بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت31 🍀منتهای عشق💞 شقایق سعی کرد به ظاهر
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت32
🍀منتهای عشق💞
ساعت نزدیک دو بود و طبق معمول رضا صبر نکرد تا علی بیاد و با هم نهار بخوریم. نیمرویی که خاله براش درست کرده بود رو غرغر کنون خورد و گوشهی حال دراز کشید.
نیم نگاهی به من انداخت و آهسته گفت:
_ رویا چه خبره اینجا؟
هنوز از خاله دلخور بودم. لبهام رو پایین دادم.
_ نمیدونم.
_ نمیدونی زهره چی کار کرده که مامان پاچهی همه رو میگیره؟
سرم رو بالا دادم. با کنجکاوی گفت:
_ تو نمیدونی!
طلبکار نگاهش کردم و با حرص لب زدم:
_ نه!
_ مثل این که پاچه گرفتنت رو از خالت به ارث بردی!
دهنم رو کج و کوله کردم و اداش رو در آوردم.
با خنده گفت:
_ عیب نداره، میمون به اداش قشنگه.
بالشتکی که زیر دستم بود رو با شتاب پرت کردم سمتش. نیم خیز شد و به حالت دعوا گفت:
_ هو چته رم کردی؟
در خونه باز شد و علی اومد داخل.
_ چه خبره رضا صدات رو انداختی رو سرت!
به احترامش ایستادیم و سلام کردیم.
_ از این هاپو کومار بپرس، بالشت رو پرت میکنه سمت من!
به خاطر نادونی رضا سر پول توجیبی، زهره یک هفتهس باهام بد رفتاری میکنه. الان هم میخواد من رو پیش علی خراب کنه.
_ چون بیادبی. به من میگه اخلاقت به خالت کشیده، پاچهی همه رو میگیری؟
علی کیفش رو به دیوار تکیه داد و از بالای چشم به رضا نگاه کرد. برای این که حسابی حالش رو بگیرم، ادامه دادم:
_ هم به من گفت سگ هم به خاله! مامان.
علی کلافه گفت:
_ خب دیگه. خسته از سر کار اومدم میپرید به هم!
نگاه کلی به خونه انداخت.
_ زهره و مامان کجان؟
_ من تو آشپزخونم.
علی پا کج کرد و وارد آشپزخونه شد. رضا پوزخندی زد:
_ ضایع شدی؟!
_ صبر کن سر سفره بهت میگم.
گرسنم بود و دیگه تحمل گرسنگی رو نداشتم. وارد آشپزخونه شدم و سر سفرهی پهنی که خاله و علی دورش نشسته بودن، نشستم.
_ رویا با من قهر نکن. عصبی بودم؛ ببخشید خاله.
_ قهر نیستم.
بشقاب رو جلوم گذاشت.
_ بخور نوش جونت.
علی گفت:
_ بقیه خوردن؟
_ آره از مدرسه میان گرسنهشونه صبر نمیکنن.
_ مامان مهمونی پنجشنبه رو چکار کنیم؟
_ میریم دیگه.
_ عمو دم در گفت، عمه مریمم هست.
_ خب باشه، ما چکار به اونا داریم!
_ به خاطر عمه میگم که اون سری ناراحتت کرد.
_ من کینه به دل ندارم. دو ساعته میریم و میایم.
_ نگرانم مامان، میگم نریم.
خاله نگران نگاهم کرد.
_نمیشه باید بریم.
آخرین قاشق غذام رو توی دهنم گذاشتم.
_ دستت درد نکنه، خیلی خوشمزه بود.
_ بریزم یه بشقاب دیگه برات؟
_ نه باید برم. فردا امتحان زبان دارم.
علی بدون اینکه سرش رو بالا بگیره گفت:
_ مامان بپزه، بیاره، جمع کنه، بشوره!؟
حق به جانب گفتم:
_ دیروز من شستم، امروز نوبت زهره هست.
_ برو خاله جان؛ برو به درست برس، خودم میشورم.
علی بشقابش رو سمت من گذاشت.
_ من میگم تو بشور!
دلخور نگاهش کردم.
_ باشه میشورم.
رو به خاله گفت:
_ میخوام با زهره تنها حرف بزنم، کسی نیاد بالا.
خاله مضطرب دستهاش رو به هم مالید.
_ چکارش داری؟
_ حرف دارم باهاش.
ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت. بشقابهایی که خاله روی هم گذاشته بود رو برداشتم و سمت سینک رفتم.
_ ناراحت نشو؛ چون میخواست با زهره حرف بزنه، گفت تو بشوری.
_ ناراحت نشدم.
من از هیچ کدوم از حرفها و رفتارهای علی ناراحت نمیشم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارت اول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
عضویت رو بزنید و به کانال ما ملحق بشید😍😍
رمان آنلاین تمامتو، سهممن
https://eitaa.com/behestiyan/20487
قسمت اول رمان اشتراکی
#منتهاےعشق♥️
https://eitaa.com/behestiyan/16
پارت عیارسنج اول رمان زیبا و جذاب یگانه👇
https://eitaa.com/behestiyan/11477
به قلم زیبای #هدےبانو🌹🌱
❌ڪپےوهرگونہانتشارحرام❌
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
سلام
نویسنده رمان منتهای عشق هستم.
عزیزان یه نکتهای رو لازم دیدم توضیح بدم.
وقتی عنوان میشه یک رمان براساسواقعیت هست اینطور فکر نکنید که خطبهخط رمان رو شخصیت اصلی گفته و نویسنده نوشته. اونمیشه زندگینامه یا سرنوشت.
سوژهی واقعی فقط اتفاق کلی رمان هست و بقیهی اتفاقات ساخته و پرداخته و ذهن نویسنده هست.
گفتم توضیح بدم خدای نکرده حقی از باورتون به گردنم نمونه🌹
🌹🌱
رسول اکرم صلی الله علیه و آله:
در بهشت چیزهایی هست که نه چشمی دیده و نه گوشی شنیده و نه از خاطر کسی گذشته
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت32 🍀منتهای عشق💞 ساعت نزدیک دو بود و ط
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت33
🍀منتهای عشق💞
برعکس این که همه فکر میکردن، الان از بالا صدای داد و فریاد علی بلند میشه، هیچ خبری نشد. انگار علی بابت رفتار دیروزش عذاب وجدان گرفته و قصد داره از دل زهره در بیاره.
آخرین بشقاب رو هم آبکشی کردم و کنار خاله که با چاقو پوست خیار توی بشقابش رو ریز ریز میکرد، نشستم.
_ میخواید چکار کنید؟
_ چی رو؟
_ همون که دیشب بهتون گفتم.
نفس سنگینش رو درمونده بیرون داد.
_ نمیدونم.
_ به علی نمیگید؟
سرش رو بالا داد.
_ نه. نه این طاقت داره، نه اون.
_ خودش که اصلاً پشیمون نیست. یکی از بچههای کلاسمون اینجوری شد، مدرسه فهمید به مادرش گفتن باید ببریدش پیش مشاوره.
_ چه گرفتاری شدم از دست این دختر!
انگار که یاد چیزی افتاده باشه، تیز نگاهم کرد.
_ تو یه وقت از این غلطها نکنیها! برای زهره پیش هیچ کس شرمنده نشدم؛ برای تو شرمنده کل فامیل میشم.
_ خاله به من چکار داری! من که سرم به کار خودمه.
_ آخه اونم سرش به کار خودش بود.
_ نخیر، زهره از اولم سر و گوشش میجنبید، منتهی وارده؛ همه میگن این چقدر بدبخت و مظلومه. ولی من چون جواب میدم، همه به من شک میکنن.
با صدای علی کمی هول شدم و بهش نگاه کردم.
_ چایی داریم؟
ایستادم و سمت کتری رفتم.
_ الان میریزم.
روبروی خاله نشست.
_ چی بهش گفتی؟
_ هم از دلش درآوردم؛ هم اتمام حجت کردم.
استکان چایی رو جلوش گذاشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. رضا آهسته صدام کرد.
_ رویا!
نگاهش کردم. اشاره کرد برم پیشش.
نگاهی به خاله و علی که با هم حرف میزدن انداختم و کنار رضا نشستم. دستی به سر میلاد که روی پای رضا بود و به تلویزیون نگاه میکرد، کشیدم.
_ میگم فردا بپیچونیم بریم یه طرفی.
چشمهام از تعجب گرد شد.
_ کی رو بپیچونیم! علی یا خاله؟
_ دوتاشون رو.
_ ول کن بابا بیخیال. اینجا کم مونده یه دفتر بزارن جلو دَر، ساعت ورود و خروج بزنیم، بعد بپیچونیم!
