🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت237
🍀منتهای عشق💞
وارد آشپزخونه شدیم. زهره نفس راحتی کشید.
_ نزدیک بود بیچاره بشم ها!
_ زهره تو چه رویی داری؟ خجالت نکشیدی دایی فهمید بیاجازه گوشیش رو برداشتی!؟
_ چرا خیلی خجالت کشیدم؛ اما چارهای برام نمونده بود. باید بهش میگفتم که دست از سرم برداره و با اون عکسهایی که دستشه...
خیره تو چشمهام، پشیمون از حرفش گفت:
_ گفتم که دیگه ولم کنه.
اما من نکته حرفش رو گرفتم. جلوتر رفتم.
_ اونا از تو عکس دارن!؟
ترسیده نگاهم کرد.
_ نه بابا...! یه حرفی از دهنم دراومد. حرف در میاری چرا؟ عکس چی! گفتم دست از سرم برداره فقط.
_ چی گفت؟
_ نمیدونم دیگه، نتونستم منتظر جواب باشم.
_ اگر الان جواب پیام رو بده، میخوای چیکار کنی؟
_ نه اون نمیده، مطمئنم.
_ زهره تو چقدر سادهای! هدیه دنبال اینه که یه چیزی از تو بگیره، اذیتت کنه. بعد تو خیلی راحت شماره دایی رو بهش دادی؟ تو که میدونی هر اتفاقی بیفته و دایی با اطلاع بشه، میره به علی میگه! چه جوری میخوای خودت رو جمع کنی؟
زهره هر دو دستش رو بهم گره زد و گفت:
_ توروخدا تو دلم رو خالی نکن! پیام دادم بهش، دست از سرم برداره.
_ بزرگترین اشتباهی بود که تا امروز انجام دادی!
نگاهش رو از من گرفت و سر به زیر گفت:
_ اون نمیگه.
_ چرا نمیگه؟ هدیهای که توی مدرسه اون جوری دنبالمون راه افتاده بود، به نظرت حالا که یه آتو ازت گرفته، زنگ نمیزنه به دایی همه چیز رو بگه؟
با تن صدای پایین گفت:
_ آخه من به هدیه نگفتم که!
_ پس به کی گفتی؟
_ به برادرش پیام دادم.
_ وای از دست تو زهره! چه سر نترسی داری! من اصلاً جرأت نمیکنم وقتی کنار علی و خاله هستم، راست و چپم رو نگاه کنم! بعد تو کنارشون بودی و این کارها رو میکنی؟
_ به خدا پشیمونم رویا! یه لحظه نمیدونم چی شد که یادم رفت باید چیکار کنم.
_ خدا برات به خیر کنه.
سینی چایی رو پر کردم و بیرون رفتم.
این که عمو اینجا اومده اصلاً تقصیر من نیست؛ اما اینکه علی به من گفته دیگه باهاش تنها حرف نزنم و من زدم، یکم بهم استرس وارد شده و سینجینهای بعدش اذیتم میکنه. یا شایدم اصلاً علی من رو اذیت نکنه و من خودم این احساس رو دارم. اصلاً دوست ندارم کاری کنم که ناراحت بشه.
خدا صدای زهره رو شنید و دایی تا آخر شب که تو خونه ما بود حرفی از گوشی برداشتن زهره نزد. از اون طرف برادر هدیه هم پیامی به دایی نفرستاد.
اما اگر واقعاً زهره درست گفته باشه و طبق حرف خودش، حرف از دهنش نپریده باشه و عکس دست اونها داشته باشه، چه اتفاق بدی میافته؟ چه عکسهایی ازش دارن که انقدر میترسه؟ اصلاً کجا رفتن که تونستن عکس بندازن؟
نمیدونم رو چه حسابی زهره این کار رو کرده! این کار حتی در آینده هم برای زندگیش پرخطر میشه.
اگر احساس کنم کار به جاهای باریک میکشه و هدیه دست از سر زهره برنمیداره و همچنان میخواد تهدیدش کنه، مجبور میشم به خاله قضیهی عکسی که نصفه و نیمه زهره از دهنش پرید رو بگم تا بتونه جلوی این اتفاق رو بگیره.
دایی خداحافظی کرد و رفت. بعد از اون رضا به خونه برگشت. خوشحال و سرحال داخل آمد و با صدای بلند سلام کرد.
جوابش رو دادیم. علی از این که برادرش سروسامون گرفته حسابی خوشحالِ. رضا پرغرور دستش رو توی جیبش کرد و سوئیچی بیرون آورد.
_ بفرما، اینم از هدیهی پدر زن من. یه ماشین بهم داد.
لبخند از روی لبهای علی پاک شد و معنیدار نگاهش کرد.
خاله ناراحت گفت:
_ عزت نفست رو فروختی به ماشین.
_ عزت نفس چی مامان! مگه چی شده؟
پشیمون از این حرف، سوئیچ رو داخل جیبش گذاشت و دَر رو که نیمه باز بود، بهم کوبید.
_ لعنت به این زندگی پر از ادعا! من نمیتونم صورتم رو با سیلی سرخ نگه دارم. نیازم رو به عموم گفتم، اونم بهم داد.
سمت پلهها رفت.
_ خسته شدم. اَه...
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت238
🍀منتهای عشق💞
با صدای معترض و عصبی علی ایستاد.
_ رضا...
نگاه پر از حرصش رو از علی به خاله داد و با لحن تندی گفت:
_ ببخشید.
باقی موندهی پلهها رو بالا رفت. علی خواست از جاش بلند بشه که خاله مانع شد و غمگین گفت:
_ ولش کن.
_ غلط میکنه تو روی شما اَه میگه! میخواد بیشخصیت و بیعزت نفس باشه، به جهنم! بره دست دراز کنه جلوی عمو، مثل این داماد سرخونهها هر چی دلش میخواد بگیره؛ اما حق نداره با شما تندی کنه!
خاله دست علی رو گرفت و با بغض گفت:
_ باشه هیچی بهش نگو.
علی خم شد و دست خاله رو بوسید.
_ الهی دورت بگردم؛ خودم نوکرتم. توروخدا این جوری بغض نکن.
خاله دست علی رو رها کرد و اشکش رو پاک کرد. علی هم از فرصت استفاده کرد و سمت پلهها رفت. پاش رو روی اولین پله گذاشت که خاله دوباره مانع شد.
_ فرق بین تو و رضا چیه وقتی به حرفم گوش نمیکنید؟ میگم ولش کن کاریش نداشته باش.
علی عصبی سرش رو پایبن انداخت و به دیوار آشپزخونه تکیه داد. کمی به خاله نگاه کرد و رو به من و زهره گفت:
_ یه لیوان آب بدید به مامان.
