eitaa logo
بهشتیان 🌱
29.1هزار دنبال‌کننده
130 عکس
29 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
📌 *مثلِ علی‌بن مهزیار... ☀️ خوشبختی یعنی… مثل «علی‌بن مهزیار»، امام زمانت به تو بگوید: چرا اینقدر دیر به دیدنمان آمدی؟ ما صبح تا شب و شب تا صبح منتظرت بودیم…
هدایت شده از دُرنـجف
785_48159166933129.mp3
20.11M
باب‌الحوائجی به نام شریفه خاتون!
هدایت شده از  حضرت مادر
عاقبت بخیری اگه عکس بود . . :)
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 ماشین راه افتاد‌ سرچرخوندم و به راننده‌ی مشکوک پشت سرم نگاه کردم.‌ چهره‌ش رو ندیدم. پشت فرمون نشست و در ماشین رو بست. نگاهم رو به رو برو دادم. اگر دنبالم بیاد، پِی دعوا و ناراحتیِ مرتضی رو به تنم میمالم و به راننده میگم بره جلویِ نزدیک ترین کلانتری، بایسته. اگر دوباره برگردم‌نگاهش کنم فکر میکنه ازش ترسیدم. اما چاره‌ای ندارم. آهسته سرچرخوندم به عقب نگاه کردم. انگار بیخیالم شده. انقدر از حضورش ترسیدم که کلا یادم رفت مرتضی فهمید، دانشگاه نرفتم. گوشیم رو توی دستم گرفتم و به تماس های از دست رفته‌ش نگاه کردم. از تو مزون که قطع کردم دیگه زنگ نزده. شاید بهتر باشه به مهدیه بگم شماره‌ی مهدیه رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. خدا کنه بچه هاش جواب ندن که کلی حرف دارن و من از استرس نمیتونم جوابشون رو بدم. بعد از خوردن چند بوق شنیدن صدای خودش خوشحالم کرد. _سلام. چه عجب یاد من کردی! مضطرب گفتم _سلام. مهدیه کجایی؟ نگران پرسید _خونه‌م! چی شده؟ نگاهی به اطراف انداختم تا بغضی که دوباره فعال شده رو پس بزنم. _مهدیه امروز ما دانشگاه کلاس نداشتیم من با دوستام قرار گذاشتم‌ بریم جایی. _از دست تو! تو با کلی قول و قرار اجازه‌ی دانشگاه رفتن رو گرفتی! مگه‌ نگفتن سرت رو بنداز پایین برو دانشگاه وبرگرد. میدونی دایی یا مرتضی بفهمن چیکارت میکنن! همون یه ذره امیدی هم که داشتم با این حرف مهدیه از دست رفت و بغضم شدت گرفت. _مرتضی فهمید کمی سکوت کرد _یا حضرت عباس. الان میخوای چیکار کنی؟! _نمیدونم.‌ زنگ زدم‌ از تو بپرسم! _اون کله خرابه.‌من الان چیکار میتونم‌ بکنم. تو که شرایط بسته‌ی خونه‌ ی ما رو میدونی! این چه کاریه کردی!؟ برای سرکار رفتنم به مهدیه هم نمیتونم اعتماد کنم. _غزال بیا خونه‌‌ی من. آروم که گرفت بعد برگرد _نه. تو بیا _بچه هام رو چیکار کنم؟ تو بیا من زنگ میزنم باهاش حرف میزنم _مرتضی رو نمیشناسی! فقط همین مونده آبروم جلوی شوهر تو بره نفس سنگینی کشید _خیلی خب. فعلا خونه نرو برم پایین ببینم خواهرشوهرم بچه‌ها رو نگه میداره یا نه. _فکر کنم من نیم ساعت دیگه برسم خونه _الان بهت زنگ میزنم. فعلا خداحافظ تماس رو قطع کردم و نگاهم رو به بیرون دادم.‌ ای خدا من تا کی صدتا بزرگتر دارم! الان برسم خونه هیچ‌کس نمی‌تونه جلوی مرتضی رو بگیره.‌ صدای زنگ‌گوشیم بلند شد و با دیدن اسم مهدیه فوری جواب دادم. _الو چی شد؟ _بچه ها رو گذاشتم‌ پیش خواهر شوهرم. غزال اگر ماشین من رو جلوی در ندیدی نرو داخل تا بیام.‌باشه؟ _باشه خداحافظ دوباره ای گفت و تماس رو قطع کرد. اگر شرایط بد بشه و مجبور شم بگم کجا بودم باید قید کارکردن رو هم بزنم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۲۷هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
