eitaa logo
بهشتیان 🌱
32.1هزار دنبال‌کننده
138 عکس
37 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _دایی چقدر بداخلاقی می‌کنه! _اعصابش خورده. در خونه باز شد و به تنهایی داخل اومد. _ببخشید تنها شدید سمت اتاق رفت _حسین تلوزیون رو روشن کن از اتاق گفت _صبر کن الان میام همزمان که از اتاق بیرون اومد سحر هم داخل اومد. دایی هدیه ی کادو پیچ شده‌ای جلوم گذاشت _قابلت رو نداره با استرس نیم‌نگاهی به سحر انداختم _این چیه؟ علی گفت _مناسبتش چیه؟ دایی تلاش داره ناراحتیش رو نشون نده _هدیه‌ست. مناسبت هم نداره. رو به سحر گفت _میوه میاری؟ سحر نگاه دلخوری به دایی انداخت و ایستاد. کادوی دایی رو برداشتم و بازش کردم. روسری بزرگی که از تمام رنگ‌های اُستوایی توش هست انقدر رنگش زیباست که که چشم‌هام برق زد _وای دایی این چقدر قشنگه خوشحال گفت _سلیقه‌ی سحره! نگاهم رو به سحر که با ظرف میوه سمتمون میومد دادم _خیلی ممنون. واقعا زیباست لبخندی زد و طوری که انگار ناراحتی قبلش رو فراموش کرده گفت _رفته بودیم خرید‌ تا این رو دیدم یاد تو افتادم برات خریدیم علی گفت _دستتون درد نکنه.‌ دایی گفت _ سرت کن ببینیم بهت میاد _حتما میاد. روسری رو روی سرم انداختم و به علی نگاه کردم. ابرویی بالا انداخت _چه بهت میاد! _به رویا همه چی میاد با لبخند به دایی نگاه کردم _دستت درد نکنه. واقعا غافلگیر شدم سحر گفت _خوش پوش باش. از فردا بپوش برو دانشگاه. علی گفت _این بدرد دانشگاه نمی‌خوره! پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 چقدر دلم هوای مامان رو کرده.‌ اگر برم بهشت زهرا و برگردم مرتضی دوباره یه بهانه پیدا میکنه توی خونه سر و صدا درست کنه میتونم به دایی بگم و برم ولی دایی که خونه نیست جلوی مرتضی رو بگیره.‌ شاید بهتر باشه به خود مرتضی بگم با اینکه پرو میشه ولی به قول مهدیه دیگه شرایط من اینطور شده. شماره‌ش رو گرفتم و مثل همیشه منتظر لحن خشک و جدیش شدم.‌چند تا بوق خورد و صداش توی گوشی پیچید. این‌بار آروم بود _بله چه عجب نگفت چیه غزال! _سلام _سلام. خوبی؟ نفس سنگینی کشیدم. چقدر سختمه بهش بگم. _غزال سرم شلوغه. کار داری بگو؟ _میخواستم برم بهشت زهرا... _چه خبره‌ هر روز میری! بهشت زهرا برای پنج شنبه‌هاست. لب هام رو از حرص بهم فشار دادم. _خدا سایه‌ی خاله رو بالا سرت نگهداره. مادر داری نمی‌تونی حال من رو درک کنی. گوشی رو از گوشم فاصله دادم و تماس رو قطع کردم. بعد میگه چرا به امیرعلی میگی، به خودم بگو. آخه تو اصلا آدمی! صدای پیامک‌گوشیم بلند شد. پیام از مرتضی بود.‌کلافه بازش کردم "برو ولی زود برگرد" با تعجب پیام‌رو چند بار خوندم _مرتضی حرفش رو عوض کرد! شاید گفتم خودت مادر داری من رو درک‌ نمیکنی دلش نرم شده! اون از رفتار صبحش که به فکر صبحانه‌م بود. اینم که برای اولین بار از حرفش کوتاه اومد. نفس راحتی کشیدم.‌هر چی هم‌که شده برای من خوب شد.‌شایدم مهدیه باهاش حرف زده برگ های زرد روی زمین با شتاب باد، بلند شدن و توی هوا چرخیدن. یه لحظه چه بادی گرفت! لباسم خیلی کم نیست و اگر برم بهشت زهرا شاید سرما بخورم. بهتره نرم و برگردم خونه. سوار اتوبوس شدم. من که نرفتم کاش به مرتضی زنگ نمیزدم.فقط پروترش کردم سر کوچه پیاده شدم. شدت باد انقدر زیادِ که کنترل چادرم کار سختی شده. کاور لباس رو جلوم گرفتم و چادرم رو با دست دیگه‌م مرتب کردم. به قدم‌هام سرعت دادم. برای نجات از باد وارد کوچه‌ی باریک زری خانم شدم. حالا که ابنجام برم پول بالاته‌ای که دوخته رو بهش بدم. شاید نیاز داشته باشه. پشت در خونه‌شون ایستادم و زنگ رو فشار دادم. خیلی زود صداش بلند شد _کیه؟ _من زری خانم پاکت پول رو درآوردم و صد تومن برداشتم در رو باز کرد _سلام. رفتم پیش فتحی دستمزدتون رو داد. جواب سلامم رو داد و خوشحال پول رو گرفت نگاهی به کاور توی دستم اتداخت _کار جدید داده؟ _آره. ولی اینو خودم باید بزنم. گفت کارمون کم شده اگر دوباره بده برات میارم کمی دلخور شد _نمیشه اینو بدی من بزنم؟ _میارم برات. فعلا خودمم کار دستم نیست میخوام خودم بزنم.‌ آهی کشید _باشه‌ خدا روزی رسونِ خداحافظی کردم و سمت خونه رفتم.‌ به خاطر باد با عجله در رو باز کردم و داخل رفتم.‌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 کفشم رو دراوردم.‌ اول میرم بالا لباس فتحی رو میزارم بعد میام به خاله سر میزنم همزمان که پام رو توی راهرو گذاشتم در خونه خاله باز شد و مرتضی بیرون اومد.‌از دیدنم تعجب کرد. به خاطر لباس فتحی که توی کاور بود حسابی هول کردم. _پس چرا نرفتی! خودم رو جمع و جور کردم و سمت پله قدمی برداشتم _یهو باد گرفت. هوا هم سرد شد _اون چیه دستت! تمام دلم یکجا پایین ریخت.‌ اگر بفهمه بیچاره‌م میکنه. بی اراده سمتش چرخیدم و لبخند زدم _برای نسیمِ. میاد دنبالش. میرم‌بالا لباس عوض کنم برمیگردم پیش خاله پا کح کردم و پله‌ی دیگه‌ای بالا رفتم. _صبر کن پنج‌شنبه خودم میبرمت کلافه چشم هام رو بستم و یاد حرف مهدیه افتادم.‌یکم‌سیاست کن حالا که شرایطتت اینطوری شده دوباره لبخند زورکی رو لب هام نشوندم _دستت درد نکنه. حالا تا پنجشنبه ببینیم چی میشه _برو لباست رو عوض کن بیا ناهار با سر تایید کردم و پله ها رو بالا رفتم. چادرم رو باید بشورم.‌ از پایین که بیام اول چادرم رو میشورم بعد میشینم سر کار فتحی. آخر شب هم درس میخونم. لباس فتحی رو گوشه‌ای گذاشتم. مانتوم و مقنعه‌م رو درآوردم و تونیک بلندی پوشیدم. گوشیم رو توی جیب تونیک انداختم. روسری رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم بوی غذا که نمیاد! پس چرا مرتضی گفت بیا ناهار پشت در ایستادم چند ضربه زدم و وارد شدم. با دیدن خاله که داشت ساندویچ میخورد فهمیدم چرا بوی غذا نمیاد. _سلام خاله کمی دوغ خورد و گفت _سلام عزیزم. بیا مرتضی برامون ساندویچ آورده مرتضی گفت _برای همه سوسیس آوردم . حواسم بود تو فقط ساندویچ مرغ میخوری. برای تو مرغ آوردم کنار خاله نشستم‌ و تنها ساندویچی که توی مشما مونده بود رو برداشتم. _دستت درد نکنه‌ _مریم پاشو دوغ غزال رو هم بیار مریم به حرف برادرش، ساندویچش رو روی زمین گذاشت. ایستاد و سمت آشپزخونه رفت _بخور ببین مزه‌ش چه جوریه انگار از وقتی کارش درست شده اخلاقش هم درست شده. نگاهی به خاله که با اشتها به ساندویچش گاز میزد انداختم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۷۷هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 با لبخند به دایی نگاه کردم _دستت درد نکنه. واقعا غافلگیر شدم سحر گفت _از فردا بپوش برو دانشگاه. علی گفت _این بدرد دانشگاه نمی‌خوره! سحر گفت _چرا؟‌ قشنگ با گیره ببند کنار سرت. مهم حجابه که رعایت بشه علی گفت _دانشگاه محل درس خوندنِ. جای هر روز یه لباس پوشیدن که نیست! با همون مقنعه مشکی که برات گرفتم برو از حساسیت علی دلم قنج رفت و با محبت نگاهش کردم _چشم. با مقنعه میرم دایی با صدای بلند خندید _سحر تلاش نکن.‌ رویا از قبل ازدواج مسخ علی شده‌ .‌علی بگه ماست سیاهه رویا می‌گه راست می‌گه علی هم خندید _اینم از لطف خدا به منِ نگاه پر محبتی بهم انداخت _و البته خوبی خودش _خلاصه که یه زن بی دردسر قسمتت شده نیم‌نگاهی به سحر انداخت و به شوخی ولی کنایه وار گفت _خدا بده شانس منتظر ناراحتی سحر بودم اما خندید و جواب نداد.