🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت22
🍀منتهای عشق💞
پشیمون از رفتنم، پلهها رو دو تا یکی پایین رفتم تا کسی متوجه نشه من پیش علی بودم. خاله یه گوشهای نشسته بود و با گوشی رضا مشغول بود. متوجه من شد و با صدای آرومی گفت:
_ عینک من رو ندیدی؟
_ نه.
_ چشمم نمیبینه؛ بیا این پیام رو برام بخون.
جلو رفتم و کنارش نشستم.
_ چی هست؟
گوشی رو گرفت سمتم. با دیدن پیام، چشمهام از تعجب گرد شد.
«زهره تمام قرارها رو اوکی کردم، فقط مونده سیاوش».
_ چی نوشته؟
خیره به خاله دودل شدم که بگم یا نه؟ زهره داره چکار میکنه!
صدای فریاد علی باعث شد تا خاله بیخیال متن پیام بشه.
_ تو غلط کردی به این گوشی دادی! تو هم بیجا کردی که گوشی رو بردی مدرسه؛ فکر کردید حواسم بهتون نیست!؟
خاله نگران گفت:
_ کی بهش گفت؟ نمیخواستم بفهمه!
فوری ایستاد و از پلهها بالا رفت. صدای گریهی زهره تو خونه پخش شد.
_ چی شده علی جان؟
_ مامان من توقعم از شما خیلی بیشتره! چرا یه همچین اشتباه بزرگی رو به من نگفتید؟
_ میخواستم بگم! گفتم خستگیت در بیاد بعد.
_ کجاست گوشی؟
_ پایینه؛ رویا گوشی رو بیار بالا.
فوری وارد پیامها شدم و پیامی که اومده بود رو پاک کردم. پیام جدیدی براش نوشتم.
گوشی دست داداشمه، دیگه پیام نده.
تأیید ارسالش اومد. اون رو هم پاک کردم و از پلهها بالا رفتم.
زهره جلوی در اتاقمون گریه میکرد و رضا شرمنده و سر بزیر کمی اون طرفتر ایستاده بود. گوشی رو به علی دادم و پیش میلاد که تو چهار چوب دَر با ترس نگاه میکرد، رفتم.
علی گوشی رو وارسی کرد و رو به زهره گفت:
_ برای چی گوشی برده بودی؟
_ به خدا میخواستم عکسم رو نشون دوستم بدم.
_ کدوم عکس؟ این که هیچ عکسی توش نیست!
_ تا خانم مدیرمون فهمید، پاکشون کردم.
_ زهره رو پیشونی من چی نوشته؟ عکس تو گوشی، چه ایرادی داشته که پاکش کردی!؟
_ به خدا ترسیدم.
علی صداش رو بالاتر برد.
_ تو اگه ترس حالیت بود اینو نمیبردی مدرسه!
خاله به حالت التماس گفت:
_ علی جان؛ صدات از خونه میره بیرون. یکم آرومتر! اینم غلط اول و آخرش بود. ببخشش.
_ غلط اول و آخرش که هست!
یک قدم به زهره نزدیک شد.
_ خوب گوشهات رو باز کن. اگر یه بار دیگه؛ فقط یه بار دیگه، مدرسه به هر دلیلی از تو شاکی باشه، من میدونم با تو! شنیدی؟
_ بله.
_ برو از جلوی چشمهام.
زهره سریع وارد اتاق شد و در رو بست.
علی روبری رضا ایستاد.
_ این میشه نتیجهی اعتماد؛ آقا رضا!
_ ببخشید.
_ این گوشی دیگه بدرد تو نمیخوره. برو حواست رو بده به دَرست، پشت کنکور نمونی!
رضا سرش رو پایین انداخت و از کنار من و میلاد رد شد و وارد اتاق شد.
کنار گوش میلاد گفتم:
_ اینا الان ناراحتن سر ما خالی میکنن، بیا بریم پایین پیش مامان.
میلاد آهسته تر از من گفت:
_ داداش، رضا رو زد ولی زهره رو نزد!
انگشتم رو روی بینیم گذاشتم.
_ هیس! نگو الان تو رو هم دعوا میکنه.
دستش رو گرفتم و از کنار علی که در حال چک کردن گوشی بود رد شدیم.
خاله چشم غرهای بهم رفت. فکر کنم متوجه شده که پیام رو پاک کردم. شاید کارم اشتباه بود اما تنها کاری بود که به ذهنم رسید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت23
🍀منتهای عشق💞
_ رویا من تشنمه.
_ الان بهت آب میدم.
مستقیم وارد آشپزخونه شدم. لیوان آبی به میلاد دادم.
زهره داره چکار میکنه! سیاوش کیه؟ کاش فرصت میکردم شمارهای که پیام داده بود رو ذخیره میکردم.
_ رویا اون پیام چی بود پاکش کردی؟
چرخیدم و به خاله که عصبی نگاهم میکرد، خیره شدم.
_ چه پیامی؟
_ پنهانکاری نکن. عینکم رو پیدا نکردم، نتونستم خودم بخونمش.
_ پیام نبود خاله؛ اس ام اس تماس از دست رفته بود.
حضور علی باعث شد تا خاله بیخیال سین جیم من بشه. باید هر چه زودتر به زهره بگم.
_ رویا یه چایی به من بده.
_ چشم.
علی کنار میلاد نشست و با مهربونی دستی به سرش کشید.
_ ببخشید که ترسوندمت.
_ من نترسیدم.
