🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت22
🍀منتهای عشق💞
وارد حیاط شدیم. علی اهسته گفت
_صداش گرفته بود. انگار گریه کرده!
سمت علی چرخیدم
_گریه چرا؟
_یکم اختلافشون شده. صبحی حسین کلافه بود.
تچی کردم و درمونده به خونه نگاه کردم
_کاش یه روز دیگه دعوتمون میکردن!
_حسین که نیست. تو هم سعی نکن سر حرف رو باز کنی که بیاد بعدش ناراحت بشه
سرم رو بالا دادم
_من هیچی نمیگم.
_سلام. خیلی خوش اومدید
سمت سحر چرخیدمو لبخند زدم و جواب سلامش رو دادم. بعد از احوال پرسی علی گفت
_حسین کجاست؟
_الان میاد.بفرمایید داخل
علی چه کار سختی ازم خواست. چشم های سحر قرمزه و صداش گرفته. چطوری ازش نپرسم چی شده!
وارد خونه شدیم. بعد از ازدواجشون به خاطر جهیزیهی سحر تمام وسایل خونه عوض شده. اما به خاطر بافت قدیمی خونه این وسایل اصلا بهش نمیاد
دلممیخواد خونهی دایی رو با همون فرش لاکی و پشتی های قدیمی ببینم.
چادرم رو درآوردم و روی مبل کرم رنگش نشستم. علی گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و شمارهای گرفت. رو به آشپزخونه گفتم
_سحر جون کمک نمیخوای؟
با سینی چایی بیرون اومد و با خنده گفت
_تو فکر اینجا کار کنی بعدش حسین من رو میکشه
سینی رو روی میز گذاشت و ادامه داد
_دیشب داشت بهم سفارش میکرد که فرداشب باید به رویا خوش بگذره. نذار کار کنه. گفتم به خدا انگار رویا خواهرشوهر منه.
هر سه خندیدیم.سحر دختر خوبیه. اهل حسادت نیست و خیلی گرم و صمیمی رفتار میکنه میترسم دایی با حساسیتش روی من باعث میشه تا سحر ازم بیزار بشه.
_کجایی تو صاحبخونه!؟
به علی نگاه کردم. پس به دایی زنگ زده
_مهمون دعوت میکنی میزاری میری!
با صدای بلند خندید
_توکه هفتهای دو بار خونهی مایی
_باشه حالا بیا منتظرتیم.
تماس رو قطع کرد و گوشی رو روی میز گذاشت.
_گفت سر کوچهم
سحر نفس سنگینی کشید.ایستاد سمت آشپزخونه رفت. اینطور که معلومه اختلافشون خیلی عمیقه.
صدای بسته شدن در حیاط تو خونه پیچید
علی به شوخی گفت
_حسین این اخلاق در کوبیدن رو بعد از ازدواج پیدا کردا!
سحر که انگار دنبال این بود که بحث رو باز کنه گفت
_کلا حسین بعد از ازدواج خیلی اخلاقا پیدا کرده.
در خونه باز شد و دایی با مشمای که داخلش هندونه بود داخل اومد
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت23
🍀منتهای عشق💞
سلامی گفت جوابش رو دادیم و به احترامش ایستادیم .مشما رو روی اپن گذاشت و نیمنگاه دلخوری به سحر که مثلا میخواست محلش نذاره انداخت و سمت من اومد
_عشق دایی چطوره؟
جلو اومد و بغلم کرد.
_ممنون خوبم
دستش رو سمت علی دراز کرد و با هم دست دادن و با خنده گفت
_رویا امروز چی پوشیده بود؟
علی سوالی نگاهش کرد و صدای خندهی دایی بالا رفت
_تو ماشین به رویا میگم علی چی.کارت داشت زنگ زد میگه گفت ظهر که میام خونه لباس چه رنگی بپوشم
اینبار با صدای بلندتری خندید. کمی طول کشید تا یادم بیاد چی شد که این رو گفتم
علی با ابروهای بالا رفته و متعجب نگاهم کرد فوری گفتم
_الکی میگه! من نگفتم
دایی خندهش رو جمع و جور کرد و گفت
_بگو جان علی نگفتم!
