🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت183
🍀منتهای عشق💞
ادامه داد
_رویا، مثل شمع درخشانی. حتی تو تاریکی، من هیچوقت از تو دور نمیشم
این جمله برام خیلی بیشتر از یه جمله معمولیه
علی بیشتر از هر کسی میدونه که من چقدر دوستش دارم، ولی هنوز خیلی وقتها نمیدونه چطور باید با من کنار بیاد.
یه لحظه به خودم اومدم. لحنم رو لوس کردم
_دیگه جوابش رو نده
هر دو دستش رو روی چشمهاش گذاشت
_بروی چشم.
جلو اومد و به اپن تکیه داد
بعد از چند لحظه سکوت، گفت:
_میدونی رویا، از وقتی تو رو شناختم، خیلی چیزا تغییر کرده. یاد گرفتم که تو هیچ چیزی رو دستکم نمیگیری، و همیشه خودتی. نمیخوام هیچ وقت هیچ چیزی از خودت از دست بدم. حتی این حساسیت رو
لبخندم عمیق شد
_ممنون
با یه انرژی مثبت و با یه پوزخندی که بخواد حرصم بده گفت:
_آفرین به تو که غذا رو آماده کردی. عاشق خوروشت کرفسم. بزار ببرم
_چشم آقا
سمت اتاق خواب رفت
_چشمت بی بلا رویا
وقتی که میگه"رویا"، انگار همه چیز سادهتر میشه. برای دنیام انگار توی این لحظه، چیزی جز من و علی وجود نداره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت184
🍀منتهای عشق💞
غذای علی رو تو بهترین ظرف گذاشتم و یه ذره هم زعفرون دم کردم و روی برنجش ریختم که خوشمزهتر بشه. درش رو گذاشتم و تو یه کیسه قشنگ پارچهای گذاشتم. دم اتاق خواب ایستادم و آروم در زدم.
_علی؟
از اونطرف، صدای خندش بلند شد:
_در میزنی؟ بیا تو دیگه
از کردم و داخل رفتم. ظرف رو گوشهای گذاشتم و خودم رو به علی رسوندم. بغلش کردم و با مهربونی گفتم:
_ببخش علی، میدونی که بعضی وقتا الکی حساس میشم.
نگاه مهربونی بهم انداخت. دستهاش رو دور شونههام حلقه کرد و با لبخند گفت:
_مهم نیست ، این حرف مال گذشتهس. درستش میکنیم.
پیشونیم و بعد گونه و دستم رو بوسید. آروم گفت:
_مراقب خودت باش. هر چی بود بزار بگذره، من همیشه کنارتم.
احساس سبکی کردم، انگار همه دلگیریها و نگرانیها دور شدن. علی با ظرف غذا رفت و منم تا دم در همراهش شدم.
در رو بستم، برگشتم و نگاهم رو به بالا دادم یه حس شکرگزاری بهم دست داد. زیر لب گفتم:
_خدایا شکر برای این زندگی آروم و دایی که همیشه حمایتم میکنه.
باید برم پایین و به خاله بگم که دیگه از اقدس خانم و مریم پارچه نگیره. دیگه نمیخوام چیزی آسایش زندگیم رو به هم بزنه.
نگاهی به آینه کردم، خودم رو مرتب و آماده کردم و پایین رفتن
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت184 🍀منتهای عشق💞 غذای علی رو تو بهترین ظرف گذاشتم و یه
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت185
🍀منتهای عشق💞
از پلهها پایین رفتم. با دیدن میلاد گه روی کتابهاش خوابیده لبخند زدم.
دفترش هنوز توی دستش بود و سرش افتاده بود. انگار که خیلی خسته شده
خاله، عینکش رو به چشم زده و در حال قرآن خوندنه. صورتش خیلی جدی و پر از آرامش بود. وقتی بهش نگاه کردم، حس کردم چقدر دلشوره داره. شاید از دیدن این وضع میلاد نگرانه.
متوجهم شد و قرآن رو بست، عینکش رو از روی بینیاش برداشت و نگران گفت:
_بهتر شدی عزیزم؟
نمیدونم چطور باید بهش بگم. احتمالا صدای در که محکم خورده بهم رو شنیده متوجه ناراحتیم شده. کنارش نشستم دستش رو گرفتم و بوسیدم. با صدای ملایمی گفتم:
_خاله جون، میدونم که همیشه نگران مشتریها هستی، اما خواهش میکنم دیگه از مریم و اقدس خانم لباس قبول نکن. وقتی اینا میآن، حس میکنم انگار یکی داره انگشت میکنه تو چشمهای من. اصلاً نمیتونم باهاشون کنار بیام.
