🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت20
🍀منتهای عشق💞
تنها کاری که توی این شرایط میتونم انجام بدم، اشک ریختنه. شاید حق با عمو باشه؛ من بهتره که برم با آقاجون و خانمجون زندگی کنم.
دَر آروم باز شد و با برخوردش به کمرم دوباره بسته شد. صدای خاله اومد:
_ رویا جان! خاله باز کن دَر رو.
خودم رو از پشت در کنار کشیدم و برای اینکه خاله چشمهای اشکیم رو نبینه، سرم رو روی زانوهام گذاشتم.
خاله کنارم نشست و دستش رو روی شونم گذاشت.
_خوبی رویا!؟
صدام رو صاف کردم.
_خوبم.
_ سرت رو بگیر بالا ببینم.
_ نمیخوام. خاله ولم کن.
با دست سرم رو بالا گرفت. هیچ مقاومتی نکردم و بهم نگاه کرد.
_ ببخشید عزیز دلم؛ دعواش کردم.
اشک جمع شده تو چشمهام رو پاک کردم.
_ خاله شاید حق با عمو باشه؛ اینجا خونهی شماست نه من. اگر من برم برای همه بهتر میشه.
اخمهای خاله تو هم رفت.
_ من اون زهره رو آدم میکنم. تو هم اگه یه بار دیگه این حرف رو بزنی، من میدونم با تو.
_ آخه خاله نمیشه که...
با صدای بلند گفت:
_ من میگم توی این خونه چی میشه چی نمیشه.
در اتاق باز شد. زهره داخل اومد. نگاه چپ چپ خاله باعث شد تا سرش رو پایین بندازه.
_ کار خودت رو کردی؟ این همه بدجنسی از کجا، توی تو جمع شده.
_ من بدجنسم یا این رویا خانم که میگه من درس نمیخونم.
خاله صداش رو تا میتونست بالا برد و با حرص گفت:
_ زهره بس میکنی یا بلند شم!
زهره نگاه مضطربی به دَر اتاق انداخت و با صدای آرومی گفت:
_ باشه مامان، تو رو خدا آرووم تر.
خاله نگاهش رو با حرص از زهره گرفت.
_ اگر یه بار دیگه کوچکترین حرفی بهت زد به خودم بگو.
_ مامان چی شده.
صدای علی باعث شد تا زهره قدمی به عقب برداره و با التماس بگه.
_ مامان غلط کردم.
خاله چپ چپ نگاهش کرد.
_ هیچی علی جان.
_ به رویا بگو بیاد اتاق من.
خاله فوری ایستاد و در رو باز کرد.
_ رویا برای چی؟
_ کارش دارم.
بیرون رفت و در رو بست.
_ رویا خوابید، دیگه باشه برای صبح.
_ چرا داد زدی؟
_ هیچی حل شد. برو بخواب صبح خواب نمونی.
به زهره نگاه کردم. واقعاً علت این همه خصومت توی این چند روز رو نمیفهمم. قبلا برام مثل خواهر بود.
_ برای چی اینقدر با من بد شدی؟
_ تا چهل تومن رو نیاری وضعیت همینه. من اون پول رو نگه داشته بودم برای یه کاری.
ایستادم.
_ باشه پولت رو بهت میدم. فقط تمومش کن.
_ بدون اینکه به علی و مامان بگی، پولم رو بده.
_ باشه. میدم بهت.
_ برم درس بخونم که این گند امروزت رو فردا جبران کنم.
مستقیم سراغ کیفش رفت و کتابش رو بیرون آورد.
کاش اندازهی پولش از پولی که عمو بهم داده بود برداشته بودم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت21
🍀منتهای عشق💞
نیم ساعت بود که به فکر جور کردن پول زهره بودم. زهره هم طبق معمول روی کتاب خوابش برده بود.
حس کنجکاوی هم حسابی قلقلکم میداد که علی باهام چی کار داره. شاید به خاطر حرف میلاد میخواد دعوام کنه. شاید هم کار دیگهای داره.
حسی که به علی دارم و عین راز سربسته تو سینم نگه داشتم، باعث شده تا تمام هوش و حواسم پیشش باشه.
نگاهی به زهره کردم. آروم روسریم رو روی سرم انداختم و تا اونجایی که میشد بی صدا از اتاق بیرون رفتم.
نگاهم بین پلهها و اتاق رضا جابجا شد. معمولاً همه بعد از نهار کمی چُرت میزنن.
پشت دَرِ اتاق علی ایستادم و چند ضربهی آروم به دَر زدم.
صداش رو صاف کرد و گفت:
_ بیا تو.
تپش قلبم بالا رفت؛ نه از ترس، از حسی پنهانی که بهش دارم. حسی که هیچ کس حتی فکرش رو هم نمیکنه. دوازده سال تفاوت سنی از نظر عمو و آقاجون کم نیست.
در رو باز کردم و داخل رفتم. سرش رو از روی بالشت برداشته بود و نیم خیز نگاهم میکرد.
_ چیزی شده؟
خود علی هم هیچ وقت نسبت به حس من به خودش شک نکرده.
_ گفتی بیا کارت دارم، اومدم.
صاف نشست و به روبروش اشاره کرد.
_ بشین.
کاری که گفت رو انجام دادم و فوری گفتم:
_ علی به خدا ایستادنم جلوی در یک دقیقه هم طول نکشید.
لبخند ریزی گوشهی لبهاش نشست.
_ اون رو که میدونم. خودم سر کوچه بودم، دیدم. یه کار دیگه باهات دارم.
سؤالی نگاهش کردم.
_ امروز مدرسه چه خبر بوده؟
اصلاً فکرش رو نمیکردم که این سؤالش باشه. کاش میدونستم خاله چی بهش گفته تا حرفی برخلاف حرف خاله نزنم!
_ مگه خاله بهت نگفت؟
اخم ریزی وسط پیشونیش نشست. فوری گفتم:
_ ببخشید. مامان، هی یادم میره.
تهدید وار گفت:
_ میخوای یه کاری کنم دیگه یادت نره؟!
نگاهم رو ازش گرفتم و لب زدم:
_ ببخشید؛ دیگه یادم نمیره.
_ تو مدرسه امروز چی شده؟
کاش به حرف خاله گوش میکردم و نمیاومدم تو اتاقش.
_ هر چی مامان گفته، همونه دیگه.
_ سرت رو بگیر بالا به من نگاه کن.
آهسته سرم رو بالا آوردم و به چشمهاش نگاه کردم.
_ من میخوام از تو هم بشنوم.
_ آخه من اگر بگم، زهره باهام لج میشه.
_ زهره بیخود کرده.
_ چیز خاصی نشد. فقط نمرههای زهره کم شده. خا...مامان رو مدرسه خواست، همین.
طوری که حرفم رو باور نکرده، ابروهاش رو بالا داد.
_ من برم اتاقم؟
سرش رو بالا داد و نفس سنگینی کشید.
_ نه. تا نگی نمیری!
درمونده لب زدم:
_گفتم که!
_ هر چی هست در رابطه با گوشی رضاعه.
هیچ وقت نمیشه هیچ حرفی رو ازش پنهان کرد. چارهای ندارم، انگار مجبورم تا همه چیز رو بگم.
_ باشه، میگم. فقط تو رو خدا نگو من بهت گفتم؛ زهره بفهمه روزگارم رو سیاه میکنه.
به جز نگاه جوابی نداد.
_ زهره گوشی رضا رو آورده بود مدرسه. خانم مدیر میفهمه ازش میگیره. دنبال شمارهی تو میگشتن که بهت زنگ بزنن، ولی پیدا نکردن؛ دیگه زنگ زدن به خال...مامان.
اخمش هر لحظه بیشتر میشد و ته دل من خالیتر.
_ از کی شماره خواستن که نداده؟
نگاهم رو ازش گرفتم.
_ اول از زهره، بعدش از من.
_ خب چرا ندادی؟
جوابی ندادم. نفس عمیقی کشید.
_ الان زهره چکار میکنه؟
_ خوابه.
دستهاش رو روی زانوش گذاشت. ایستاد و سمت دَر رفت.
با عجله جلوش ایستادم.
_ تو رو خدا هیچی بهش نگو، میفهمه من بهت گفتم.
_ تو برو پایین پیش مامان. حرفی هم نزن، تا من این دو تا رو آدم کنم.
_ مامان اگر بفهمه از من دلخور میشه!
_ نمیگم تو گفتی؛ برو پایین.
_ علی تو رو خدا بزار یه روز دیگه، اگر الان بگی...
نگاه تیزش باعث شد تا از گفتن بقیهی حرفم پشیمون بشم. در رو باز کرد و با سر به سمت پلهها اشاره کرد و لب زد:
_ برو پایین.
