🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت333
🍀منتهای عشق💞
سوار ماشینها شدیم و سمت دریا راه افتادیم. دایی قبل از ما رسیده بود. کلافه و کمی عصبی نگاهمون میکرد. به محض پیاده شدن، شروع به غر زدن کرد.
_ میذاشتید هوا تاریک بشه بعد بیاید.
خاله خندید:
_ الهی قربون بیطاقتید برم. دیر نکردیم که!
_ دیر نکردید!؟ یه ساعت من اینجا منتظرم.
علی سبد رو از صندوق عقب پایین گذاشت. به شوخی گفت:
_ تو خودت تنهایی، یه شلوار عوض میکنی میای بیرون. اینا یه لشگرن؛ یکی قهر کرده، یکی گریه میکنه، یکی داره با تلفن حرف میزنه، یکی در حال ناز کشیدنِ. فکرش رو که بکنی، میبینی تا همهی اینا آماده شن، زود هم اومدیم.
لحن علی، دایی رو آروم کرد.
_ حالا قهرکننده و گریهکننده کیا بودن؟
خوشبختانه مهشید و رضا هنوز پیاده نشدن که این حرفها رو بشنون. علی گفت:
_ مهشید قهر بود، رویام گریه میکرد.
دایی نگاهی بهم انداخت و لبخند لج دربیاری روی لبهاش نشست.
_ رضا و مهشید که تکلیفشون مشخصه. ناز رویا رو کی کشید؟
خاله خیلی بهمون نزدیک بود. علی برای جواب دادن نَایستاد و سراغ بقیهی وسیلهها رفت. فقط من و دایی متوجه رفتارش شدیم. خاله از همه جا بیخبر گفت:
_ گریهی رویا تقصیر من بود. ببخشید عزیزم.
متوجه نگاه منتظر علی شدم. بهم گفت از دل خاله در بیارم. جلو رفتم و زیراندازی که دستش بود رو گرفتم.
_ نه خاله تقصیر شما نبود. من اشتباه کردم.
صورتم رو بوسید.
_ فدای اون اَدبت بشم. چه خوشبختِ اونی که شوهر تو بشه.
دایی بلندبلند خندید و بین خندههاش گفت:
_ چه شود عروسی رویا...
خاله فکر کرد که دایی داره مسخرهش میکنه. با ناراحتی گفت:
_ حسین امروز خیلی بیمزه شدیها!
_ نه آبجی؛ مزهی این حرفها رو الان متوجه نمیشی. اینا مزهشون یه چند ماه دیگه میاد زیر دهنت.
با صدای عصبی و بلند علی، همه بهش نگاه کردیم.
_ میلاد... بیا این ور ببینم!
نگاهمون سمت دریا رفت. میلاد داخل آب رفته بود و تا زانوهاش خیس شده بود. میلاد صداش رو نشنید. خاله برای اینکه علی نره دنبالش، کمی هول شد و رو به زهره گفت:
_ برو بیارش.
مطمئنم اگر علی نبود، زهره نمیرفت. اما از ناچاری شروع به دویدن کرد.
علی همچنان که چپچپ به میلاد نگاه میکرد گفت:
_ مامان این تا یه کتک نخوره، آدم نمیشه.
_ خُب حالا. بچهست دیگه! یا دعواش میکنی یا سرش غر میزنی. اومده خوش بگذرونه!
_ شما نگاه کن ببین تا کجا رفته! شلوارش خیس شده.
به میلاد که دیگه داشت با زهره بهمون نزدیک میشد، نگاه کرد.
_ بهش میگم دیگه نره. شلوارشم الان عوض میکنم. بچهم تنهاست؛ حوصلهش سر میره.
برای اینکه میلاد خیلی به علی نزدیک نشه و نتونه دعواش کنه، مسیرش رو سمتشون کج کرد و رفت.
دایی گفت:
_ رویا حواست باشه، این علیآقا خیلی با بچه بداخلاقی میکنه.
علی گفت:
_ مامان نمیذاره وگرنه من یه کاری میکردم میلاد از جاش تکون نخوره. اگر بچهی خودم بود که...
دایی با خنده حرفش رو قطع کرد.
_ مگه مامان بچه میذاره؟
علی حرصی نگاهش کرد.
_ حسین میشه دهنت رو ببندی؟
دایی همچنان میخندید.
_ دهن اگر قرار بود بسته باشه که بهم چسبیده بود. باید حرف زد.
برای اینکه از علی دفاع کنم، گفتم:
_ دایی، دهن همه میتونه باز شه؟
خندهش رو جمع کرد و تهدیدوار نگاهم کرد.
_ بستگی داره چی بگه!
علی گفت:
_ مثل تو، هر چی به ذهنش رسید.
دایی انگشتش رو سمتم گرفت.
_ تو باید دهنت رو ببندی!
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت334
🍀منتهای عشق💞
این بار نوبت علی بود. با خنده گفت:
_ اتفاقاً رویا به موقع دهنش رو باز میکنه. اصلاً رویا، هر وقت دیدی این جلوی مامان داره اذیت میکنه، اجازه داری هر چی دوست داری بگی.
طوری که حرص دایی در بیاد، لبخند زدم.
_ چشم.
_ شما دوتا جنبه ندارید. نمیشه باهاتون شوخی کرد.
علی سبد مسافرتی رو سمت دایی گرفت.
_ این رو ببر تا بهت بگم کی جنبه شوخی نداره.
_ اگر رویا نبود که میدونستم باهات چیکار کنم.
به رضا نگاه کرد.
_ رضا... بیا کمک.
