eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.1هزار دنبال‌کننده
181 عکس
31 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
خانم مومن و صبوری که تازه همسرش فوت کرده و فرزندی هم به خاطر معلولیت شدید همسرش نداره و بیمه هم که حقوقی برای این بنده خدا بزاره نداره، الان به خاطر یه مراسم ساده ختم برای شوهرش بدهکاره و ناراحتی قلبی هم داره و بشدت از ناراحتی قلبی رنج میبره. که پولی برای درمان نداره عزیزان هر چقدر در حد توانتون هست حتی شده با پنج هزار تومان دست این خانم مومن و با آبرو، رو بگیرید. ان شاالله همونطوری که شما دست یه خانم مومن ، فداکار، صبور و با آبرو رو میگیری خداوند به حق حضرت زهرا سلام الله علیها دستتون رو در دو دنیا بگیره🤲 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
13 سالم بود که پدر مادرم و موقعی که مدرسه بودم تو گاز گرفتی خونمون از دست دادم... تک فرزند بودم...بی کسی رو با تک تک سلول های بدنم حس کردم💔 یک هفته از مرگ پدر مادرم می‌گذشت که پسر عموی بابام اومد سراغم و گفت باید چیز مهمی بهم بگه پشت سرش وارد اتاق شدم که کاغذی به دستم داد وگفت بخون... با خوندن اون بیشتر از قبل شکستم و ناباور به قطره قطره اشکم روی کاغذ زل زدم... این امکان نداشت پدرم نمی تونست این کارو باهام بکنه...❤️‍🔥❤️‍🩹 https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e سرگذشت زندگی دردناک منه بیچاره رو بخونید😔💔
زندگی سختی داشتم.‌ خسته از همه جا از دانشگاه برمیگشتم‌که صدای استاد رو شنیدم.‌خانم ناصری یه لحظه صبر کنید. سمتش برگشتم و اصلا اجازه نداد سلام کنم‌ فوری طلبکار گفت. یه توضیحی ازتون میخوام. صفحه‌ی گوشیش رو سمتم گرفت‌ این چیه؟ عکس من با یکی از پسرهای دانشگاه در حالی که صحبت میکردیم تو گوشی استاد چی کار میکرد! اون‌روز داشت ازم خواستگاری میکرد عصبی گفت. من به ایشون گفتم درخواستم رو به بهت بگه. درخواست خواستگاری. چی بهت گفنه که داری باهاش مبخندی؟😳 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌287 💫کنار تو بودن زیباست💫 گوشه‌ی خیاط خونه نشستم. دو روز
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 کلید رو توی در فرو کردم و وارد حیاط شدم با دیدن مرتضی جلوی در راهرو برای یک لحظه نفس کشیدن رو فراموش کردم. به سختی آب دهنم رو پایین دادم و تلاش کردم به خودم مسلط باشم. قیافه‌ی جدی به خودم‌گرفتم و اهمیتی به نگاه پر حرفش ندادم طوری که انگار اتفاقی نیافتده جلو رفتم _سلام کفشم رو درآوردم غمگین اما با همون لحن پروی همیشگیش گفت _سلام. کجا بودی؟! تو چشم‌هاش زل زدم. حقشه الان بگم به تو چه. اما نباید اجازه بدم حسی جز حس برادرانه بهم داشته باشه. باید مثل مریم رفتار کنم. _کتابخونه _قرار بود تا سه خونه باشی! ای خدا کی از دست این نجاتم میدی! _یکم طول کشید. پام رو داخل راهرو گذاشتم. لبخند زدم و برای اینکه تیر خلاص رو بهش بزنم سمتش چرخیدم گفتم _ممنون‌که برادرانه مواظبم هستی. نگاه معنی دارش رو توی صورتم چرخوند و غمگین گفت _برادرانه نیست. خودتم‌ می‌دونی پا کج کرد و سمت در حیاط رفت درمونده نفس سنگینی کشیدم. پس بی خیال نشده. مثل دو روز پیش حوصله‌ی مریم‌رو ندارم. دلم‌بروی خاله تنگ شده و بوی ماهی سرخ کرده‌ای که راه افتاده باعث ضعفم شده ولی مریم رو که می‌بینم دوست دارم موهام رو بکنم. از پله ها بالا رفتم. لباسم رو عوض کردم و نیمرویی برای خودم درست کردم وبه زور چند لقمه خوردم. نمازم رو خوندم تنها چیزی که فکر می‌کنم آرومم میکنه دوختن تزیین لباسی هست که با خودم آوردم.‌ برای هیچ‌کاری تمرکز ندارم جز همین. لباس رو بیرون آوردم و شروع به دوختن کردم آرامشی که بهم داد رو انقدر محتاج بودم که دلم میخواد تا نیمه‌های شب طول بکشه و تموم نشه. با حوصله سوزن رو داخل ملیله ها کردم و توی لباس فرو کردم. صدای در اتاقم بلند شد و جوری بهم دلشوره داد که انگار پرت شدم توی یه دره بی میل به در نگاه کردم. اگر از اینجا جواب بدم هر کس باشه میاد داخل. بهتره برم پشت در و از همونجا ردش کنم بره. ایستادم و خودم رو بی حال و خواب آلود نشون دادم _بله؟ در رو باز کردم و با دیدن مهدیه که دو تا بشقاب برنج و ماهی دستش بود، از خجالت اون روز که بی خداحافظی رفتم سر بزیر شدم _سلام برعکس انتظاری که داشتم اصلا ناراحت نبود _سلام دختر خوب! چرا ناهار نیومدی پایین؟ به اجبار از جلوی در کنار رفتم. _میل نداشتم‌بیا داخل به تعارف اول داخل اومد و وسط اتاق نشست. _بیا بشین ناهار بخوریم انقدر که دلم خواسته بی تعارف نشستم _غزال الان سه روزه شب و روز دارم ماهی میخورم. هیچی دیگه نمیتونم بخورم قاشقی از غذا رو توی دهنم گذاشتم _به خاطر ویاره بارداریته؟ برای اینکه با دهن پر حرف نزنه با سر تایید کرد. غذای توی دهنش رو خورد و گفت _منتظرت بودم بیای پایین با هم بخوریم. فکر کردم نیومدی هنوز. مرتضی رنگ زد گفت اومدی احتمالا رفتی بالا دوباره شروع به خوردن کرد. این سه روز انقدر نیمرو خوردم که دیگه حالم داشت بهم میخورد. بشقاب خالی مهدیه رو روی بشقاب خودم گذاشتم و کمی آب خوردم. _وای این لباسه چقدر قشنگه! 