بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت95 💫کنار تو بودن زیباست💫 مانتو مقنعهم رو پوشیدم کیف و
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت96
💫کنار تو بودن زیباست💫
کمی دور شدیم که اروم اما معترض گفتم
_آقای موسوی شما که شرایط من رو میدونید چرا اومدید اینجا!
نیم نگاهی بهم انداخت
_یعنی آقا مرتضی الان بیداره!
برای چند ثانیه شاکی بهش خیره موندم و نگاهم رو به روبرو دادم
_مگه میشه خواب باشه!
آروم خندید و دندهی ماشین رو عوض کرد
_یه چیزی بگم ناراحت نمیشید؟
لحن آرومش باعث شد تا کمی آروم بشم
_نه، بگید
_وقتی یکی رو دوست داری دیگه دلت نمیخواد صبر کنی. دوست داری خودت زودتر موانع رو برداری
اینکه میگه دوستم داره حال و هوای دلم رو عوض میکنه.سربزیر تلاش کردم تا جلوی لبخندی که قصد داره روی لب هامظاهر بشه رو بگیرم.
_خیلی ممنون ولی این موانع رو جز خودم هیچ کس نمیتونه برداره.
_حالا اجازه بدید در این حد که خودم رو برسونم سرکوچهتون تلاش کنم
از سماجتش و لحن مهربونش آروم خندیدم.
_نه دیگه نیاید دنبالم. اینکار با اون حرفی که پدرتون زدن هم منافات داره.
نفس سنگینی کشید و لحنش عوض شد
_اتفاقا دیروز میخواستم در رابطه با همین باهاتون حرف بزنم که گفتید کار دارید. چون بعد از دانشگاه به خاطر محدودیت هاتون نمیتونید بمونید و حرف بزنیم با خودم فکر کردم بیامدنبالتون تو مسیر حرف بزنیم. البته اگر تمایل دارید؟
_خواهش میکنم؛ بفرمایید.
_ببینید غزال خانم، من عقاید مذهبیم مثل پدرم هست ولی تفکراتم باهاش فرق میکنه. یه تعصبی حاجی داره که من ندارم. حاجی خیلی سنتی فکر میکنه. اصلا بر این عقیدهست که دختر پسر تا روز عقد نباید همدیگرو ببینن. خب این یه حرف اشتباهه. من و شما همدیگرو پسندیدیم. این حق ماست قبل از اینکه بریم زیر یه سقف با اخلاق های خوب و بد هم آشنا بشیم. تا بتونیم با همدیگه کنار بیایم. این کار از نظر حاجی گناه بزرگی محسوب میشه ولی به نظر من با رعایت کردن موازین شرعی هیچ ایرادی نداره.
نکنه منظورش اینه که هر روز با هم حرف بزنیم! بیرون بریم و مدام در ارتباط باشیم! چیزی که من ازش متنفرم
_فکر کنم من با پدرتون هم عقیدهم
کمی جا خورد اما با لبخندی تعجبش رو پنهان کرد
_یکم بیشتر توضیح میدی؟
_بله. خب من و شما همدیگرو به قصد ازدواج پسندیدیم. شرایط همدیگرو میدونیم. حالا شما فکر من مثلا یه ایرادی دارم. میخواید چیکار کنید ابراز پشیمونی کنید و عقب بکشید؟
_نه، نه اصلا منظورم این نیست. میگم شما اگر بدونید به فرض مثال من بداخلاقم یا اصلا خسیسم اگر من رو بخواید از همین الان آگاه میشید و باهام کنار میاید. یه وسط زندگی مشترک حس درموندگی بهتون دست نده
لبخند کمرنگی روی لب هامنشست
_حالا واقعا بداخلاقی و خسیس هستید؟
خندهی آروم صدا داری کرد
_نه. خدا رو شکر من تا الان نه به خواهرم اخم کردم نه صدام رو سرش بالا بردم. حالا انشاءالله هر وقت دیدینش ازش بپرسید.
نه اخم کرده نه داد زده! اون وقت مرتضی که خودش رو برادر و بزرگتر من میدونه دست هم روم بلند کرده
_حالا موافقید؟
_موافق چی؟
_اینکه یکم بیشتر باهم آشنا بشیم تا برای یک شروع خوب شناخت داشته باشیم.
