فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔گوشواره هایی که...
السلام علیک یاحضرت رقیه (س)
#اربعین_نوجوانی
#رقیههای_امامحسینع
#بنیان_بهشت_دختران
🖊https://eitaa.com/beheshtedu_nojavan
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۶۱
به نام او
#یزله
از مسیر طریق العلما در حرکت بودیم که نوع متفاوت عزاداری دستهای توجه من را جلب کرد. گروهی جوان حرکات خاصی انجام میدادند که شبیه به هیچ کدام از دانستههایم نبود. حرکاتی که از نظم خاصی پیروی نمیکرد اما بینظم هم نبود. یک حرکت کاتورهای. شاید هم شبیه به رجز خواندن.
مردی جاافتاده از روی کاغذ کف دستیاش میخواند و جوانان هم حرکات خاصی داشتند و عبارات مشخصی را تکرار میکردند و برخی عبارات را با صدای بلندتر بیان میکردند، که یک نوع تایید در آن مستتر بود. از اطرافیان جویای نام این کار شدم، یزله میگفتند نوعی مراسم عربی که در شادی و غم از آن استفاده میکنند، این کار بیشتر جنبه حماسی دارد. از بین عبارات عربی، هلبیکم را میفهمیدم. انگار دارند به ما خوشآمد میگویند. همسرم گوشی را برداشت تا از این صحنه تحفهای برای روزهای حضر داشتهباشد. مرد جاافتاده، کاغذ را در جیبش گذاشت و شروع به خواندن ذهنی کرد و جوانان پاسخ میگفتند. اینبار عبارات عربی آشناتر شد. از بین الفاظ قائد و امام خامنهای واضح شنیده میشد.
کمکم مفهوم کلمات در ذهنم چیده شد. آن مرد میانسال از رهبری امام خامنهای و سیاست ایشان سخن میگفت و به تحسین درایت ایشان در اداره ایران و منطقه میپرداخت و همچنان جوانان همراهی و تایید میکردند.
بعد تمام شدن مراسمشان و فیلمی که یادگاری قشنگی بود. همسرم به سراغ مرد میانسال رفت بعد از مصافحه، تشکر کرد که از رهبر ایران به نیکی یاد کرده.
جواب آن مرد برایم جالب بود، امام خامنهای فقط برای ایران نیست، بلکه رهبر شیعیان است، رهبر عرب است، رهبر عجم است. و تاکید کرد که سخنانش برای خوشآمد ما نبوده و از قلبش گذشته است.
این سخنان غیر از شعف درونی، حس خجالتی را هم به همراه داشت.
این سوال در ذهنم میچرخید که
چرا شاکر وجود ایشان و شاکر رهبری ایشان نیستیم؟
🖊فاطمه میریطایفهفرد
https://eitaa.com/del_gooye
#برای_زینب
#اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩#حیاتنا_الحسین
🔹درخواست حاج حسین یکتا از زائران اربعین
▫️موکبهای خدمت را راهاندازی کنید.
🔻حسین یکتا:
در سفر اربعین، همه آرزو میکنند که در خدمت زوار باشند، بعد از اینکه اربعین تمام میشود تازه اول خدمت است.
زائران وقتی برمیگردند همه باید خادم شوند و با ایجاد موکبهای خدمت در محلههای خود، مسائل و مشکلات منطقه خود را در موکبهایی که به نام امام حسین بنا شده، برطرف کنند.
💠 جامعهفعالانمردمیاربعین
▫️@jarbaein
روایت های اربعین تمام شدنی نیست...
امتداد این مسیر تا ظهور میرود...
و مردمی که به میدان آمدند، در میدان می مانند و شکوه حرکتی حسینی را در کوچه، پس کوچه های شهرشان تکثیر می کنند.
امام حسین ما را، به یادمان آورد.
اصلا از من بپرسی میگویم امام حسین استاد ظرفیت یابی و ظرفیت سازی است.
اینکه من به چه کار می آیم؟ چه کار بلدم؟ چطور می توانم در حل مسائل
مردم تلاش کنم؟
حاج قاسم عزیزمان گفت،«جمهوری اسلامی حرم است...»
خادمی در موکب هایش توفیق بزرگی است...
کل الارض کربلا...
و ما را هر روز عاشوراییست...
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۶۲
خادم موکب امد بالا سرمان از فرط خستگی توان باز کردن چشم نداشتم فقط صدای گفتگویش را با همسفرم که کودکی ۸ ماهه داشت شنیدم، زائری قوطی شیره خشک فرزندش را برای ما گذاشته بود و گفته بود فرزندش در سفر شیر نمینوشد!
گفتیم اتفاقا کودک ۸ ماهه ما هم در این سفر شیر نمینوشد ، خادم گفت به کودک دیگری هم شیر خشک را دادم و نپذیرفت چون وضع او هم اینگونه شده بود!
فقط این را دریافتم که کودکان شیرخواره طریق عشق، همنوای حالِ تلظی علی اصغر(ع) شده اند.
و کربلا را تو مپندار که شهری در میان شهرها و نامی میان نام هاست.نه، کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام حسین(ع) راهی به سوی حقیقت نیست...
🖊زهرا روحی
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۶۳
چند روز است از مشهد برگشته ایم و فردا روز اربعین است.
دلم پر میکشد برای چند قدم پیاده روی در راه حسین علیه السلام. حتی اگر راهپیمایی جاماندگان باشد.
همین که طریق الحسین علیه السلام هست کفایتم میکند.
دخترم کمی بی حال و تبدار شده، دیشب تا صبح سرفه میکرد. به امید بهتر شدن، مقداری استامینفون دادم. خوابید تا ظهر . اما هنوز بی حال است، باز هم به امید بهبودی ، دوباره دارو دادم .
حدود چهار ساعت خوابید. حالا بیدار شده ولی بی حال تر از قبل دیگر نمی تواند چشم هایش را باز نگه دارد ، اصلا از جایش بلند نمی شود . خدای من چه شده ؟ یک سرماخوردگی ساده که اینقدر علامت ندارد. اذان مغرب شب اربعین شده ، نمازم را خواندم و آماده شدم. حالا رسیدم به مرحله ای که پدرش را راضی کنم به بیمارستان رفتن. خیلی اعتقادی به دکتر رفتن ندارد اگر چه خودش کادر درمان است.
می گوید صبر کنیم شاید بهتر شود و من با آب و تاب و نگرانی علائم عجیب کودک بیست و یک ماهه ام را شرح میدهم. بالاخره راضی میشود . نزدیک ترین بیمارستان بهرامیه است .
علائم ، بی حالی شدید، تب و سرفه های مکرر خلطی است.
دکتر اورژانس میگوید اجازه خروج ندارید و باید بستری شود.
باز هم پدرش نمی پذیرد و می گوید برویم جایی دیگر .
رفتیم مفید . آنها هم گفتند بستری.
