🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت206
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
بین خنده هاش گفت
_ چه بلبل زبونِ...نظر تو مهم نیست! چه بخوای چه نخوای، این اتفاق میفته. دخترای کم سن و سالتر از تو و نو رسیده آرزوشونه شاهرخ فقط یه نگاه بهشون بندازه. تو که از سن ازدواجت هم گذشته، باید از خدات باشه. پسر ارباب مگه کمه!
حرف هاش باعث شد تا بیشتر توی خودم جمع بشم. توران گفت حرفی نزن این قوم جز ظلم چیزی بلد نیستن!
رنگ خنده از صداش رفت و جدی تر از قبل گفت
_ زن اول شاهرخ ناز گلِ. قرار بعد از ازدواج تو رو با خودش ببره جایی که کسی جز من خبر نداره. من گفتم نازگل رو هم با خودت ببر. هر دو باهم میرید. بدون اگر بخوای ادا اطواری این چند روز از خودت در آوردی و غلطی که کردی رو تکرار کنی، خونت گردن خودته.
الان هم اگر اینجوری برای من حاضر جوابی می کنی فقط به خاطر پسرم ازت میگذرم. وگرنه هم تو هم تمام اون کسایی که کمککردن از اینجا بری، الان سینه قبرستون خوابیده بودید
چقدر دلم میخواد الان کنار آقاجان بودم. خیلی وقته که احساس امنیت ازم گرفته شده. تاکیدی گفت
_ وقتی رفتی توی اون خونه خانوم خونه میشه نازگل. به گوشم برسه یا بفهمم که تو کاری کردی که اشک تو چشمش جمع بشه روزگارت رو سیاه می کنم. میگردم خونواده نداشت رو از قبرستون پیدا می کنم و همتون رو به صلابه میکشم
فردا روز عقدِ، بی سر و صدا. کسی رو دعوت و خبر نکردم. بی دردسر بدون هیچ پشتک و بالایی جواب بله رو میدی و چند ساعت بعدش از این خونه میرید...شنیدی؟
شدت بغض اجازه نمی ده تا جواب بدم شاهرخ خان تکیهش رو از دستهی صندلی برداشت گفت
_شنید آقا.
رو به منگفت
_برگرد اتاقت
این بهترین حرفی بود که شنیدم. سمت در برگشتم
_بنداز پایین اون روبند رو
بی اختیار کاری که گفت رو انجام دادم. دست سردم رو به دستگیرهی در رسوندم بازش کردم و بیرون رفتم
توران پشت در منتظرم بود نگاه پر از ترحمی بهم انداخت جلو اومد و آهسته گفت
_شنیدم چی گفتن. من که بهت گفتم حرف نزن. گفتم هرچی گفتن بگو چشم. چرا حرف زدی که ناراحتت کنه؟!
با صدای لرزون لب زدم
_ نمیخوام اینجا باشم
نفس سنگینش رو بیرون داد دستم رو گرفت.
_آدم از حرفهاشون شاخ در میاره. کدوم مادر مردهای آرزوشه پسر هوس باز تو نگاهش کنه!
و خواستیم حرکت کنیم که در اتاق باز شد و صدای آروم اما عصبیه شاهرخ خان بلند شد
_این مگه غذا نخورده که انقدر رنگ و رو پریدهست؟!
دوست داری زودتر رمان رو بخونی؟
اونم این رمان جذاب که تو وی آی پی همه معتادش شدن😋 نمیدونی چه خبره😈 الان رسیدن پارت 537🙊
شرایط کانال رو حتما بخون👇
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت207
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
توران دستم رو رها کرد و انگشتهاش رو به هم گره زد.
_داشتن صبحانشون رو میخوردن که نازگل خانم گفتن ارباب گفتن بیاد اتاقشون.
قدمی جلو اومد
نفسم توی سینه حبس شد. هنوز جای دستش روی لب هام درد میکنه. دیگه طاقت هیچ برخوردی رو ندارم
_این مسخره بازی چیه که از خودت در میاری؟
از ترس لال شدم و سرم رو پایین انداختم.
_با توام! زبون داری چرت و پرت بگی، ولی لالی جواب سوالم رو بدی؟
توران با اینکه خودش هم ترسیده ولی به کمکم اومد
_هول کردن، شما بزرگی کنید
نیمنگاه چپچپی به توران انداخت
_ببرش اتاق خودش تا بیام تکلیف این زبونش رو که هر وقت دلش میخواد به کار میندازش روشن کنم. . با اون کار احمقانهای که انجامدادی دیگه قرار نیست لیلی به لالات بزارم.
هر حرفی که میزنه دلهره و ترسم رو بیشتر
میکنه. توران گفت
_ببرمشون بالا؟ آخه نازگل خانم گفتن برشون گردونم پیش ایشون
ابرو های شاهرخ خان بالا رفت و با تعجب پرسید
_خودش گفت؟!
توران طوری که حرفش رو باور کنه به اتاق نازگل اشاره کرد
_بله، تاکید کردن که برشون گردونم اتاق خودشون
یکباره اخم از صورتش کنار رفت و لبخند کجی گوشهی لبهاش نشست.
_هر کاری نازگل گفته انجام بده.
دوباره نگاه چپش رو به من داد.
_میام اونجا حرف میزنیم
این رو گفت و به اتاق پدرش برگشت. توران دستم رو گرفت و با عجله سمت اتاق نازگل قدم برداشت.