‌ شام رو خوردیم و بالاخره آخر شب شد. خداحافظی کردیم و سمت خونه راه افتادیم. نزدیک خونه بودیم‌که علی گفت _رویا این رو سرنکنی بری دانشگاه‌ها _نه با مقنعه میرم _من با پوشیدن رنگ روشن مخالف نیستم ولی تو محیط دانشگاه سنگین برو و بیا _باشه عزیزم. خیالت راحت باشه ماشین رو داخل کوچه برد _اون ماشین مسعوده؟ به روبرو نگاه کردم. زیر لامپ کم نوری که علی جلوی در وصل کرده پارک کرده بود _آره انگار _باز زهره رو آورده. یه سلام کن زود بریم بالا نشینی مثل اون شب صبح از خواب بیدار نشی به حالت نظامی گفتم _چشم قربان خندید و اینبار کمی نرم تر گفت _زهره که درس نداره. بچه‌ش رو می‌ندازه سر مامان خودش تا لنگ ظهر می‌خوابه _هر چی تو بگی گوش می‌کنم ولی فردا دانشگاه ندارم همزمان که ماشین رو پشت ماشین مسعود پارک‌کرد از گوشه‌ی چشم نگاهی بهم انداخت _دوست دارم زنم بیاد بالا! دستم رو روی دستش گذاشتم و نگاه محبت امیزی بهش انداختم _من که گفت چشم _گفتی چشم قربان. این یعنی مسخره بازی لبخند عمیق تر شد _خب چشم آقا. چشم حاجی. چشم جون دل خنده‌ی کوتاه صدا داری کرد /من که می.دونم تا سحر پیشش می‌شینی. این‌چشم‌ها هم محض گول زدن منِ دستگیره‌ی در رو کشید و پیاده شد قشنگ می‌دونه می‌خوام چیکار کنم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌103 💫کنار تو بودن زیباست💫 کفشم رو دراوردم.‌ اول میرم با
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 _خاله تو رو خدا به فکر خودت باش! لااقل مرغ بخور! سوسیس برات خیلی بده اخم کرد و ناراحت گفت _به هیچ کس ربطی نداره مرتضی به شوخی گفت _آره به هیچ کس ربط نداره فقط از فردا دیگه میخوایم جایی ببریمت باید مثل توپ قِلِت بدیم تصور حرف مرتضی باعث شد تا هم من هم مریم با صدای بلند بخندیم خاله دلخور به پسرش گفت _مسخره کن، اینام بخندن! مرتضی از اینکه باعث خند‌ه‌ی من شده به وجد اومده. خودش رو سمت مادرش کشوند و روی سرش رو بوسید. _بخور الهی دورت بگردم. به قرآن مسخره نکردم‌ شوخی کردم. نهایتش موقعی که میخوام کولت کنم اون زیر له میشم. گازی از ساندویچ زدم که مرتضی گفت _این غذا به دو مناسبتِ. اول افتتاحیه‌ی مغازمون. دوم..‌ نیم نگاهی بهم انداخت نفس سنگینی کشید و سربزیر ادامه داد _دوم معذرت خواهی از غزال انقدر جا خوردم که لقمه توی گلوم پریدو شروع به سرفه کردم. مریم فوری در بطری دوغم رو باز کرد سمتم‌گرفت و چند ضربه‌ی آروم به کمرم زد. کمی از دوغ خوردم و نفس راحتی کشیدم‌ با چشم های گرد به مرتضی که هنوز سرش پایین بود نگاه کردم و نگاه متعجبم سمت خاله رفت که با چشم‌هاش التماسم میکرد حرفی مورد رضایت مرتضی بزنم. _معذرت خواهی برای چی؟! به سختی گفت _بابت ...کار دیروزم.‌غزال من چون دوست دارم تو بالا پیش خودمون بمونی انقدر عصبانی شدم که از کنترل خارج شدم خاله گفت _غزال اخلاقش مثل مادرشِ. زود از یادش میره. خیلی برام جای تعجب داره. مرتضی که هر کاری دلش میخواست میکرد و بعدش با قلدری میگفت خوب کردم؛ الان داره از من عذر خواهی میکنه! مریم هم مثل من تعجب کرده و اینو از سرعت جویدن لقمه‌ی توی دهنش که حسابی آهسته شده و به برادرش ذل زده میشه فهمید صدای پیامک‌گوشیم بلند شد. نگاه از مرتضی برداشتم و زیر لب گفتم _خواهش میکنم گوشیم رو از جیبم‌بیرون آوردم. پیام از نسیم دو! موسوی آخر من‌رو توی درسر میندازه.‌پیامش رو باز کردم "گاهی دوستت دارم وگاهی دوست ترت میانگین را که میگیری برایت جان میدهم..." براش تایپ کردم "خیلی ممنون. ولی به نظرتون بهتر نیست یکم بیشتر رعایت کنید" پیام رو ارسال کردم و گوشی رو روی پام گذاشتم مرتضی گفت _غزال من یه‌خورده اعصابم بهم ریخته بود. پیام بعدی موسوی ظاهر شد بدون اینکه دست به گوشی بزنم زیر چشمی همونجور که روی پام بود پیامش رو خوندم "هر چی بیشتر باهات آشنا میشم میفهم ‏اندازه‌هام رو که بدونم همیشه پیشت محترمم اندازه‌ی گلیمم، اندازه‌ی دهنم ، اندازه‌ی محبت کردنم" ناخواسته لبخند زدم.