حالا ساعت دوازده شب است و من کنار تخت اورژانس نشسته ام .
دخترم بی حال روی تخت افتاده و منتظر رسیدگی پزشکان است. استیصال پزشکان برای جلوگیری از تشدید بیماری را احساس میکنم.
اگر چه تمام تلاش شان را می کنند اما علمشان همین قدر، قد می دهد.
تشخیص عفونت ریه است . ممنوعیت آب و شیر و غذا.
برای طفلی که انس به سینه مادر دارد.
تا همین چند ساعت قبل شوق پیاده روی روز اربعین را داشتم ، اما الان مادری هستم که نمی داند طفل شیر خوارش طلوع فردا را میبیند یا نه.
گه گداری با بی حالی چشم هایش را می گشاید طلب آب میکند من هم با صدای آمیخته با بغض میگویم چشم مادر می دهم و بعد از چند بار طلب آب نامید میشود و میگوید شیر، شیر ...
و من باز با اشک های روان می گویم چشم مادر می دهم و حالا طفل نامیدم از خنکای آب و حلاوت شیر، کف دست اش را می مکید 😭 و تا اذان صبح همین روضه برایم چند بار تکرار میشود. گاهی با چند قطره آب، لبان عطشان اش را آرام میکنم و وقتی طلب آب بیشتر میکند می گویم بخواب مادر بعداً می دهم. دعا و تمنایم از خدا این است که اگر خیری در این کودک هست نگهش دار و باز احساس مادرانه ام تاب این دعا را نمی آورد و تمنا میکنم خدایا در این کودک خیر قرار بده و خودت حفظ اش کن.
قربان قلب غمدیده ات رباب
تو آب و شیر نداشتی
اما من هم شیر داشتم و هم آب
اما نباید کودکم را سیراب میکردم
و تمام مدت برای قلب داغدار تو گریستم.
و شب اربعین من شد روضه طفل رباب
روضه عطش
روضه شرمندگی
حالا صبح شده
و خداوند دوباره دخترم را به من بخشیده
و زبان من قاصر از سپاسگزاری پروردگارم است.
اما پایان قصه ی رباب چیز دیگری بود...
🖊فاطمه اطهر
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۶۴
🌱بنگاهی پسر جوانی بود. مشتری آورده بود که خانه را ببینند. تیشرت مشکی با کلمات انگلیسی بزرگ تنش بود و شلوار جین زخمی. و تیپ و قیافهی امروزی. گوشی به دست، ایستاده بود بیرونِ در تا مشتری چرخش را توی خانه بزند. لای در باز بود. رو کرد به همسر جان که:
- میگم شما آشنا نداری تو ادارهی گذرنامه ؟
- نه! چه طور ؟
-ای بابا! آخه میخوام اربعین برم ولی هنوز گذرنامهام نیومده....
🌱صاحبخانه میآید تا خانه را ببیند و به مستاجر جدید نشان بدهد. نگاهی میاندازه به خانه و رو به من میگوید:
- با سه تا بچه خیلی خوب، خونه رو تمیز نگه داشتید. دستتون درد نکنه.
میشود دیس دیس حلوا پخت با قندی که توی دلم آب میشود. بعد ادامه میدهد:
- اومدم که امروز همه کارها رو تموم کنم. چند روز دیگه برای اربعین میخوام برم دیگه نیستم.
🌱مستاجر جدید دارد برای جابهجایی و آمدن، روزها را بالا و پایین میکند. شال مشکیاش را روی سرش مرتب میکند و قرمزی لاکش بیشتر به چشم میاید :
- ما باید هرچی زودتر وسایلمون رو بیاریم. صاحبخونهمون میخواد نقاشی کنه و خیلی عجله داره....
بعد از کلی مشورت بهش میگویند پانزدهم میشود اسباب آورد.
فوری میگوید:
- نه نه! ما اربعین که اسباب نمیاریم. ما عزاداریم.
🌱میروم خانهی جدید تا اندازهی پردهها را بگیرم. هیچ صدایی از واحد روبرویی نمیآید. از صاحبخانه که دارد پیچهای پیانویشان را باز میکند میپرسم واحد روبروی بچه ندارند؟
میگوید:
- نه ! پدر خانم و مادر خانمم هستند. البته الان رفتن کربلا.
آه....
رها کنم این خرده روایتها را.
من این روزها بیشتر از همیشه فهمم شده که دنیا دارد بر مدار که میچرخد ....
بر مدار آقایی که انگار بی غربال آدمها را صدا میکند....
بر مدار حسین ع❤️
✍️حبیبه آقاییپور
♦️ *کانال مهلیمان*
🆔 https://ble.ir/mahlimaan
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
خـودت را سـپرده ای به اقـیـانـوس
بی کران عشق حسینی...
خودت را سپرده ای به خلسه ی سپید مشایه...
سپرده ای به افسونی که بعضی آنرا افسانه می پندارند...
و چرا این همه عشق و زیبایی را ثبت نکنی برای همیشه ی تاریخ؟
چرا روایت نکنی برای مشتاقانی که حسرت دیدن دارند؟
چرا به تصویر نکشی این عاشقانه های ناب را تا کسی نتواند انکارشان کند...؟
پس قلم بزن هر قدم را...
قلم بزن و از این زیباییها روایت کن.
قلم بزن و دیده ها و شنیده هایت را برای ما به تصویر بکش.
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷#برای_زینب
https://ble.ir/barayezeinab
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۶۵
« مشورتی با مولا»
نزدیک صلاة ظهر بود. قدمهایم را بلند برمیداشتم که به نماز جماعت برسم. تاول پاهایم زق زق میکردند. دیگر توان راه رفتن نداشتم. لباسم از عرق خیس شده بود. عرق از کنار پیشانیام به پایین شره میکرد. پانصد متر تا حرم ابالفضل العباس بیشتر نمانده بود. گوشیام زنگ خورد. دست در جیبم فرو بردم. گوشی را در آوردم. از انتشاراتی تماس گرفته بودند. جواب دادم. مسؤل انتشارات بود. بعد از سلام و احوالپرسی، گفت: کجایی مرد مؤمن؟ میدونی چند روزه معطل تو هستیم و هنوز برا کتابت اسم انتخاب نکردی؟
گفتم: چشم ، فقط بیست و چهار ساعت بهم فرصت بده.
_ سید ، خدا خوشش نمیاد ملتو معطل نگه دارم. جون جدت سریعتر اسم کتابو بگو بریم برا چاپ.
_ چشم حاجی، بذار کسب اجازه و مشورتی کنم محضر مولا ، بهت اطلاع میدم.