کلاس پیش دانشگاهی میرفتم که متوجه یه پسر شیک و خوش قیافه موتور سوار شدم که من رو از مدرسه تا خونه تعقیب میکرد، دلهره و دلشوره افتاد به جونم که اگر بابام و یا داداشم ببینه چه دعوایی بشه، و مطمئن بودم که من رو هم تقصیر کار میدیدن، چند روزی ، من رو تعقیب کردو و یک روز خانمی به عنوان خواستگار اومد خونه ما، برای همون پسری که من رو تعقیب میکرد، بابام مخالفت کرد و به من گفت این پسره آدم نیست، ولی من .... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از دُرنـجف
بعضی از شما انگار همه چیز را فراموش کرده‌اند. و انگار باور نمی‌کنند که من لحظه به لحظه بدونِ هیچ کوتاهی‌‌ ای به کارهای شما دل مشغولم و مدام به یادِ « تك‌ تك » شما هستم💔😭 -بخشی از نامه‌ی عج به شیخ مفید
هدایت شده از بهشتیان 🌱
کلاس پیش دانشگاهی میرفتم که متوجه یه پسر شیک و خوش قیافه موتور سوار شدم که من رو از مدرسه تا خونه تعقیب میکرد، دلهره و دلشوره افتاد به جونم که اگر بابام و یا داداشم ببینه چه دعوایی بشه، و مطمئن بودم که من رو هم تقصیر کار میدیدن، چند روزی ، من رو تعقیب کردو و یک روز خانمی به عنوان خواستگار اومد خونه ما، برای همون پسری که من رو تعقیب میکرد، بابام مخالفت کرد و به من گفت این پسره آدم نیست، ولی من .... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 لباسش رو عوض کرد. بهتره قبل از اینکه پایین بریم‌ از اتاقی که بین مهشید و زهره افتاده بهش بگم _مهشید و زهره بحثشون شد. _مثل همیشه _مهشید قهر کرد اومد بالا. شاید نیاد پایین نگاهی تو آینه به خودش انداخت _تقصیر کی بود؟ نفس سنگینی کشیدم _خیلی به هم‌گیر میدن. فقط گفتم که بدونی _دستت درد نکنه. اون هندونه رو بردار ببریم پایین _خاله خودش میوه خریده نگاه از آینه برداشت و رو بهم گفت _پول از کجا آورد؟! احتمالا از عفت خانم گرفته. خاله دوست نداره ما وارد جزییات دخل و خرج خونه‌ش بشیم.‌ خندیدن وگفتم _به نظرت زشت نیست من برم بهش بگم خاله از کجا پول آوردی! _نمی‌گم برو بپرس که! می‌شناسمت.‌می‌دونم که می‌دونی صدا دار خندیدم _نمی‌دونم. بیا بریم گرسنگی مُردم. از خونه بیرون رفتیم. صدایی از خونه‌ی رضا نمیاد و این جای تعجب داره پله‌ها رو پایین رفتیم. با دیدن رضا روی مبل جلوی تلوزیون تعجب کردم. یعنی مهشید هم اومده! رضا به احترام علی ایستاد و با هم دست دادن. نیایش هم از دیدن علی ذوق کرد و سمتش رفت.علی بغلش کرد.‌ وارد آشپزخونه شدم. زهره برنج رو توی دیس می‌کشید. خاله گفت _رویا چه خوب شد که اومدی. اون سالاد رو بریز تو کاسه‌ها _چشم. مهشید کجاست‌. اومد پایین؟ ظرف سالاد رو برداشتم. زهره پوزخندی زد _فکر کن اون نیاد. اینا فیلمشه. معلوم نیست چه هدفی داره که اینجوری بهش می‌رسه. خاله مرغ خوری رو روی کابینت گذاشت و لحنش رو پر از خواهش کرد _زهره جان ادامه نده بزاز زندگی برادرت آروم بگیره! _مامان جان من اگر حرفی زدم برای خالی کردن حرص خودم به شماها زدم. اگر مهشید اون حرف رو نمی‌زد من هیچی بهش نمی‌گفتم. الانم همه‌تون بدونید اگر کاری به کار من نداشته باشه هیچ حرفی نمی‌زنم. اما اگر حرفی بهم بزنه هرچی از دهنم در بیاد بارش میکنم پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
