به استاد امینی که روبرم ایستاده بود نگاه کردم فوری ایستادم هول شدم.
_س...سلام استاد.
از داخل لبش رو دندون گرفت تا جلوی خندش رو بگیره.
_خوبید شما.
_بله استاد خیلی ممنون.
به ساختمون دانشگاه نگاه کرد.
_شما چرا سر کلاس نیستید?
برای لحظه ای تو چشم هاش خیره شدم و نگاهم رو به زمین دادم. چی تو وجود تو هست که اینجوری من رو سمت خودش میکشونه.
_استاد یکم تمرکز نداشتم فکر کردم اگه شرکت نکنم بهتر باشه.
عمیق نگاهم کرد.
_در رابطه با پیشنهادم فکر کردید?
انقدر هول شدم که کاملا معلوم بود.
_ب..بله
لبخند کمرنگی زد.
_پس امروز می تونید بعد از دانشگاه نهار رو با من باشید?
نمیتونم نهار رو قبول کنم. قراره بیاد دنبالم. ولی از این فرصت هم نمیتونم بگذرم.
_نهار که نه... ولی یکم میتونم بیام. در حد ...نیم ساعت.
سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
_باشه، فقط یه تک زنگ به من بزنید تا من بگم کجا بیاید.
این بهترین فرصته برای اینکه بتونم شمارش رو بدست بیارم. دوباره تپش قلبم بالا رفت اب دهنم رو قورت دادم.
_استاد من شماره ی شما رو ندارم.
ابروهاش از تعجب بالا رفت ولی زود خودش رو جمع جور کرد.
_پس یاداشت کنید.
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
با قدم های بلند سمتمون می اومد
حسابی ترسیده بودم مرجان هم دست کمی از من نداشت.چند قدم به عقب اومد هنوز احمد رضا به ما نرسیده بود که شکوه خانم با عجله بیرون اومد.
احمد رضا رو به رومون ایستاد
_کدوم گوری بودید?
مرجان اب دهنش رو قورت داد
_داداش به خدا ... ما...
شکوه خانم نفس نفس زنون ما بین پسر و دخترش ایستاد.
_پسرم اروم باش، بزار حرف بزنه.
احمد رضا نگاهش خیره به مرجان بود.
_کجا بودید?
مرجان از ترس گریش گرفت.
_به خدا با دایی بودیم.
نگاه احمد رضا تیز چرخید روی من فوری سرم رو پایین انداختم.
شکوه خانم برگشت سمت مرجان و متعجب گفت
_با رامین بودید!
_به خدا گفت به شما گفته، گفت اجازه گرفته.
شکوه خانم برگشت سمت احمد رضا که نگاهش روی من قفل شده بود و حرصی نفس می کشید.
_راست میگه رامین به من گفته بود من یادم رفت بهت بگم.
احمد رضا نگاهش رو کمی نرم کرد رو به مادرش با درموندگی گفت:
_چرا الکی ازشون دفاع می کنی?...
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت387
🍀منتهای عشق💞
با لبخند نگاهش رو به میلاد و علی داد.
_ به چی نگاه میکنی؟ دلت شور میلاد رو میزنه؟
چه بهانهی خوبی خاله دستم داد.
_ آره.
_ علی خیلی مهربونه؛ مخصوصاً با میلاد. فقط یه وقتا عصبی میشه اونم خیلی فشار روی بچهم هست. دلت شور نزنه، کاریش نداره.
آه پر حسرتی کشید.
_ اگر به موقع ازدواج میکرد، الان بچهش همسنِ میلاد بود.
_ الانم دیر نشده.
_ دیر نیست ولی بعد خواستگاری مریم که باهاش بد حرف زد، خورده تو ذوقش. الکی میگه یکی رو دوست دارم. هیچ کس تو زندگیش نیست. اگر بود بهم میگفت.
_ شاید دنبال یه فرصتِ خوبه!
_ فکر نکنم؛ با من معذب نیست که دنبال فرصت باشه. میترسم دیگه هیچ کس قبولش نکنه.
_ چرا؟ از خداشونم باشه. چی کم داره که بگن نه! اون مریمم خودش مشکل داشت که اونجوری گفته بود.