از اتاق به سمت پلهها بیرون رفتم. سر چرخوندم و نگاهش کردم. بدون دَر زدن وارد اتاق رضا شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت22
🍀منتهای عشق💞
پشیمون از رفتنم، پلهها رو دو تا یکی پایین رفتم تا کسی متوجه نشه من پیش علی بودم. خاله یه گوشهای نشسته بود و با گوشی رضا مشغول بود. متوجه من شد و با صدای آرومی گفت:
_ عینک من رو ندیدی؟
_ نه.
_ چشمم نمیبینه؛ بیا این پیام رو برام بخون.
جلو رفتم و کنارش نشستم.
_ چی هست؟
گوشی رو گرفت سمتم. با دیدن پیام، چشمهام از تعجب گرد شد.
«زهره تمام قرارها رو اوکی کردم، فقط مونده سیاوش».
_ چی نوشته؟
خیره به خاله دودل شدم که بگم یا نه؟ زهره داره چکار میکنه!
صدای فریاد علی باعث شد تا خاله بیخیال متن پیام بشه.
_ تو غلط کردی به این گوشی دادی! تو هم بیجا کردی که گوشی رو بردی مدرسه؛ فکر کردید حواسم بهتون نیست!؟
خاله نگران گفت:
_ کی بهش گفت؟ نمیخواستم بفهمه!
فوری ایستاد و از پلهها بالا رفت. صدای گریهی زهره تو خونه پخش شد.
_ چی شده علی جان؟
_ مامان من توقعم از شما خیلی بیشتره! چرا یه همچین اشتباه بزرگی رو به من نگفتید؟
_ میخواستم بگم! گفتم خستگیت در بیاد بعد.
_ کجاست گوشی؟
_ پایینه؛ رویا گوشی رو بیار بالا.
فوری وارد پیامها شدم و پیامی که اومده بود رو پاک کردم. پیام جدیدی براش نوشتم.
گوشی دست داداشمه، دیگه پیام نده.
تأیید ارسالش اومد. اون رو هم پاک کردم و از پلهها بالا رفتم.
زهره جلوی در اتاقمون گریه میکرد و رضا شرمنده و سر بزیر کمی اون طرفتر ایستاده بود. گوشی رو به علی دادم و پیش میلاد که تو چهار چوب دَر با ترس نگاه میکرد، رفتم.
علی گوشی رو وارسی کرد و رو به زهره گفت:
_ برای چی گوشی برده بودی؟
_ به خدا میخواستم عکسم رو نشون دوستم بدم.
_ کدوم عکس؟ این که هیچ عکسی توش نیست!
_ تا خانم مدیرمون فهمید، پاکشون کردم.
_ زهره رو پیشونی من چی نوشته؟ عکس تو گوشی، چه ایرادی داشته که پاکش کردی!؟
_ به خدا ترسیدم.
علی صداش رو بالاتر برد.
_ تو اگه ترس حالیت بود اینو نمیبردی مدرسه!
خاله به حالت التماس گفت:
_ علی جان؛ صدات از خونه میره بیرون. یکم آرومتر! اینم غلط اول و آخرش بود. ببخشش.
_ غلط اول و آخرش که هست!
یک قدم به زهره نزدیک شد.
_ خوب گوشهات رو باز کن. اگر یه بار دیگه؛ فقط یه بار دیگه، مدرسه به هر دلیلی از تو شاکی باشه، من میدونم با تو! شنیدی؟
_ بله.
_ برو از جلوی چشمهام.
زهره سریع وارد اتاق شد و در رو بست.
علی روبری رضا ایستاد.
_ این میشه نتیجهی اعتماد؛ آقا رضا!
_ ببخشید.
_ این گوشی دیگه بدرد تو نمیخوره. برو حواست رو بده به دَرست، پشت کنکور نمونی!
رضا سرش رو پایین انداخت و از کنار من و میلاد رد شد و وارد اتاق شد.
کنار گوش میلاد گفتم:
_ اینا الان ناراحتن سر ما خالی میکنن، بیا بریم پایین پیش مامان.
میلاد آهسته تر از من گفت:
_ داداش، رضا رو زد ولی زهره رو نزد!
انگشتم رو روی بینیم گذاشتم.
_ هیس! نگو الان تو رو هم دعوا میکنه.
دستش رو گرفتم و از کنار علی که در حال چک کردن گوشی بود رد شدیم.
خاله چشم غرهای بهم رفت. فکر کنم متوجه شده که پیام رو پاک کردم. شاید کارم اشتباه بود اما تنها کاری بود که به ذهنم رسید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت23
🍀منتهای عشق💞
_ رویا من تشنمه.
_ الان بهت آب میدم.
مستقیم وارد آشپزخونه شدم. لیوان آبی به میلاد دادم.
زهره داره چکار میکنه! سیاوش کیه؟ کاش فرصت میکردم شمارهای که پیام داده بود رو ذخیره میکردم.
_ رویا اون پیام چی بود پاکش کردی؟
چرخیدم و به خاله که عصبی نگاهم میکرد، خیره شدم.
_ چه پیامی؟
_ پنهانکاری نکن. عینکم رو پیدا نکردم، نتونستم خودم بخونمش.
_ پیام نبود خاله؛ اس ام اس تماس از دست رفته بود.
حضور علی باعث شد تا خاله بیخیال سین جیم من بشه. باید هر چه زودتر به زهره بگم.
_ رویا یه چایی به من بده.
_ چشم.
علی کنار میلاد نشست و با مهربونی دستی به سرش کشید.
_ ببخشید که ترسوندمت.
_ من نترسیدم.
_ بله میدونم، داداش کوچولوی من شجاعه.
ایستاد و لیوان چایی رو از دستم گرفت.
_ زهره تو کدوم درساش ضعیفه.
نیم نگاهی به خاله انداختم.
_ نمیدونم.
_ مگه تو یه کلاس نیستید؟
_ چرا هستیم. ولی...
_ کاریش ندارم، میخوام براش کتاب کمک درسی بگیرم.
_ اگر درس بخونه اصلا ضعیف نیست.
_ نمیخونه؟
دوباره به خاله نگاه کردم و اینبار به کمکم اومد.
_ نمیخونه که این وضعشه. تا دو ماه پیشم نمرههاش مثل رویا بود؛ نمیدونم چی تو سرشه که اینجوری شده!
_ درستش میکنم صبر کن!
رو به من گفت:
_ تو چیزی از گوشی پاک کردی؟
دستم رو مشت کردم تا متوجه لرزشش نشه.
_ نه؛ من دیگه برم بالا درسام رو بخونم.
منتظر جواب نشدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. پام رو روی اولین پله گذاشتم که صدای علی رو شنیدم.
_ مامان داشتم گوشی رو چک میکردم، یه پیام اومد که «کدوم داداش! تو که گفتی یکی یه دونهای».
یکم حواست رو بیشتر به این دو تا بده. من تا حالا فکر میکردم رویا سر و گوشش میجنبه ولی انگار اشتباه میکردم.
_ دختر بچه رو باید خیلی مواظبش باشی.
_ دختر و پسر نداره.
_ آره نداره، ولی دختر نیاز به مراقبت ببشتری داره چونآسیب پذیر تره. رویا یه پیام از اون گوشی پاککرده.
_ مطمئنی!
_ نه.
پا تند کردم و پلهها رو بالا رفتم. وارد اتاق شدم. زهره هنوز داشت گریه میکرد.
_ زهره یه پیام تو گوشی بود که من پاک کردم.
اشکش رو پاک کرد و سؤالی نگاهم کرد.
_ نوشته بود «زهره تمام قرارها رو اوکی کردم، فقط مونده سیاوش».
براش نوشتم پیام نده گوشی دست داداشمه.
الان پیام داده که «کدوم داداش، تو که گفتی یکی یه دونهای».
این کیه زهره؟
شونههاش رو بالا داد.
_ من چه میدونم. حتما اشتباه پیام داده.
_ زده بود زهره!
_ توی این کشور فقط من زهره هستم؟
زهره تو اِنکار کردن هم مهارت داشت. هیچ وقت نمیشد چیزی رو گردنش انداخت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت24
💞منتهای عشق🍀
_ فقط گفتم حواست به خودت باشه. اگر من پیامش رو پاک نکرده بودم الان سالم اینجا ننشسته بودی.
دستش رو به حالت برو بابا تکون داد و پشت بهم کرد. کتابم رو برداشتم و شروع به مرور درس فردا کردم.
زهره از ترسش برای شام پایین نیومد و خودش رو به خواب زد. مامان میخواست بره دنبالش ولی علی اجازه نداد.
