🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت116
💫کنار تو بودن زیباست💫
جلو اومد و با محبت نگاهم کرد
_تو داری درست پیش میری. این رو بسپر دست زمان. مطمعنم حل میشه. دایی بالاخره یه روز میفهمه که نمیتونه فقط تا اون روز حواست باشه احترامش رو حفظ کنی. هر چی باشه بزرگتره
_میخواستم خونه رو عوض کنم که از دستش نجات پیدا کنم.
دستم رو گرفت و کمی کشید
_پاشو نشین رو پله، هوا سرده کمر درد میگیری.
ایستادم
_گذاشتن خونه برای فروش کار اشتباهی بود. همینجا بمون یه خواستگار خوب تو سطح خودمون برات میاد شوهر میکنی.
با اینکه مهدیه خیلی اَمینِ، اما میترسم موسوی رو بگم و از سر خیرخواهی بخواد کمکم کنه و مرتضی بفهمه. مریم چون خودش امیرعلی رو دوست داره حرفی نمیزنه.
_برو بالا به درست برسگفتم بهت بگم دایی چیگفته. بدونی بهتره
_دستت درد نکنه
سمت خونهم چرخیدم و چند تا پله رو بالا رفتم و یاد مریم افتادم. اگر بفهمه دایی چی گفته دوباره اخمهاش میره تو هم
سرچرخدندم و مهدیه رو آهسته صداکردم
_مهدیه...
نگاهش روبهم داد
_جانم!
_به مریم نگو دایی چی گفته. هی ازم سوال میپرسه اعصابم خراب میشه
_باشه نمیگم.
لبخندی زدم و پله های باقی مونده رو بالا رفتم
کتاب درسیم رو برداشتم و شروع به خوندن کردم.یاد زنگ موسوی افتادم. گوشیم رو برداشتم شمارهش رو بگیرم که متوجه پیامش شدم
"وقتی میگی کنار پسرخالهم هستم دلم زیر و رو میشه. همهش میرسم یه اتفاق برات بیفته"
"غزال خانم یه پیام بدید دل شوره گرفتم"
"من نمیتونم از دستت بدم، چون وقتی از دستت بدم، امید به ادامه ی زندگیم، برنامه هام برای آینده، و همه چیزمو از دست میدم."
لبخند روی لبهام نشست و شمارهش رو گرفتم
هنوز اولین بوق کامل نخورده بود که صدای نگران و پر استرسش رو شنیدم
_الو... غزال خوبی؟
_سلام
نفس راحتی کشید
_سلام. خوبی؟
_خوبم ممنون.ببخشید که نگرانتون کردم
_داشتم میمردم. هزار بار خودم رو لعنت کردم که چرا اون موقع زنگ زدم
آهسته خندیدم
_مرتضی اونقدرام وحشتناک نیست که انقدر ترسیدید!
موسوی هم خندید
_اون مشتی که من از ایشون خوردم باعث شد تا ابد از چند فرسخیش رد نشم.
شرمنده لبم رو به دندون گرفتم
_من شرمندهم.
_دشمنت شرمنده. زنگ زده بودم بگم شنبه که کلاس ها تعطیل شد کاری داری؟
_بله. ان شالله افتتاحیهی مزونمون هست.
_آها. چه حیف. میخواستم بریم جایی
ابروهام بالا رفت. کجا بریم؟ این موسوی هم ولش کنی از خودش در میاد. حالا که نمیتونم برم بهتره حرف دلسرد کننده نزنم
_الو غزال...
دیگه خانم رو هم از پشت اسمم برداشت. اگر قصد ازدواج نداشتیم یکم باهاش خشک تر رفتار میکردم
_بله هستم. آقای موسوی...
با خنده حرفم رو قطع کرد
_چشم. غزال خانوم. خوب شد؟
لبخند روی لب هام رو به سختی جمع کردم که روی صدام تاثیر نذاره
_بله خوب شد. من باید برم کاری ندارید؟
_نه. ممنون که زنگ زدی
_خواهش میکنم. خدانگهدار
جواب خداحافظیم رو که داد تماس رو قطع کردم. نفس راحتی کشیدم و سر جام دراز کشیدم.