نفسم رو صدا دار بیرون دادم
_نمیدونم. راستش آقای موسوی من زندگیم یکم دچار تنش هست. به خاطر اینکه از بچگی پدر بالای سرم نبوده صد تا بزرگتر دارم. تصمیم گیری این شرایط برامسخته. یکم بهممهلت بدید به حرف هاتون فکر کنم
_یکم که چه عرض کنم هر چقدر که دلتون میخواد فکر کنید
این لحن مهربون و شیرینش تمام دلم رو از محبتش پر میکنه. تا قبل از اینکه سوار ماشینش بشمفقط به عنوان یک خواستگار بهش فکر میکردم ولی حس شیرین علاقه کمکم داره توی وجودم جوونه میزنه.
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت97
💫کنار تو بودن زیباست💫
_یه حرف دیگه هم هست. من احساس میکنم دیروز یه سوال ازتون پرسیدم شما ناراحت شدید.
کمی اخم کردم و هر چی توی ذهنم مرور کردم یادم نیومد از چی حرف میزنه!
_چه سوالی!
_پرسیدم که شما گفتید بعدا بهتون میگم
_اهان یادن اومد. نه ناراحت نشدم
_چرا شدید. فکر کردید میخوام تو کارتون دخالت یا فضولی کنم
ابروهام کمی بالا رفت. ذهن خوانی میکنه!
_ببینید غزال خانم من دوست دارم من و شما رُک حرف هانون رو بهم بزنیم. اگر از چیزی ناراحت شدید بدون رو دربایستی بگید.
_مرد های دور و اطراف من خیلی تو کارهام دخالت میکنن. برامتعین تکلیف میکنن و انجامش رو وظیفهم میدونن. شاید به خاطر این دیروز تو چهرهم ناراحتی دیدید
_من اینطور نیستم. هر دو باید توی تصمیمات به توافق برسیم. خب من به نظر شما احترام میزارم حتی مخالف باشم هم منعتون نمیکنم. اگر اونکار به پایههای زندگیمون آسیب نزنه میشه انجامش داد. فقط نظرات همدیگرو میشنویم.
چه خوب حرف میزنه. همیشه همه چی تیپ و قیافه نیست. مرتضی از تیپ و قیافهتو آدم های اطرافش چیزی کم نداره ولی اصلا اخلاق نداره. موسوی درست برعکس. اخلاقش خیلی خوبه و این توی زندگی بیشتر به درد آدم میخوره.
_خب اگر دوست دارید الان بگید که کار دیروزتون چی بود!
اینجوری که حرف میزنه دلم میخواد ریز و درشت اتفاقات زندگیم رو براش تعریف کنم. اما همیشه همه چیز رو هم نباید گفت
_من و دو تا از دوستان هم دانشگاهی قراره یه مزون لباس عروس بزنیم
با تعجب گفت
_این که اصلا به رشته درسیتون ربط نداره
_بله مرتبط نیست ولی ان شالله درآمد داره
_میخوای تا کی این کار رو ادامه بدی؟!
_تا هر وقت که بشه!
_آخه من مدنظرم هست مدرک هامون رو که گرفتیم با شما یه مرکز مشاوره مالی بزنیم
لبخند روی صورتم پهن شد. این آرزوی منِ. یه آرزو که به خاطر شراط زندگیم برام محال بود.
_نه من قصد ندارم که تا آخر این شغل رو داشته باشم فقط تو دوران دانشگاهیم یه سرگرمی باشه برام
لبخند روی لبهاش نشست و به روبرو خیره شد.
چقدر در کنارش آرامش دارم با اینکه محرمم نیست میتونم توی وجودم علاقهای رو نسبت بهش احساس بکنم که تو همین چند کلام به وجود آومده
شاید هم به خاطر اینه که هیچکس توی زندگی اینطور با آرامش با من صحبت نکرده و همیشه زور و دستور بوده خب امیرعلی لحن صحبتش آرومه اما بهش دل نبستم.
چقدر زود و کوتاه به موسوی دل بستم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۵۵هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از حضرت مادر
ختمِ ده روزِ ویژه دهه اول محرم👇
♨️توصیه آیت الله وحید خراسانی برای دهه اول محرم
.