هر دو با عجله ایستادیم. من زودتر وارد آشپزخونه شدم و زهره گوشهای ایستاد. لیوان آب رو پر کردم و سمت خاله رفتم.
خاله بیمیل کمی از آب خورد. نگاه پر از دلسوزی به علی انداخت.
_ این روزها هم میگذره. بالاخره یه روز میفهمه اشتباه کرده. دوست ندارم این روزهاش پر از خاطرهی بد باشه.
علی عصبانیتش رو کنترل کرد. جلو اومد و کنار خاله نشست.
_ این الان پاش رو گذاشته رو گاز، داره با سرعت میره. اگر یه دستانداز جلوش نباشه، کار دست خودش میده.
آه خاله ببشتر علی رو عصبی کرد.
_ مامان به خدا اگر بابا زنده بود امشب رضا رو بابت این رفتارش با شما، زنده نمیذاشت.
_ فردا شب خواستگاری زهرهست. نمیخوام تو خونه اختلاف باشه.
_ شما هر چی بگی من میگم چشم ولی این...
_ میدونم باهاش چیکار کنم. وقتی دیگه بهش پول ندم و توی پول بنزین ماشینش بمونه، میفهمه که باید چه جوری رفتار کنه.
توی سرم احساس سرما کردم. من نمیدونستم این جوری میشه وگرنه اون پول رو به رضا نمیدادم.
میلاد گفت:
_ حتماً میره میده به عمو میگه پر بنزینش کن.
علی نگاه تیزش رو به میلاد داد. میلاد ترسیده سرش رو پایین انداخت و دیگه حرف نزد.
خاله رو به من و زهره گفت:
_ برید بخوابید، صبح زود باید بلند شید. گفتن بعد ناهار میان.
هر دو ایستادیم و قبل از رفتن، دست میلاد رو هم گرفتم.
_ پاشو بریم بالا.
آهسته گفت:
_ الان رضا دیوونه شده، من نمیرم پیشش.
علی صداش رو شنید.
_ میلاد اصلاً خوشم نمیاد این جوری حرف میزنی! برو امشب تو اتاق زهره و رویا بخواب.
میلاد دلخور چشمی گفت و هر سه از پلهها بالا رفتیم.
وای از روزی که اینا بفهمن من به رضا پول دادم! باید به رضا تأکید کنم که حرفی نزنه.
میلاد و زهره وارد اتاق شدن. رو به زهره گفتم:
_ من باید برم سرویس؛ الان میام.
دَر رو بستم و چند لحظهای ایستادم و به دَر نگاه کردم تا مطمئن شم دنبالم نمیان. با سرعت سمت اتاق رضا رفتم. دَر زدم ولی مثل صبح منتظر اجازه نشدم و وارد اتاقش شدم.
گوشهی اتاق نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود. از ورودم کمی جا خورد اما حرفی نزد.
_ رضا.
_ هوم؛ اومدی نصیحت.
_ نه. توروخدا به کسی نگی من بهت پول دادما! علی بفهمه پوستم رو میکنه.
_ نه نمیگم.
سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد.
_ این خوبیت رو هم فراموش نمیکنم. مطمئن باش برات جبران میکنم. اینا اصلاً حالیشون نیست منم جوونم، دل دارم. از بچگی تو حسرت بزرگ شدم و برای شهریهی دانشگاه هم کلی شرط و شروط گذاشتن. به من چه که بابام مرده و مامانم انقدر مغروره که فقر و سختی ما رو به آبروش ترجیح میده؟
مگه من دل ندارم که پولهاش رو میده علی واسه خودش ماشین بخره. مثلاً من دانشجواَم، چرا فقط باید اندازهی کرایهی ماشین پول تو کیفم باشه. چند بار عمو گفته بیا کنار دستم کار کن؛ هم یاد بگیر، هم یه حقوق ته ماه داشته باشی. مامان میگه نرو. آخه چرا نمیذاره عمو هوای ما رو داشته باشه؟
_ عیب نداره. انقدر فکر وخیال نکن. اونم حتماً دلیلی داره که این جوری میگه.
_ آره دلیل داره، اونم خود خواهی محضِ.
_ تو الان عصبانی هستی. صبر کن آروم شی بعد حرف بزن. فقط حواست باشه نگی من دادم.
با سر تأیید کرد. دَر رو باز کردم و از اتاقش بیرون اومدم. با دیدن علی که متعجب جلوی دَر اتاقش به من نگاه میکرد، سر جام خشک شدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت239
🍀منتهای عشق💞
ابروش رو بالا داد و سؤالی و پرحرف نگاهم کرد.
خدایا چی بگم که باور کنه! کاش یکی سر میرسید و میتونستم از زیر بار این توضیح شونه خالی کنم.
جلو رفتم و به چشمهاش که با کمی عصبانیت بهم خیره بود، نگاه کردم.
_ رفتم بهش بگم...
انگشتش رو روی بینیش گذاشت و با اون یکی دستش، دَر اتاقش رو هُل داد و بازش کرد. با سر به داخل اتاقش اشاره کرد و بیصدا لب زد:
_ برو تو.
نگاهی به داخل اتاقش انداختم. چارهای جز رفتن ندارم. وارد اتاق شدم. خودش هم اومد و دَر رو بست. این بار رنگ دلخوری هم به نگاه پر از سؤال و عصبانیش اضافه شد.
با تن صدای خیلی پایینی گفتم:
_ نارحت بود، رفتم...
با اینکه صدام خیلی پایین بود گفت:
_ صدات رو بیار پایین.
این اصلاً نمیخواد توضیح من رو گوش کنه. انگار میخواد دقودلی همهی ناراحتی امشب رو سر من خالی کنه.
_ من که آروم حرف زدم!
_ از این آرومتر بگو.
نفسی کشیدم و لب زدم:
_ ناراحت بود، رفتم از دلش در بیارم.
_ به تو چه ربطی داره؟
انقدر محکم و جدی گفت که فقط تونستم سرم رو پایین بندازم. پر تهدید و عصبیتر گفت:
_ رویا...
حرفش رو خورد و زیر لب لاالهالااللهی گفت.
چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد:
_ از این به بعد ببینم یا بشنوم رفتی تو اتاقش و باهاش حرف خصوصی زدی، من میدونم تو!
با سرانگشتهاش ضربهی محکمی به بازوم زد.
_ قشنگ فهمیدی چی گفتم؟
ذرهای به عقب رفتم.
_ آره فهمیدم.