توی این مدت هیچ وقت به اندازهی الان حالم خوب نبوده
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۱۲ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم. دوران نامزدیمون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم.
اما متوجه شدمشوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت34
🍀منتهای عشق💞
_به تو چه بچه؟
میلاد از رفتار رضا جا خورد و لیوان شربت رو سمتش پاشید.خاله فوری میلاد رو عقب کشید و رضا عصبی به لباس خیسش نگاه کرد
_دیوانه چی کار کردی!
خاله دلخور گفت
_دستت درد نکنه آقا رضا.
دست میلاد رو گرفت و سمت اتاق خواب رفت
زهره نیایش رو روی زمین گذاشت و ناراحت گفت
_زورت به زنت نمیرسه بچه رو میزنی!
رضا به دنبال طرفدار نگاهش رو به من داد
_یه جوری حرف میزنن انگار نشنیدن چی گفت!
نفس سنگینی کشیدم و نگاه ازش برداشتم و غمگین لب زدم
_کارت اشتباه بود رضا
برو بابایی گفت و از پله ها بالا رفت
زهره از ناراحتی میلاد بغض کرد، ایستاد و سمت اتاقی رفت که خاله و میلاد داخلش هستن.
یکی از خیارهایی که پوستشون رو گرفته بودم برداشتم و شروع به خورد کردن، کردم.
خاله از اتاق بیرون اومد و کنارم نشست.
_اگر گرمتون نیست اون چایی رو بخورید
_دستت درد نکنه.
بی مقدمه گفت
_حرف میلاد زشت بود ولی رفتار رضا خیلی غیر قابل توجیه بود. چی پیش خودش فکر کرده که برادر کوچیکش رو میزنه!
_عصبی شد
_این روش تربیت درسته؟ عصبی بشی بزنیش! اگر رضا اون کار رو نمیکرد من خودم با میلاد حرف میزدم.
_من به رضا حق نمیدم خاله ولی اونم عصبی شد
دلخور گفت
_غلط کرد.
نفس سنگینی کشیدم و دیگه حرف نزدم تا خاله آروم بشه. رضا حرصش رو از حرفهای مهشید و زهره سر میلاد خالی کرد
چند ساعتی گذشته و وقت شامِ. پس چرا مهشید و رضا نمیان پایین!
از صدای خندهی نیایش که با میلاد بازی میکنه دست از کار برداشتم و نگاهشون کردم.
میلاد با خنده گفت
_آجی دخترت چقدر جرزنه!
زهره گوشیش رو روی میز گذاشت.
_به عمههاش رفته
همزمان صدای خندهی من و خاله با هم بالا رفت. زهره طوری که از خندهی من و خاله بهش برخورده ، به دفاع از خودش گفت
_من کجام جرزنه!
صدای مهشید و رضا باعث شد تا خاله رنگ نگاهش رو پر از التماس کنه و به زهره خیره بمونه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
چهارماه نامزد بودیم و به اندازه کافی از هم شناخت پیدا کرده بودیم. دوران نامزدیمون خیلی طولانی شد . بنا به دلایلی نتونستم زودتر مراسم ازدواج بگیریم. حالا یک ماه ازدواج کردیم و زندگی مشترکمون رو رسما شروع کردیم. مجید بهم اجازه داد که دانشگاهمو با خیالت راحت تموم کنم.
اما متوجه شدمشوهرم از من نسبت به جاریم یه حس خاص داره حسی که باعث میشه....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
سلام دوستان اگر ۵۰۰نفر، نفری۳۰هزار واریز بزنن مشکل این بنده خدا ها میتونیم حل کنیم
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت117
💫کنار تو بودن زیباست💫
با صدای زنگ گوشی بیدار شدم. انقدر غرق در خوشی حرف های موسوی شدم که نفهمیدم کی خوابم رفت.
سر بلند کردم و نگاهی به صفحهی گوشیم انداختم. مرتضیست.