خاله خندید و سرش رو تکون داد و گفت:
_عزیزم، نیازی به این حرفا نیست. همیشه هر چی تو بگی، قبول میکنم.
از اینکه انقدر راحت قبول کرد لبخند زدم و گفتم:
_باشه خاله، الان دو تا چایی میریزم با هم بخوریم
آشپزخونه رفتم چایی ربختم و توی سینی گذلشتمو به حال برگشتم
خاله به میلاد نگاه میکنه. چهرهاش پر از نگرانیه . جلو رفتم سینی رو روی زمین گذاشتم و نشستم
_چی شده؟
خاله خیلی آهسته و با صدای گرفته گفت:
_امروز از مدرسه زنگ زدن و گفتن میلاد دیگه همه نمرههاش رو صفر گرفته. نمیدونم چی کار کنم. اگه علی بفهمه، میدونم خیلی ناراحت میشه.
برای اینکه ذهنش رو آروم کنم، گفتم:
_خاله، به نظرم نباید از علی پنهان کنی. باید همهچیز رو بهش بگی. میلاد هم دیگه باید بدونه که مسئولیتهاش رو باید جدی بگیره.
خاله سرش رو تکون داد و گفت:
_درست میگی. اما نمیخوام بهش آسیب بخوره.»
با نرمی گفتم:
_خاله، اگر علی میخواد تنبیهش کنه، اصلاً نباید جلوش رو بگیری. اگه نمیتونی تحمل کنی، بذار برو بالا، اما بهش بگو که باید مسئولیتهاش رو جدی بگیره. به جاش میفهمه که این تنبیه به خاطر خیر خودشه.
خاله آهی کشید و گفت:
_میدونم عزیزم، ولی خدا شاهد همه چیزه. نمیخوام میلاد اذیت بشه.
_خاله، میدونم که دلت برای میلاد میسوزه، اما این بهترین راهه. باید راه سخت رو انتخاب کنیم تا بعداً از اشتباهاتش پشیمون نشه.
خاله لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت. با صدای نرم و دلسوز گفت:
_ممنونم عزیزم. همیشه کنارم هستی. خدا حفظت کنه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت185 🍀منتهای عشق💞 از پلهها پایین رفتم. با دیدن میلاد گه
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت186
🍀منتهای عشق💞
روی تخت دراز کشیدم. نگاهم به ساعت افتاد. عقربهها نزدیک دو نصف شبن و من هنوز بیدارم. شبهایی که علی شیفته نظم زندگیم به هم میریزه، هم دلم از نبودنش میگیره و هم تنهایی خوابم نمیبره.
خدا کنه صبح خواب نمونم. نگاهم سمت گوشیم رفت. هشدارش رو برای صبح، قبل از نماز تنظیم کردم. همزمان صدای پیامکش بلند شد. دست دراز کردم و برش برداشتم.
با دیدن پیام علی، لبخند رو لبهام نشست
"رویا جان، عذاب وجدان رهام نمیکنه. من قصدی نداشتم و واقعاً فکر نمیکردم باعث آزارت بشم. اونم تو که تمام مدت حواست به اینه که من ناراحت نشم. یکم نگران حالتم. ببخشید عزیزم. صبح که بیدار شدی، بهم زنگ بزن. کارت دارم."
این پیام باعث شد تا احساس کنم علی چقدر دلش میخواد به بهترین شکل ممکن کنارم باشه. من دیگه هیچ دلخوری ازش ندارم. نباید اجازه بدم نگرانیهای بیدلیلش همچنان باقی بمونه. سریع جواب دادم
"عزیزم، ظهر که میرفتی، همه چی حل شد. دیگه ناراحت نیستم. خیلی خوشحالم که اینقدر برات مهمم."
بلافاصله پیام بعدیش ظاهر شد
"تو چرا بیداری!!!!"
از این علامتهای تعجب پشت سر هم میتوانم لحن توبیخگرش رو بفهمم. کوتاه خندیدم و نوشتم
"شبهایی که شیفتی خوابم نمیبره."