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 تازه متوجه لباسِ مزون شدم. چرا یادم رفت پنهانش کنم! هیجان زده گفت _خودت میدوزی! _برای دوستمه. گفت میتونی گفتم‌بده امتحان کنم لباس رو برداشت _خیلی عالی دوختی! چقدرم تمیز درآوردی! بشقاب ها رو تو آشپزخونه گذاشتم و کنارش نشستم _ماشاالله انقدر با سلیقه‌ای که آدم میمونه! لبخند زدم‌که تو چشم‌هام‌زل زد _ان شالله لباس عروس خودت رو بدوزی لبخند رو لب هام خشکید. پس اومده اینجا که ادامه‌ی حرف هاش رو بزنه آهسته خندید _قیافه نگیر! آدمیم‌با هم حرف میزنیم _حرفی نیست اخه! آهی کشید و گفت _اون روز که رفتی حامد کلی سوال جوابم کرد که چرا و چی شد! نگاه ازش گرفتم _ببخشید باعث دردسرت شدم _نه دیگه با سه تا بچه و یه توراهی دردسر برام نمیشه ولی خجالت کشیدم _حالم خوب نبود نمیتونستم بمونم _حالت خوب نبود یا دوست نداشتی حرف هام رو بشنوی معذب گفتم _الانم اگر اومدی ادامه اون روز رو بگی دوست ندارم بشنوم با خنده گفت _تو بیجا میکنی! میدونی بچه بودی چقدر تر و خشکت کردم! حکم مادری دارم برات! _مهدیه من بی چشم و رو نیستم میدونم چقدر زحمت برام کشیدی ولی... _ولی نداره! به احترام اون روز ها باید حرف هام رو بشنوی ناراحت نگاهش رو به زمین داد _بهت حق میدم ناراحت باشی.‌ مرتضی عجله کرد منم یکم ترس داشتم لفتش دادم.‌طاقت نیاورد، بد عمل کرد. تو انقدر با شخصیت و با کمالات هستی که حقش باشه یه خواستگاری رسمی و درست و حسابی داشته باشی. نه مثل این پیشنهاد مریم بچه‌گانه. سرم رو پایین انداختم و دلخور به فرش خیره شدم. _تو ببخش. ندیده بگیر این رفتار رو. الان من اومدم بالا که رسمی و درست تو رو برای مرتضی خواستگاری کنم من کجا، مرتضی کجا! چرا به جای اینکه درکم کنن از در دیگه‌ای وارد شدن! _غزال یه حرفی زدی که بد به دلم موند. سر بلند کردم و درمونده نگاهش کردم _گفتی مریم زندگیم رو نابود کرد! مگه مرتضی چه ایرادی داره که با خواستگاریش زندگیت نابود میشه؟ سوالی بهم خیره موند. مرتضی ایرادی نداره. مریم با رفتارش و تماسش به محمد، آینده‌ای که نمی‌دونم میشد بهش تکیه کرد یا نه رو خراب کرد. دیگه حتی نمیدونم از این خرابی باید ناراحت باشم یا خوشحال. یه جورایی موسوی مرد موندن نبود و فقط بدرد روزهای خوش پنهانی میخورد. با صدای گرفته گفتم _اون جوری که تو فکر میکنی نیست. منم نمیتونم همه‌ی حرف‌هام رو بزنم _هر کس یه حرف های مگویی داره تو هم مثل بقیه. ولی خواهش میکنم به مرتضی فکر کن. به خدا خیلی دوستت داره. اصلا این ماهی رو به خاطر تو گرفته. بهش گفتم اون روز اومدی نموندی گفت بیا اینجا هم اونجوری که دوست داره رسمی ازش خواستگاری کن هم ماهی میخرم درست کن.‌ _مهدیه جان رسمی یا اون جوری که گفت فرقی تو جواب من نداره. جواب من... _تو رو خدا عجله نکن. می‌دونم مرتضی یه چند باری رفتار درست باهات نداشته ولی یکم مرور کن! به خدا رفتار های خوب هم داره‌. حرصیه، زود جوش میاره‌ اونم به خدا ارثیه. اخلاقش به بابای خدا بیامرزم کشیده. من چی میگم مهدیه چی میگه! _یه حرف هایی زد که بهت بگم. اون روز تو بهشت زهرا بهت گفته اینجا رو آماده کنه کابینت کنه که همینجا بمونید. فکر کرده شاید از این حرف ناراحت شدی. گفت خونه‌ی جدا میگیره. فقط یکم نامزدیتون طولانی میشه _مهدیه... دستش رو روی لب هام گذاشت _جان مهدیه الان جواب نده. بشین فکر کن. هم به معیار های خودت هم خواهش و التماس های من. مرتضی نذر کرده برات ایستادو با محبت گفت _خدا رو هم در نظر بگیر. سمت در رفت _دیگه میرم پایین. خیره نگاهش کردم چرخید سمتم _من هفته‌ی دیگه میام ازت جواب میگیرم. خداحافظ در رو باز کرد و بیرون رفت پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۲۴هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
زندگی سختی داشتم.‌ خسته از همه جا از دانشگاه برمیگشتم‌که صدای استاد رو شنیدم.‌خانم ناصری یه لحظه صبر کنید. سمتش برگشتم و اصلا اجازه نداد سلام کنم‌ فوری طلبکار گفت. یه توضیحی ازتون میخوام. صفحه‌ی گوشیش رو سمتم گرفت‌ این چیه؟ عکس من با یکی از پسرهای دانشگاه در حالی که صحبت میکردیم تو گوشی استاد چی کار میکرد! اون‌روز داشت ازم خواستگاری میکرد عصبی گفت. من به ایشون گفتم درخواستم رو به بهت بگه. درخواست خواستگاری. چی بهت گفنه که داری باهاش مبخندی؟😳 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
پارت رویا رو بزارم؟😂
پارت داریم چه پارتی😋