سرم رو دوباره روی زمین گذاشتم و
گوشی رو برداشتم تماس رو وصل کردم چشمم رو بستم و گوشی رو روی صورتم گذاشتم و با صدای خواب آلود و گرفته گفتم
_بله
_سلام. خواب بودی!
_دیگه بیدارم. چی شده؟
_با مامان برگشتیم نمیتونه از ماشین بیاد پایین. هر چی زنگ میزنم پایین اشغاله برو به مریم و مهدیه بگو بیان کمک
_باشه الان میگم.
_زود باش که مامان معطل نشه
نفس سنگینی کشیدم و گوشی رو توی دستم گرفتم و سرجام نشستم
_الان میرم
_عه! ماشین مهدیه نیست! فکر کنم رفته. خودتم با مریم بیا. این با کی حرف میزنه این همه ِاشغاله
_باشه الان میایم
ایستادم تماس رو قطع کردم روسریم رو روی سرم انداختم و بدون اینکه جلوش رو ببندم از خونه بیرون رفتم.
احتمالا مهدیه رفته مریم هم از فرصت استفاده کرده و داره با امیرعلی حرف میزنه.
پله ها رو پایین رفتن و صدام رو بالا بردم
_مریم قطع کن مرتضی اومد. بیا کمک خاله رو بیاریم
صدای گریهی نرگس از حیاط بلند شد و مرتضی با غیظ گفت
_روسریت کو! بیجا میکنی اینجوری میای بیرون
با عجله از پله ها پایین رفتم.
نرگس وسط حیاط ایستاده بود و مرتضی روبروش با اخم نگاهش میکرد
_مگه مامان به تو نگفته اینجوری بیرون نری! روسریت کو!؟
الان بچه رو میزنه. دمپایی های مریم رو پوشیدم و با عجله جلو رفتم
_چی شده!
مرتضی با دیدنم فوری نگاهش رو ازم گرفت نرگس سمتم اومد و پشتم ایستاد. نگاهی به چشمهای اشکیش انداختم
_چی شده؟
قبل از نرگس مرتضی گفت
_گفتم بیای کمک مامان! یه مانتو تنت کن اون روسریت رو هم درست کن بیا
دستی به روسریم کشیدم. انقدر هول شدم که یادم رفت جلوش رو ببندم و مرتضی برای همین نگاه ازم گرفت.
خجالت زده و ناخواسته گفتم
_ببخشید، حواسم نبود، الان میام
دست نرگس رو گرفتم و سمت خونه بردم و همزمان مریم بیرون اومد.
_اومدن؟
انقدر خجالت کشیدم که تمرکزم رو از دست دادم
_نمیدونم. برو کنار نرگس بره داخل
خودش رو کنار کشید و رو به نرگس گفت
_چرا گریه کردی!
نرگس با بغض گفت
_داداش جلوی دوستام باهام بد حرف زد. بعدم سرم داد زد همه شنیدن . چطور من بی روسری برم بیرون بده ولی خودش غزال رو بی روسری بیینه بد نیست
مریم با تعجب نگاهم کرد و فوری اخمهام توی هم رفت و آروم زدم پشت گردن نرگس
_ من کی بی روسری بودم! به خاطر تو هول شدم جلوش رو گره نزده بودم. برو تو ببینم! اندازهی صد تا آدم گنده حرف مفت میزنه.
مریم دلخور خواهرش رو داخل فرستاد
_خب حالا! چرا میزنیش! بچه ست دیگه!
حرف نرگس عصبیم کرده
_تو خودت از کی داری با امیرعلی تلفنی حرف میزنی! مرتضی کلی پشت خط بوده. حالا برو جوابش رو بده
ماهرانه خودش رو به اون راه زد
_من! حتما گوشی بد افتاده اشغال میزده داشتم ظرف میشستم
از کنارم رد شد و برای کمک به مادرش رفت
با شنیدن صدای خاله که خودش اومده داخل خوشحال شدم.
از اینکه مرتضی توی اون وضع دیدم خیلی خجالت کشیدم. دوست دارم تا چند روز نبینمش.