عصبی نگاهم بین هردوشون جابجا شد
_گفتمولی قبل و بعدش رو که نمیگی
طوری که دستم رو رو کرده به علی گفت
_دیدی گفته! اگر نگفته بود جونت رو قسم میخورد
درمونده به علی نگاه کردم
_داره شوخی میکنه
علی لبخند پر از ارامشی زد وگفت
_دیگه حسین رو نشناسم که بدرد لای جرز دیوار میخورم
دایی با خنده گفت
_حیف جرز. تو بدرد بازداشت دائم میخوری.
علی نفس سنگینی کشید
_حسین شروع نکنا. من بخوام بگم اون وقت...
دایی جدی گفت
_خیلی خب بابا! نمیشه باهاش شوخی کرد
رو به آشپزخونه گفت
_سحر تخمه رو بیار
_میوه ها رو بشورم میارم
ازش دل خور شدم ولی الان اگر به چهره نشون بدم مهمونی خراب میشه.
_من الان میارم
سحر فوری شیر آب رو بست و به شوخی گفت
_نه رویا جان تو بشین. بعدش داییت کلی حرف بار من میکنه که رویا بعد از دانشگاه هم خونهی خودش کار میکنه هم شام و ناهار آبجی و رضا رو میپزه. دیگه اینجا خدمتکار نشه
سحر اینا رو از کجا میدونه. نکنه برای علی سو تفاهم پیش بیاد که من هر کاری میکنم به دایی میگم!
خواستم به علی نگاه کنم که نگاه تیز و عصبی دایی روی سحر مانع شد.
سحر اما بی تفاوت بیرون اومد و ظرف تخمه رو روی میز گذاشت
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از حضرت مادر
5.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ برای ما بسیار سخت و جانکاه است که بدون آقای رییسی خدمت شما میرسیم.💔😭
#شهید_خدمت
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت97 💫کنار تو بودن زیباست💫 _یه حرف دیگه هم هست. من احساس
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت98
💫کنار تو بودن زیباست💫
صدای گوشی همراهم بلند شد. از توی کیفم بیرون آوردمش و با دیدن شماره امیرعلی نفس توی سینم حبس شد.
چطور باید جلوی موسوی با امیرعلی حرف بزنم!
اگر هم تماس رو وصل نکنم شاید براش این سوء تفاهم پیش بیاد که قصد دارم چیزی رو ازش پنهان کنم.
حالا که هم من به اون دل بستم هم اون به من نباید اجازه بدم این رابطه بینمون خراب بشه
تماس رو وصل کردم و تلاش کردم با آرامش حرف بزنم
_سلام
_علیک سلام
لحن امیرعلی توی همین سلام اولش تند بود
_ تو دیشب به مرتضی چیزی گفتی؟!
_ چی شده مگه!
_ الان زنگ زده میگه دیگه اینجا نیا. غزال تو رو نمیخواد لازم نیست که هر دقیقه اینجا باشی
غزال تو میدونی که من مریم رو میخوام! من میام اونجا به بهانه مریم. اگر نیام که دق میکنم!
_ آروم باش، من دیشب مجبور شدم...
نیم نگاهی به موسوی که از اینکه دارم با امیرعلی صحبت میکنم کمی اخمهاش توی هم رفته و تلاش داره خودش رو بد اخلاق نشون نده انداختم و ادامه حرفم رو زدم
_... بهش بگم هیچ علاقهای بین من و تو نیست
اونم کلی دور برش داشت و حرفهای جدید و تازه زد.
من که نمیتونم به خاطر تو و مریم زندگی خودم رو خراب کنم تا الانم حسابی روم فشار بوده
_ غزال ازت انتظار داشتم یکم خوددار باشی و مراعات کنی این کار تو باعث شد تا من دیگه نتونم بیام مریم رو ببینم.
_مگهدچی بهت گفت؟
_ میگه دیگه حق نداری پات رو تنها اینجا بزاری یا با مامان بابات میای یا نمیای، دیگه حق نداری دنبال غزال بری، دیگم حق نداری بهش پول بدی. چون اون تو رو نمیخواد. حالا الان تکلیف من و مریم چیه؟
_شاید اینجوری بهت فشار بیاد بالاخره بری با دایی صحبت کنی. برو به دایی بگو مریم رو دوست داری. الانم کسی پیشمه نمیتونم درست صحبت کنم بعداً با هم حرف میزنیم فعلاً خداحافظ.
