❌❌❌
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت188
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
چشم هام رو بستم و نفس راحتی کشیدم
نمیدونم الان به چی فکر کنم به حرف هایی که در رابطه با علیخان و بهادر شنیدم یا به تهدید آخری که آخرین حرف شاهرخ خان بهم گفت.
در باز شد دوباره ترس وجودم رو گرفت. توران داخل اومد و باز آرامش رو بهم داد.
فکر میکردم الان سر و صدای زیادی توی خونه بشه و اما حضور این مرد و گفتن خبری که داشت باعث شد تا خان بدون اطلاع همه سوار اسب بشه و از خونه بیرون بره
توران در رو بست و نگراننگاهم کرد.
_چی شد؟
دوباره بغض به گلوم اومد.
_هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسه که انقدر بترسم
آهنگ لرزون صدام باعث شد تا نگرانی هاش رو کنار بزاره و با دلسوزی کنارم بشینه.
_این روز ها هم میگذره. به خان چی گفتی که اینجوری از خونه بیرون زد؟
آهی کشیدم و سرم رو به دیوار کاهی پشت سرم تکیه دادم.
_به خاطر حرف من نرفت.
_دلم داره شور میزنه. بگوچی بهش گفتی؟ اون ور غوغا بپا شده، نه کسی جرات میکنه بیاد از خودت بپرسه نه میتونن آروم بگیرن
کنجکاو نگاهش کردم
_کیا؟
با اضطراب نفسش رو بیرون داد.
_دخترای خان. از صبح که داشتن رعیت بدبخت رو موقور میوردن براشون انگار نه انگار بود. تا خان اومد اینجا و با اون عجله بیرون رفت رنگ و روی اونا هم پرید
سرم رو پایین انداختم. حالا افتادم گیر خواهرش!
توراندستم رو گرفت
_حرف بزن بتونم برات کاری کنم؟
چشمهای پر اشکم رو بهش دادم
_راستش رو گفتم.
_راستش چی بوده؟
اشک پایین ریهت و ناخواسته صدای هقهقم بلند شد.
نفس سنگینش رو همزمان با دست نوازشی که روی سرم کشید، بیرون داد.
_نگران نباش. از لطف ایوب خان، تیغ نازگل خانم اینجا در نبود شوهرش، حسابی تیزه.
نگاهی به در انداخت و ایستاد
از شکاف در بیرونرو نگاه کرد. لای در رو باز کرد و آهسته گفت
_کوکب...
چند لحظهای سکوت بود و بالاخره در باز شد و توی نور زیاد آفتاب که به لطف تاریکی اتاق باعث میشه جز سایهی سیاهی چیزی نبینم، کوکب داخل اومد.
_چی شد؟ حرف زده؟
_آره! میگه راستش رو گفته
_خانوم گفتن اگر حرف زده به اکبر میگم در رو قفل کنه. اکبر هم هر کی خواست بیاد داخل بگه خان کلید رو با خودش برده. فقط بگو کلامی با هیچ کس حرف نزنه تا خود خان بیاد.
_باشه. دهنش قرصه خیالتون راحت باشه.
_من برمتا کسی شکنکرده.
بیرون رفت و توران در رو بست. نمیدونم کجا ولی مطمعنم صدای کوکب رو قبلا شنیدم.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
❌❌🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت189
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
توران قاشق رو سمت لبهام گرفت.
_خانوم جان الان سه روزه خان بی خبر گذاشته رفته شمام سه روزه بخور و نمیر غذا خوردید. اینجوری از دست میرید ها!
قاشق رو آهسته پس زدم و غمگین لب زدم
_اشتها ندارم خودت بخور
_چه ما بخوایم چه نخوایم پس فردا میشوننت پای سفرهی عقد. من کم از اینروزا ندیدم اینجا. وقتی یکی رو میخواد به زور مجبورش میکنه بله رو بگه. این خانوادهی خانبالایی قلدر بودن رو از پدرشون ارث بردن.
قاشق رو توی بشقاب گذاشت.
_من بچه بودم مادرم برام تعریف میکرد. اسحاق خان از زن عقدیش دو تا پسر داشته یعقوب و ایوب با یه دختر به اسم طلعت. تا دلت بخواد ظلم کرده. پسراش و نوه هاش هم به خودش رفتن. اما زنش مهربون و دلسوز بوده. دخترش رو هم یکی دوبار اینجا دیدم به مادرش رفته بیشتر با یعقوب خان و بچههاش جور بود تا با اهل این خونه. یه روز یکی به مادرشون میگه این همه ظلم از خانوادهت به رعیت دامن گیره. اونم میگه دستم کوتاهه انقدر مهربونی میکنم که خدا یکی از نسل ما رو عاقبت بخیر کنه خدا بیامرزیش به من برسه. من که ندیدم ولی میگن پسرای یعقوب خان مثل اینا به رعیت ظلم نمیکنن.