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدم علی پایین مبل روی فرش دراز کشیده و جوری خوابیده که قصد بیدار شدن نداره. بی صدا غذا رو توی یخچال گذاشتم. پتو و بالشتی برداشتم و کنارش دراز کشیدم.‌ نگاهم رو توی صورت مرد مهربون زندگیم که حسابی غرق در مشکلات خانوادمون شده چرخوندم.‌ علی روزهای خوب هم به من نشون داده و این انصاف نیست با یه اخم و تشرش همه رو فراموش کنم. چقدر دوست دارم بغلش کنم یا خودم رو توی آغوش گرمش جا کنم اما می‌ترسم بیدار شه. آهسته دستم رو از زیر دستش رد کردم و دست گرمش رو تو آغوش گرفتم و بوسیدم‌‌ انقدر خوابش عمیقه که بیدار نشد. چشمم رو بستم و توی عطر لباسش غرق شدم و خوابیدم تکون ارومی به بازوم داد _رویا جان بدون اینکه پلک‌هام رو از هم‌فاصله بدم _بله _بلندشو نماز بخونیم خواب موندیم داره قضا می‌شه. برای اینکه بیشتر بخوابم گفتم _تو برو منم الان میام _سرت رو بازومه. بردار برم وضو بگیرم سرم رو کمی بالا گرفتم تا دستش رو برداره. کف دستش رو پشت گردنم گذاشت و به سمت جلو هولم داد _بلند شو ببینم. به سختی پلک هام رو از هم فاصله دادم. _نخوابی ها! با سر تایید کردم. ایستاد و همونطور که سمت سرویس می‌رفت گفت _حسین قراره بیاد دنبالت _مگه تو نیستی؟ _من می‌مونم میلاد رو ببرم. سلام‌ نمازم رو دادم و به علی که سرسجاده‌ش ذکر می‌گفت نگاه کردم.‌ برای رفتار دیروزش اصلا ازم دلجویی نکرد. _علی هموجور که با سر انگشت‌هاش ذکر می‌گفت گردنش رو به عقب چرخوند. خودم رو مظلوم کردم _تو دیگه من رو دوست نداری؟ با تعجب ابروهاش بالا رفت و سرش رو سوالی تکون ریزی داد. دست از سبحان‌الله گفتنش برنداشت _دیروز بی‌خودی من رو دعوا کردی خندید و سرش رو تکون داد و کف هر دو دستش رو روی صورتش کشید و گفت _انقدری که من تو رو دوست دارم... _آدم یکی رو دوست داره بی‌خودی دعواش می‌کنه؟ جانمازش رو جمع کرد _بیخودی بود؟! _نبود؟ کامل سمتم چرخید _نه نبود.‌به خاطر رضا اعصابم خورد بود یکم شلوغش کردم ولی بی‌خودی نبود. نمایشی اخم کرد _اصلا بگو ببینم کی به تو اجازه داد میلاد رو ببری بیرون دلخور نگاهم رو ازش گرفتم _الان باید توضیح هم بدم! با خنده خودش رو سمتم کشید _الان قاضی تویی؟ خب بگو چی‌کار کنم که از این حالت در بیای. حکمت چیه؟ ناراحت نگاهش کردم _بغلم کن ابروهاش بالا رفت و جوری که انگار یه بچه جلوش نشسته با عشق نگاهم کرد _چه حکم قشنگی.‌ دست هاش رو دور کمرم انداخت و بغلم کرد _اگر بدونم حکم‌هات اینجوری همه‌ش جرم مرتکب میشما! انگشتش رو زیر بغلم برد و قلقلکم داد خنده‌م گرفت و تلاش کردم از آغوشش بیرون بیام ولی اجازه نداد. _علی نکن. قلقلکم میاد _طبیعیه چون دارم قلقلکت میدم صدای خنده‌م بالا رفت و بالاخره بی‌خیال شد. ازم فاصله گرفت و انگشتش رو جلوی صورتم نمایشی و تهدیدوار تکون داد _حکمش با توعه ولی نوع و زمان اجراش با خودمه با خنده چادرم رو که نامرتب شده بود مرتب کردم _تو حکم می‌کنی من باید مظلوم نگاهت کنم! _بالاخره مردی گفتن زنی گفتن        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
Ali Parsa - Delbar (320).mp3
6.98M
چشات ساحل آرامشه...
نطرتون چیه سوال هاتون رو بفرستید من تو لایو جواب بدم🙈 https://harfeto.timefriend.net/17300320788512 هر سوالی دارید که در رابطه با رمان‌های خودم هست بپرسید اگر بشه امروز یا فردا براتون لایو بگیرم😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌289 💫کنار تو بودن زیباست💫 تازه متوجه لباسِ مزون شدم. چرا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 از حرف های دیروز مهدیه انقدر سردرد دارم که حتی یک کلمه از حرف های استاد رو متوجه نشم. پایان کلاس رو اعلام کرد و فوری سرم رو روی میز گذاشتم. _خوبی غزال؟ بی اینکه سرم رو بلند کنم با صدای گرفته‌ای گفتم _از سردرد حالم داره بهم میخوره. _میخوای ببرمت دکتر؟ _نه‌ میرم داروخانه قرص میگیرم _بلند شو موسوی داره نگاهت میکنه. الان فکر میکنه از غصه ی اونه بی حال سر بلند کردم و کیفم رو برداشتم _خودم تا داروخانه میبرمت _نه. میخوام پیاده برم. دستت درد نکنه‌. ببخشید که مزون نمیام _برو عزیزم. برو استراحت کن. زیر بازوم رو گرفت _میتونم راه بیام.‌ نیم‌نگاهی به جای خالی موسوی انداختم و سمت در رفتیم _غزال من تا دم داروخانه میرسونمت دوست دارم تنها باشم _نه دستت درد نکنه.‌گفتم‌که، برو میخوام پیاده برم. _پس رسیدی خونه یه زنگ بهم بزن.‌ دلم شور میزنه بی حال لبخند زدم _باشه.‌ممنونم خداحافظی کردم و مسیرم رو سمت خیابون پشتی عوض کردم. کاش میشد بخوابم. شاید این سردرد بعد از خواب آروم بگیره بعد از ده دقیقه پیاده راه رفتن به داروخانه رسیدم.‌ داخل رفتن و رو به خانمی که فروشنده بود سلامی دادم و بی حال گفتم _خانم یه بسته مسکن میخواستم _برای چی؟ _سردرد شدید دارم. برگشت و از پشت سرش بسته ی قرصی روبروم گذاشت و گفت _ده تومن میشه دست توی کیفم کرد و کارت بانکیم رو بیرون آوردم و خواستم سمت فروشنده بگیرم که دستی مردونه، ده تومن روی قرص گذاشت. با تعجب سر بلند کردم و از دیدن مرتضی حسابی جا خوردم! پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۲۴هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 خیره نگاهش کردم که بسته‌ی قرص رو برداشت.‌ باهاش همقدم شدم. جوری دلخوره که انگار من حتما باید بله میدادم! _قرص برای چی! _سرم درد می‌کنه‌. تو اینجا چیکار می‌کنی؟ _کار داشتم کمی طلب‌کار شدم _کار چی؟! اونم اطراف دانشگاه! از داروخانه بیرون رفتیم. مرتضی هیچ وقت حق به جانب بودنش رو کنار نمیذاره. اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشست _اومدم برسونمت این کتابخونه‌ای که هر روز میری لحنش طوریه که صلاحِ باهاش بحث نکنم. طوری که فکر نکنه ازش حساب بردم گفتم _امروز سرم درد میکنه نمی‌خوام برم. به ماشین اشاره کرد _کاری با کتابخونه‌‌ رفتنت ندارم. قراره ببرمت یه جایی در ماشین رو باز کرد _کجا! همزمان که پشت فرمون نشست گفت _بشین میگم حالا هر روز یه برنامه داره! منم گیر افتادم از ترس امنیتم نمی‌تونم مخالفت کنم کنارش نشستم‌و ماشین رو روشن کرد.