معلم زیست💯 تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم می‌ایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم می‌اومد تا اینکه محبت‌هاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریم‌تو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌126 💫کنار تو بودن زیباست💫 ماشین راه افتاد‌ سرچرخوندم و ب
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 آهسته وارد کوچه شدم و با دیدن ماشین مهدیه نفس راحتی کشیدم. فوری گوشیم رو روی حالت سکوت گذاشتم تا اگر موسوی حرف گوش نکرد و زنگ‌زد کسی متوجهش نشه جلو رفتم. در حیاط نیمه بازه و این کارم رو راحت‌تر میکنه. خواستم داخل برم که صدای ملتمس و آروم مهدیه رو شنیدم _‌....نمیخوای! مرتضی با غیظ گفت _ چه ربطی به این کار داره! _ربط داره برادر من! چند بار باید اشتباهت رو ببخشه! نمیشه که هی بگی ببخشید و انتظار داشته باشی نادیده بگیره. _تو بگو چیکار کنم؟ _صدبار گفتم الانم میگم.‌راه و روشت اشتباهه. وقتی عصبانی میشی چشمت رو روی همه چیز میبندی. انگار نه انگار بعدنی وجود داره. الان که اومد حرف نزن. مرتضی تشرمانند گفت _هیچی نگم‌که هر غلطی دلش خواست بکنه! _غلط چیه آخه! با دوستاش رفته بیرون! _این غلط نیست پس چیه! _مرتضی قبول کن جامعه‌ی الان ما، جامعه‌ی بیست سال پیش نیست که تو توش موندی! غزال دختر خوبیه، سربزیر و قابل اعتماده‌ نباید انقدر بهش سخت گرفت. دختر ولنگاری نیست که دو دوستی بچسبیم بهش! خدا این مهدیه رو از ما نگیره. در رو هول دادم و داخل رفتم‌ از صدای لولای در هر دو متوجهم شدن و نگاهم کردن.‌ سلام آرومی گفتم داخل رفتم و در رو بستم‌ مضطرب به مرتضی خیره موندم. با این چشم غره‌ای که بهم میره معلومه به سختی داره جلوی خودش رو میگیره. مهدیه با چشم و ابرو به داخل اشاره کرد و ازم خواست زودتر برم خونه نگاه ازشون گرفتم و سمت خونه رفتم. دلم میخواد بدوئم ولی مجبورم آهسته برم کفشم رو درآوردم و داخل راهرو رفتم‌ صدای گریه‌ی نرگس رو شنیدم _الان برای چی من دعوا کرد؟ مریم گفت _صد بار گفتم عصبانیه نرو توی حیاط باز خیره سر بازی درآوردی رفتی. _داد زد صداش رفت بیرون آبروم رفت خاله با باتشر گفت _این آبرو چیه هی میگی آبروم رفت آبروم رفت.‌آبرو با داد و فریاد برادرت نمیره. لحنش رو حرصی کرد _همه‌ش تقصیر این دختره ورپریده غزالِ. بچه آروم برو درست رو بخون دیگه. هر روز یه دردسر جدید راه مینداره. برم خونه‌ی خاله میخواد سرم غر بزنه. بهتره برم بالا.‌ تا نیمه های راه پله رفتم که صدای مرتضی ته دلم رو خالی کرد _بیا پایین کارت دارم ترسیده سمتمش چرخیدم و از هولم گفتم _سلام.