صبح لباس فرم مدرسه رو پوشیدم و راهی مدرسه شدم. زهره همچنان باهام قهر بود. وارد کلاس شدم و کنار شقایق نشستم.
_ سلام؛ دیروز خونتون چه خبر بود؟
_ چطور؟
_ صدای داداشت میاومد بیرون، گفتم شاید زهره لو رفته.
سؤالی نگاهش کردم.
_ مگه چکار کرده؟
_ دوستیش با اون دختره، هدیه و برادرش دیگه!
کامل سمتش چرخیدم.
_ چی میگی تو!
در کلاس باز شد و خانم سلیمانی وارد شد.
_ صبر کن بعد کلاس بهت میگم.
سر چرخوندم و به زهره نگاه کردم. هدیه کنار گوشش حرف میزد و زهره هم آروم میخندید.
خانم سلیمانی طبق قراری که گذاشته بود، برگههای چاپی امتحان رو پخش کرد. تو فکر زهره بودم. شروع به نوشتن جواب سؤالها بدون تمرکز کردم که در کلاس باز شد و خانم نصیری ناظم مدرسه وارد شد. سلامی به همکارش کرد و تو کلاس چشم چرخوند. نگاهش روی زهره ثابت موند.
_ معینی بلند شو بیا دفتر، خانم مدیر کارت داده.
زهره ترسیده ایستاد و همراهش بیرون رفت. زودتر برگه رو پر کردم. اجازه گرفتم و بیرون رفتم.
با عجله پلهها رو پایین رفتم. زهره سر به زیر جلوی دفتر ایستاده بود. چند قدم سمتش برداشتم که علی به همراه خانم مدیر از دفتر بیرون اومدن. با دیدن علی سر جام ایستادم و دستم رو روی قلبم که به شدت میتپید گذاشتم.
نگاه خانم مدیر به من افتاد و گفت:
_ معینی بیا اینجا.
علی هم متوجه حضورم شد و نگاهم کرد. چارهای نداشتم. آهسته جلو رفتم و سلامی کردم.
خانم مدیر گفت:
_ تو خبر نداشتی خواهرت گوشی میآورده مدرسه؟
نگاهم بین علی و زهره جابجا شد.
_ خانم فقط دیروز آورده بود! شما یه جوری میگید، برادرم فکر میکنه هر روز بوده!
_ نخیر یه روز نبوده؛ چند روز بوده. میدونستی یا نه؟
به علی که منتظر جواب بود، نگاه کردم و سرم رو بالا دادم و لب زدم:
_ نه.
خانم مدیر پرسید:
_ از وضعیت اُفت تحصیلی خواهرت تو خونه هیچی نگفته بودی؟
انگار تا من رو تو دردسر نندازه ول کن نیست.
_ به مادرم گفته بودم.
علی گفت:
_ چرا به من نگفتی!؟
دوباره به زهره که سرش رو تا میتونست پایین انداخته بود، نگاه کردم.
_ تو سرکار بودی. بعد ما همیشه این حرفها رو به مامان میگیم.
خانم مدیر رو به علی گفت:
_ در هر صورت من وضعیت رو براتون گفتم. از این به بعد هم اگر کاری تو این سبک باشه، با شما تماس میگیرم نه مادرتون.
_ من در خدمتم؛ بابت اشتباه خواهرمم ازتون معذرت میخوام. میتونم الان خواهرام رو ببرم خونه؟
به زهره اشاره کرد.
_ زهره رو ببرید. چون عملاً موندنش فایده نداره. سه زنگ امتحان دارن، ایشونم به خودشون زحمت درس خوندن نمیدن ولی رویا بمونه؛ باید امتحانهاش رو بده. با اجازتون من برم به کارهام برسم.
وارد دفترش شد. نگاه علی روی زهره افتاد.
_ من از صبح تا شب زحمت میکشم که شما جلوی کسی سرافکنده نباشید؛ بعد اون وقت تو من رو شرمندهی مدیر مدرسهتون کردی!
زهره با پایینترین تن صدا گفت:
_ ببخشید.
علی رو به من گفت:
_ برو وسایل زهره رو بیار ببرمش خونه.
چشمی گفتم و وسایلش رو پایین آوردم. هر دو از مدرسه بیرون رفتن. با صدای شقایق سر چرخوندم و بهش نگاه کردم.
_در تعجبم چرا تا الان به زهره شک نکردی!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت25
💞منتهای عشق🍀
_ شک چی؟
_ از اون روزی که زهره با هدیه ریخت رو هم، من فهمیدم یه سر و سری با هم دارن. زهره وقتی فهمید که من بهش شک کردم، با من قطع رابطه کرد.
_ چه سر و سری؟
_ با داداش هدیه ریختن رو هم. چند باری هم بهش گفته قرار بزارن برن بیرون، ولی زهره از ترس داداشت قبول نکرده؟
متعجب نگاهش کردم.
_ تو از کجا فهمیدی؟
_ یه بار که دو تایی رفتن پشت مدرسه، حواسشون نبود من از پشت شیشه دارم نگاهشون میکنم. یعنی پشتشون به من بود، من رو ندیدن.
دیدم زهره داره با گوشی هدیه با برادرش تماس تصویری حرف میزنند. آروم پنجره رو باز کردم، گوش کردم. اون قربون صدقه میرفت، اینم ناز میکرد.
از ناراحتی چشمهام سیاهی رفت.
_ چرا زودتر نگفتی!؟
_ من مخالف رفیق بازی نیستم؛ خودمم اهلشم. بهت نمیگفتم هیچوقت. الانم میگم چون فهمیدم برادر هدیه برای ضربه زدن به برادرت، داره به زهره نزدیک میشه.
_ از کجا فهمیدی؟
_ دیگه اونش بماند. نمیدونم چه جوری ولی برو حالی زهره کن این بدرد نمیخوره. رفیق میخواد به خودم بگه، جور میکنم براش.
_ شقایق خجالت بکش. یعنی چی جور میکنم! تو هم مثل زهره، من الان نگران هر دوتون شدم.
_ نگران من نباش؛ من حواسم هست. زهره تازه کاره، تو هم که اکبندی.
روی نیمکت توی حیاط نشستم.
_ ناراحت نباش. میخوای یه پیغام بهش بدم که دست از سر زهره برداره.
_ نه خودم به زهره میگم. الان نگران اون نیستم. خانم مدیر گفت چرا از وضعیت درسی زهره چیزی به خانوادت نگفتی؛ منم از ترس علی به دروغ گفتم به خالم گفتم. الان میره خونه میفهمه دروغ گفتم، بعداً دعوام میکنه.
طوری که انگار اهمیتی نداره گفت:
_ سر یه دروغ!
_ آخه رو دروغ خیلی حساسه.
نگاهی به اطرافش انداخت.
_ میخوای یه زنگ بزنی به خالهات، بهش بگی؟
_ با چی؟
_ با موبایل من.
_ وای شقایق تو چقدر نترسی! اگر ببینند پدرمون رو در میارن!
_ تو هر کاری من میگم بکن، هیچ کس نمیفهمه. برو تو دستشویی زنگ بزن.
_ گوشیت اونجاست؟
_ نه توی جیبته.
دستم رو از روی مانتو به جیبم زدم و گوشی رو توش احساس کردم. متعجب گفتم:
_کی اینو گذاشتی تو جیب من!
_ همینالان. برو زنگتو بزن زود برگرد. فقط حتماً برو تو سرویس، در رو هم ببند که تو دوربین نیافتی.
از شقایق هم باید ترسید. این طور که از حرف زدنش معلومه، اصلاً دختر خوبی نیست و من در رابطه باهاش اشتباه میکردم.
وارد سرویس شدم و شمارهی خونه رو گرفتم.
صدای خاله تو گوشی پیچید.
_ بله؟
تن صدام رو پایین آوردم.
_ سلام خاله.
با تردید گفت:
_ رویا تویی! با چی زنگ میزنی؟
_ گوشی دوستم. خاله علی الان مدرسه بود.
_ کدوم دوستت؟
_ ولش کن اصلا مهم نیست. علی اومد زهره رو آورد خونه. خاله تو رو خدا اگه علی گفت من بهت گفتم که زهره نمرههاش کم شده، بگو آره گفته.
_ من از دست شماها آخر سکته میکنم. کی اونجا بود؟
_ الان. داره زهره رو میاره خونه.
_ رویا این گوشی...
تماس قطع شد. به صفحش نگاه کردم. خواستم دوباره شمارش رو بگیرم که متوجه شدم شارژش تموم شده. گوشی رو توی جیبم انداختم و بیرون رفتم.
برعکس خونسردی زهره، من تمام بدنم میلرزید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت26
🍀منتهای عشق💞
با دیدنم خندش گرفت.
_ اوووه چه خبره! انگار چی شده.