_ فکر اونجاشم کردم؛ به عمو میگم، اجازه میگیرم.
_ اون سری که با خود عمو رفتم شبش که برگشتم، یادت نیست علی چی گفت؛ گفت اجازهی تو دست منه نه عمو.
_ تو چقدر ترسویی. الان زهره بود با کله میاومد.
_ بله، نتیجهشم اینه که از ترسش نمیتونه بیاد پایین.
_ حالا مندوست دارم با تو برم بیرون، چکار باید بکنم!
_ به علی بگو، اجازه داد بریم.
_ اون نمیذاره، تو به مامان بگو.
_ من نمیگم. ظهری گفتم رضا آش دوست نداره، خاله عصبانی شد که تو چکارِ رضا داری!
_ چی میگید شما دوتا پچپچ میکنید؟
میلاد گفت:
_ دارن قرار میذارن فردا علی رو بپیچونن، برن خوش بگذرونن.
نگاه هر دومون به علی که تو چهار چوب دَر آشپزخونه بود افتاد. رضا فوری گفت:
_ نمیخواستیم بپیچونیم، میخواستیم اجازه بگیریم.
میلاد سرش رو برداشت و به رضا گفت:
_ دروغگو دشمن خداست. تو گفتی بپیچونیم، رویا گفت نه اجازه بگیریم. تازه رضا گفت به عمو...
خاله با حرص گفت:
_ بس کن میلاد! تو چرا اینقدر فضول شدی؟
نگاه چپ چپ علی روی رضا ثابت موند. خدا رو شکر که گفتم نه، چون اصلاً طاقت این نگاه علی رو ندارم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
حضرت فاطمه سلامالله:
شیعیان و پیروان ما،
و همچنان دوستداران اولیاء ما و آنان که دشمن دشمنان ما باشند؛ نیز آنهایی که با قلب و زبان تسلیم ما هستند بهترین افراد بهشتیان خواهند بود
بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ۱۵۵
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت34
🍀منتهای عشق💞
رضا برای دفاع از خودش گفت:
_ نرفتیم که! همینجوری اَلکی حرفش رو زدیم.
_ الان که دارم فکر میکنم، میبینم دانشگاه رفتنت کار اشتباهی بوده. باید میرفتی سربازی تا اینجوری واسه من نقشه نکشی.
رضا سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد، علی رو به من گفت:
_ رویا! ببینم یا بشونم از اینفکرا کردی، اون روز من میدونم با تو.
_ به من چه! دیدی که گفت، من گفتم نه. چرا توی این خونه، هر کی کار اشتباهی میکنه بعدش من رو دعوا میکنید؟
پاش رو روی پله گذاشت و بالا رفت.
_ دعوات نکردم؛ گفتم که بدونی.
سرچرخوند و نگاهم کرد.
_ اینجوری هم بلبل زبونی نکن، به نفعت نیست.
_ من بلبل زبونم! من که هر چی میگید میگم چشم.
خاله برای اینکه ساکتم کنه، گفت:
_ الانم بگو چشم، تمومش کن.
نگاه ممتد علی بهم فهموند که منتظر شنیدن چَشمیه که خاله گفت. با حرص نگاهم رو ازش گرفتم.
_ چشم.
صدای نفس سنگین علی، در حالی که نگاه ازم برداشته بود و پلهها رو بالا میرفت، شنیدم.
خاله از رفتن علی که مطمئن شد، رو به رضا گفت:
_ رضا با من اینجوری نکن. اون از زهره که با یه گوشی دادن بهش، من رو بدبخت کردی، اینم از رویا که میخوای سر به هواش کنی! من برای رویا باید به صد نفر پاسخگو باشم.
جملهی آخرش رو با بغض گفت و وارد آشپزخونه شد. رضا که طاقت اشک خاله رو نداشت، نچی کرد و نیم خیز شد. آروم پس کلهی میلاد زد:
_ اگر برات لپ لپ خریدم؛ بشین تا علی برات بخره!
_ نخر. عمو میخره.
ایستاد و برای دلجویی از مادرش پیشش رفت.
میلاد ناراحت گفت:
_ تو میخری؟
از اینکه بیخودی دعوام کرده بودن، دلخورم. ناراحت گفتم:
_ من که پول ندارم.