_ خدا کنه. همش میگم بچّهم داره قربانی خانوادهاش میشه. رضا که تا شش ماه دیگه عروسی میکنه میره. زهره رو هم اینجور که مهناز خانم اصرار داره، قبل امتحانها عقد میکنن؛ تابستونم عروسی. بعدش دیگه یه روزم صبر نمیکنم.
کاش همین الان اجازه داشتم تا حرفم رو بزنم. اما میترسم حدس علی درست باشه و کلاً خراب بشه.
خاله لبخند زد و به حیاط اشاره کرد.
_ بیا، دلت شور میزد!
سرچرخوندم و نگاهم رو به حیاط دادم. میلاد روبروی علی ایستاده بود و به هم دست داده بودن.
_ مامانخانم تموم شد. اجازه میفرمایید من برم بالا؟
خاله نگاهش رو به زهره داد.
_ حالا چرا عین جغد همش میری تو اتاق تنها میمونی؟ درس که نمیخونی، بشین پایین.
زهره طلبکار و کلافه به مادرش نگاه کرد.
_ قربون خدا برم، فقط ببین چقدر فرق گذاری! به رویا میگه برو بالا استراحت کن، به من میگه جغد تنها!
_ اولاً رویا مثل تو طلبکار نیست! دوماً از صبح مدرسه بوده، نیاز به استراحت داره. تو که از صبح تکون نخوردی. خوابیدی و دستور دادی. چه نیازی به استراحت داری؟
صدای بسته شدن دَر خونه اومد. زهره لحنش رو تغییر داد.
_ خب الان من چی کار کنم؟
علی و میلاد وارد آشپزخونه شدن. علی گفت:
_ زهره میلاد میخواد به تو یه چیزی بگه.
زهره به میلاد نگاه کرد.
_ ببخشید من باعث شدم رضا با تو دعوا کنه.
زهره لبخندی به برادر کوچیکش زد.
_ من اصلاً از تو ناراحت نشدم. تو مقصر نبودی.
میلاد نگاهش رو به علی داد. علی لبخندی زد و با دست آروم به کمر میلاد زد.
_ ازت ممنونم. فقط میمونه رضا که هر وقت اومد باید ازش عذرخواهی کنی.
_ باشه. فقط نمیشه دروازههام رو ندم؟
_ نه دیگه، با هم حرف زدیم.
_ آخه من اونا رو خیلی دوست دارم.
_ فقط یک هفتهست.
با قیافهی آویزون باشهای گفت و دَر رو باز کرد. قبل از بیرون رفتن پرسید:
_ کجا بزارمِشون؟
_ تو اتاق من.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت388
🍀منتهای عشق💞
خاله با دلسوزی گفت:
_ بهش سخت نگرفتی؟ اون دروازهها رو تازه گرفته.
_ اتفاقاً چون تازه گرفته، بهتره. کارش زشت بوده. اصلاً من مخالف این همه خرید کردن برای میلاد هستم. به من گفت، گفتم باید صبر کنی. یه دفعه عمو آورد!
اولاً میلاد باید یاد بگیره که تحت هیچ شرایطی از کسی جز خودمون چیزی نخواد. دوماً باید بفهمه که نباید شرطی به چیزی رسید. با مهشیدم بعداً حرف میزنم که بیاجازهی شما برای میلاد دیگه چیزی نخره.
خاله رو به زهره گفت:
_ شنیدی زهرهخانم! توی این خونه شرط نداریم.
زهره آب دهنش رو قورت داد.
_ باشه مامان. من که حرف نزدم!
_ گفتم که کلاً حواست جمع باشه.
_ چشم.
اگر الان علی اینجا نبود، زهره با حرفهاش خاله رو میخورد. علی از بالای چشم به زهره نگاه کرد. میلاد با دروازههاش جلوی دَر آشپزخونه ایستاد. علی گفت:
_ دیگه چیه؟
_ میشه تو اتاق مامان بمونه؟
_ وقتی قراره یک هفته باهاشون بازی نکنی، چه فرقی داره کجا باشه؟
_ آخه اینجوری دلم براش تنگ میشه.