گوشی رو توی کیفم انداختم. کمی بینمون به سکوت گذشت این سکوت پرحرف موسوی برام آزاردهنده است برای همین خودم شروع کردم
_دیروز یه اتفاقی توی خونمون افتاد.
هیچ عکسالعملی نشون نداد و به روبرو خیره موند انگار منتظره تا توضیحم رو بشنوه. برای همین ادامه دادم
_ اتفاقی که یه خورده زیادی سنگین بود و من برای اینکه رفع اتهام کنم مجبور شدم با مرتضی حرف بزنم. من و مرتضی رابطه
خوبی با همدیگه نداریم. اصلاً صمیمیت بینمون نیست. با اینکه توی یک خونه زندگی میکنیم.
مرتضی خیلی توی کارهای من دخالت میکنه که خودتون نمونهش رو دیدید و من همیشه در برابرش میایستم اما دیشب مجبور شدم بهش توضیح بدم تا دیشب فکر میکردم میدونه ولیمتوجه شدم که خبر نداشته. بهش گفتم که من و امیرعلی هیچ قصد ازدواجی باهم نداریم. اونم من رو نمیخواد و فقط اجبار داییِ. صبح مرتضی پیش خودش فکر میکنه که باید دوباره برای من بزرگتر باشه زنگ میزنه به امیرعلی و ازش میخواد که دیگه نه پیش من بیاد نه من رو سوار ماشینش بکنه چون خواستنی بین هر دو وجود نداره. امیرعلی هم الان شاکی بود که چرا مرتضی این حرفها رو زده
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
_ خوب من با آقا مرتضی موافقم. واقعاً معنی نداره وقتی که شما دلیلی بینتون نیست با همدیگه صحبت کنید یا جایی برید.
_ بله منم با حرفتون موافقم ولی خب امیرعلی پسر دایی منه و ما از بچگی خیلی با هم صمیمیت داشتیم و این حرفهای مرتضی یه خورده جدایی بین فامیل میندازه
_ شما از بچگی با هم بودید و صمیمیت بینتون بوده به خاطر قراری که داییتون گذاشته و شما هر دو هیچ تعهدی نسبت بهش ندارید. به نظرم اینجا حق با آقا مرتضیست وقتی قراری بینتون نیست نباید با هم جایی برید.
به روبرو نگاه کردم ته دلم قنج رفت. این غیرتی شدنش رو هم دوست دارم من با امیرعلی کاری ندارم فقط گاهی دنبالم میومد و با آرامش حرفهام رو گوش میکرد اصلاً خوب شد که این اتفاق افتاد خدا کنه حالا که از مریم دور شده به خودش بیاد و برای صحبت کردن با دایی پیشقدم بشه
نزدیک دانشگاه گفتم
_ قبل از رسیدن به دانشگاه من پیاده میشم.
_ چرا! صبر کنید تا جلوی در ببرمتون
_ دوست ندارم کسی تو دانشگاه ما رو با هم ببینه
ماشین رو گوشهای پاک کرد
_ همه که میدونن من از شما خواستگاری کردم!
_ بله میدونم ولی دلم نمیخواد نسبت به رابطه ما قضاوت بدی داشته باشن.
دوباره لبخندی از سر رضایت روی لبهاش نشست و با سر تایید کرد دستگیره در رو کشیدم خداحافظی گفتم و سمت دانشگاه قدم برداشتم. با اتوبوس اومدن خیلی برام سخته امروز چقدر راحت رسیدم چون به موسوی هم علاقه پیدا کردم حسابی بهم خوش گذشت.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۶۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت99
💫کنار تو بودن زیباست💫
سرخوش از این عشق زیبا مسیر رو ادامه دادم. با دیدن ماشین مشکی که دفعهی سوم میبینمش دلم پایین ریخت و تمام خوشیمخراب شد.
شیشه هاش دودیه اما میتونم احساس کنم راننده ش به من خیره شده.