کمی از داروخانه فاصله گرفتیم.‌این از کجا میدونست من اینجام!یعنی از دانشگاه تا اینجا رو پنهانی دنبالم اومده! ناراحت و کمی عصبی گفتم _تو من رو تعقیب کردی؟! خونسرد از گوشه‌ی چشم نیم نگاهی بهم انداخت. _مگه بیکارم! بدون اینکه از حجم طلبکاریم کم کنم گفتم _پس از کجا میدونستی من اونجام؟! _ گفتم که کارت دارم. اومدم جلو دانشگاه دیدم پیچیدی اینور اومدم دنبالت که سوارت کنم ترافیک بود تا بهت برسم رفتی تو داروخانه. دروغ که ندارم بهت بگم! به روبرو نگاه کردم. هی میگه کار دارم‌ کار دارم. خب کارت رو بگو ماشین رو گوشه‌ای نگهداشت و بدون اینکه حرفی بزنه پیاده شد و سمت دکه‌ای رفت. _کجا میری! جوابم رو نداد. چشمم رو بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم. از کنارش بودن خوشحال نیستم ولی خدا رو شکر که اومد دنبالم با این سردرد سوار اتوبوس شدن خیلی سخته. در ماشین باز و بسته شد. _بیا چشم بار کردم. بطری آب معدنی سمتم گرفته _بگیر قرصت رو بخور بطری رو ازش گرفتم و از رفتارم کمی شرمنده شدم _دستت درد نکنه. ماشین رو راه انداخت. یکی از قرص ها رو از روکش بیرون آوردم و با آب خوردم. تا در بطری رو بستم صدای گوشیم‌بلند شد. از کیفم بیرون آوردم. شماره‌ی امیرعلیِ! پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۲۷هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت113 🍀منتهای عشق💞 وارد خونه شدم علی پایین مبل روی فرش درا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صورتم رو بوسید _پاشو حاضر شو همون طور که سمت اتاق خواب رفت گفت _حالا نازت رفته بالا عیبی نداره ولی من دیشب ازت معذرت خواهی کردم جانماز خودم رو روی جانماز علی گذاشتم و ایستادم. _ببخشید خالی که کافی نیست. بعدش باید بیاد از دلم دربیاری صدای خنده‌ش توی خونه پیچید چادر و سجاده‌‌ها رو روی میز گذاشتم و میز صبحانه رو چیدم. حاضر و آماده سر میز نشست _تو سینی یکم صبحانه اماده کن ببرم برای میلاد _باشه. تو شروع کن من برم حاضر شم _زود باش صبر می‌کنم با هم بخوریم با عجله وارد اتاق خواب شدم. لباس هام رو عوض کردم و همراه با کیف و چادر بیرون رفتم سر میز نشستم و هر دو شروع به خوردن کردیم. یاد حرف‌های دیروز دایی و پیامک سحر افتادم _می‌گم علی دایی و سحر کارشون به جدایی نکشه؟ کمی از چاییش خورد _سحر بدرد زندگی نمی‌خوره. ولی حسین دوستش داره وا رفته گفتم _چرا این رو میگی! بیچاره فقط دوست داره کار کنه _یه کارهایی کرده و می‌کنه که هر مردی بود میفرستادش خونه‌ی باباش. حسین خیلی مرده که نگهش داشته. _اینجوری می‌گی ازت می‌ترسم خندید و نگاهش رو توی صورتم چرخوند _تو رو که من باید بزارم رو سرم. _حرفم که بهم نمی‌زنید. خب لااقل بگید چیکار کرده! لقمه‌ای سمتم گرفت _از خودش بپرس.‌ بخواد بدونی بهت می‌گه لقمه رو گرفتم و خوردم _باشه نگو. بالاخره یه روزم میرسه من یه چیزی بدونم به تو نگم کمی چایی خورد و ایستاد و سینی که روی اپن بود رو برداشت و سمتم اومد _من جای تو بودم دعا می‌کردم اون روز نرسه با دست اروم‌ به کمرم زد _که اگر برسه من می‌دونم‌ با تو. نون و پنیر رو داخل سینی گذاشت. خندیدم و گفتم _کجای کار هستی! همین الانم کلی چیزی می‌دونم بهت نگفتم بکی از ابروهاش رو بالا داد و سینی رو روی میز گذاشت _جدی نمیگی! ایستادم و شدت خنده‌م بیشتر شد _بعد ها مشخص خواهد شد خندید و سرش رو به چپ و راست تکون ریزی داد        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌291 💫کنار تو بودن زیباست💫 خیره نگاهش کردم که بسته‌ی قرص
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نیم‌نگاهی به مرتضی انداختم و تماس رو رد زدم و دوباره توی کیفم انداختم. مسیری نرفته بودیم که دوباره صدای گوشیم بلند شد. حتما می‌خواد در رابطه با چک حرف بزنه. فقط کافیه مرتضی بفهمه. دیگه شب و روز برام‌نمیزاره. دوباره تماس رو رد زدم. بهتره گوشی رو روی حالت سکوت بزارم. رفتم توی تنظیمات که دوباره صدای گوشیم بلند شد. _کیه؟ خب جوابش رو بده! تپش قلبم بالا رفت. امیر علی خواهش میکنم دیگه زنگ نزن. توی پیام های از پیش آماده شده رفتم و بعدا باهاتون تماس میگیرم رو انتخاب کردم. _دوستمه. جزوه میخواد. نمیخوام بهش بدم. ماشین رو نگهداشت _پیاده شو نگاهی به اطراف انداختم. وسط این همه مغازه چی میخواد! پیاده شد و جلوی ماشین در حالی که کلافه پاهاش رو روی آسفالت میکشید منتظرم موند. بی میل پیاده شدم و در ماشین رو بستم.‌ نیم‌نگاهی بهم انداخت و با سر به مغازه‌ی روبروش اشاره کرد.‌ _موبایل فروشی برای چی؟ جوابم رو نداد و خودش داخل رفت و من هم به دنبالش. مرد فروشنده با دیدن مرتضی ایستاد _سلام‌آقا مرتضی. دیروز قرار بود بیای! این مرتضی، مرتضیِ همیشه نیست و من خوب دلیلش رو میدونم. _سلام. دیروز حالم خوب نبود.‌ببین دختر خاله‌م چی میخواد بهش بده پسر لبخندی زد و محجوب،نگاهش رو بهم داد. _سلام آبجی. خوش اومدید آهسته جواب سلامش رو دادم.