_ شقایق دیگه گوشی نیار مدرسه. برم خونه خالم حسابی دعوام میکنه. همین الانم کلی سین جینم کرد که گوشی مال کیه.
_ نترس من لو نمیرم. بدو زود برگردیم بالا، که الان تابلو میشیم.
با سرعت به کلاس برگشتیم. تمام مدت فکرم پیش زهره بود.
زنگ آخر به صدا در اومد. همراه با شقایق به خونه برگشتم. ازش خداحافظی کردم و پشت در خونه ایستادم. زنگ رو فشار دادم و چند لحظه بعد صدای اومدم علی رو شنیدم.
دیگه نرفته سر کار و این یعنی اوضاع زهره اصلا خوب نیست. در رو باز کرد. سلام کردم و داخل رفتم. جوابم رو آهسته داد و گوشهی حیاط نشست. بدون هیچ حرفی وارد خونه شدم.
زهره گوشهی اتاق نشسته بود و هنوز مانتو مدرسش رو در نیاورده بود. صدای غرغر خاله هم مثل همیشه تو خونه پخش بود.
_ همین رو میخواستی دیگه! الان که حرمتت شکسته شد راحت شدی؟ هم خودت اذیت شدی، هم برادر زحمتکش بیچارت. من نمیدونم چه دردی به جونته دختر! بشین سر درس و مشقت. فقط بدونم این کیه که تو مدرسه تو رو به این راه کشیده، من میدونم با اون.
زهره با چشمهای اشکی نگاهم کرد. کیفش که وسط اتاق افتاده بود رو برداشتم و کنارش گذاشتم. آهسته کنار گوشش گفتم:
_ چی شد؟
بغضش سر باز کرد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت. با صدای عصبی خاله ناخواسته ایستادم.
_ تو کی اومدی؟
_ سلام. الان.
یک قدم سمتم برداشت و تهدیدوار گفت:
_ تکلیف تو رو هم امروز مشخص میکنم.
_ به من چه خاله!
_ با گوشی کی زنگ زدی خونه؟
با این همه عصبانیت، اگر اسم شقایق رو بیارم، همین الان میره در خونهشون. سرم رو پایین انداختم و جواب ندادم.
تن صداش رو بالا برد.
_ با تواَم رویا؟
نگاهی به در خونه کردم و به حالت التماس گفتم:
_ خاله تو رو خدا آروم، میشنوه.
_ اشتباه من از اول ملاحظهی شما بوده؛ دیگه خبری نیست. میگی با گوشی کی زنگ زدی یا صداش کنم یه دونم تو گوش تو بزنه، که حرف بزنی.
برای نجات خودم و آروم کردن خاله، الکی گفتم:
_ ملیحه؛ ملیحه سلطانی.
_ من فردا میام مدرسه، تکلیف شما رو مشخص میکنم.
این رو با عصبانیت گفت و به آشپزخونه برگشت.
میلاد از پلهها پایین اومد و روبروم ایستاد. نگاه دلسوزانه به زهره انداخت و به دیوار تکیه داد.
دست زهره رو گرفتم و کنار گوشش گفتم:
_ بلند شو بریم بالا؛ تو چشم نباشی بهتره.
با کمکم ایستاد. کیفش رو برداشتم و از پلهها بالا رفتیم. وارد اتاق شدیم. ناخواسته نگاهم به صورت سرخش کشیده شد.
گوشهی اتاق کز کرد و دوباره سرش رو روی زانوهاش گذاشت و آروم گریه کرد.
کنارش نشستم.
_ عیب نداره، بسه دیگه.
_ میتونی یه کاری کنی؟
_ چکار؟
_ زنگ بزن به دایی، بگو بیاد.
_ اونکار داره، نمیاد.
_ شرایط خونه رو بگو، حتما میاد. من جرأت ندارم دیگه بیام پایین.
_ باشه. میرم پایین زنگ میزنم.
_ الان برو. یه دعوای دیگه هم وقتی رضا بیاد داریم!
_ چند بار گوشی برده بودی مدرسه؟
_ هفت هشت بار.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت27
🍀منتهای عشق💞
_ خاله الان عصبانیه، میترسم برم پایین؛ اگر شد زنگ میزنم.
_ بگو میخوام زنگ بزنم به عمو مجتبی، باهات مهربون میشه.
_ بزار ببینم چی میشه.
مانتوم رو در آوردم و با ترس و لرز پلهها رو پایین رفتم. خاله گوشهی آشپزخونه نشسته بود. با دیدنم رنگ چهرش مهربون شد.
_ بیا تو خاله جان؛ نهار آمادس.
_ صبر میکنم همه با هم بخوریم.
_ ببخشید عصبی بودم، بیخودی تو رو هم دعوا کردم.
_ عیب نداره.
_ یه لیوان آب ببر بده به علی. میترسم بلایی سرش بیاد.
از پنجرهی آشپزخونه نگاهش کردم. بیشتر ناراحت بود تا عصبی.
_ میبری؟
_ ولش کن خودش میاد تو میخوره. من الان میترسم.
کنارش نشستم.
_ برای گوشی زهره رو زد؟
_ نه، مثل اینکه مدیرتون گفته عکس بیحجاب خودشون رو برای هم فرستاده بودن.
_ از کجا فهمیدن.
_ یکی از همکلاسیهاتون رفته گفته.
_ خاله میگم به نظرت بهتر نیست زنگ بزنیم دایی بیاد؟ الان رضا میاد دوباره یه شری به پا میشه.
_ نه بزار تکلیفش یه سره شه.
به میلاد نگاه کردم که خودش رو تو آغوش خاله جا کرده بود.
صدای در خونه بلند شد و با فکر اینکه رضاست، فوری ایستادم و بیرون رو نگاه کردم.
علی طلبکار در خونه رو باز کرد. با دیدن دایی، لبخند رو لبهام نشست.
_ کیه؟
_ دایی. خودش اومد.
طوری که حرفم رو باور نکرده گفت:
_ خودش اومد؟
_ وا! خاله چرا اینجوری با من حرف میزنی؛ به خدا خودش اومد!
_ با اونگوشی به داییت هم زنگ زدی، آره؟
_ من هر چی بگم شما حرف خودت رو میزنی! من به دایی زنگ نزدم.
صدای داد و بیداد علی باعث شد تا خاله میلاد رو از روی پاش پایین بزاره و سمت حیاط بره.
برگهای زیاد درخت گردو، اجازه نمیده تا کامل حیاط رو ببینم. فوری پشت در اتاق رفتم و پردهی توری نازکش رو کنار زدم.
کیف رضا وسط حیاط افتاده بود و دستش رو روی صورتش گذاشته بود. دایی تلاش داشت تا علی رو عقب نگه داره. هیکلشون مثل هم بود و تقریباً حریف علی میشد.
خاله در حیاط رو بست و رو به علی گفت:
_ برید تو خونه. همه صداتون رو شنیدن!
_ من امروز تکلیف همه رو مشخص میکنم.
دایی بازوهای علی رو گرفت و به طرف خونه چرخوند.
_ بیا برو تو یکم آب بخور. گفتمچی شده که غیبت کردی! سر چی اعصاب خودت رو خورد میکنی آخه؟
علی رو به رضا با عصبانیت گفت:
_ بیا برو تو.
رضا کیفش رو برداشت و با احتیاط از کنار علی رد شد. دَر رو باز کردم و کنار رفتم.
با دیدنم فوری گفت:
_ چی شده این میپره به من!؟
_ فکر کنم زهره با گوشی تو، عکس بیحجابش رو داده به دوستش.
ابروهاش بالا رفت!
_ زهره غلط کرده.
_ علی فهمیده از چشم تو میبینه.
در خونه باز شد و هر دو از دَر فاصله گرفتیم.
دایی رو به رضا گفت:
_ برو بالا.
_ کجا بره، باید وایسه توضیح بده.
_ توضیح چی!؟ اشتباه کرده، دیگه هم تکرار نمیکنه.
سرش به طرف رضا چرخید.
_ برو بالا رضا.
علی گوشهی اتاق نشست. سلام آرومی به دایی کردم و به خواست خاله براشون آب آوردم.
نمیدونم حرفهایی که شقایق زد رو باید به کی بگم. توی این شرایط باید سکوت کنم!
اگر زهره اَهل اِنکار نبود به خودش میگفتم. به علی هم که اصلاً نباید بگم. فقط میمونه خاله؛ اونم میترسم بیاد مدرسه آبروریزی کنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت28
🍀منتهای عشق💞
دایی تو آروم کردن جو خونه موفق بود. رو به خاله گفت:
_ آبجی نهارت آمادس؟
_ الهی بمیرم؛ اصلا دوست نداشتم اینجوری بیای اینجا.
