eitaa logo
بهشتیان 🌱
32هزار دنبال‌کننده
109 عکس
35 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 به خاله رسیدیم. میلاد رو بغل گرفته بود و بلند‌بلند گریه می‌کرد.‌ زن‌عمو هم کنارش نشسته بود‌.‌ علی حال خاله رو که دید، عصبانیتش بیشتر شد.‌ جلوی خاله ایستادیم.‌ میلاد که حضور علی رو احساس کرد، بیشتر به خاله چسبید. علی کلافه گفت: _ مامان‌ بسه دیگه! پاشو برو تو آلاچیق. خاله سرش رو بالا گرفت. _ کجا بود؟ پس معلومه میلاد هنوز حرف نزده. علی عصبی گفت: _ بی‌صاحاب شده؛ تنهایی با مردم‌ رفته قایق سواری. میلاد بذار برسیم‌ خونه، من یه درسی به تو بدم که تا عمر داری فراموش نکنی. خاله میلاد رو از خودش جدا کرد.‌ نگاهی به صورتش انداخت و بوسیدش.‌ _ چرا نگفته رفتی مامان‌جان؟ میلاد با صدای خیلی پایینی گفت: _ من می‌ترسم حرف بزنم. خاله دوباره بوسیدش.‌ _ برو پیش آقاجون بشین، منم الان میام.‌ میلاد ایستاد؛ نگاه گذرایی به علی و دایی انداخت و رفت.‌ علی پرسید: _ مامان خودت خوبی؟ رویا گفت حالت خوب نیست. خاله ایستاد. _ خداروشکر که سالمِ، کاش نمی‌زدیش. دایی گفت: _ آبجی یه چک ازش کم‌ نمی‌کنه. همه‌مون رو ترسوند. _ اگر می‌بردید سوار قایقش می‌کردید، این جوری نمی‌کرد. بچه‌م دو روزِ داره التماس می‌کنه.‌ با نزدیک‌ شدن عمو، زن‌عمو کنار دخترش رفت که حسابی رنگ و روش پریده.‌ خاله برای اتمام حجت در واقع با عمو، رو به علی‌ گفت: _ تمومش کن‌ها! دیگه نبینم بچه رو دعوا کنی. مثلاً آوردیمش مسافرت! این رو گفت و پیش میلاد رفت‌. علی سرش رو پایین‌ انداخت. خم‌ شد و چادر پر از شن و ماسه‌ی من رو برداشت. کمی تکونش داد و سمتم گرفت. حسابی کثیف شده بود. ازش گرفتم و سمت آلاچیق رفتم. با تعارفی که آقاجون به دایی کرده بود، دیگه نتونست بره و کنار ما نشست.‌ با کار میلاد، حال همه حسابی گرفته شد. ناهار رو خوردیم و هر کس گوشه‌ای مشغول شد.‌‌ رضا و مهشید که معلوم نیست عمو بهشون چی گفته که از جاشون تکون نمی‌خوردن.‌ علی آهسته به دایی گفت: _ من بلند می‌شم‌ می‌رم اون ور، تو میلاد رو ببر سوار قایق شه. _ سوار شد دیگه! لوسش نکنید. _ اعصابم بهم ریخت.‌ باید خودم اول وقت سوارش می‌کردم. بچه دو روزه داره التماس می‌کنه. من الان‌ ببرمش، زشتی کارش رو نمی‌فهمه. تو ببر بذار فکر کنه من نمی‌دونم. دایی نگاه چپ‌چپی به میلاد که حواسش به ما نبود انداخت. _ باشه، می‌برمش. علی ایستاد و رو به رضا گفت: _ رضا یه لحظه بیا. رضا که انگار از خدا می‌خواست که توی جمع نشینه، فوری ایستاد. کفش‌هاش رو پوشید و با علی همقدم شد.‌ بعد رفتن‌شون، دایی پیشنهاد قایق‌سواری رو به خاله داد. خاله هم به خاطر نگاه پر از ذوق میلاد پذیرفت.‌ سه‌تایی سمت دریا رفتن و من از دور نگاهشون کردم.‌ سرچرخوندم به علی و رضا که ازمون دور می‌شدن نگاه کردم. نگاه ازشون برداشتم. کاش دایی با رضا، میلاد رو می‌بردن؛ علی هم با خاله حرف می‌زد. نگاهم‌ رو به زن‌عمو دادم. این گم شدن میلاد به نفع من شد.