آیت الله وحید خراسانى در سفارش هایشان برای
ایام دهه اول ماه محرم چنین توصیه کرده اند:
از روزِ اول ماه محرم تا روز عاشورا، روزى صد مرتبه
سوره توحید را بخوانید و به حضرت سیدالشهدا
علیه السلام هد.یه کنید، اِن شاءالله فیوضاتى نصیبتان می شود، شر.طش هم این است مردم را دعوت به این عمل کنید.
همچنین اشاره کردند چقدر خوب است که این عمل نورانیِ
تلاوت صد مرتبه سوره توحید و هدیه کردن به روح مطهر و نورانی حضرت سیدالشهدا علیه السلام به نیابت از حضرت
حجت ابن الحسن المنتظر المهدی عجل الله تعالی
فرجه الشریف انجام شود.
ان شاءالله حاجت روا باشید و برکتِ این عمل نورانی
در زندگیتان جاری شود
🎁انتشار مطالب جهت نشر معارف و شادی روح امام حسین ع و شهدا برای اعضای کانال مجاز میباشد!
•┈••✾🍃🦋🍃✾••┈•
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت22
🍀منتهای عشق💞
وارد حیاط شدیم. علی اهسته گفت
_صداش گرفته بود. انگار گریه کرده!
سمت علی چرخیدم
_گریه چرا؟
_یکم اختلافشون شده. صبحی حسین کلافه بود.
تچی کردم و درمونده به خونه نگاه کردم
_کاش یه روز دیگه دعوتمون میکردن!
_حسین که نیست. تو هم سعی نکن سر حرف رو باز کنی که بیاد بعدش ناراحت بشه
سرم رو بالا دادم
_من هیچی نمیگم.
_سلام. خیلی خوش اومدید
سمت سحر چرخیدمو لبخند زدم و جواب سلامش رو دادم. بعد از احوال پرسی علی گفت
_حسین کجاست؟
_الان میاد.بفرمایید داخل
علی چه کار سختی ازم خواست. چشم های سحر قرمزه و صداش گرفته. چطوری ازش نپرسم چی شده!
وارد خونه شدیم. بعد از ازدواجشون به خاطر جهیزیهی سحر تمام وسایل خونه عوض شده. اما به خاطر بافت قدیمی خونه این وسایل اصلا بهش نمیاد
دلممیخواد خونهی دایی رو با همون فرش لاکی و پشتی های قدیمی ببینم.
چادرم رو درآوردم و روی مبل کرم رنگش نشستم. علی گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و شمارهای گرفت. رو به آشپزخونه گفتم
_سحر جون کمک نمیخوای؟
با سینی چایی بیرون اومد و با خنده گفت
_تو فکر اینجا کار کنی بعدش حسین من رو میکشه
سینی رو روی میز گذاشت و ادامه داد
_دیشب داشت بهم سفارش میکرد که فرداشب باید به رویا خوش بگذره. نذار کار کنه. گفتم به خدا انگار رویا خواهرشوهر منه.
هر سه خندیدیم.سحر دختر خوبیه. اهل حسادت نیست و خیلی گرم و صمیمی رفتار میکنه میترسم دایی با حساسیتش روی من باعث میشه تا سحر ازم بیزار بشه.
_کجایی تو صاحبخونه!؟
به علی نگاه کردم. پس به دایی زنگ زده
_مهمون دعوت میکنی میزاری میری!
با صدای بلند خندید
_توکه هفتهای دو بار خونهی مایی
_باشه حالا بیا منتظرتیم.
تماس رو قطع کرد و گوشی رو روی میز گذاشت.
_گفت سر کوچهم
سحر نفس سنگینی کشید.ایستاد سمت آشپزخونه رفت. اینطور که معلومه اختلافشون خیلی عمیقه.
صدای بسته شدن در حیاط تو خونه پیچید
علی به شوخی گفت
_حسین این اخلاق در کوبیدن رو بعد از ازدواج پیدا کردا!
سحر که انگار دنبال این بود که بحث رو باز کنه گفت
_کلا حسین بعد از ازدواج خیلی اخلاقا پیدا کرده.
در خونه باز شد و دایی با مشمای که داخلش هندونه بود داخل اومد
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت23
🍀منتهای عشق💞
سلامی گفت جوابش رو دادیم و به احترامش ایستادیم .مشما رو روی اپن گذاشت و نیمنگاه دلخوری به سحر که مثلا میخواست محلش نذاره انداخت و سمت من اومد
_عشق دایی چطوره؟
جلو اومد و بغلم کرد.