نشستن کنار دریا، هر چند با فاصله از علی، برام دلنشینِ. چه خوب که دایی این پیشنهاد رو داد تا بدون خانوادهی عمو برای تفریح بیایم.
مهشید کنارمون نشست. پنهانی به صورتش نگاه کردم. جای سیلی روی صورتش نمونده. پس عمو خیلی محکم نزدش و فقط قصد تنبیه و ساکت کردنش رو داشته.
خاله که حسابی دلش برای تنهایی میلاد سوخته، اصلاً ننشست و تا هوا تاریک شد با میلاد بازی کرد. بیشتر از ده بار سوار قایقش کرد. شاید اگر مینشست کنارمون، علی فرصت میکرد باهاش حرف بزنه.
به این امید دارم که خاله بعد از عید بهش گیر بده تا دختری که دوستش داره رو معرفی کنه. من مثل علی فکر نمیکنم که خاله مخالف باشه. بیشتر از عمو و آقاجون میترسم.
بالاخره هوا تاریک شد. بعد از خوردن شام، حرف از برگشتن زده شد. در حال جمع کردن بودیم که گوشی مهشید زنگ خورد. بهش نزدیک بودم و اسم محمد رو روی صفحهش دیدم. تماس رو وصل کرد.
_ جانم داداشی.
_ امشب؟ آقاجون اجازه داد؟
_ نه من که تو ماشین رضام، ولی باشه قبلش بهش میگم.
_ نگم؟
_ خب به نظر من ببرش بیرون.
_ آره این جوری خوبه؛ دیگه از کسی نمیترسه.
دارن در رابطه با من حرف میزنن! محمد اجازه گرفته من رو ببره بیرون باهام حرف بزنه. فوری به علی نگاه کردم و کنار دایی ایستادم.
_ دایی...
هنوز از دستم دلخوره.
_ زهرمار رو دایی!
_ یه دقیقه گوش میکنی؟
اخمهاش رو تو هم کرد و نگاهم کرد.
_ بفرمایید؟
_ من امشب باید بیام خونهی تو.
_ به چه مناسبت؟
_ عِه دایی اذیت نکن دیگه! اینا برنامه ریختن امشب من و محمد با هم حرف بزنیم.
دلخور به علی نگاه کرد و سوئیچش رو سمتم گرفت.
_ به اون بداخلاقت بگو، برو تو ماشین بشین.
_ حرف بزنم خاله میفهمه. یا تو بهش بگو یا بعداً میگم.
_ باشه برو بشین. منم الان میام.
مسیرمون جدا شد. من سمت ماشین رفتم و دایی سمت علی. داخل ماشین نشستم و بهشون نگاه کردم. علی حرفهای دایی رو شنید و نگاهم کرد. با سر تأیید کرد و دایی بدون معطلی تو ماشین نشست و راه افتادیم. حتی فرصت نکردم از خاله خداحافظی کنم.
امیدوارم این آخرین باری باشه که مجبور به فرار میشم و به تهران که رسیدیم علی همه چیز رو به خاله بگه.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
Karimi-GolchinSafar1383[05].mp3
3.01M
اینکه از زهر جفا جای به بستر دارد
طشتی از خون دل خویش برابر دارد
چشمهایش به در و منتظر آمدنیست
زیر لب زمزمه مادر مادر دارد
🏴شهادتامام حسن مجتبی تسلیت🏴
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت335
🍀منتهای عشق💞
دایی ماشینش رو پارک کرد و هر دو پیاده شدیم. دَر خونه رو باز کرد.
_ رویا میری یه گوشه میشینی با منم حرف نمیزنی که حسابی از دستت شاکیام.
_ عِه دایی!
دَر رو بست.
_ کوفت دایی! مریضی هی به روم میاری؟
_ من شوخی کردم! تو که میدونی نمیگم.
_ توی دلم رو که خالی میکنی.
کفشش رو درآورد و از من فاصله گرفت. داخل رفتم و روسریم رو درآوردم.
_ خب تو هم دل علی رو خالی میکنی!
تیز چرخید سمتم.
_ من داییتم!
قدمی سمتم برداشت.
_ تو و علی میدونید دارم شوخی میکنم.
خیلی عصبی شده؛ بهترِ دیگه جواب ندم.
_ ببخشید دیگه هیچی نمیگم.
نگاه مظلومم، کمی آرومش کرد و روی مبل نشست.
_ یه لیوان آب برام میاری؟
_ چشم.
سمت آشپزخونه رفتم و با لیوان آبی برگشتم.
_ آبجی خیلی برای من زحمت کشیده. تا برم سر کار، هوام رو داشت. خوبیهاش رو هیچوقت فراموش نمیکنم. میبینی الان چقدر با میلاد مهربونِ؛ منم که بچه بودم همین جوری بود. هر وقت یه کار اشتباه میکردم که آقا خدا بیامرزم میخواست تنبیهم کنه، میرفتم پشت آبجیزهرا. نمیذاشت کاری باهام داشته باشه.
یه بار تو مدرسه، من و علی، با ناظم لج کردیم؛ زدیم هر چی شیشه تو مدرسه بود رو شکستیم. فهمیدن کار ماست، فرستادن دنبال باباهامون.
لبخند رو لبهاش نشست.
_ میرسیدن مدرسه، هر دومون کتک میخوردیم. باید خسارت تمام شیشهها رو هم میدادن. من و علی هم از مدرسه فرار کردیم. جایی رو نداشتیم بریم؛ رفتیم پیش آبجی. کلی دعوامون کرد. اون موقع خونشون زیرزمین داشت. فرستادمون اونجا، گفت تا من صداتون نکردم جواب ندید.