_زود تر بریم تا پشیمون نشده. خطر از بیخ گوشِتون رد شد
پشت در اتاق نازگل ایستاد چند ضربه زد و بدوناجازه بازش کرد و وارد شد.
نازگل روسریش رو محکم دور سرس و پیشونیش بست و نگاهمون کرد باوصدای گرفتهای لب زد
_در رو ببند.
سرش رو روی بالشت گذاشت و چشمش رو بست.
توران در رو بست و گفت
_جلوی در خان گفتن...
کلافه حرفش رو قطع کرد
_میدونم چی گفت. صبحانهش رو بده بخوره.
_شما خوبید؟
_خوبم.
نگران پرسید:
_چرا سرتون رو بستید؟
_ درد میکنه. من رو ول کن. صبحانهی اطهر رو بده
رو بند رو بالا زدم و به گوشهای که توران اشاره کرد رفتم
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت208
🍀روزهای تاریک
لقمهای سمتم گرفت. به نازگل نگاه کردم
_بخور خانم جان
آرومدستش رو پس زدم
_دیدید سر رنگ و روی پریدهی شما با من بد حرف زد .بخورید دیگه!
_نمیتونم بخورم.
صدای در اتاق بلند شد. توران کلافه، نفس سنگینی کشید؛ لقمه رو توی سینی گذاشت و پشت در ایستاد.
_کیه؟
_طاهرهم، لباس ها رو آوردم
در رو باز کرد و کنار ایستاد. طاهره داخل اومد و سلامی گفت. با چشمو ابرو به نازگل اشاره کرد و آروم لب زد
_چیکار کنم؟
توران ناراحت سمت تخت رفت
_خانم جان! طاهره اومده
با صدای گرفته گفت
_لباس من رو بزاره رو صندلی. لباس اطهر رو اندازهش بزنه.
طاهره قدمی سمت تخت برداشت.
_اونسری هم نپوشیدید! چه جوری تنگ و گشادیش رو درست کنم؟
_طاهره با من بحث نکن. برو سراغ اطهر
شونهای بالا انداخت. بقچهش رو روی صندلی
گذاشت. بازش کرد و لباس سفیدی که اون سری هم تنم کرده بود رو بیرون آورد.
_توران کمک کن بپوشن. اگر دیگه مشکل نداشته باشه کار من تمومِ.
کاش منم میتونستم بگم نمیخوام بپوشم و خودمرو راحت میکردم.
با بغضی که صبح توی گلوم گیر کرده شروع به پوشیدن کردم. روبروی آیینه ایستادم. لباس زیبای سفید رنگی که تنم بود برای خوشبختی آرزوی هر دختریه اما برای من پراز غم و غصهست. اشک از چشمم پایین ریخت.
صدای آهِ نازگل باعث شد تا نگاه هر سهمون سمتش بره. نیم خیز شده و به آرنج تکیه داد و با حسرت نگاهم میکنه
طاهره گفت
_همه چیش خوبه. خانوم هم که نمیپوشن. من برم ؟
نازگل خوابید و دوباره چشمش رو بست اینبار ملافه رو روی سرش کشید. توران ناراحت به طاهره گفت
_میخوای بری برو
نگاه طاهره هم به من هم به نازگل با ترحم و دلسوزی بود. دل تمام کسانی که توی این خونه هستن برای من و نازگل سوخته جز ارباب و پسرش
آهسته گفت
_توران لباس شهلا خانم و شهین خانم رو به کی بدم؟
توران نگاهش رو از نازگل برداشت.
_نمیدونم.میخوای بزار همینجا. ولی فکر نکنم به اینزودی ها جرئت کنن برگردن. یه جوری...
صدای معترض نازگل از زیر ملافه بلند شد
_توران! شما چیکار به این حرف ها دارید؟! طاهره کارت تموم شده برو
_چشم خانم. لباس هایی که داخل بقچهش بود رو روی صندلی گذاشت. بقچه رو برداشت خداحافظی گفت و بیرون رفت.
نازگل ملافه رو کنار زد، نشست و دلخور به توران نگاه کرد
_چرا حواستون به خودتون نیست؟ این الان به گوش اونا برسونه روزگارتون رو سیاه میکنن. کمککن لباسش رو دربیاره.اینجام دیگه با تو کاری نداریمتا فردا صبح، اگر کوکب برنگرده باید کنار دستم باشی. فعلا برو مطبخ کمک کن
_چشم خانم جان.
با کمکتوران لباسم رو عوض کردم. توران کمی اتاق رو مرتب کرد و بیرون رفت.
دوباره گوشهی اتاق کز کردم و به نازگل نگاه کردم. صدای گریهی آهستهش دل هر کسی رو به درد میاره
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت209
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
چند ضربه در خورد. توران نرفته برگشت! سرم رو روی زانوم گذاشتم. کسی که اجازهی ورود و خروح به این اتاق رو میده نازگلِ که توران شرایطش رو میدونه و منتظر نمیمونه.
صدای باز و بسته شدن در اتاق تو فضا پیچید. بدون اینکه سر از زانو بلند کنم آهی کشیدم.
_چتونه شما دو تایی غمبرک زدید
با صدای شاهرخ خان، عین جن زده ها از جام پریدم. نگاهی به صورتش انداختم و سربزیر شدم.