بیچاره توران خبر از ظلم اونا نداره. این که من رو به زور از عزیز و آقاجان گرفت و مجبورشون کرد از روستا برن، اگر ظلم نیست پس چیه!
دوباره قاشق رو سمت لبهام گرفت
_بخور بزار رنگ به صورتت بمونه. نخوری با این حال نزار بری سر سفرهی عقد، خان من رو اذیت میکنه.
غمگین نگاهش کردم و قاشق رو ازش گرفتم.
_مگه نگفتید نازگل خانم نمیزاره من زن شوهرش بشم! پس چرا الان حرف از سفرهی عقد میزنید؟
آهی کشید و سربزیر شد.
_چی بگم خانم جان! خود نازگل خانمم نا امید شده.
لبخندی که فقط برای آروم کردن من هست و روی لبهاش نشوند.
_ولی از لطف خدا نباید غافل شد.
لطف خدا! مگه توی این مدت شامل حالم شده که از این به بعد منظرش باشم. عزیز همیشه میگفت هر اتفاق خوب و بدی توی زندگیمون از لطف خداست. ولی وقتی من همهش در حال بدبخت شدن هستن چه جوری میتونم مثل عزیز فکر کنم.
کاش آقاجان به حرف عزیز گوش میکرد و خیلی زودتر از اون روستا میرفیم. صدای عزیز توی گوشم پیچید. شاکی و دلخور گفت
_آقا هاشم کی میخوای از اینجا بریم؟
آقاجان مثل همیشه سربالا جواب داد
_هر زمان که وقتش برسه
عزیز طلبکار گفت
_زمانش وقتیه که کار از کار بگذره؟
آقاجان جوابی نداد و عزیز با کنایه گفت
_ما محتاج اون گاری پر از آذوقهایم که چهار ماه یک بار میفرسته، که نشستیم اینجا! مرد ما خودمون خونه و زندگی داریم.چند سالِ اسیر این روستا شدیم. کی قراره به خودت بیای
نگاه عصبی آقاجان باعث شد تا عزیز فوری عقب نشینی کنه.
_من که حرف بدی بهت نمیزنم میگم اگر به خاطر سپیده...
با صدای توران از خاطرات بیرون اومدم.
_بیچاره شدیم. خان برگشت
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟❤️🌹☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت190
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
ترس کل وجودم رو گرفت. کابوس آخرین حرفی که بهم زد توی این سه روز، توی خواب و بیداری، یک لحظه هم رهام نکرد.
توران ایستاد و سمت در رفت. از شکاف در بیرون رو نگاه کرد و کلافه گفت:
_اَه! هیچی معلوم نیست!
روی زمین نشست. خم شد و از سوراخ بزرگی که هر روز غذامون رو داخل میفرستادن، نگاهی به بیرون انداخت.
دستم رو روی قلبم که انگار قصد داره از سینهم بیرون بزنه گذاشتم و با بغض پرسیدم
_داره میاد اینجا؟
بدون اینکه نگاه از بیرونبرداره گفت:
_فکر نکنم. ایوب خان کهخونه باشه اول میره پیش ارباب.
چند لحظهای ساکت موند و بالاخره سر از زمین برداشت. چارقدش رو مرتب کرد.
_خدا بخیر کرد. اول رفت خونه، فکر کنم رفت پیش ارباب.
از شدت ترس، یخ کردم.گوشهی لحاف رو که توی این چند روز حسابی خاکی شده بود گرفتم و روی پاهام کشیدم.
توران کنارم نشست و با ترحم نگاهم کرد. چراغ رو سمتم کشید.
_اینم نفتش ته کشیده! شعله نداره. الان به اکبر میگم یکم نفت بیاره.
خواست بلند شه که دستش رو گرفتم.
_نرو، ولش کن همینجوری خوبه؛ بمون.
_اگر خان بیاد که نمیزاره من بمونم! اول و آخر بیرونم میکنه.
_باشه تا اون موقع کنارم بمون.
در انبار تکونی خورد و صدای متعحب شاهرخ خان بلند شد
_در این بی صاحاب چرا قفله!
دست توران رو تا میتونستم فشار دادم اون هم باهام همکاری کرد.
صدای اکبر که هر لحظه نزدیک تر میشد رو شنیدم
_اومدم خان.
عصبی تر از قبل گفت
_میگم چرا قفله؟
شنیدن صدای آشنا و پر از آرامش نازگل، قلبم رو کمی آروم کرد.
_من گفتم قفل کنه.
توران آهسته و خوشحال کنار گوشم گفت
_دیگه تموم شد، نترس. نازگل خانم خودش درستش میکنه.
شاهرخ خان گفت
_مگه نمیگی اون دو تا همون روز رفتن؟
_خودشون رفتن ولی فکر کردم شاید هنوز کسی باشه که اینجا جز حرف تو، حرف کس دیگهای رو گوش کنه.