_ بله میدونم، داداش کوچولوی من شجاعه.
ایستاد و لیوان چایی رو از دستم گرفت.
_ زهره تو کدوم درساش ضعیفه.
نیم نگاهی به خاله انداختم.
_ نمیدونم.
_ مگه تو یه کلاس نیستید؟
_ چرا هستیم. ولی...
_ کاریش ندارم، میخوام براش کتاب کمک درسی بگیرم.
_ اگر درس بخونه اصلا ضعیف نیست.
_ نمیخونه؟
دوباره به خاله نگاه کردم و اینبار به کمکم اومد.
_ نمیخونه که این وضعشه. تا دو ماه پیشم نمرههاش مثل رویا بود؛ نمیدونم چی تو سرشه که اینجوری شده!
_ درستش میکنم صبر کن!
رو به من گفت:
_ تو چیزی از گوشی پاک کردی؟
دستم رو مشت کردم تا متوجه لرزشش نشه.
_ نه؛ من دیگه برم بالا درسام رو بخونم.
منتظر جواب نشدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. پام رو روی اولین پله گذاشتم که صدای علی رو شنیدم.
_ مامان داشتم گوشی رو چک میکردم، یه پیام اومد که «کدوم داداش! تو که گفتی یکی یه دونهای».
یکم حواست رو بیشتر به این دو تا بده. من تا حالا فکر میکردم رویا سر و گوشش میجنبه ولی انگار اشتباه میکردم.
_ دختر بچه رو باید خیلی مواظبش باشی.
_ دختر و پسر نداره.
_ آره نداره، ولی دختر نیاز به مراقبت ببشتری داره چونآسیب پذیر تره. رویا یه پیام از اون گوشی پاککرده.
_ مطمئنی!
_ نه.
پا تند کردم و پلهها رو بالا رفتم. وارد اتاق شدم. زهره هنوز داشت گریه میکرد.
_ زهره یه پیام تو گوشی بود که من پاک کردم.
اشکش رو پاک کرد و سؤالی نگاهم کرد.
_ نوشته بود «زهره تمام قرارها رو اوکی کردم، فقط مونده سیاوش».
براش نوشتم پیام نده گوشی دست داداشمه.
الان پیام داده که «کدوم داداش، تو که گفتی یکی یه دونهای».
این کیه زهره؟
شونههاش رو بالا داد.
_ من چه میدونم. حتما اشتباه پیام داده.
_ زده بود زهره!
_ توی این کشور فقط من زهره هستم؟
زهره تو اِنکار کردن هم مهارت داشت. هیچ وقت نمیشد چیزی رو گردنش انداخت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت24
💞منتهای عشق🍀
_ فقط گفتم حواست به خودت باشه. اگر من پیامش رو پاک نکرده بودم الان سالم اینجا ننشسته بودی.
دستش رو به حالت برو بابا تکون داد و پشت بهم کرد. کتابم رو برداشتم و شروع به مرور درس فردا کردم.
زهره از ترسش برای شام پایین نیومد و خودش رو به خواب زد. مامان میخواست بره دنبالش ولی علی اجازه نداد.
صبح لباس فرم مدرسه رو پوشیدم و راهی مدرسه شدم. زهره همچنان باهام قهر بود. وارد کلاس شدم و کنار شقایق نشستم.
_ سلام؛ دیروز خونتون چه خبر بود؟
_ چطور؟
_ صدای داداشت میاومد بیرون، گفتم شاید زهره لو رفته.
سؤالی نگاهش کردم.
_ مگه چکار کرده؟
_ دوستیش با اون دختره، هدیه و برادرش دیگه!
کامل سمتش چرخیدم.
_ چی میگی تو!
در کلاس باز شد و خانم سلیمانی وارد شد.
_ صبر کن بعد کلاس بهت میگم.
سر چرخوندم و به زهره نگاه کردم. هدیه کنار گوشش حرف میزد و زهره هم آروم میخندید.
خانم سلیمانی طبق قراری که گذاشته بود، برگههای چاپی امتحان رو پخش کرد. تو فکر زهره بودم. شروع به نوشتن جواب سؤالها بدون تمرکز کردم که در کلاس باز شد و خانم نصیری ناظم مدرسه وارد شد. سلامی به همکارش کرد و تو کلاس چشم چرخوند. نگاهش روی زهره ثابت موند.
_ معینی بلند شو بیا دفتر، خانم مدیر کارت داده.
زهره ترسیده ایستاد و همراهش بیرون رفت. زودتر برگه رو پر کردم. اجازه گرفتم و بیرون رفتم.
با عجله پلهها رو پایین رفتم. زهره سر به زیر جلوی دفتر ایستاده بود. چند قدم سمتش برداشتم که علی به همراه خانم مدیر از دفتر بیرون اومدن. با دیدن علی سر جام ایستادم و دستم رو روی قلبم که به شدت میتپید گذاشتم.
نگاه خانم مدیر به من افتاد و گفت:
_ معینی بیا اینجا.
علی هم متوجه حضورم شد و نگاهم کرد. چارهای نداشتم. آهسته جلو رفتم و سلامی کردم.
خانم مدیر گفت:
_ تو خبر نداشتی خواهرت گوشی میآورده مدرسه؟
نگاهم بین علی و زهره جابجا شد.
_ خانم فقط دیروز آورده بود! شما یه جوری میگید، برادرم فکر میکنه هر روز بوده!