_ممنون خوبم
دستش رو سمت علی دراز کرد و با هم دست دادن و با خنده گفت
_رویا امروز چی پوشیده بود؟
علی سوالی نگاهش کرد و صدای خندهی دایی بالا رفت
_تو ماشین به رویا میگم علی چی.کارت داشت زنگ زد میگه گفت ظهر که میام خونه لباس چه رنگی بپوشم
اینبار با صدای بلندتری خندید. کمی طول کشید تا یادم بیاد چی شد که این رو گفتم
علی با ابروهای بالا رفته و متعجب نگاهم کرد فوری گفتم
_الکی میگه! من نگفتم
دایی خندهش رو جمع و جور کرد و گفت
_بگو جان علی نگفتم!
عصبی نگاهم بین هردوشون جابجا شد
_گفتمولی قبل و بعدش رو که نمیگی
طوری که دستم رو رو کرده به علی گفت
_دیدی گفته! اگر نگفته بود جونت رو قسم میخورد
درمونده به علی نگاه کردم
_داره شوخی میکنه
علی لبخند پر از ارامشی زد وگفت
_دیگه حسین رو نشناسم که بدرد لای جرز دیوار میخورم
دایی با خنده گفت
_حیف جرز. تو بدرد بازداشت دائم میخوری.
علی نفس سنگینی کشید
_حسین شروع نکنا. من بخوام بگم اون وقت...
دایی جدی گفت
_خیلی خب بابا! نمیشه باهاش شوخی کرد
رو به آشپزخونه گفت
_سحر تخمه رو بیار
_میوه ها رو بشورم میارم
ازش دل خور شدم ولی الان اگر به چهره نشون بدم مهمونی خراب میشه.
_من الان میارم
سحر فوری شیر آب رو بست و به شوخی گفت
_نه رویا جان تو بشین. بعدش داییت کلی حرف بار من میکنه که رویا بعد از دانشگاه هم خونهی خودش کار میکنه هم شام و ناهار آبجی و رضا رو میپزه. دیگه اینجا خدمتکار نشه
سحر اینا رو از کجا میدونه. نکنه برای علی سو تفاهم پیش بیاد که من هر کاری میکنم به دایی میگم!
خواستم به علی نگاه کنم که نگاه تیز و عصبی دایی روی سحر مانع شد.
سحر اما بی تفاوت بیرون اومد و ظرف تخمه رو روی میز گذاشت
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از حضرت مادر
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ برای ما بسیار سخت و جانکاه است که بدون آقای رییسی خدمت شما میرسیم.💔😭
#شهید_خدمت
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت97 💫کنار تو بودن زیباست💫 _یه حرف دیگه هم هست. من احساس
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت98
💫کنار تو بودن زیباست💫
صدای گوشی همراهم بلند شد. از توی کیفم بیرون آوردمش و با دیدن شماره امیرعلی نفس توی سینم حبس شد.
چطور باید جلوی موسوی با امیرعلی حرف بزنم!
اگر هم تماس رو وصل نکنم شاید براش این سوء تفاهم پیش بیاد که قصد دارم چیزی رو ازش پنهان کنم.
حالا که هم من به اون دل بستم هم اون به من نباید اجازه بدم این رابطه بینمون خراب بشه
تماس رو وصل کردم و تلاش کردم با آرامش حرف بزنم
_سلام
_علیک سلام
لحن امیرعلی توی همین سلام اولش تند بود
_ تو دیشب به مرتضی چیزی گفتی؟!
_ چی شده مگه!
_ الان زنگ زده میگه دیگه اینجا نیا. غزال تو رو نمیخواد لازم نیست که هر دقیقه اینجا باشی
غزال تو میدونی که من مریم رو میخوام! من میام اونجا به بهانه مریم. اگر نیام که دق میکنم!
_ آروم باش، من دیشب مجبور شدم...
نیم نگاهی به موسوی که از اینکه دارم با امیرعلی صحبت میکنم کمی اخمهاش توی هم رفته و تلاش داره خودش رو بد اخلاق نشون نده انداختم و ادامه حرفم رو زدم
_... بهش بگم هیچ علاقهای بین من و تو نیست
اونم کلی دور برش داشت و حرفهای جدید و تازه زد.