‌خاله خوشحال گفت _بیا آقا مرتضی. نگفتم غزال زود میبخشه. لبخند من به پیام موسوی بود و خاله فکر کرد به پسرش بودم. مرتضی سرخوش از لبخندم ایستاد. _من باید برگردم‌ مغازه‌ _مادر شب برو نرگس رو هم‌ بیار _چشم. خداحافظ جواب خداحافظیش رو دادیم. من از پیام موسوی لبخند به لب دارم و مرتضی به خیال اینکه بخشیدمش، سرخوش شده پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۷۷هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 بعد از رفتن مرتضی به بهانه‌ی درس برگشتم‌ بالا.در خونه رو بستم اولین کاری که باید بکنم اینه که پیامی به موسوی بدم تا دیگه دست از این پیام‌هاش برداره. هم اینکه دلم نمی‌خواد رابطه قبل از ازدواجمون اینطوری باشه هم مطمئنم اگر کسی توی این خونه پیام‌هاش رو ببینه، برام‌ دردسر میشه براش تایپ کردم "آقای موسوی حس و حالتون رو درک می‌کنم نمی‌تونم بگم که از پیام‌هاتون خوشحال نمی‌شم اما یه لطفی کنید به خاطر رعایت همون شرعیاتی که پدرتون خیلی زیاد بهش مقید بود لطف کنید و از این پیام‌ها خودداری کنید رابطه من و شما به قول خودتون یک رابطه آشنایی قبل از ازدواجه و نباید این چیزها توش باشه." پیام رو ارسال کردم. امیدوارم حرف گوش کنه ته دلم چیزی می‌لرزه نکنه خدایی نکرده موسوی رو اینجوری از خودم برنجونم. گوشی توی دستم لرزید فوری به صفحش نگاه کردم "اگر اینطوری دوست داری باشه اما وقتی یکی رو خیلی دوست داری همه‌ی فکر و ذکرت میشه فکر کردن به اون، حال خوب اون، خندیدن اون، اینکه اون راحت بخوابه، تو آرامش باشه، چشماش خندون باشه، خوب غذا بخوره، مواظب باشی عصبی نشه وقتی یکی رو خیلی دوست داری همه‌ی زندگیت میشه اون و فکر اون، عین من که تک تک لحظه هامو بهت فکر میکنم و همیشه حواسم بهت هست." ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کلافه نفسم رو بیرون دادم گوشی رو روی اپن گذاشتم سمت حمام رفتم تا چادرم رو بشورم هرچند که خاله همش میگه لباس‌هات رو بیار پایین توی ماشین ما بشور اما رفت و آمد زیادی به پایین باعث میشه که به خودشون اجازه بدن تو هر مطلبی به من نظر بدن. من خاله رو خیلی دوست دارم اما دخالت‌های زیادشون کلافم می‌کنه دنبال شرایطی هستم که حتی همین ناهار هم پایین نرم و خودم بالا چیزی بخورم. امروز هم قصد داشتم بعد از اینکه به خاله سر زدم برگردم بالا و یک نیمرو درست کنم که مرتضی ساندویچ آورده بود حالا که مرتضی دست باز میشه می‌تونه برای پایین خرید کنه، بهتره که یکم مواد غذایی برای بالا بخرم و خودم غذا درست کنم، تا کمتر به پایین برم و این حس دخالت رو یواش یواش توی همشون کور کنم. به حرف مهدیه هم گوش می‌کنم و تلاش می‌کنم با مرتضی کنار بیام. همین یه ذره هم باعث شده تو رفتارش کلی تغییر ایجاد بشه پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۸۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌105 💫کنار تو بودن زیباست💫 بعد از رفتن مرتضی به بهانه‌ی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 کتابم رو برداشتم و شروع به خوندن کردم‌. صدای گوشی همراهم بلند شد. موسوی دست بردار نیست. گوشی رو برداشتم و با دیدن شماره‌ی نسیم‌ لبخند رو لب هام نشست و تماس رو وصل کردم _سلام نسیم جان _سلام شریک! حالت چطوره؟ _خوبم. داشتم درس میخوندم. _غزال، جان من یه کاری کن فردا بیای خرید؟ من چه جوری با این نچسب تنها برم.‌ انقدرم دستور داره که نگو. از الان میگه مانکن ها باید همه فضایی باشن. تاج عروس باید اتریشی باشه. ژپون لباس عروس باید محکم باشه و فنراش نزدیک باشه‌ انگار خورش میخواد بپوشه _عه! فردا میرید؟ _آره دیگه زودتر جمعش کنیم. اون عتیقه هنوز آروم نگرفته؟ _چرا آرومه‌ ولی به خاطر شرایطم مجبورم یکم به حرفش باشم کم بیرون برم‌ رفتم هم زود برگردم. مدامم برم پایین خودم رو نشون بدم که فکر نکنه نیستم _حالا فردا رو بیا _نه نسیم نمیتونم. بفهمه کلا باید قید کار کردن رو بزنم. فتحی هم رفته تو کلک انگار دیگه نمیخواد بهم کار بده نازاحت نفس سنگینی کشید _باشه. هر طور صلاحته. فتحی به درک که بهت کار نمیده. اون دستمزدهای پایینش. ما هم فردا میریم.‌ چیز خاصی مد نظرت نیست که بخریم؟ شاید اگر منم پول داشتم و میدادم، الان کلی نظر داشتم ولی وقتی هیچ پولی ندادم نظر ندم بهتره _نه عزیزم. شما چون خودتون میرید هرچی صلاح دونستید بخرید. به حرف بهاره هم گوش کن خوش سلیقه‌ست _راستی ماشین مشکیه بود دنبالمون بود؟ اسمش که اومد ته دلم خالی شد. _خب! افتاده دنبال تو؟! _نه بابا! خواستگار بهار بود. گفت مثلا می‌خواد تحقیق کنه. اینجوری افتاده دنبال ما که ببینه رفیقای بهاره چه جور آدمایی هستن از اون همه ترسی که ازش داشتم عصبانی شدم _چه آدم بیشخصیتی! من جای بهاره باشم قبولش نمیکنم. _منم بهش گفتم. یه جوزی پُز میداد که گفتم شاید داره خالی میبنده. اصلا این بهار یه طوریه. به دلم نمیشینه _چرا باید خالی ببنده؟! با خنده گفت _چشمش خورده به مدل ماشین مرده، دیده حالا که بی صاحبه گردن بگیرش آهسته خندیدم _از دست تو. شاید راست بگه! _نمیدونم. حالا در آینده معلوم میشه. فعلا کاری نداری؟ _نه عزیزم. ممنون که حواست به منم بود.‌ خداحافظی گفتم و تماس رو قطع کردم خدا کنه واقعا خواستگار بهار باشه. حضورش خیلی باعث ترسم میشه. نگاهم رو به کتاب دادم و شروع به خوندن کردم. اگر فتخی دیگه بهم کار نده باید چیکار کنم! با پولی که دایی بهم‌میده یک‌هفته هم نمیتونم برم دانشگاه و برگردم. تازه الان مسیر جدید مزون خودمون هم به کرایه دادنم اضافه شده. نفس سنگینی کشیدن و نگاهم رو به کیفم دادم. بهتره فعلا روی پس اندازم حساب نکنم و نگهدارم برای کرایه هام تا مزون به درآمد بیفته. قسط هر ماه آقا دانیال و مرتضی هم هست. اونا رو هم میتونم خرج کرایه ی هر ماه کنم. آه بلندی کشیدم. پولی که برای مامان جمع کرده بودم رو باید خورد خورد کرایه بدم برم دانشگاه. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۸۰ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 پیاده شدم و سمت علی رفتم.دستش رو گرفتم _رویا من با میلاد حرف دارم. تو بمون پایین می‌برمش بالا بعد که میلاد اومد پایین بیا _باشه‌. چیکارش داری؟ _یه مدتِ خیلی با مامان بد حرف می‌زنه. بیاد بالا باهاش حرف بزنم صدای موتور از پشت سرمون باعث شد تا دست علی رو رها کنم و به رضا که موتورش رو سمت خونه می‌آورد نگاه کنیم.‌ با دیدنمون لبخندی زد و پیاده شد. علی گفت _کلاهت کو؟ _بالاست یادم رفت بردارم. _از اول شرط مامان این بود کلا بزاری سرت... _جای دور نرفتم. مهشید معده‌ش اروم نمی‌گیره رفتم عرق نعنا خریدم نگاهش رو به من داد _دستت درد نکنه. عجب شامی درست کرده بودی _نوش جونت علی پرسید _حالش چطوره؟ _دکتر گفت مصموم شده ولی خودش میگه حرص و جوش خورده دوست ندارم رابطه‌‌شون رو خراب کنم. به سختی جلوی خنده‌م‌ رو گرفتم علی گفت _حرص و جوش چی؟ علی در رو باز کرد و داخل رفتیم.