من دختر ترسویی نیستم ولی هر بار با دیدن این ماشین ترس عجیبی میگیرم. نگاهم رو ازش گرفتم و به مسیر ادامه دادم.
حرکت کرد و از گوشهی چشم متوجه رفتنش شدم. وارد دانشگاه شدن و از دیدن نسیم حسابی خوشحال شدم.
جلو اومد و لبخند رو لب هاش با دیدن قیافهم کمرنگ شد
_غزال خوبی!
دستم رو گرفت نگاهش سمت دستم رفت و چشمهاش گرد شد
_چرا انقدر یخ کردی!
_هیچی نیست خوبم
_کم مونده بیهوش شی! چیو خوبم!
_موسوی پشت سرم داره میاد؟
نگاهش رو به پشت سرم داد
_آره. داره میاد.اون حرفی زده!؟
_نه فقط بیا از اینجا بریم نمیخوام توی این حال ببینم
همقدم شدیم
_دلشوره گرفتم چت شد؟
_یه ماشین مشکی دیدم
یکلحظه ایستاد و دوباره باهام همقدم شد
_همون شاسی بلنده؟
اینکه نسیم هم دیدش باعث استرسم شد
_تو کجا دیدیش؟!
بشین رو نیمکت حرف بزنیم
_ بگو کجا دیدیش.؟ امروز احساس کردم بهم خیره شده.
با دست محکم به بازوم زد
_غزال تو رو خدا بس کن! مگه جن دیدی! ترسوندیم. من چند روز پیش رانندهش رو دیدم یه زنهست.
هنوز از ترسم کمنشده
_کجا دیدیش؟
_جلوی درخونهمون. تا منو دید رفت. دیروزم تو که رفتی ماشینش رو جلوی در مغازهی مادر بزرگم با بهار دیدیم. ولی اینا ترس نداره اونم اینجوری که تو رنگ و روت بپره و یخ کنی.
_میدونم. ولی به لحظه اصلا نفهمیدم چی شد فقط خیلی ترسیدم. این کیه آخه ؟
_اصلا مهم نیست.اینا رو ول کن فردا من و بهاره قرار گذاشتیم با هم بریم خرید. تو هم باید بیای.
موسوی لبخند زنون نگاهم کرد و از جلومون رد شد
_نسیم این کیه که هر جا ما هستیم میاد؟
_خوانوادهی این بهاره یه خورده کم دارن. به همه چیز شکدارن. فکر کنم اونان
_دیروز بهاره دیدش تعجب نکرد؟
_نه. خیلی عادی برخورد کرد. حالا میای یا نه؟
فکر نکنم حرف نسیم درست باشه! آخه اون روز که حرف مزون قطعی نشوه بود و من با امیرعلی بودم هم دنبالمون بود!
_غزال منو کشتی جواب بده! میای خرید؟
زبونم رو روی لب های خشکم کشیدم
_فکر نکنم بتونم بیام. اوضاعم تو خونه یکم بهم ریختته
ایستاد و دستم رو کشید و کمک کرد تا بایستم.
_پاشو بریم سر کلاس.
نگاهی به بیرون دانشگاه انداختم. خبری ازش نیست. دفعهی بعد به جای ترسیدن میرم جلو ببینم حرف حسابش چیه!
_اوضاعت چرا بهم ریخته؟
_مشتری اومد برا خونه مرتضی فهمید قشقرق به پا کرد.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۶۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت24
🍀منتهای عشق💞
کاش دایی برای یک لحظه ساکت میشد. همسحر رو ناراحت کرد هم احتمالا علی رو. نگاه چپچپش رواز سحر برداشت ولی اخمهاش توی هم موند.
درمونده به علی نگاه کردم. میدونم شنیدن این حرف ها از زبون دایی ناراحتش نمیکنه ولی سو تفاهم پیش اومده رو توی این اوضاع چه جوری حل کنم.
لیوان چایی از توی سینی برداشتم و جلوی دایی گذاشتم. سکوتی توی جمع حاصل شده که داره آزارم میده
سحر گفت
_خودتم بخور عزیزم
لبخندی از اجبار زدم
_ممنون.