من که نمیتونم به خاطر تو و مریم زندگی خودم رو خراب کنم تا الانم حسابی روم فشار بوده
_ غزال ازت انتظار داشتم یکم خوددار باشی و مراعات کنی این کار تو باعث شد تا من دیگه نتونم بیام مریم رو ببینم.
_مگهدچی بهت گفت؟
_ میگه دیگه حق نداری پات رو تنها اینجا بزاری یا با مامان بابات میای یا نمیای، دیگه حق نداری دنبال غزال بری، دیگم حق نداری بهش پول بدی. چون اون تو رو نمیخواد. حالا الان تکلیف من و مریم چیه؟
_شاید اینجوری بهت فشار بیاد بالاخره بری با دایی صحبت کنی. برو به دایی بگو مریم رو دوست داری. الانم کسی پیشمه نمیتونم درست صحبت کنم بعداً با هم حرف میزنیم فعلاً خداحافظ.
گوشی رو توی کیفم انداختم. کمی بینمون به سکوت گذشت این سکوت پرحرف موسوی برام آزاردهنده است برای همین خودم شروع کردم
_دیروز یه اتفاقی توی خونمون افتاد.
هیچ عکسالعملی نشون نداد و به روبرو خیره موند انگار منتظره تا توضیحم رو بشنوه. برای همین ادامه دادم
_ اتفاقی که یه خورده زیادی سنگین بود و من برای اینکه رفع اتهام کنم مجبور شدم با مرتضی حرف بزنم. من و مرتضی رابطه
خوبی با همدیگه نداریم. اصلاً صمیمیت بینمون نیست. با اینکه توی یک خونه زندگی میکنیم.
مرتضی خیلی توی کارهای من دخالت میکنه که خودتون نمونهش رو دیدید و من همیشه در برابرش میایستم اما دیشب مجبور شدم بهش توضیح بدم تا دیشب فکر میکردم میدونه ولیمتوجه شدم که خبر نداشته. بهش گفتم که من و امیرعلی هیچ قصد ازدواجی باهم نداریم. اونم من رو نمیخواد و فقط اجبار داییِ. صبح مرتضی پیش خودش فکر میکنه که باید دوباره برای من بزرگتر باشه زنگ میزنه به امیرعلی و ازش میخواد که دیگه نه پیش من بیاد نه من رو سوار ماشینش بکنه چون خواستنی بین هر دو وجود نداره. امیرعلی هم الان شاکی بود که چرا مرتضی این حرفها رو زده
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
_ خوب من با آقا مرتضی موافقم. واقعاً معنی نداره وقتی که شما دلیلی بینتون نیست با همدیگه صحبت کنید یا جایی برید.
_ بله منم با حرفتون موافقم ولی خب امیرعلی پسر دایی منه و ما از بچگی خیلی با هم صمیمیت داشتیم و این حرفهای مرتضی یه خورده جدایی بین فامیل میندازه
_ شما از بچگی با هم بودید و صمیمیت بینتون بوده به خاطر قراری که داییتون گذاشته و شما هر دو هیچ تعهدی نسبت بهش ندارید. به نظرم اینجا حق با آقا مرتضیست وقتی قراری بینتون نیست نباید با هم جایی برید.
به روبرو نگاه کردم ته دلم قنج رفت. این غیرتی شدنش رو هم دوست دارم من با امیرعلی کاری ندارم فقط گاهی دنبالم میومد و با آرامش حرفهام رو گوش میکرد اصلاً خوب شد که این اتفاق افتاد خدا کنه حالا که از مریم دور شده به خودش بیاد و برای صحبت کردن با دایی پیشقدم بشه
نزدیک دانشگاه گفتم
_ قبل از رسیدن به دانشگاه من پیاده میشم.
_ چرا! صبر کنید تا جلوی در ببرمتون
_ دوست ندارم کسی تو دانشگاه ما رو با هم ببینه
ماشین رو گوشهای پاک کرد
_ همه که میدونن من از شما خواستگاری کردم!
_ بله میدونم ولی دلم نمیخواد نسبت به رابطه ما قضاوت بدی داشته باشن.