علی خندهی صداداری کرد.
_ اگر مامان ضمانتت رو بکنه که دست نمیزنی، باشه ایرادی نداره.
خاله گفت:
_ من ضمانت میکنم. میلاد بچهی خوش قولیِ؛ مطمئن باش.
_ باشه بذار تو اتاق مامان. فقط یادت باشه تا یک هفته. یعنی چهارشنبه هفتهی دیگه همین موقع.
میلاد خوشحال گفت:
_ چشم.
صدای تلفن خونه بلند شد. علی برای پاسخ دادن بیرون رفت. زهره شاکی با صدای آرومی گفت:
_ مامان از قصد جلوی علی اونجوری گفتی!؟
خاله نگاهش رو از زهره گرفت و سمت اجاقگاز رفت.
_ چون میدونم حریف پررویی تو نمیشم.
_ من که هیچی نگفتم آخه! علی همین جوری هم با من خوب نیست، شما هم هی بذار روش.
_ مثل آدم رفتار کن، همه باهات خوبن. انقدر هم بیچشم و رو نباش! اشتباهایی که تو کردی، هر کی کرده بود الان انقدر رو نداشت جلوی مادرش وایسه. علی به غیر حرف زدن با تو چیکار داشته که باهات خوب نیست؟
زهره لبش رو به دندون گرفت و از اینکه خاله تن صداش رو کنترل نمیکنه، استرس گرفت و نگاهی به دَر انداخت.
_ باشه مامان هر چی تو بگی.
جلو رفتم و سینی استکانها رو از خاله گرفتم.
_ من میریزم خاله، شما برید.
در واقع برای اینکه خاله رو بیرون کنم سینی رو ازش گرفتم. خاله تشکر کرد. پشت چشمی برای زهره نازک کرد و پرتوقع گفت:
_ یاد بگیر.
_ چشم. فقط توروخدا آروم!
_ یعنی تا نترسی نباید مؤدبانه حرف بزنی!
متأسف سرش رو تکون داد و بیرون رفت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت389
🍀منتهای عشق💞
_ خدا خیرت بده رویا. مامانِ من معلوم نیست یهو چش میشه! یه جوری حرف میزنه که قشنگ معلومه میخواد علی رو بندازه به جون من.
شروع به ریختن چایی کردم.
_ زهره ناراحت نشی ها! ولی خیلی با خاله بد حرف میزنی. اونم یه سری انتظار از دختراش داره. تو یه جوری با خاله حرف میزنی انگار داری با من حرف میزنی.
_ خیلی خب بابا! کاش شرایط رو درک میکردید.
_ خودت گفتی، منم گفتم.
_ باشه. بیا چایی رو ببر تا من رو تو دردسر ننداختید.
سینی رو برداشتم و بیرون رفتم. علی کاغذی که دستش بود رو سمت خاله گرفت.
_ ببین همین شمارهست؟
خاله چشم ریز کرد و نگاهی به شماره انداخت.
_ آره فکر کنم همینه.
_ نمیشناسمش. الانم حرف نزد. تا گفتم بله قطع کرد. بعد هم خاموش کرد.
_ مزاحمت که نداره، فقط اعصابم خراب میشه.
_ بذار بعد عقد رضا پیگیر میشم ببینم کیه؟
سینی چایی رو جلوشون گذاشتم و نشستم.
_ دستت درد نکنه خالهجان.
رو به علی ادامه داد:
_ من دلم دیگه داره برای تو شور میزنه!
_ چرا؟
_ نمیخوای زن بگیری؟ به چه زبونی بگم من خودم از پس زندگی برمیام.
_ مگه من میگم برنمیای!
_ نه نمیگی ولی رفتارت این رو میگه. حواست به سنت هست؟ دیگه کی زن تو میشه آخه؟
_ مامان مگه من...
نگاهش رو به من داد.
_ رویا پاشو برو پیش زهره.
چند ثانیهای بیمکث نگاهش کردم. دلم میخواد همین الان بگم. از نگاهم فکرم رو خوند. ابروهاش رو بالا داد. نفس سنگینی کشیدم. ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم.