تا شب اونجا بودیم. پنهانی برامون غذا و میوه میآورد. شب گفت ازشون قول گرفته به ما کاری نداشته باشن. رفتیم بالا. نمیدونم آقام رو چه قسمی داده بود که هیچی بهم نگفت. فقط سه ماه پول توجیبی بهم نداد تا هم تنبیه بشم، هم خسارت شیشهها رو از جیب خودم بده.
_ علی رو هم کسی کارش نداشت؟
_ نه، آبجی نذاشت. تازه یواشکی بهمون پول توجیبی هم میداد. به روح آقام نمیخواستم انقدر پیش روی کنم و بهش نگم. ششماه از آشناییمون که گذشت، علی گفت این دختره بدرد نمیخوره. خودمم شک داشتم که بتونم باهاش ادامه بدم ولی با خودم میگفتم بعد ششماه که اسم روش گذاشتم، نباید کنار بکشم. خیلی باهاش راه اومدم، اما نشد. آبجی هم حالش خوب نبود که بگم...
صدای تلفن همراهش بلند شد. گوشی رو به زحمت از جیبش بیرون آورد و به صفحهش نگاه کرد.
_ آقامجتبیست.
_ اَه... زنگ زده چی بگه؟
تماس رو وصل کرد.
_ سلام آقامجتبی.
_ بله پیش منِ.
گوشی رو گرفت سمتم. بیصدا لب زدم:
_ بگو خوابه.
اَخم کرد و با صدای کمی گفت:
_ زشته! گفتم پیشم نشستی.
ناچار گوشی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.
_ سلام عمو.
جواب سلامم رو نداد و عصبی گفت:
_ کی به تو اجازه داده بری اون جا؟
از لحنش ناراحت شدم و لبهام رو جلو دادم.
_ خالهم.
_ خالهت که میگه خبر نداره، یه دفعه دیده تو نیستی؟
سکوت کردم و لبهام رو بهم فشار دادم.
_ فکر کردم گفتم.
_ بیخود کردی فکر کردی! همین الان میفرستم بیان دنبالت.
_ چرا؟ من میخوام پیش داییم بمونم.
_ رویا کاری نکن...
_ عمو داییم تنهاست؛ میخوام پیشش بمونم.
دایی گوشی رو از من گرفت.
_ آقامجتبی، عیب داره رویا پیش من بمونه!؟
_ اذیتش نکنید، بذارید هر جا راحته بمونه.
_ نه دلتون شور نزنه؛ صبح با آبجیم هماهنگ میکنم میارمش.
_ باشه خداحافظ.
تماس رو قطع کرد. بلافاصله گوشم رو محکم گرفت و کشید.
_ یه بار دیگه من رو با فرزانه تهدید کنی و میگممیگم راه بندازی، من میدونم با تو.
دستم رو روی دستش گذاشتم تا گوشم کمتر کشیده بشه.
_ دایی ول کن به خدا داره دردم میاد!
کمی بیشتر کشید و باعث شد تا سرم رو به دستش نزدیک کنم.
_ بگو بار آخرمه.
_ بار آخرمه... توروخدا ول کن.
گوشم رو رها کرد. با دست ماساژش دادم. حسابی داغ شده. انگار حرارت ازش بلند میشه.
_ دایی خیلی بدی!
با دست نمایشی هُلم داد.
_ پاشو روی اون مبلِ بشین، میخوام بخوابم.
به حالت قهر از کنارش بلند شدم. بالشتی برداشتم و روی زمین، پشت بهش خوابیدم. کنجکاوی اینکه عمو چی بهش گفته، نمیذاره بخوابم. اصلاً به عمو چه ربطی داره من کجام؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت336
🍀منتهای عشق💞
با صدای گوشی دایی بیدار شدم. اما دلم نمیخواست چشمم رو باز کنم.
_ بله.
_ سلام. نه خوابه.
_ مطمئنی؟ دیشب آقامجتبی شاکی شده بودا!
_ رویا پاشو علی کارت داره.
چشمم رو باز کردم. بابت دیشب ازش دلخورم. اخم کردم و دست دراز کردم تا گوشی رو ازش بگیرم که گوشی رو عقب کشید.
_ علیک سلام.
کلافه نگاهم رو ازش گرفتم.
_ دایی گوشی رو بده.
گوشی رو سمتم گرفت. بدون اینکه نگاهش کنم، گوشی رو گرفتم.
_ الو.
_ سلام، صبحبخیر.
_ سلام.
_ داریم جمع میکنیم بریم؛ تو با دایی برگرد.
_ من نمیخوام با دایی بیام!
_ چرا؟
طلبکار گفتم:
_ این من رو میزنه.
سکوت کرد. ادامه دادم:
_ دیشب یه جوری گوشم رو پیچوند که تا دو ساعت تب داشت.
ناراحتی رو از صداش میشد فهمید.
_ چرا؟
_ سر این که من نذاشتم تو رو اذیت کنه...
با کشیده شدن گوشی از دستم، کمی ترسیدم و به دایی نگاه کردم.
_ الو علی...
_ داره شلوغش میکنه...
با صدا خندید.
_ حالا نمیخواد داغ کنی؛ من از حق دایی بودن خودم استفاده کردم.
_ واسه همین اینجام.
گوشی رو با دلخوری گرفت سمتم.
_ انقدر دردت اومد که گفتی؟
_ بله دردم اومد.
_ بگیر ببین چی میگه؟
دوباره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
_ بله.
_ رویا اگر دوست نداری، خودم میام دنبالت. ولی ازت خواهش میکنم با دایی برگرد.
اصلا دلم نمیخواد ناراحتیش رو ببینم
_ باشه.