خداحافظی کردم. روبرو بابالقبله ایستادم . نسیم خنکی به صورتم خورد.چین و چروک پیشانیام باز شد. سلامی عرض کردم و به طرف کفشداری رفتم. وارد شدم. کفشها و ساک لباسیام را تحویل دادم . وارد صحن شدم. لحظهای ایستادم. بوی گلاب تمام صحن و سرا را پر کرده بود. چشمهایم را بستم. نفس عمیقی کشیدم؛ میخواستم هر چه گلاب در فضا پخش بود، وارد ریههایم کنم. چشمهایم را باز کرد. دست روی سینه گذاشتم و به مولا عرض ارادت کردم. به طرف ضریح رفتم. انگار هر چه درد در پایم بود پشت در حرم جا گذاشته بودم ، حواسم پرتِ فضا و ذکر اطرافیان بود. هنوز به ضریح نرسیده بودم که صوت قران در فضا پیچید.
قدمهایم را تندتر برداشتم. خودم را لابلای زائران چپاندم که زودتر به ضریح برسم. وقتی دستم به گویهای طلایی رسید یک جمله گفتم: آقا جان اسم کتاب چی باشه که حق مطلب ادا بشه؟
صدای الله اکبر بلند شد. با خود گفتم: فعلا آماده بشم برا اقامهی نماز وقت برا زیارت زیاده.
مهر برداشتم و جای دنجی بین نمازگزارن در ردیف پنجم پیدا کردم؛ نشستم. تسبیح را از جیبم در آوردم. جوانی با هیکل چهارشانه و صورتی مهتاب گونه کنارم ایستاد. گفت: اخوی ، یه کم مهربونتر میشینی جای منم بشه؟
عجیب مهرش به دلم نشست. گفتم: چرا نمیشه، بیا آقا جان.
روی دو زانو نشستم. جا به اندازهی یک نفر باز شد.
محو لباس یکدست سفیدش شدم؛ مرتب و اتو کشیده. یکباره روی شانهام زد و گفت: به نظرت حسین زهرا، طبیب دلها چطوره؟
همینطور که سرم زیر بود و به مهرههای سبز رنگ تسبیح نگاه میکردم، سرم را به نشانهی تایید تکان دادم. اسم با مسما و دلنشینی بود، گفتم: خوبه، خوشم اومد.
دقایقی به اسم و ربطش با مطالب کتاب و واقعهی کربلا فکر کردم که یکباره بغل دستیام به شانهام زد و گفت: اقرأ صلاة.
سرم را بالا آوردم. قامت بسته بودند، اما از جوان خوش قد و قامت خبری نبود.
سیده مریم گلچمن
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۶۶
بعد از نان و کباب چرب موکب، استکان های چای دارچین، چربی و خستگی را یکجا شستند و یکی یکی چیده شدند توی سینی.
دست بردم سمت سینی که ببرم استکان ها را بشورم که همزمان دست های زیادی روانه شد سمت سینی.
من می کشیدم. آنها می کشیدند.
آنها که بودند؟
همان نوجوان هایی که استکان های خانه خودشان را هم نمی شستند!
من که بودم؟
همان که در بین کارهای خانه آخرین انتخابم ظرف شستن است.
#خرده_روایت_ها
#مناسبات_عجیب_موکبی
#جو_گیری
#یه_حرکاتی_از_خودت_می_بینی_که_باورت_نمی_شه_خودتی!
#زندگی_در_مسابقه
#السابقون_السابقون
#اولئک_المقربون
#هر_استکان_یک_امتیاز
#سینی_گرد_بزرگ_امتیاز_ویژه_دارد!
#دیگ_بشوری_یه_جون_اضافی_جایزه_می_گیری🤪
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://ble.ir/dimzan
🖊فائضه غفار حدادی
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت_۶۷
این قدمها که میرود فقط من نیستم
شاید این ها قدم فروشنده مغازهی کفشفروشی باشد که بعد از کلی انتخاب و فهمیدن عدم موجودی سایز مدنظر،
آخرش این را برایم پیدا کرد و با نگاهی سوال برانگیز که از اول هم بود، نگاهم کرد .
مردد بود ولی پرسید ، «برای اربعین میخرین؟
بله را که گفتم خواست که دعایش کنم ، قدم بردارم
این قدم ها شاید قدم آن کفاشی باشد که
چون کفه طبی سایز پای من را نداشت ، کلی وقت گذاشت برایم سایز را درآورد
و بعد باز هم مرددوار پرسید « اربعین ؟»
گفتم بله
گفت مرا فراموش نکنی خواهر ...
این قدم ها به گمانم قدم های کسانی که گفته و نگفته طلب دعا کردند و میخواستند باشند
نمیدانم در مقام این هستم یا نه
اما دیشب همسفرم میگفت
حضرت آقا یادت نرود ، یادت نرود به جایش قدم برداری ..
این قدم های به سمت کربلا
قدم های همه محبین حسین است
#برای_زینب
@ranje_moghaddas
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۶۸
ما محصور در لطف #امام_حسین علیه_السلام هستیم اگرچه خود ندانیم ...
همه خواب بودند، دختر بچهای حدودا سهساله، پارچ را در سطل آب فروکرد، لیوانها را برداشت و به زائرانی که در سالن دراز کشیدند آب میداد، نه مادرش گفته بود آب بده، نه کسی او را دید و تشویق کرد، نه وقتی از کنار مادرش از خواب بلندشد، گریه کرد، بهنظرم او دخترک نازداری بود که نازش را #امام_حسین علیهالسلام خریدهبود ... عجب نازی هم داشت ... دلم قنج رفت برای دستان کوچک و آلب در دستانش ....
راستی تربیت حسینی چیزی غیر از این است؟!
🖋معصومه پوراحمد
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۶۹
🖤 راهی که باید رفت
افتاب آرام آرام سر به خانه مغرب فرو می برد تا صورت سرخ و خونینش را در چاه شب پنهان کند و چشمانش تن های عریان، چاک چاک و بی سری که در گوشه گوشه نینوا بر روی زمین افتاده اند را نبیند و شاهد خون های دلمه بسته روی زمین تفتیده نباشد؛ و چه شبی بود آن شب! ماه هم از خجالت سر بیرون نیاورد تا آتشی که بر خیمه های غارت شده افروخته بودند و دامن دخترکی را فرا گرفته بود را نبیند و چی بی رحمانه رقم زدند سفاکان خون آشام، شام غریبان دشت کرب و بلا را. و آن طرف تر در تاریکی هوا و دورتر از خیمه های سوزان و سکوتی محضی که با صدای سم اسب و ناله کودکان می شکست رود جاری بود و زمزمه ای حسرت آلود را غلیان می کرد که خود را نمی توانست به خیمه ها برساند و آتش را خاموش نماید.