دوست دارم حرفهاشون رو بشنوم اما انقدر آروم حرف میزنن که حتی پچپچشون رو هم نمیشنوم.
_ رویا چته؟
_ هیچی.
_ کم مونده گریهات در بیاد.
عصبی گوشهای نشستم.
_ هیچی دیگه ول کن!
_ باشه بابا، چرا میزنی!
صدای رضا باعث شد تا زهره زیر لب فحشش بده.
_ مامان... مامان...
خاله با صدای بلند جوابش رو داد.
_ بله...
دَر خونه رو باز کرد.
_ من این گلها رو کجا بذارم؟
زهره پشت پنجره رفت.
_ نوبر آورده. ایکبیریخانم، چقدرم براش گل خریده!
کنجکاو کنارش ایستادم و حیاط رو نگاه کردم. چندتا سبد گلِ رز توی حیاط چیده بود.
_ چرا انقدر گل خریده؟
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
با قدم های بلند سمتمون می اومد
حسابی ترسیده بودم مرجان هم دست کمی از من نداشت.چند قدم به عقب اومد هنوز احمد رضا به ما نرسیده بود که شکوه خانم با عجله بیرون اومد.
احمد رضا رو به رومون ایستاد
_کدوم گوری بودید?
مرجان اب دهنش رو قورت داد
_داداش به خدا ... ما...
شکوه خانم نفس نفس زنون ما بین پسر و دخترش ایستاد.
_پسرم اروم باش، بزار حرف بزنه.
احمد رضا نگاهش خیره به مرجان بود.
_کجا بودید?
مرجان از ترس گریش گرفت.
_به خدا با دایی بودیم.
نگاه احمد رضا تیز چرخید روی من فوری سرم رو پایین انداختم.
شکوه خانم برگشت سمت مرجان و متعجب گفت
_با رامین بودید!
_به خدا گفت به شما گفته، گفت اجازه گرفته.
شکوه خانم برگشت سمت احمد رضا که نگاهش روی من قفل شده بود و حرصی نفس می کشید.
_راست میگه رامین به من گفته بود من یادم رفت بهت بگم.
احمد رضا نگاهش رو کمی نرم کرد رو به مادرش با درموندگی گفت:
_چرا الکی ازشون دفاع می کنی?...
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت390
🍀منتهای عشق💞
سؤال من رو خاله هم با تعجب پرسید.
_ رضا این همه گل برای چی خریدی!؟
_ مهشید گفت آرزو داشته وقتی عقد میکنیم، دورش پر گل باشه.
_ رضا...! توی این وضع، این چه کاریه آخه؟
علی هم کنارشون ایستاد. الان کاملاً تو دیدم هست. دستش رو روی سرشونهی رضا گذاشت.
_ عیب نداره؛ کار خوبی کردی. یه شبِ دیگه!
خاله به اعتراض گفت:
_ آخه این همه گل! میدونی چقدر پول داده!؟
علی، رضا رو تو آغوش گرفت.
_ مبارک باشه آقارضا.
رضا خوشحال به علی نگاه کرد. علی رو به خاله گفت:
_ دیگه کرده. بگو مبارکه.
خاله درمونده نگاهش رو به گلها داد.
_ مبارکه ان شاءالله.
_ کجا بذارمِشون مامان؟ نمیخوام پژمرده بشن.
خاله زیر درخت رو نشون داد.
_ بذار زیر سایه. چادر سفیدمم میارم، خیسش کن، پهن کن رو درخت تازه بمونن.
زهره با حرص زیر پنجره نشست.
_ حالا اگر من بودم، الان طناب دار واسم آماده میکردن.
_ زهره کی آخه اینجوری بوده که الکی حرف میزنی!
_ اینا به زنهاشون که برسن، زن ذلیل عالم میشن. علی از رضا هم بدتره؛ فقط بذار زن بگیره، اون وقت میبینی با اخلاقی که اینا دارن هر چی زنای لوسشون بخوان براشون فراهم میکنن.
دهن کجی کرد و ادامه داد:
_ دورم پرِ گل باشه. چه لوس بازی ها!
از رفتارش خندهام گرفت.