_ نخیر یه روز نبوده؛ چند روز بوده. میدونستی یا نه؟
به علی که منتظر جواب بود، نگاه کردم و سرم رو بالا دادم و لب زدم:
_ نه.
خانم مدیر پرسید:
_ از وضعیت اُفت تحصیلی خواهرت تو خونه هیچی نگفته بودی؟
انگار تا من رو تو دردسر نندازه ول کن نیست.
_ به مادرم گفته بودم.
علی گفت:
_ چرا به من نگفتی!؟
دوباره به زهره که سرش رو تا میتونست پایین انداخته بود، نگاه کردم.
_ تو سرکار بودی. بعد ما همیشه این حرفها رو به مامان میگیم.
خانم مدیر رو به علی گفت:
_ در هر صورت من وضعیت رو براتون گفتم. از این به بعد هم اگر کاری تو این سبک باشه، با شما تماس میگیرم نه مادرتون.
_ من در خدمتم؛ بابت اشتباه خواهرمم ازتون معذرت میخوام. میتونم الان خواهرام رو ببرم خونه؟
به زهره اشاره کرد.
_ زهره رو ببرید. چون عملاً موندنش فایده نداره. سه زنگ امتحان دارن، ایشونم به خودشون زحمت درس خوندن نمیدن ولی رویا بمونه؛ باید امتحانهاش رو بده. با اجازتون من برم به کارهام برسم.
وارد دفترش شد. نگاه علی روی زهره افتاد.
_ من از صبح تا شب زحمت میکشم که شما جلوی کسی سرافکنده نباشید؛ بعد اون وقت تو من رو شرمندهی مدیر مدرسهتون کردی!
زهره با پایینترین تن صدا گفت:
_ ببخشید.
علی رو به من گفت:
_ برو وسایل زهره رو بیار ببرمش خونه.
چشمی گفتم و وسایلش رو پایین آوردم. هر دو از مدرسه بیرون رفتن. با صدای شقایق سر چرخوندم و بهش نگاه کردم.
_در تعجبم چرا تا الان به زهره شک نکردی!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت25
💞منتهای عشق🍀
_ شک چی؟
_ از اون روزی که زهره با هدیه ریخت رو هم، من فهمیدم یه سر و سری با هم دارن. زهره وقتی فهمید که من بهش شک کردم، با من قطع رابطه کرد.
_ چه سر و سری؟
_ با داداش هدیه ریختن رو هم. چند باری هم بهش گفته قرار بزارن برن بیرون، ولی زهره از ترس داداشت قبول نکرده؟
متعجب نگاهش کردم.
_ تو از کجا فهمیدی؟
_ یه بار که دو تایی رفتن پشت مدرسه، حواسشون نبود من از پشت شیشه دارم نگاهشون میکنم. یعنی پشتشون به من بود، من رو ندیدن.
دیدم زهره داره با گوشی هدیه با برادرش تماس تصویری حرف میزنند. آروم پنجره رو باز کردم، گوش کردم. اون قربون صدقه میرفت، اینم ناز میکرد.
از ناراحتی چشمهام سیاهی رفت.
_ چرا زودتر نگفتی!؟
_ من مخالف رفیق بازی نیستم؛ خودمم اهلشم. بهت نمیگفتم هیچوقت. الانم میگم چون فهمیدم برادر هدیه برای ضربه زدن به برادرت، داره به زهره نزدیک میشه.
_ از کجا فهمیدی؟
_ دیگه اونش بماند. نمیدونم چه جوری ولی برو حالی زهره کن این بدرد نمیخوره. رفیق میخواد به خودم بگه، جور میکنم براش.
_ شقایق خجالت بکش. یعنی چی جور میکنم! تو هم مثل زهره، من الان نگران هر دوتون شدم.
_ نگران من نباش؛ من حواسم هست. زهره تازه کاره، تو هم که اکبندی.
روی نیمکت توی حیاط نشستم.
_ ناراحت نباش. میخوای یه پیغام بهش بدم که دست از سر زهره برداره.
_ نه خودم به زهره میگم. الان نگران اون نیستم. خانم مدیر گفت چرا از وضعیت درسی زهره چیزی به خانوادت نگفتی؛ منم از ترس علی به دروغ گفتم به خالم گفتم. الان میره خونه میفهمه دروغ گفتم، بعداً دعوام میکنه.
طوری که انگار اهمیتی نداره گفت:
_ سر یه دروغ!
_ آخه رو دروغ خیلی حساسه.
نگاهی به اطرافش انداخت.
_ میخوای یه زنگ بزنی به خالهات، بهش بگی؟
_ با چی؟
_ با موبایل من.
_ وای شقایق تو چقدر نترسی! اگر ببینند پدرمون رو در میارن!
_ تو هر کاری من میگم بکن، هیچ کس نمیفهمه. برو تو دستشویی زنگ بزن.
_ گوشیت اونجاست؟
_ نه توی جیبته.
دستم رو از روی مانتو به جیبم زدم و گوشی رو توش احساس کردم. متعجب گفتم:
_کی اینو گذاشتی تو جیب من!
_ همینالان. برو زنگتو بزن زود برگرد. فقط حتماً برو تو سرویس، در رو هم ببند که تو دوربین نیافتی.
از شقایق هم باید ترسید. این طور که از حرف زدنش معلومه، اصلاً دختر خوبی نیست و من در رابطه باهاش اشتباه میکردم.
وارد سرویس شدم و شمارهی خونه رو گرفتم.
صدای خاله تو گوشی پیچید.