اما نازگل بی تفاوت و بی اهمیت به حضورش، هیچ کاری نکرد. حتی صدای گریهی آرومش هم قطع نشد.
شاهرخ خان نگاهی به من انداخت و رو به نازگل که هنوز ملافهی روی سرش کشیده رو کنار نزده گفت
_اومدی تمام برنامههای من رو بهم زدی برگشتی اتاقت آبغوره بگیری؟
از زیر ملافه با غیض گفت
_من چیکار به برنامههای تو دارم؟
متعجب از جرئتی که داره لحظهای سرم رو بالا گرفتم و نگاهشون کردن. اما نگاه پر اخم و دلخور شاهرخخان از لحن نازگل، دوباره سربزیرم کرد.
_بلند شو خودت رو جمع کن! خوبیت نداره جلوی رعیت با هم تندی کنیم
نازگل پوزخند صدا داری زد و همزمان که نشست ملافه رو هم پایین کشید.
_رعیت!
شاهرخ سینهش جلو داد و با غرور روی صندلی نشست.
_هنوز زنم نشده. پس به چشمم رعیت میاد.
به تو نگفته بودم با آقام حرف نزن؟
_نگران نباش. من با شما نمیام که بساط عیشت بهم بریزه
_منم دوست ندارم بیای ولی وقتی آقام امر کرده نمیشه نه بیاری
_تو اتاق هم گفتم. من نه با شما میام نه تو مراسم فرداتون شرکت میکنم
بی اهمیت به حرف همسرش از روی صندلی بلند شد.
_هم میای هم سر عقد کنار من و عروسم میشینی. طبق رسومات خودت باید زیرلفظی رو بهش بدی
قدمی سمتم برداشت
_خوب گوشهات رو باز کن.اگر اینجایی، اگر احترامی داری و غذای درست و حسابی میخوری همش از صدقه سر نازگلِ. تا حدودی بهت گفتم برای چی باید زنم بشی. نه نظرت مهمه نه خواستهت، پس دست از این اراجیفی که جلوی آقام گفتی برمیداری. فردا مثل بچهی آدم بدون توجه به گریه زاری نازگل، یه بله میگی و تمام. ملتفت شدی؟
نازگل از تخت پایین اومد و گفت
_چرا داری عذابم میدی؟
نگاه تیزش رو بهش داد.
_همه چیز تا الانتموم شده بود اگر تو گذاشته بودی
_میدونی چقدر به همین دختر ظلم کردی؟
تن صداش بالا رفت
_اونم مقصرش تویی؟ وگرنه اون دو تا از کجا میدونستن اینجا چه خبره. اگر نمیفرستادی پِی شهین و نمیفرستادیش شکار، که مثلا آبروی من رو ببری، از حضور اطهر چیزی نمیفهمیدن که بخوان براش نقشهی فرار بکشن.
_حرف من چیز دیگهست!
با دو قدم خودش رو به نازگل رسوند. یقهش رو توی مشتش گرفت و با غیض نگاهش کرد.
ناز گل هم که حسابی احساس خطر کرده بود فقط به چشمهای همسرش خیره موند.
_خودت هم میدونی هر کاری دلم بخواد میکنم و امورات زندگیم رو دست تو ندادم. پس این بدخلقیت رو که خلق همه رو تنگ کرده تموم کن تا خودم برات تمومش نکردم.
با شتاب یقهش رو رها کرد و نازگل برای اینکه زمین نخوره عقبعقب سمت تخت رفت.
عصبی از اتاق بیرون رفت و در رو بهم کوبید
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت210
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
نه من از شامی که توران آورده خوردم نه نازگل.
توران نگاهی به بشقاب هر دومون انداخت رو به نازگل که حتی به بشقابش نگاه هم نکرده و همچنان روی تخت خوابیده و ملافه رو کنار نزده گفت:
_خانم جان، تصدقتون بشم. اینجوری از پا میفتید!
نازگل جوابی نداد. درمونده نگاهش رو به من داد.
_حداقل شما یکم بخورید. رنگ به روتون نمونده. خان سر غذا نخوردن شما یقهی من رو میگیره
بی حال لب زدم
_به خدا نمیتونم بخورم. آب رو هم به زور خوردم.
آهی کشید و زیر لب گفت:
_والا حق دارید. تو مطبخ هم غذا از گلوی هیچکس پایین نرفت. معلوم نیست خدا کی میخواد جواب این قومظالمین رو بده
دستمرو گرفت و برای دلجویی گفت
_ظلم پایدار نیست.
این حرفش باعث شد تا اشک تو چشمهام جمع بشه.
چه دل خوشی داره. از روزی که فرامرز خان من رو از آقاجان و عزیز گرفت، داره بهم ظلم میشه تا امروز. چند ماهه رنگ و روی آرامش رو ندیدم. اگر پایدار نیست پس چیه؟
نازگل با صدای گرفته گفت:
_توران یکم آب بیار اتاق بعدش رو پیش بچههات تا صبح
توران فوری ایستاد
_آب رو توی سینی گذاشتم براتون.
با بغض گفت:
_برای خوردن نمیخوام. میخوام وضو بگیرم
توران گوشهی چارقدش رو بالا آورد و روی صورتش گرفت و شونههاش شروع به تکون خوردن کرد. تمام تلاش رو کرد که بی صدا به حال زنی که قراره سرش هوو بیارن گریه کنه تا خودش متوجه نشه. به زور خودش رو جمع و جور کرد
_چشمخانم. الان میارم
_سینی غذای منم ببر.