تاکیدی گفت
_مثل اوندختره کوکب. درسته اون رو اخراج کردی و فرستادی بره ولی آدم کم سن و سال و بی عقل توی این خونه کمنیست.
_زودتر بازش کن
قفل در باز شد. با اینکه کمی از حضور زنی که تا امروز باهاش همکلام نشدم آروم شدم اما ترس همچنان سرجاش هست.
سه روزه که جز به قضای حاجت بیرون نرفتیم و سه روزه نور درست و حسابی به چشمهای من و توران نخورده. برخورد نور باعث شد تا هر دو چشمهامون رو برای لحظهای ببندیم.
دستم رو جلوی چشمم حائل کردم و با احتیاط بازشون کردم.
شاهرخ خان عقب ایستاد و نازگل خانم در حالی که روبند زده بود با آرامش وارد شد. کنی نگاهم کرد و گفت
_توران کمک کن ایندختر رو بیار اتاق من
توران ذوق زده و خوشحال دستم رو گرفت
_چشم خانم جان
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت191
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
توران، گوشهی روسری رو طوری دور سرم پیچید که فقط چشمهام معلوم بود.
ایستادیم و دنبال نازگل بیرون رفتیم. صدای شاهرخ خان باعث شد تا هر سه بایستیم.
_تا روز عقد، یعنی پس فردا، میخواستم همینجا نگهت دارم. ولی وقتی دیدم نازگل داره برات دست و پا میزنه...
لبخند چندش آوری زد
_ گفتم کِی بهتر از الان که داره از هَووش دفاع میکنه. قراره با هم کنار بیان و الان بهترین فرصته.
جلو اومد و طوری روبروم ایستاد که جز نازگل و توران کسی دیدی روم نداشته باشه. گوشهی روسریم رو بین دو تا انگشتش گرفت. تپش های قبلم دوباره اوج گرفت. حتی جرات ندارم خودم رو عقب بکشم. بیشتر از ترس، نگاه نازگل که روی دست شاهرخ خان، ثابت مونده بود، آزارم میداد. این نگاه بهم فهموند با وجود تمام بی معرفتی و هوس بازی همسرش، هنوز اون رو فقط برای خودش میخواد.
_ برو دعات رو به جون نازگل کن از گناهت گذشتم وگرنه قصد داشتم به روز سیاه بشونمت
کاش جرات میکردم و میگفتم که من از روزی که توی برف گرفتار تو شدم به روز سیاه نشستم اما نه تنها جرات ندارم بلکه قدرت حرف زدنم رو هم در برابرش از دست دادم.
دستش رو بالا برد و بی هوا محکم توی صورت خوابوند
ناخواسته جیع کشیدم و از ترس و درد گریهم گرفت. اگر توران دستم رو نگرفته بود حتما روی زمین میفتادم
_خیلی بیشتر از اینها حقته، چون پس فردا عروس این خونهای فعلا همین بسته
رو به توران با تشر گفت:
_ببرش
زیر نگاه تمام کسانی که تو حیاط زیر چشمی نگاهمون میکردن دستم رو جای دستش گذاشتم و گریه کردم و سمت خونه رفتیم.
نازگل در اتاق رو باز کرد و داخل رفت. توران جلوی در دستم رو رها کرد
_برو داخل
دستش رو محکم تر گرفتم
_تو هم بیا!
_من دیگه...
صدای نازگل باعث شد تا حرفش رو نصفه رها کنه
_توران تو هم بیا، کوکب دخترش مریض بود دو روزه رفته شهر، پِی دوا و درمون
_چشم خانم جان
دستش رو پشت کمرم گذاشت و هر دو وارد شدیم. پشت به ما در حال باز کردن روبندش بود.
تنها صدایی که توی اتاقش بلند بود صدای النگوهایی بود که با تکون خوردن دستش برای باز کردن گرهی روبند به هم برخورد میکرد.
_خانم جان، کجا بشینه؟
روبند رو باز کرد و سمتون چرخید و باچشمهای قرمزی که معلومه حسابی اشک ریخته نگاهم نکرد.
نگاهی پر از درد و حرف. اشکی که توی چشمش جمع شده بود رو با دستمالی که دستش بود پاک کرد و روی صندلی گوشهی اتاق نشست.
_سپردم مطبخ آب گرم کنن بره حمام. برو ببین اگر آمادهست بیار کمکش کن خودش رو بشوره
توران متعجب گفت
_اینجا خانم جان!
سرش رو به صندلی تکیه داد و چشمهاش رو بست و با بغض گفت:
_آره. همینجا
توران با تردید نگاهم کرد.