صدای گوشی همراه دایی بلند شد.
رو به علی گفت
_این پسره کرمیِ. از دیروز رفته رو اعصابم. از راه رسیده هی میگه این چرا اونجاست اون چرا اینجاست
_طول میکشه تا یاد بگیره
دایی ایستاد
_الان میام
سمت حیاط رفت در رو که بست رو به سحر گفتم
_سحر جان من دستم رو تو آشپزخونه بشورم؟
_خواهش میکنم عزیزم
ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم علی با لحن دلخور گفت
_سحر خانم رویا تو خونهی ما مثل زهره میمونه. اگر اونجا کاری میکنه از سر محبتشه؛ خدمتکار نیست!
_شرمنده م علی اقا. قصد ناراحت کردن نداشتم فقط میخواستم شوخی کنم.
شیر آب رو باز کردم دستم رو زیرش گرفتم. سحر فقط قصد ناراحت کردن دایی رو داشت. در خونه باز شد و دایی گفت
_سحر یه لحظه بیا
ته دلم خالی شد. کاش دعواشون نشه. سحر فوری ایستاد و بیرون رفت
شیر آب رو بستم و به پنجره نگاه کردم. نیمه بهز بود و صداشون رو شنیدم. دایی گفت
_این چی بود گفتی؟
_شوخی کردم!
_یکی به تو بگه خدمتکار خوشت میاد؟ من اشتباه کردم که وقتی آبجی زنگ زد جلوی تو حرف زدم
پس خاله بهش گفته من برای رضا شام درست کردم
_حسین شلوغش نکن...
_تو اگر فکر کردی با این کارا میتونی اجازهی کار جدیدت رو بگیری کور خوندی. بخوای اذیت کنی با همین مدرسه هم باید خداحافطی کنی؟
_رویا!
سرچرخوندم و به علی نگاه کردم. مواخذه گر گفت
_چیکار میکنی!؟
نفس سنگینی کشیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. کنار علی نشستم
_گوش وایستادی!
_نه. علی، خاله زنگ زده به دایی که من برای رضا شامدرست کردم
_مامانم چه کارهایی میکنه!
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت100
💫کنار تو بودن زیباست💫
کتابم رو توی کیفم گذاشتم و همراه با نسیم از کلاس بیرون اومدم.
_میری خونه؟
_نه باید برم پیش فتحی.
_مگه نمیگی پسرخالهت روت حساس شده! برو خونه دیگه. هوا هم سرده یخ میکنی!
نیمنگاهی به موسوی که جلوی در ایستاده بود انداختم
_الان نیست. باید برم لباس جدید بگیرم. کار نکنم پول ندارم
از جلوی موسوی رد شدیم
_دیگه از فتحی کار نگیر دیگه! تا آخر هفته کار خودمون راه میفته. خرید کنیم ان شالله سه شنبه افتتاحیهست
_هنوز که کار ندوختیم!
_یه چند تا میخریم. صحبت کردم یه چند دست هم امانت بگیریم تا بدوزی
_ خوبه ولی من باید کار کنم که باشه تا سه شنبه بیکار نمونم
صدای پیامکگوشیم بلند شد
_یه استراحت به خودت بده!
گوشی رو از جیب کتم بیرون آوردم و پیام از موسوی بود
نسیم سرکی به گوشیم کشید و با تعجب و خنده گفت
_بسم الله! من که اینجام نسیم دو کیه ناقلا!
آروم خندیدم
_موسویِ
پیام رو باز کردم
"برو پیش ماشین خودم میرسونمت"
_نه بابا! چه جنتلمنِ
از حرف نسیم خندهم گرفت و از پیام موسوی حال دلم عوض شد
_تو چرا سرت تو گوشی منِ!
_این موسوی رو خدا برا تو آفریده. بی ریخت هست ولی خیلی با ادبِ.