فرات جاری بود و صدای حسرتش، داغ نرسیدن به لب های عطشان و ترک خورده تشنگان دشت کرب و بلا را زمزمه می کرد. شاید درد را با خود می برد تا در گوش زمان جاری کند و صدای تشنگان باشد. شاید! صدای جاری فرات، مملو از درد فراق برادر و جدایی از خواهر بود. شاید! صدای آرام امواجی که بر شط فرات جاری است همان ناله اطفال تشنه لب است که فریاد می زدند؛
گر نشد آب میسر گردد
به عمو گو به حرم برگردد
و چه ساده زمان گذشت و صبح خسته و کسل از راه رسید حتی برای آنهایی که همه چیز را غارت کرده بودند، حتی کهنه پیراهن را و وقتی غارت شدگان را از کوچه های شام گذراندند انگشتی را دیدند که با انگشتر برای فروش به بازار آورده بودند. چه صبری داشت زینب کبری (س) که با دیدن اینهمه مصائب، شهادت یاران ابا عبدالله (ع)، دیدن سرهای بریده روی نی، غارت خیمه ها و رنج اسارت، تنها فرمود؛
-و ما رایت الا جمیلا
براستی در این جملات بی بی چه نهفته است، نهضت عاشورا چه زیبایی هایی داشت که حضرتش، دید و سختی های داغ و سفر کوفه تا شام را تحمل کرد و با بیان همین جمله آتش به کاخ و جان یزید انداخت و شام و افکار شامیان را متحول ساخت و همانهایی که در بدو ورودشان به شام هلهله می کردند چنگ به صورت انداختند و بر شهدای کرب و بلا نوحه سردادند، ضجه زدن و صورت خراشیدند. من درکم از این جمله ناتوان است و تنها می دانم آنقدر این جمله عمیق و دارای مفاهیم بلند است و شورانگیز که بعد از گذشت هزار. اندی سال از وقوعش هنگامی که برای عملیات می رفتیم و می دانستیم شاید برگشتی برایمان نباشد اما زمزمه می کردیم؛
-کربلا کربلا ما داریم می آییم.
و رفتیم که به آن سرزمین برسیم. رفتیم که ثابت کنیم محرم و صفر است که خمیرمایه حرکت ماست. ثابت کنیم فرهنگ عاشورا زنده است و در زمان جاری است. ثابت کنیم کربلا سرزمین نیست، نماد قیام حرکت است و چه زیبائی هایی که در این مسیر ندیدیم. هرچند به زیبائی هایی که بی بی زینب کبری دیده بود نمی رسید اما شمه ای از واقعه عاشورا را دیدیم. معنی لب خشکیده و ترک خورده و مزه تشنگی را در گرمای خوزستان چشیدیم و در سنگر ایستادیم. مگر کربلای یک را می توان فراموش کرد. آتش و خون را در کربلای 4 دیدیم . تن های شرحه شرحه و تکه تکه را در کربلای 5 دیدیم مگر می توانم حشمت الله جلیلیان و بدن پاره پاره اش را فراموش کنم که از گوشه و کنار دشت جمع آوری شد و شاید قسمت هایی از بدنش با خاک در آمیخت . تن های بی سر و سرهای بی تن را دیدیم و چه کربلایی بود کربلای ایران. چه نینوایی بود دفاع هشت ساله ایی که در مقابل یزیدیان زمان، استکبار جهانی شرق و غرب و لشکریان عمر سعد زمان، نیروهای رژیم بعث و عبیدالله بن زیاد روزگار صدام شکل گرفت و جنگی تحمیلی را به دفاعی مقدس تبدیل کرد که برای سالیان سال افکار و اندیشه ها را به کنکاش وا خواهد داشت که عاشورا چه الگویی جاری و زنده برای تمام زمان ها خواهد بود و چه زیباست؛ کل یوم عاشورا و کل ارض کرب و بلا .
و چه سری در اربعین است که عقل ها و اندیشه ها ناتوان از درک آن و تنها می توانم بگویم؛ اربعین ادامه همان مسیر است. و یادآوری کنم پیاده روی رزمندگانی را که در مسیر رفتن شان به سمت حجله گاه شهادت زمزمه می کردند؛
- کربلا کربلا، ما داریم می آییم.
آری آن ها در دوران هشت ساله دفاع مقدس پیاده رفتند، با عشق رفتند، با بصیرت رفتند، با آگاهی رفتند تا راه را برای ما باز کنند و حالا ماییم و ياد و خاطر آنها که در پیاده روی های شبانه شان نام حسین (ع) بر زبان جاری ساختند و کربلا ذکر لب های شان بود. در مسیر اربعین نایب الزیاره شان باشیم و آنها را یاد کنیم که زیبائی این پیاده روی نشئات گرفته از آن روزها و ثمره یاران حسین (ع) و سربازان پیر خمینی است.
التماس دعا.
🖊الف. میم
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
🇵🇸برای زینب🇵🇸
#روایت_۷۰
حوالی ظهر با هر شکلی بود رساندیم خودمان را موکب شماره ۸۱۵ .
قرار بود ساعت ۴ راهپیمایی پرچم داشته باشیم تا موکب ۸۳۳ نداء الاقصی.
آنقدر موکب شلوغ بود همان جا زیر سایه درختان ترجیح دادیم دمی تازه کنیم و نماز ظهر و عصر بخوانیم تا به موعد مقرر راه بیفتیم برویم برای راهپیمایی پرچم.
نماز ظهر را خواندیم که پسر جوان عراقی آمد سراغمان. از همانها که در ایران بهشان میگوییم سیخ تو پریز و زیرابرو برداشته و خلاصه بی شباهت به جوانهای مومن و انقلابی ما و اجازه خواست دخترک همراهمان را با خود ببرد آشپزخانه و برایش غذا بیاورد. خادم موکب بود.
دخترک که به مصیبت از مادر جدا میشد به وعده اینکه ما همراه او خواهیم بود حاضر شد برود با پسر جوان عراقی.
دیگر انواع و اقسام خدمات بود که بهمان سرریز شد.
غذا سه جور، چای، آب و آنها که کنارمان بودند هم بینصیب نماندند و همگی به نوایی رسیدند.
بعد آمد که بیایید لباسهایتان را بشورم. از ما انکار و از او اصرار و بالاخره پیروز میدان سیدمحسن بود.
کمی بعدتر بانویی را آورد و گفت این مادرم است. مادر تعریف کرد که اهل عماره است و خانه و باغش از اول ماه صفر میزبان ایرانیهاست ولی از ۱۵م صفر خانه را به همسرش میسپارد و میآید نجف مشایه تا خود را به کربلا برساند.
و تعریف کرد فقط میهمان ایرانی میپذیرد چون همسرش عاشق امام خمینی است و میگوید دنیا و مسلمانان مديون امام خمینی هستند.
سیدمحسن با همان قیافه به ظاهر غیرمومن آنقدر عاشق ایران بود و ایران را میشناخت که باور نمیشد کرد در این همه هجمه سفارت شیطان در عراق علیه ایران این جوان چنین عشقی به ایران و امام داشتهباشد.
این همان جریان امتی است که امام خمینی آن را آغاز کرد و هنوز استمرار دارد.
🖋زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۷۱
🚩#حیاتنا_الحسین
🔹"مرز به مرزهای غریب"
▫️یک مرد میانسال بود. یک زن میانسال. یک زن جوان و یک پسر بچه. حال خوشحالیشان را که دیدم مبهوتشان شدم.