_چشم خانم جان
خواست دستش رو از دستم بیرون بکشه انگشتم هام رو که محکم تر از قبل دور دستش فشار دادم. با صدای آهستهای لب زد
_اینجا کسی کاریت نداره
_توران زودتر برو، خودت هم بیا کمکش. تا کوکب برگرده هم شب ها اینجا بخواب
دستش رو از دستم بیرون کشید و با پلک زدن آهسته و لبخند بی جونش ، تلاش کرد آرومم کنه. در رو باز کرد و بیرون رفت
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت199
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
سرجام سر بهزیر ایستادم. آروم و بی صدا اشک ریختم. نازگل هم دست کمی از من نداشت و اشکش بند نمیاومد.
آهی کشید و ایستاد. نگاهی به سرتاپام انداخت. نگاهی که نه توش ترحم هست نه دلسوزی. اما رنگ کینه و نفرت هم نداره.
برای اینکه اشکش دوباره پایین نریزه نفس سنگینی کشید و اینبار نگاهش رو به بالا داد.
هقهق آهستهی من باعث شد تا دوباره نگاهم کنه. جلو اومد و روبروم ایستاد.دستش رو بالا آورد و گوشهی روسری رو که توران روی صورتم بسته بود و کنار زد. نگاهش سمت لبم رفت
دستمال توی دستش رو بالا آورد و کنار لبمگذاشت. و غمگین لب زد
_داره خون میاد.
دستمرو روی دستمال گذاشتم و تو چشم هاش ذل زدم.
اشکی از چشمم پایین ریخت و نگاه غمگین نازگل رو سمت خودش کشوند.
با کمترین صدای ممکن. پربغض لب زدم
_ببخشید
اینبار اشک تو چشم های نازگل جمع شد
_چی رو؟
چقدر سخته حرف بزنم. اصلا چی بگم؟ بگم ببخش که دارم وارد زندگیت میشم؟ ببخش که قراره شوهرت رو باهات شریک بشم؟
تلاش کردم جلوی گریهم رو بگیرم
_من...اصلا دوست ندارم اینجا باشم
کنترل بغض توی این شرایط ممکن نیست و دوباره هقهق آهستهم بلند شد
دستش رو روی بازوم گذاشت. دردمند لب زد
_میدونم...
لب هاش رو بهم فشار داد تا جلوی لرزش چونهش رو بگیره دوباره گفت
_میدونم عزیزم
سمت صندلی اتاقش هدایتم کرد
_بشین تا توران بیاد.
کاری که گفت رو انجام دادم
بی مقدمه اما با احتیاط گفتم
_توران گفت شما کمک میکنید فرار کنم
لیوان آبی رو پر کرد و سمتم گرفت
_فرار که نتیجهش میشه همینجایی که الان نشستی!
لیوان رو از دستش گرفتم و اشکم رو پاک کردم درمونده گفتم
_پس چی کار کنم؟
روی صندلی کنارم نشست
_اگر فرار نمیکردی الان راحت تر میتونستم کاری کنم اما الان دستم بستهست
_پس چیکار کنم؟
نفس سنگینی کشید
_فعلا صبر کن تا فکری به نظرم برسه
****
کنار چراغ نشستم. توران شروع به شونه کشیدن به موهام کرد.
_بباف براش
هر دو به نازگل نگاه کردیم. روی صندلی نشسته و نگاه پر حسرتش رو از روم برنمیداره
متوجه نگاهمون شد و ایستاد و سمت کمد گوشهی اتاق رفت و روسری بیرون آورد
_بباف زودتر این رو سرش کن. هوا سرده سرما میخوره. از رنگ و روش معلومه چند روزه درست و حسابی غذا نخورده. خان شامش رو پیش ارباب میخوره. غذای من و اطهر رو بیار همینجا.
روسری رو روی پام انداخت.
_یه دست رختخواب هم برای خودت بیار رو زمین نخوابی؟
توران گفت
_خانم جان چند شبه نرفتم خونه دلم برای بچههام تنگ شده. اگر اجازه بدید من بعد از شام برم، فردا قبل سحر برگردم.
_پس بسپر یکی حواسش به این اتاق باشه
_چشم
شروع به بافتن موهام کرد. بعد از بافتن بالا جمعشون کرد و روسری که نازگل بهم داده بود رو روی سرم انداخت.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت200
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
از تکون های زیاد نازگل، با اینکه ازش فاصله دارم و این طرف اتاق بزرگش خوابیدم، متوجه شدم که خوابش نمیبره.
سر از بالشت برداشت
_من مزاحمتون شدم. امشب تنهایید خوابتون نمیبره.
سرش رو سمتم چرخوند. نگاهی بهم انداخت و سر جاش نشست.