"بگیر بخواب، صبح خواب میمونی."
"چشم."
نگاهم رو به اولین پیام امشبش دادم و دوباره خوندمش.
غرق در خوندن بودم که پیام جدیدش اومد
"راستی رویا، تو میدونستی که مامان توی خونه خیاطی میکنه؟"
به تنها چیزی که فکر نکرده بودم همین بود. علی وسط این گیر و دار متوجه شده که خاله داره کار میکنه.
صداش توی سرم پیچید و بهم استرس داد:
"تو بشو چشم و گوش من توی این خونه."
من چطور بتونم فضولی کارهای خاله رو به علی بکنم؟ خاله که میلاد نیست!
نمیخوامم به هیچ عنوان باعث ناراحتی علی بشم. باید طوری وانمود کنم که کاملاً بیاطلاعم.
با دقت جواب دادم که نه دروغ بگم و نه راست:
"جلوی من تا حالا این کار رو نکرده. منم امروز اولین بار بود که دیدم مشتری داره."
هیچ دروغی نگفتم چون من واقعاً مشتریهای خاله رو ندیدم.
چند ثانیه بعد، پیام جدید علی اومد
"باشه ، فقط میخواستم بدونم که در جریان این موضوعی یا نه."
بعد از خوندن پیامش، یه نفس راحت کشیدم.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت186 🍀منتهای عشق💞 روی تخت دراز کشیدم. نگاهم به ساعت افتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت187
🍀منتهای عشق💞
باید به خاله هشدار بگم. ایستادم، سمت در رفتم . قلبم تند میزنه. وای از روزی که علی بفهمه. دوست ندارم علی رو ناراحت کنم، اما نمیتونم اجازه بدم که خاله هم اذیت بشه.
به آرومی از پلهها پایین رفتم و به سمت اتاق خواب خاله رفتم. در زدم و بعد از چند ثانیه، صدای نگران خاله رو شنیدم
_کیه!
_منم رویا
انگار خیالش راحت شد
_بیا تو!
در رو باز کردم و وارد شدم. خاله با چهرهای متمرکز و مشغول به کاره. پارچهها دورش پخش شدن و چرخ خیاطی به آرومی کار میکنه
_سلام خاله
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_سلام چرا بیداری!
_ میتونم باهاتون صحبت کنم؟
هرچی تلاش کردم آروم باشم انگار فایده نداشته و توی چهره اضطرابم رو نشون دادم
خاله نگاهی بهم انداخت و چرخ رو خاموش کرد.
_ چی شده؟
علی فهمیده که دارید توی خونه کار میکنید."
چهرهش به یکباره تغییر کرد. شوک و استرس توی چشماش ظاهر شدو دستش رو به صورتش گذاشت.
_چه خاکی تو سرم بریزم!
جلو رفتم و کنارش نشستم.
_دور از جونتون.
نگاهم رو توی صورتش که سوالی و درمونده بهم خیده بود چرخوندم
_ باید احتیاط کنید
به پارچههایی که از روز اولی که دیدمشون، تا الان نصف شدن و گوشه اتاق خواب چیده شدن اشاره کردم
_به نظرم اینارو که تولیدی گرفتید، پس بدید. اینطوری میتونید بگید فقط برای اونا بوده اونم چون خیلی اصرار کردن. بعد هم دیگه کار نگیرید
خاله با نگرانی نگاهم کرد و گفت:
_ نه، رویا! من به درآمدش نیاز دارم. نمیتونم این کار رو بکنم. این پول برای من خیلی مهمه.
_ولی خاله، اگر علی بفهمه، نمی ذاره ادامه بدی
درمونده گفت
_نمیخوام دستم تو جیب بچهم باشه
_دست شما تو جیب علی نیست اون همه محبت اون همه ایثارو فداکاری باید پاسخ داده بشه یا نه! علی وظیفشه خرج مادر و برادرش رو بده. خاله من میدونم شما به خاطر وامی که برای رضا گرفتید مجبورید بیشتر کار کنید. اما الان که رضا دیگه به حرف مهشید گوش نمیکنه و درآمدش مال خودشه، میتونه و توانایی پرداخت اقساطش رو داره. به نظر من دیگه کار نکنید همینجوری یه ذره یه ذره شخصی دوزی کنید که باعث دلخوری تو خونه هم نشه
خاله فکری کرد و گفت
_ در اتاق خواب رو قفل میکنم. این تنها راهیه که میتونم از این وضعیت دور بمونم.