ملافه رو کنار زد با دلسوزی نگاهم کرد
_برای اطهر رو نبر
_چشم. ولی اطهرخانمم دست کمی از شما نداره.
سرجاش نشست و آهی پر سوز کشید و تلخ گفت
_نمیشه که نخوره، باید جون داشته باشه
از اینکه تسلیم شده و پذیرفته که من فردا زن شوهرش بشم احساس سرما کردم. غریبانه دست هام رو روی بازوهام گذاشتم. نتونستم خودم رو کنترل کنمشروع به گریه کردم. کاش عزیز الان کنارم بود
توران گفت
_من چیکار کنم خانم؟
نازگل پاش رو از تخت پایین گذاشت
_اینا رو ببر، برو آفتابه لگن رو بیار
توران سینی به دست از اتاق بیرون رفت. نازگل روی زمین پهلوم نشست. دستش رو از پشت کمرم رد کرد و روی بازومگذاشت و من رو آهسته سمت خودش کشید.
پر بغض اما با محبت گفت
_عزیزدلم! شرمندهم اصلا حواسم به تو و دلت نبود.
_تو رو خدا یه کاری کنید نشه
درمونده گفت:
_اینجوری غریب و مظلوم حرف میزنی حال منم خرابتر میکنی.
با گریه سرم رو پایین انداختم و ادامه داد
_من تمام تلاشم رو کردم. الان که از همه چی نا امید شدم بازم دست دعام رو از پیش خدا پایین نمیارم. تمام امیدم فقط خداست وگرنه کاری از دستم برنمیاد.
نگاه تارم رو به صورت پر اشکش دادم
_اگر به خان بگید باردارید همهچی تموم میشه
آهی کشید و نگاهی به شکمش انداخت
_تنها اتفاقی که میتونه الان کمکمون کنه فقط خواست خداست. من اگر بگم بچهای تو راه دارم فقط باعث شدم تا از دستش بدم. شاهرخ هم به خاطر بچه تو رو نمیخواد. دیگه توی این چند سال زندگی خوب شناختمش
در اتاق باز شد و توران با آفتابه لگن مسی وارد اتاق شد. روی میز کنار تخت گذاشت و نگاه پر از دلسوزی به هردومون انداخت و با اجازهی نازگل و با چشم گریون بیرون رفت.
نازگل ایستاد، سمت آفتابه و لگن رفت. مظلومانه آب رو روی دستش ریخت و وضو گرفت.
سجادهش رو پهن کرد. چادرش رو روی سرش انداخت. سر به سجده گذاشت و بی مهابا با صدای بلند گریه کرد
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت211
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
از شدت خواب چشمهاممیسوزه اما حتی یکلحظههم دلشوره و فکر و خیال اجازه نداد، دیشب تا حالا پلک روی هم بزارم.
فکر اینکه اگر سرعقد، نه بگمچی میشه! یا اینکه اگر تونستم دوباره فرار کنم.
میدونم که دوباره پیدام میکنن و برممیگردونم.
نگاهی به نازگل انداختم. انقدر اشک ریخت و التماس خدا کرد که پای سجاده خوابش برد.
کاش من میمردم. اینجوری هم خودمراحت میشم هم نازگل نجات پیدا میکنه.
در اتاق آهسته باز شد و توران داخل اومد. نگاهی به هردومون انداخت و با صدای آهسته سلام کرد.
_صبح بخیر خانمجان
متاسف گفت
_اصلا نخوابیدید؟
غمگین سرم رو بالا دادم.
_از قرمزی و پف چشمهاتون معلومه. نازگل خانم کی خوابش رفت؟
_صدای گریهش که تازه قطع شده. فکر کنم چند لحظهی پیش
_بیدارم
هر دو نگاهش کردیم. سر از سجاده برداشت
_صبحانهی اطهر رو بیار بعدش آمادهش کن.
_چشم
_خبری از کوکب نیست؟
_نه خانم جان
_یه چند دست لباس و یکم از وسایلم رو گذاشتم کنار تخت. اونا رو بپیچ تو بقچه
توران کنجکاو پرسید
_جایی میخواید برید؟
ایستاد چادرش رو روی سجاده انداخت و سمت تخت رفت
_امروز دیگه باید بیاد. رسید بگو بی معطلی بیاد اینجا
_چشم. ولی دلمشور افتاد خانم!
نفس سنگینی کشید.
_قرار نیست هر چی شاهرخ بخواد همون بشه. وقتی خطبهی عقدشون رو بخونن من اینجا نیستم
توران نگران زیر لب گفت
_خدا امروز رو بخیر کنه.
کاری که نازگل ازش خواسته بود رو انجام داد و بقچه رو کنار در روی زمین گذاشت.
حتی به زور و اصرار توران هم نتونستم چیزی از صبحانهای که برام آورده بود چیزی بخورم.
چند ضربه به در اتاق خورد. ترسیده از اینکه شاهرخ خان پشت درِ به در بسته نگاه کردم. هیچ کس داخل نیومد و ناز گل گفت
_بیا تو
در باز شد و زنی که جعبهای توی دستش بود وارد شد. رو به نازگل گفت
_سلام خانم جان.
به جعبه اشاره کرد
_اینا رو شهربانو خانمدادن بیارم برای...