‌ یکم‌ دیگه پیش می‌رفت حتماً عمو دعوام می‌کرد.‌ _ خوبی؟ با شنیدن صدای محمد، دلم آشوب شد. نیم‌‌نگاهی بهش انداختم. هر چی علی و دایی تلاش کردن من تنها نمونم، باز هم نشد.‌ _ ممنون. _ به بابام گفتم، از آقاجون اجازه گرفت که با تو قدم بزنم. _ من‌ پام درد می‌کنه. _ چرا؟ _ میلاد که گم‌ شد دویدم، پام درد گرفت. _ خب بریم‌ اون آلاچیقی که با داییت نشسته بودی. سمت آلاچیق‌ سرچرخوندم و پنهانی به مسیری که علی و رضا رفتن نگاه کردم. _ اینجا که هوا بهتره. _ خب می‌خوام‌ تنهایی حرف بزنیم. خشک گفتم: _ در رابطه با چی؟ از بالای چشم و معنی‌دار نگاهی بهم انداخت. _ نمی‌دونی برای چی؟ _ نه. _ الان که کسی نیست. یعنی انقدر می‌ترسی که تو نبودشون هم جرأت نمی‌کنی باهام حرف بزنی!؟ _ نه... صدای رضا باعث شد تا دلم پایین بریزه. _ مهشید دو تا چایی بریز. سرم رو سمت صدا چرخوندم و فقط به علی نگاه کردم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزان پارت رو شب درراختیارتون قرار میدیم🌹
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی خیلی خونسرد با فاصله‌ی کمی کنارم نشست.‌ تپش قلبم بالا رفت. فقط خدا کنه از دست من ناراحت نشه. محمد نفس سنگینی کشید و به پدرش نگاه کرد. مهشید از لحن صحبت رضا خوشش نیومد و از جاش تکون نخورد.‌ خانم‌جون گفت: _ رضاجان دو تا لیوان بیار اینجا، فلاکس پیش منِ.‌ بیار برات بریزم. رضا نگاه دلخورش رو از مهشید گرفت. لیوان‌ها رو برداشت و کنار خانم‌جون نشست.‌ به زن‌عمو که لبخند روی لب‌هاش بود نگاه کردم.‌ یکی نیست بگه تو که بلدی تربیت کنی و من رو تهدید می‌کنی، یکم ادب یاد دخترت بده که تو جمع نامزدش رو بی‌محل نکنه.‌ رضا با چایی‌ سمت علی اومد.‌ علی زیرلب و آهسته گفت: _ پاشو جات رو عوض کن. نگاهی بهش انداختم.‌ تن صدام‌ رو پایین آوردم. _ اون‌ نشست کنار من. چشم‌هاش رو بست و کلافه گفت: _ پاشو برو بعداً حرف می‌زنیم. _ آخه تو الان... نگاه تیزش رو برای لحظه‌ای به چشم‌ها داد.‌ حرفم رو نصفه گذاشتم. ایستادم و کنار خانم‌جون نشستم. محمد دلخور و کمی طلبکار با نگاهش بدرقه‌م کرد. آقاجون که به خاطر سایه هنوز تو آلاچیق نشسته بود گفت: _ رویا بابا، میای یکم پاهای من رو بمالی؟ باد خورده، درد می‌کنه. خواستم بلندشم که عمو زودتر از من ایستاد. _ رویا که دستش جون نداره آقاجون. کنار پای آقاجون نشست. جورابش رو درآورد و شروع به ماساژ دادن کرد.‌ محمد ایستاد و قدم‌زنون از ما فاصله گرفت. مهشید با لحن تندی گفت: _ رضا پاشو ما هم یکم‌ راه بریم! دلم‌ می‌خواد جواب این بد حرف زدنش با رضا رو بدم.‌ رضا نیم‌نگاهی به علی که سرش پایین بود، انداخت.‌ _ حالا می‌ری. طلبکار گفت: _ من الان می‌خوام برم. _ الان‌ می‌خوای بری از عمو اجازه بگیر، تنها برو. زن‌عمو طلبکارتر از دخترش گفت: _ می‌خواست تنها بره، برای چی شوهر کرد؟ رضا کمر صاف کرد تا جواب زن‌عمو رو بده که خانم‌جون با خونسردی گفت: _ مهشید اگر می‌خواد تنهایی نره، باید وقتی رضا بهش گفت چایی بریز، می‌ریخت. نفس راحتی کشیدم. چقدر رفتارهاشون رو اعصابم بود‌. مطمئنم اگر خانم‌جون این حرف رو نمی‌زد، بالاخره من از کوره در می‌رفتم. لحن زن‌عمو تغییر کرد و آروم‌تر گفت: _ خانم‌جون ما باید بین‌ این دو تا صلح برقرار کنیم. _ همون اندازه‌ که مهشید برای من نوه هست، رضا هم هست. منم همیشه حرف حق رو می‌زنم. تو لحن هیچ کس هم صلح ندیدم. مهشید ایستاد. _ نیا، خودم تنها می‌رم. _ بگیر بشین سرجات. این جمله رو عمو گفت و تیر خلاص رو به زن‌عمو و مهشید زد.‌ نتونستم جلوی لبخندِ کش اومده‌ام رو بگیرم. زن‌عمو رو به علی گفت: _ دست شما درد نکنه علی‌آقا. علی سرش رو بالا آورد و به زن‌عمو نگاه کرد. _ بردی اون عقب یاد رضا دادی که مثلاً... عمو با تشر اینبار برای ساکت کردن زنش گفت: _ بسه‌ دیگه! رو به مهشید که هنوز ایستاده بود گفت: _ مگه نشنیدی چی گفتم. مهشید بغضش رو به زحمت پس زد و کنار مادرش نشست. صدای میلاد که با هیجان از اتفاق‌هایی که روی قایق افتاده برای خاله تعریف می‌کرد، باعث شد تا نگاه‌ها اون سمتی بره.‌ اگر خاله اون لحظه که مهشید با رضا بد حرف زد اینجا‌ بود، حسابی حالش رو می‌گرفت. حیف که نبود! می‌دونم اگر براش تعریف کنم بعداً سرزنشم می‌کنن که چرا فضولی کردی. اگر علی یادش داده باشه هم خیلی کار خوبی کرده. معلوم‌ نیست رضا زن گرفته یا شوهر کرده! میلاد با دیدن علی از هیجان افتاد. چادر خاله رو گرفت و آروم سمت ما اومد.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 جلو اومدن. خاله متوجه جو سنگین شد و با چشم و ابرو از زهره پرسید چی شده؟ زهره هم با نگاه زن‌عمو رو نشون داد. آقاجون گفت: _ میلاد بابا، خوش گذشت‌؟ بالاخره سوار شدی؟ میلاد آهسته گفت: _ بله. خاله گفت: _ پاشو برو برای آقاجون تعریف کن رو قایق چی‌کار کردی. سرش رو کنار گوش خاله برد و چیزی گفت.‌ خاله به علی نگاه کرد و رو به میلاد گفت: _ پاشو کاریت نداره.‌ میلاد دوباره کنار گوشش حرفی زد. _ پاشو برو؛ ترس نداره. علی نگاهش که از بالای چشم بود رو از میلاد برداشت و به دایی داد.‌ میلاد از فرصت استفاده کرد و کنار آقاجون نشست. _ چرا نمی‌اومدی بابا؟ میلاد به علی اشاره کرد. _ علی می‌خواد دعوام‌ کنه. عمو جوراب آقاجون رو پاش کرد. _ آقامیلاد، کار خیلی زشتی کردی. آقاجون دستش رو پشت سر میلاد گذاشت و سرش رو به صورت میلاد نزدیک کرد و بوسیدش. _ بچه‌م مرد شده، بزرگ‌ شده؛ خواسته خودش تنها بره. فقط اشتباه کرده نگفته. صدای دایی باعث شد تا نگاه از آقاجون بردارم. _ رویا بیا یه لحظه بریم‌ اون ور. مطمئنم علی کلی بابت تنها گذاشتنم سرش غر زده. فوری ایستادم و دنبالش رفتم. کمی که از جمع فاصله گرفتیم‌ پرسید: _ باز چی کار کردی؟ حق به جانب نگاهش کردم. _ من کاری نکردم! علی نذاشت براش بگم.‌ شما که رفتی... _ نباید‌ می‌نشستی کنارش. _ اون نشست‌ پیش من! _ خب جات رو عوض می‌کردی.‌ علی شاکی شده، همش رو می‌ندازه گردن من. مگه تو از خودت اراده نداری که یکی باید بایسته کنارت، مواظبت باشه؟ لحنش تند بود و باعث شد بغض توی گلوم بشینه. _ دایی چرا با من بد حرف می‌زنی!؟ من اگر بلند می‌شدم، عموم می‌گفت تنها نرو... _ یه وقت از زبون کم نیاری‌ها! هر چی من می‌گم، دو تا بذار روش جواب بده. _ الان چرا داری با من بد حرف می‌زنی؟ من این وسط چی‌کارم! شدم گوشت قربونی... علی گفت: _ چرا داری داد می‌زنی رویا! هر دو بهش نگاه کردیم. چشم‌هام‌ پر از اشک شد و به حالت قهر ازشون فاصله گرفتم. _ چی گفتی گریه‌اش رو درآوردی؟ _ عجبا! مثل اینکه این وسط من مقصر شدم. _ حسین یک‌ کلام بهت گفتم ببرش اون ور تا من بیام.‌ گفتم گریه‌ش رو در بیار؟ _ رویا من چی بهت گفتم؟ این اشکش دم مشکشِ، به من چه؟ _ وایسا رویا. ایستادم و نگاهم رو به دریا دادم.‌ علی کنارم ایستاد و مهربون گفت: _ چرا گریه می‌کنی؟ با بغض شروع به تعریف هر چی اتفاق افتاده بود کردم. لبخندی روی لب‌هاش نشست. _ خب اینا که گریه نداره. ناخواسته یکم لوس شدم. _ گفتم شاید تو ناراحت شده باشی. _ شدم، ولی نه از دست تو. اشکات رو پاک‌ کن. _ نگفتی به خاله؟ شرمنده نگاهم کرد. _ نشد. _ دیگه نمی‌گی؟ سرش رو پایین‌ انداخت. _ برنامه‌هام بهم ریخت.‌ تو شمال بهش نمی‌گم. برسیم خونه، شرایطش رو جور می‌کنم بهش می‌گم. _ لوس بازی‌هاتون تموم شد، باید به عرض‌تون برسونم‌ که آقامجتبی داره میاد اینجا.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💕اوج نفرت💕 احمد رضا دست به سینه به در خونه تکیه داده بود و نگاهم می کرد این کی برگشته جلو رفتم اروم سلام دادم جوابم رو نداد و فقط دلخور و کمی تیز نگاهم کرد تکیه اش رو از در برداشت _کجا بودی ؟ این اولین باری بود که کسی اینطوری باهام حرف می زد _بهشت زهرا _با اجازه ی کی تا این وقت شب بیرون بودی به اسمون که هنوز روشن بود نگاه کردم _شب نیست که _یعنی تا یکم نور تو اسمون هست شب حساب نمی شه دستش رو پایین انداخت و یک قدم جلو اومد ناخواسته قدمی به عقب برداشتم ایستاد و سرش رو به سمت خونه تکون داد و بهم فهموند که باید برم داخل با حفظ فاصله ی ایمنی داخل رفتم و سمت خونمون حرکت کردم که با صداش سر جام ایستادم https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 عمو نزدیک‌ شد. _ علی، آقاجون حالش زیاد خوب نیست.‌ جمع کنیم بریم؟ علی نگران پرسید: _ چرا حالش خوب نیست؟ قلبشِ؟ _ نه، قلبش آرومِ؛ خسته شده. می‌گم بهش فشار نیاریم. _ چشم عمو، هر چی شما صلاح بدونید.‌ _ پس برید‌ جمع کنید، منم برم‌ ببینم محمد کجا رفت. جواب گوشیش رو نمی‌ده. علی به من اشاره کرد. _ برو به مامان اینا بگو جمع کنن، منم الان میام. باشه‌ای گفتم‌ و رفتم‌. دایی هم با من همقدم شد. _ تو از کی انقدر لوس شدی؟ _ من لوس نیستم، تو همش آدم رو دعوا می‌کنی. _ کی دعوات کردم!؟ فقط گفتم یکم حواست رو جمع کن.‌ _ بد گفتی دیگه؛ یه جوری می‌گی به آدم برمی‌خوره. دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هُلم داد. _ بیا برو انقدر حرف نزن. مسیرش رو از من جدا کرد و سمت آلاچیق خودش رفت.