_آره، شاید این بهترین کار باشه. ولی بلاخره میفهمه
_تو دلم رو خالی نکن. الانم بلند شو برو بالا بگیر بخواب که صبح خواب نمونی. برای ظهر هم ناهار نذار پدربزرگت اینا قراره به سلامتی از سفر بیان.
از صبح همه میریم خونه خودشون کارها رو بکنیم.
همونجا ناهار میذارم بیا اونجا بخور
خاله قانع بشو نیست لبخندی زدم ایستادم خداحافظی گفتم و از اتاق بیرون رفتم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت188
🍀منتهای عشق💞
آروم پلکهام رو از هم فاصله دادم نگاهم رو بیجون سمت ساعت بردم و با دیدن عقربههای ساعت عین برق گرفتهها سر جام نشستم
با عجله از تخت بلند شدم و سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم. مانتو و شلوار و مقنعه رو با عجله برداشتم.
از اتاق خواب بیرون رفتم و روی صندلی گذاشتم. کمی آب پرتقال توی لیوان ریختم و روی میز گذاشتم
صدای پیامک گوشیم بلند شد. استرس و عجله باعث شد که هول بشم و بلند بشم تا گوشی رو بردارم. دستم به لیوان آب پرتقال خورد کج شد تمام محتویاتش روی لباس هام که روی صندلی بود، ریخت.
لبم رو به دندون گرفتم و به وضعیت پیش اومده نگاه کردم.
اروم روی پیشونیم زدم
_ باید چیکار کنم!
بیخیال پیامی که برام اومده بود شدم و با عجله به سمت اتاق خواب رفتم.
بین مانتوها، مانتو مشکی برداشتم همون موقع پوشیدم. چادر دیگهای هم برداشتم
با یادآوری اینکه دیگه مقنعه ندارم اه از نهادم بلند شد. فقط همین رو کم داشتم
خیلی دیر شده و نمیتونم معطل بشم. دستم رو توی کمد کردم و یه روسری برداشتم.
همون روسری که دایی و سحر بهم هدیه داده بودن. با سوزن، مرتب کنار سرم بستم و چادر رو روی سرم مرتب کردم.
کیف و گوشیم رو برداشتم و با عجله از خونه بیرون رفتم.
خاله خواب، تلاش کردم تا بی سر و صدا برم که بیدارش نکنم.
وارد کوچه شدم، رضا رو دیدم که تو ماشینش نشسته. با دیدنم تک بوقی زد
جلو رفتم.شیشه روپایین داد
_بشین برسونمت
از هدفش با خبرم ولی خیلی دیرم شده. بهناچار سوار ماشینش شدم.
_سلام!
سعی کردم لبخند بزنم، هرچند که هنوز استرس دارم.
_سلام! خواب موندی؟
"آره، خواب موندم. امیدوارم دیر نرسم.
نگاهم رو به پاش دادم
_بهتری؟
نفس سنگینی کشید
_آره. دگتر گفت استراحت کنم ولی نمی تونم خونه بمونم
_نباید اجازه بدم برای من درد دل کنه.
کمی خودم رو نگران نشون دادم
_یکم تند برو. دیرم شده
با سر تایید کرد، ماشین به راه افتاد به خیابون خیره شدم. تو اولین فرصت باید به علی بگم که رضا تا دانشگاه رسوندم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت189
🍀منتهای عشق💞
تلاشم برای اینکه سر حرفش باز نشه بی فایده بود. تقریبا نزدیک دانشگاه بودیم که گفت
_تو اگر با من همکاری کنی من مهشید رو آدم میکنم.
_اولا مهشید آدم هست
ماشین رو جلوی در دانشگاه نگهداشت
_دوما این روشی که انتخاب کردی خیلی اشتباهه. من دوست ندارم یه سرِ دعوای تو و مهشید باشم.
رضا جدی نگاهم کرد
_من قصد دارم مهشید رو با این کارها تنبیه کنم. اگر تو باهام همکاری نکنی و بخوای مخالفت کنی، از راه دیگهای پیش میرم.