سربزیر و غمگین ادامه داد
_عروس جدید
نازگل بی اهمیت به حرفی که شنیده گفت
_بزارشون رو میز.برو
جعبه رو روی میز گذاشت و گفت
_شهربانو خانم گفتن بهتون بگم همهچیز مهیاست.
_بهشون بگو قبلش میام اتاقشون
_چشم
بیرون رفت و در رو بست.
_توران کمککن لباسش رو بپوشه. طلاهایی هم که شهربانو فرستاده براش بنداز.
پس توی اون جعبه طلاست!
_خانم جان شر میشه ها! رومسیاه، ولی خان رحم نداره ها! زبونملال اتفاقی براتون میفته
_فکر همهجاش رو کردم. اونی که قراره کمکم کنه حواسش هست. معطل نکن. لباسش رو بپوشون
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت212
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
توران زنجیر و پلاکی که توی دستش بود رو دور گردنم بست. نگاهی به صورت غمگین و ناامیدم انداخت
_خدا بزرگه
بی جون نیم نگاهی بهش انداختم.
_خان گفته خودم یکم سرخآب سفیدآب بهم بزنم.
تو آینه خودم رو نگاه کردم. زخم کنار لبم هنوز خوب نشده. انقدر بی حالم که توان مخالفت و موافقت ازم گرفته شده
_بشین درستت کنم
از جلوی آینه کنار رفتم
_نمیخوام
پشت صندلی نشستم و روی زمین کز کردم
_چرا اونجا نشستی! حداقل بشین روی صندلی. اینحوری یکی از در بیاد تو فکر میکنه قایم شدی.
جوابی ندادم. یعنی هیچی به ذهنم نمیرسه که بگم. ازم نا امید شد و با دلسوزی سری به تاسف تکون داد.
رو به نازگل که روی تخت زانوهاش رو بغل گرفته بود گفت
_خانم جان شما لباس نمیپوشید تا ظهر چیزی نموده ها؟ شنیدم به عاقد گفتن برای ناهار بیاد.
مات و مبهوت به گوشهای، لب زد
_منتظر کوکبم. چرا نمیاد؟
توران آهی کشید و سمت در رفت.
_خان گفتن اینجا کارم تموم شد برممطبخ. با من کاری ندارید؟
همزمان که نفسش رو با صدای آه بیرون داد لب زد
_نه
صدای بسته شدن در اتاق اومد. بغضی که از صبح منتظرش بودم بالاخره خودش رو توی گلوم جا داد
عزیز کجایی؟ انقدر بی کس و تنها شدم که هیچ کس نمیتونه حالم رو بفهمه. غریبی بدترین دردیه که یکنفر میتونه دچارش بشه. ای کاش من رو هم مثل ملیحه و طیبه شوهر داده بودید. ای کاش اون شب میتونستم با ملیحه برم
صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم. زنی نفس نفس زنون گفت
_ سلام خانم جان
نازگل عصبی و دلخور گفت
_هیچ معلوم هست تو کجایی؟
_شرمندهم خانم جان. اونور خیلی معطل شدیم. خان خودش مشکل نداشت ولی گفت باید طوری بیایم که هیچکس متوجه نشه
_مگه من به تو نگفتم از بارداری من حرفی به هیچکس نزن؟ توران از کجا میدونه؟!
صدای کوکب، رنگ شرمندگی گرفت
_از دهنم پرید
نازگل با حرص گفت
_اصلا ازت انتظار نداشتم.
چند لحظهای فقط سکوت بود و بالاخره نازگل دلخور گفت
_الان کجان؟
_پایین روستا. تا اونجا خودمون باید بریم
_من آمادهم. برو بیرون هر وقت هیچ کس نبود بگو بیام.
_چشم خانم جان. فقط شما چادرتون رو بپوشید.
داره میره! یعنی من رو اینجا میزاره؟
به سختی ایستادم و نگاهش کردم. کوکب هنوز به در نرسیده بود که با بغض گفتم
_خانم جان! میخواید برید؟ پس من چی؟
نگاه پر از دلسوزی نازگل کمی بهم امید داد. شاید من رو هم با خودش ببره.
_من خودم دارم...
کوکب متعجب گفت
_ تو اینجا چیکار میکنی؟!
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت213
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
نازگل حرفش رو ادامه نداد و سوالی به کوکب نگاه کرد.کوکب متعجب تر از قبل گفت:
_نکنه این قراره بشه...
_تو مگه میشناسیش!
قدمی سمت نازگل برداشت و با هیجان ادامه داد.
_بله، میشناسم! اسمش اطهره. ختم یعقوب خان دیدمش.
ابروهای نازگل بالا رفت. منم یادم اومد. کوکب با یه زن دیگه وقتی من و پری تو اتاق نعیمه زندانی شده بودیم ما رو دید.
_مطمعنی!
_بله خانم جان! قشنگ یادمه، خودش بود. با دختره مونس تو اتاق نعینه خانم بودن. اجازهی بیرون اومدنم نداشتن. از سر کنجکاوی شک کردم. آخه هم قبلا اونجا ندیده بودمش، هم تو اتاق نعینه خانم زندانی بود، شک کردم. خودتون که میدونید اونجا اتاق نعینه خانم کماز اتاق فرامرز خان نداره. بعدش پری رو تنها دیدم بهش گفتم این کلفت جدیده؟ گفت نه، فرامرز خان آوردش. سفارشم کرده جز به حرف نعیمه و مونس، پی حرف هیچکس نره.