‌ نگاه دلخورم رو ازش برداشتم و به مسیرم ادامه دادم.‌ همه شروع به جمع کردن، کردیم‌. علی هم اومد و با کمک رضا که دیگه به مهشید محل نمی‌داد، وسایل رو توی ماشین‌ها جا دادن. خیلی طول نکشید که محمد و عمو هم اومدن و همه سوار ماشین‌هامون شدیم.‌ دایی خداحافظی کرد و رفت سمت خونه‌ی اجاره‌ای خودش.‌ مسافرتی که می‌تونست خیلی خوش‌ بگذره، همش تو نگرانی بود.‌ اول آقاجون، بعد هم‌ گم شدن میلاد.‌ خالی کردن ماشین‌ها به عهده‌ی مردها افتاد و خانم‌ها داخل خونه رفتن. مهشید و زن‌عمو فوری به سمت اتاق‌شون رفتن.‌ خاله زیر کتری رو روشن‌ کرد تا به مردهای خسته چایی بده.‌ من هم به همراه زهره و میلاد، به اتاق خودمون رفتیم.‌ از خستگی هر کدوم یه بالشت گوشه‌ای گذاشتیم و دراز کشیدیم. زهره گفت: _ رویا تو فهمیدی علی چی به رضا گفت که با‌ مهشید بد حرف زد؟ _ بیچاره علی! مهشید خودش باعث شد. دیدی که عمو هم دعواش کرد. به پهلو چرخید و پشتش رو به دَر کرد، روسریش رو درآورد.‌ گل سرش رو باز کرد و موهاش رو دورش ریخت. با پاش به میلاد زد. _ میلاد پاشو دَر رو ببند. _ به من چه، خودت ببند. _ باشه اقامیلاد، یادت باشه. رو به من ادامه داد: _ من فکر می‌کنم علی یادش داده؛ آخه رضا خیلی ذلیل مهشیده. _ نه من فکر نمی‌کنم.‌ تن صداش رو پایین آورد. _ تازه یه چیز دیگه هم فهمیدم. _ چی؟ _ اون دختره که دایی می‌خواستش رو دیگه نمی‌خواد. با‌ اینکه به من ربطی نداره اما ته دلم خالی شد. _ از کجا فهمیدی؟ _ با مامان‌ که رفتن قایق سوار شن‌، دایی گوشیش رو جا گذاشت. منم بی‌سروصدا برداشتمش. همون موقع سه‌تا پیام اومد از یه اسمی به نام فرزانه.‌ نوشته بود منم دیگه علاقه‌ای به ادامه‌ی این‌ رابطه ندارم. اگر‌ تمام‌ پیام‌هاش رو خونده باشه که الان باید بدونه محرم بودن! عمو و محمد از جلوی دَر اتاق رد شدن؛ اما سمت ما نگاه نکردن.‌ _ دایی چی گفته بود؟ _ نمی‌دونم؛ احتمالاً پاک کرده، چون هیچ پیامی از طرف دایی نبود. _ به ما چه. اگر دایی بفهمه به گوشیش دست زدی حالت رو می‌گیره.‌ _ اگر تو نگی نمی‌فهمه. میلاد گفت: _ من می‌گم. زهره فوری نشست. _ تو بگو تا‌ منم یه کاری کنم‌ سر بی‌اجازه رفتنت یه کتک‌ دیگه بخوری! به هم خیره موندن. از نگاه میلاد معلوم‌ بود که کوتاه اومده.‌ خاله و علی و در کمال ناباوری به دنبال‌شون رضا، وارد اتاق شدن.‌ علی فوری دَر رو بست. با تشر رو به زهره گفت: _ می‌خوای این جوری بشینی، نباید دَر رو ببندی؟ _ به میلاد گفتم ببند، نبست. _ میلاد باید مراقب تو باشه؟ در برابر نگاه‌ چپ‌چپ برادرش سربزیر شد. خاله گفت: _ عیب نداره.‌ بشین یکم استراحت کن.‌ به رضا نگاه کرد و برای عوض کردن جو گفت: _ آقارضا پارسال دوست امسال آشنا! رضا خندید. سمت مادرش رفت و صورتش رو بوسید.‌ _ الهی دورت بگردم. دیگه همش پیش خودت می‌مونم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
اونایی که از آینده ی رمان میخوان بدونن😍😍 https://EitaaBot.ir/poll/0b97 لطفا در نظر سنجی شرکت کنید.