دوباره لبخندی از سر رضایت روی لبهاش نشست و با سر تایید کرد دستگیره در رو کشیدم خداحافظی گفتم و سمت دانشگاه قدم برداشتم. با اتوبوس اومدن خیلی برام سخته امروز چقدر راحت رسیدم چون به موسوی هم علاقه پیدا کردم حسابی بهم خوش گذشت.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۶۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت99
💫کنار تو بودن زیباست💫
سرخوش از این عشق زیبا مسیر رو ادامه دادم. با دیدن ماشین مشکی که دفعهی سوم میبینمش دلم پایین ریخت و تمام خوشیمخراب شد.
شیشه هاش دودیه اما میتونم احساس کنم راننده ش به من خیره شده.
من دختر ترسویی نیستم ولی هر بار با دیدن این ماشین ترس عجیبی میگیرم. نگاهم رو ازش گرفتم و به مسیر ادامه دادم.
حرکت کرد و از گوشهی چشم متوجه رفتنش شدم. وارد دانشگاه شدن و از دیدن نسیم حسابی خوشحال شدم.
جلو اومد و لبخند رو لب هاش با دیدن قیافهم کمرنگ شد
_غزال خوبی!
دستم رو گرفت نگاهش سمت دستم رفت و چشمهاش گرد شد
_چرا انقدر یخ کردی!
_هیچی نیست خوبم
_کم مونده بیهوش شی! چیو خوبم!
_موسوی پشت سرم داره میاد؟
نگاهش رو به پشت سرم داد
_آره. داره میاد.اون حرفی زده!؟
_نه فقط بیا از اینجا بریم نمیخوام توی این حال ببینم
همقدم شدیم
_دلشوره گرفتم چت شد؟
_یه ماشین مشکی دیدم
یکلحظه ایستاد و دوباره باهام همقدم شد
_همون شاسی بلنده؟
اینکه نسیم هم دیدش باعث استرسم شد
_تو کجا دیدیش؟!
بشین رو نیمکت حرف بزنیم
_ بگو کجا دیدیش.؟ امروز احساس کردم بهم خیره شده.
با دست محکم به بازوم زد
_غزال تو رو خدا بس کن! مگه جن دیدی! ترسوندیم. من چند روز پیش رانندهش رو دیدم یه زنهست.
هنوز از ترسم کمنشده
_کجا دیدیش؟
_جلوی درخونهمون. تا منو دید رفت. دیروزم تو که رفتی ماشینش رو جلوی در مغازهی مادر بزرگم با بهار دیدیم. ولی اینا ترس نداره اونم اینجوری که تو رنگ و روت بپره و یخ کنی.
_میدونم. ولی به لحظه اصلا نفهمیدم چی شد فقط خیلی ترسیدم. این کیه آخه ؟
_اصلا مهم نیست.اینا رو ول کن فردا من و بهاره قرار گذاشتیم با هم بریم خرید. تو هم باید بیای.
موسوی لبخند زنون نگاهم کرد و از جلومون رد شد
_نسیم این کیه که هر جا ما هستیم میاد؟
_خوانوادهی این بهاره یه خورده کم دارن. به همه چیز شکدارن. فکر کنم اونان
_دیروز بهاره دیدش تعجب نکرد؟
_نه. خیلی عادی برخورد کرد. حالا میای یا نه؟
فکر نکنم حرف نسیم درست باشه! آخه اون روز که حرف مزون قطعی نشوه بود و من با امیرعلی بودم هم دنبالمون بود!
_غزال منو کشتی جواب بده! میای خرید؟
زبونم رو روی لب های خشکم کشیدم
_فکر نکنم بتونم بیام. اوضاعم تو خونه یکم بهم ریختته
ایستاد و دستم رو کشید و کمک کرد تا بایستم.
_پاشو بریم سر کلاس.
نگاهی به بیرون دانشگاه انداختم. خبری ازش نیست. دفعهی بعد به جای ترسیدن میرم جلو ببینم حرف حسابش چیه!
_اوضاعت چرا بهم ریخته؟
_مشتری اومد برا خونه مرتضی فهمید قشقرق به پا کرد.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۶۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت24
🍀منتهای عشق💞
کاش دایی برای یک لحظه ساکت میشد. همسحر رو ناراحت کرد هم احتمالا علی رو. نگاه چپچپش رواز سحر برداشت ولی اخمهاش توی هم موند.