‌رضا موتورش رو گوشه‌ی حیاط گذاشت _نمی‌دونم. انگار با میلاد دعواش شده. می‌گه میلاد که از مدرسه میاد توپ رو می‌زنه به پنجره‌ی خونه. مهشیدم می‌ترسه می‌گه درست بازی کن میلادم بهش میگه خونه خودمونِ به تو چه علی با تعجب گفت _میلاد این رو گفته؟! _مهشید می‌گه گفته. یکم باهاش حرف بزن. بیچاره مهشید امروز کلی سرم و آمپول زد _اگر گفته باشه من می‌دونم با اون دیگه سکوت جایز نیست _مهشید امروز، ناهار آشی که ماه پیش زن عمو براش آورده بود رو گرم کرد خورد. به خاطر اون حالش بد شده. چه ربطی داره به میلاد! بعد هم خاله همه‌ش خونه‌ست اگر گفته باشه حتما شنیده. از خاله بپرسید بعد میلاد رو تهدید کنید. رو به رضا گفتم‌ _زنت دوست نداره اینجا بمونه دنبال بهانه‌ست. زیاد به حرف‌هاش اعتماد نکن صدای زهره بلند شد _سلام بیاید دیگه! نگاهم سمتش رفت و همزمان مسعود بیرون اومد علی آهسته گفت _رویا بمون پایین تا صدات کنم سمت مسعود رفت و شروع به احوال پرسی کرد. رضا گفت _رویا مطمعنی آش مال یک ماه پیش بود؟ _اره. زن عمو ماه پیش آش آورد ناراحت و متاسف گفت _مهشید دروغ نمی‌گفت! _به نظرم به روش نیار.فقط حواست رو جمع کن        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _باز من اومدم ادا اطوار زنت شروع شد نگاهم رو به زهره دادم.‌رضا گفت _تو باز اومدی فتنه راه بندازی؟ صدا دار خندیدم _شما دو تا بعد ازدواج هم دست از کل‌کل برنداشتید. رو به زهره گفتم _سلام خوش اومدی. نخودچی کجاست؟ از اینکه دخترش رو نخودچی صدا میکنم‌ خیلی خوشش میاد _رو پای مامان خوابه. بغلم‌کرد و صورتم رو بوسید. کنار گوشم گفت _امشب اومدم فقط مهشید رو بنشونم سرجاش. تا دیگه ادای مریض‌ها رو درنیاره _واقعا مریضه _باشه. من دوست دارم حال اون افاده‌ای رو بگیرم. _رضا گناه داره.‌ میره رو اعصاب برادرت _زهره جان با من کار نداری؟ ازم فاصله گرفت و رو به مسعود گفت _نه. صبح قبل از اینکه بیای زنگ بزن سمت مسعود رفت رضا گفت _رویا اینو ساکت کن. یه حرف به مهشید میزنه یک ماه من رو درگیر می‌کنه ناراحت از کاری که زهره با زندگی رضا میکنه گفتم _باشه.‌ تو برو بالا پیش مهشید سری تکون داد و وارد خونه شد.‌ به علی که جلوی در متتظرم بود نگاه کردم. جلو رفتم. کفشم رو دراوردم _دوست داری بمونی پیش زهره بمون لبخند رو لب‌هام نشست _الهی دور شوهر مهربونم بگردم. نیم‌نگاهی به زهره انداخت و لبخند ریزی زد _خدا نکنه داخل رفت و من هم پشت سرش رفتم بعد از سلام‌ و احوال پرسی کنترل تلوزیون رو برداشت و بی توجه به میلاد که غرق تماشای سریال مورد علاقه ش بود، خاموشش کرد. میلاد ناراحت و سوالی به علی نگاه کرد _داشتم می‌دیدم! _پاشو بریم بالا کارت دارم میلاد با حرص به خاله نگاه کرد و خاله نگران گفت _چی شده علی جان؟ پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 چند روزه از دعوا و جنجال مرتضی میگذره و حواسم رو جمع کردم تا به موقع برم و برگردم که بهانه دستش ندم. توی این چند روز خیلی دلم میخواست برم مزون و وسایلی که خریدن رو ببینم ولی از ترس مرتضی نرفتم هوا هم از اون سردی افتاده و امروز میتونم برم بهشت زهرا. از پنج‌شنبه های بهشت زهرا به خاطر شلوغیش زیاد خوشم نمیاد و همیشه سعی میکنم روزی غیر از پنجشنبه برم اما گاهی شرایط مثل اینبار جور نمیشه. بطری نوشابه ی خالی رو پر از آب کردم و توی مشما گذاشتم. چادرم رو روی سرم انداختم. مشما و کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم‌ صدای آهسته‌ی مریم و امیرعلی رو از حیاط شنیدم. امیرعلی گفت _تو غصه نخور من دیشب یکم با بابا حرف زدم مریم با بغض و دلخور گفت _مثلا چی گفتی! گفتی بابا غزال قصد ازدواج نداره. امیرعلی تچی کرد _چی بگم خب! یه چیزی فهمیدم که فکر میکنم علت اصرار بابا برای ازدواجمون رو بدونم گوش هام رو تیز کردم _چند شب پیش لای اسناد بابا، سند یه خونه رو دیدم که بابا زده به نام غزال.