←مدل های بی نظیر👙👙 ←مخصوص خوش سلیقه☺️ ←بهترین لباس زیر های و 👩‍👧 ←شامل و با قیمت عالی👙 ←در رنگ های فوق العاده وبسیاردیدنی🤩🌈 ←مناسب انواع سایزها😍⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩ http://eitaa.com/joinchat/1883439135Cf5e2147ef9
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله نگران نگاهش کرد. _ یعنی چی این حرف! _ هیچی، دیگه می‌خوام بیشتر حواسم به خانواده‌م باشه. _ رضا این حرف اصلاً خوب نیست. اولاً مهشید هم خانواده‌ی توعه؛ دوماً باید اولویتت باشه؛ سوماً، اگر این حرف رو بشنوه ازت دلسرد می‌شه. _ پرو شده، باید روش کم بشه. خاله نمایشی توی صورت خودش زد. _ نه به اون شوریِ شوری، نه به این بی‌نمکی! یه روز عاشق و شیدا، یه روز دلسرد؟ نشست و به دیوار تکیه داد. _ کاش یکم از این شعور شما رو زن‌عمو داشت. خاله مضطرب به دَر نگاه کرد. _ رضا این چه حرفیه!؟ _ کاش بودی می‌دیدی چه‌ جوری تو جمع باهام حرف زد. خاله کنارش نشست. _ آدم‌ اگر مشکل داره، می‌شینه صحبت می‌کنه، حلش می‌کنه. با کم‌محلی و قهر مشکل اضافه می‌شه، کم‌ نمی‌شه.‌ بعدهم‌ یاد بگیر همه رو همون جوری که هستن بپذیری. _ آخه زن‌‌عمو رو می‌شه پذیرفت؟ _ می‌شه. فقط با رفتار درست، حد و مرز رو برای اطرافیات توی زندگیت مشخص کن. حتی من مادرت. رضا خیره به خاله نگاه کرد. _ یه دفعه نزن زیر همه چی! مهشید زن توعه. الان‌ دارید اولین خشت‌های زندگی‌تون رو می‌چینید. خرابش نکن.‌ نذار کینه و نفرت از اول بینتون باشه. _ آخه زن‌عمو نمی‌ذاره! _ اگر نتونستی جلوش رو بگیری، از من کمک بگیر؛ از عموت کمک بگیر. _ علی می‌گه نرو پیش عمو سر کار. خاله به علی که گوشه‌ی اتاق روی بالشتی خوابیده بود، نگاه کرد. توی همون حالت با صدای گرفته‌ای گفت: _ من می‌گم نرو زیر بلیط عمو. هر چی باشه پدرزنتِ. حد و مرز مشخص کن.‌ زنت بی‌خود می‌کنه بیشتر از توانت ازت می‌خواد. امروز یه روسری و کیف اضافه‌تر می‌خواد؛ پس‌فردا خواسته‌هاش بیشتر می‌شه. نمی‌گم براش خرج نکن. ولی بهش بفهمون که چقدر داری؛ همون قدر بخواد نه بیشتر. _ خب راست می‌گه مادر! _ مامان به خدا زن‌عمو یادش می‌ده. تا با هم‌ می‌ریم بیرون، هی زنگ می‌زنه می‌گه بگو برات لباس بخره؛ از اول عادتش بده برات خرج کنه. قطع که می‌کنه، مهشید شروع می‌کنه. خاله متأسف گفت: _ ای بابا! متأسفانه تا عروسی نکنید همینه.