‌ _چه مدلی مد نظرتون هست؟ ابروهام بالا رفت و به مرتضی که به ویترین تکیه کرده بود و ناراحت به بیرون خیره بود، نگاه کردم. رو به مرد فروشنده گفتم _یه لحظه صبر کنید قدمی سمت مرتضی برداشتم و نزدیکش ایستادم. آهسته گفتم _ مگه من گوشی میخوام! _خودم دوست دارم برات بگیرم نفس سنگینی کشیدم _دستت درد نکنه. لازم نیست. _گوشیت قدیمه! یکی انتخاب کن تن صدام‌رو پایین تر آوردم _پولش رو از کجا میخوای بیاری؟ بعد مناسبتش چیه! _تو کاری به پولش نداشته باش رفیقمه باهاش صحبت کردم.‌ کلافه نگاهش رو به زمین داد _مگه به مهدیه نگفتی چند روز دیگه تولدته؟ خب فکر کن هدیه تولدته غمی تو صداش هست که عذاب وجدانم رو قلقلک میده. _آبجی این مدل رو ببینید نیم نگاهی به فروشنده کردم. _نمی‌خوام. مرتضی اگر فکر ... حرفم رو قطع کرد و تکیه‌ش رو از ویترین برداشت _من هیچ فکری نمیکنم. وظیفمه برات بگیرم. رو به دوستش گفت _جواد یه گوشی بهش بده که بدرد بخور باشه _این مدل بهترین مدلیه که دارم. خیالت راحت.سیم کارت رو بدید بندازم داخلش کارهاش رو بکنم _نمیخواد. خودش بلده. گوشی رو گرفت و کارت بانکیش رو از جیبش بیرون آورد. سوییچ ماشین رو سمتم گرفت _برو توی ماشین الان میام دلخور از کاری که داره میکنه سوییچ رو گرفتم و بیرون رفتم. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۲۷هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌292 💫کنار تو بودن زیباست💫 نیم‌نگاهی به مرتضی انداختم و
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 بحث باهاش بی‌فایده است هرچی بگم نخر کار خودش رو می‌کنه تجربه ثابت کرده مرتضی اول و آخر تصمیمی رو اجرایی می‌کنه که خودش گرفته با حرص در ماشین رو باز کردم و نشستم قطعاً انتظاری که بعد از خرید این گوشی داره جواب بله‌ای هست که باید بهش بدم. من با مهدیه درد دل کردم مهدیه همه رو گذاشته کف دست برادرش واقعا دیگه نمی‌دونم چیکار کنم با مشمایی که دستش بود از مغازه بیرون و سمت ماشین اومد سوئیچ رو روی داشبورد گذاشتم تا کوچک‌ترین حرفی باهاش نزنم. سوار ماشین شد گوشی رو روی پام گذاشت و سوئیچ رو برداشت و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد هنوز از مغازه دور نشده بودیم که صدای تلفن همراهم بلند شد گوشی رو بیرون آوردم و با دیدن اسم امیرعلی کلافه خواستم گوشی رو ساکت کنم که مرتضی گفت _ جوابش رو بده دیگه! حتما بدبخت کار واجب داره. نیم نگاهی بهش انداختم اگر جواب ندم شاید باعث شکش بشم. تماس رو وصل کردم تا می‌تونستم صدای گوشی رو پایین آوردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم _ الو سلام تشرمانند گفت _سلام. من صد بار زنگ می‌زنم رد می‌زنی! شاید یه کار واجب باهات دارم _ خب چیکار داری! الان بگو. _غزال چک رو می‌خواهی چیکار کنی! منم دستم‌بسته‌ست.‌از هر کی بگیرم بابام با خبر میشه.‌ انقدر این در و اون در زدم به این و اون گفتم تونستم پنج تومن دیگه جور کنم. اما مبلغتون خیلی بالاست. اگر با بابام مشکلی پیدا نکرده بودم الان می‌تونستم از حساب بردارم ولی بابا هم به خاطر حرف‌هایی که زدم اختیار برداشت رو ازم گرفته تازه اگرم اجازه ش رو داشتم این پول رو همینجوری نمی‌داد و می‌خواست یه روزی پس بگیره یا حساب و کتابش رو ازم بکشه. چیکار کردید شما؟ _من الان جایی هستم بزار برسم خونه خودم باهات تماس می‌گیرم. _ یادت میره.‌دارم از استرس می‌میرم اگر تا روز چک، پول رو جور نکنید اون مرده که من دیدم شوخی با هیچکس نداره میاد میبرت کلانتری. بعد اون موقع پای بابام وسط کشیده میشه. اون موقع اگر مرتضی بفهمه کار خودت سخت‌تر می‌شه‌. این تا اول مردادی که وقت گرفتی، اگر بابا بفهمه که پات به کلانتری باز شده تبدیل میشه به فردای روز کلانتری اون موقع همه چیز به هم می‌ریزه! _نمی‌ریزه... _ چه جوری غزال... عصبی گفتم _ ببین امیرعلی! وقتی دارم... اصلاً حواسم نبود! دلم نمی‌خواست جلوی مرتضی اسمی از امیرعلی بیارم مرتضی هم از شنیدن اسم امیرعلی چینی گوشه‌س چشمش افتاد و اخمش غلیظ‌تر شد. دیگه کار رو خراب کردم و همش تقصیر امیرعلیِ دلخور گفتم _ وقتی جوابت رو نمی‌دم یعنی یه کاری دارم که نمی تونم. تو نگران نباش اون درست شده است. _ مطمئنی! _ بله مطمئنم. کاری نداری؟ رسیدی خونه بهم زنگ بزن. کامل بهم بگو چه جوری جمع شده _ اگر تو اجازه بدی برسم خونه چشم اما با این گیری که دادی و ادامه میدی مطمئن باش که شر بزرگتر برام درست می‌کنی گوشی رو از گوشم فاصله دادم و تماس رو قطع کردم بلافاصله گفت _چی درست شده؟ ای خدا از پس سوال جواب‌های مرتضی بر نمیام اصلاً الان حوصلش رو ندارم _چیز مهمی نیست عصبی گفت _ تو چه سَر و سِری با امیرعلی داری که بهت زنگ می‌زنه؟ که نمی‌تونی جلوی من جوابش رو بدی؟‌! مگه نگفتی دوسش نداری! برای چی بهت زنگ میزنه! برای چی باهاش قرار می‌ذاری؟! _پسر داییمه زنگ زده حرف بزنه فقط همین نگاهت چپ چپی بهم انداخت و به روبرو خیره شد الان باید کاری بکنم تا از این قیافه در بیاد وگرنه برسیم خونه پدرم رو در میاره دست‌های لرزونم رو سمت مشمای گوشیِ روی پام بردم و برش داشتم از داخل مشما بیرونش آوردم نیم نگاهی که مرتضی پشت فرمون به دستم انداخت اولین زنگ رو برای اینکه موفق شدم به صدا درآورد.