_ جبران میکنم برات. کاری نداری؟
_ نه خداحافظ.
از قطع تماس که مطمئن شدم، گوشی رو روی مبل گذاشتم.
_ چی شد؟ با کی برمیگردی؟
بدون اینکه نگاهش کنم، لب زدم:
_ با تو.
_ پس پاشو جمع کنیم. باید زودتر راه بیافتیم.
وسایل رو داخل ماشین گذاشت. مانتوم رو پوشیدم. دوباره باید بیچادر بمونم. روی صندلی ماشین نشستم. دایی بعد از تحویل دادن کلید خونه، پشت فرمون نشست و راه افتاد. یک ساعتی بود که راه افتاده بودیم و کلامی بینمون جابهجا نشده بود. دایی بالاخره سکوت رو شکست.
_ چیزی میخوری وایسم بخرم؟
سرم رو بالا دادم.
_ قهری هنوز؟
نفسم رو سنگین بیرون دادم.
با خنده گفت:
_ اوه... اوه چه قهر عمیقی هم. اونی که باید براش ناز کنی، الان نیست ببینه.
_ ناز نیست. از دستت ناراحتم.
_ خب ببخشید.
سرچرخوندم و به چهرهی مهربونش نگاه کردم.
_ اعصابم بهم ریخته بود. خیلی اضطراب دارم.
شاید بتونم کمی آرومش کنم.
_ همین جوری خالیخالی ببخشم؟
نیمنگاهی بهم انداخت و دوباره به روبرو نگاه کرد.
_ چیکار کنم؟
_ من دلم از این گردوها میخواد که سر راه میفروشن.
_ باشه برات میخرم. صبر کن برسیم یه جا که آش هم داشته باشه.
سر حرفش بود. هم آش خوردیم، هم گردو خرید. دوباره راه افتادیم. با دایی هم اگر حرفش رو گوش کنی، حسابی خوش میگذره؛ اما من دلم میخواد همیشه کنار علی باشم. سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
_ میخوای بایستم بری عقب بخوابی؟
_ نه همینجا خوبه.
چشمم رو بستم. خیلی زود خوابم رفت.
ماشین از حرکت ایستاد. بیدار شدم. صدای بوق ماشین دایی بلند شد. نفس عمیقی کشیدم و کمی جابهجا شدم که باد به صورتم خورد. چشمم رو نیمه باز کردم. علی سمتمون میاومد. تکیهی سرم رو برداشتم.
_ چی شده؟
_ هیچی؛ شما خوابیدی، علیتون پدر من رو درآورده که رسیدیم تهران، وایسا چادر رویا رو بدم.
علی به ماشین رسید. مشمایی رو از شیشه پایین ماشین، داخل آورد.
_ سلام. سرت کن.
چادر رو گرفتم و قبل از اینکه درش بیارم، لقمهای سمتم گرفت.
_ اینم بخور.
دایی گفت:
_ ما هم که آدم نیستیم! فقط رویاتون گرسنه نمونه.
_ دوتاست، کم حرف در بیار! مامان فرستاده.
لقمهها رو هم گرفتم.
_ دستت درد نکنه. عمو هیچی نگفت؟
_ اصلاً مهم نیست، بهش فکر نکن. رسیدیم خونه هم برو تو اتاقت با هیچکس هیچجا نمیری؛ حتی رضا.
_ باشه.
_ میخوای ببرمش خونهی خودم؟
_ نه، مامان گفت بگم تو هم بیای خونهی ما.
_ نه من خستهم. میخوام برم خونهی خودم.
علی رو به من گفت:
_ چیزی نمیخوای؟
_ نه.
لبخندی زد و رفت. با نگاه بدرقهش کردم. آهی کشیدم که از صداش دایی بلند خندید.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت337
🍀منتهای عشق💞
صدای خندهی دایی حسابی رو اعصابِ، اما اگر مقابله به مِثل کنم دوباره یه بلایی سرم میاره. پس سکوت کردم.
ماشین رو جلوی دَر خونه پارک کرد. علی و رضا در حال خالی کردن صندوق عقب بودن. خاله با دیدن دایی جلو اومد. چادرم رو روی سرم انداختم و پیاده شدم.
_ رویا تو نمیگی یه خاله دارم باید بهش بگم؟
_ سلام، به علی گفتم دیگه!
_ خیلی خب، بیا برو تو.
سر خم کرد و به دایی نگاه کرد.
_ پیاده شو بیا خونهی ما.
_ نه آبجی خیلی خستهم.
_ حسین به جان خودت اگر بری...
فاصلهم از ماشین زیاد شد و دیگه صداشون رو نشنیدم. سلامی به علی و رضا دادم. علی روفرشی رو دستم داد و آهسته گفت:
_ نمیخواد بری بالا، رفتن.
باشهای زیر لب گفتم و وارد حیاط شدم. روفرشی رو کنار شیر آب حیاط گذاشتم و داخل رفتم.
زهره وسط خونه دراز کشیده بود. با دیدنم گفت:
_ وای رویا مغزم داره میترکه!
_ چرا؟
_ از بس مامان غر زده! از شمال تا اینجا گفت چرا رویا با دایی اومده، عموتون بهش برخورده.
_ عمو بیخود کرده! به اون چه ربطی داره خودش رو فضول من کرده! عین کَنه چسبیده به من.
زهره با رنگ و روی پریده، ابروهاش رو بالا داد و به پشت سرم اشاره کرد. سریع سرم رو چرخوندم و با دیدن مهشید که ناراحت جلوی دَر آشپزخونه نگاهم میکرد، ته دلم خالی شد.
_ عِه... سلام تو اینجایی؟
پشتچشمی نازک کرد.