_ پاشو خودت رو جمع کن؛ حسود بدبخت.
صدای خاله زهره رو عصبیتر کرد.
_ زهره اون چادر سفید من رو بیار.
آهسته گفت:
_ به من چه آخه!
تن صداش رو بالا برد.
_ من دستم بنده نمیتونم. هر کی گل خریده، خودشم کارهاش رو بکنه.
چند لحظهی بعد، قامت خاله جلوی دَر ظاهر شد.
_ زهره تموش کن! نذار این عقد با دعوا شروع بشه.
_ من مگه حرفی زدم؟ به من چه که برای عقد اون وحشی کاری کنم.
_ باشه نکن. فقط بدون دارم از دست زفتارهات کلافه میشم.
خاله رفت و زهره زیر لب گفت:
_ میدونی من با رضا قهرم، رویا رو صدا کن. چی کار به من داری؟
_ بس کن زهره، بدجور خاله رو عصبانی کردیا!
_ توی این خونه فقط داره به من ظلم میشه.
ایستاد و از آشپزخونه بیرون رفت. روسریم رو مرتب کردم و همراه با خاله به حیاط رفتم.
رضا و علی چادر خیس رو روی درختِ نزدیک گلها بستن تا هم سایهش بیشتر باشه هم فضاش مرطوب باشه.
_ رضاجان، زود زود بیا آب بگیر رو چادر که گرما نزنشون.
_ چشم.
انقدر ذوق داره که آدم خوشش میاد نگاهش کنه. خاله پشت چشمی برای علی نازک کرد و داخل رفت.
علی نگاهش رو به من داد و سربزیر شد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت391
🍀منتهای عشق💞
چرا خاله از علی ناراحتِ! یعنی چی بهش گفته؟ نکنه گفته و خاله مخالفت کرده! شاید برای همین وقتی زهره گفت چادر نمیبره، به من نگفت و خودش اومد برد. حتماً از این ناراحت بوده که انقدر عصبی با زهره حرف زد.
درمونده به علی نگاه کردم. از شدت ناراحتی سرش رو هم بالا نمیاره.
_ علی فردا میتونی دنبال ماشین ما بیای؟
نگاه غمگینش رو به رضا داد.
_ آره، فقط قبلش باید مامان اینا رو برسونم تالار. میخوای بوق بوق راه بندازی؟
از روی چهارپایه پایین پرید. دستهاش رو بهم زد تا از خاکش کم کنه.
_ نه، عمو میگه نه. برای عکس هم میخواستیم بریم باغ، گفت نمیشه. مهشید خیلی ناراحت شد ولی من نتونستم باهاش مخالفت کنم.
_ اتفاقاً منم میخواستم بهت بگم بوق نزنی. اگر نمیزنی با مامان اینا میایم دنبالتون.
جارو رو برداشتم و برگهایی که از گلها روی زمین ریخته بود رو جمع کردم.
_ نه دیگه نمیزنم. عمو یه جوری حرف میزنه که آدم جرأت نمیکنه رو حرفش حرف بزنه.
_ حرف بدی نزده که رو حرفش حرف بزنی!
_ مامان چش بود؟
_ چطور؟
_ انگار خلقش تنگ...
صدای دَر خونه بلند شد. علی سمت دَر رفت. از اینکه صدای دَر باعث شد تا حرف رضا نصفه بمونه راضی بود.
دَر رو باز کرد.
_ تویی!
از جلوی دَر کنار رفت. دایی داخل اومد و رو به رضا گفت:
_ در ماشینت بازه؛ سوئیچ هم روشِ!
رضا هینی کشید و با عجله بیرون رفت.
_ سلام دایی.
_ سلام کوزت. باز که داری کار میکنی؟
علی کلافه سمت خونه رفت. از شوخیش خندهم گرفت.
_ کوزت عمهتِ.
_ باشه عمهی من کوزت. ولی هر بار من از دَر این خونه اومدم تو، داشتی کار میکردی.
به علی که داخل رفت اشاره کرد.
_ این چشه؟
_ نمیدونم. یه چیزی به خاله گفته، خاله از دستش ناراحت شده.