ایستادم و دستم رو سمتش دراز کردم
_خیلی خب دیگه پشت سر پسر مردم غیبت نکن. کاری نداری؟
دستم رو گرفت و حرص در بیار خندید
_ برو خوش باش
خداحافظی کرد و رفت. فوری برای موسوی تایپ کردم
"خیلی ممنون از لطفتون ولی قرار شد این دیدار ها مداوم نباشه. با اتوبوس میرم"
پیام رو ارسال کردم و سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. واردش شدم و روی اولین صندلی نشستم. صدای پیامک گوشیم دوباره بلند شد
"به خاطر سردی هوا گفتم"
من اگر تا شب برای موسوی دلیل بیارم باز یه بهانهای داره. گوشی رو توی کیفم انداختم. درسته ما به هم علاقه داریم ولی نباید حتی تو حرف زدن با هم زیادهروی کنیم. یه بار که حضوری دیدمش حتما بهش میگم.
و به اطراف نگاه کردم، خدا رو شکر خبری از ماشین شاسی بلنده نیست. سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمم رو بستم.
کار با نسیم برای خودمون هست. اول کار هم که من هیچ پولی ندادم که بابت کارها به من دستمزد نمیدن. تا مشتری پیدا بشه و لباسی فاکتور کنه یه دو ماهی طول میکشه. توی این مدت باید برای فتحی کار کنم تا پول توی دستم باشه.
اتوبوس توی ایستگاه ایستاد. پیاده شدم. هوا داره سرد تر میشه و کتم جوابگوی این سرما نیست.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۶۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت101
💫کنار تو بودن زیباست💫
وارد مغازهی شدم فتحی با دیدنم جلو اومد.
_به سلام خانم مجد. پارسال دوست امسال آشنا!
فتحی از اون مردهاست که همیشه باید باهاش جدی حرف زد.خیلی زود صمیمی میشه
_سلام. ببخشید دیروز یکم اوضاعم خوب نبود لباس ها رو دادم همسایهم بیاره
متاسف گفت
_بله. خانم عباسی گفتن که پسرخالهتون داد و بیداد راه انداخته. قضیهچی بوده؟
چشم هام از سوال بیجای فتحی و فضولی زری خانم گرد شد و کمی اخم کردم
_سر و صدا تو خونهی همه هست. خانم فتحی نیستن؟
متوجه شد که از سوالش ناراحت شدم
_ببخشید از حرفم ناراحت شدید.
اهمیتی به جمله ی آخرش ندادم
_بهم گفته بود کار جدید داره برام
با اومدن همسرش خودش رو کنار کشید
_سلام عزال جون.
_سلام. اومدم اون لباسی که گفته بودید رو ببرم.
کمی مِنومِن کرد.
_اون رو فعلا نمیخوام. بیا این بالاتنه رو ببر
لباسی رو روی میز گذاشت
_چرا اون لباس رو دیگه نمیخواید؟
_قیمتش یکم بالا در میاد. گفتیم حالا بزاریم برای بعد.
به لباس روی میز اشاره کرد
_اینو میتونی دو روزه بیاری؟
نفس سنگینی کشیدم.چقدر خوب میشد اگر لباس رو الان میداد. دو روزه تمومش میکردم و دو میلیون دستم رو میگرفت
_باشه میبرم.
پاکتی رو روی میز گذاشت
_ اینم دستمزد اون کارهایی که دیروز داده بودی خانم عباسی آورده بود.
_مزد کار خودش رو دادید؟
سرش رو بالا داد
_نه.گفتم با خودت حساب کنه.
پاکت رو برداشتم.
_غزال جان هشت تا بالا تنه بود دونهای صد قرارمون بود دو تا آستین جفتی صد. پول رو بشمر که کمو زیاد نباشه
باز خدا رو شکر هفتصد برام میمونه. با پولی که دادم به مرتضی خیلی دستم خالی شد. پول رو شمردم و توی کیفم گذاشتم
_دستتون درد نکنه. بازم کار داشتید صدام کنید.
_یه خورده حجم کارمون کمه ولی باشه چشم.
لباس رو توی کاور گذاشتم خداحافظی کردم و بیرون رفتم.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۶۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت25
🍀منتهای عشق💞
_دایی چقدر بداخلاقی میکنه!
_اعصابش خورده.
در خونه باز شد و به تنهایی داخل اومد.