_ نمیگم باهاش حرف نزن؛ ولی از روز اول بهتون گفتم تو اتاق هم رفتن ممنوعه.
_ حواسم نبود، ببخشید.
_ بار آخرتِ!
_ چشم.
نگاه چپچپش رو از من برنمیداشت. هر چقدر هم دعوام میکنه دلش خنک نمیشه.
_ من میدونم با اون چیکار کنم که بار آخرش باشه اینجوری جلوی مامان قد علم میکنه!
جای انگشتهاش روی بازوم کمی درد میکنه؛ اما نمیدونم چرا جرأت نمیکنم دستم رو روی بازوم ببرم و کمی ماساژش بدم.
_ میتونم برم؟
_ چیه طاقت نداری دو کلام حرف بشنوی؟
از سر درموندگی سرم رو تکون دادم.
به دَر اشاره کرد.
_ برو.
از خدا خواسته فوری بیرون رفتم و نفس راحتی کشیدم. دستم رو روی بازوم گذاشتم و کمی ماساژ دادم. خداروشکر به خیر گذشت. فقط باید دعا کنم رضا حرفی از پول نزنه؛ یا عمو و آقاجون چیزی نگن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀پرچمت را هر کجا دیدم
🖤دویدم یاحسین
🥀زیر این پرچم همیشه
🖤خیر دیدم یاحسین
🥀من زمین گیرم ولی تو
🖤دستگیرم بوده ای
🥀غیر خوبی از شما
🖤چیزی ندیدم یا حسین
#السلامعلیکیااباعبدالله🖤🥀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت240
🍀منتهای عشق💞
با صدای رضا و خاله بیدار شدم و به زهره که سر جاش نشسته بود نگاه کردم.
_ سلام. چی شده؟
_ سلام. این رضا تا یه شر درست نکنه بیخیال نمیشه. از نبودن علی سوءاستفاده میکنه.
خاله با حرص و التماس گفت:
_ رضاجان، امروز نمیشه بری. باید بمونی!
_ به من چه مامان! خواستگاری زهره که قرار نیست من رو بپسندن! من میخوام با مهشید برم بیرون؛ منتظرمه.
_ خجالت میکشم نباشی. الان میگن برادرش کو؟
_ بگو با نامزدش رفته بیرون. بعد هم علی برای تو کافیه.
_ رضا زشته!
_ اَه مامان ول کن دیگه! تو چرا انقدر رو من گیر داری؟
روسریم رو سرم کردم و ایستادم. با زهره و میلاد سمت دَر رفتیم. همزمان که دَر رو باز کردم و خواستم گره روسریم رو ببندم، دَر اتاق علی به ضرب باز شد و بیرون اومد.
چرا سرکار نرفته!
رضا حسابی جا خورد. سمتش رفت و یقهش رو توی دستهاش گرفت.
_ رضا بار دیگه بشنوم به مامان اَه گفتی، تمام دندونهات رو توی دهنت خرد میکنم!
رضا دستش رو روی دستهای علی گذاشت و با ترس بهش نگاه کرد.
_ ببخشید، حواسم نبود.
خاله ناراحت کنارشون ایستاد و با بغض گفت:
_ بسه توروخدا. نمیخوام امروز دعوا درست شه.
علی یقهی رضا رو ول کرد و تو صورتش گفت:
_ امروز هیچ قبرستونی نمیری، فهمیدی؟
رضا جوابی نداد که علی با دست به عقب هُلش داد و گفت:
_ با توأم...
رضا برای اینکه به زمین نیافته، چند قومی عقب رفت و سر به زیر گفت:
_ باشه نمیرم.
خاله گفت:
_ توروخدا یه صلوات بفرستید، تموم کنید. اومده بودم صداتون کنم صبحانه بخوریم.
علی خواست به خاله نگاه کنه اما نگاهش روی من ثابت موند. نگاه عصبیش هولم کرد. زهره آهسته گفت:
_ گره روسریت رو ببند.
فوری بستمش. علی نگاه چپچپش رو از من برداشت و رو به خاله گفت:
_ خیالت راحت، امروز هیچکس از این خونه بیرون نمیره.
رو به ما ادامه داد:
_ بیاید پایین صبحانه بخوریم.
خاله مسیرش رو سمت پلهها کج کرد و علی هم به دنبالش رفت.
زهره گفت:
_ علی چرا چند وقتیه گیر داده به تو!؟
خودم رو به اون راه زدم.
_ نه! چه گیری؟
_ این از الان، اونم از دیروز سر ناهار بیخودی دعوات کرد تو اتفاقی که اصلاً مقصر نبودی.
بیتفاوت شونههام رو بالا دادم.
_ نه بابا؛ مثل همیشهست.
به بالای روسریم اشاره کرد.
_ خب حالا موهات رو بکن تو تا نکشتت.
موهام رو داخل فرستادم و به رضا که با گوشیش پیام میداد نگاه کردم. گوشیش رو داخل جیبش گذاشت و رو به ما گفت:
_ این چرا خونهست!؟
زهره گفت:
_ ما هم فکر کردیم سرکاره. بیاید بریم پایین، الان دوباره صداش در میاد.
اول از همه راه افتادم و چهارتایی از پلهها پایین رفتیم. نزدیک به ورودی آشپزخونه، صدای علی باعث شد تا بایستم.
_ مامان این رویا همیشه من نیستم این جوریه!؟
_ چه جوری؟
_ الان وضعیت روسری سر کردنش رو ندیدید؟
_ از رویا خانومتر نیست. اصلاً تو این مسائل اذیتم نمیکنه. الانم احتمالاً به خاطر صدای رضا هول شده.
زهره دستش رو روی کمرم گذاشت.
_ برو پایین دیگه!
ته دلم از این نوع حرف زدن علی خالی شد. دو تا پلهی باقی مونده رو پایین رفتیم. خاله سفره رو پهن کرده بود. با دیدن ما برای عادی نشون دادن وضعیت خونه، مثل همیشه ازمون استقبال کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت241
🍀منتهای عشق💞
در شرایطی که خاله منکرش بود، توی سکوت شروع به خوردن کردیم.
خاله گفت:
_ رویاجان امروز یکم بیشتر کمکم کن. نمیخوام زهره کار کنه.
_ چشم خاله.
_ رضا تو هم یه لیست بهت میدم، برو یکم خرید کن.
علی بدون اینکه سرش رو بالا بگیره گفت:
_ خودم میرم مامان.
_ نه تو توی خونه بمون، کارت دارم. خیلی استرس دارم.
رضا گفت:
_ من پول ندارما! باید بدید.