دیگه نیازی به کمک من ندارن. بی صدا پله ها رو بالا رفتم و به خونهی خودم برگشتم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت118
💫کنار تو بودن زیباست💫
با اینکه یک روز گذشته اما هنوز نتونستم جلوی مرتضی خودم رو نشون بدم.چون هنوز با اون رفتارم کنار نیومدم و خجالت میکشم.
چادرم رو روی اپن گذاشتم کیفم رو به خاطر اینکه شک نکنن دانشگاه نمیرم برداشتم
خدا کنه مرتضی مثل چهارشنبه به سرش نزنه پایین پلهها دوباره من رو به خوردن صبحانه توی خونه دعوت کنه.
کمی نون خوردم و چون نه حوصله دارم نه وقت که چای دم کنم کمی آب خوردم
چادرم رو برداشتم دستم سمت کیفم رفت که صدای گوشی همراهم بلند شد
گوشی رو از کیفم بیرون آوردم. با دیدم شماره نسیم تماس رو وصل کردم.
_سلام
_سلام کجایی
_ دارم میام دیگه!
_ وای تو رو خدا غزال دارم از استرس میمیرم از دیشب هرچی دعا آیه میخونم آروم نمیگیرم
_چرا مگه مزون رو نچیدید؟
_همه چی رو چیدیم همه چی سر جاشه مهمونامونم دعوت کردیم ولی متاسفانه باز استرس دارم
مهمون دعوت کردن!
_گفتی مهمون!
_ آره دیگه هم من هم بهاره کلی مهمون دعوت کردیم تو هم خالهت اینا رو بیار
_حواست کجاست! اولاً خاله من با این هیکلی که داره تا دستشویی هم نمیتونه برسه چه برسه بلند شه بیاد مزون بعد هم مرتضی بفهمه مگه میزاره دیگه بیام
از رفتن منصرف شدم
درمونده گفتم
_خیلی مهمون دعوت کردید!
_نه زیاد نیستن. غزال تو رو خدا بیاییها نگی تنهام نمیام! خانواده من انگار خانواده تو.
_ نمیدونم چی بگم آخه من تنهام...
_خب تنها باشی من قراره تو رو به همه معرفی کنم تو خیاط هنرمند مایی!
_آخه من اینجوری خیلی اذیت میشم!
_ اذیت چرا؟! تنها نیستی خودم پیشتم.
_ کیا رو دعوت کردید؟
_ خانواده من و بهاره. بهاره گفت چند تا از دوستاش و دختر عموشم میگه. منم خالهم رو گفتم
ناراحت نگاهم رو به عکس پدر و مادرم دادم آهی پر حسرتی کشیدم
_ باشه خیالت راحت. میام. فقط دیگه زنگ نزن. مرتضی صدای زنگ رو توی راه پله بشنوه میاد بیرون گیر میده خودم میرسونمت بعد مجبورم برم دانشگاه از اونور بیام دیر میشه
_باشه زنگ نمیزنم منتظرتم بیا یه جوری هم بیا که فتحی و زنش نبینتت
_ باشه. خداحافظ
تماس رو قطع کردم و چشمهای پر اشکم رو که هیچ کنترلی روشون ندارم به عکس روی دیوار دادم.
_ ای سپهر مجد... چی میشد بالا سر خانوادت میموندی! اگر کنار من ومامان میموندی اینطوری نمیشد
شاید دست روزگار اینطور بود که من مادرم رو توی بچگی از دست بدم اما اگر تو میموندی شاید به اون روز دچار نمیشدی شاید من الان سایه پدری بالا سرم بود و انقدر بیکس و کار نبودم.
تمام تحمل این بی کس و کار از اول عمرم تا الان به دوش کشیدم اما الان خیلی دارم اذیت میشم.
جلو رفتم و عکس رو از روی دیوار برداشتم
_ با اینکه دل خوشی ازت ندارم اما دوست دارم حداقل توی این روز عکس تو با مامان عزیزم توی کیفم باشه
اینجوری منم توی اون جمع که همه دور پدر و مادرا و خواهرا و برادراشون ایستادن احساس غریبی نمیکنم.