دلخور گفتم
_از هر راهی میخوای پیش بری برو، ولی از من استفاده نکن.
در ماشین رو باز کردم و پیاده شد.
خداحافظ.
اهمیتی به نگاه متعجب رضا ندادم و سمت دانشگاه رفتم گوشیم رو از توی بیرون آوردم و روی اسم علی زدم و براش نوشتم
_سلام عزیزم. من صبح خواب موندم. وقتی از خونه اومدم بیرون، رضا گفت بیا برسونمت. چون دیرم شده بود، مجبور شدم سوار ماشینش بشم و با رضا اومدم دانشگاه.
وارد دانشگاه میرفت و منتظر پیام علی موندم انتظارم طولانی نشد و پیام علی روی صفحه ظاهر شد
_سلام عزیزم. هیچ ایرادی نداره. ظهر شاید نتونم بیام دنبالت. خیلی خستم. میرم خونه، آقا جون میخوابم. با رضا هماهنگ میکنم بیاد دنبالت.
از این پیامش یه احساس آرامش و امنیت خاصی به دلم نشست. اما واقعا نگران رفتار رضا با مهشیدم. مهشید اشتباه زیاد داشته اما این کار رضا صد برابر از اون بدتره
با اینکه به رضا گفتم دنبالم نیاد اما شاید حرف علی باعث بشه تا فکر بکنه بتونه بیاد.
برای همین انگشتم رو، روی اسمش زدم و نوشتم
" رضا دنبال من نیا"
بعداً به علی توضیح میدم که چرا این حرف رو بهش زدم الان خسته است و اصلاً دلم نمیخواد به خستگیش اضافه کنم.
وارد کلاس شدم احساس ضعف عجیبی من رو گرفت این هم به خاطر نخوردن صبحانه است.
دست توی کیفم کردم شکلاتی برداشتم و گوشه دهنم گذاشتم.
ولی خوردن این شکلات هم من رو از ضعف نجات نمیده
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت190
🍀منتهای عشق💞
کلاسهام تموم شد و از دانشگاه بیرون رفتم. سوار تاکسی شدم و بعد از مدتی به خونهی آقاجون رسیدم.
امروز هم باید مهشید دو تحمل کنم هم عمه رو.
کرایه رو دادم و پیاده شدم. با دیدن دو تا گوسفندی که جلوی در بستن حسابی ترسیدم.
من چه جوری از جلوی اینا رد بشم
با فاصله از خونهی آقتجون وایستادم که صدای محمد رو شنیدم
_سلام
سرچرخوندم و نگاهش کردم
_سلام
خندید
_میترسی ازشون
با سر تایید کردم.
_ کاری به تو ندارن!
_میشه وایستی جلوشون من رد شم؟
دوباره خندید و جلوی گوسفندها ایستاد. با عجله از جلوشون رد شدم که گفت
_رویا اینو بده بابام. من باید برم جایی
سمتش چرخیدم و برگهای که دستش بود رو گرفتم
_بگو آقای رسولی گفت تعداد رو باید بهش بگه. زود زنگ بزنه
_باشه میگم
پا کج کردم تا وارد حیاط خونهی آقاجون بشم که از نگاه علی کنار منقل زغال، ته دلم خالی شد.
حتما همه چی رو دیده. الان میگه من جواب سلام دادم تو قهر کردی بعد خودت وایستادی با محمد حرف میزنی!
سمتش رفتم مظلوم کاغذ رو سمتش گرفتم
_سلام.تا رسیدم محمد اینو داد گفت بدم به عمو. فکر کنمشمارهی رستورانِ
اصلا به کاغذ توی دستم نگاه نکرد.خیره به چشمهام گفت
_کجا بودی؟
_دانشگاه دیگه!
_مگه قرار نبود با رضا برگردی!
_با رضا برنگشتم چون... حالا بهت میگم
_رویا خاله اومدی! بیا کمک این میوه ها رو بشوریم
نیم نگاهی به خاله که تو چهارچوب در ایستاده بودانداختم و دوباره نگاهم رو به علی دادم.
_برمکمک؟
نگاه خیرهش رو ازم برنداشت
_ببخشید فکر نمیکردم ناراحت بشی
_حرفم ایننیست رویا! من میگم...