_ سلام.
_ مهشید من منظوری نداشتم.
_ باشه.
_ میشه به عمو نگی؟
زهره خندید.
_ فعلاً که باهاش قهره.
_ قهر نیستم. رضا گفت بیا اینجا، منم قبول کردم.
زهره با کنایه گفت:
_ عِه! فکر کردم کتک خوردی ازش ناراحت شدی.
مهشید حرصی به زهره که قصدش فقط حرص دادن بود نگاه کرد. صورتش رو برگردوند و به آشپزخونه برگشت.
_ زهره مریضی ناراحتش میکنی؟
_ چی گفتم مگه!
_ مهشید الان اینجا مهمونِ.
_ تو برو به فکر خودت باش که این فضول خانم همه چی رو میذاره کف دست باباش.
میلاد از اتاق خاله بیرون اومد.
_ رویا من خوابم میاد.
_ خب برو بالا بخواب!
_ آخه علی گفت پایین بمونم. من کجا بخوابم؟
چادرم رو درآوردم و سمت اتاق خاله رفتم.
_ بیا الان برات رختخواب پهن میکنم.
گوشهی اتاق خاله رختخوابی پهن کردم و میلاد با همون لباسهاش خوابید. پتویی روش انداختم. برق اتاق رو خاموش کردم و بیرون رفتم.
همزمان دَر خونه باز شد. علی و رضا و پشت سرشون دایی وارد شدن. وسایل رو گوشهای گذاشتم. رضا به آشپزخونه رفت. دایی گفت:
_ رویا دایی یه چایی میذاری؟
بدون اینکه حرفی بزنم، سمت آشپزخونه رفتم که رضا شاکی بیرون اومد.
_ زهره تو به مهشید چی گفتی؟
زهره خودش رو جمعوجور کرد و طلبکار گفت:
_ چی گفتم؟
رضا قدمی سمتش اومد. زهره فوری از جا پرید و کنار علی نشست. علی نچی کرد و گفت:
_ بذارید ده دقیقه بشینیم!
رضا تن صداش رو پایین آورد.
_ بیماری روحی روانی داره. برگشته به مهشید گفته کتک خوردی، قهر کردی.
علی به جای زهره نگاه چپچپش رو به من داد. فوری گفتم:
_ من بهش نگفتم! میلاد با خاله رفت، فهمید بهش گفت.
_ خیلی خب بسه دیگه! تازه رسیدیم. بذارید یه نفسی تازه کنیم.
_ مهشید تو آشپزخونه داره گریه میکنه.
علی کلافه نگاهش رو به زهره داد.
_ تو مگه مرض داری آخه؟
زهره با پررویی گفت:
_ همچین برام پشت چشم نازک میکنه، انگار کی هست.
دَر خونه باز شد و خاله با صدای بلند گفت:
_ دخترا... یکی اون لگن قرمزه رو بده من روفرشی رو خیس کنم.
چهرهی رضا رو که دید، اومد داخل.
_ چی شده!؟
_ از زهره خانم بپرس؟
_ مهشید کجاست؟
_ گریهش رو درآورده. بهش گفته بابات کتکت زده، قهر کردی.
خاله چپچپ به زهره نگاه کرد.
_ زهره غلط کرده!
نگاهی به آشپرخونه انداخت و دوباره رو به زهره گفت:
_ پاشو لگن رو بردار برو روفرشی رو خیس کن، ببینم چه گندی زدی؟
_ من خستهم.
علی با تشر گفت:
_ پاشو دیگه!
زهره دلخور ایستاد و سمت حموم رفت. خاله هم سراغ مهشید رفت. رضا گفت:
_ این از تو شمال داره میپیچه به پَرو و پای من.
زهره با لگن بیرون اومد و خواست از جلوی رضا رد بشه که رضا محکم زد پشت گردنش.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت338
🍀منتهای عشق💞
زهره به حالت دفاع برگشت که رضا هُلش داد. چون لگن دستش بود نتونست تعادلش رو حفظ کنه، روی زمین افتاد. قبل از اینکه که کسی عکسالعملی نشون بده، علی بینشون ایستاد.
_ بس کنید دیگه!
زهره با گریه گفت:
_ من بس کنم؟ ندیدی من رو زد!
علی دست زهره رو گرفت و کمک کرد تا بایسته.
_ دو روزه ول کن نیستی! هر چی میگم بس کن، دوباره از سر میگیری.
نگاه تیزش رو به رضا داد و انگشتش رو تهدیدوار سمتش گرفت.
_ بار آخرته توی این خونه دست رو کسی بلند میکنی!
رضا نگاه از علی گرفت؛ خواست سمت آشپزخونه بره که علی بازوش رو گرفت و به ضرب برش گردوند سمت خودش.
_ شنیدی؟
_ بگو سربهسر من نذاره.
_ میگم اما الان به تو گفتم.
رضا نگاهش رو پایین داد و به زور چشمی گفت. بازوش رو رها کرد و فوری وارد آشپزخونه شد.
_ زهرهخانم نتیجهی سربهسر گذاشتن رو دیدی؟ تمومش کن.
زهره اشکش رو پاک کرد.
_ من که الان کاری نکردم!
_ کارهات رو چند روزه کردی. برو کاری که مامان گفت رو بکن.
زهره با لگن بیرون رفت؛ اما هم علی میدونه، هم کل اعضای خانواده که زهره بیخیال نمیشه.
نگاهی به دایی انداختم. خونسرد نشسته و فقط نگاه میکنه. علی متأسف سرش رو تکون داد و سرجاش نشست. دایی گفت:
_ رویا اگر چایی گذاشته بودی الان میخوردیم.