هی جایشان را باهم عوض میکردند و عکس میگرفتند. ژست نداشتند. ادا اطوار نداشتند. دهه شصتی عکس میگرفتند. ولی برق خوشحالی نابی توی چشمهاشان بود.
من، منِ افغانی دوست، نتوانستم تاب بیاورم. رفتم پیش خانم میانسال.
احوالپرسی کردم و گفتم از کدام مرز آمدید؟ گفت چزابه.
"پس چرا لهجه ندارد..."
_کجایی هستید؟
_"افغان"
گفتم راحت از مرز رد شدید؟ میگفتند اتباع اذیت شدند...
گفت آمدیم مهران. ۴ ساعت معطل شدیم. بعد ۴ ساعت برمان گرداندند.
سوار شدیم رفتیم چزابه. آنجا هم نگهمان داشتند. نگذاشتند. آخر یک مامور عراقی پیر به دادمان رسید و هرطور بود ردمان کرد...
اندوه مشخصی به چهرهام نشست و با شرمندگی گفتم ببخشید که به جبرِاین خط و مرزها انقدر اذیت میشوید...
گفت:((نه! به خاطر این طالبان پدرسوخته هرچه سخت بگیرند بهتر. ما که سالهاست ساکن تهرانیم. ولی عیبی ندارد.))
گفتم :((من و همسرم عاشق شهدای فاطمیونیم. وقت دلگرفتگی میرویم بهشت معصومه(س). تفریح بچهها شستن قبر شهدا و آببازی روی آن هاست...
شهید دارید؟))
گفت شهید ابوزینب حسینی داماد برادرش است...
شهید ابوزینب؟ فرمانده فاطمیون؟
...
ذرهای از حالت ترحم و عطوفت من خوشش نیامد. آنقدر محکم و سفت جواب میداد انگار مهمترین وظیفهشان شهید دادن بوده و طبیعیترین حقشان معطل ماندن پشت مرز و طی کردن کیلومترها اضافه در گرما...
....
با خودم میگویم
چطور باید خجالت بکشم که از خجالت کشیدنم هم شرمنده نشوم؟
🖊 یادداشتی از خانم ابوترابی
#برای_زینب
|#روایت_اربعین
|#یادداشت
▫️@jarbaein
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۷۲
بسم الله الرحمن الرحیم
کارِ خودشونه😊
دوماهی بود که کف پای چپم به شدت درد گرفته بود و هرکاری می کردم از پماد زدن تا طب سوزنی و .. خوب نمی شد😩
روزها به سرعت می گذشت و ما به زمان سفر اربعینی خودمان نزدیک می شدیم. وضع پایم طوری شده بود که از در منزل تا سر خیابان که شاید ۲۰۰ متر هم نمی شد به سختی و لنگ لنگان می رفتم و ترسی در دلم نشسته بود که خدایا نکند در این سفر بارِ همراهانم شوم! چون از اولین سالی که توفیق این سفر را پیدا کردم باخودم قرار گذاشته بودم که زحمتی برای دیگران نداشته باشم حتی در مقابل اصرار همسرم برای آوردن کوله پشتی ام مقاومت می کردم.. حالا با این وضع چه میخواستم بکنم؟
خلاصه روز موعود رسید و ما راهی شدیم. بعد از یک شب استقرار در نجف و گرفتن اذن از امیرالمومنین علیه السلام پیاده روی کربلا را شروع کردیم.
فقط همین را بگویم که فقط کار خودشان بود. با کمال شگفتی در طی دو روز ۳۵ کیلومتر مسیر را پیاده رفتم و خدا می داند که جز با عنایت حضرت سیدالشهدا علیه السلام این کار غیرممکن بود.
شاید سعدی هم چنین تجربه ای داشته که غزل زیر را سروده است:
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمان ها
گر در طلبت ما را رنجی برسد شاید*
گر شوق حرم باشد سهل است بیابانها
شاید*یعنی: شایسته است
🖊ناهید چراغی
#برای_زینب
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایت_۷۳
«تضمین»
عراق شلوغ شده بود، پارسال همین موقع ها که طرفدارهای مقتدا صدر دوباره فیلشان یاد هندوستان کرده بود وشلوغ بازی راه انداخته بودند.از مریضی سختی بیرون آمده بودم. مرضی که فکر می کردم طومار زندگی ام قبل از محرم پیچیده می شود چه برسد به اینکه بخواهم با آن شرایط پیاده روی هم بروم.
اما قصه اربعین را که دیده اید؟! هیچ چیزش عین آدمیزاد نیست. همه چیزت جور است اما نمی شود، هیچ چیزت جور نیست و می شود.یک هفته مانده بود به اربعین،من حتی گذرنامه ام نرسیده بود. بخاطر ضعف جسمی خودم و کم سن و سالی بچه ها می ترسیدم و مردد بودم. خصوصا که یک بار توی اغتشاشات عراق وسط بین الحرمین چند تا از اوباش حمله کرده بودند بین جمعیت و این صحنه را از نزدیک دیده بودم.تردید شده بود بلای جانم. پنج شنبه شب، خواب دیدم حاج قاسم پشت مرزهای شلمچه کنار خاکریزی نشسته، تا دیدمش از شوق اشک ریختم.تا مرا دید به پهنای صورتش خندید و چند تا نامه را امضا کرد و بالای هر کدامشان چیزی نوشت و داد دست من و بچه هایم. آن طرفِ خاکریزی که نشسته بود عراق بود.
از خواب پریدم...
دیگر ترس و تردیدی نداشتم.سفرمان را حاج قاسم تضمین کرده بود.
فردا صبحش با اینکه جمعه بود گذرنامه ام رسید در خانه و شنبه حرکت کردیم.
همه جا همراهمان بود.
خون شهید بغداد امنیتِ طریق کربلا بود.....
🖊 طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۷۴
ساعت دو نیمه شب چند روز مانده به اربعین بود. تنها توی کوچه پس کوچه های کربلا سمت حرم روانه بودم. موکبی ساده در میانه کوچه ای دراز و تنگ میز گذاشته و نصف شبی نان تازه می پخت. بوی گرم و رقصان نان دوید و زودتر بغلم کرد و سنگینی اش را انداخت روی سلولهای احساس گرسنگی ام. تا یک لحظه پیشش گرسنه نبودم. مگر هر شب آن موقع چیزی می خوردم؟
آن که پشت ساروج خمیر نیمه جامدی را با دست های نسوزش پهن می کرد، دشداشه سیاه پوشیده بود و موهای فرفری اش تا شانه هایش می رسیدند و سبیل کلفتی داشت. شبیه لوتی های تیپیکال توی فیلمفارسی های قدیم. چند تا مرد دشداشه پوش هم لابد مثل من عابر بودند که ایستاده بودند به گرفتن نان. اما طوری تمام طول میز را پوشش داده بودند که جایی برای ایستادن من نبود. رو به روی موکب توی همان کوچه تنگ چند مرد دیگر نشسته بودند روی صندلی های پلاستیکی. فقط چند قدم فرصت داشتم تا تصمیم گیری. بایستم بین مردهای این طرف و آن طرف کوچه و منتظر نان بمانم یا رد شوم و بی خیال این بوی مسحور کننده و گیرنده های احساس گرسنگی در مغز رگ به رگ شده ام بشوم. خیلی زود رسیدم به میز و بگویم یک لحظه، یک ثانیه یا حتی کمتر از آن، پا کند کردم و رد شدم.