آهی کشیدم رو عکس رو توی کیف جا دادم. اشکمرو پاککردم.چادرم رو روی سرم انداختم و از خونه بیرون رفتم
ارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۱۵ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت119
💫کنار تو بودن زیباست💫
با احتیاط پله ها رو پایین رفتم. پایین پله ها سر چرخوندم و به در بستهی خونهی خاله نگاه کردم. این راهروی کوچیکی که از جلوی در خونه ی خاله، به راهپله ی بالا و در ورودی سمت حیاط، هست. همیشه کار من رو خراب میکنه. الانم که هوا سرده و شب تا صبح در نردهایش رو که شیشه های سبز رفلکس داره بستن.
خدا روشکر مرتضی روی صدای لولای در حساسه و همیشه روغن کاریش میکنه و موقع باز و بسته کردنش صدایی ازش بلند نمیشه.
آهسته در رو باز کردم. سوز سرما صورتم رو سوزوند اما اهمیتی ندادم.بیرون رفتم. کمی بارون اومده و زمین خیسه. مجبورم کفشم رو داخل حیاط بپوشم.
دل تو دلم نیست که اگر مرتضی ببینم دیر میرسم. کفشم رو پوشیدم و با عجله بیرون رفتم.
با تمام سرعت سمت خیابون رفتم و خدا رو شکر مثل همیشه اتوبوس ایستاده. سوار شدم و روی تنها صندلی که خالی بود نشستم.
بغض تنهایی امروزم بدجور گلوم رو اذیت میکنه ولی به همین عکس توی کیفم هم دلخوشم.
از پدرم خیلی دلگیرم اما همیشه نگاه کردن به عکسش من رو قوی میکنه. همونطور که نگاه کردن به عکس مامان، مهر قلبم رو زیاد میکنه.
چه خوب میشد اگر زمان به عقب برمیگشت. یا پدر و مادرم با هم ازدواج نمیکردن یا بعدش اشتباه نمیکردن و الان ما یه خانوادهی سه نفره، شایدم چهار یا پنج نفره بودیم.
آهی کشیدم و به مسیر نگاه کردم. ایستگاه بعدی باید پیاده بشم.
با دیدن چند تا دانش آموز که گوشهای ایستاده بودن و با همشوخی میکردن و گاهی صدای خندیدنشون کل اتوبوس رو برمیداشت؛ یاد دوران مدرسهی خودم افتادم. برای انتخاب رشته با همکلاسیهاممیرفتم که قرار گذاشتن بعد از انتخاب رشته بریم بستنی بخوریم.
آهی کشیدم و تلاش کردم رفتار بد اون روز دایی رو به یاد نیارم. همهی اون رفتار ها به خاطر بی پدری من بود. وگرنه پدر آدم باشه کی جرئت میکنه دست روی دخترش بلند کنه.
اون شب از ناراحتی رفتار دایی تا صبح سرم رو توی بالشت فشار میدادم و جیغ میکشیدم.
حسم به دایی هیچ وقت دوست داشتن نبود و همیشه تحملش میکردم. اتوبوس ایستاد.نگاهی به بیرون انداختم و با دیدن خیابونی که بارها برای فتحی لباس آوردم، ایستادم و پیاده شدم.
خدا رو شکر بارون بند اومده و دیگه خیس نمیشم
سمت مزون رفتم. نسیم و بهاره حسابی سلیقه به خرج دادن و جلوی در رو بادکنک آرایی کردن گوسفندی هم جلوی در، به درخت قدیمی بزرگی بستن. و بوی دود اسپند هم اون اطراف رو گرفته.
وارد مزون شدم. قبل از اینکه لباس ها به چشمم بیاد دستههای گل بزرگی که دو طرف مزون گذاشته بودن نظرم رو جلب کردن
کنار یکیش خانوادهی نسیم ایستادن و کنار اون یکی بهاره وخانوادهش
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت120
💫کنار تو بودن زیباست💫
نسیم با دیدنم جلو اومد. خوشحال اما مضطرب گفت
_ سلام وای چقدر دیر اومدی!