_ خدا نکنه. دعوای خواهر و برادریه، دو دقیقهی دیگه یادشون میره. نهار رو بیار بخورم که دلم لک زده برای دستپختت.
خاله لبخندی زد و خواست بایسته که علی گفت:
_ شما بشین مامان.
رو به من گفت:
_ برو بگو زهره بیاد با هم سفره رو پهن کنید.
_ چشم.
دایی گفت:
_ خودم کمک میکنم، نمیخواد بگی اون بیاد.
نگاهم رو به علی که خیره نگاهم میکرد دادم.
_ چی گفتم من بهت!
فوری ایستادم و سمت پلهها رفتم.
دایی دلخور گفت:
_ الان میاد پایین، یکی تو میگی یکی اون، دوباره دعوا میشه.
_ اون بیخود میکنه حرف بزنه.
وارد اتاق شدم. هنوز مانتوش رو در نیاورده بود.
_ زهره، علی میگه بیا پایین وسایل سفره رو بیاریم.
درمونده گفت:
_ من که نمیتونم غذا بخورم!
_ بیا بهونه دستش نده. دایی هم اومده.
مانتوش رو درآورد و هر دو از پلهها پایین رفتیم. علی که انگار با دیدن زهره عصبانیتش اوج گرفت، گفت:
_ زهره این غلطی که امروز فهمیدم انجام دادی، اولین و آخرین غلطت هست؛ فهمیدی؟
زهره سرش رو پایین انداخت که علی با صدای بلندتری گفت:
_ فهمیدی؟
_ بله.
_ به روح بابا قسم یه بار دیگه توی این خونه از این اتفاقها بیافته و به من نگید، من میدونم با اون طرف. دروغ و پنهان کاری اینجا ممنوعه.
همه سکوت کردن و من برای آروم کردنش گفتم:
_ چشم.
نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_ برید کمک مامان.
فوری وارد آشپزخونه شدیم. دایی گفت:
_ داری خودت رو اذیت میکنی. دعواشون کردی، زیاده روی هم داشتی؛ تنبیه شدن دیگه!
_ حسین دارن با ابروی من بازی میکنن.
_ بچهس، خیلی جدی نگیرش.
من توی این شرایط چه جوری از دوستی زهره با برادر هدیه حرفی بزنم. سفره رو پهن کردیم. علی و حسین یک طرف سفره نشستن و به غیر از مامان ما چهار تا برای حفظ فاصله با علی، طرف مقابلش.
دایی برای اینکه جو خونه رو عوض کنه، شروع به شوخی کرد. اما ابروهای گره خورده و صورت سرخ علی اجازه نمیداد حتی یک لبخند بزنیم.
هیچ کس جز دایی غذا نمیخورد و همه زیر چشمی به علی نگاه میکردیم.
کلافه قاشقش رو توی بشقابش انداخت؛ ایستاد و وارد حیاط شد.
خاله با ناراحتی رو به زهره گفت:
_ بیین با یه نادونی چه اعصابی از همه خورد کردی.
لیوان اب رو پر کرد و دنبال علی رفت. دلم برای میلاد سوخت. قاشق غذاش رو پر کردم و سمت دهنش بردم و کنار گوشش گفتم:
_ من و تو که کاری نکردیم، غذات رو بخور.
با صدای پایین گفت:
_ میترسم.
خواستم جوابش رو بدم که با حرفی که دایی زد، بهش نگاه کردم.
_ این حق علی نیستا! تو اداره یه جور تحت فشاره، تو خونه یه جور دیگه. یکم مراعاتش رو کنید.
رضا با تشر به زهره گفت:
_توی احمق بیشعور، منم جلوی علی خجالت زده کردی. گفتی میخوام جلوی دوستم کم نیارم. من اگر میدونستم میخوای عکس بدی، غلط میکردم بهت گوشی بدم.
_ خیلی خب بسه دیگه. زهره بلند شو برو تو حیاط بگو دفعهی آخرته، تمومش کن.
زهره به دایی نگاه کرد و با ترس گفت:
_ من نمیرم دایی!
_ پس زودتر غذات رو بخور برو بالا، برم بیارمش تو خونه.
هیچ کس میل به غذا خوردن نداشت. زهره زودتر رفت تا جلوی چشم نباشه. سفره رو جمع کردم و خودم رو تو آشپزخونه مشغول کردم.
اگر امروز حرفی از هدیه و برادرش بزنم، خونه جهنم میشه. از این میترسم که سکوتم کار رو خرابتر کنه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت29
🍀منتهای عشق💞
دایی برای این که علی رو آروم نگه داره تا شب خونهی ما موند. بعد از رفتنش، هر کی به اتاق خودش رفت تا استراحت کنه.
نگاهی به زهره که تلاش میکرد بخوابه انداختم. روسریم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. خاله به پشتی تکیه داده بود و پاش رو میمالید.
کنارش نشستم و شروع به مالیدن پاش کردم.
_ خدا خیرت بده رویا؛ خیلی درد میکنه.
به پلهها نگاه کردم و مطمئن شدم کسی نیست.
_خاله من باید یه مطلب مهم رو بهتون بگم.
کنجکاو به خاطر این که تن صدام رو پایین آوردم، گفت:
_ چی شده؟
_ تو رو خدا قول بدید نگید من گفتم.
_ زود باش بگو دلم شور افتاد!
_ اول قول بدید.
_ باشه قول، بگو!
_خاله امروز یکی میگفت، زهره با برادر یکی از همکلاسیها دوست شده؛ فکر کنم واسه همونم عکس فرستاده. اون میخواسته قرار بزاره، زهره از ترس علی قبول نکرده.
خاله با دست، محکم به صورتش زد.
_ خدا مرگم بده. مطمئنی؟
_ من ندیدم، دوستم گفت!
_ کدوم دوستت؟
_ خاله تو رو خدا اسمی از ما نیاریها!
با حرص گفت:
_ بگو منو دق مرگ نکن.
_ شقایق.
از شدت ناراحتی چشمهاش رو بست.
_ ای خدا! آبروم تو محل هم رفت.
_ شقایق به هیچ کس نمیگه. به منم گفت؛ چون میدونه نیت پسره خوب نیست.
_ چرا از صبح نگفتی!؟
_ ترسیدم. آخه علی خیلی عصبی بود.
_ چه خاکی تو سرم بریزم ازدست این زهره! الان من باید چکار کنم؟
_ به نظرم به علی نگید. خودتون حلش کنید.
درمونده گفت:
_ به اون که نمیتونم بگم. هم خودش یه بلایی سرش میاد، هم میزنه اون یتیم مونده رو میکشه.
ای خدا چی کار کنم؟ رویا جان امشب نرو بالا، پیش من بخواب.
_ باشه. میخوای یکم گلگاوزبون براتون دم کنم.
اشکی که از چشمش پایین ریخت رو پاک کرد.
_ دم کن برای علی هم ببر.
با این که علی الان عصبانیه ولی رفتن پیشش رو با هر بهانهای دوست دارم.
دو تا لیوان پر کردم. یکیش رو جلوی خاله گذاشتم. از پلهها بالا رفتم و پشت در اتاق علی ایستادم. چند ضربه به دَر زدم. با صدای بیا تو گفتنش وارد شدم.
خوابیده بود و ساعد دستش رو روی چشمهاش گذاشته بود.
_ برات گلگاوزبون آوردم.
_ دستت درد نکنه، بزار رو میز میخورم.
گذاشتم و خواستم بیرون برم که گفت:
_ رویا!
ته دلم خالی شد. آب دهنم رو قورت دادم و نگاهش کردم. نشسته بود و تکیهاش رو به دستش داده بود.
_ تو مدرسه حواست بیشتر به زهره باشه.
_ چشم.
_ تو کلاس هم اگر دیدی حواسش به درس نیست به من بگو.
_ ما کنار هم نمیشینیم.
با تعجب نگاهم کرد.
_ چرا؟
_ خودش دوست داشت بره آخر کلاس.
_ خودش بیخود کرده. صبح بهش میگم پیش تو بشینه. تو هم هر چی شد فقط به من بگو!
_ آخه... تو عصبی میشی، من میترسم. به خاله میگم.
کلافه پلک هاش رو هم گذاشت و برداشت، نفس سنگینی کشید.
_ عصبی نمیشم، به خودم بگو.
_ باشه.
_ الان چیزی هست که بهم بگی؟
سرم رو بالا دادم.
_خیلی خب، برو بخواب.
از اتاقش بیرون اومدم. در رو بستم و نفس راحتی کشیدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت30
🍀منتهای عشق💞
هر وقت بفهمه که بهش نگفتم ناراحت میشه. ولی باید درک کنه؛ این اصلا مطلبی نبود که بتونم بهش بگم. بالشت و پتوم رو از اتاق برداشتم و پیش خاله رفتم. از نگرانی تا صبح بیدار بود و فکر میکرد.