_ بله؟
تن صدام رو پایین آوردم.
_ سلام خاله.
با تردید گفت:
_ رویا تویی! با چی زنگ میزنی؟
_ گوشی دوستم. خاله علی الان مدرسه بود.
_ کدوم دوستت؟
_ ولش کن اصلا مهم نیست. علی اومد زهره رو آورد خونه. خاله تو رو خدا اگه علی گفت من بهت گفتم که زهره نمرههاش کم شده، بگو آره گفته.
_ من از دست شماها آخر سکته میکنم. کی اونجا بود؟
_ الان. داره زهره رو میاره خونه.
_ رویا این گوشی...
تماس قطع شد. به صفحش نگاه کردم. خواستم دوباره شمارش رو بگیرم که متوجه شدم شارژش تموم شده. گوشی رو توی جیبم انداختم و بیرون رفتم.
برعکس خونسردی زهره، من تمام بدنم میلرزید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت26
🍀منتهای عشق💞
با دیدنم خندش گرفت.
_ اوووه چه خبره! انگار چی شده.
_ شقایق دیگه گوشی نیار مدرسه. برم خونه خالم حسابی دعوام میکنه. همین الانم کلی سین جینم کرد که گوشی مال کیه.
_ نترس من لو نمیرم. بدو زود برگردیم بالا، که الان تابلو میشیم.
با سرعت به کلاس برگشتیم. تمام مدت فکرم پیش زهره بود.
زنگ آخر به صدا در اومد. همراه با شقایق به خونه برگشتم. ازش خداحافظی کردم و پشت در خونه ایستادم. زنگ رو فشار دادم و چند لحظه بعد صدای اومدم علی رو شنیدم.
دیگه نرفته سر کار و این یعنی اوضاع زهره اصلا خوب نیست. در رو باز کرد. سلام کردم و داخل رفتم. جوابم رو آهسته داد و گوشهی حیاط نشست. بدون هیچ حرفی وارد خونه شدم.
زهره گوشهی اتاق نشسته بود و هنوز مانتو مدرسش رو در نیاورده بود. صدای غرغر خاله هم مثل همیشه تو خونه پخش بود.
_ همین رو میخواستی دیگه! الان که حرمتت شکسته شد راحت شدی؟ هم خودت اذیت شدی، هم برادر زحمتکش بیچارت. من نمیدونم چه دردی به جونته دختر! بشین سر درس و مشقت. فقط بدونم این کیه که تو مدرسه تو رو به این راه کشیده، من میدونم با اون.
زهره با چشمهای اشکی نگاهم کرد. کیفش که وسط اتاق افتاده بود رو برداشتم و کنارش گذاشتم. آهسته کنار گوشش گفتم:
_ چی شد؟
بغضش سر باز کرد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت. با صدای عصبی خاله ناخواسته ایستادم.
_ تو کی اومدی؟
_ سلام. الان.
یک قدم سمتم برداشت و تهدیدوار گفت:
_ تکلیف تو رو هم امروز مشخص میکنم.
_ به من چه خاله!
_ با گوشی کی زنگ زدی خونه؟
با این همه عصبانیت، اگر اسم شقایق رو بیارم، همین الان میره در خونهشون. سرم رو پایین انداختم و جواب ندادم.
تن صداش رو بالا برد.
_ با تواَم رویا؟
نگاهی به در خونه کردم و به حالت التماس گفتم:
_ خاله تو رو خدا آروم، میشنوه.
_ اشتباه من از اول ملاحظهی شما بوده؛ دیگه خبری نیست. میگی با گوشی کی زنگ زدی یا صداش کنم یه دونم تو گوش تو بزنه، که حرف بزنی.
برای نجات خودم و آروم کردن خاله، الکی گفتم:
_ ملیحه؛ ملیحه سلطانی.
_ من فردا میام مدرسه، تکلیف شما رو مشخص میکنم.
این رو با عصبانیت گفت و به آشپزخونه برگشت.
میلاد از پلهها پایین اومد و روبروم ایستاد. نگاه دلسوزانه به زهره انداخت و به دیوار تکیه داد.
دست زهره رو گرفتم و کنار گوشش گفتم:
_ بلند شو بریم بالا؛ تو چشم نباشی بهتره.
با کمکم ایستاد. کیفش رو برداشتم و از پلهها بالا رفتیم. وارد اتاق شدیم. ناخواسته نگاهم به صورت سرخش کشیده شد.
گوشهی اتاق کز کرد و دوباره سرش رو روی زانوهاش گذاشت و آروم گریه کرد.
کنارش نشستم.
_ عیب نداره، بسه دیگه.
_ میتونی یه کاری کنی؟
_ چکار؟
_ زنگ بزن به دایی، بگو بیاد.
_ اونکار داره، نمیاد.
_ شرایط خونه رو بگو، حتما میاد. من جرأت ندارم دیگه بیام پایین.
_ باشه. میرم پایین زنگ میزنم.
_ الان برو. یه دعوای دیگه هم وقتی رضا بیاد داریم!
_ چند بار گوشی برده بودی مدرسه؟
_ هفت هشت بار.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت27
🍀منتهای عشق💞
_ خاله الان عصبانیه، میترسم برم پایین؛ اگر شد زنگ میزنم.
_ بگو میخوام زنگ بزنم به عمو مجتبی، باهات مهربون میشه.
_ بزار ببینم چی میشه.