متعجب نگاهش کردم. مگه میشه اون همه پول تموم شده باشه! رضا متوجه نگاهم شد و با پررویی گفت:
_ چیه؟ ندارم دیگه!
از این همه روی زیادش، کم آوردم و سریع نگاهم رو ازش گرفتم. علی ایستاد و با غیض گفت:
_ رویا پاشو بیا تو حیاط!
خاله درمونده نگاهش کرد.
_ باز چی شد!
علی منتظر نموند و سمت حیاط رفت. خاله رو به من گفت:
_ مگه چیکار کردی؟
میدونم برای چی کارم داره. آهسته لب زدم:
_ نمیدونم!
علی عصبیتر اسمم رو صدا کرد.
_ رویا...
فوری ایستادم. خاله دستم رو گرفت.
_ بشین برم ببینم چش شد!
_ نه خاله، خودم میرم.
از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد حیاط شدم. هر دو دستش رو توی جیبش کرده بود و پشت به من ایستاده بود.
قبل از اینکه صداش کنم، دستی به بالای روسریم کشیدم.
_ بله.
تیز برگشت سمتم؛ گوشهی آستینم رو گرفت و کشید. باهاش همراه شدم. کنار دیوار آستینم رو رها کرد و تو چشمهام خیره شد.
_ دیشب چی گفتی به رضا؟
آب دهنم رو قورت دادم و تلاش کردم تا لکنت صدام رو که از ترس بود کنترل کنم.
_ گفتم که! دیدم خیلی ناراحته، گفتم شاید بتونم آرومش کنم.
ابروهاش رو بالا داد و با تهدید تو نگاهش گفت:
_ همین؟
با تکونهای ریز سرم تأیید کردم.
نگاهش رو برداشت و پشت بهم کرد. بغض توی گلوم گیر کرد و صدام لرزید.
_ چرا از جای دیگه ناراحتی، سر من خالی میکنی؟
تیز چرخید سمتم و انگشت اشارهاش رو سمت صورتم گرفت و تکون داد.
_ اتفاقاً از خود خودت ناراحتم، چون داری بهم دروغ میگی. چون دیگه به تو به چشم زهره نگاه نمیکنم و همین نگاهم باعث میشه از تو بیشتر انتظار داشته باشم.
نگاهم بین چشمهاش جابجا شد و قطره اشکی از چشمم پایین ریخت. نگاهش به اشکم افتاد که فوری پاکش کردم. با دیدن اشکم رنگ پشیمونی رو توی صورتش احساس کردم. کلافه دستش رو بین موهاش کشید و با لحن خیلی آرومتری نسبت به قبل گفت:
_ برو تو.
فوری پا کج کردم و وارد خونه شدم. خاله نگران روی پله نشسته بود. با دیدنم ایستاد و گفت:
_ چرا گریه کردی!؟
_ هیچی خاله؛ فقط بگو من باید چیکار کنم؟
_ چرا با من این جوری میکنید!؟ چرا خون به دلم میکنید؟
دَر خونه باز شد و علی داخل اومد.
_ رضا زود باش بیا بریم خرید.
رو به خاله گفت:
_ زود برمیگردیم، نگران نباش.
رضا از آشپزخونه بیرون اومد.
_ خودم میرفتم دیگه!
_ بیا کارت دارم.
این رو گفت و بیرون رفت. رضا رو به خاله گفت:
_ یا اباالفضل؛ این چی کار با من داره؟ نوبتی میخواد اشک در بیاره؟ اول رویا، الانم من.
_ رضا جان جوابش رو نده؛ بذار آروم بگیره.
_ آخه من کی جرأت کردم جوابش رو بدم که این بار دومم باشه؟
کفشش رو از توی جاکفشی بیرون آورد.
_ مامان من باید پیش مهشید پاسخگو باشم. توروخدا برنامههای ما رو بهم نریز. با من قهر کرد، کلی براش توضیح دادم تا آشتی کرد.
_ بهش نگفتی که چه خبره؟
_ چرا گفتم. نمیگفتم که آشتی نمیکرد.
_ من نمیخواستم عموت بفهمه آقارضا!
_ نترس اون تا بهش نگی نمیاد. فعلاً خداحافظ.
خاله آهی کشید و از من خواست تا کل خونه رو جارو بکشم و گردگیری کنم. زهره هم با اینکه میدونه قراره جواب منفی باشه، باز هم استرس داره.
پشیمون از پولی که به رضا دادم، شروع به انجام کارها کردم. رضا و علی خیلی زود برگشتن و با کمک خاله تمام میوهها رو شستیم و توی ظرف چیدیم. سعی کردم به علی نزدیک نشم تا از عصبانیتش کم بشه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت242
🍀منتهای عشق💞
خاله با استرس همه چیز رو چک کرد.
_ رویاجان چای هم دم کن.
یکدفعه با ناراحتی زد روی دستش.
_ ای وای چایی نداریم!
علی تو چهارچوب دَر آشپزخونه بود و شنید.
_ مامان چرا انقدر استرس داری؟ خب الان میرم میگیرم.
خاله چرخید سمت علی.
_ دیر شده مادر!
_ چرا دیر؟ گفتن بعد از ناهار میان؛ الان ساعت یازده هست!
_ دست خودم نیست. عقربهها انگار دارن میدوئن. برو زود بگیر بیار دم کنم.
علی چشمی گفت و بیرون رفت. دَر حیاط که بسته شد. رضا به آشپزخونه اومد.
_ رویا یه لحظه بیا!
شیر آب رو بستم و سؤالی نگاهش کردم.
_ بیا کار واجب دارم.
رو به خاله که نمک غذا رو میریخت گفتم:
_ خاله کارها تموم شد. من برم؟
_ برو لباست رو عوض کن.
چشمی گفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. رضا سریعتر از من از پلهها بالا رفت. روبروش ایستادم.
_ چیه؟
_ علی از کجا میدونست تو دیشب اتاق من بودی؟
توی سرم احساس سرما کردم.
_ وقتی از اتاقت اومدم بیرون دید. چی شده مگه؟
_ من رو برده بیرون میپرسه دیشب رویا چی کارت داشت!
با استرس گوشهی لباسم رو چنگ زدم.
_ نگفتی بهت پول دادم که!؟
_ نه بابا؛ بگم همهشو میگیره. گفتم اومده بودی دلداریم بدی.
نفس راحتی کشیدم و از خوشحالی چشمهام رو بستم.
_ منم همین رو گفتم.
_ باید به منم میگفتی چی گفتی! اگر اشتباه میگفتم که فاتحهت خونده بود.
_ فکر نمیکردم از تو هم بپرسه.
صدای بسته شدن دَر حیاط اومد. فوری سمت اتاق رفتم.