لباس مدرسهام رو پوشیدم و به زهره نگاه کردم.
_ نمیای پایین؟
_ منتظرم علی بره.
_ دیگه کاریت نداره، بیا بریم.
_ خجالت میکشم ازش.
خیره نگاهش کردم. دلم میخواد بهش بگم؛ اون موقع که با برادر هدیه دوست شدی، به فکر خجالت نبودی؟ اما نباید چیزی در این رابطه بگم تا بهم شک کنه. کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. با دیدن رضا، سلام کردم.
_ مامان میگه دو تایی بیاین پایین.
_ زهره نمیاد. خودت بهش بگو.
از پلهها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم. علی بالای سفره نشسته بود و میلاد سرش رو روی پاش گذاشته بود. سلام کردم و روبروش نشستم.
خاله اخمهاش تو هم بود و با هیچ کس حرف نمیزد. زهره و رضا با هم وارد شدن. هنوز سر سفره ننشسته بودن که علی گفت:
_ زهره از امروز تو مدرسه کنار رویا میشینی.
نگاه زهره بین من و علی جابجا شد که خاله خیلی جدی گفت:
_ زهره امروز نمیره مدرسه.
علی از بالای چشم نگاهی به خاله انداخت و برای این که رو حرف مادرش حرفی نزنه، سرش رو پایین انداخت. زهره ناراحت گفت:
_ مامان چرا؟
خاله چپچپ به زهره نگاه کرد.
_ چون من میگم!
رو به من گفت:
_ توأم دیگه حق نداری با شقایق بری و بیای.
نگاهم بینخاله و علی جابجا شد.
_ چشم.
_ علی جان داری میری، رویا رو هم با خودت ببر.
رضا گفت:
_ میخوای من ببرم؟
خاله طلبکار گفت:
_ لازم نکرده.
علی لقمهی توی دهنش رو قورت داد.
_ من خیلی زود میرم، مامان!
_ عیب نداره. زودتر بره بهتره تا سالم نره.
علی ابروهاش رو بالا داد.
_ یعنی چی!؟
_ یعنی دیگه دخترام رو ول نمیکنم. یه چند روز کار دارم، تو ببرش تا کارهام رو بکنم. خودم هر روز صبح میبرمشون و ظهر هم میرم دنبالشون.
_ چیزی شده مامان!
_ من نمیدونم کجا اشتباه کردم که کار به اینجا رسیده!؟
زهرهی بیچاره که خبر نداشت از کجا میخوره؛ فکر میکرد بابت عکس دادن قراره تنبیه بشه. سرش رو تا میتونست پایین انداخت.
صبحانهمون رو خوردیم و همراه با علی از خونه بیرون رفتیم. خاله هیچ وقت نمیذاره من با رضا بیرون برم. ربطی هم به گوشی دادنش به زهره نداره.
همقدم شدن با علی، از آرزوهای پنهان منه.
_ رویا تو نفهمیدی مامان از چی عصبی بود؟
_ شاید به خاطر همون عکسه.
_ آخه دیروز همش من رو آروم میکرد که عیب نداره چیزی نشده! صبح یهو عصبی شد.
_ چی بگم.
خدا اون روز رو نیاره، که علی بفهمه من میدونستم.
نگاهی به حیاط مدرسه خالی از دانش آموز انداخت.
_ هیچ کس نیست که!
_ عیب نداره میان حالا، تو از سرویس جا موندی؟
_ آره. اصلاً مسیرم عوض شد! از همینجا با اتوبوس میرم.
ازش خداحافظی کردم و وارد حیاط شدم. نیم ساعت طول کشید تا حیاط مدرسه پر از دانش آموز بشه.
با دیدن شقایق فوری سمتش رفتم.
_ رویا خیلی بی معرفتی، هر چی صبر کردم نیومدی. برای چی تنها اومدی؟
_ دیشب هر چی گفته بودی رو به خالم گفتم. صبح گفت علی بیارم مدرسه.
_ همین یه امروز رو!؟
_ نه. کلاً گفت دیگه با تو نیام.
چهرش آویزون شد.
_ میدونستم اینجوری میشه ولی دلم نیومد بهت نگم.
_ عیب نداره، ناراحت نباش. تو مدرسه با هم هستیم دیگه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
خداوند حال هیچ قومی رادگرگون نخواهد کردتازمانی که خودآن قوم حالشان راتغییردهند.
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت31
🍀منتهای عشق💞
شقایق سعی کرد به ظاهر نشون بده که ناراحت نشده اما حسابی بهم ریخت.
_ میدونستم شاید اینجوری بشه؛ گوشیم رو نیاوردم.
_ چه ربطی به گوشی داره؟
_ اگر خالت پاشه بیاد مدرسه، حتماً میان سراغ من. زهره کجاست؟
_ نذاشت بیاد.
_ پس مطمئن باش خالت میاد مدرسه.
شقایق از سر محبت و دلسوزی اشتباه زهره رو به من گفت؛ خدا کنه خاله تو دردسر نندازش.
زنگ آخر خورد و جای خالی زهره اصلاً به چشم نیومد.
_ شقایق با هم نریم خونه بهتره!
_ چرا؟
_ میترسم خالم متوجه بشه، دعوام کنه.
_ تا نزدیکیهای خونه با هم میریم، بعدش تنها برو.
برام دردسر میشه اما با پیشنهادش موافق بودم. مسیر تقریبا طولانی بود و حوصله هم نداشتم تنها برگردم.
سر کوچه از هم جدا شدیم. پشت دَر خونه ایستادم. با کلید دَر رو باز کردم و وارد حیاط شدم.
کفشهای کوچیک میلاد جلوی دَر بود و این یعنی خاله مثل همیشه به موقع از مدرسه آوردش.
بوی نعنا داغی که توی حیاط پیچیده بود، باعث ضعفم شد. کفشهام رو در آوردم و وارد خونه شدم.
_ الان من چه خاکی به سرم بریزم زهره!؟
_ مامان مگه چی شده! یکم فقط با هم حرف زدیم.
_ اینقدر تو وقیحی که وقتی فهمیدی من میدونم یه ذره خجالت هم نکشیدی!
_ تو داری سخت میگیری. همه همینطوری هستن.
خاله عصبیتر گفت:
_ همه غلط کردن با تو. زهره یه کاری نکن بزارم کف دست علی!
نگاهی به میلاد انداختم. سلام آرومی گفت. با لبخند جوابش رو دادم.
جلوی دَر آشپزخونه ایستادم.
_ سلام.
هر دو نگاهم کردن. خاله جوابم رو داد.
_ مامان تو رو خدا جلوی این نگو. خودشیرینه، میره به علی میگه.
_ لازم نیست کسی بگه. اگر به این رفتارت ادامه بدی، خودم میگم.
زهره در کمال پرویی از کنارم رد شد و تنهای بهم زد. حتی اندازهی سر سوزن هم خجالت و پشیمونی تو رفتارش نبود.
_ بیا بشین یکم آش بریزم بخوری.
خوشحال مقنعهام رو درآوردم.
_ نهار آشه؟
_ آره.
_ رضا که آش دوست نداره.
تیز نگاهم کرد و با تشر گفت:
_تو نمیخواد نگران نهار رضا باشی!
با تعجب نگاهش کردم.
_ واا! خاله یهو چت شد!؟
دستش رو سمت موهاش برد و با حرص کمی ازشون کشید.
_ این موها رو تو آسیاب سفید نکردم. صبح رضا میگه میرسونت! ظهر تو دلت شور نهار اونو میزنه!؟
خیره نگاهش کردم. مگه این سؤال چه ایرادی داشت که اینقدر عصبانی شد!
بشقاب آش رو روی زمین گذاشت.
_ بیا بخور.
رفتار تندش یکم بهم برخورد.
_ صبر میکنم سفره که پهن شد با همه میخورم.
رنگ چهرهی خاله، نشون از پشیمونیِ حرفهاش رو میداد. ولی انقدر ناراحت شدم که بغض ریز ته گلوم، نمیذاشت از آش بخورم.
از آشپزخونه بیرون رفتم. الان تنها شدن تو اتاق با زهره، مکافاته! مانتوم رو به چوب لباسی آویزون کردم. نزدیک اومدن رضاست. روسری خاله رو هم محض احتیاط روی شونم انداختم و کنار میلاد جلوی تلویزیون نشستم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارت اول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
وَ قالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنا لَغَفُورٌ شَکُورٌ
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت31 🍀منتهای عشق💞 شقایق سعی کرد به ظاهر
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت32
🍀منتهای عشق💞
ساعت نزدیک دو بود و طبق معمول رضا صبر نکرد تا علی بیاد و با هم نهار بخوریم. نیمرویی که خاله براش درست کرده بود رو غرغر کنون خورد و گوشهی حال دراز کشید.