‌ لبخندی زدم و نگاهی به جعبه انداختم _ دستت درد نکنه. دلم نمی‌خواست تو این اوضاع به خاطر من خودت رو توی زحمت بندازی. اخم وسط ابروهاش کمرنگ شد لبخند کمرنگ‌تری روی لب‌هاش نشست و این یعنی موفق شدم تا آرومش کنم _چه زحمتی! خدایا من رو ببخش. قصد بازی کردن با احساس مرتضی رو ندارم ولی برای حفظ امنیت و آرامش جانی مجبورم که اینطور وانمود کنم اگر تو شرایط دیگه‌ای بود گوشی رو روی صندلی ماشین می‌ذاشتم و می‌رفتم..که فکر نکنه با یه گوشی می‌تونه بله رو از من بخره پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۳۰هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 همین که تونستم اخم رو از پیشونیش کمرنگ کنم برام جای شکر داره. ماشین رو نگهداشت و هر دو پیاده شدیم. در رو باز کرد و مثل همیشه خودش رو کنارکشید تا اول من وارد بشم. با دیدن کفش مهدیه نفس سنگینم رو بیرون دادم. دوباره اومده تا با حرف هاش کلافه‌م کنه. اگر مرتضی نبود مستقیم می‌رفتیم بالا. کفشم رو درآوردم و قبل از اینکه وارد بشم در خونه باز شد و مهدیه مضطرب نگاهش بین من و برادرش که وسط حیاط بود جابجا شد. _غزال بدبخت شدیم. مریم با امیرعلی رفته بیرون هنوز نیومده. هیچ کدومم گوشی هاشون رو جواب نمیدن! یعنی امیرعلی جلوی اون کله‌پوک حرف از چک زده! خودم رو بهش رسوندم و آهسته گفتم _من الان با امیرعلی حرف زدم! رنگ التماس تو چشم‌هام ظاهر شد _جوابت رو میده تو رو خدا یه زنگ بهش بزن بگو هر جا هستن دیگه برگردن مرتضی با صدای گرفته گفت _سلام نگاه هر دومون سمتش رفت و مهدیه با لبخند جواب برادرش رو داد _اینجا چرا وایستادید برید تو دیگه! هر دو بی هیچ حرفی وارد شدیم. نگاه خاله هم مضطرب بود.‌ با دیدنم بعد از چند روز لبخند بی جونی زد و جواب سلامم رو داد _دختر تو نمیگی من دلم برات تنگ میشه!چند روزه پایین نمیای؟ نرگس طلبکار گفت _شاید ما پایین میخوریمش مهدیه لبش رو به دندون گرفت و با چشم ابرو مرتضی رو به نرگس نشون داد و ازش خواست بهتر حرف بزنه. لبخند اجباری زدم تا اوضاع از دستم خارج نشه _درس دارم خاله.‌ ببخشید یه مدت دیگه تموم میشه همه‌ش میام پیشتون نگاه چپ‌چپ مرتضی روی نرگس ثابت موند‌. خاله آهی کشید _تا درست تموم شه میشه اول مرداد صدای عصبی مرتضی باعث شد تا نگاه همه رو سمت خودش بکشونه. _نرگس تو مگه درس نداری که نشستی بین بزرگترا! مرتضی از اول مردادی ناراحت شد که من قولش رو به دایی دادم و سر نرگس خالی کرد. هر چند که بدم نیومد. این نرگس باید درست و حسابی نشونده بشه سر جاش اصلا انتظار این رفتار رو از برادرش نداشت و با بغض گفت _من که درس ندارم! مرتضی عصبی تر گفت _چرا نداری! مگه آخر سال نیست؟ دو هفته‌ی دیگه امتحانات شروع میشه نرگس خواست جواب بده که مهدیه فوری جلو رفت و نرگس رو بلند کرد و همزمان که سمت اتاق میبرد گفت _راست میگه دیگه برو تو اتاق درس بخون مثل همیشه نرگس رو از جمع دور کرد تا با جواب دادن هاش کار رو خراب تر نکنه. تو اتاق فرستادش و در رو بست. مرتضی گفت _مریم یه چایی بیار با اینکه به من ربط نداره ولی دلم پایین ریخت. مهدیه با عجله سمت آشپزخونه اومد _الان خودم برات میریزم انقدر هول کرد که مرتضی پرسید _مگه مریم نیست جایی نشسته که دیگه دیدی روی مهدیه نداره. مهدیه درمونده نگاهم کرد و گفت _رفته رُب بخره _من که تازه خریدم! مهدیه بی صدا رو به من لب زد _چیکار کنم؟ _صد بار گفتم کم و کسر خونه رو لیست کنید بدید بهم خرید کنم که وقت و بی وقت اسیر بقالی نباشید مهدیه با سینی چایی از جلوم رد شد و آهسته گفت _فقط تو میتونی. تو رو خدا یه کاری کن 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌294 💫کنار تو بودن زیباست💫 همین که تونستم اخم رو از پیشون
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سینی چایی رو جلوی مرتضی گذاشت. من الان هر کاری بکنم دوباره مرتضی دچار سو تفاهم میشه ولی به خاطر شرایط مهدیه چاره‌ای ندارم. با اینکه دلم‌میخواد مریم به خاطر بلایی که سرم آورده حسابی تنبیه بشه جلو رفتم و گفتم _مرتضی این گوشی من رو راه میندازی؟ جوری نگاهم کرد که معنیش رو نفهمیدم. شاید میخواد بگه تو که جوابت نه هست چرا داری با من بازی می‌کنی. شایدم میگه تو که گوشی نمیخواستی دستش رو سمتم دراز کرد _بده راهش بندازم. اون یکی گوشیت رو هم بده سیم کارتت رو بندازم توی این کنارش نشستم و گوشی رو جلوش گذاشتم.دست توی کیفم کردم و گوشی رو بیرون آوردم. اول خاموشش کردم تا اگر پیامی برام اومده نخونه. پشتش رو باز کردم و با دیدن سیم کارتم گفت _این که به این نمیخوره! سوالی نگاهش کردم و ادامه داد _باید سیم کارتت رو بدیم کوچیک کنه. دست دراز کرد و خواست گوشی رو بگیره. فقط همین مونده گوشیم رو بدم دستش. هیچ پیامی توش نیست اما اگر موسوی بخواد پیام بده یا نسیم حرفی از کار و مزون بزنه، کارم درمیاد. _خب بزار فردا خودم میبرم.