_ برو الان دوباره حساس میشه.
وارد اتاق شدم و دَر رو بستم. زهره توی آینه به خودش نگاه میکرد.
_ رویا این لباسِ به من میاد؟ خودم دوست دارم اون صورتیه رو بپوشم ولی مامان میگه صورتی زشته.
قلبم از حرفهایی که شنیدم، تند میتپه. دستم رو روش گذاشتم تا کمی آرومش کنم.
_ این که مال منِ تو پوشیدی!
_ مامان گفت!
_ عیب نداره. من چی بپوشم؟
_ مامان گفت تو صورتیه رو بپوشی.
لباس رو برداشتم. مثل همیشه اتو کرده و تمیز بود. پوشیدم و روسری همرنگش رو هم روی سرم انداختم.
با صدای خاله که اسم هردومون رو صدا میزد، بیرون رفتیم. از پایین پلهها نگاه رضایتبخشی به هردومون انداخت و به آشپزخونه اشاره کرد.
_ بیاید ناهار بخوریم. فقط حواستون رو جمع کنید رو لباسهاتون نریزید.
وارد آشپرخونه شدیم. علی سر سفره نشسته بود. نگاه گذراش روی من ثابت موند.
_ این چیه پوشیدی!
خاله گفت:
_ من گفتم بپوشه. مگه بَده؟
_ آره مامان! خیلی جلفه.
رو به من گفت:
_ برو عوضش کن.
خواستم برم که خاله دستم رو گرفت.
_ خیلی هم خوبه. علی ول کن؛ با این حرفها استرس من رو بیشتر میکنی.
خاله سمت سفره هدایتم کرد و علی که نمیخواست رو حرف مادرش حرف بزنه، اخم کمرنگی وسط پیشونیش نشست و دیگه حرف نزد.
ناهار رو خوردیم و بعد از جمع کردن سفره، خاله اجازه نداد ظرفها رو بشورم و خودش مشغول شد.
چایی ریختم و جلوی علی گذاشتم که آهسته گفت:
_ برو لباست رو عوض کن.
بدون هیچ مکثی فوری گفتم:
_ چشم. خودم الان میخواستم برم یکی دیگه بپوشم.
_ اون سرمهایه که خودم برات خریدم رو بپوش.
_ چشم.
همزمان صدای زنگ خونه بلند شد. هول شده از پلهها بالا رفتم. صدای سلام و احوال پرسیشون از پایین میاومد. لباسی که علی گفته بود رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
پایین پلهها سلام کردم و جوابم رو دادن. خاله چشمغرهای بهم رفت و به کنارش اشاره کرد. رو به مهمونها گفت:
_ خیلی خوش آمدید.
کنار خاله نشستم و نگاهی به جمع انداختم. چرا اینا انقدر زیادن! این همه آدم برای خواستگاری اومدن، عروسی رو میخوان چی کار کنن!
تشخیص دادماد هم کار سختیه. دو تا پسر جوون کنار هم نشستن که هر دوشون کتوشلوار مشکی تنشون بود.
نگاهم به دسته گلهای یک شکلی که گرفته بودن افتاد. چرا دوتا دسته گل گرفتن! اینا دیگه خیلی اومدن خواستگاری. خندم گرفت و به زور خودم رو کنترل کردم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت243
🍀منتهای عشق💞
خانمی که تو خونهی عمه با خاله حرف زده بود گفت:
_ راستش زهراخانم ما امروز یه تیر و دو نشون کردیم. شما توی خونهت دو مروارید با ارزش داری، ما هم برای هر دوتاشون اومدیم.
خاله لبخندی از سر اجبار زد.
_ شما لطف دارید، ولی من متوجه منظورتون نمیشم.
به یکی از پسرها اشاره کرد.
_ این پسر خودمه که برای زهرهجان اومدیم.
رو به پسر دومِ کت و شلوار پوشیده گفت:
_ اینم نوهی خالهمِ که برای رویاجان اومدیم.
چشمهام از تعجب گرد شد. فوری نگاهم رو به علی دادم. رگ گردنش بیرون زده و به فرش خیره مونده بود.
خاله گفت:
_ مهنازخانم شما لطف دارید. ولی بحث رویا با زهره فرق میکنه. خودتون هم میدونید؛ رویا اجازهی ازدواجش با پدربزرگشِ.
_ بله میدونم. ولی گفتم رویا و حسام با هم حرفهاشون رو بزنن، اگر از هم خوششون اومد بعد شما اجازش رو از پدربزرگش بگیرید.
خاله با تردید به علی که از ناراحتی دستش رو روی گردنش میکشید، نگاه کرد.
_ والا چی بگم؛ شما من رو غافلگیر کردید. علیجان تو چی میگی مادر؟
علی کمرش رو صاف کرد و به سختی گفت:
_ فکر نمیکنم بیاجازهی آقاجون کار درستی باشه.
مهنازخانم گفت:
_ ای بابا، سخت نگیرید. فقط با هم حرف میزنن. اصلاً اجازه بدید خود رویاجان نظرش رو بگه. دخترم دوست داری امشب حرف بزنی؟
حرف زدن الان من اصلاً درست نیست. عجب آدم سیریشی هست. علی میگه نه، یعنی نه دیگه!
خاله گفت:
_ رویاجان جواب مهنازخانم رو بده.
نگاه کردن به علی و کمک گرفتن ازش شک برانگیز میشه. خدایا من چی کار کنم! هم دوست ندارم حرف بزنم، هم اگر حرف بزنم علی بعداً حتماً من رو میکشه. به خاله هم که عشق شوهر دادن داره نمیتونم تکیه کنم.
سرم رو پایین انداختم.
_ من نمیدونم؛ هر چی برادرم بگه.
این تلخترین کلمهای بود که توی این شرایط مجبور بودم بگم؛ برادر.
مهنازخانم ناراحت گفت:
_ ای بابا! کاش هماهنگ کرده بودم.
خاله گفت:
_ دیگه شما هم زحمت کشیدید تا اینجا اومدید؛ من روتون رو زمین نمیندازم. ایراد نداره، من بعداً با پدربزرگش صحبت میکنم.
زنی که کنار مهنازخانم نشسته بود با خوشحالی گفت:
_ ماشالله دو تا دخترات، هم زیبا هستن، هم خانوم و نجیب. من که تا رویاجان از پلهها اومد پایین، از نگاه حسام فهمیدم رویا رو پسندیده.
سرم رو تا میتونستم پایین گرفتم. با اینکه توی این اتفاق مقصر نیستم ولی جرأت ندارم به علی نگاه کنم. کاش دایی زودتر میاومد. شاید اون بتونه نجاتم بده.