_ چی گفته؟
_ فکر کنم از من گفته باشه که خا...
حضور رضا باعث شد تا حرفم نصفه بمونه.
_ دستت درد نکنه دایی، میبردنش آبروم میرفت.
_ یه کتک هم از اون عموت میخوردی.
به گلها اشاره کرد.
_ مبارک باشه. بپا نیفتی تو دیگ.
رضا خندید و دستی به گردنش کشید.
جارو رو گوشهای گذاشتم و دنبال دایی راه افتادم. سر چرخوند و رو به رضا که سر شلنگ رو دستش گرفته بود گفت:
_ نمیای تو؟
_ نه میخوام آب بریزم رو چادر.
خودش رو کنار کشید و با سر اشاره کرد که اول من برم داخل. از جلوش رد شدم و دَر رو باز کردم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
به استاد امینی که روبرم ایستاده بود نگاه کردم فوری ایستادم هول شدم.
_س...سلام استاد.
از داخل لبش رو دندون گرفت تا جلوی خندش رو بگیره.
_خوبید شما.
_بله استاد خیلی ممنون.
به ساختمون دانشگاه نگاه کرد.
_شما چرا سر کلاس نیستید?
برای لحظه ای تو چشم هاش خیره شدم و نگاهم رو به زمین دادم. چی تو وجود تو هست که اینجوری من رو سمت خودش میکشونه.
_استاد یکم تمرکز نداشتم فکر کردم اگه شرکت نکنم بهتر باشه.
عمیق نگاهم کرد.
_در رابطه با پیشنهادم فکر کردید?
انقدر هول شدم که کاملا معلوم بود.
_ب..بله
لبخند کمرنگی زد.
_پس امروز می تونید بعد از دانشگاه نهار رو با من باشید?
نمیتونم نهار رو قبول کنم. قراره بیاد دنبالم. ولی از این فرصت هم نمیتونم بگذرم.
_نهار که نه... ولی یکم میتونم بیام. در حد ...نیم ساعت.
سرش رو به نشونه تایید تکون داد.
_باشه، فقط یه تک زنگ به من بزنید تا من بگم کجا بیاید.
این بهترین فرصته برای اینکه بتونم شمارش رو بدست بیارم. دوباره تپش قلبم بالا رفت اب دهنم رو قورت دادم.
_استاد من شماره ی شما رو ندارم.
ابروهاش از تعجب بالا رفت ولی زود خودش رو جمع جور کرد.
_پس یاداشت کنید.
https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
#اشتراکی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت392
🍀منتهای عشق💞
خاله با دیدن دایی ناراحتی از صورتش رفت و با محبت نگاهش کرد. پام رو داخل نگذاشته بودم که دایی با دست آروم پشت سرم زد. دستم رو روی سرم گذاشتم و ناباورانه نگاهش کردم.
با خنده اما جدی گفت:
_ بار آخرت باشه به عمهی من فحش میدی.
خاله متعجب گفت:
_ رویا!
نگاهم رو فوری به خاله دادم.
_ الکی میگه خاله؛ به من گفت کوزت، گفتم عمهتِ.
علی به اعتراض کمی صداش رو بالا برد.
_ عِه حسین!
به دایی نگاه کردم. دستش رو که سمت گوشم آورده بود به علامت تسلیم بالا برد.
_ اوه اوه... صاحابش اومد.
علی ناراحت از رفتار دایی با تشر رو به من گفت:
_ برو دیگه! وایستادی اینجا که هی دستش رو روت بلند کنه!؟
خاله با احتیاط گفت:
_ علیجان آروم! شوخی کرد.
از رفتار دایی و لحن علی بغضم گرفت. دیگه دوست ندارم پایین بمونم. ناراحت از پلهها بالا رفتم.
_ یه صلوات بفرست یکم آروم شی.
_ مامان توروخدا کاریم نداشته باش. خیلی اعصابم خورده.
_ به جای ناراحتی، عاقلانه فکر کن.
_ من الان نیاز دارم تنها باشم. توی این خونه نمیشه، میرم بیرون.
