بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت136 💫کنار تو بودن زیباست💫 از ذوق دیدن لباس عروسی که برای
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت137
💫کنار تو بودن زیباست💫
تماس رو وصل کردم
_الو!
چند لحظهای سکوت کرد و بالاخره با صدای گرفتهای گفت
_باید ببینمت
_سلام. الان کجایی؟
_تو خیابونا دارم میچرخم. تو بگو کجایی بیام پیشت
نگاهی به نسیم و بهاره انداختم
_یادته گفتم میخوام با دوستام یه کاری رو شروع کنم؟
_آره
_کارمون شروع شده.
_آدرس بده بیام.
_باشه الان برات پیامک میکنم.
تماس رو قطع کردم. رو به نسیم گفتم
_پسر داییم میخواد بیاد اینجا
_عه چه خوب. شیرینی تموم شده برم بگیرم
_نه نمیخواد. گفتم بهت که چیکار کرده. ناراحته میاد و میره
آدرس رو براش ارسال کردم. بهاره گفت
_این همون پسردایی خوشتیپته!
آروم خندیدم
_آره
_من جای تو بودم خودم رو قالب میکردم بهش. حیف نیست از دستش بدی
نسیم هم خندید
_تو برو به خواستگار سمج خودت برس
جوری که انگار بی خبره نگاه کرد
_کدوم خواستگار؟!
_همون که دنبال هممون راه افتاده دیگه!
کمی خیره نگاهمون کرد و انگار تازه یادش اومده گفت
_آهان! اونو میگی! نه بابا اون سیریشه بهش گفتم نه
نسیم به در مزون اشاره کرد.
_برادرت اومده
بهاره نگاهی به میلاد انداخت و با ذوق سمتش رفت
_میگن دروغگو فراموش کاره راست گفتن. اصلا یادش نبود کیو میگم.
_ول کن تو هم فقط میخوای دست اینو رو کنی.
چقدر نگران اومدن امیرعلی ام. اصلا چی میخواد بگه! من که کاری ازم برنمیاد.
دایی عمرا کوتاه بیاد. به قول مهدیه هر دو مون رو به زور میشونه سر سفره ی عقد. کاش میتونستم بهش بگم دایی بیا اون خونه رو بزنم به نام خودت که دست از سرم برداری
لباس زینب رو از تن مانکن درآوردم و توی مشمایی گذاشتم. سمت خیاط خونه رفتم. لباس رو کنار کیفم گذاشتم و روی صندلی نشستم.
بعد از رفتن امیرعلی زود تر برگردم خونه که یه وقت مرتضی متوجه نبودنم نشه. کاش یکم از خوبیای رفتار امیرعلی رو داشت.
_لباس رو میخوای ببری؟
سر بلند کردم و به نسیم که تو چهارچوب در ایستاده بود نگاه کردم
_آره دختر همسایمون آرزوی لباس عروس داره. برای اون دوختم
_پس یه نمونه برای مزون بدوز که اگر کسی اومد نمونه کار داشته باشیم
_باشه میدوزم، ولی الان یکم استرس دارم
_حالا هر وقت تونستی.
_یاالله
با شنیدن صدای امیرعلی نسیم از جلوی در کنار رفت و من از روی صندلی بلند شدم.
_سلام. خوش اومدید
امیرعلی با همون صدای گرفته جوابش رو داد. نسیم رو به من گفت
_من بیرونم چیزی خواستی صدام کن
منتظر جوابی نموند از کنار امیرعلی رد شد و بیرون رفت
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۴۵هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از حضرت مادر
هرکس به مراد دل خود شاد به چیزیست
ماییم و غم یار ، خدایا تو گواهی...😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💔
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
فقط یک نابغه میتونه در عرض ۱۵ دقیقه گوزن رو پیدا کنه😎
بزن رو لینک تا بهت بگم کجاش بود😅👇
https://eitaa.com/joinchat/2673672343Cc8cec83c1d
قسمتی کوتاه ازآیندهی منتهای عشق😍👇
https://eitaa.com/joinchat/4085776858C819a199466
هدایت شده از دُرنـجف
زیارت آل یاسین.mp3
7.77M
غروب جمعه ها
آقایی در آن دور دست شاید دلش گرم شود با زمزمه آل یاسین شیعیانش...
#امام_زمان
هدایت شده از دُرنـجف
🔴 دعا برای فرج در غروب روز جمعه در ساعت استجابت دعا
🔵 حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند:
🌕 من از پیغمبر شنیدم که فرمودند در روز جمعه ساعتی است که هر کس آن را مراقبت کند و در آن لحظه دعا کند دعایش مستجاب میشود و آن زمانی است که نیمی از خورشید غروب کرده باشد.