_نه، دنبال یه راه چارهم. تو چرا روسریت رو در نمیاری؟
نگاهم رو پایین انداختم
_گفتم شاید خان بخواد بیاد
آهی کشید و لحافش رو کنار زد
_شاهرخ، وقتی پدرش هست حلال و حروم و شرع حالیشِ. تا وقتی ایوب خان هست نگران نباش. بدون در زدن نمیاد
غمگین ادامه داد
_به همین دلخوش بودم برای رفتنت. گفتم اگر به پدرشوهرم بگمکه تو از سر نخواستن از اینجا رفتی روی این ازدواج نه میاره .
آهی کشید و نگاهش رو ازم گرفت
_نمیدونم شاهرخ چی بهش گفته
به جای اینکه نه بیاره، تاکید کرده که آقا به موقع برای خوندن خطبهی عقد بیاد.
غمگین نگاهم کرد. یک نگاه پر از حرف.
ایستاد و سمت پارچ کنار پنجره رفت. پشت بهم ایستاد.
کمی آب برای خودش ریخت و خورد.
_دلم میخواد از اینجا برم. برای اینزندگی خیلی دست و پا زدم، الان همونقدر خستهم.
زندگی با این مرد خیلی سخته، نمیفهمم واقعا برای داشتن یه بچه انقدر تلاش میکنه یا از سر هوس بازی.
روی صندلی نشست و چشمهاش رو بست و دستش رو روی شکمش گذاشت
_اگر فقط یه بچه بهدنیا بیارم میتونم به خودم ثابت کنم که این چند سال خودم رو گول نزدم و پای یه مرد هوس باز ننشستم.
چشمش رو باز کرد. از نگاه کردن بهم وقتی چشمهاش پر از اشک واهمه داره. شاید از هر کاری برای نجات زندگیش نا امید شده.
تا پس فردا اگر نتونه کاری کنه هم من بدبخت میشم هم خودش.
_میدونی بین این همه ناامیدی چی خوشحالم میکنه؟
سوالی نگاهش کردم
_اینکه تو با فرارت شاید کار رو سخت کردی اما خواست خدا بوده و یکهفتهی دیگه بهم وقت داده. اما حیف از این یک هفته فقط دو روز مونده و هیچ کاری نتونستم انجام بدم.
نفس سنگینی کشید و با حسرت نگاهم کرد.
_اگر شهین و شهلا از سر طمع این بلا رو سر من و شاهرخ نمیآوردن، شاید الان دختر منم هم سن تو بود.
سرش رو پایین انداخت
_اما روزگار من رو به روزی نشونده که یکی همسن دختر نداشتهم داره میشه هووم
آهی کشید و ایستاد و سمت تختش رفت
_گفتن این حرف ها هیچ فایدهای نداره. حتی آروم و سبکم هم نمیکنه.
روی تخت خوابید و لحاف رو روی سرش کشید
_بخواب، صبح کلی کار هست که باید انجام بدیم
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت201
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
صدای گریهی ریز ریزش، زیر لحاف فضای اتاق رو پر کرد.
با اینکه برای حفظ زندگیش تلاش میکنه اما غمی تو صداشِ که خبر از ناامیدیش میده. ناامیدیِ که کمکم تو وجود منم رخنه کرده. گمون نکنم هیچ راه نجاتی برای رهایی از دست از شاهرخ خان وجود داشته باشه.
توی این چند روز انقدر گریه کردم و غصه خوردم که دیگه نه اشکی تو چشمهام مونده نه آهی توی سینهم.
دوست دارم بی صدا به جایی خیره بشم، حتی فکر هم نکنم.
سرم رو روی بالشت گذاشتم. تلاش کردم صدای آهستهی گریهی نازگل رو نشنوم اما بی فایده بود.
صدای ریزی جز صدای گریه از زیر لحاف بلند شد.گوش هامرو تیز کردم تا چیزی متوجه بشم
_لالالا گل تبدار جونیم
لالالالا همه عمر و جوونیم
لالالالا گل غمخونه ی سرد
لالالالا خدایا دردُ وا درد
خزون آتش زدی بر ریشه من
خزون سنگی شدی تو شییشه من
خزون آتش زدی بر دودمانم
خزون دیگه چه می خواهی ز جانم
انقدر پر سوز و درد میخوند که اشک خشک شدهی چشمهام جوشید و چشمم پر از اشک شد.
من چیکار باید بکنم. درد خودم کم بود غصهی این زن درد کشیده هم بهش اضافه شد. شاید اگر آقا بفهمه من نمیخوام خطبه رو نخونه.
صدای لالایی غمگینش انقدر ادامه داشت که پشت چشمهام سنگین شد و خوابم رفت.
با صدای توران بیدار شدم
_بیدارش کنم خانوم؟
نازگل خانم بدون اینکه ذره ای از غم صداش کمکنه گفت
_نه، بیدار شه چیکار کنه
_گفتن طاهره داره میاد
_حالا هر وقت اومد.
چشمم رو باز کردم. متوجه بیدار بودنم نشدن.