انگار که پشت سرم هم چشم داشته باشم (که مادر ها دارند) دیدم که مرد خسته و چهارشانه ای به سختی ولی عجله خودش را از روی صندلی بلند کرد. حتی انگار از لخ لخ دمپایی هایش فهمیدم که از صبح روی پا بوده و صبحانه و ناهار و شام و میان وعده داده دست زائرها. آمد دنبالم. صدا زد "زائر؟" برگشتم. اشاره کرد بایستم. ایستادم. رفت سر میز و نان تازه را خودش از روی ساروج کند و به مرد دیگر پشت صحنه چیزی گفت و او یک کفگیر از محتوای تابه روی اجاقی که پشت تر بود و ندیده بودمش ریخت توی ظرفی و گذاشت لای نان و آورد و با احترام دراز کرد سمتم. "تفضلی." چشم هایش را به زمین دوخته بود. با خوشحالی لقمه را
گرفتم و شکرا گفتم و به راهم ادامه دادم. همان طور که گوشه نان را بلند می کردم و بخار نیمروی گرم را نگاه می کردم که چه طور می رقصید و خودش را با بخاری که از نان داغ بلند می شد، یکی می کرد، به زیبایی های پس از ظهور فکر کردم.
اینکه یک روزی بالاخره در همه جای دنیا، مثلا خیابان های سیاه نشین بوینس آیرس، محله های مهاجرخیز ونکوور، حاشیه شهرهای لس انجلس و دهلی و کوالالامپور و دوشنبه و پاریس و آمستردام و شانگهای و سیدنی، زنان آزاد و ارزشمند خواهند شد. طوری که بتوانند نیمه شبی توی کوچه ای تنگ و دراز در کشوری غریب از بین مردانی دو برابر هیکل خودشان با احساس امنیت تمام عبور کنند و مردها حواسشان نه به جسم او و خواسته های خودشان که به شخصیت او و خواسته های روحی اش باشد، که نکند دلش نان خواسته باشد، نکند خجالت کشیده باشد بایستد، نکند اگر توی صورتش نگاه کنم راحت نباشد، و بعد صدایش کنند و او بی احساس ترس، بی آنکه قلبش توی دهانش بکوبد، بایستد و برگردد و لقمه ای نان و نیمرو از دست یکی شان بگیرد و تشکر کند و برود!
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://ble.ir/dimzan
🖊فائضه غفار حدادی
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۷۵
امّ تُقا
من آنجا بیشتر حسش کردم.
توی آن سحر عجیب و غریب که برای نماز صبح بیدار شده بودم.
بی حالی و ضعف بیماری، حالا با منگی ناشی از قرص ها توامان شده بود و تعادلم را بهم میزد. دست به دیوار، وارد پاگرد شدم و خواستم سمت سرویس بپیچم که زمزمه ضعیفی از پایین، توجهم را جلب کرد. از لای نردههای فلزی نگاه کردم.
نور ضعیفی از سمت آشپزخانه بیرون میزد.
درد و کوفتگی، هنوز کف پاهایم ناله میزد.
دست به نرده ها گرفتم و آهسته آهسته پله ها را پایین رفتم.
تُقا، بدون بالشت یا روانداز، یک بری گوشه آشپزخانه خوابش برده بود و دختر سه ساله اش مطهره، پشت به مادر چندک زده بود و رو به رو را نگاه میکرد. کمی جلوتر رفتم. صدای زمزمه بالاتر رفت و توانستم ظرف پر از دانه های سرخ انار را ببینم و دستهایی سفید که چروک برداشته بود و انارهای تِرَک برداشته را بر روی ظرف میتکاند و شعری عربی و کودکانه، برای مطهره زمزمه میکرد.
باز هم جلوتر رفتم و مثل مسخ شده ها، چفت چهارچوب آشپزخانه، کنارشان زانو زدم.
پیرزن سر بالا آورد و لبخند زد.
پرسیدم: امّ تقا، شما خودتون عربید؟
صورت سفیدش را به تایید تکان داد.
بعد گفت: من عرب، زوجی، ایرانی؛ دامادمان هم ایرانی.
بعد گفت که تُقا، این دختر زیبای خفته که از خستگی کنج آشپزخانه خوابش برده، در دانشگاه اهل البیت پزشکی میخوانده که با علی ایرانی ازدواج میکند و همین میشود که هر سال اربعین، میزبان کلی زائر ایرانی و خارجی دانشجو توی خانه پدریش در کربلاست؛ آنقدری که حتی جایی برای خوابیدن خودشان هم در خانه پیدا نمیشود.
همین، من را یک دنیا شرمنده میکند.
اما امّ تُقا لبخند میزند و با زبان شکسته بسته میگوید: همه اش از لطف حسین است.
این روزها به یک لیوان آب توی این خانه، یکی میگوید: مای؛ یکی آب، یکی واتر، یکی سوء و ...
رفتنی، کوله ام را باز میکنم و بسته زعفران و زرشک را بیرون میکشم.
عطرش باز نشده، در مشام میپیچد. میگویم: سوغات امام رضا جان است.
اشک توی چشم پیرزن حلقه میزند و با پرِ شال سیاه عربی، کنارش میزند.
فکر میکنم تُقا، عجب اسم زیبا و پر معنایی است. اسمی که از پرهیزگاری میاید.
اسمی که پر از سعادت است...
پیرزن، وقت اسم انتخاب کردن برای دخترش هم کلی خوش سلیقگی کرده.
درست مثل آلبوم تمدنی قشنگی که در خانه کوچک باصفایش ساخته.
فارس و ترک و عرب و افغان را میبینم که تَنگ در کنار هم تشک انداختهاند و همهشان وقت نوشیدن همان لیوان آب با گویشهای متفاوت، فقط میگویند: سلام بر حسین!
و شاید زیر لب، سلام بر مهدی!
🖊فاطمه شایانپویا
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۷۶
نیمه شب بود خسته بودیم، گرسنه که نه، اما اشتیاق غذاهای نذری، دلتنگی برای سفرهی امام حسین، انگار بدنهای نیازمندمان را میکشاند به سمت موکبها، شربت و آب، قوت غالب بود، همینطور که به سمت موکب رفتیم و غذا گرفتیم چند قدم جلوتر جوانی التماس کرد، خواهش کرد، که از غذای ما بردارید، آنقدر التماسش سوزناک بود که گریهام گرفت، باورت میشود، جوانها به پای زائران بیفتند که از نذری بردارید، که حسین علیه السلام بهخاطر تکریم زائرانش نگاهشان کند ...