‌ _ حرف جدیدش اینه؛ می‌گه من نمیام مستأجری. به آقاجون بگو یه خونه برامون بخره. اَخم خاله تو هم رفت. _ نگیا! _ نه نمی‌گم، ولی عصبیم می‌کنه. خاله نفس سنگینش رو بیرون داد. _ فعلاً بخواب استراحت کن تا فکر کنم ببینم چی‌کار می‌شه کرد.‌ نگاهش رو تو اتاق چرخوند.‌ _ میلاد بالشتت رو بیار پیش من بخواب. میلاد از خدا خواسته، از روی زهره پرید و کنار مادرش خوابید.‌ رضا گفت: _ زهره یه لیوان آب برای من میاری؟ _ مگه خودت فلجی؟ _ بیشعور فلجی یعنی چی! پام درد می‌کنه؛ ازت یه خواهش کردم. _ من از سر تا پام درد می‌کنه. تو پاشو برای من آب بیار. صدای داد زهره بالا رفت و نشست. _ آی... مگه مرض داری؟ خاله گفت: _ چتونه؟ یه دقیقه چشم‌هام رفت رو هم! _ مامان خانم به شاه‌پسرتون بگو! با لگد زد تو پهلوی من. _ بسه دیگه بخوابید.‌ زهره یکم بالشتت رو ببر پایین‌تر. _ همین! من اگر الان این رو زده بودم که اینجا جنگ راه می‌نداخت! _ می‌میری یه لیوان‌ آب بیاری؟ _ آخه به من چه؟ عرضه داری برو زنت رو راضی کن‌ برات چایی بریزه، بدبخت! رضا هم‌ نشست و تهدیدوار گفت: _ میام‌ یه دونه می‌زنم تو دهنت، هم نونت بشه، هم آبت ها! خاله‌ گفت: _ چایی چیه این می‌گه؟ زهره پوزخند زد. _ حق تو همون مهشیده. تو جمع رضا بهش گفت چایی بده، اونم‌ محلش نداد. ضایع‌اش کرد، دلم خنک شد. رضا خیز برداشت زهره رو بزنه؛ خاله نتونست جلوش رو بگیره. زهره خودش رو عقب کشید. علی که تا الان ساکت بود و نگاه می‌کرد، کمی صداش رو بالا‌ برد. _ بس کنید دیگه! هر چی هیچی نمی‌گم‌. حیا کنید. رضا بشین‌. زهره تو هم دهنت رو ببند.‌ هر دو نشستن. رضا از عصبانیت قفسه‌ی سینه‌ش بالا و پایین می‌شد و با چشم برای زهره خط‌ونشون می‌کشید.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله گفت: _ ببین سر یه لیوان آب چه آبروریزی راه انداختید؟ الان خودم می‌رم یه پارچ آب میارم. خواست بلندشه که من زودتر ایستادم. _ من میارم خاله، شما بشین. رضا رو به زهره گفت: _ خاک تو سرت! یکم‌ یاد بگیر. زهره از ترس علی جرأت نکرد جواب بده و فقط دهن‌کجی کرد. دَر رو باز کردم.‌ خوشبختانه کسی تو هال نبود. این یعنی صدامون رو نشنیدن. پارچ آب رو پر کردم و سمت اتاق رفتم که صدای عصبی عمو کنجکاوم کرد. _ سوری من اینا رو از چشم‌ تو می‌بینم.‌ تو باید یادش می‌دادی! زن‌عمو مثل همیشه محتاط جواب داد: _ من‌ چی‌کارم آقامجتبی؟ جوونه، دوست داره. _ بیخود می‌کنه! مگه من برات کم‌ گذاشتم‌ که این‌ جوری داری اذیتش می‌کنی؟ جلوی آقاجون سنگ رو یخ شدم. رضا بهش می‌گه چایی بریز از جاش تکون نمی‌خوره. آقاجونم بهم می‌گه مجتبی تو تربیت مهشید کوتاهی کردی. _ چرا سختش می‌کنید. بچه‌ست... _ کجا بچه‌ست! نوزده سالشه. _ حالا شما بشین‌، این جوری ایستادی بدتر حالت بد می‌شه. _ آخه این چه رفتاریه؟ مهشید گفت: _ من خسته شدم. اگر نمی‌تونه تا عقد نکردیم تمومش کنه. عمو عصبی‌تر گفت: _ ببند اون دهنت رو! صدای سیلی خوردن کسی تو فضای خونه پیچید. زن‌عمو هینی کشید و با اضطراب گفت: _ دستت درد نکنه آقامجتبی! ما مثلاً اومدیم‌ مسافرت؟ صدای گریه‌ی آروم مهشید رو شنیدم. زن‌عمو گفت: _ محمد خواهرت رو بردار ببر تو حیاط، بذار بابات آروم شه. فوری سمت اتاق رفتم‌ تا متوجه نشن من صدای دعواشون رو شنیدم. دَر رو بستم‌. پارچ رو جلوی رضا گذاشتم‌‌ و گوشه‌ی اتاق نشستم.‌ دعوایی که اصلاً به من ربط نداشت چرا باعث لرزش دست‌هام‌ شده! عمو واقعاً مهشید رو به خاطر رضا کتک زد! سایه‌ی محمد و مهشید رو از پنجره‌ی اتاق دیدم. نگاهم‌ به سمت علی که بیدار بود، افتاد. متوجه اضطرابم شد. با چشم‌وابرو ازم پرسید چی شده؟ به رضا نگاه کردم. ساعد دستش رو روی چشم‌هاش گذاشته بود.‌ رو به علی دستم رو روی صورتم گذاشتم و بی‌صدا لب زدم: _ عمو، مهشید رو زد! ابروهاش از تعجب بالا رفت و بلافاصله خودش رو جمع‌وجور کرد. انگشتش رو روی بینیش گذاشت و لب زد: _ هیچی نگو، بگیر بخواب. با سر تأیید کردم و سرم رو روی بالشت گذاشتم. اگر رضا توی این شرایط جمله‌ای که مهشید به خاطرش کتک خورد رو می‌شنید، چقدر دلسرد می‌شد.‌ با اینکه مهشید خیلی امروز با رفتارش حرصم داد و رضا رو ناراحت کرد، اما دلم به حالش سوخت. واقعاً عمو از رفتار مهشید پیش آقاجون خجالت کشیده؟ اصلاً چرا زن‌عمو به مهشید یاد می‌ده ناسازگاری کنه! خاله‌ی بیچاره این ور به رضا می‌گه با زنت قهر نکن؛ مهربون باش. زن‌عمو یاد می‌ده که مهشید اذیت کنه. صدای زنگ گوشی علی باعث شد تا چشمم رو باز کنم. با صدای آرومی گفت: _ جانم حسین. _ نه ولی دارن می‌خوابن. _ فکر نکنم. خاله گفت: _ چی می‌گه؟ _ صبر کن به مامانم‌ بگم... مامان حسین می‌گه فردا قراره برگردیم‌، غروب بریم بیرون؟ خاله نیم‌خیز شد و دست میلاد که تنها کسی بود که واقعاً خواب بود رو از روی خودش پایین گذاشت. _ من حرفی ندارم. می‌ترسم آقاجون ناراحت شه! علی سرش رو بالا داد. _ نه ناراحت نمی‌شه. باشه حسین، ساعت چند بیایم؟ _ نه دیگه از بیرون می‌گیریم.‌ باشه یکم استراحت کنیم؛ یه ساعت دیگه میایم. _ می‌گم.‌ خداحافظ. تماس رو قطع کرد.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