مانتوم رو در آوردم و با ترس و لرز پلهها رو پایین رفتم. خاله گوشهی آشپزخونه نشسته بود. با دیدنم رنگ چهرش مهربون شد.
_ بیا تو خاله جان؛ نهار آمادس.
_ صبر میکنم همه با هم بخوریم.
_ ببخشید عصبی بودم، بیخودی تو رو هم دعوا کردم.
_ عیب نداره.
_ یه لیوان آب ببر بده به علی. میترسم بلایی سرش بیاد.
از پنجرهی آشپزخونه نگاهش کردم. بیشتر ناراحت بود تا عصبی.
_ میبری؟
_ ولش کن خودش میاد تو میخوره. من الان میترسم.
کنارش نشستم.
_ برای گوشی زهره رو زد؟
_ نه، مثل اینکه مدیرتون گفته عکس بیحجاب خودشون رو برای هم فرستاده بودن.
_ از کجا فهمیدن.
_ یکی از همکلاسیهاتون رفته گفته.
_ خاله میگم به نظرت بهتر نیست زنگ بزنیم دایی بیاد؟ الان رضا میاد دوباره یه شری به پا میشه.
_ نه بزار تکلیفش یه سره شه.
به میلاد نگاه کردم که خودش رو تو آغوش خاله جا کرده بود.
صدای در خونه بلند شد و با فکر اینکه رضاست، فوری ایستادم و بیرون رو نگاه کردم.
علی طلبکار در خونه رو باز کرد. با دیدن دایی، لبخند رو لبهام نشست.
_ کیه؟
_ دایی. خودش اومد.
طوری که حرفم رو باور نکرده گفت:
_ خودش اومد؟
_ وا! خاله چرا اینجوری با من حرف میزنی؛ به خدا خودش اومد!
_ با اونگوشی به داییت هم زنگ زدی، آره؟
_ من هر چی بگم شما حرف خودت رو میزنی! من به دایی زنگ نزدم.
صدای داد و بیداد علی باعث شد تا خاله میلاد رو از روی پاش پایین بزاره و سمت حیاط بره.
برگهای زیاد درخت گردو، اجازه نمیده تا کامل حیاط رو ببینم. فوری پشت در اتاق رفتم و پردهی توری نازکش رو کنار زدم.
کیف رضا وسط حیاط افتاده بود و دستش رو روی صورتش گذاشته بود. دایی تلاش داشت تا علی رو عقب نگه داره. هیکلشون مثل هم بود و تقریباً حریف علی میشد.
خاله در حیاط رو بست و رو به علی گفت:
_ برید تو خونه. همه صداتون رو شنیدن!
_ من امروز تکلیف همه رو مشخص میکنم.
دایی بازوهای علی رو گرفت و به طرف خونه چرخوند.
_ بیا برو تو یکم آب بخور. گفتمچی شده که غیبت کردی! سر چی اعصاب خودت رو خورد میکنی آخه؟
علی رو به رضا با عصبانیت گفت:
_ بیا برو تو.
رضا کیفش رو برداشت و با احتیاط از کنار علی رد شد. دَر رو باز کردم و کنار رفتم.
با دیدنم فوری گفت:
_ چی شده این میپره به من!؟
_ فکر کنم زهره با گوشی تو، عکس بیحجابش رو داده به دوستش.
ابروهاش بالا رفت!
_ زهره غلط کرده.
_ علی فهمیده از چشم تو میبینه.
در خونه باز شد و هر دو از دَر فاصله گرفتیم.
دایی رو به رضا گفت:
_ برو بالا.
_ کجا بره، باید وایسه توضیح بده.
_ توضیح چی!؟ اشتباه کرده، دیگه هم تکرار نمیکنه.
سرش به طرف رضا چرخید.
_ برو بالا رضا.
علی گوشهی اتاق نشست. سلام آرومی به دایی کردم و به خواست خاله براشون آب آوردم.
نمیدونم حرفهایی که شقایق زد رو باید به کی بگم. توی این شرایط باید سکوت کنم!
اگر زهره اَهل اِنکار نبود به خودش میگفتم. به علی هم که اصلاً نباید بگم. فقط میمونه خاله؛ اونم میترسم بیاد مدرسه آبروریزی کنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت28
🍀منتهای عشق💞
دایی تو آروم کردن جو خونه موفق بود. رو به خاله گفت:
_ آبجی نهارت آمادس؟
_ الهی بمیرم؛ اصلا دوست نداشتم اینجوری بیای اینجا.
_ خدا نکنه. دعوای خواهر و برادریه، دو دقیقهی دیگه یادشون میره. نهار رو بیار بخورم که دلم لک زده برای دستپختت.
خاله لبخندی زد و خواست بایسته که علی گفت:
_ شما بشین مامان.
رو به من گفت:
_ برو بگو زهره بیاد با هم سفره رو پهن کنید.
_ چشم.
دایی گفت:
_ خودم کمک میکنم، نمیخواد بگی اون بیاد.
نگاهم رو به علی که خیره نگاهم میکرد دادم.
_ چی گفتم من بهت!
فوری ایستادم و سمت پلهها رفتم.
دایی دلخور گفت:
_ الان میاد پایین، یکی تو میگی یکی اون، دوباره دعوا میشه.
_ اون بیخود میکنه حرف بزنه.
وارد اتاق شدم. هنوز مانتوش رو در نیاورده بود.
_ زهره، علی میگه بیا پایین وسایل سفره رو بیاریم.
درمونده گفت:
_ من که نمیتونم غذا بخورم!