جواب سلامش رو دادم غمی که از حضور خانواده هر دو شریکم توی صورتم هست رو نمیتونم پنهان کنم. نیمنگاهی به پدر و مادر بهاره انداختم و آهی کشیدم
_با اتوبوس اومدم دیر شد. ببخشید
نسیم متوجه ناراحتیم شد بغلم کرد و کنار گوشم گفت
_تو رو خدا ناراحت نباش. یه امروز رو فقط خوشحال باش
لبخندی از سر اجبار زدم تا خوشیش رو خراب نکنم و به استرسش اضافه نکنم. ازش فاصله گرفتم
_ تو هم مثل خواهر نداشتهم. خیالت راحت ناراحت نیستم.
دستم رو گرفت
_ بیا بریم معرفیت کنم
هیجان زده سمت خانواده خودش برد. تمام اعضای خانواده نسیم رو یک بار دیدم و من رو میشناسن. سلام و علیکی کردم و اونها هم با خوشحالی ازم استقبال کردن
نسیم گفت
_غزال تنها انگیزه من برای شراکت و مزون زدن بود. انقدر هنرش زیباست که تمام این لباسهای آمادهای که از بیرون خریدم با اولین کار غزال مطمئنم دیگه به چشم نمیان
تعریف و تحسین نسیم نمیتونه من رو از غم بیرون بیاره اما تلاش کردم تا به چهره نشون ندم
بعد از معرفیم به خانوادهش و کمی خوش و بش، سمت خانواده بهاره رفتیم بهاره ناراحتی توی چشمهاش هست که معلومه از اینکه اول پیش خانواده نسیم رفتم خوشش نیومده همیشه دوست داره اولین نفر باشه
خانوادهاش هم مثل خودش یه طور خاصی هستند که آدم کنارشون معذب میشه. لباس هایی که پوشیدن اصلا مناسب امروز نیست انقدر هم آرایش کردن که انگار اومدن عروسی! بعد از سلام و احوالپرسی با خانواده و دوستهاش که تا حالا ندیده بودم و اصلاً وضعیت حجابشون رو نمیپسندیدم. تنهایی سمت خیاط خونه رفتم
همه چیز عالی و اونطوری که فکر میکردم هست. حتی از مغازه فتحی هم امکانات بیشتری داره!
بیرون اومدم و لابلای لباسها قدم زدم لباسهای ساده و شیک فکر نکنم بشه به این تمیزی درآورد. نسیم فقط اعتماد به نفس بیخودی بهمون میده
خیلی دوست دارم عکس مامان بابا رو در بیارم و روی میزی که انتهای مزون گذاشته شده بزارم اما میترسم باعث خنده دیگران بشم
جز نسیم دوستی هم ندارم که امروز به اینجا دعوت میکردم
آهی کشیدم و روی صندلی نشستم.نسیم خنده کنان سمتم اومد و گفت
_میخوایم گوسفند رو قربانی کنیم بلند شو بیا
_من نمیام همین که از اون صحنه خوشم نمیاد همین اینکه دوست دارم اینجا بشینم
لب هاش رو پایین داد
_ تنهایی نشین دیگه! منم غصهام میگیره
_نسیم بزار راحت باشم. یه خورده اذیت میشم توی جمع
_باشه پس من الان میام
ارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۱۸هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
دفعه قبلی که برگشتم سر خونه زندگیم و به خانواده م گفتم که دیگه دعوا نمیکنم با خودم گفتم هر اتفاقی که بیوفته تحمل میکنم و دیگه برنمیگردم اما الان چی ؟ بازم از اون خونه بیرون زدم.
کاش کوتاه میاومدم.کاش یه جایی من ادامه نمیدادم و جواب نمیدادم که همچین بلایی سرم نمیاومد و الان آواره نبودم.
دستم رو روی شکمم کشیدم . به بچه ای که الان هفت ماهش بود. زیر لب زمزمه کردم _ لعنت بهت که با این اوضاعم آواره م کردی!
_پس اینجایی
با شنیدن صدای عصبیش فوری به عقب برگشتم و نگاهش کردم....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966