مسیرم رو سمت آشپزخونه کج کردم که علی گفت:
_ فعلاً نرو. صبر کن بذار مامان مهشید رو آروم کنه، بعد.
دایی روی زمین دراز کشید.
_ پس برو یه بالشت برای من بیار، یکم بخوابم. علی یکم کمرم رو ماساژ میدی؟
بالشتی از گوشهی اتاق برداشتم و بهش دادم. علی شروع به ماساژ کمر دایی کرد و فارق از تمام جنگ و دعواهای خونه، آهسته حرف زدن و خندیدن.
نگاهی تو آشپزخونه انداختم. مهشید دیگه گریه نمیکرد. چند ضربه به دَر زدم و داخل رفتم. رو به خاله گفتم:
_ میخوای چایی بذارم؟
با لبخند به مهشید نگاه کرد.
_ مهشیدجان گذاشته. بریز ببر.
نگاهی به مهشید انداختم. گریه نمیکرد ولی حسابی غمگین بود.
چندتا چایی ریختم و بیرون رفتم. سینی رو جلوی علی و دایی که الان جاشون عوض شده بود، گذاشتم. علی خوابیده بود و دایی ماساژش میداد. مضطرب گفتم:
_ علی من یه کاری کردم.
_ باز چی شده؟
_ زهره گفت عمو ناراحت شده که من نیومدم خونه؛ منم نمیدونستم مهشید اینجاست، گفتم عمو بیخود کرده، به اون چه ربطی داره. مهشید شنید.
نیمنگاهی بهم انداخت. دایی گفت:
_ خیلی هم خوب گفتی.
علی نشست و درمونده نگاهم کرد.
_نمیتونی یکم مودبانه حرف بزنی!
شرمنده سرم رو پایین انداختم.
_ نگران نباش به مهشید میگم به عمو نگه.
_ گوش میکنه؟
با صدای خاله، هر سه بهش نگاه کردیم. رضا و مهشید مخاطبش بودن.
_ بیاید یه چایی بخوریم، برید بالا استراحت کنید.
رضا گفت:
_ ممنون مامان. میبرم بالا میخوریم.
علی نگاهی به مهشید انداخت و خیلی جدی گفت:
_ مهشید رویا خسته بوده، یه حرف اشتباهی زده تو شنیدی. یه لطفی کن حرفش رو از این خونه بیرون نبر. تو هم دیگه از اعضای این خانوادهای.
_ نمیگم.
_ ممنون. با زهره هم حرف میزنم. مطمئن باش بار آخرشِ که ناراحتت میکنه.
_ ممنون.
سرش رو پایین انداخت و با رضا از پلهها بالا رفت. صدای بسته شدن دَر اتاق رضا که اومد، خاله نگران نگاهم کرد.
_ چی گفتی؟
دایی گفت:
_ حرف حق زده. گفته به اون ربط نداره من با کی اومدم.
خاله آهسته توی صورتش زد.
_ تو چرا انقدر تو دهنی نخوردهای آخه!؟
علی گفت:
_ تو دهنی نخورده اون زهرهست که دست از کارهاش بر نمیداره.
_ انگار من هر چی زحمت کشیدم برای تربیت اینا، بیفایده بوده.
پا کج کرد و سمت حیاط رفت.
دایی با خنده گفت:
_ عجب جنگلیِ اینجا.
سرش رو روی بالشت گذاشت.
_ میرفتم خونهم، استراحت میکردما. از وقتی رسیدیم فقط دعوا کردید.
علی بیتفاوت به حرفهاش، بالشتی کنارش گذاشت و چشمهاش رو بست.
یک هفتهی بعد، تعطیلات هم تموم شد. برنامه کلاسیم رو توی کیفم گذاشتم. چند روزه رضا و مهشید دنیال خرید عقدشون هستن و خاله درگیر آماده کردن کارهایی که تو عقد وظیفهی اونه. خوشبختانه مهشید راز نگهدار بود و به عمو نگفت.
زهره مضطربتر از همیشه، با بیحوصلگی کتابهاش رو داخل کیفش جابهجا میکرد.
_ نترس فردا با هدیه حرف میزنیم.
_ به نظرت بهتر نیست اول با شقایق حرف بزنیم؟ شاید نقشهش خوب باشه. میگم دستمون برای هدیه رو نشه.
_ باشه؛ فردا که از مدرسه بیایم، خاله رفته دنبال میلاد. اون موقع زنگ میزنیم بهش.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت339
🍀منتهای عشق💞
کیفم رو گوشهای گذاشتم و با خیال راحت روی رختخوابم دراز کشیدم و چشمهام رو بستم. زهره برق اتاق رو خاموش کرد و کنارم خوابید.
_ راستی رویا، چرا مهشید دیگه نمیره خونهشون؟ عمو هم دیگه سراغش رو نمیگیره!
_ همش یه هفته مونده.
_ یه هفته کمه!؟ تو فرض کن من الان با مسعود نامزد کنم، علی میذاره من یه هفته اون جا بمونم؟ دیروز شنیدم تو آشپزخونه داشت به مامان میگفت، اینا عقدم کردن، زهره تا عروسی حق نداره بره خونهشون بمونه. باید تا قبل از ساعت نه شب برگردونش اینجا. مامان هر چی باهاش حرف می زد که اذیتشون نکن، علی قبول نمیکرد و حرف خودش رو میزد.
_ اولاً رضاومهشید بحثشون فرق میکنه. عمو خیالش راحته چون غریبه نیستیم. دوماً مهشید کار اشتباهی میکنه با باباش قهر کرده. اگه مثل من و تو بابا نداشت، اون موقع میفهمید که چقدر باید قدرش رو بدونه. کاش منم بابا داشتم، اینقدر سختگیری میکرد برام.