_ بیا بهونه دستش نده. دایی هم اومده.
مانتوش رو درآورد و هر دو از پلهها پایین رفتیم. علی که انگار با دیدن زهره عصبانیتش اوج گرفت، گفت:
_ زهره این غلطی که امروز فهمیدم انجام دادی، اولین و آخرین غلطت هست؛ فهمیدی؟
زهره سرش رو پایین انداخت که علی با صدای بلندتری گفت:
_ فهمیدی؟
_ بله.
_ به روح بابا قسم یه بار دیگه توی این خونه از این اتفاقها بیافته و به من نگید، من میدونم با اون طرف. دروغ و پنهان کاری اینجا ممنوعه.
همه سکوت کردن و من برای آروم کردنش گفتم:
_ چشم.
نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_ برید کمک مامان.
فوری وارد آشپزخونه شدیم. دایی گفت:
_ داری خودت رو اذیت میکنی. دعواشون کردی، زیاده روی هم داشتی؛ تنبیه شدن دیگه!
_ حسین دارن با ابروی من بازی میکنن.
_ بچهس، خیلی جدی نگیرش.
من توی این شرایط چه جوری از دوستی زهره با برادر هدیه حرفی بزنم. سفره رو پهن کردیم. علی و حسین یک طرف سفره نشستن و به غیر از مامان ما چهار تا برای حفظ فاصله با علی، طرف مقابلش.
دایی برای اینکه جو خونه رو عوض کنه، شروع به شوخی کرد. اما ابروهای گره خورده و صورت سرخ علی اجازه نمیداد حتی یک لبخند بزنیم.
هیچ کس جز دایی غذا نمیخورد و همه زیر چشمی به علی نگاه میکردیم.
کلافه قاشقش رو توی بشقابش انداخت؛ ایستاد و وارد حیاط شد.
خاله با ناراحتی رو به زهره گفت:
_ بیین با یه نادونی چه اعصابی از همه خورد کردی.
لیوان اب رو پر کرد و دنبال علی رفت. دلم برای میلاد سوخت. قاشق غذاش رو پر کردم و سمت دهنش بردم و کنار گوشش گفتم:
_ من و تو که کاری نکردیم، غذات رو بخور.
با صدای پایین گفت:
_ میترسم.
خواستم جوابش رو بدم که با حرفی که دایی زد، بهش نگاه کردم.
_ این حق علی نیستا! تو اداره یه جور تحت فشاره، تو خونه یه جور دیگه. یکم مراعاتش رو کنید.
رضا با تشر به زهره گفت:
_توی احمق بیشعور، منم جلوی علی خجالت زده کردی. گفتی میخوام جلوی دوستم کم نیارم. من اگر میدونستم میخوای عکس بدی، غلط میکردم بهت گوشی بدم.
_ خیلی خب بسه دیگه. زهره بلند شو برو تو حیاط بگو دفعهی آخرته، تمومش کن.
زهره به دایی نگاه کرد و با ترس گفت:
_ من نمیرم دایی!
_ پس زودتر غذات رو بخور برو بالا، برم بیارمش تو خونه.
هیچ کس میل به غذا خوردن نداشت. زهره زودتر رفت تا جلوی چشم نباشه. سفره رو جمع کردم و خودم رو تو آشپزخونه مشغول کردم.
اگر امروز حرفی از هدیه و برادرش بزنم، خونه جهنم میشه. از این میترسم که سکوتم کار رو خرابتر کنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت29
🍀منتهای عشق💞
دایی برای این که علی رو آروم نگه داره تا شب خونهی ما موند. بعد از رفتنش، هر کی به اتاق خودش رفت تا استراحت کنه.
نگاهی به زهره که تلاش میکرد بخوابه انداختم. روسریم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. خاله به پشتی تکیه داده بود و پاش رو میمالید.
کنارش نشستم و شروع به مالیدن پاش کردم.
_ خدا خیرت بده رویا؛ خیلی درد میکنه.
به پلهها نگاه کردم و مطمئن شدم کسی نیست.
_خاله من باید یه مطلب مهم رو بهتون بگم.
کنجکاو به خاطر این که تن صدام رو پایین آوردم، گفت:
_ چی شده؟
_ تو رو خدا قول بدید نگید من گفتم.
_ زود باش بگو دلم شور افتاد!
_ اول قول بدید.
_ باشه قول، بگو!
_خاله امروز یکی میگفت، زهره با برادر یکی از همکلاسیها دوست شده؛ فکر کنم واسه همونم عکس فرستاده. اون میخواسته قرار بزاره، زهره از ترس علی قبول نکرده.
خاله با دست، محکم به صورتش زد.
_ خدا مرگم بده. مطمئنی؟
_ من ندیدم، دوستم گفت!
_ کدوم دوستت؟
_ خاله تو رو خدا اسمی از ما نیاریها!
با حرص گفت:
_ بگو منو دق مرگ نکن.
_ شقایق.
از شدت ناراحتی چشمهاش رو بست.
_ ای خدا! آبروم تو محل هم رفت.
_ شقایق به هیچ کس نمیگه. به منم گفت؛ چون میدونه نیت پسره خوب نیست.
_ چرا از صبح نگفتی!؟
_ ترسیدم. آخه علی خیلی عصبی بود.
_ چه خاکی تو سرم بریزم ازدست این زهره! الان من باید چکار کنم؟
_ به نظرم به علی نگید. خودتون حلش کنید.