این زیباترین معاملهی دورانهاست
این عاشقانهها دلم را برده ...
من قلبم را در همان ثانیههای مشایه در اوج عشق بازی جا گذاشتهام ...
#اربعین #مشایه
#به_فرماندهی_حسین_علیه_السلام
🖊معصومه پوراحمد
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۷۷
روایت #سبک_زندگی_اربعینی
زنگ زده میگوید: "چه جوابی بدهیم به راننده که میگوید شما ایرانیها با زائر امام رضا اینطور که عراقیها با زائر امام حسین رفتار میکنند رفتار نمیکنید؟"
گفتم: "خوب راست میگوید. حرف حساب جواب ندارد."
گفت: ی چیزی بگو کم نیاریم.😁
گفتم: "بگو #اربعین و سبک پذیرایی و کَرَم عراقی یک مدل است که همه ملتها دارند تمرین میکنند برای یک مشق جدی. شما عراقیها دارید تمرین میکنید برای پذیرایی از کسانیکه میآیند برای دیدار حضرت در مرکز خلافتش و ما ایرانیها مثلا داریم تمرین میکنیم چطور کار فرهنگی زمینه ساز انجام دهیم، همانطور که یک حکومت تشکیل دادیم و تلاش داریم اسلامی باشد که به دنیا نشان دهیم میشود حکومت اسلامی داشت. اصلا اسلام مدل دارد برای جنس حکومت.
و همه ما و شما و ملتهای دیگر داریم تمرین میکنیم نقش خودمان را چطور در دولت مهدوی ایفا کنیم. داریم سهم خودمان را مشق میکنیم.
پس تو توقع نکن ما سهم شما را مشق کنیم هرچند ما هم داریم کنار شما یاد میگیریم و سهم شما را هم یک وقتی دیدی ازتان گرفتیم و با مدل بهتری اجرا کردیم.😊 پس بهتر که دنبال این نباشی که ما هم مثل شما بشویم. ما باید تکههای مکمل هم باشیم تا پازل دولت مهدوی را کامل کنیم."
گویا راننده نجفیِ خوشذوق کیفش کوک شدهبود و راضی شدهبود که ما نباید مثل عراقیها با زائر رفتار کنیم.
اما خودمانیم ما که میدانیم ما هم باید تمرین کنیم و یاد بگیریم.
باید یاد بگیریم در خانههامان را مثل عراقیها به روی همدیگر باز کنیم چون در دولت مهدوی دری به روی کسی بسته نیست و همه با هم ندارند.
رفع بی منت نیازهای دیگران را باید تمرین کنیم چون در دولت مهدوی کسی نیازمند نباید بماند.
کار مردمی با حساب و کتاب را باید تمرین کنیم چون دولت مهدوی دولتی کاملا مردمی است و باید آن را تمرین و یاد گرفته باشیم.
اصلا نظام امت و امام بر مبنای نظام "اخوت" بنا میشود و ما باید اخوت را از #اربعین یاد گرفته باشیم.
ما خیلی از #سبک_زندگی_اربعینی باید الگو بگیریم. خیلی باید مشق بنویسیم و تمرین کنیم و #الگو دربیاوریم تا بیغلط در آن دولت کریمه زندگی کنیم.
ما باید #سبک_زندگی_اربعینی را تمرین کنیم و تکثیر و دنیا را با آن آشنا کنیم تا وقتی مهدی فاطمه گفت:
"ألا یا أهل العالم أنا الإمام القائم؛
ألا یا أهل العالم أنا الصمصام المنتقم؛
ألا یا أهل العالم إن جدّی الحسین قتلوه عطشانا؛
ألا یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام طرحوه عریانا؛
ألا یا أهل العالم إنّ جدّی الحسین علیه السّلام سحقوه عدوانا.
همه عالم؛ حسین را بشناسند و با منتقم او همراهی کنند.
اصلا #اربعین تمرینی برای حضور منتقم خون #حسین است و دولت کریمه او...
🖊زینب شریعتمدار
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۷۸
میگویند روایت باید تجربه زیسته راوی باشد. یعنی من باید کولهام را بسته باشم. بلیط گرفتهباشم. از مرز ردشده باشم و در مسیر پیادهها نفس کشیدهباشم تا بتوانم یک روایت درست و درمان اربعینی بنویسم.
اما من هیچ کدام از این کارها را نکردهام. با امسال دوازده سال است با شروع مشایه از دورترین مسیر تا کربلا شکارچی صحنهها از رسانهام.
تا فضای مجازی رونق نداشت، دربدر تلویزیون بودم. هرچند کوتاه، هرچند اندک، لحظاتی دلم را مهمان مشایه میکردم. با رسانههای مجازی اما زاویه دیدم وسیعتر شد. دیگر یک قاب را تماشا نمیکردم. مسیر بهشت را از چشم هزاران نفر که رفته اند و ثبت کردهاند، نگاه میکردم.
یکی شدن قومها، ملیتها و نژادهای مختلف را زیر پرچم« الحسین یجمعنا»
انگار کن که توی راهم. آنجا کنار همه،
عاشقانه طی مسیر کردهام. فشار و تنگی جمعیت را وقت عبور از مرز حس کردهام. در گرمای چهل و چند درجه عرق ریختهام. پاهایم از راه رفتن طولانی خسته شده. روی باز و سفره گشوده به عشق موکب دار را دیدهام.
دخترکی یک قوطی کوچک«ماء البارد» دستم داده. از یکی دیگر دستمال کاغذی گرفتهام و دستبندی که با مروارید ساختهام را دستش انداختهام. بوی نان تازه زنان عراقی، سینی پر از میوه روی سر نوجوانان، همه را با گوشت و پوست لمس کردهام. میان شلوغی جمعیت محو تماشای کودکان کالسکه سوار گم شدهام.
به شوق بهره بردن از دریای خدمت، به موکب دار کمک کردهام. گوشم پر از نوای نوحههای عراقی است:« هلابیکم یا زواره هلابیم، اسجله اسامیکم، اسجله»
عمودهای آخر نزدیک خانه محبوب، قلبم از شوق محکم به دیوار سینه کوبیده .از عمود ۱۴۰۷ سلام داده. با دیدن گنبد سیل متلاطم درونم راه باز کرده و از چشمهام باریده.
شاید باورش سخت باشد، اما راهی را که تا کنون نرفتهام، همینجا کنج خانه قدم قدم رفتهام، لحظه لحظه زندگی کرده ام. با تمام پیاده ها، با آن پیرزن خمیده قامت بلند همت، با آن زائر بی پا، کنار کودک معلولی که چهار دست و پا میرود.