📚 معانی الاخبار ص ۳۹۹
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
هدایت شده از بهشتیان 🌱
دستی به موهایش کشیدم و گفتم
_اولین دیدارمون و یادته ؟ برام دوتا شاخه رز زرد آورده بودی . خودتم یه ست مشکی پوشیده بودی لباست نگین کاری بود. به خودت یه جوری رسیده بودی که انگار از آرایشگاه اومده بودی.
نفس پرصدایی کشیدو گفت
_اره یادمه، اونموقع ها تو ساده میگشتی آرایش نمیکردی و من عاشق همین نجابتت شدم.
کلامش کمی طعنه داشت اهمیتی ندادم و ادامه دادم
_یه جورهایی عاشقانه نگام میکردی که دلم میلرزید. البته الان هم که مثل ملک الموت نگام میکنی بازم دلم میلرزه ها ولی اون لرزیدن کجا و این کجا ؟
ناخواسته خندید و سپس با نیش باز دستانش را به حالت خفه کردن جلو آوردن اورد و گفت
_دلم میخواد خفه ت کنم.
خودم را به لوسی زدم و گفتم
_خوب ببخشید دیگه بی معرفت نشو . یه جوری رفتار میکنی احساس میکنم دوسم نداری دلم میلرزه.
دستم را نوازش وار در دستش گرفت و گفت
_آسمون و زمین هم که بهم بیان ذره ایی از دوست داشتن من نسبت به تو کم نمیشه.
رمان زیبای شقایق به قلم فریده علی کرم
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
هدایت شده از بهشتیان 🌱
عشق که سن و سال نمیشناسه. کی گفته همیشه مرد باید سنش بیشتر باشه؟ من و پویا با وجود فاصله سنی زیادمون عاشق هم شدیم و با هم ازدواج کردیم . اما امان از خانواده ها
https://eitaa.com/joinchat/713228466C60cbae48d4
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت137 💫کنار تو بودن زیباست💫 تماس رو وصل کردم _الو! چند ل
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت138
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد خیاط خونه شد. تا امروز امیرعلی رو اینطور بهمریخته ندیده بودم.
نیمنگاهی بهم انداخت و روی اولین صندلی نشست هر دو آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت و پنجه های دستش رو کلافه بین موهاش فرو برو و به زمین خیره موند.
غصه دار از حالش، ایستادم. کمی آب از پارچ توی لیوان براش ریختم. سمتش رفتم و روبهروش گرفتم.
دستش رو از بین موهاش بیرون کشید. نگاهی بهم انداخت، لیوان رو ازم گرفت و کمی ازش خورد.
با یه صندلی فاصله کنارش نشستم.
_هوا سرده! میخوای بگم یه چایی برات بیارن؟
با سر تایید کرد و آهی کشید. فوری ایستادم و سمت در رفتم. نسیم در حال مرتب کردن دنبالهی یکی از لباس ها بود. با دیدنم ایستاد و آهسته گفتم
_یه چایی برای پسر داییم میاری؟
_آره عزیزم
برگشتم و کنارش نشستم. سکوتش طولانی شد
_مریم زنگ زد بهم گفت چی شده!
نفس سنگینی کشید و آرنجش رو از روی زانوش برداش و صاف نشست.
_اگر موندم تهران فقط به خاطره مریمِ
مهدیه کجاست ببینه که میگفت بین تو مریم هیچ فرقی برای امیرعلی نیست.
_دیشب کجا بودی؟
بی حوصله و کلافه با صدای گرفته گفت
_تو خیابونا میچرخیدم
نسیم تک سرفهای کرد و داخل اومد. سینی چایی و دو تا شیرینی که توی بشقاب کنار چایی ها گذاشته بود رو روی میز گذاشت و بیرون رفت.
چایی رو برداشت.
_کاری ندارم. فقط باید با یکی حرف بزنم گفتم بیامپیش تو
_کار خوبی کردی
کمی از چاییش خورد.
_من دیگه برنمیگردم خونهی بابام.دیشب سوییچ رو هم ازم گرفت.
سرم رو پایین انداختم.
_واقعا متاسفم
_گفت اگر تو رو نگیرم از ارث محرومم میکنه.
ناراحت ادامه داد
_برام مهم نیست.پولی که اختیار رو از آدمبگیره به درد من نمیخوره. یکم پس انداز دارم امیرحسین و عباس هم گفتن کمکم میکنن یه خونه برای خودم اجاره کنم.