درمونده گفت:
_ به اون که نمیتونم بگم. هم خودش یه بلایی سرش میاد، هم میزنه اون یتیم مونده رو میکشه.
ای خدا چی کار کنم؟ رویا جان امشب نرو بالا، پیش من بخواب.
_ باشه. میخوای یکم گلگاوزبون براتون دم کنم.
اشکی که از چشمش پایین ریخت رو پاک کرد.
_ دم کن برای علی هم ببر.
با این که علی الان عصبانیه ولی رفتن پیشش رو با هر بهانهای دوست دارم.
دو تا لیوان پر کردم. یکیش رو جلوی خاله گذاشتم. از پلهها بالا رفتم و پشت در اتاق علی ایستادم. چند ضربه به دَر زدم. با صدای بیا تو گفتنش وارد شدم.
خوابیده بود و ساعد دستش رو روی چشمهاش گذاشته بود.
_ برات گلگاوزبون آوردم.
_ دستت درد نکنه، بزار رو میز میخورم.
گذاشتم و خواستم بیرون برم که گفت:
_ رویا!
ته دلم خالی شد. آب دهنم رو قورت دادم و نگاهش کردم. نشسته بود و تکیهاش رو به دستش داده بود.
_ تو مدرسه حواست بیشتر به زهره باشه.
_ چشم.
_ تو کلاس هم اگر دیدی حواسش به درس نیست به من بگو.
_ ما کنار هم نمیشینیم.
با تعجب نگاهم کرد.
_ چرا؟
_ خودش دوست داشت بره آخر کلاس.
_ خودش بیخود کرده. صبح بهش میگم پیش تو بشینه. تو هم هر چی شد فقط به من بگو!
_ آخه... تو عصبی میشی، من میترسم. به خاله میگم.
کلافه پلک هاش رو هم گذاشت و برداشت، نفس سنگینی کشید.
_ عصبی نمیشم، به خودم بگو.
_ باشه.
_ الان چیزی هست که بهم بگی؟
سرم رو بالا دادم.
_خیلی خب، برو بخواب.
از اتاقش بیرون اومدم. در رو بستم و نفس راحتی کشیدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت30
🍀منتهای عشق💞
هر وقت بفهمه که بهش نگفتم ناراحت میشه. ولی باید درک کنه؛ این اصلا مطلبی نبود که بتونم بهش بگم. بالشت و پتوم رو از اتاق برداشتم و پیش خاله رفتم. از نگرانی تا صبح بیدار بود و فکر میکرد.
لباس مدرسهام رو پوشیدم و به زهره نگاه کردم.
_ نمیای پایین؟
_ منتظرم علی بره.
_ دیگه کاریت نداره، بیا بریم.
_ خجالت میکشم ازش.
خیره نگاهش کردم. دلم میخواد بهش بگم؛ اون موقع که با برادر هدیه دوست شدی، به فکر خجالت نبودی؟ اما نباید چیزی در این رابطه بگم تا بهم شک کنه. کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. با دیدن رضا، سلام کردم.
_ مامان میگه دو تایی بیاین پایین.
_ زهره نمیاد. خودت بهش بگو.
از پلهها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم. علی بالای سفره نشسته بود و میلاد سرش رو روی پاش گذاشته بود. سلام کردم و روبروش نشستم.
خاله اخمهاش تو هم بود و با هیچ کس حرف نمیزد. زهره و رضا با هم وارد شدن. هنوز سر سفره ننشسته بودن که علی گفت:
_ زهره از امروز تو مدرسه کنار رویا میشینی.
نگاه زهره بین من و علی جابجا شد که خاله خیلی جدی گفت:
_ زهره امروز نمیره مدرسه.
علی از بالای چشم نگاهی به خاله انداخت و برای این که رو حرف مادرش حرفی نزنه، سرش رو پایین انداخت. زهره ناراحت گفت:
_ مامان چرا؟
خاله چپچپ به زهره نگاه کرد.
_ چون من میگم!
رو به من گفت:
_ توأم دیگه حق نداری با شقایق بری و بیای.
نگاهم بینخاله و علی جابجا شد.
_ چشم.
_ علی جان داری میری، رویا رو هم با خودت ببر.
رضا گفت:
_ میخوای من ببرم؟
خاله طلبکار گفت:
_ لازم نکرده.
علی لقمهی توی دهنش رو قورت داد.
_ من خیلی زود میرم، مامان!
_ عیب نداره. زودتر بره بهتره تا سالم نره.
علی ابروهاش رو بالا داد.
_ یعنی چی!؟
_ یعنی دیگه دخترام رو ول نمیکنم. یه چند روز کار دارم، تو ببرش تا کارهام رو بکنم. خودم هر روز صبح میبرمشون و ظهر هم میرم دنبالشون.
_ چیزی شده مامان!
_ من نمیدونم کجا اشتباه کردم که کار به اینجا رسیده!؟
زهرهی بیچاره که خبر نداشت از کجا میخوره؛ فکر میکرد بابت عکس دادن قراره تنبیه بشه. سرش رو تا میتونست پایین انداخت.
صبحانهمون رو خوردیم و همراه با علی از خونه بیرون رفتیم. خاله هیچ وقت نمیذاره من با رضا بیرون برم. ربطی هم به گوشی دادنش به زهره نداره.
همقدم شدن با علی، از آرزوهای پنهان منه.
_ رویا تو نفهمیدی مامان از چی عصبی بود؟
_ شاید به خاطر همون عکسه.