با خودم فکر میکنم اگر روزی زائر این راه شوم، هیچ چیز غریب نیست. بوی آشنایی میدهد. این سفر تجربه زیسته من است. عطر بهشتی مسیر مشایه را از عالم ذر سوغات آوردهام.
همین قدر ملموس.همین قدر واقعی
🖊سمانه نجار سالکی
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۷۹
موکب ورودی کربلا
سه چهار خانم جوان خم خم و لنگان لنگان آمدند توی موکب. سه چهار نفر بعلاوه ی یک! یک پیرزن حول و حوش 70 ساله ای که چادر رنگی اش را ضربدری به کمر بسته بود، قبراق و سرحال جلو جلوی همه آمد و به خانم بغلیم گفت:جامیشیم ما بشینیم اینجا؟
خانم بغلی سری به علامت خنثی و اینکه از من هم بپرسد تکان داد!
حاج خانوم نگاهی به من انداخت و گفت :"خب جمع تر بشین ماهم بشینیم دیگه" . درجا چهارزانویم را دوزانو کردم و گفتم چشششم حاج خانوم! ازین جمع تر نمیشم ولی! و خندیدم.
حاج خانوم تایید کرد و با سه چهار نفر دیگر نشستند.
آن بقیه خستگی از چهره شان میبارید.
مهدی و زهرارا جمع کردم که بتوانند راحت بنشینند.
داستان چه بود؟ یکی از همراهی ها نفسش بالا آمد و با خنده و اخم گفت:ماشالله مادرجان! آخ نمیگی! مارو میدوونی!
مادرجان لبخند پر غرور ورضایتمندانه ای زد و گفت:" خستگی چیه مادر. باید برسیم."
خندیدم
آن یکی خانم جوان، روبه من کرد و کلافه تر گفت: حاج خانوم نبود به اینجا نمیرسیدیم.
ولی چشم هاش داشت میگفت :"بابا پدرمون دراومد! پوستمونو کند."
ادامه داد:"یه عمود نذاشت ماشین بگیریم. هرررجا اومدیم شل بشیم گفت نهههه بریم. یاعلی پاشید. راه حسین خستگی داره. نبرید. یاعلی..."
این هارا یک جور بامزه ای میگفت که هم تحسین درش بود و هم حرص خستگی. راستی راستی جانش درآمده بود.
حاج خانم پیروزمندانه نگاه میکرد. دست مرا گرفت و گفت :" میدونی دختر، خوبی این راه چیه؟
اینه که هرجوری ام بیای، تنها، پیاده، سواره، مریض، سالم، خسته، سرحال...
تهش حسینه. تهش کربلاس. آخر میرسی اونجا."
خندیدم و گفتم :مادرجان! رعایت حال جوان هارا بکنید. میدانید ما چنننند ساااال اربعین، از شما کوچکتریم؟
چند تا پیراهن مشکی از ما بیشتر کهنه کرده اید؟ چند دریا اشک بیشتر از ما ریخته اید؟ چند استکان چای روضه، بیشتر زور بازو و قوت جانتان شده؟
باید رعایت جوان ترهارا کرد...
پیرزن با چشم های براق خیسش خندید و تاییدم کرد.
🖊ر. ابوترابی
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab
#روایت_۸٠
ساعت حدود ۱۲ شب است و رسیدیم به شارع عباس(ع) ، پسر شش ونیم ساله ام از درد به قدری گوله گوله اشک ریخته که دیگر نا ندارد و روی کوله پشتی هایی که بر کالسکه گذاشته ایم دمر افتاده و همچنان اشک میریزد.من وپدرش هم دیگر نا نداریم از بس در فشار ازدحام جمعیت راه رفته ایم یا بچه را بغل کرده ایم گریه اش کم شود و همدیگر را گم نکنیم و چشم گرداننده ایم شاید هلال احمری چیزی پیدا کنیم.
به نزدیک حرم حضرت سقا میرسیم جمعیت به قدری زیاد است که نمیشود ایستاد و فقط باید حرکت کنی. در لحظه ای همینطور که گنبد طلایی اش را نگاه میکنم و راه میروم بغضی یکباره به سراغم می ایدو در لحظه تبدیل به اشک میشود. دست چپم را به نشانه لبیک دور خانه خدا بالا میبرم و عمیقا میگویم اللهم عجل لویک الفرج ، یا ابوالفضل(ع) ، اقا جان ، ای شاه پناهمان بده سابقه دل درد کودکم را دارید خواسته من تعجیل فرج است ، اسائه ادب میکنم که میگویم پسرکم را دریاب. کودکم را برای یاری اقا صاحب الزمان(عج) خودت حفظ کن. یکجوری که خیالم راحت شود برای خودتان کنارش گذاشته اید. در دلم میگویم و راه میرویم. نیم دور حرم را زده ایم و میرویم به سمت باب بغداد.پسرکم نشسته روی کوله پشتی ها ، اشک ندارد اما حالش از چهره مشخص است . مردی با دشداشه سیاه ،عینکی و موهای پر پشت وچهره ای شبیه ابو مهدی المهندس ناگهان جلو رویمان سبز شد و با تن صدای مهربانِ دل قرص کنی با لهجه ای شبیه همان شهید(ایرانی،عربی) گفت این بچه مریضه؟ سریع انگار که منتظر اشنا بودم و اینجا ایران است، گفتم بله شما میدانید هلال احمر کجاست؟ گفت بله در شارع عباس ! شالی سیاه انداخت دور گردن پسرم و دستی بر سرش کشید و گفت این شال از مضجع از ضریح خود حضرت عباس علیه السلام است، بیسیم که میخواهد در دستانش پنهان باشد حواسم را پرت کرده از جملاتش، نگران نباشید خوب میشود و سرباز خوبی هم هست . به خودم امدم ، همانطور که اشک به خاطر شال جاری بودو تشکر میکردم ان مرد رفت. نگاهم به همسرم افتاد اشک چشمش یکباره اشک چشمم را به جا وحال دیگری برد، (شاید او هم چیزی به دل گفته بود، نمیدانم) به حرف هایی که لحظاتی قبل چند متر ان طرف تر از دلم عبور کرده بود و به دل گنبد طلایی سپرده بودم. عجیب شیرین حالی بود و دلم نمیخواست تمام شود. باورم نبود عنایت ویژه اقا ابوالفضل(ع). در دل میگفتم یعنی اقا مارا دیده؟ حرفم را شنیده؟ من را !!
عنایت به همه ما میشود اما باورمان نمیشود یا فراموش میکنیم.کاش نگذاریم شیرینی این لحظه های خاص را روزمرگی ها با خود ببرند و حلاوتش بماندو بماند.
اللهم عجل لویک الفرج🌱
🖊زهرا روحی
#برای_زینب
#روایت_اربعین
🏷 #برای_زینب
https://eitaa.com/barayezeinab