_رویا محمد به تو شماره داده؟
نگاهم رو به عمو دادم
_بله. الان براتون میارم
نگاهم رو به علی دادم
_برم؟
شروع به باد زدن زغال ها کرد
_برو شب حرف میزنیم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت190 🍀منتهای عشق💞 کلاسهام تموم شد و از دانشگاه بیرون رفتم
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت190
🍀منتهای عشق💞
نگران از نگاهش سمت خونه رفتم.
_سلام عمو
کاغذ رو سمتش گرفتم.جوابم رو داد و کاغذ رو گرفت
_رویا تو از رضا خبر نداری؟
_نه
نفس سنگینی کشید
_جواب تلفن نمیده. به مهشیدم گفته بمون با خودم بریم. مهشید تو خونه تنهاست.
انقدر برای نگاه علی اضطراب دارم که نتونم تمرکز کنم و جوابی به عمو بدم.
_میاد حالا.
_رویا خاله اومدی!
عمو گفت
_برو تو کمک کن
_چشم
گوشیش رو درآورد و از روی کاغذی که بهش دادم شمارهای گرفت. وارد خونه شدم.
از پشت پرده حریر خونهی اقاجون به علی نگاه کردم. همچنان تو فکره!
کاش گوسفندا رو جلوی در نبسته بودن که مجبور شم از محمد کمک بگیرم
_رویا لباسهات رو عوض کن بیا
لبخند زد و مهربون نگاهم کرد
_چه روسری قشنگی! چقدر بهت میاد!
لبخند بی جونی زدم
_دایی برام خریده
طوری که انگار از نگاه کردن بهم نمیتونه دست بکشه جلو اومد
_دستش درد نکنه.
دستش رو پشت سرم گذاشت و صورتم رو بوسید
_چقدر خوشگل شدی
این تعربف خاله به اضطرابم، برای لحظهای غالب شد.
_ممنون
_رنگو روت یکم پریده. برای شام مرغ سرخ کردیم. برو یه تیکه بردار بخور بعد میوه ها رو بشور
_چشم
ازم فاصله گرفت
_آبجی گفتی کاهو بگیرن؟
صدای عمه از حمام بلند شد
_آره، سمانه داره میاره
باز خدا رو شکر حمومه. وگرنه از همین اول حرصم میداد
سرچرخوندم تا به علی نگاه کنم اما خبری ازش نبود. از پشت شیشه تو حیاط چشم چرخوندم. انگار رفته بیرون
چادرم رو دراوردم و سمت آشپزخونه رفتن. هیچ میلی به خوردن ندارم برای همین مستقیم سمت کیسهی میوهها رفتم.
_دستت درد نکنه عزیزم. شستی خشکشون کن
_چشم
با اومدن عمه حالم گرفته شد ولی به ظاهر نشون ندادم
_عافیت باشه آبجی
_ممنون
لبخندی از سر اجبار رو لب هام نشوندم
_سلام عمه
نگاهم کرد با مکث جوابم رو داد
در خونه باز شد و علی داخل اومد
_مامان من دارن میرم
خاله گفت
_ کجا ! اینجا بهت نیاز داریم
نفس سنگینی کشید
_حسین منتظرمه!
_بهش زنگ بزن بگو انشالله برای فردا!
علی کلافه سری تکون داد و سمت یکی از اتاق ها رفت. من اصلا نفهمیدم تو حیاط سر چی ازم ناراحت شده. اینکه با محمد حرف زدم یا تنهایی از دانشگاه برگشتم.
شیر اب رو بستم
عمه گفت
_کجا! تمومش کن بعد برو
_الان برمیگردم
سمت اتاقی که علی داخلش بود رفتم. وارد اتاق شدم. پشت به درگوشی کنار گوشش بود.
_پس خودت برو.فعلا خداحافظ
سمت در چرخید و با دیدنم کمی اخم کرد.
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
.🍀منتهای عشق💞
#پارت191
در رو بستم و مظلوم نگاهش کردم.
_گوسفند جلوی در بود ترسیدم مجبور شدم...
همزمان که روی تخت نشست، گفت:
_بارها بهت گفتم من از حرف زدن تو با محمد ناراحت نمیشم چون هم تو رو مثل چشمهام قبول دارم هم محمد رو میشناسم.
نگاهم بین چشمهاش جابجا شد و با تردید پرسیدم
_پس چرا ناراحتی!