_ آخه دیروز همش من رو آروم میکرد که عیب نداره چیزی نشده! صبح یهو عصبی شد.
_ چی بگم.
خدا اون روز رو نیاره، که علی بفهمه من میدونستم.
نگاهی به حیاط مدرسه خالی از دانش آموز انداخت.
_ هیچ کس نیست که!
_ عیب نداره میان حالا، تو از سرویس جا موندی؟
_ آره. اصلاً مسیرم عوض شد! از همینجا با اتوبوس میرم.
ازش خداحافظی کردم و وارد حیاط شدم. نیم ساعت طول کشید تا حیاط مدرسه پر از دانش آموز بشه.
با دیدن شقایق فوری سمتش رفتم.
_ رویا خیلی بی معرفتی، هر چی صبر کردم نیومدی. برای چی تنها اومدی؟
_ دیشب هر چی گفته بودی رو به خالم گفتم. صبح گفت علی بیارم مدرسه.
_ همین یه امروز رو!؟
_ نه. کلاً گفت دیگه با تو نیام.
چهرش آویزون شد.
_ میدونستم اینجوری میشه ولی دلم نیومد بهت نگم.
_ عیب نداره، ناراحت نباش. تو مدرسه با هم هستیم دیگه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
خداوند حال هیچ قومی رادگرگون نخواهد کردتازمانی که خودآن قوم حالشان راتغییردهند.
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت31
🍀منتهای عشق💞
شقایق سعی کرد به ظاهر نشون بده که ناراحت نشده اما حسابی بهم ریخت.
_ میدونستم شاید اینجوری بشه؛ گوشیم رو نیاوردم.
_ چه ربطی به گوشی داره؟
_ اگر خالت پاشه بیاد مدرسه، حتماً میان سراغ من. زهره کجاست؟
_ نذاشت بیاد.
_ پس مطمئن باش خالت میاد مدرسه.
شقایق از سر محبت و دلسوزی اشتباه زهره رو به من گفت؛ خدا کنه خاله تو دردسر نندازش.
زنگ آخر خورد و جای خالی زهره اصلاً به چشم نیومد.
_ شقایق با هم نریم خونه بهتره!
_ چرا؟
_ میترسم خالم متوجه بشه، دعوام کنه.
_ تا نزدیکیهای خونه با هم میریم، بعدش تنها برو.
برام دردسر میشه اما با پیشنهادش موافق بودم. مسیر تقریبا طولانی بود و حوصله هم نداشتم تنها برگردم.
سر کوچه از هم جدا شدیم. پشت دَر خونه ایستادم. با کلید دَر رو باز کردم و وارد حیاط شدم.
کفشهای کوچیک میلاد جلوی دَر بود و این یعنی خاله مثل همیشه به موقع از مدرسه آوردش.
بوی نعنا داغی که توی حیاط پیچیده بود، باعث ضعفم شد. کفشهام رو در آوردم و وارد خونه شدم.
_ الان من چه خاکی به سرم بریزم زهره!؟
_ مامان مگه چی شده! یکم فقط با هم حرف زدیم.
_ اینقدر تو وقیحی که وقتی فهمیدی من میدونم یه ذره خجالت هم نکشیدی!
_ تو داری سخت میگیری. همه همینطوری هستن.
خاله عصبیتر گفت:
_ همه غلط کردن با تو. زهره یه کاری نکن بزارم کف دست علی!
نگاهی به میلاد انداختم. سلام آرومی گفت. با لبخند جوابش رو دادم.
جلوی دَر آشپزخونه ایستادم.
_ سلام.
هر دو نگاهم کردن. خاله جوابم رو داد.
_ مامان تو رو خدا جلوی این نگو. خودشیرینه، میره به علی میگه.
_ لازم نیست کسی بگه. اگر به این رفتارت ادامه بدی، خودم میگم.
زهره در کمال پرویی از کنارم رد شد و تنهای بهم زد. حتی اندازهی سر سوزن هم خجالت و پشیمونی تو رفتارش نبود.
_ بیا بشین یکم آش بریزم بخوری.
خوشحال مقنعهام رو درآوردم.
_ نهار آشه؟
_ آره.
_ رضا که آش دوست نداره.
تیز نگاهم کرد و با تشر گفت:
_تو نمیخواد نگران نهار رضا باشی!
با تعجب نگاهش کردم.
_ واا! خاله یهو چت شد!؟
دستش رو سمت موهاش برد و با حرص کمی ازشون کشید.
_ این موها رو تو آسیاب سفید نکردم. صبح رضا میگه میرسونت! ظهر تو دلت شور نهار اونو میزنه!؟
خیره نگاهش کردم. مگه این سؤال چه ایرادی داشت که اینقدر عصبانی شد!
بشقاب آش رو روی زمین گذاشت.
_ بیا بخور.
رفتار تندش یکم بهم برخورد.
_ صبر میکنم سفره که پهن شد با همه میخورم.
رنگ چهرهی خاله، نشون از پشیمونیِ حرفهاش رو میداد. ولی انقدر ناراحت شدم که بغض ریز ته گلوم، نمیذاشت از آش بخورم.
از آشپزخونه بیرون رفتم. الان تنها شدن تو اتاق با زهره، مکافاته! مانتوم رو به چوب لباسی آویزون کردم. نزدیک اومدن رضاست. روسری خاله رو هم محض احتیاط روی شونم انداختم و کنار میلاد جلوی تلویزیون نشستم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارت اول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنا لَغَفُورٌ شَکُورٌ
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