درمونده به علی نگاه کردم. میدونم شنیدن این حرف ها از زبون دایی ناراحتش نمیکنه ولی سو تفاهم پیش اومده رو توی این اوضاع چه جوری حل کنم.
لیوان چایی از توی سینی برداشتم و جلوی دایی گذاشتم. سکوتی توی جمع حاصل شده که داره آزارم میده
سحر گفت
_خودتم بخور عزیزم
لبخندی از اجبار زدم
_ممنون.
صدای گوشی همراه دایی بلند شد.
رو به علی گفت
_این پسره کرمیِ. از دیروز رفته رو اعصابم. از راه رسیده هی میگه این چرا اونجاست اون چرا اینجاست
_طول میکشه تا یاد بگیره
دایی ایستاد
_الان میام
سمت حیاط رفت در رو که بست رو به سحر گفتم
_سحر جان من دستم رو تو آشپزخونه بشورم؟
_خواهش میکنم عزیزم
ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم علی با لحن دلخور گفت
_سحر خانم رویا تو خونهی ما مثل زهره میمونه. اگر اونجا کاری میکنه از سر محبتشه؛ خدمتکار نیست!
_شرمنده م علی اقا. قصد ناراحت کردن نداشتم فقط میخواستم شوخی کنم.
شیر آب رو باز کردم دستم رو زیرش گرفتم. سحر فقط قصد ناراحت کردن دایی رو داشت. در خونه باز شد و دایی گفت
_سحر یه لحظه بیا
ته دلم خالی شد. کاش دعواشون نشه. سحر فوری ایستاد و بیرون رفت
شیر آب رو بستم و به پنجره نگاه کردم. نیمه بهز بود و صداشون رو شنیدم. دایی گفت
_این چی بود گفتی؟
_شوخی کردم!
_یکی به تو بگه خدمتکار خوشت میاد؟ من اشتباه کردم که وقتی آبجی زنگ زد جلوی تو حرف زدم
پس خاله بهش گفته من برای رضا شام درست کردم
_حسین شلوغش نکن...
_تو اگر فکر کردی با این کارا میتونی اجازهی کار جدیدت رو بگیری کور خوندی. بخوای اذیت کنی با همین مدرسه هم باید خداحافطی کنی؟
_رویا!
سرچرخوندم و به علی نگاه کردم. مواخذه گر گفت
_چیکار میکنی!؟
نفس سنگینی کشیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. کنار علی نشستم
_گوش وایستادی!
_نه. علی، خاله زنگ زده به دایی که من برای رضا شامدرست کردم
_مامانم چه کارهایی میکنه!
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت100
💫کنار تو بودن زیباست💫
کتابم رو توی کیفم گذاشتم و همراه با نسیم از کلاس بیرون اومدم.
_میری خونه؟
_نه باید برم پیش فتحی.
_مگه نمیگی پسرخالهت روت حساس شده! برو خونه دیگه. هوا هم سرده یخ میکنی!
نیمنگاهی به موسوی که جلوی در ایستاده بود انداختم
_الان نیست. باید برم لباس جدید بگیرم. کار نکنم پول ندارم
از جلوی موسوی رد شدیم
_دیگه از فتحی کار نگیر دیگه! تا آخر هفته کار خودمون راه میفته. خرید کنیم ان شالله سه شنبه افتتاحیهست
_هنوز که کار ندوختیم!
_یه چند تا میخریم. صحبت کردم یه چند دست هم امانت بگیریم تا بدوزی
_ خوبه ولی من باید کار کنم که باشه تا سه شنبه بیکار نمونم
صدای پیامکگوشیم بلند شد
_یه استراحت به خودت بده!
گوشی رو از جیب کتم بیرون آوردم و پیام از موسوی بود
نسیم سرکی به گوشیم کشید و با تعجب و خنده گفت
_بسم الله! من که اینجام نسیم دو کیه ناقلا!
آروم خندیدم
_موسویِ
پیام رو باز کردم
"برو پیش ماشین خودم میرسونمت"
_نه بابا! چه جنتلمنِ
از حرف نسیم خندهم گرفت و از پیام موسوی حال دلم عوض شد
_تو چرا سرت تو گوشی منِ!