مشغول صحبت شدن. از همه جا حرف میزدن و خاله هم باهاشون همراه بود که شوهر مهنازخانم رو به خاله گفت:
_ زهراخانم اگر اجازه بدید، جوونا برن با هم حرفاشون رو بزنن.
خاله گفت:
_ راستش تمام زحمت این دخترا روی دوش برادر بزرگشونه. مثل یه پدر توی این خونه زحمت میکشه.
سرم رو بالا گرفتم و به علی که اخم از وسط پیشونیش محو نمیشد نگاه کردم.
خاله گفت:
_ علیجان اجازه میدی برن حرف بزنن؟
الان علی دقیقاً اجازهی چی رو باید برای من بده؟ خجالت رو کنار گذاشتم.
_ ببخشید. ولی من اصلاً الان آمادگی حرف زدن ندارم. الان زهره بره حرفهاش رو بزنه، من ان شاالله باشه برای یه روز دیگه که آمادگیش رو داشتم.
خاله پنهانی نیشگون ریزی از پام گرفت و با این کارش از من خواست دیگه حرف نزنم. جاش حسابی درد گرفت اما برای اینکه کسی نفهمه عکسالعملی نشون ندادم.
علی که مطمئن شد من برای حرف زدن نمیرم، اخمش کمرنگتر شد.
_ رویاخانم خودش فعلاً تمایل نداره. اما برای زهره میتونن برن صحبت کنن.
رنگ و روی مهنازخانم و زنی که کنارش نشسته بود کمی پرید ولی خودشون رو نباختن. زهره و پسری که اسمش رو نمیدونم با هم سمت حیاط رفتن.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت244
🍀منتهای عشق💞
اوقات همه تلخ شد. رضا هم که بیخیال همه چیز، انگار نه انگار که توی جمع نشسته، مدام با گوشیش پیامک میفرسته.
میدونم اگر مهمونها از دٓر خونه برن بیرون، خاله حتماً من رو کتک میزنه. سعی کردم برای پیشگیری از سقلمههایی که احتمالاً بهم بزنه، چند سانتی ازش فاصله بگیرم.
مادر حسام حسابی بهش برخورده و معلومه فقط به خاطر حضور مهنازخانوم این مهمونی رو تحمل میکنه. پسرش هم دست کمی از مادرش نداره و گوشهاش از ناراحتی قرمز شده.
خب به من چه! باید اول هماهنگ میکردند بعد میاومدن.
مهنازخانوم رو به مامان گفت:
_ حالا ان شاءالله ما بازهم خدمتتون میرسیم اگر این دو تا جوون به نتیجه برسن.
خاله از شدت ناراحتی لبهاش خشک شده. زبونش رو روی لبهاش کشید تا شاید خیس بشن، اما فایدهای نداشت.
_ بله ان شالله، البته این هم بهتون بگم که بچهها دیشب از دهنشون پرید و مریمخانم فهمیدند که شما امروز اینجا هستین.
_ اشکال نداره، مهم نیست. من ازش اجازه گرفتم بعد اومدم اینجا.
_ یعنی الان میدونن که شما اینجایید؟
ناراحت گفت:
_ نباید میگفتم؟
خاله نفس سنگینی کشید و گفت:
_ ایرادی نداره؛ من میخواستم احترامشون رو نگه دارم.
صدای زنگ خونه بلند شد.
خاله خوشحال به رضا گفت:
_ داییتونه، بلند شو برو دَر رو باز کن.
بلافاصله صدای بسته شدن دَر خونه بلند شد. رضا از جاش تکون نخورد.
_ زهره باز کرده.
همه به دَر نگاه کردن. دَر باز شد و دایی وارد خونه شد. سلام کلی گفت و مردها به احترامش ایستادند. با همشون دست داد.
کنار علی که هنوز حالش جا نیومده بود نشست. احتمالاً الان دلش میخواد به من بگه از جلوی چشم این پسر دور باشم اما من نمیتونم جایی برم.
علی چیزی به دایی گفت و کمی با هم حرف زدن. اینبار اخم دایی هم توی هم رفت. مهنازخانوم رو به خاله گفت:
_ ان شالله طبق گفته خود رویاخانوم اگر اجازه بدید ما فردا پسفردا با هماهنگی تشریف بیاریم. اولش که رویاجان گفت آماده نیست، یه خورده ناراحت شدم که حرف نزد؛ اما الان به رویاجان حق میدم. آدم باید شرایطش رو داشته باشه.
خاله نیمنگاه تیزی به من انداخت و رو به مهنازخانم گفت:
_ ان شاالله؛ اگر قسمت باشه.
نگاهم به علی افتاد. تمام چهرهاش از عصبانیت سرخ شده. دایی به کمکمون اومد و گفت:
_ زهره با آقاپسرتون به تفاهم برسند، شما ان شالله هر شب اینجا باشید. اما فکر میکنم رویا کلاً قصد ازدواج نداشته باشه. فکر رویا فعلاً روی درسشه.
خاله با دهن باز به دایی نگاه کرد. انتظار نداشت دایی این حرفها رو بزنه.
مهناز خانم لبخندی زد و گفت:
_ یه دختر بخواد میتونه درس بخونه؛ خونه شوهر و خونه پدرومادر نداره که. اونجا هم که بیاد، آقا حسام ما مخالفتی با درس خوندن ایشون نداره.
دایی کم نیاورد.
_ رویا کلاً قصد ازدواج نداره! اتفاقاً چند وقت پیش پسر عموش همین جا اومد خواستگاری. تا جایی که من اطلاع دارم با اینکه خیلی دلخوری پیش اومد، رویا جواب منفی داد. رویا حواسش به درس خوندنِ. بعضی دخترها تو سن کم نمیتونن ازدواج کنن. هدفهاشون فرق میکنه.
من که اصلاً هدفم درس خوندن نیست! هدف من از زندگی فقط کنار علی بودنِ.
علی رو به رضا گفت:
_ بسه دیگه، برو بگو بیان داخل.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت245
🍀منتهای عشق💞
مهنازخانم با تعجب گفت:
_ ای وای اینا یه ربع هم نیست رفتن تو حیاط! بچهم مسعود کلی حرف داره.
_ همین یه شب که نیست! کلی باید رفتوآمد باشه تا همدیگر رو بشناسن.
_ بله؛ اون که هست. ولی امشب فرق داره. حالا باهم باید بیرون برن...
_ ببخشید من یکم رک حرف بزنم. من اصلاً اجازه نمیدم جز تو خونه، خواهرم با آقازادتون حرف بزنه. اونم حضوری و با اطلاع خودمون.