نازگل نگاه متعجبش رو به من که از ترس لال شده بودمداد.
_راست میگه؟!
خیره نگاهش کردم. اصلا نمیدونم باید چی بگم و چیکار کنم.
_به جان بچههام راست میگم خانم جان! اصلا مگه من توی این چند سال به شما حرف دروغ هم زدم؟
نگاه متعجب و سوالی نازگل همچنان روی من ثابت مونده.
_تازه خانم جان اونجا که بودم یه چیزایی شنیدم انگار از اونجا فرار کرده. فرارش هم همزمان شده با قتل بهادر خان،شوهر فخری خانم. فرامرز خان دربدر دنبالشِ.اصلا یکی از دلایلی که دیر کردم همین بود. بیچاره فرامرز خان هم دنبال این دختره، هم دنبال کارهای فرهاد خان که به خاطر قتل بهادر گرفتنش.
اما در تعجبم که چطور ملوک خانم آدرس شهر رو داده به فرامرز خان که بره دنبالش!
ناز گل با حرص گفت:
_اطهر اونجوری بربر من رو نگاه نکن.حرف بزن ببینم میتونم یه کاری کنم از اینجا بری یا نه
_اصلا اسمش اطهر نیست. پری گفت بعد اینکه خان میارش خونه، نعیمه خانم امر میکنه که هیچ کس حق نداره اسم خودش رو صدا بزنه و همه باید اطهر صداش کنن.
هر چی از روز اول پنهان کردم کوکب تو چند دقیقه گفت.
با شتاب سمت کوکب رفت و سمت در هدایتش کرد.
_برو پِی شوهرت بیارش اینجا
_فرامرز خان رو چیکار کنیم؟ منتظر شماست
_برو بهت میگم.فقط زود بیارش
همزمانکه بیرون میرفت چشمی گفت
ناز گل در رو بست و چفتش رو از پشت انداخت. هول و با عجله جلو اومد.
_چرا از اونجا فرار کردی؟
انقدر ترسیدم که نتونم حرف بزنم. بازوهام رو گرفت و تکون داد
_حرف بزن. تو رو خدا حرف بزن.
با صدای لرزون گفتم
_فرار نکردم. ملوک خانم آدرس عزیز و آقاجانم رو داد.میخواستم برگردمپیششون
_اصلا تو تو خونه ی اونا چی کار میکردی؟
با گریه گفتم:
_نمیدونم
همزمان که گریه میکردم چشمم رو بستم تا کمی فکر کنم.بازوهام رو دوباره تکون داد
_به من اعتماد کن. بگو چرا اونجا بودی؟ پدر و مادرت کجان؟ ملوک چرا کمککرده از اونجا فرار کنی؟ اصلا نعیمه چرا گفته تو رو به اسم واقعیت صدا نکنن.
حرفی نزدمکه با التماس گفت
_تو رو خدا حرف بزن. اصلا اسمواقعیت چیه؟
چشمم رو باز کردم و نگاهمرو توی صورتش چرخوندم. بعد نعیمه و توران، تنها کسی که آزارم نداده نازگلِ.
با بغض گفت:
_بگو شاید بتونم هر دومون رو نجات بدم.
نگاهم بین چشم هاش جابجا شد و با کمترین صدایی که داشتملب زدم
_سپیده
رنگ تعجب به صورتش نشست و با چشم هایی که هر لحظه از قبل گرد تر میشد به صورتم زل زد. دستهاش از شل شد و بازوم رو رها کرد. اشک تو چشمهاش جمع شد و با صدای آرومی که کسی جز من و خودش نشنوه مات و مبهوت و کمی ترسیده گفت
_تو اینجا چیکار میکنی؟
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت214
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
صدای در اتاق باعث شد تا نگاهش رو ازم بگیره. کوکب گفت:
_خانم جان ماییم.
چفت پشت در رو برداشت و کوکب داخل اومد.
_جعفر پشت درِ. چی بهش بگم
نازگل پشت در ایستاد و آهسته گفت
_جعفر...
صدای مردی از پشت در بلند شد
_بله خانم
نازگل نگاهی بهمانداخت و مضطرب گفت
_جلدی برو مسجد. به آقا بگو نازگل گفت برای عقد نیاد، تاخیر بندازه. بگو انقدر نیاد تا خود خان بیاد دنبالش
_چشم
_جعفر مراقب باش هیچکس نفهمه
_خیالتون راحت
با همون استرس نگاهش رو به کوکب که هم ترسیده بود هم حسابی کنجکاو بود داد
_کوکب برو به فرامرزخان بگو اطهر اینجاست
از ترس دوباره گریهمگرفت
_خانم تو رو خدا من رو برنگردونید اونجا. یه کاری کنید من از اینحا برم. خودم عزیز و آقاجانم رو پیدا میکنم.
نگاه پر از دلسوزی بهم انداخت رو به کوکب گفت:
_بگو آب دستشِ بزاره زمین فقط بیاد اینجا.کشیک بکشه شاهرخ و ارباب که رفتن، صورتش رو بپوشونه بیاد از اینجا ببرش
از شدت گریه و درموندگی روی زمین نشستم.
_خانم جان شر نشه؟
_شر بشه خیلی بهتر از این اتفاقیه که قراره بیفته. بهت این اطمینان رو میدم که داری یه کاربزرگمیکنی. کاری که اگر نکنی قهر خدا نصیبمون میشه.