_پس زندایی چی؟
_مامان خودش موافقه. اصلا خودش به بچه ها گفته هوای برادر کوچیکتون رو داشته باشید. الانتنها سد من مرتضیست.
ابروهام بالا رفت
_مرتضی!
_آره. اگر برای ازدواج من و مریم مخالفت نکنه بی اجازهی بابام...
_انقدر با عجله تصمیم نگیر! الان هم تو هم دایی عصبانی هستید. بزار اونی که بی اجازه کاری میکنه من باشم چوندایی حقی به گردنم نداره. آهش دنبالم نمیاد
با چشمهای پر اشک نگاهم کرد و به سختی جلوی خودش رو گرفت که اشکش پایین نریزه
_بابام بیرونم کرد
چقدر بهش برخورده. نگاه ازش گرفتم تا بیشتر از این شکستنش رو نبینم
_اخلاق دایی تنده نباید به دل بگیری. مریمگفت هر چی بهت زنگ میزنه جواب نمیدی
_چون نمیدونم کی داره زنگ میزنه. رفتی خونه گوشیت رو میدی بهش بهم زنگبزنه؟
_آره حتما میدم
استکان چاییش رو روی میز گذاشت و ایستاد نگاهی به استکان انداختم
_چاییت رو که نخوردی!
_نمیخوام. دستت درد نکنه
بیرون رفت و دنبالش رفتم. جلوی در ایستاد و نگاهم کرد
_ممنون که همیشه خواهرانه کنارم بودی.
لبخندی بهش زدم
_خواهش میکنم.
_خداحافظ
_برو به سلامت
نفسی کشیدم و خواستم به داخل برگردم که با موسوی چشم تو چشمشدم. با فاصله از مزون در حالی که شاخه گلی دستش بود با اخم نگاهم میکرد.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۵۲هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
عزیزان یک مادر سالخورده بیمار و دخترش که زندگیش شکست خورده و بایه بچه برگشته منزل مادر بدون سرپرست دارن زندگی میکنن دخترش میره سر کار و مخارج زندگی رو تقریبا تامین میکنه. مهلت خانه ای که در ان مستاجر هستند تمام شده و اینها پول پیش برای خونه ندارن. خیلی درمانده و سرگردان هستند. هر کسی در حد توانش حتی از صدقات که دارید کمک کنید که بتونیم قبل از اینکه صاحب خونه فعلیش اثاث منزل اینها رو بریزه تو خیابون پول پیش این خونواده رو جور کنیم. اجرتون با امیرالمومنین علیه السلام🌷
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416
گروه جهادی شهدای دانش آموزی
فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇
@Mahdis1234
لینکقرار گاه گروه جهادی
https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹 -
بهشتیان 🌱
عزیزان یک مادر سالخورده بیمار و دخترش که زندگیش شکست خورده و بایه بچه برگشته منزل مادر بدون سرپرست د
عزیزان این خونواده خیلی بی کَس و کار و غریب هستند دو هفته دیگه با حکم دادگاه اساس منزلشون وسط کوچه ریخته میشه. کمک کنید حتی شده با پنج هزار تومان که اینها بتونن پول پیش رو جمع کنند و خانه کوچکی اجاره کنند
اجرتون با فاطمه الزهرا سلام الله علیها🙏
هدایت شده از بهشتیان 🌱
پسر عموم بدون در نطر گرفتن اینکه من اصلا دوستش ندارم همه جا پر کرده بود که با من نامزده اول جدی نگرفتم ولی یه روز دیدم لباس عروس تنم کردن و ...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت42
🍀منتهای عشق💞
وارد خونه شدم. سلامی به خاله دادم وچادرم رو روی دستهی مبل انداختم. گوشیم رو درآوردم و شمارهی علی رو گرفتم
زهره از اتاق بیرون اومد. مانتوش تنش بود
_عه! تو هنوز نرفتی؟
_نه. مسعود کارش طول کشیده.
تماس قطع شد وعلی جواب نداد. زهره گفت
_من و مامان میخوایم بریم خرید. تو هم میای؟
_به علی بگم آره
دوباره شمارهش رو گرفتم و صدای بوق رو شنیدم.
_با رویا بیشتر خوش میگذره
زهره خوشحال روسریش رو سرش کرد
_رویا پاشو! انقدر دلم برای اون روزها که با مامان میرفتیم خرید تنگ شده
نا امید از جواب دادن علی گوشیم رو از گوشم فاصله دادم
_من نمیام
هر دو با تعجب نگاهم کردن. خاله گفت
_چرا؟
گوشی رو توی کیفم انداختم
_دو بار زنگ زدم علی جواب نداد.