‌ فکر کرده عروسش میشه برامون خونه خریده. الان اگر هر کی هر حرفی بزنه فکر میکنه خونه ش از دستش پرده ابروهام از تعحب بالا رفت. خونه به نام من چرا! مریم گفت _غزال اینجوری نیست. بهش بگی خونه رو برمیگردونه به نام دایی _میدونم ولی کی جرات داره به بابا بگه. من برم‌تا مرتضی نیومده نفس سنگینی کشیدم و پله ها رو پایین رفتم صدای بسته شدن در اومد و با شنیدن صدای ناباور مرتضی من به جای مریم و امیرعلی دلم پایین ریخت. _سلام مریم هول شد و با ترس گفت _سلام داداش چرا الان اومدی! باید زود تر خودم رو نشون بدم تا بیشتر خرابکاری نکرده. پله های باقی مونده رو با عجله پایین رفتم و نگاهی به هر سه شون که بهم خیره بودن انداختم. نفسی تازه کردم و گفتم _امیرعلی مگه نگفتم برو خودم میرم! هر سه نگاهم کردن و رنگ التماس و ترس تو چشم‌ها مریم بود. نگاهم به لگن کوچیک کنار حیاط افتاد و همزمان که کفشم رو پوشیدم گفتم _مریم خاله میگه اون لگن کوچیکه رو ببری داخل پاهای مریم رو دیدم که با عجله سمت لگن میرفت. مریم از کنارم رد شد و رو به امیرعلی گفتم _دستت درد نکنه خودم میرم بهشت زهرا. مرتضی با اخم جلو هوند و نگاهی به امیرعلی انداخت _مگه بهت نگفتم دیگه اینجا نیا! امیرعلی هم دست و پاش رو گم کرده _صبحی دیدم هوا سرده گفتم بیام غزال رو ببرم ‌بهشت زهرا مرتضی کمی خودش رو به عقب کج کرد و با سر به در اشاره کرد _خوش اومدی. به سوییچ خوی دستش اشاره کرد _خودم هستم امیرعلی اخم‌هاش توی هم رفت _تو پسرخاله‌شی من پسر داییش. چه فرقی بین من و تو هست که من نباید ببرمش هر دو با غیظ به هم نگاه کردن. دلم نمیخواد با هیچ کدومشون بدم ولی برای اینکه قائله بخوابه گفتم _با مرتضی میرم. نگاه دلخور امیرعلی روم ثابت موند و مرتضی گفت _شنیدی که! اون روزم بهت گفتم خواستی به عمه‌ت سر بزنی با دایی و زن دایی میای با همونام میری‌. بار آخره که اینجا تنها میای سرم رو پایین انداختم و امیرعلی سمت در رفت پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۳۸۷ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _هیچی با میلاد حرف دارم آهسته نیایش رو زمین گذاشت. نگاهی به من انداخت و ایستاد رو به علی گفت _مگه چی شده! نگاه علی برای لحظه‌ای بهم افتاد و گفت _هیچی مامان! چرا نگرانی خاله پایین لباسش رو توی دستش گرفت _نگران نیستم فقط یهویی گفتی، دلم شور افتاد. علی رو به میلاد با دست اشاره کرد که دنبالش بره _دلت شور نزنه. حرف دارم باهاش میلاد نگاهی به خاله انداخت و سمت علی رفت. دست علی پشت کمرش نشست و بالا رفتن‌.‌ خاله رو به من گفت _تو چیزی بهش گفتی؟ _نه خاله من هیچی نگفتم نگران‌به پله‌ها نگاه کرد _جلوی زهره حرفی نزن تا ببینم چی می‌شه چادرم رو از روی سرم برداشتم‌‌. پایین پای نیایش نشستم و با عشق نگاهش کردم. در خونه باز شد و زهره برگشت. خاله گفت _خسته نباشی دخترم _ممنون. پوستم کنده شد توی این چند روز _بالاخره اسباب کشی کردی؟ نگاهش رو به من داد و روی مبل نشست _اره خدا رو شکر راحت شدم‌. به شوخی ادامه داد _من نمی‌دونم تو چه جوری مادرشوهر رو تحمل می‌کنی‌ خیلی تو کار آدم دخالت می‌کنه نگاه پر محبتم رو به خاله دادم و با افتخار گفتم _چون از شانس من مادرشوهرم، همون مامان خودمه خاله لبخند پراز رضایتی بهم زد و رو به زهره گفت _پاشو دو تا چایی بیار نگاهش رو به من داد _خونه‌داییت خوش گذشت؟ _بله همه چی عالی بود _مامان قندون کجاست؟ خاله نگران از اینکه صدای بلند زهره نیایش رو بیدار نکنه آهسته گفت _تو کابینت. زهره آهسته حرف بزنن بچه بیدار نشه زهره با سینی چایی بیرون اومد _بیدار نمی‌شه.‌خواب سنگینه میلاد با اخم‌های تو هم از پله‌ها پایین اومد‌.‌ خاله نگاهش کرد _خوبی میلاد جان؟ با سر تایید کرد و سمت حیاط رفت. خاله نفس سنگینی کشید و ایستاد _من میرم ببینم این چشه سمت حیاط رفت و زهره پرسید _میلاد بالا چی‌کار داشت؟ لیوان چاییم رو برداشتم و گفتم _علی کارش داشت در خونه بسته شد و خاله بیرون رفت.‌ _چه باد سردی اومد یهو! به اطراف نگاه کرد _پتوی نیایش کو! _صبر کن الان از اتاق خاله یه پتو براش میارم ایستادم و سمت اتاق خواب رفتم‌ درش رو باز کردن و با دیدن چرخ خیاطی وسط اتاق و پارچه‌هایی که کنارش بود فهمیدم صبح عفت خانم اینجا چیکار داشته. پس خاله قصد داره دوباره شروع به کار کنه. علی اگر متوجه بشه خیلی ناراحت میشه. خاله به خاطر خیاطی زیاد گردن درد گرفته بود و چشمش ضعیف شده بود. پتویی برداشتم و از اتاق بیرون رفتم با احتیاط روی نیایش انداختم چادرم رو برداشتم. درسته علی گفت بمونم پیش زهره ولی دلم‌نمیاد تنهاش بزارم _زهره من می‌رم بالا _عه! بمون حرف بزنیم _برم ببینم شرایط علی چه جوریه‌. اگر خواب باشه میام پیشت _زود بیای ها! با سر تایید کردم و از پله ها بالا رفتم وارد خونه‌شدم. علی با گوشی حرف می‌زد و از دیدنم کمی تعجب کرد _باشه پس نوبتم رو عوض کردی؟ _به خاطر پدربزرگم می‌گم.‌ وگرنه برام فرقی نداره _یه شب قبل هم خوبه. _پس من فردا شب بیام؟ _لطفت رو فراموش نمی‌کنم. دستت درد نکنه _یا علی تماس رو قطع کرد و نگاهش رو به من داد _پس چرا اومدی؟ کیفم رو روی مبل گذاشتم _فکرکردی فقط خودت بی طاقتی! دلم تنگ شد آهسته خندید _فردا صبح خونه‌م. ولی انقدر خسته‌م که میخوام از الان تا ظهر بخوابم _چه خوب. پس صبحانه با همیم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌107 💫کنار تو بودن زیباست💫 چند روزه از دعوا و جنجال مرتضی
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای بسته شدن در خونه که اومد مرتضی تشرمانند گفت _این دیلاق از کجا میدونست که قراره امروز بری بهشت زهرا؟ با اینکه به مرتضی ربط نداره ولی هول شدم _نمیدونم چشم غره‌ای بهم رفت و تن صداش رو بالا برد _مریم بیچاره مریم! یعنی مرتضی فهمید؟ مریم دستپاچه بیرون اومد _بله! _مامان رو حاضر کن بگو ماشین مهرداد رو گرفتم دو ساعت دیگه غزال رو میرسونم و برمیگردونم، بعدش میبرمش دکتر. امروز وقت داره مریم نفس راحتی کشید _باشه مرتضی نگاهش رو به من داد _جلوی در منتظرتم. زود باش با سر تایید کردم و رفتنش رو با نگاه دنبال کردم در رو که بست مریم گفت _وای غزال خدا خیرت بده. داشتم بدبخت میشدم. _مریم زنگ بزن امیرعلی بگو حالا حالاها اینوری نیاد. تو هم میخوای باهاش حرف بزنی همون تلفنی حرف بزن.‌گوشه‌ی حیاط که جای پچ‌پچ نیست‌ خودش رو مظلوم کرد _مامانم همه‌ش کنار تلفن خوابیده. چه جوری زنگ بزنم _بیا گوشی منو بگیر صدای بوق ممتد ماشین، از جلوی در خبر از کلافگی مرتضی میده. _برم این الان باز خُل میشه چادرم رو جمع کردم و با عجله سمت در رفتم سوار ماشین شدم و برعکس بوق هایی که از کلافگی میزد و اخم و چشم غره‌ی تو حیاطش آروم و مهربون گفت _مستقیم بریم بهشت زهرا؟ سوالی نگاهش کردم _مگه جای دیگه هم کار داریم؟ ماشین رو روشن کرد _نه، ولی گفتم شاید بخوای جای دیگه هم بری متعجب از این لحن مهربونش که تا امروز سابقه نداشته به روبرو نگاه کردم _نه من جایی کار ندارم! برو بهشت زهرا راه افتاد و با احتیاط از کوچه بیرون رفت. _یه روز اگر دوست داشتی بیا ساندویچی ما _من درس دارم وقت نمیکنم _سر خیابون بغلیه. جاش خیلی خوبه. ان شالله درآمدشم بالاست. این دو روز که فروشمون عالی بوده _خدا روشکر. سر راه وایسا یه شاخه گل هم بخرم نفس سنگینی کشید و حرفی نزده. عصبی ماشین رو کنار کشید شیشه رو پایین داد. دستش رو از ماشین بیرون برد و فریاد کشید _بیا برو دیگه. چیه چسبوندی به من! مخاطبش راننده‌ی ماشین عقبی بود به عقب برگشتم و با دیدن همون ماشین شاسی بلند مشکی از ترس قالب تهی کردم. 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