همزمان که سرجام نشستم سلام کردم هر دو نگاهشون رو بهم دادن.
توران گفت
_خدا رو شکر بیدار شدید. صبحانتون رو بخورید الانِ که خیاط برسه
نازگل روبند رو روی سرش انداخت
_من میرم اتاق ایوب خان. طاهره اومد بگید گفتم نمیخوام لباس رو بپوشم. همون جوری بزارش رو تخت
در اتاق رو باز کرد و بیرون رفت
توران از ناراحتی سرش رو تکون داد. نگاهش رو از در بسته برداشت و به من داد.
_شکر خدا جاتون راحت بود دیشب. خوب خوابیدید؟
_نه، نازگل خانم دیشب تا نزدیکی های صبح گریه کرد و لالایی خوند.
آهی کشید و سینی که برای صبحانه اورده بود و برداشت و جلوم گذاشت.
_همه فکر میکنن نارگل اون بچه رو فراموش کرده. ولی من مادر میفهمم که یه مادر نمی تونه جگر گوشهش رو فراموش کنه
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت202
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
_مگه نازگل بچه داشته؟!
کنارم نشست و آهی کشید
_داشت ولی مُرده به دنیا اومد. امان از حرف بی موقع
لقمهای برامگرفت و دستم داد
_قبل از اینکه ایوب خان اون حرف رو بزنه همه چی خوب بود.
_کدوم حرف؟
نگاهی به در انداخت و آهسته گفت
_میترسم بگم یه وقت خودش بشنوه داغ دلش تازه بشه
کنجکاو تر از قبل نگاهش کردم
_الان تازه رفته. به این زودی برنمیگرده. بگو
مردد نگاهم کرد
_میگم ولی هر وقت اومد ادامه نمیدم شمام جلوی خودش سوال نپرس
با سر تایید کردم و همین برای توران کافی بود
_نازگل خانم بعد از ازدواجش با خان فوری باردار شد. ایوب خان خیلی خوشحال بود. نوهی پسری رو بیشتر میخواست تا دختری.
هشت ماهش بود که تو یه مهمونی خانوادگی اعلام کرد اگر بچهی شاهرخ خان پسر باشه یکمی از اموالش رو میده به دخترا و بقیهرو میده با شاهرخ.
با همین حرف دخترا بهم ریختن. ارباب کم مال و اموال نداره. نمیدونم چی دادن به این بدبخت مادرمرده که درد زایمانش شروع شد قابله اومد بالا سرش با کلی درد بچه رو بدنیا آورد. همه میدونن بچه هشت ماهه نمیمونه. صدای گریهش رو همه شنیدن ولی بعدش مُرد. نازگل خانم بعد زایمان از حال رفت. ارباب و شاهرخخان هم برای اینکه بیشتر حالش بد نشه بردن یه جا دفنش کردن. بعد اونم هر چی باردار شد سقط شد
خان باورش نمیشد که خواهراش این کار رو کردن تا چند وقت پیش که نمیدونم نازگل خانم چی نشونش داد که قبول کرد. من از کوکب شنیدم که گفته امروز آقام سرش رو زمین بزاره همه چی رو به نام خودم میکنم و نمیزارم دخترا هیچی ببرن.
ارباب با اون حرف بی موقعش بچههاش رو انداخت به جون هم. خودشم پشیمون شد ولی هر چی تلاش کرد وساطتت کنه بینشون آشتی بندازه نتونست. بظاهر با هم خوبن ولی چشم ندارن همدیگرو ببینن. اون روزم وقتی شما به خان گفتید که شهلا خانم چی گفته، تا خان میره اونام فرار میکنن
با دلسوزی گفتم
_آخی... پس دیشب برای دخترش لالایی میخوند؟
_آره.
یاد اون روزی افتادم که پشت پرده شاهد دادن اختیاری بودم که ایوب خان به پسر برادرش برای اموالش داد.
وساطتتش بین بچههاش بی اثر بوده و دست به دامن فرامرزخان شده. الان میفهمم که چرا نعیمه مخالف قبول این اختیار بود.
چند ضربه به در خورد و توران رو به در گفت
_کیه
در آهسته باز شد و نازگل خانم داخل اومد. توران فوری ایستاد
_شرمنده خانم نمیدونستم شمایید؟
روبندش رو کنار زد و نگاهی به هر دومون انداخت و غمگین روی تخت نشست
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت203
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
_طاهره نیومد؟
_نه خانم جان
آهی کشید و نگاهش رو به من داد
_اطهر رو آماده کن ببر پیش ارباب
دلهره به سراغم اومد با ترس به توران نگاه کردم. توران دستپاچه از شنیدن این خبر لقمهی توی دستش رو که برای من گرفته بود توی سینی گذاشت.
_تنها باید بره؟
نازگل سرش رو روی بالشت گذاشت و به سقف خیره شد.