_ آره واقعاً بابا نداشتن خیلی سخته.
_ مهشید ناراحت اون سیلی که بهش زده؛ اما نمیدونه چه پشت پناهی داره.
_ البته علی هم برای ما پشت پناه هست ولی خب هیچی بابا نمیشه. الانم ممنوع کرده من باهاش حرف بزنم. میگه حرف میزنی ناراحتش میکنی و باعث اختلاف میشی؛ وگرنه میرفتم بهش میگفتم برو پیش بابات. تو بهش بگو رویا.
_ ما الان هر حرفی به اون بزنیم، فکر میکنه منظورمون اینه که باید از اینجا بره یا میخوایم بیرونش کنیم. به ما چه؟ یا میره یا نمیره. اگرم خانوادش دلشون تنگ شده، بیان ببرنش.
_ زنعمو هی بهش زنگ میزنه ولی مهشید نمیخواد بره.
_ امروز فرداست که عمو بلندشه بیاد اینجا به زور ببرش. تا ابد که نمیتونه اینجا بمونه؛ بعد هم شاید بهشون وقت داده؛ چون جمعه عقدشونه، کاری بهشون نداره.
_ دیشب تو اتاقشون بحثشون شده بود. مهشید به رضا میگفت، بیا بریم برای من خرید کن، رضا میگفت تازه خرید کردیم؛ نمیتونم، شرایطش رو ندارم. مهشید میگفت من خودم پول دارم؛ بیا بریم با پول من بخریم به همه بگم تو خریدی. ولی رضا قبول نکرد. گفت این کار رو نمیکنیم. مهشیدم قهر کرده بود، داشت گریه میکرد.
رفتم نزدیکتر گوش دادم. مهشید گریه میکرد، رضا هم آرومش نمیکرد. معلوم نیست علی چی بهش گفته که حسابی پُرش کرده! قبلاً مهشید میگفت به خواب، میخوابید. میگفت پاشو، میایستاد.
_ من اگر پول داشتم، میدادم به رضا که پیش زنش انقدر ندارم ندارم نکنه.
_ چرا؟ دخترهی پررو مگه زن کی شده که هی بخر بخر راه انداخته!
سمت زهره چرخیدم.
_ چه خواهرشوهری هستی تو! باید ازت ترسید. مهشید هم مثل ما. همهمون میدونیم که زنعمو داره یادش میده که بگو برات خرید کنه. مثلاً میخواد یاد بگیره. اونم میخواد پیش خانواده سربلند باشه. درسته اشتباه میکنه ولی بالاخره حسیِ که نباید سرکوب بشه. چون بعداً باعث دلخوری میشه.
_ بیخود کرده! همینی که هست.
_ حالا صبر کن ببینیم زن مسعود میشی، از این حرفا میزنی یا نه؟
_ اوه... حالا کو که من زن مسعود بشم! علی گفته بعد از امتحانات، امتحانها هم که نوزده خرداد تموم میشه.
_ الان چهارده فروردینِ. چیزی نمونده که! چشم به هم بزنی دوماه سر شده.
_ رویا خیلی میترسم. به نظرت میتونیم عکسها رو تا قبل از عقد از دستشون در بیاریم؟
_ نمیدونم؛ صبر کن ببینم چی میشه. فقط نذار کسی بفهمه که میخوای ازدواج کنی که به گوششون نرسه. من خیلی فکر کردم تو این چند روز. به نظرم اگر که با شقایق راهی پیدا نکنیم با خود هدیه هم به نتیجه نمیرسیم. حالا که تو میترسی به علی یا خاله بگی، میگم بریم به مشاوره مدرسه بگیم کمکمون کنه.
_ تو چه سادهای! قشنگ میذارن کف دست مامان. به زور و تهدید نمیشه از هدیه و برادرش چیزی گرفت. مخصوصاً برادرش. تو اون رو نمیشناسی؛ فقط باید باهاشون به توافق برسیم.
_ چه توافقی زهره؟ اون میخواد بیشتر با تو رفاقت کنه. تو خیلی از حریمها رو بین خودتون شکستی؛ اونم ول کنت نیست. همچین دختری دیگه سخت میتونه پیدا کنه.
_ فکر میکردم قراره با هم عروسی کنیم.
_ حالا دیگه گذشته؛ از این به بعد باید حواست رو جمع کنی. من جای تو بودم تا حدودی از ماجرای زندگیم رو به شوهرم میگفتم. در آینده هر جا که بری، میخوای برادر هدیه رو ببینی و حسابی ازش بترسی. شاید مادرش بهش نگفته باشه. اگر از اول بدونه شاید یکم ناراحت بشه ولی استرس خودت برای این اتفاق کمتر میشه. البته حذف نمیشه. بالاخره یه کاری کردی که باز خوردش رو تو زندگیت میبینی.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت340
🍀منتهای عشق💞
_ بخواب زهره. صبح خواب میمونیم.
پشتم رو بهش کردم و چشمم رو بستم
خدا رو شکر میکنم، که من هیچ وقت از این کارهایی که زهره کرده نکردم. آرامشی که دارم به همه چیز می ارزه. شاید اگر زهره هم عاشق کسی مثل علی بود هیچ وقت این کارها رو نمی کرد.
نمیدونم تا کی باید منتظر بمونم. علی بالاخره که میخواد به خاله بگه.
اصلا آدم ترسویی نیست. همیشه رُک و راست حرف هاش رو میزنه. نمیدونم چرا سر این مسئله اینقدر داره محافظهکارانه رفتار میکنه!