بالای پلهها رسیدم که دَر خونه بسته شد. سرچرخوندم و به دایی و خاله که هاج و واج به دَر نگاه میکردن، نگاه کردم.
_ چرا پاچه میگیره!
خاله گفت:
_ خودت رو ناراحت نکن، از تو ناراحت نشد. از جای دیگه اعصابش خورده.
_ از کجا؟
_ ولش کن. انقدر بیخود بود که اصلاً دلم نمیخواد دیگه در رابطه باهاش حرف بزنم.
_ خب بگو چی شده؟
_ ول کن حسین!
خواست بره که دایی دستش رو گرفت.
_ علی هر چقدرم که عصبی بشه، اینجوری نمیذاره از خونه بره. بگو ببینم چی شده که برم دنبالش!
_ نمیخواد بری. بذار با خودش کنار بیاد چون من از حرفم کوتاه نمیام.
_ خب بگو چی شده؟
خاله کلافه گفت:
_ نشستم از زیر زبونش بکشم بیرون که این کیه که میخوادش؛ برگشته به من میگه، میدونم بهت بگم مخالفت میکنی. میگم تو بگو من مخالف نیستم. تو چشمهای من نگاه میکنه بعد کلی مِنومِن کردن و حرف پیچوندن میگه دختره زیر بیست سالشه.
تمام دلم یک جا با شنیدن حرفهای خاله پایین ریخت. دایی انگار که حرف بیاهمیتی شنیده گفت:
_ مگه چه عیبی داره!
خاله متعجبتر از قبل گفت:
_ این همه اختلاف سنی!؟ بعد فامیل نمیگن رفته براش بچه گرفته؟ نمیگن انقدر زن نگرفت زن نگرفت که بره سراغ بچه!
_ اولاً مگه الان زن رضا بچهست؟ دوماً به فامیل چه ربطی داره؟ مهم اینه که علی دوستش داشته باشه.
_ واقعاً آدم به عقل شما دو تا شک میکنه! من فکر میکردم علی عاقل شده؛ امروز فهمیدم در رابطه با عقلش اشتباه فکر میکردم. رضا و مهشید همسن هستن. عیب نداره اگر کم سنن. ولی علی سی سالشه!
_ آبجی چرا شلوغش میکنی؟ علی هنوز بیستونه سالشه. به خدا به هیچ کس هم ربطی نداره زنش چند سالشه.
خاله حرصی سمت آشپزخونه رفت و از دیدم خارج شد.
♨️امیر شنلم.رو با حساسیت خاصی روی سرم انداخت.فیلمبردار کمی عقب رفت
_آقا داماد اینقدر نپوشونید صورتش رو، اینجوری چیزی پیدا نیست
_لازم نیست پیدا باشه، الان که میریم توی خیابون. پس باید پوشیده باشه.
_ای بابا سخت نگیرید، الان دیگه بعضی عروس دومادها اینجوری هستند. اقا دامادها اصلا شنل رو سر عروسشون نمیندازن.
_خب شاید اون آقا دامادها، مردهای تو خیابون رو هم اندازه ی خودشون تو شب عروسیشون سهیم می دونند. ولی ناموس من فقط و فقط مال منه نه مال مردای توخیابون
رمان کامل کانال😌
#اشتراکی
http://eitaa.com/joinchat/3122266126Cb9813fca31
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت393
🍀منتهای عشق💞
پس علی حق داشت که از عنوان کردنش بترسه. چشمهام پر اشک شد و به دایی که ناراحت نگاهم میکرد خیره شدم.
چونهم بیاختیار شروع به لرزیدن کرد و اشکم پایین ریخت. ناامید نگاهم رو از دایی برداشتم و سمت اتاق رفتم.
دایی با صدای بلند گفت:
_ نگران نباش؛ درست میشه. میرم میارمش.
با من بود ولی طوری میگفت انگار با خالهست. وارد اتاق شدم. دیگه جلوی گریهام رو نگرفتم. زهره متعجب نگاهم کرد.
_ چی شدی!؟
سرم رو بالا دادم و نشستم.
_ هیچی.
سرم رو روی زانوم گذاشتم و بیصدا اشک ریختم. انقدر کنترل صدای گریهام سخت بود که به سکسه افتادم. کنارم نشست.