_کلی التماس کردم تهش شد باهاش حرف میزنم.
اشک تو چشمهام جمع شد و توران با دلسوزی نگاهم کرد.
_خانم جان این دختر به اندازهی کافی ترسیده
چرخید و پشت بهمون کرد
_من نمیتونم خودم رو از اینمهلکه نجات بدم انتظار داری برای این دختر بتونم.
چند لحظهای سکوت کرد و ادامه داد
_زود تر ببرش بالا، دیر کنید فکر میکنن من نگفتم. حوصلهی سرزنش های شاهرخ رو ندارم.
توران جلو رفت و با صدای آهستهای پر بغض گفت
_دردتون به جونم با این وضع که انقدر غصه میخورید...
با صدای لرزونش لب زد
_هیچی نگو توران. فقط ببرش .
توران آهی کشید و گفت
_چشم. لباس های خودش بالاست. اجازه هست برم بیارم؟
با تکون دادن سرش تایید کرد. توران سربزیر و غمگین بیرون رفت
بی پروا و آهسته گفتم
_اگر به ارباب بگید که باردارید این قائله تموممیشه
فوری نشست و کمی عصبی نگاهم کرد. نگاهی به در انداخت. از تخت پایین اومد و سمتم قدمبرداشت.
زن مهربونی که جز دلسوزی و با ترحم نگاهم نکرده انقدر عصبی شد که از ترس ایستادم. تهدید وار گفت
_چی گفتی؟!
آب دهنم رو به سختی پایین دادم
_میگم یعنی اگر بدونن...
با دست جلوی لب هام رو گرفت.
_کی این رو بهت گفته؟!
درسته که کسی نباید بدونه و کوکب به خاطر اعتمادش به توران گفته ولی این قضیه هم من رو نجات میده هم خودش رو
نگاهش رنگ التماس گرفت و نفس نفس زنون گفت
_من میدونم و اون کوکب دهن لق وقتی برگرده. به هر کی که میپرستی و دوستش داری قَسمت میدم حرفی از بارداری من به کسی نزن
درمونده دستش رو از روی لب هام برداشت
_چهار ماهه به کسی حرفی نزدم که بتونم نگهش دارم. بو ببرن که خبری هست دوباره این طفل بیگناه رو نابود میکنن
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت204
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
درمونده کنارم نشست.
_من به هر راهی برای رهایی از این تصمیم فکر میکنم جز این راه.
با کمی فاصله کنارش نشستم
_من به کسی حرفی نمیزنم. حتی اگر این اتفاق بیفته. فقط میترسم برم پیش ارباب. به نظرم راه خوبیه که بگیم...
دستش رو روی شکمش گذاشت
_راه خوبی نیست. چون هر وقت به گوششون برسه یه جوری نابودش میکنن که خودمم نمیفهمم.
بغض دار لب زدم
_میترسم
با حسرت نفسی کشید
_نترس. مثلا تازه عروسشونی. کاریت ندارن.
_بالاخره که میفهمن. دو سه ماه دیگه چه جوری میخواید مخفیش کنید؟
نفس سنگینی کشید و چشمهاش رو بست
_از اینجا میرم. علت رفتنم رو به مادرشوهرم میگم و میرم.
_فکر میکنید پیداتون نمیکنن؟!
_یه کارهایی دارممیکنم. دست به دعام. فقط خدا باید کمکم کنه.
در اتاق باز شد. توران با اجازهای گفت و داخل اومد.پشت سرش طاهره هم وارد شد
نازگل آهسته کنارم گوشمگفت
_من درموندهتر از چیزی هم که بخواد دلمشور حرف زدن یا حرف نزدن تو رو بگیره.
_نمیگم
لبخند بی جونی زد. با صدای طاهره نگاهش رو بهش داد
_سلام. لباسهاتون آمادهست. فقط یه بار بپوشید
نازگل تمامتلاشش رو کرد که طوری بایسته که طاهره از باردار بودنش مطلع نشه.
_لباس من رو بزار رو تخت. لباس اطهرم آماده کن از پیش ارباب که اومد تنش کن.
_چشم خانم
توران لباس هام رو بهم داد. با کمکش عوض کردم. روبندی روی صورتم بست
_اینو نمیشه نبندی؟ اذیتم میکنه
زیر چشمی نگاهی به نازگل انداخت
_خان خوشش نمیاد زنش بی روبند از اتاق بیاد بیرون.
_من که هنوز...
با چشم و ابرو ناز گل رو نشونم داد و ازم خواست که ادامه ندم.
_منم باهاش برم؟
_اینجا رو که بلد نیست .تا جلوی در اتاق ارباب ببرش ولی داخل نرو
_چشم
_همونجا بمون دوباره برش گردن اتاق خودم. هرکسی هم گفت بره جای دیگه بگو من گفتم باید برگرده همینجا
_چشم خانم جان
دستم رو گرفت و هر دو از اتاق بیرون رفتیم
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت205
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
دست توران رو محکم گرفتم و کمی فشار دادم.