_خب جواب نده! با اونچیکار داری؟ پول نداری من بهت میدم
لبخندی زدم و دستهی کیفم رو گرفتم و ایستادم
_نه خاله جان پول دارم. اجازه ندارم
تعجب از صورت خاله محو شد و لبخند رضایتی گوشهی لبش نشست زهره معترض گفت
_میشه انقدر خودت رو لوس نکنی!
ادام رو درآورد
_اجازه ندارم.
کمی اخم کرد
_این مسخره بازی ها رو از خودت در نیار.علی اصلا نمیفهمه. اصلا فکر کن هنوز دانشگاهی. زود برمی گردیم
چادرمرو از دستهی مبل برداشتم
_نه زهره جان من نمیام.
_علی دوستت داره هیچی نمیگه بیا بریم.
_چون دوستم داره نمیام.
خاله با مهربونی گفت
_بیا من باهاش حرف میزنم
به کیفماشاره کردم
_آخه درس هم دارم.نیامبهتره. برم بالا شام بزارم. خوش بگذره بهتون
لبخندی به هردوشون زدم و از پله ها بالا رفتم زهره گفت
_من هفتهای صد بار بی اجازه مسعود میرم جایی هیچی هم بهم نمیگه
_علی با مسعود فرق داره. بعد هر کس چم و خم زندگی خودش رو بهتر میدونه.رویا کار درستی میکنه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
پسر عموم بدون در نطر گرفتن اینکه من اصلا دوستش ندارم همه جا پر کرده بود که با من نامزده اول جدی نگرفتم ولی یه روز دیدم لباس عروس تنم کردن و ...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
#برگ151✨
بازوم هنوز توی دستش بود تقلا کردنم برای بیرون کشیدن دستم بی فایده بود ترسیده از وضعیتی که توش بودم ، گفتم
خیلی خب دستمو ول کن
_حورا وای به حالت اگه بابا و محسن بفهمند
با کمی مکث با تکون سرم باشه ای گفتم ،فشار دستش رو روی بازوم بیشتر کرد و به ضرب رهام کرد و زمین افتادم غمبادی که توی گلوم لونه کرده بود به یک باره ترکید و با فریاد گفتم
لعنت بهت کثافت
مشتی از شکلات ها برداشتم و پرت کردم توی صورتش گریه ام اوج گرفت
دلت خنک شد ،بیا اینا هم ریخت حالا برو گم شو
با غیظ گفت
به درک که ریخت ، کثافتم خودتی
مسیر نگاهش از روی صورتم به پشت سرم کشیده شد ،با صدای برخورد سیلی و امیرصدرا گفتن زن عمو معصومه تیز سرم رو بلند کردم امیرصدرا مقابل میلاد ایستاد و با لحنی تند گفت
_ببند دهنت رو
میلاد مات و مبهوت به امیرصدرا خیره بود که امیرصدرا سیلی دیگه ای زد ، یقه اش رو گرفت و به دیوار چسبوندش و از بین دندون های کلید شده اش گفت
_اینم جهت یادآوری که یادت بیارم همه کارش منم پس دیگه نبینم دستت روش بلند بشه
https://eitaa.com/joinchat/2236219683Ca3e8232faa
بهشتیان 🌱
#برگ151✨ بازوم هنوز توی دستش بود تقلا کردنم برای بیرون کشیدن دستم بی فایده بود ترسیده از وضعیتی که ت
اوه اوه 😎
این عاشقانه ی پاک و مذهبی رو از دست ندید 😋
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت139
💫کنار تو بودن زیباست💫
نفسی کشیدم و خواستم به داخل برگردم که با موسوی چشم تو چشمشدم. با فاصله از مزون در حالی که شاخه گلی دستش بود با اخم نگاهم میکرد.
از حضور امیر علی دچار سو تفاهم شده!
لبخندی زدم و بیرون رفتم قدم های بینمون رو پر کرد و روبروم ایستاد
_سلام
به جای جواب سلام نگاهش رو به امیرعلی داد که ازمون دور و دورتر میشد.
_امروز میخواستم بهتون زنگ بزنم! امیرعلی دیشب به داییم گفته که اجبارش برای ازدواج ما بی فایدهست
شتاب زده نگاهم کرد
_واقعا!
لبخندم عمیقتر شد.