_شما هر کاری بگی من میکنم.
در رو باز کرد
_فقط زود باش
کوکب باشهای گفت و با عجله بیرون رفت.
درمونده با گریه و التماس لب زدم
_من اگر برگردم اونجا دوباره زندانی میشم. تو رو خدا فقط به فکر خودتون نباشید. کمک کنید از اینجا برم ولی برم نگردونید.
تو نگاهش حسی هست که نمیتونم درک کنم.
_تو نباید اینجا باشی. اگر از روز اول میدونستم نمیذاشتم یک روزم بمونی.
چادرش رو روی سرش انداخت.
_من باید برم پیش شهربانو خانم. در رو از پشت می بندم. با هیچکس حرف نزن زود برمیگردم
از اینکه التماسهام رو نمیشنوه احساس درموندگی دارم.
سمت در رفت و اما پشیمون شد و برگشت
_تو که از اول میدونستی چرا هیچی نگفتی؟
اشکمرو با پشت دست پاک کردم
_چی رو؟
_چرا از اول نگفتی اسمت چیه؟
_ترسیدم. آخه نعیمه خانم گفت به کسی نگم
برای لحظهای چشمهاش رو بست.
_تو باید برگردی همونجا. امنترین جا برای تو الان اون خونهست. اینکه کمک کنم بری برام دردسر بزرگی میشه ولی یه روزی ازم تشکر میکنی.
رو بندش رو پایین انداخت و در رو باز کرد و از اتاق بیرون رفت
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت215
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
اشکهامرو پاک کردم. هرچند آرزو میکردم که ای کاش از خونهی فرامرز خان بیرون نمیاومدم ولی الان اصلا دوست ندارم برگردم
دلم میخواد برگردم پیش عزیز و آقاجان. خدایا تا کی باید اسیر دست این خانواده باشم. یکی به زور نگهم داشته بود یکی میخواد عقدم کنه.
روی صندلی نشستم. از ترس اینکه اگر برگردمچی میشه اشک چشمم بند اومده.
کوکب گفت فرار من همزمان شده با کشته شدن بهادر، نکنه همه چیز رو بندازنگردنمن
بهادر! یاد حرفی که اونروز تو انباری اونمرد به شاهرخخان زد افتادم. بهادر اصلا نمرده و به خاطر حرف پدرش توی این روستا پنهان شده.
از ترس و دلهره حالم داره بهم میخوره. کاش حداقل یکی کنارم بود.
صدای توران کمی بهم امید داد
_این در رو چرا از پشت بستن!
سر و صدای کمی از قفل پشت در ایجاد کرد و در باز شد و داخل اومد. نگاهش توی اتاق چرخید و با تعجب گفت:
_نازگل خانم کجا رفتن؟!
نازگل گفت به کسی حرفی نزنم. دلم نمیخواد برگردم ولی الان بهترین راه همینی هست که برام پیش اومده.
جلوم ایستاد.
_خوبی؟
خیره نگاهش کردم. غمگین گفت
_الهی برات بمیرم. هیچکس نتونست برات کاری کنه.
خان دستور داده اتاق بالا که توش بودیم رو برای امروز آماده کنن. یه جوری سفره چیدن انگار پسر عذب بوده.
چادر سفیدی که دستش بود رو روی سرم انداخت. آهی کشید
_گفته با چادر سفید بری بالا. آخه خوبیت نداره عروس مشکی سرش کنه.
اشک تو چشمهاش جمع شد.
_هیچ کس راضی نبود که اینجوری بشه. ولی نظر ما که مهم نیست.
نمیدونم به کی بگم بیچاره. به شما که جوونیتون حروممیشه یا به نازگل خانم که هوو سرش میاد.
در اتاق باز شد و نازگل عصبی وارد شد. رو به توران با غیض گفت:
_تو چرا اینجایی؟ بیا برو بالا
توران گفت:
_بالا بودم! شاهرخ خان گفتن یه چادر سفید برای اطهر خانمبیارم.
نازگل نگاهی بهم انداخت و با عجله گفت:
_دستت درد نکنه. الان برگرد بالا. هیچ کس نیاد دنبال اطهر. به موقع خودم میارمش بالا
توران نفس سنگینی کشید و سمت در رفت
_چشم خانم جان.
نازگل پشت سرش در رو بست. پردهی اتاق رو کشید. از استرس دست و پاش رو گم کرده. نگاهی بهم انداخت.
_دعا کن نقشهم بگیره هر دوشون برن دنبال آقا که بی دردسر بری.
جلو اومد. روبروم روی زمین نشست و دستم رو توی دستش گرفت.
_بُهتت نزنه. باور کن اونجا برای تو بهترین و امن ترین جاست. عزیز و آقاجانت هم چون از جات مطمعنن رهات کردن وگرنه هاشم مردی نبود که تو رو رها کنه.
آقاجان من رو هم میشناسه!
با صدایی که از ناراحتی و ترس گرفته بود لب زدم:
_شما از کجا میدونید؟ اگر نشونی ازشون دارید بهم بدید
_حرف گوش کن. نباید جایی جز خونهی فرامرز بری. وقتش که بشه خودش میبرت پیششون. من به شهربانو نگفتم که تو کی هستی. فقط گفتم فعلا خودم نمیخوام برم و به جاش میخوام تو رو فراری بدم. به فرامرز بگو شهربانو هیچی نمیدونه.