_ چی شده آخه رویا! اینجوری گریه نکن!
نتونستم جوابش رو بدم.
_ صدای دایی رو شنیدم. اون ناراحتت کرد؟
یاد حرف خاله افتادم، گریهام بیشتر شد.
_ علی چیزی بهت گفته؟
وقتی خاله گفته نه، دیگه چجوری میخواد راضیش کنه! اینا همش از بیچارگی منه. من اگه شانس داشتم که تو پنج سالگی پدر و مادرم نمیمردن.
دست زهره روی سرشونهام نشست.
_ بیا برات دستمال آوردم. تو که اینقدر نازک نارنجی نبودی! حالا مگه چی بهت گفته؟ تمومش کن دیگه! یه جوری گریه میکنی انگار الان قراره دنیا تموم بشه.
زهره نمیدونه که واقعاً دنیا برای من رو به اتمامه. من الان لب یه پرتگاه خیلی تلخم. ناخواسته بلند گفتم:
_ پنج سال انتظار مگه کمه! همش هیچ شد.
نگران نگاهش توی صورتم چرخید.
_ پنج سال انتظار چی؟ چی میگی تو!
دیگه حرفی نزدم و فقط گریه کردم.
_ الان میرم برات آب میارم.
سرم رو دوباره روی زانوم گذاشتم. صدای بسته شدن دَر اتاق رو شنیدم. با رفتن زهره کمی از صدای درد دلم رو آزاد کردم.
_ من چه بدبختم؛ چرا مسیر تنها آرزوی من باید اینقدر سخت باشه!
سرم رو به طرف سقف بالا گرفتم.
_ فقط تو میدونی که من چقدر بهش وابسته شدم.
چند ضربه به دَر خورد. ساکت شدم و جوابی ندادم. دَر باز شد و دایی داخل اومد. داغ دلم تازه شد. کنارم نشست و لیوان آب توی دستش رو به سمتم گرفت.
_ چرا اینجوری میکنی؟
_ این چه سؤالیه دایی! خودت که شنیدی خاله گفت نه. من خیلی بدشانسم. اون از پدر و مادرم که ۱۲ سالِ تنهام گذاشتن؛ اینم از یتیمیم که صدتا بزرگتر دارم و هر کی برام یه تصمیم میگیره. از هر طرفی هم میچرخم همه میگن محمد.
انقدر با خودم کلنجار رفتم تا به علی بگم که این علاقه یکطرفه نباشه. اونم تو چه شرایطی مجبور شدم بگم!
نچی کرد و گفت:
_ بس کن خانم بدبخت.
_ مسخره نکن دایی. خاله گفت نه.
_ خوب بگه! مگه هر چی بگه باید همون بشه.
اشک توی چشمم همون لحظه بند اومد و خیره نگاهش کردم.
_ باید با یه نه ناامید بشی؟ مگه نمیدونستی مسیرتون سخته؟
_ آخه علی ول کرد رفت!
_ من که نمیدونستم اعصابش خورده! از شوخیهای من ول کرد رفت.
دیگه گریه نمیکردم ولی هقهق نفسهام مونده بود.
_ یعنی پشیمون نشده؟
_ نه. میخوای بگم بیاد بالا خودش بگه؟
_ نمیاد که؛ الان میگه مامان شک میکنه.
_ تو اگر میخوای بیاد، بگو من خودم بلدم چجوری بیارمش بالا.
فقط نگاهش کردم.
_ میخوای؟
با سر تأیید کردم.
_ یکم از این آب بخور، گریه هم نکن صداش کنم بیاد.
اشک صورتم رو پاک کردم. دایی بیرون رفت. چقدر خوبه که از اول به دایی گفتم، وگرنه الان باید تنها میموندم. روسریم رو مرتب کردم و کمی از آب خوردم.
چقدر اومدنِشون طول کشید. نکنه علی جا زده و دایی داره بهش اصرار میکنه! اگر علی دیگه نخواد رو قرارمون بمونه، همین امروز از این خونه میرم تا شاید بتونم فراموشش کنم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