پدر داماد گفت:
_ این سختگیری شما نشونمیده که ما جای درستی اومدیم. مادرتون گفت که شما حکم پدر رو تو خونه دارید. چشم علیآقا؛ هر چی شما بگید ما اطاعت میکنیم.
_ شما لطف دارید. برای ازدواج و مراسمهای رسمی، باید پدربزرگم باشن. ولی تو همین آشنایی اولیه هم، شرایط همونیه که گفتم.
مهنازخانم برای اینکه حرف رو عوض کنه گفت:
_ زهراجان ماشالله شما دمبخت زیاد دوروبرت هست. برادرت هم مجرده؟
خاله خندهی نمایشی کرد.
_ ان شالله تا ماه دیگه، منم تو خونه مجرد ندارم.
به میلاد اشاره کرد.
_ جز میلاد که قراره پسر خودم بمونه.
میلاد از حرف خاله خوشش اومد و با غرور گفت:
_ من خودم میخوام برای مامانم شوهر پیدا کنم.
علی عصبی نگاهش کرد.
_ میلاد!
خاله لبش رو به دندون گرفت و سربزیر شد. من برای اینکه جلوی خندهم رو بگیرم، سرم رو پایین انداختم.
دَر خونه باز شد. حضور زهره و مسعود باعث شد تا همه جوری رفتار کنن که انگار حرفی از میلاد نشنیدن. اما من هنوز نمیتونم جلوی خندم رو بگیرم. با دایی چشم تو چشم شدم. به میلاد اشاره کرد و بیصدا لب زد:
_ ببرش.
فوری ایستادم و از شلوغی حرف زدن بزرگترها استفاده کردم، میلاد رو به آشپزخونه بردم. دَر رو بستم و کنترل شده زدم زیر خنده. از شدت خنده روی زمین نشستم.
_ رویا چرا داداش من رو دعوا کرد؟
میلاد هر چی میگفت، من فقط غرق خنده میشدم.
_ الان بازم میخواد من رو دعوا کنه!؟
از شدت خندم عصبی شد و با پاش آروم به پهلوم زد.
_ نخند دیگه! من دارم میترسم.
به زود خودم رو کنترل کردم.
_ میلاد مهمونا که رفتن، برو تو اتاقتون، دَر رو هم قفل کن. علی حتماً میکشت.
با بغض نگاهم کرد.
_ من میترسم.
صورتش رو بوسیدم.
_ حرف خیلی بدی زدی؛ ولی نگران نباش دایی نمیذاره.
_ اون خودشم بهم چشمغره رفت. تو مواظبم باش.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت246
🍀منتهای عشق💞
دستش رو گرفتم.
_ الان بهترین کسی که میتونه مواظبت باشه خود خالهست. مهمونا که رفتن از پیش خاله تکون نخور.
_ من که نمیخواستم کار بدی کنم! چطور قراره زهره شوهر کنه؟ خب میخواستم مامانم شوهر کنه.
دوباره خندم گرفت. این بار صدام هم بالا رفت ولی جلوی خودم رو گرفتم. دستم روی دهن میلاد گذاشتم.
_ توروخدا دیگه حرف نزن. صبر کن ببینم چی میشه.
ده دقیقهای تو آشپزخونه بودیم که صدای خداحافظی کردن مهمانها بلند شد. کمکم صدا دور شد و همه وارد حیاط شدند.
خداروشکر که رفتند؛ اما الان تازه ما تو این خونه برنامه داریم.
دَر حیاط بسته شد، همه در سکوت به خونه برگشتند. به محض اینکه دَر اتاق بسته شد، علیعصبی میلاد رو صدا کرد.
_ میلاد...
دَر آشپزخونه باز شد، هر دو ایستادیم و ترسیده بهش نگاه کردیم.
_ اون چه حرفی بود وسط جمع گفتی!؟
میلاد خودش رو پشت من پنهان کرد و گوشه لباسم رو توی دستش گرفت. بهترین کار سکوت بود که خودش فهمید و حرفی نزد.
نگاه علی به قدری عصبی بود که هر آن امکان داشت بیاد میلاد رو بزنه.
خاله دلخور دستش رو روی بازوی علی گذاشت و وارد آشپزخونه شد. چشم غرهای به من رفت و دست میلاد رو گرفت و با حرص از آشپزخونه بیرون رفت. هر دو گوشه اتاق رفتند و روی زمین نشستن.
علی با نگاه دنبالشون کرد و وقتی که نشستن گفت:
_ تو باید انقدر تو دهنی نخورده باشی که یه همچین حرف زشتی رو بزنی! بزنم توی اون دهنت که وقتی چند تا بزرگتر نشستن، هر حرفی به اون مغز پوکت رسید به دهنت نیاری؟
خاله با خشم نگاهش کرد.
_ تو دهنی نخورده توی این خونه خیلی زیاده، که این کوچکترینشه و نمیشه بهش حرف زد. حداقل میگیم سنش کمه، نفهمید چیکار کرد و چی گفت.
صدای پیامک گوشی رضا بلند شد؛ اما زمانش نبود که بتونه گوشیش رو از جیبش بیرون بیاره و جواب مهشید رو بده.
علی عصبی قدمی سمت خاله برداشت.
_ الان یه دونه بزنم تو دهن میلاد، میفهمه کِی و کجا باید حرف بزنه.
خاله ایستاد.
_ من تو دهن کی بزنم؟ امشب همهتون حرف اضافه زدید! بگو من تو دهن کی بزنم؟
_ چیکار کردیم مگه ما!؟
_ تو که مثلاً پسر بزرگ منی...
صدای پیامک گوشی رضا دوباره بلند شد.
_ یه جوری اخم کردی، روبروی مهمونها نشستی که انگار بیدعوت بلند شدن اومدن.
_ نصفشون با دعوت بودن، نصفشون بی دعوت بود. بیخود کردن میگن زهره، برای یکی دیگه بلند میشن میان اینجا!
_ مهمون حبیب خداست علیآقا! تو مثلاً بزرگتر خونهی منی؟
صدای پیامک گوشی رضا دوباره بلند شد. خاله عصبی گفت:
_ اینم از این پسرم! هی اساماس بازی میکنه که انگار نه انگار توی جمع بزرگترا نشسته.
رو به دایی ادامه داد:
_ اینم از برادرم. جواب نه میده!
_ آبجی من از طرف رویا گفتم.
_ نگران رویا نباش؛ خودش صدمتر زبون داره.
_ خودش گفت اگر خواستگار اومد من میخوام درس بخونم، ردش کنید.
احتمالاً این حرف رو علی گفته بزنه.