نگاه رو ازم گرفت و به کنارش اشاره کرد
_بیا اینجا بشین
لحنش آرومه و باعث میشه تا هر استرسی ازم دور بشه.
جلو رفتم و کاری که ازم میخواست رو انجام دادم. تمام تلاشش رو میکنه تا اخم رو از چهرهش دور کنه.
_من مگه به تو نگفتم دانشگاه میری با مقنعه برو؟ مگه بهت نگفتم این روسری رو هر وقت با خودم رفتیم بیرون سرت کن؟
نگاهم رو به پایین روسریم دادم و یاد اون شبی افتادم که دایی این روسری رو بهم هدیه داد
تچی کردم و شرمنده گفتم
_ای وای! صبح اب پرتقال ریخت رو مقنعهم. هول شدم یادم رفت!
لبخند روی لبهاش رو کنترل کرد و گونهم رو بین انگشتهاش گرفت و کشید
_کوفت و یادم رفت!
لبم رو به دندون گرفتم
_نمیدونی صبح چه بلایی سرم اومد که!
نگاهش رو ازم گرفت
_هر چیزی که به نظر برات کوچیک میاد، برای من مهمه
وقتی بهت میگم مقنعه بپوش چون برای اعتبارت مهمه.
خودم رو مظلوم کردم
_من که از عمد اینکار رو نکردم. به خدا آب پرتقال ریخت روش
_بعد تو بین اون همه روسری دقیقا همونی رو پوشیدی که من تاکید کردم نپوش؟
بغ کرده و ناراحت گفتم
_ببخشید
از گوشهی چشم نگاهم کرد و نفس سنگینی کشید
_میدونی رویا این اونقدر مهم نبود و نیست ولی من یه قصدی داشتم
_چه قصدی!
_تو دیروز سر یه جواب سلام بلایی سر من آوردی که کل شب اعصابم خورد بود. چون فکر کردی بهت احترام نذاشتم...
دستم رو روی صورتم گذاشتم و تا صورتم و در واقع لبخند پهنی که روش ظاهر شده بود رو نبینه.
_وای علی دیگه خجالتم نده
سکوت کرد و همین باعث شد تا از بین انگشتهام نگاهش کنم
هم حرصش گرفته هم لبخند روی لبهاش نشسته.
دستمرو از جلوی صورتم برداشت. صدای عمه بلند شد
_رویا بیا دیگه!
علی با خنده گفت
_امروز رو هم با دلبری رد کردی. پاشو برو
صورتم رو جلو بردم و صورتش رو بوسیدم و آهسته گفتم
_دیگه تکرار نمیشه
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 .🍀منتهای عشق💞 #پارت191 در رو بستم و مظلوم نگاهش کردم. _گوسف
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت192
🍀منتهای عشق💞
ایستادم و سمت در رفتم .صدای آهستهش باعث شد تا سمتش بچرخم
_جواب عمه رو نده.
ابروهام بالا رفت
_مگه چیزی گفته؟
ایستاد و سمتم اومد
_نه. چون چند بار زنگ زد جوابش رو ندادی حدس میزنم دلخور باشه بخواد یه حرفی بهت بزنه
_علی جان من فقط جواب تو با خاله رو نمیدم. بقیه هر چی بگن جوابش رو هم میگیرن
کوتاه خندید
_جواب عمه رو نده
سمت در چرخیدم
_شرمندم...
مچ دستم رو گرفت و باعث شد تا نگاهش کنم
_یک کلام بگو چشم بزار خیالم راحت شه
_من از خودم دفاع کنم خیالت ناراحت میشه؟!
لبخند مهربونی بهم زد
_با کلمات بازی نکن. هم تو رو میشناسم هم عمه رو. الان جوابش رو بدی ول نمیکنه. هر روز میخواد پیغام بده. اینجوری اعصاب همه رو خراب میکنه
_باشه هیچی نمیگم
با انگشت روی بینیمزد
_روی قولت حساب میکنم.
دستش رو پشت کمرم گذاشت
_بریم بیرون.خودتم زیاد خسته نکن
در رو باز کرد و هر دو بیرون رفتیم. علی سمت حیاط رفت و من وارد آشپزخونه شدم.
عمه با دیدنم گفت
_بیا دیگه!