_ببخشید تنها شدید
سمت اتاق رفت
_حسین تلوزیون رو روشن کن
از اتاق گفت
_صبر کن الان میام
همزمان که از اتاق بیرون اومد سحر هم داخل اومد.
دایی هدیه ی کادو پیچ شدهای جلوم گذاشت
_قابلت رو نداره
با استرس نیمنگاهی به سحر انداختم
_این چیه؟
علی گفت
_مناسبتش چیه؟
دایی تلاش داره ناراحتیش رو نشون نده
_هدیهست. مناسبت هم نداره.
رو به سحر گفت
_میوه میاری؟
سحر نگاه دلخوری به دایی انداخت و ایستاد.
کادوی دایی رو برداشتم و بازش کردم. روسری بزرگی که از تمام رنگهای اُستوایی توش هست
انقدر رنگش زیباست که که چشمهام برق زد
_وای دایی این چقدر قشنگه
خوشحال گفت
_سلیقهی سحره!
نگاهم رو به سحر که با ظرف میوه سمتمون میومد دادم
_خیلی ممنون. واقعا زیباست
لبخندی زد و طوری که انگار ناراحتی قبلش رو فراموش کرده گفت
_رفته بودیم خرید تا این رو دیدم یاد تو افتادم برات خریدیم
علی گفت
_دستتون درد نکنه.
دایی گفت
_ سرت کن ببینیم بهت میاد
_حتما میاد.
روسری رو روی سرم انداختم و به علی نگاه کردم. ابرویی بالا انداخت
_چه بهت میاد!
_به رویا همه چی میاد
با لبخند به دایی نگاه کردم
_دستت درد نکنه. واقعا غافلگیر شدم
سحر گفت
_خوش پوش باش. از فردا بپوش برو دانشگاه.
علی گفت
_این بدرد دانشگاه نمیخوره!
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت102
💫کنار تو بودن زیباست💫
چقدر دلم هوای مامان رو کرده. اگر برم بهشت زهرا و برگردم مرتضی دوباره یه بهانه پیدا میکنه توی خونه سر و صدا درست کنه
میتونم به دایی بگم و برم ولی دایی که خونه نیست جلوی مرتضی رو بگیره.
شاید بهتر باشه به خود مرتضی بگم با اینکه پرو میشه ولی به قول مهدیه دیگه شرایط من اینطور شده.
شمارهش رو گرفتم و مثل همیشه منتظر لحن خشک و جدیش شدم.چند تا بوق خورد و صداش توی گوشی پیچید. اینبار آروم بود
_بله
چه عجب نگفت چیه غزال!
_سلام
_سلام. خوبی؟
نفس سنگینی کشیدم. چقدر سختمه بهش بگم.
_غزال سرم شلوغه. کار داری بگو؟
_میخواستم برم بهشت زهرا...
_چه خبره هر روز میری! بهشت زهرا برای پنج شنبههاست.
لب هام رو از حرص بهم فشار دادم.
_خدا سایهی خاله رو بالا سرت نگهداره. مادر داری نمیتونی حال من رو درک کنی.
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و تماس رو قطع کردم. بعد میگه چرا به امیرعلی میگی، به خودم بگو. آخه تو اصلا آدمی!
صدای پیامکگوشیم بلند شد. پیام از مرتضی بود.کلافه بازش کردم
"برو ولی زود برگرد"
با تعجب پیامرو چند بار خوندم
_مرتضی حرفش رو عوض کرد!
شاید گفتم خودت مادر داری من رو درک نمیکنی دلش نرم شده! اون از رفتار صبحش که به فکر صبحانهم بود. اینم که برای اولین بار از حرفش کوتاه اومد.
نفس راحتی کشیدم.هر چی همکه شده برای من خوب شد.شایدم مهدیه باهاش حرف زده
برگ های زرد روی زمین با شتاب باد، بلند شدن و توی هوا چرخیدن. یه لحظه چه بادی گرفت!
لباسم خیلی کم نیست و اگر برم بهشت زهرا شاید سرما بخورم. بهتره نرم و برگردم خونه.
سوار اتوبوس شدم. من که نرفتم کاش به مرتضی زنگ نمیزدم.فقط پروترش کردم
سر کوچه پیاده شدم. شدت باد انقدر زیادِ که کنترل چادرم کار سختی شده. کاور لباس رو جلوم گرفتم و چادرم رو با دست دیگهم مرتب کردم. به قدمهام سرعت دادم.