با هر زحمتی بود خواب رو مهمون چشم هام کردم.
صدای زنگ ساعت کوچیک بالای سرم، باعث شد تا چشمباز کنم. کش و قوسی به بدنم دادم و به زهره نگاه کردم.دستم رو روی سرشونش گذاشتم
_زهره
_هووم
_پاشو بریم.
پشتش رو به من کرد.
_اَه من نمیدونم من که قراره شوهر کنم، دانشگاهم نمیخوام برم، دیپلم به چه دردم میخوره؟
نشستم و کمی چشم هام رو ماساژ دادم
_دیپلمم میخوای نگیری؟! پاشو تنبل خانم.
مانتو و مقنعهام رو پوشیدم وکیفم رو برداشتم و در رو باز کردم.
_من رفتم. پاشو زود بیا
دَر رو که بستم داشت سر جاش مینشست. پله ها رو پایین رفتم سلامی به خاله گفتم و آبی به دست و صورتم زدم.
_خاله میلاد خوابه؟ برم بیدارش کنم؟
_نه، مدیرشون پیام داد که از شنبه برن.
_این مدرسه غیر دولتی هام خوش بهحالشونهها
_نه بچهم. کجا خوشبهحالشونه! مشقی که به اینا میگن رو کی شما ها می نوشتید؟ بیا صبحانت رو بخور. زهره کجاست؟
_داره میاد. خاله پسرا نیستن؟
_علی رفت سر کار. رضا و مهشید هم بالا خوابن
_خاله مواظب زهره باش. دیشب گیر داده بود که چرا مهشید نمیره. این رو بهش بگه دوباره تو خونه جنگ میشه.
_خیالت راحت جرات نمیکنه حرف بزنه. میدونه حرف بزنه با علی طرفه. داشت باهاش جدی حرف میزد من یک کلمه هم حرف نزدم. گفتم بزار حساب ببره که باعث اختلاف نشه
مقنعهام رو درآوردم.
_خاله موهام رو میبافی؟ میریزه تو گردنم اذیتم میکنه.
لبخندی زد و با سر تایید کرد پشت بهش نشستم و شروع به مرتب کردن موهام کرد
_ماشاالله به موهات. تو خیلی شبیه مادرتی رویا. هم موهات پرپشتِ هم هزار ماشالله خیلی خوشگلی. من همیشه تو خونهی بابام به فاطمه حسودیم میشد. اون و حسین شبیه مادرم بودن من شبیه پدرم. خب مادرم زیبا تر بود.
_خاله شمام که خوشگلی!
_الان دیگه براممهم نیست ولی همیشه به پوست سفید و موهای پرپشتش حسودیم میشد. بعد ازدواج باردار که شدم همش دعا میکردم بچه به من نره. وقتی علی شبیه باباش شد خیلی خوشحال بودم. هیکلی ووچهارشونه. اما رضا و زهره که شبیه من شدن انقدر دوستشون داشتم که دیگه براممهم نبود.
پاشو تموم شد.
برگشتم و صورتش رو بوسیدم
_شمام خوشگلی خالهی مهربونم
خندهی صدا داری کرد.
_این زبون چرب و نرمتم به مامانت رفته
_حالا ما شدیم زشت و سیاه رویا خانم شد سفید قشنگ؟
هر دو به زهره نگاه کردیم
_نه الهی دورت بگردم من خودم و خاله خدابیامرزت رو میگفتم. تو که خوشگل خودمی
زهره پشت چشمی نازک کرد. سر سفره نشست. خاله هم دیگه ادامه نداد و بعد از خوردن صبحانه هر دو به مدرسه رفتیم
زنگ اول و دوم حسابی حواسم به زهره بود تا هدیه طرفش نیاد.زنگ سوم خورد و داشتیم سمت حیاط میرفتیم که خانم افشار صدامون کرد.
_معینی یه لحظه بیا
هر دو سمتش برگشتیم که تاکیدی گفت
_رویا تو بیا
چشمی گفتم دست زهره رو گرفتم.
_نرو تو حیاط. وایسا همینجا الان میام
با سر تایید کرد. ازش جدا شدم و سمت دفتر خانم افشار معاون مدرسه رفتم. در زدم و با بفرمایید گفتنش وارد شدم.
_بشین
کاری که گفت رو انجام دادم
_بی مقدمه میرم سر اصل مطلب.
چند تا برگه گذاشت روی میز
_اینا برگه های عرضیابی بهمن ماه توعه
از دور هیچیش معلوم نبود.
_توی جلساتی که داشتیم به این نتیجه رسیدیم که برای مسابقات در سطح استانی، توی درس فیزیک، تو به همراه چند نفر دیگه رو معرفی کنیم. ولی خانم مدیر تاکید داشت که خودتون انتخاب کنید که میخواید شرکت کنید یا نه. اگر موافق بودید با خانواده هاتون صحبت کنید راضیشون کنید. حالا تو دوست داری شرکت کنی؟
لبخند زدم
_بله خانم دوست دارم
برگه ای رو سمتم گرفت
_این برگهی رضایت نامه هست. بده مادرت امضا کنه برام بیار. از یک اردیبهشت تا هفت اردیبهشت میرید اردو. اونجا یه خورده تمرین میکنید؛ هشتم آزمون دارید.
ایستادم و برگه رو ازش گرفتم.
_توی این رضایت نامه کامل توضیح دادیم. بخونن امضا کنن.
_چشم خانم. فردا براتون میارم.
_ممنون. میتونی بری.
خوشحال از اتاقش بیرون اومدم. اما با دیدن هدیه مقابل زهره، خوشی هام رو برای لحظه ای فراموش کردم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