دستم رو که زیر دستش بود بالا آوردم و حالا من دست نازگل رو گرفتم
_منم هیچی نمیدونم! چرا باید اینجا نباشم. شما که میتونی گاری کنی من بدم چرا میگید حتما باید اونجا برگردم
مردد نگاهش بین چشمهام جابجا شد. خواست حرف بزنه اما پشیمون شد
_بزار خودش بهت میگه.
در اتاق بی هوا باز شد و شاهرخ خان داخل اومد. نازگل فوری خودش رو جمع و جور کرد.
عصبی گفت:
_به احترام جَدِش حرفی نمیزنم. وگرنه جرئت نمیکرد انقدر دیر بیاد.
نازگل با کنایه گفت:
_تو زیادی هولی، وگرنه دیر نکرده
نگاه چپچپی بهش انداخت و لبهی تخت دونفرشون نشست. با ابرو بهم اشاره کرد
_آمادهست؟
نازگل خونسرد پشت چشمی نازک کرد
_نمیبینی!؟
عصبی ایستادو با دو قدم خودش رو به نازگل رسوند. از شتابش برای نزدیکشدن به نازگل که کنار صندلیم ایستاده بود، ترسیدم و بلند شدم.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت216
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
_امروز جواب من رو اینجوری نده. به اندازهی کافی برزخی هستم. از دیشب تا الان که تلخ شدی به خاطر آقام هیچی بهت نگفتم ولی اگر نتونی جلوی اون زبون زهرماریت رو بگیری یه کاری میکنمکه صدای گریهت شب اول عروسیم تو صدای قهقهی خندهم گم بشه.
یقهی نازگل رو توی دستش گرفت و تکونی داد
_فهمیدی؟
_چته گرد و خاکراه انداختی؟
با شنیدن صدای ایوب خان چشمغرهی ای به نازگل که معلومبود ترس بهش غلبه کرده انداخت و یقهش رو رها کرد. سمت پدرش چرخید
_حوصلهی تلخی زبونش رو ندارم.
_بالا هم بهت گفتم.بهش حق بده نه اینکه بساط حسادتش رو فراهمکن.
نگاهی به نازگل انداخت
_تو هم مراعات کن. تلخی زبونت آخر کار دستت میده.
رو به پسرش ادامه داد
_مادرت میگه هر دو بریم دنبال آقا، چشمترس ازش بگیریم که حساب کار دستش بیاد نباید دیر کنه.
شاهرخ خان انگار منتظر این اجازه بود با قدم های محکم و حرصی سمت پدرش رفت
_من که خودم میخواستم برم. شما نذاشتید
_اول مخالف بودم ولی شهربانو اشتباه نمیکنه.
_الان میگم اسبها رو آماده کنن
_گفتم آماده کردن. دلم آشوب شده. زودتر بریم مسجد
هر دو از اتاق بیرون رفتن و نازگل نفس راحتی کشید
_مطمعن بودم شهربانو از پسش بر میاد
نگاهش رو بهم داد
_آمادهباش. اینا برن فرامرز میاد.
سمت پنجره رفت و گوشهی پرده رو کنار زد
_خدا کنه اصغر بتونه حیاط رو خالی کنه هر چی بی سر و صدا تر بیاد به نفع توعه.شاهرخ هیچ وقت نباید بفهمه کی اومد دنبالت و کجا بردت
بی مقدمه با صدای لرزونی گفتم
_باشه برمیگردم. ولی اینجا با اونجا برای حال من فرقی نمیکنه وقتی هیچکس بهم نمیگه فرق بین اطهر و سپیده چیه. چرا تا زمانی که اطهرم هیچکس کاری بهم نداره و قتی میفهمن سپیدهم میخوان پنهانم کنن.
پرده رو کنار زد و درمونده نگاهم کرد
_هر سپیدهای قرار نیست پنهان بشه. ولی سپیدهای که فرامرز گشته پیداش کرده باید مخفی بمونه تا روزی که دستش رو بزاره تو دست...
در اتاق باز شد و حرف نازگل نیمه موند.کوکب نفسنفس زنون وارد شد.
_آوردمشون
نگاهش رو به بیرون داد و به من اشاره کرد و گفت
_همینجان
دست مردونهای داخل اومد و در رو بازتر کرد و صدای یاالله گفتنش دلمرو لرزوند و قامتش، با چهرهای که ناباورانه نگاهممیکرد، توی چهار چوب در ظاهر شد.
همانطور که اول رمان گفتم فقط تا قسمت رایگان بود و برای خوندم الباقی رمان باید هزینه پرداخت کنید
کل رمان که ۶۳۵ پارته رو یکجا بخون😍
۶۰ تومن
به خودتون تخفیف ندید❌
بزنید رو شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771فاطمه علی کرم بانکملی فیش رو بفرستید به این ایدی @onix12 فیش رو همون روز ارسال کنید غیراین قبول نمیکنم🌹 بعد از خرید: این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه کپی پیگرد قانونی و الهی داره. رمان رو برای کسی نفرستید. چه با نامنویسنده چه بی نام نویسنده. حتی برای خودتون ذخیره نکنید. نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن نقد نمیپذیرم❌ ✍🏻 #هدی_بانو فاطمه علیکرم 🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫 ╔═☘🌟════╗ @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
May 11