نیم نگاهی به من انداخت و آهسته گفت:
_ رویا چه خبره اینجا؟
هنوز از خاله دلخور بودم. لبهام رو پایین دادم.
_ نمیدونم.
_ نمیدونی زهره چی کار کرده که مامان پاچهی همه رو میگیره؟
سرم رو بالا دادم. با کنجکاوی گفت:
_ تو نمیدونی!
طلبکار نگاهش کردم و با حرص لب زدم:
_ نه!
_ مثل این که پاچه گرفتنت رو از خالت به ارث بردی!
دهنم رو کج و کوله کردم و اداش رو در آوردم.
با خنده گفت:
_ عیب نداره، میمون به اداش قشنگه.
بالشتکی که زیر دستم بود رو با شتاب پرت کردم سمتش. نیم خیز شد و به حالت دعوا گفت:
_ هو چته رم کردی؟
در خونه باز شد و علی اومد داخل.
_ چه خبره رضا صدات رو انداختی رو سرت!
به احترامش ایستادیم و سلام کردیم.
_ از این هاپو کومار بپرس، بالشت رو پرت میکنه سمت من!
به خاطر نادونی رضا سر پول توجیبی، زهره یک هفتهس باهام بد رفتاری میکنه. الان هم میخواد من رو پیش علی خراب کنه.
_ چون بیادبی. به من میگه اخلاقت به خالت کشیده، پاچهی همه رو میگیری؟
علی کیفش رو به دیوار تکیه داد و از بالای چشم به رضا نگاه کرد. برای این که حسابی حالش رو بگیرم، ادامه دادم:
_ هم به من گفت سگ هم به خاله! مامان.
علی کلافه گفت:
_ خب دیگه. خسته از سر کار اومدم میپرید به هم!
نگاه کلی به خونه انداخت.
_ زهره و مامان کجان؟
_ من تو آشپزخونم.
علی پا کج کرد و وارد آشپزخونه شد. رضا پوزخندی زد:
_ ضایع شدی؟!
_ صبر کن سر سفره بهت میگم.
گرسنم بود و دیگه تحمل گرسنگی رو نداشتم. وارد آشپزخونه شدم و سر سفرهی پهنی که خاله و علی دورش نشسته بودن، نشستم.
_ رویا با من قهر نکن. عصبی بودم؛ ببخشید خاله.
_ قهر نیستم.
بشقاب رو جلوم گذاشت.
_ بخور نوش جونت.
علی گفت:
_ بقیه خوردن؟
_ آره از مدرسه میان گرسنهشونه صبر نمیکنن.
_ مامان مهمونی پنجشنبه رو چکار کنیم؟
_ میریم دیگه.
_ عمو دم در گفت، عمه مریمم هست.
_ خب باشه، ما چکار به اونا داریم!
_ به خاطر عمه میگم که اون سری ناراحتت کرد.
_ من کینه به دل ندارم. دو ساعته میریم و میایم.
_ نگرانم مامان، میگم نریم.
خاله نگران نگاهم کرد.
_نمیشه باید بریم.
آخرین قاشق غذام رو توی دهنم گذاشتم.
_ دستت درد نکنه، خیلی خوشمزه بود.
_ بریزم یه بشقاب دیگه برات؟
_ نه باید برم. فردا امتحان زبان دارم.
علی بدون اینکه سرش رو بالا بگیره گفت:
_ مامان بپزه، بیاره، جمع کنه، بشوره!؟
حق به جانب گفتم:
_ دیروز من شستم، امروز نوبت زهره هست.
_ برو خاله جان؛ برو به درست برس، خودم میشورم.
علی بشقابش رو سمت من گذاشت.
_ من میگم تو بشور!
دلخور نگاهش کردم.
_ باشه میشورم.
رو به خاله گفت:
_ میخوام با زهره تنها حرف بزنم، کسی نیاد بالا.
خاله مضطرب دستهاش رو به هم مالید.
_ چکارش داری؟
_ حرف دارم باهاش.
ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت. بشقابهایی که خاله روی هم گذاشته بود رو برداشتم و سمت سینک رفتم.
_ ناراحت نشو؛ چون میخواست با زهره حرف بزنه، گفت تو بشوری.
_ ناراحت نشدم.
من از هیچ کدوم از حرفها و رفتارهای علی ناراحت نمیشم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارت اول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
عضویت رو بزنید و به کانال ما ملحق بشید😍😍
رمان آنلاین تمامتو، سهممن
https://eitaa.com/behestiyan/20487
قسمت اول رمان اشتراکی
#منتهاےعشق♥️
https://eitaa.com/behestiyan/16
پارت عیارسنج اول رمان زیبا و جذاب یگانه👇
https://eitaa.com/behestiyan/11477
به قلم زیبای #هدےبانو🌹🌱
❌ڪپےوهرگونہانتشارحرام❌
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
سلام
نویسنده رمان منتهای عشق هستم.
عزیزان یه نکتهای رو لازم دیدم توضیح بدم.
وقتی عنوان میشه یک رمان براساسواقعیت هست اینطور فکر نکنید که خطبهخط رمان رو شخصیت اصلی گفته و نویسنده نوشته. اونمیشه زندگینامه یا سرنوشت.
سوژهی واقعی فقط اتفاق کلی رمان هست و بقیهی اتفاقات ساخته و پرداخته و ذهن نویسنده هست.
گفتم توضیح بدم خدای نکرده حقی از باورتون به گردنم نمونه🌹
🌹🌱
رسول اکرم صلی الله علیه و آله:
در بهشت چیزهایی هست که نه چشمی دیده و نه گوشی شنیده و نه از خاطر کسی گذشته
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت32 🍀منتهای عشق💞 ساعت نزدیک دو بود و ط
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت33
🍀منتهای عشق💞
برعکس این که همه فکر میکردن، الان از بالا صدای داد و فریاد علی بلند میشه، هیچ خبری نشد. انگار علی بابت رفتار دیروزش عذاب وجدان گرفته و قصد داره از دل زهره در بیاره.
آخرین بشقاب رو هم آبکشی کردم و کنار خاله که با چاقو پوست خیار توی بشقابش رو ریز ریز میکرد، نشستم.
_ میخواید چکار کنید؟
_ چی رو؟
_ همون که دیشب بهتون گفتم.
نفس سنگینش رو درمونده بیرون داد.
_ نمیدونم.
_ به علی نمیگید؟
سرش رو بالا داد.
_ نه. نه این طاقت داره، نه اون.
_ خودش که اصلاً پشیمون نیست. یکی از بچههای کلاسمون اینجوری شد، مدرسه فهمید به مادرش گفتن باید ببریدش پیش مشاوره.
_ چه گرفتاری شدم از دست این دختر!
انگار که یاد چیزی افتاده باشه، تیز نگاهم کرد.
_ تو یه وقت از این غلطها نکنیها! برای زهره پیش هیچ کس شرمنده نشدم؛ برای تو شرمنده کل فامیل میشم.
_ خاله به من چکار داری! من که سرم به کار خودمه.
_ آخه اونم سرش به کار خودش بود.
_ نخیر، زهره از اولم سر و گوشش میجنبید، منتهی وارده؛ همه میگن این چقدر بدبخت و مظلومه. ولی من چون جواب میدم، همه به من شک میکنن.
با صدای علی کمی هول شدم و بهش نگاه کردم.
_ چایی داریم؟
ایستادم و سمت کتری رفتم.
_ الان میریزم.
روبروی خاله نشست.
_ چی بهش گفتی؟
_ هم از دلش درآوردم؛ هم اتمام حجت کردم.
استکان چایی رو جلوش گذاشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. رضا آهسته صدام کرد.
_ رویا!
نگاهش کردم. اشاره کرد برم پیشش.
نگاهی به خاله و علی که با هم حرف میزدن انداختم و کنار رضا نشستم. دستی به سر میلاد که روی پای رضا بود و به تلویزیون نگاه میکرد، کشیدم.
_ میگم فردا بپیچونیم بریم یه طرفی.
چشمهام از تعجب گرد شد.
_ کی رو بپیچونیم! علی یا خاله؟
_ دوتاشون رو.
_ ول کن بابا بیخیال. اینجا کم مونده یه دفتر بزارن جلو دَر، ساعت ورود و خروج بزنیم، بعد بپیچونیم!
_ فکر اونجاشم کردم؛ به عمو میگم، اجازه میگیرم.
_ اون سری که با خود عمو رفتم شبش که برگشتم، یادت نیست علی چی گفت؛ گفت اجازهی تو دست منه نه عمو.