صحبت کردن با قومی که جز خودشون کسی براشون اهمیتی نداره و به راحتی آب خوردن ظلم میکنند سخته.
توران متوجه استرسم شد، استرسی که توی نگاه خودش هم هست. جلوی در اتاقی ایستاد. لباس هام رو مرتب کرد
_ وقتی رفتی داخل رو بندت رو بزن بالا
با چشمهای پراشک نگاهش کردم. اشکی که خیلی زود از زیر پلک، راه خودش رو پیدا کرد.
فوری با دست اشکم رو پاک کرد
_ گریه نکن، شاهرخ خان آدم کینهای هست. همین الانشم از دستت عصبانیه. هرچی گفتن، فقط بگو چشم. این جماعت هیچ کاری برای تو نمی کنه تنها امیدت باید به خدا باشه بعد هم نازگل خانم.در خواستی ازشون نکن چون ناراحتت میکنن. میدونم چی میخوای بهشون بگی ولی جلوی خودت رو بگیر
چند ضربه به در زد و روبند رو پایین انداخت
با صدای بیا تو گفتن شاهرخ خان تمام دلم زیرو رو شد. توران در رو باز کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و آهسته گفت
_برو تو
با قدم های لرزون از سر اجبار وارد اتاق شدم توران در رو پشت سرم بست. سرم رو پایین انداختم و گوشهای ایستادم. تپش قلبم انقدر بالا رفته که احساس می کنم قصد داره از سینهم بیرون بزنه. دستم رو مشت کردم تا این پدر و پسر متوجه لرزشش نشن. لرزش زانو هام هم به ترسم اضافه میکنه
نه جرئت دارم به شاهرخ خان نگاه کنم که بعد از اون تهدیدش نتونست کاری بکنه، نه به ایوب خان که روبه روم، روی صندلی نشسته
_زبونتو موش خورده؟
خونسرد اما پر ابهت حرفش رو زد.منتظر سلام کردنم هستن. آب دهانم رو به سختی قورت دادم و با صدایی که خودم هم شک دارم که شنیدن یا نه، لب زدم
_سلام
چند لحظهای به سکوت گذشت نگاه سنگین هر دوشون رو روی خودم حس میکنم.
شاهرخ خان به دستهی صندلیی تکیه داده و از نوع نگاهش که یکلحظه دیدم معلومه حسابی کلافهست و من همچنان بیچاره ترین فرد اتاقم و گوشه ای ایستادم
یاد حرف توران افتادم
"وقتی رفتی داخل رو بندت رو بالا بزن"
اما مگه این دست های لرزون این اجازه رو بهم میده!
بیتوان دستم رو بالا آوردم دستی که از اول مشت کرده بودم تا لرزشش رو متوجه نشن الان باید در معرض دیدشون قرار بدم
روبند رو بالا زدم و همچنان سر به زیر ایستادم
_میدونی برای چی صدات کردم؟
بالاخره سکوتش رو شکست.اما کاش طوری حرف میزد که نیازی به جواب دادن من نبود. زبون خشکم رو توی دهنم تکون دادم.
_ نه
_قبل از تو نازگل اینجا بود البته اون موقع شاهرخ اینجا نبود یه حرفایی زد که صلاح دیدم در حضور شاهرخ بهت بزنم.
هرچقدر پسرش چندش آور حرف میزنه تو صدای پدرش ابهت وجذبه هست
سکوت کرد، انگار من باید حرفی بزنم.اما هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسه و نمیتونم لبهام رو از هم فاصله بدم و حرفی بزنم
_اگر قرار بود صیغه شاهرخ باشی و بچه بهدنیا بیاری و بری این حرفارو بهت نمیزدم. اما قراره عقدش بشی. این شرط رو خودم گذاشتم. چون می دونم چرا داره زن میگیره. حرفهای پشت سرش هست که خوشم نمیاد. برای همین گفتم یا عقدت میکنه یا بیخیالت میشه
شاهرخ عقد رو انتخاب کرد که بشی عروس من
سکوت بسه سپیده! اگر سکوت کنی و تن به این ازدواج بدی هم خودت رو بدبخت کردی هم دل دردمند اون زنی که پایین با بغض و اشک گفت باید بیام بالا، رو سوزوندی.نگاهم رو به چشمهای ارباب دادم. باید حرف بزنم به هر قیمتی که شده.
نگاه ازش گرفتم تا جرئت گفتن کلماتی که به ذهنم میرسه به لب هام هم داده بشه
_ من دلم نمیخواد عروس شما باشم.
پوزخند زد و شروع به خندیدن کرد خندهای که خنده پسرش رو هم در بر داشت
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