برای نجات از باد وارد کوچهی باریک زری خانم شدم. حالا که ابنجام برم پول بالاتهای که دوخته رو بهش بدم. شاید نیاز داشته باشه.
پشت در خونهشون ایستادم و زنگ رو فشار دادم. خیلی زود صداش بلند شد
_کیه؟
_من زری خانم
پاکت پول رو درآوردم و صد تومن برداشتم
در رو باز کرد
_سلام. رفتم پیش فتحی دستمزدتون رو داد.
جواب سلامم رو داد و خوشحال پول رو گرفت نگاهی به کاور توی دستم اتداخت
_کار جدید داده؟
_آره. ولی اینو خودم باید بزنم. گفت کارمون کم شده اگر دوباره بده برات میارم
کمی دلخور شد
_نمیشه اینو بدی من بزنم؟
_میارم برات. فعلا خودمم کار دستم نیست میخوام خودم بزنم.
آهی کشید
_باشه خدا روزی رسونِ
خداحافظی کردم و سمت خونه رفتم. به خاطر باد با عجله در رو باز کردم و داخل رفتم.
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت103
💫کنار تو بودن زیباست💫
کفشم رو دراوردم. اول میرم بالا لباس فتحی رو میزارم بعد میام به خاله سر میزنم
همزمان که پام رو توی راهرو گذاشتم در خونه خاله باز شد و مرتضی بیرون اومد.از دیدنم تعجب کرد. به خاطر لباس فتحی که توی کاور بود حسابی هول کردم.
_پس چرا نرفتی!
خودم رو جمع و جور کردم و سمت پله قدمی برداشتم
_یهو باد گرفت. هوا هم سرد شد
_اون چیه دستت!
تمام دلم یکجا پایین ریخت. اگر بفهمه بیچارهم میکنه. بی اراده سمتش چرخیدم و لبخند زدم
_برای نسیمِ. میاد دنبالش. میرمبالا لباس عوض کنم برمیگردم پیش خاله
پا کح کردم و پلهی دیگهای بالا رفتم.
_صبر کن پنجشنبه خودم میبرمت
کلافه چشم هام رو بستم و یاد حرف مهدیه افتادم.یکمسیاست کن حالا که شرایطتت اینطوری شده
دوباره لبخند زورکی رو لب هام نشوندم
_دستت درد نکنه. حالا تا پنجشنبه ببینیم چی میشه
_برو لباست رو عوض کن بیا ناهار
با سر تایید کردم و پله ها رو بالا رفتم.
چادرم رو باید بشورم. از پایین که بیام اول چادرم رو میشورم بعد میشینم سر کار فتحی. آخر شب هم درس میخونم.
لباس فتحی رو گوشهای گذاشتم. مانتوم و مقنعهم رو درآوردم و تونیک بلندی پوشیدم. گوشیم رو توی جیب تونیک انداختم. روسری رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم
بوی غذا که نمیاد! پس چرا مرتضی گفت بیا ناهار
پشت در ایستادم چند ضربه زدم و وارد شدم.
با دیدن خاله که داشت ساندویچ میخورد فهمیدم چرا بوی غذا نمیاد.
_سلام
خاله کمی دوغ خورد و گفت
_سلام عزیزم. بیا مرتضی برامون ساندویچ آورده
مرتضی گفت
_برای همه سوسیس آوردم . حواسم بود تو فقط ساندویچ مرغ میخوری. برای تو مرغ آوردم
کنار خاله نشستم و تنها ساندویچی که توی مشما مونده بود رو برداشتم.
_دستت درد نکنه
_مریم پاشو دوغ غزال رو هم بیار
مریم به حرف برادرش، ساندویچش رو روی زمین گذاشت. ایستاد و سمت آشپزخونه رفت
_بخور ببین مزهش چه جوریه
انگار از وقتی کارش درست شده اخلاقش هم درست شده. نگاهی به خاله که با اشتها به ساندویچش گاز میزد انداختم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۳۷۷هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