_ تو چقدر ترسویی. الان زهره بود با کله میاومد.
_ بله، نتیجهشم اینه که از ترسش نمیتونه بیاد پایین.
_ حالا مندوست دارم با تو برم بیرون، چکار باید بکنم!
_ به علی بگو، اجازه داد بریم.
_ اون نمیذاره، تو به مامان بگو.
_ من نمیگم. ظهری گفتم رضا آش دوست نداره، خاله عصبانی شد که تو چکارِ رضا داری!
_ چی میگید شما دوتا پچپچ میکنید؟
میلاد گفت:
_ دارن قرار میذارن فردا علی رو بپیچونن، برن خوش بگذرونن.
نگاه هر دومون به علی که تو چهار چوب دَر آشپزخونه بود افتاد. رضا فوری گفت:
_ نمیخواستیم بپیچونیم، میخواستیم اجازه بگیریم.
میلاد سرش رو برداشت و به رضا گفت:
_ دروغگو دشمن خداست. تو گفتی بپیچونیم، رویا گفت نه اجازه بگیریم. تازه رضا گفت به عمو...
خاله با حرص گفت:
_ بس کن میلاد! تو چرا اینقدر فضول شدی؟
نگاه چپ چپ علی روی رضا ثابت موند. خدا رو شکر که گفتم نه، چون اصلاً طاقت این نگاه علی رو ندارم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
حضرت فاطمه سلامالله:
شیعیان و پیروان ما،
و همچنان دوستداران اولیاء ما و آنان که دشمن دشمنان ما باشند؛ نیز آنهایی که با قلب و زبان تسلیم ما هستند بهترین افراد بهشتیان خواهند بود
بحارالانوار جلد ۶۸ صفحه ۱۵۵
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت34
🍀منتهای عشق💞
رضا برای دفاع از خودش گفت:
_ نرفتیم که! همینجوری اَلکی حرفش رو زدیم.
_ الان که دارم فکر میکنم، میبینم دانشگاه رفتنت کار اشتباهی بوده. باید میرفتی سربازی تا اینجوری واسه من نقشه نکشی.
رضا سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد، علی رو به من گفت:
_ رویا! ببینم یا بشونم از اینفکرا کردی، اون روز من میدونم با تو.
_ به من چه! دیدی که گفت، من گفتم نه. چرا توی این خونه، هر کی کار اشتباهی میکنه بعدش من رو دعوا میکنید؟
پاش رو روی پله گذاشت و بالا رفت.
_ دعوات نکردم؛ گفتم که بدونی.
سرچرخوند و نگاهم کرد.
_ اینجوری هم بلبل زبونی نکن، به نفعت نیست.
_ من بلبل زبونم! من که هر چی میگید میگم چشم.
خاله برای اینکه ساکتم کنه، گفت:
_ الانم بگو چشم، تمومش کن.
نگاه ممتد علی بهم فهموند که منتظر شنیدن چَشمیه که خاله گفت. با حرص نگاهم رو ازش گرفتم.
_ چشم.
صدای نفس سنگین علی، در حالی که نگاه ازم برداشته بود و پلهها رو بالا میرفت، شنیدم.
خاله از رفتن علی که مطمئن شد، رو به رضا گفت:
_ رضا با من اینجوری نکن. اون از زهره که با یه گوشی دادن بهش، من رو بدبخت کردی، اینم از رویا که میخوای سر به هواش کنی! من برای رویا باید به صد نفر پاسخگو باشم.
جملهی آخرش رو با بغض گفت و وارد آشپزخونه شد. رضا که طاقت اشک خاله رو نداشت، نچی کرد و نیم خیز شد. آروم پس کلهی میلاد زد:
_ اگر برات لپ لپ خریدم؛ بشین تا علی برات بخره!
_ نخر. عمو میخره.
ایستاد و برای دلجویی از مادرش پیشش رفت.
میلاد ناراحت گفت:
_ تو میخری؟
از اینکه بیخودی دعوام کرده بودن، دلخورم. ناراحت گفتم:
_ من که پول ندارم.
_ الکی نگو، عمو اون روز بهت پول داد.
با تعجب پرسیدم:
_ تو از کجا میدونی؟
_ تو پارک اقاجون زنگ زد به عمو؛ گفت پول رویا رو دادی؟ عمو هم گفت دادم یه خورده هم خودم گذاشتم روش. این یعنی تو یه عالمه پول داری.
_ اونا رو دادم به خاله. بعد هم وقتی علی گفته کسی حق نداره تا سه ماه برای تو لپ لپ بخره، من اگر پول هم داشتم نمیتونستم برات بخرم. برو مشقات رو بنویس.
رفتن تو اتاق پیش زهره، الان اشتباهترین کاره. دیواری از دیوار من توی این خونه کوتاهتر نیست. از رفتن رضا که مطمئن شدم، گوشهی اتاق دراز کشیدم و خودم رو سرگرم کتاب زبانم کردم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت34 🍀منتهای عشق💞 رضا برای دفاع از خودش
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت35
🍀منتهای عشق💞
شب هم به بهانهی درد پای خاله و ماساژ دادنش، به اتاق خودمون نرفتم و پایین موندم.
دلم برای خاله میسوزه؛ تا صبح هر وقت بیدار شدم، نشسته بود و از دلشوره دلش رو چنگ میزد. زهره واقعاً خیلی بیفکره که برای خوشی خودش، آرامش مادرش رو گرفته.
با کمک خاله سفرهی صبحانه رو پهن کردم. مثل همیشه اول از همه علی پایین اومد. سلام، صبح بخیری گفت و لیوان چاییش رو شیرین کرد. میلاد و رضا هم اومدن و با اومدن زهره اون هم با لباس مدرسه، اخمهای خاله تو هم رفت.
_ کجا به سلامتی؟!
زهره که اصلا فکرش رو نمیکرد خاله همچنان سر حرفش باشه، گفت:
_ مدرسه دیگه!
_ لازم نکرده. صبحانت رو بخور، برگرد اتاقت.
علی رو به خاله گفت:
_ چرا نره مدرسه؟
_ چون من میگم.
_ کلاً نره؟
_ یه مدت نمیره تا براش تصمیم بگیرم.
زهره که فکر کرد علی طرفدارشه گفت:
_ اینجوری من از درسهام عقب میمونم...
خاله حرفش رو قطع کرد.
_ تو مگه درس هم میخونی! به بهانه درس میخوای بری ادامهی کدوم غلطت رو بدی.
_ مامان تو یه جوری میگی، انگار من چی کار کردم!
خاله عصبیتر گفت:
_ میخوای بگم چی کار کردی و سرش چقدر وقاحت داری؟
جای زهره من از ترس یخ کردم. علی نگاه سؤالیش بین خاله و زهره جابجا شد.
_ چه خبره اینجا!
زهره سرش رو پایین انداخت و از آشپزخونه بیرون رفت.
_ هیچی، مادر و دختریه؛ خودم درستش میکنم. فقط رویا رو با خودت ببر مدرسه.
_ هر چی شما بگی به روی چشم؛ ولی من دیرم میشه تو اداره باید پاسخگو باشم. اگر نمیشه تنها برن به فکر یه سرویس باشم براشون.
_ آره مادر به فکر باش. دیگه نمیذارم تنهایی برن.
علی رو به من گفت:
_ زودتر حاضر شو بریم.
_حاضرم، فقط کتاب جغرافیم رو برم بالا بردارم.
_ زود باش پس.
چاییم رو یکجا سرکشیدم و به سرعت از پلهها بالا رفتم. زهره گوشهی اتاق کز کرده بود و به زمین نگاه میکرد.
با دیدن من با التماس گفت:
_ رویا یه کاری بگم میکنی؟
_ چکار؟
_ من و هدیه قرار بود با هم درس بخونیم، بهش بگو یه مشکلی برام پیش اومده فعلاً نمیتونم بیام، قرار رو کنسل کنه.
_ چه قراری؟
_ درس خوندن دیگه!
لبهام رو پایین دادم.
_ باشه میگم.
با صدای رویا گفتن علی، کتاب جغرافیم رو برداشتم و از پله پایین رفتم.
_ بیا دیگه.
_ اومدم، ببخشید.
نمیدونم حرفهای الان زهره در رابطه با قرارش با هدیه رو باید به خاله بگم یا نه!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
پس مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم و مرا سپاسگزار اید و کفران نعمت نکنید.
سوره بقره آیه ۱۵۲
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
قسمت اول رمان انلاین
#منتهاےعشق♥️
https://eitaa.com/behestiyan/16
به قلم زیبای #هدےبانو🌹🌱
❌ڪپےوهرگونہانتشارحرام❌
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