نگاهش رو به خاله داد
_این دخترا رو تا ول کنی در میرن
یکی نیست بهش بگه دخترای خودت کجان. رو به خاله گفتم
_خاله جان من چیکار کنم؟
عمه چشمهاش رو براق کرد و خاله که اصلا متوجه نشده بود گفت
_دورت بگرم تو با سلیقهای، بشین میوهها رو خشک کن ظرف میوه رو بچین
_چشم
کنار سبد میوه نشستم و دستمال رو برداشتم و شروع به خشک کردن خیارها کردم.
میتونم عمه رو ببخشم ولی عمه هیچ وقت ابراز پشیمونی و عذرخواهی، نکرد.
بزار به بار بگه، منم بگم تو بزرگتری باشه بخشیدم
پارت زاپاس
عزیزان مدتیه من درگیر یه بیماری شدم که مجبور به عمل جراحی شدم و نتونستم پارتی از منتهای عشق تایپ کنم و بزارم.
الحمدلله خیلی بهترم
ان شاءالله خدا به همه سلامتی بده.
دعا کنید که بتونم پارت رو برسونم و هر روز پارت داشته باشیم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت192 🍀منتهای عشق💞 ایستادم و سمت در رفتم .صدای آهستهش ب
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت193
🍀منتهای عشق💞
میوه ها رو توی ظرف چیدم و خواستم برشون دارم و روی اپن بزارم که دست مردونهای جلو اومد و باعث شد تا با لبخند علی رو نگاه کنم.
_سنگینِ.
برداشت و روی اپن گذاشت. تن صداش رو پایین آورد و آهسته گفت
_رضا جواب تلفنت رو میده؟
_فکر نکنم. صبح جلوی دانشگاه باهاش تند حرف زدم
ابروهاش بالا رفت
_چرا؟!
نیم نگاهی به عمه که در حال شستن سبزی خوردن ها بود انداختم و گفتم
_چون میخواد با من، مهشید رو حرص بده.
سری به تاسف تکون داد و نفس سنگینی کشید و گفت
_عقل نداره. عمو دیگه داره ناراحت میشه.
_خب بهش پیام بده
گوشیش رو درآورد و شروع به نوشتن پیام کرد. سرم رو جلو بردم و شروع به خوندن کردم
"رضا دست از بچه بازی بردار. مهشید رو بردار بیار خونهی آقاجون. عمو دیگه داره دلخور میشه"
پیام رو ارسال کرد و گفت
_بالاخره از یه طرف شورش رو در میاره. یا تو لوس بازی یا سخت گیری
نگاهش رو توی صورتم چرخوند و نگران پرسید
_خوبی؟
با سر تایید کردم
_آره خوبم
_انگار رنگ و روت پریده!
_شاید برای رضا ناراحت شدم اینجوری نشونمیده و گرنه خوبم
صدای پیامکش بلند شد و صفحهی گوشیش رو روشن کرد.
"داریم میایم"
لبخند رو لبهام نشست و علی گوشی رو توی جیب کتش انداخت
_نه با مهشید گرم بگیر نه با رضا
_چشم
_کی ختم بخیر بشه خدا میدونه.
_علی این جعبه ها رو ببر تو حیاط
علی نگاهی به عمه انداخت و سمت جعبه ها رفت.
_رویا تو هم برو خونه رو جارو بکش
خیلی زورم میاد عمه بهم کار میگه.
_عمه سمانه نمیاد؟
_تو راهن
علی نیمنگاهی بهم انداخت و با جعبهها از آشپزخونه بیرون رفت
_کی میرسن؟
_دیگه الانا میان.
همزمان خاله وارد آشپزخونه شد
_رویا مادر چرا انقدر رنگت پریده!
این بهترین راهه برای اینکه از زیر کار عمه فرار کنم.
خودم رو بیحال نشون دادم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم.
_نمیدونم
_صبحانه خوردی رفتی دانشگاه؟
_نه. خواب موندم
لبهاش رو بهم فشار داد و دلخور نگاهم کرد
_برای همونه. بیا بشین یه صبحانه بهت بدم
سمت کتری رفت. عمه گفت
_بعدش خونه رو جارو بکش
همونطور که بیرون میرفتم گفتم
_سمانه که تو راهه. صبر کنید میاد جارو میکشه
پایین اپن نشستم و تا دیگه قیافهش رو نبینم
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