_بله. اومده بود در رابطه با همین حرف بزنیم
با صدای تیکاف ماشینی نگاهم سمت خیابون رفت. همون ماشین مزاحم همیشگی! جوری لاستیک هاش روی آسفالت صدا داد که انگار از چیزی عصبانی شده
_ولش کن اونو! مردم دیوانه شدن. پسرداییت چی میگفت؟
نگاه از جاده برداشتم و به موسوی دادم.
_اینجا زشته! تشریف بیارید داخل
سمت مزون حرکت کردیم
_دوستات ناراحت نشن!
_از چی؟
_از اینکه من بیام داخل
_نه
جلوی در ایستادم نگاهی به جای خالی ماشین مشکوک انداختم و به داخل اشاره کردم
_بفرمایید.
توی رفتن تعلل کرد و باعث شد تا نگاهم رو به چشم هاش بدم.لبخند به لب داشت و گل رو سمتم گرفت
از خجالت اینکه نکنه کسی ببینه لبم رو به دندون گرفتم و ناخواسته نگاهم به اطراف رفت.
گل رو ازش گرفتم. سربزیر و خجالت زده لب زدم
_ممنون. بفرمایید داخل
_اول شما برید.
برای اینکه زودتر از دید مردمبریم تعارف رو کنار گذاشتم و داخل رفتم. نسیم با دیدن موسوی جلو اومد.
_سلام آقای موسوی! خوش آمدید
موسوی مثل همیشه که با هر زنی صحبت میکنه نگاهش رو به زمین میده، سربزیر شد.
_سلام. ببخشید که مزاحم شدم
_این چه حرفیه! تشریف ببرید خیاط خونه
با دست خیاط خونه رو نشون داد. موسوی سمت در رفت و نسیم دستم رو گرفت و به شوخی کنار گوشم گفت
_خانم دکتر یه وقت هم به ما بده!
_وای نسیم شرمندهم یه چایی هم برای موسوی میاری!
خندید و آهسته گفت
_همون اضافهی پسرداییت رو بده بخوره.
مضطرب نگاهش کردم
_صدای این لاستیک های این ماشین مشکیه رو روی زمین شنیدی!
_آره. نگراننباش. اینبار بیاد زنگ میزنم پلیس. برو الان اون بدتیپِ عاشق رو تنها نزار
آروم خندیدم و سمت خیاط خونه رفتم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۴۵۲هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
پسر عموم بدون در نطر گرفتن اینکه من اصلا دوستش ندارم همه جا پر کرده بود که با من نامزده اول جدی نگرفتم ولی یه روز دیدم لباس عروس تنم کردن و ...
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از بهشتیان 🌱
#برگ151✨
بازوم هنوز توی دستش بود تقلا کردنم برای بیرون کشیدن دستم بی فایده بود ترسیده از وضعیتی که توش بودم ، گفتم
خیلی خب دستمو ول کن
_حورا وای به حالت اگه بابا و محسن بفهمند
با کمی مکث با تکون سرم باشه ای گفتم ،فشار دستش رو روی بازوم بیشتر کرد و به ضرب رهام کرد و زمین افتادم غمبادی که توی گلوم لونه کرده بود به یک باره ترکید و با فریاد گفتم
لعنت بهت کثافت
مشتی از شکلات ها برداشتم و پرت کردم توی صورتش گریه ام اوج گرفت
دلت خنک شد ،بیا اینا هم ریخت حالا برو گم شو
با غیظ گفت
به درک که ریخت ، کثافتم خودتی
مسیر نگاهش از روی صورتم به پشت سرم کشیده شد ،با صدای برخورد سیلی و امیرصدرا گفتن زن عمو معصومه تیز سرم رو بلند کردم امیرصدرا مقابل میلاد ایستاد و با لحنی تند گفت
_ببند دهنت رو
میلاد مات و مبهوت به امیرصدرا خیره بود که امیرصدرا سیلی دیگه ای زد ، یقه اش رو گرفت و به دیوار چسبوندش و از بین دندون های کلید شده اش گفت
_اینم جهت یادآوری که یادت بیارم همه کارش منم پس دیگه نبینم دستت روش بلند بشه
https://eitaa.com/joinchat/2236219683Ca3e8232faa
بهشتیان 🌱
#برگ151✨ بازوم هنوز توی دستش بود تقلا کردنم برای بیرون کشیدن دستم بی فایده بود ترسیده از وضعیتی که ت
اوه اوه 😎
این عاشقانه ی پاک و مذهبی رو از دست ندید 😋
عزیزانی که میخوان مثل پارسال و سال های گذشته برای واریزی کمک هزینه های سفر کربلا کنارمون باشن یا علی بگید چیزی تا اربعین نمونده ها باکمترین مبلغ هم شده سهیم بشیم