‌اخه من گوشیم رو لازم دارم. گوشی جدید رو جلوم گذاشت _پس فردا برات راه میندازم. بی سیم‌کارت نمیشه لبخند رو لب های مهدیه طوریه که انگار موفق شدم و به هدفش رسید _چاییت رو بخور عزیزم. از دهن افتاد این عزیزم گفتن های مهدیه به مرتضی همیشه یه حس مثل غبطه خوردن رو بهم میده. که ای کاش منم خواهر یا برادر داشتم. مرتضی لیوان چاییش رو برداشت و کمی ازش خورد. خاله گفت _پیش پای شما یکی زنگ زد خونه هر چی گفتم الو جواب نداد مرتضی قندی از قندون برداشت و توی دهنش گذاشت. _حتما اشتباه گرفته _هر چی گفتم الو جواب نداد. فقط گوش میکرد مهدیه گفت _صفحه‌ی نمایشگر گوشی خونه خرابِ به حامد میگم یه نگاه بهش بندازه اگر قابل تعمیر نیست یه گوشی جدید برای خونه بگیریم. اینجوری یکی زنگ میزنه شماره‌ش میفته در اتاقی که نرگس توش بود بی هوا باز شد. با غیظ بیرون اومد. طرز بیرون اومدنش اخم مرتضی رو سرجاش برگردوند. عصبی گفت _چته! نرگس عصبی با بغض گفت _من هیچیم نیست ولی زورم میاد به خاطر مریم بندازینم تو اتاق _چه ربطی به مریم داره. بی تربیتی مهدیه پرتت کرد تو اتاق که خودت رو به کتک خوردن نندازی. _نخیر... مهدیه نگران‌گفت _نرگس ببند دهنت رو! _نمی‌خوام. نگاهش رو به مرتضی داد _ مریم با امیرعلی دوست شده قراره ازدواج گذاشتن رفتن بیرون میخوان تو نفهمی من رو انداختن تو اتاق نگاه پراحتیاط همه به مرتضی، که سوالی و با تعجب به مهدیه خیره بود،افتاد مثل اینکه همه منتظر کتک خوردن مریمن😂 پارت بعدی اینجاست. برید پست‌های ۸ ابان😋 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۳۳هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 بالای سر میلاد نشستم و تکون ریزی به بازوش دادم آهسته گفتم _میلاد... _هوم _بلند شو باید بری مدرسه _مامان نیست نمی‌رم به راه پله نگاه کردم و آهسته تر گفتم _نمی‌شه نری. علی می‌خواد ببرت. اسم علی رو که شنید زیر گفت _اَه سرجاش نشست _خاله نیست ازت دفاع کنه. علی هم از دستت ناراحت و عصبیه یه کاری نکن که پشیمون بشی _باشه _لباس‌هات رو گذاشتم رو مبل. برو دست و صورتت رو بشور بیا بپوش صدای زنگ گوشیم بلند شد _تو هم میری؟ گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم. _دارم میرم دانشگاه تماس دایی رو وصل کردم _سلام دایی _سلام جلوی درم. بیا _اومدم تماس رو قطع کردم.‌ایستادم و سمت در رفتم. _ناهار میای؟ _اره _بریم پیتزا بخوریم؟ با لبخند نگاهش کردم _بهت مزه داده‌ها! امروز خودم برات درست می‌کنم. سر راه وسایلش رو می‌گیرم. خداحافظ از خونه بیرون رفتم و در رو بستم.‌ وارد کوچه شدم. دایی پشت فرمون ماشین داره با گوشیش حرف میزنه.‌جلو رفتم و در ماشین رو باز کردم و نشستم _آب ریخته رو نمی‌شه جمع کرد _قرار هم نیست تموم کنیم. نیم‌نگاهی به من انداخت _بعدا با هم حرف می‌زنیم.‌ کاری نداری؟ _خداحافظ از قطع تماس که مطمعن شدم در ماشین رو بستم _سلام _سلام خوبی؟ چه خبر _خوبم. خبر همون رضا رو که میدونی _باز چی کار کرده این زن ذلیل؟ _کاری نکرده. مگه نمیدونی؟ از بالای پله ها پرت شد پایین پاش شکسته جمجمه‌ش هم اسیب دیده. با تعجب و نگران گفت _عه! الان کجاست؟ _بیمارستان _چرا به من نگفتید؟! _فکر کردم علی بهت گفته! _نه! نگید کمه که تمام وقتم رو برای غزال میزارم🙈 ان شاءالله غزال تموم شه تمرکزم بیشتر میشه بیشتر تایپ میکنم❤️        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
رمان رو بخرید که نخرید ضرر کردید😍🤣🤣🤣🤣
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 کم‌کم رنگ نگاهش طلبکار شد و رو به مادرش عصبی گفت _مریم کجاست مامان؟! خاله دست و پاش رو گم کرد _نمیدونم مادر. گفت میرم رب بخرم مرتضی نگاهش رو به مهدیه داد و خواست حرفی بزنه که صدای آیفون بلند شد مهدیه خواست بایسته که مرتضی زودتر دست به کار شد و گوشی آیفن رو برداشت. چند لحظه سکوت کرد و گفت _کدوم قبرستونی بودی تو! گوشی رو سر جاش کوبید نتونست درست سر جاش بزاره گوشی توی هوا از سیمش معلق موند با قدم‌های بلند سمت در رفت.‌ مهدیه گفت _مرتضی یه لحظه صبر کن... خاله نگاهش رو به نرگس داد مضطرب و عصبی گفت _من اگر فلفل نریختم توی دهن‌تو! مهدیه با چشم‌های اشکی رو به من که هاج و واج مونده بودم گفت _غزال فقط حرف تو رو گوش میکنه. تو رو خدا برو نزار دست روش بلند کنه بی اختیار سمت در رفتم. من خودم کتک خور مرتضام. چطور انتظار داره بتونم جلوش رو بگیرم. توی چهارچوب درِ راهرو رو به حیاط ایستادم.‌ امیرعلی سربزیر جلو ایستاده بود و مریم پشتش پناه گرفته بود. مرتضی وسط حیاط رو به هردوشون ایستاده بود و صورتش رو نمیدیم مهدیه آروم گفت _الان هر چی حرمت توی این خونه هست شکسته میشه! غرال برو یه چیزی بگو تو چشم‌هاش زل زدم و آهسته گفتم _چرا هی میگی تو میتونی! مگه همین مرتضی نبود به خاطر آوردن مشتری برای خونه‌ی خودم... _اون موقع فرق میکرد. الان دوستت داره این حرف مهدیه مثل آوار روی سرم خراب شد دستش رو پشت کمرم گذاشت. _برو دیگه بی اختیار کفشم رو پوشیدم و چند قدمی بهشون نزدیک شدم. مرتضی ناباور و عصبی گفت _خیلی بی‌غیرتی! امیرعلی جدی اما محجوب و آهسته گفت _یکی رو دوست داشته باشی بی غیرتیه! نیم‌نگاهی به من کرد و منظورش رو با این نگاه به مرتضی رسوند. مرتضی بدون اینکه از خشمش کم بشه گفت _برو بیرون. نگاه پر از تهدیدش رو