_این موسوی رو خدا برا تو آفریده. بی ریخت هست ولی خیلی با ادبِ.
ایستادم و دستم رو سمتش دراز کردم
_خیلی خب دیگه پشت سر پسر مردم غیبت نکن. کاری نداری؟
دستم رو گرفت و حرص در بیار خندید
_ برو خوش باش
خداحافظی کرد و رفت. فوری برای موسوی تایپ کردم
"خیلی ممنون از لطفتون ولی قرار شد این دیدار ها مداوم نباشه. با اتوبوس میرم"
پیام رو ارسال کردم و سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. واردش شدم و روی اولین صندلی نشستم. صدای پیامک گوشیم دوباره بلند شد
"به خاطر سردی هوا گفتم"
من اگر تا شب برای موسوی دلیل بیارم باز یه بهانهای داره. گوشی رو توی کیفم انداختم. درسته ما به هم علاقه داریم ولی نباید حتی تو حرف زدن با هم زیادهروی کنیم. یه بار که حضوری دیدمش حتما بهش میگم.
و به اطراف نگاه کردم، خدا رو شکر خبری از ماشین شاسی بلنده نیست. سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمم رو بستم.
کار با نسیم برای خودمون هست. اول کار هم که من هیچ پولی ندادم که بابت کارها به من دستمزد نمیدن. تا مشتری پیدا بشه و لباسی فاکتور کنه یه دو ماهی طول میکشه. توی این مدت باید برای فتحی کار کنم تا پول توی دستم باشه.
اتوبوس توی ایستگاه ایستاد. پیاده شدم. هوا داره سرد تر میشه و کتم جوابگوی این سرما نیست.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۶۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت101
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد مغازهی شدم فتحی با دیدنم جلو اومد.
_به سلام خانم مجد. پارسال دوست امسال آشنا!
فتحی از اون مردهاست که همیشه باید باهاش جدی حرف زد.خیلی زود صمیمی میشه
_سلام. ببخشید دیروز یکم اوضاعم خوب نبود لباس ها رو دادم همسایهم بیاره
متاسف گفت
_بله. خانم عباسی گفتن که پسرخالهتون داد و بیداد راه انداخته. قضیهچی بوده؟
چشم هام از سوال بیجای فتحی و فضولی زری خانم گرد شد و کمی اخم کردم
_سر و صدا تو خونهی همه هست. خانم فتحی نیستن؟
متوجه شد که از سوالش ناراحت شدم
_ببخشید از حرفم ناراحت شدید.
اهمیتی به جمله ی آخرش ندادم
_بهم گفته بود کار جدید داره برام
با اومدن همسرش خودش رو کنار کشید
_سلام عزال جون.
_سلام. اومدم اون لباسی که گفته بودید رو ببرم.
کمی مِنومِن کرد.
_اون رو فعلا نمیخوام. بیا این بالاتنه رو ببر
لباسی رو روی میز گذاشت
_چرا اون لباس رو دیگه نمیخواید؟
_قیمتش یکم بالا در میاد. گفتیم حالا بزاریم برای بعد.
به لباس روی میز اشاره کرد
_اینو میتونی دو روزه بیاری؟
نفس سنگینی کشیدم.چقدر خوب میشد اگر لباس رو الان میداد. دو روزه تمومش میکردم و دو میلیون دستم رو میگرفت
_باشه میبرم.
پاکتی رو روی میز گذاشت
_ اینم دستمزد اون کارهایی که دیروز داده بودی خانم عباسی آورده بود.
_مزد کار خودش رو دادید؟
سرش رو بالا داد
_نه.گفتم با خودت حساب کنه.
پاکت رو برداشتم.
_غزال جان هشت تا بالا تنه بود دونهای صد قرارمون بود دو تا آستین جفتی صد. پول رو بشمر که کمو زیاد نباشه
باز خدا رو شکر هفتصد برام میمونه. با پولی که دادم به مرتضی خیلی دستم خالی شد. پول رو شمردم و توی کیفم گذاشتم
_دستتون درد نکنه. بازم کار داشتید صدام کنید.
_یه خورده حجم کارمون کمه ولی باشه چشم.
لباس رو توی کاور گذاشتم خداحافظی کردم و بیرون رفتم.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۶۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