_ الکی نگو، عمو اون روز بهت پول داد.
با تعجب پرسیدم:
_ تو از کجا میدونی؟
_ تو پارک اقاجون زنگ زد به عمو؛ گفت پول رویا رو دادی؟ عمو هم گفت دادم یه خورده هم خودم گذاشتم روش. این یعنی تو یه عالمه پول داری.
_ اونا رو دادم به خاله. بعد هم وقتی علی گفته کسی حق نداره تا سه ماه برای تو لپ لپ بخره، من اگر پول هم داشتم نمیتونستم برات بخرم. برو مشقات رو بنویس.
رفتن تو اتاق پیش زهره، الان اشتباهترین کاره. دیواری از دیوار من توی این خونه کوتاهتر نیست. از رفتن رضا که مطمئن شدم، گوشهی اتاق دراز کشیدم و خودم رو سرگرم کتاب زبانم کردم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت34 🍀منتهای عشق💞 رضا برای دفاع از خودش
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت35
🍀منتهای عشق💞
شب هم به بهانهی درد پای خاله و ماساژ دادنش، به اتاق خودمون نرفتم و پایین موندم.
دلم برای خاله میسوزه؛ تا صبح هر وقت بیدار شدم، نشسته بود و از دلشوره دلش رو چنگ میزد. زهره واقعاً خیلی بیفکره که برای خوشی خودش، آرامش مادرش رو گرفته.
با کمک خاله سفرهی صبحانه رو پهن کردم. مثل همیشه اول از همه علی پایین اومد. سلام، صبح بخیری گفت و لیوان چاییش رو شیرین کرد. میلاد و رضا هم اومدن و با اومدن زهره اون هم با لباس مدرسه، اخمهای خاله تو هم رفت.
_ کجا به سلامتی؟!
زهره که اصلا فکرش رو نمیکرد خاله همچنان سر حرفش باشه، گفت:
_ مدرسه دیگه!
_ لازم نکرده. صبحانت رو بخور، برگرد اتاقت.
علی رو به خاله گفت:
_ چرا نره مدرسه؟
_ چون من میگم.
_ کلاً نره؟
_ یه مدت نمیره تا براش تصمیم بگیرم.
زهره که فکر کرد علی طرفدارشه گفت:
_ اینجوری من از درسهام عقب میمونم...
خاله حرفش رو قطع کرد.
_ تو مگه درس هم میخونی! به بهانه درس میخوای بری ادامهی کدوم غلطت رو بدی.
_ مامان تو یه جوری میگی، انگار من چی کار کردم!
خاله عصبیتر گفت:
_ میخوای بگم چی کار کردی و سرش چقدر وقاحت داری؟
جای زهره من از ترس یخ کردم. علی نگاه سؤالیش بین خاله و زهره جابجا شد.
_ چه خبره اینجا!
زهره سرش رو پایین انداخت و از آشپزخونه بیرون رفت.
_ هیچی، مادر و دختریه؛ خودم درستش میکنم. فقط رویا رو با خودت ببر مدرسه.
_ هر چی شما بگی به روی چشم؛ ولی من دیرم میشه تو اداره باید پاسخگو باشم. اگر نمیشه تنها برن به فکر یه سرویس باشم براشون.
_ آره مادر به فکر باش. دیگه نمیذارم تنهایی برن.
علی رو به من گفت:
_ زودتر حاضر شو بریم.
_حاضرم، فقط کتاب جغرافیم رو برم بالا بردارم.
_ زود باش پس.
چاییم رو یکجا سرکشیدم و به سرعت از پلهها بالا رفتم. زهره گوشهی اتاق کز کرده بود و به زمین نگاه میکرد.
با دیدن من با التماس گفت:
_ رویا یه کاری بگم میکنی؟
_ چکار؟
_ من و هدیه قرار بود با هم درس بخونیم، بهش بگو یه مشکلی برام پیش اومده فعلاً نمیتونم بیام، قرار رو کنسل کنه.
_ چه قراری؟
_ درس خوندن دیگه!
لبهام رو پایین دادم.
_ باشه میگم.
با صدای رویا گفتن علی، کتاب جغرافیم رو برداشتم و از پله پایین رفتم.
_ بیا دیگه.
_ اومدم، ببخشید.
نمیدونم حرفهای الان زهره در رابطه با قرارش با هدیه رو باید به خاله بگم یا نه!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