به مریم داد _آدم باید خرابی خونه رو از تو خونه درست کنه نه از تو کوچه. درستت میکنم قدمی سمتشون برداشت که مهدیه هولم داد _برو یه حرفی بزن با عجله رفتم و روبروی مرتضی ایستادم. از ترس گریه‌م گرفته _چیکارشون داری! همدیگرو دوست دارن. دایی با تصمیم غلطی که گرفته و روش پافشاری میکنه راه درست رو به روی همه بسته. تو نشو دایی! جوری عصبی با چشم قرمز تو چشم‌هام زل زد که زیر نگاهش کم آوردم و درمونده گفتم _مریم کار اشتباهی کرده صبر کن امیرعلی بره بشین باهاش حرف بزن. ولی به خدا چاره ندارن. زیر لب گفت _بگو این بره انگار موفق شدم. چشمم به خاله افتاد. نفس نفس زنون خودش رو به در رسونده _باشه. تو آروم باش الان میگم بره. نگاه ازم برداشت و پشت به در ایستاد. سمت امیرعلی و مریم چرخیدم و جلو رفتم. آهسته گفتم _تو برو.‌الان اینجا نباشی بهتره _برم‌مریم رو اذیت نکنه! نگاهم رو به مریم‌دادم‌از ترس رنگش کلا پریده _مهدیه هست نمی‌زاره کاری کنه. برو سرش رو پایین انداخت. رو به مریم خداحافظی گفت و بیرون‌رفت 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 مهدیه جلو اومد و دست مریم رو گرفت. آهسته گفت _صد بار بهت گفتم نرو.‌ گفتم اگر مرتضی بفهمه پوستت رو میکنه‌ به جای حرف گوش کردن غزال رو پر کردی که بیاد بگه گناه دارن دستش رو کشید _بیا برو تو تا شر بعدی درست نشده آهسته از گوشه‌ی حیاط رد شد. مرتضی که تا الان پشتش به ما بود برگشت و خیره به مریم که از ترس نگاه برادرش دیگه راه نمیرفت و سر جاش ایستاده بود، موند. _انقدر سرخود شدی که پا شدی با این رفتی بیرون؟! تو کس و کار نداری ؟ خاله نگران بیرون اومد _دعوا نکنید! مهدیه درمونده تن صداش رو پایین آورد _مرتضی آبروریزی نکن. صدات میره بیرون بی اهمیت به حرف خواهر و ترس مادرش به روبروش اشاره کرد _مریم بیا اینجا مریم با ترس به مهدیه نگاه کرد که مرتضی بدون رعایت آبرویی که مهدیه ازش گفت فریاد زد _بیا اینجا گفتم! من به جای مریم ترسیدم.‌ با قدم‌های کوتاه سمت برادرش رفت مهدیه گفت _مرتضی تو اگر..‌. نگاه پر از تهدیدش رو به مهدیه داد _حق دخالت نداری مهدیه ملتمس گفت _غزال تو یه کاری بکن برای من که ضرب دست مرتضی رو چشیدم الان دخالت کردن حکم مرگ رو داره! مریم تو یک قدمی مرتضی ایستاد و مرتضی بدون معطلی دستش رو بالا برد و محکم توی صورت خواهرش زد.‌ صدای جیغ مریم و گریه‌ی مهدیه و یا فاطمه‌الزهرا گفتن خاله بلند شد و من بهت زده فقط نگاهشون میکردم‌. وای از اون روزی که مریم دهن باز کنه و حرفی از محمد بزنه. مریم دستش رو روی صورتش گذاشت و با گریه قدمی به عقب برداشت و گفت _به خدا خواستگاری کرده. مرتضی تقریبا فریاد کشید _پس منِ بی غیرت اینجا چیکارم! مهدیه که انگار دیگه بیشتر دلش برای برادرش شور میزنه تا خواهرش سمت مرتضی رفت و دستش رو گرفت _الهی دورت بگردم. اینجوری نکن با صورت سرخ و عصبی تر از قبل گفت _مهدیه تو از کی میدونستی؟ مهدیه سکوت کرد و نگاهش رو به مادرش داد _مامان تو هم میدونستی! ناباور نگاهش رو به مهدیه داد _من از صبح تا شب مثل سگ دارم جون میکنم این میشه نتیجه‌ی کار! خواستگاری کنه و من بی خبر باشم! مهدیه گفت _از کی خواستگاری کرده؟! منم تازه فهمیدم. بهش هم گفتم نکنه ولی گوش نکرد. به‌مامان هم نگفتن.‌حتما از خودش خواستگاری کرده. تو رو خدا بریم خونه. مرتضی عصبی سمت مریم قدم برداشت _آره! از خودت خواستگاری کرده؟! مریم به سیم اخر زد و گفت _به تو بگه که اینجوری کنی؟ به مامان بگه که بزاره کف دست دایی؟ به کی بگه مرتضی! دختر عمه‌شم اومد گفت منم قبول کردم مرتضی از شدت عصبانیت با هر نفسش قفسه‌ی سینه‌ش بالا و پایین میشد. _تو بیجا کردی با اون. این غزال بیست ساله با ماست. خواستمش به تو مهدیه گفتم پا پیش بزارید. با این‌که غزال به حرفم گوش میکنه و هر جا بگم میاد ولی تو خودم ندیدم برم جلو حرف بزنم. بعد شما دو تایی تصمیم گرفتید! نیم نگاهی به خاله که متعجب نگاهمون میکرد انداختم. فقط خاله نمیدونست که الان فهمید. مریم گفت _امیرعلی گیر افتاده. دایی پیله کرده بهش. غزال هم بی کس و کاره وگرنه تو هم الان گیر بابا و ننه‌ش بودی با چشم‌های گرد به مریم نگاه کردم. به من گفت بی کس و کار! مرتضی ناباور از این حرف مریم گفت _حرف دهنت رو بفهم مریم! پس ما کی هستیم! سمتش هجوم برد و با چشم‌های اشکی به زمین خیره شدم. لعنت به تو خانواده‌ت سپهر پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۳۳هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Alireza Talischi - Bi Panahi (128).mp3
2.96M
همینقدر خسته و تنها بدون حتی دلداری... غزال
کلاس پیش دانشگاهی میرفتم که متوجه یه پسر شیک و خوش قیافه موتور سوار شدم که من رو از مدرسه تا خونه تعقیب میکرد، دلهره و دلشوره افتاد به جونم که اگر بابام و یا داداشم ببینه چه دعوایی بشه، و مطمئن بودم که من رو هم تقصیر کار میدیدن، چند روزی ، من رو تعقیب کردو و یک روز خانمی به عنوان خواستگار اومد خونه ما، برای همون پسری که من رو تعقیب میکرد، بابام مخالفت کرد و به من گفت این پسره آدم نیست، ولی من .... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966