خاله نگاهش رو به من داد.
_ ورپریده کی به تو گفت این لباس رو بپوشی؟ مگه ختمه که سرمهای پوشیدی؟ مگه امروز روز خواستگاری زهره نیست؟
خودم رو مظلوم کردم و انگشتهام رو به هم گره زدم.
_ خب علی گفت عوض کنم!
علی اخمهاش رو تو هم کرد.
_ اون لباس جلف بود؛ بدرد امشب نمیخورد.
این اولین باره که علی در برابر خاله میایسته و حرف میزنه.
صدای پیامک گوشی رضا دوباره بلند شد. خاله با دست روی سینهاش کوبید.
_ امشب تا شماها من رو سکته ندید و نکشید، دست بردار نیستید. همهتون با هم فکراتون رو یکی کردید که رو حرف من حرف بزنید. فکر میکنید این قلب من چقدر ظرفیت و گنجایش داره؟ به نوبت جلوی من وایستادید خلاف حرف جواب میدید. آبروی من امشب رفت! از دست همهتون ناراحتم.
رو به علی گفت:
_ مخصوصاً از تو!
قدمهاش رو تند کرد و به سمت اتاق رفت و دَر رو محکم کوبید.
نگاه تیز علی به میلاد افتاد. کاش کنارش بودم. نمیتونستم بهش پناه بدم. میلاد ایستاده به دیوار چسبید.
_کی به تو گفت اون چرت رو به زبون بیاری؟
میلاد با بغضگفت:
_ ببخشید.
_ همین...!
دَر اتاق خاله باز شد و با صدای بلند گفت:
_ میلاد بیا اینجا!
میلاد از خدا خواسته با سرعت به سمت اتاق خاله رفت و دَر رو بست. صدای پیامک گوشی رضا دوباره بلند شد. این بار تیزی نگاه علی بهش افتاد. با عصبانیت گفت:
_ خفه کن اون رو!
رضا چشمی گفت. گوشی رو از جیبش بیرون آورد و روی سکوت گذاشت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت247
🍀منتهای عشق💞
علی طوری که انگار میخواد اتمام حجت کنه با تهدید رو به من گفت:
_ ان شالله یه شب دیگه، آره!؟
ته دلم از نگاهش خالی شد و قدمی به عقب برداشتم.
_ خب... چی... میگفتم؟
عصبیتر گفت:
_ هیچی، بهترین حرف رو زدی. من میدونم با تو رویا! بشین ببین!
چند لحظهای سکوت کرد و روی زمین نشست. دایی زیر لب رو به من گفت:
_ حاضر شو ببرمت بیرون.
با صدای پایینی که تو این سکوت همه شنیدن و فقط برای احتیاط بود گفتم:
_ علی نمیذاره.
صداش رو پایینتر برد و طوری که فقط خودم بشنوم لب زد:
_ خودش گفته. حاضر شو بریم.
نیمنگاهی به علی که هنوز عصبی بود و رگهای گردنش بیرون زده و به فرش خیره بود، انداختم و ایستادم. با ایستادن من زهره که از اول ساکت بود و حرفی نزده بود هم ایستاد. هر دو با هم از پلهها بالا رفتیم.
وارد اتاق شدیم. نفس سنگینی کشید و گفت:
_ شانس من رو میبینی! باید بعد از خواستگاری من، همه بپرن به هم.
مانتوم رو پوشیدم و شروع به بستن دکمههاش کردم.
_ تو که میخوای بگی نه، چه فرقی به حالت داره؟
تردید رو توی نگاهش دیدم. متعجب قدمی سمتش برداشتم و با صدای آرومی گفتم:
_ پسندیدی؟
لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست و با تکون ریز سرش تأیید کرد.
_ خیلی پسر مهربونیِ؛ خیلی قشنگ حرف زد.
_ یعنی میخوای بگی بله، آره؟
_ نمیدونم چه جوری به مامان بگم! مامان خودش میخواد جواب نه بده.
_ الان بهترین خبر زمانهست که بهش بگی.
_ اخلاقش رو که میدونی! حرف بزنم تمام عصبانیتش رو سر من خالی میکنه. رویا مگه میلاد چی گفته که علی انقدر عصبانیه؟
دوباره خندم گرفت و کنترل شده صدام رو پایین آوردم.
_ بیمقدمه گفت میخوام برا مامانم شوهر پیدا کنم.
زهره اول تعجب کرد و بعد مثل من افتاد سر خنده.
_ این چه حرفیه آخه زده!
_ بچهس دیگه! نفهمید چی گفت.
_ تو کجا میری؟
_ دایی گفت حاضر شو بریم بیرون.
_ خوش به حالت، کاش منم میبرد.
_ خوش به حال خودت عروسخانم!
_ تو هم روی خوش نشون بده، همین فردا عروس میشی. عمو و محمد بد خاطرت رو میخوان.
_ اون به درد من نمیخوره. فعلاً خداحافظ.
از اتاق بیرون رفتم. پام رو روی پلهها گذاشتم. رضا هنوز پایین بود و احتمالاً جرأت بالا رفتن نداره.
چرا علی از دایی خواسته که من رو از خونه بیرون ببره؟ شاید میخواد من که رفتم بیرون، با خاله حرف بزنه و دوست نداره من توی خونه باشم.
پایین پلهها دایی با دیدنم فوری بلند شد. چیزی به علی گفت و سمت دَر رفت. نگاهی به علی انداختم. هنوز نگاهم نمیکنه. دنبال دایی راه افتادم و دَر رو بستم.
سوار ماشین شدیم. فوری پرسیدم:
_ کجا من رو میبری؟
_ نمیدونم والا. علی گفت ببرمت بیرون تا خودش بیاد.
آب دهنم رو به زحمت قورت دادم.
_ خودش هم میخواد بیاد!؟
_ آره کارت داره.
_ خب دایی من باید چی میگفتم اون موقع!
_ ناراحت نباش. تو شرایط آدم حرفهایی میزند که متوجه درست و غلطش نمیشه.
_ میخواد بیاد چیکار؟
_ نمیدونم، فقط به من گفته بیارمت بیرون.
کنترل شده خندید و نگاهش رو به بالا داد.
_ حالا از کجا برای آبجی شوهر پیدا کنیم؟
یاد حرف میلاد افتادم و با وجود استرس دوباره خندم گرفت.
_ وای داشتم میمردم دایی! از دست علی جرأت نمیکردم سرم رو بگیرم بالا.
_ من خودمم به زور جلوی خودم رو گرفتم. دیدم داری میخندی گفتم بری آشپزخونه. خدا به داد میلاد برسه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