‌ لباس عوض کنم میام بدون اینکه نگاهم کنه سمت خونه رفت و گفت _نمیخواد. با همونا بیا رفت و مهدیه با چشم و ابرو اشاره کرد حرفش رو گوش کنم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۲۷هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هیچ چیز از زیبایی کم نداشتم. اما وضع مالیمون انقدر بد بود که هیچ خواستگاری خونمون نمی اومد. تا یه روز سرشناس ترین آدم محل اومد خواستگاریم. وضع مالی عالی داشتن و جزو خیرین محل بودن. به اصرار پدر و مادرم قبول کردم‌ اما همه چیز اونجوری که فکر میکردم نبود. شوهرم همه‌ش فکر میکرد.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ورود رهبر انقلاب به حسینیه امام خمینی و آغاز مراسم تنفیذ خداوندا نعمت عظیم رهبری معظم وفرزانه حضرت امام خامنه ای را تا ظهور دولت یار برما نگهدار🫀
شروع منتهای عشق فصل دوم👇 https://eitaa.com/behestiyan/42168
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌127 💫کنار تو بودن زیباست💫 آهسته وارد کوچه شدم و با دیدن
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نفس سنگینی کشیدم و پله ها رو پایین رفتم. پشت سر مهدیه وارد شدم و چادرم رو درآوردم و رو به خاله سلام دادم برعکس لحنش پشت سرم، حسابی تحویلم گرفت _سلام دختر قشنگم. خسته نباشی. همیشه برای اینکه جو خونه آروم بگیره خودش رو به بیخیالی میزنه. مطمعنم اگر مرتضی نبود الان کلی سرم غر میزد. مرتضی سمت اتاق رفت و درش رو بست.‌مهدیه جلو اومد و کنارگوشم گفت _غزال برو تو اتاق بهش بگو ببخشید بزار تموم شه ابروهام از تعجب بالا رفت _چرا بگم ببخشید! _میدونم به کسی ربطی نداره ولی بهت گفتم برای آرامش دل خودت و مامانم با مرتضی راه بیا. من اخلاقش رو میدونم‌ تو یه ببخشید بهش بگی آروم میگیره به در اتاقی که مرتضی داخلش رفت نگاه کردم و رو به مهدیه گفتم _خودش گفت بهم بگی ازش عذرخواهی کنم؟ رنگ نگاه مهدیه دلخور شد _مگه عقده داره! نگاهش رو به حالت قهر ازم گرفت _خب نگو. من به خاطر خودت میگم خواست سمت آشپزخونه بره که دستش رو گرفتم _قهر نکن. باشه الان میرم پیشش لبخند روی صورتش پهن شد _پس صبر کن یه لیوان آب بدم براش ببری کیف و چادرم رو گوشه‌ای گذاشتم. با سیاست مهدیه درسته همه چیز آروم میشه ولی روز به روز مرتضی پرو تر میشه مهدیه لیوان آب رو سمتم گرفتم و ذوق زده گفت _زود باش درمونده نگاهش کردم _تو رو خدا دو دل نشو. برو بزار اونم اعصابش آروم بگیره لیوان آب رو ازش گرفتم و همزمان در اتاق باز شد و مرتضی با اخم بیرون اومد _من برمیگردم مغازه بیرون رفت و در رو کمی بهم کوبید. مریضه، به من میگه بیا کارت دارم بعد ول میکنه میره! مهدیه گفت _دنبالش برو تو حیاط لیوان رو سمتش گرفتم _دیگه رفت. باشه برای شب دلخور لیوان رو سمتم هول داد _تا شب اعصابش خراب میشه. برو دیگه کلافه گفتم _وای مهدیه ول کن دیگه من الان... دستش رو روی دهنم گذاشت _من به خاطر تو زندگیم رو ول کردم اومدم اینجا! تو هم به خاطر من برو تا دیر نشده کلافه نفسم رو بیرون دادم و باشه‌ای گفتم. در دو باز کردم و بیرون رفتم.‌ مرتضی نزدیک در حیاط بود. برای اینکه بیرون نره صدام رو کمی بلند کردم _مرتضی... با تعجب برگشت سمتم ولی فوری اخم رو بین ابروهاش انداخت دمپایی های مریم رو پوشیدم و چند قدم باقی مونده سمتش رو رفتم. نگاهی به چشم‌هاش انداختم و برای اینکه بتونم حرفی که مهدیه مجبورم کرده بزنم، سربزیر شدم. _چیه؟ زود باش کار دارم. خدایا کی من رو از اینجا نجات میدی؟ آب دهنم‌رو به سختی پایین دادم _چیزه...من... نفس سنگینی کشیدم زودتر بگم خودم رو راحت کنم _ببخشید _چی رو؟ چقدر این‌رو داره! چشمم رو بستم‌تا با نگاه طلبکارم خرابکاری نکنم _امروز باید به یکی میگفتم.‌وقتی دوستام گفتن، نتونستم نه بیارم؛ دیگه بعد کلاس رفتیم _بعد کلاس! اصلا امروز کلاس داشتید شما! چشمم رو باز کردم.‌ این از کجا فهمیده کلا کلاس نداشتیم. از خجالت سربزیرتر شدن. _بخشیدم. بار آخرت باشه جمله‌ی لج در بیارش رو گفت بیرون رفت و در رو بست. از حرص دلم میخواد لیوان‌ رو بکوبم به در. همه‌ش تقصیر مهدیه‌ست. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۳۰هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
شروع منتهای عشق فصل دوم👇 https://eitaa.com/behestiyan/42168
موقع کار‌ کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم‌ که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ عزیزان امسال هم اگر شرایط واریزی ها خوب باشه تصمیم داریم برای سفر اولی های اربعین یا دوستانی که هزینه برای سفر کربلا ندارن قدمی برداریم و کمک هزینه بدیم از ۳۰هزار تومن تا هرچقد که در توانتونه به نیت اهل بیت و شهدا یا امواتتون کمک کنید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نگاه حرصیم رو از در حیاط برداشتم و سمت خونه برگشتم. هنوز تو حیاط بودم و به راهرو نرسیده بودم که مهدیه با ذوق جلو اومد _گفتی؟ چی گفت؟ نگاه دلخورم رو بین چشم‌هاش جابجا کردم _مهدیه به نظرت من تا کی میتونم در برابر این پرو بازی های مرتضی دهنم رو ببندم کمی اخم کرد _وا! غزال این چه حرفیه. مگه چی شد؟ دمپایی ها رو درآوردم و لیوان اب رو توی دستش گذاشتم _هیچی. ولی دوست داشتم به روش خودم، الان بهش بگم به تو ربطی نداره که تو کار من دخالت میکنی مریم که متوجه نشدم کی بیرون اومده گفت _اونم یکی میخوابونه تو صورتت که... با حرص حرفش رو قطع کردم _من کتک خوردن رو به ذلت ترجیح میدم نگاه از هر دوشون گرفتم و با غیض از پله ها بالا رفتم.‌ صدای آهسته‌ی مریم رو شنیدم _مگه چی بهش گفته که میگه ذلت؟! مهدیه پر غصه و ناامید گفت _نمیدونم. بریم‌تو زنگ بزنم بهش بیینم چی‌گفت که دوباره خرابکاری کرد. کیف و چادرم رو پایین جا گذاشتم و کلید ندارم برم بالا. الان برم‌پایین خاله میخواد غر بزنه حوصله ندارم چند تا پله پایین رفتم تن صدام رو بالا بردم _نرگس کیف و چادر من رو میاری؟ چند لحظه بعد مریم کیف و چادرم رو آورد بقیه‌ی پله ها رو پایین رفتم‌ و ازش گرفتم _میای ناهار؟ _نه سیرم خواستم سمت خونه برم که گفت _مرتضی ناراحتت کرده با ما چرا قهر کردی! سمتش سر چرخوندم _قهر نیستم.‌الان‌خاله میخواد غر بزنه به خدا حوصله ندارم _مهدیه زنگ زد به مرتضی دعواش کرد اخم‌هام توی هم رفت _اصلا برای من مهم نیست.‌ببخش خسته‌م باید برم‌بالا پله ها رو بالا رفتم.‌ کلید رو از کیفم‌بیرون اوردم در رو باز کردم و داخل رفتم به محض ورودم گوشیم شروع به لرزیدن کرد. از کیفم بیرون آوردمش و با دیدن اسم نسیم دو کمی عصبی شدم.‌ خوبه بهش گفتم زنگ نزن! تماس رو وصل کردم آروم اما شاکی گفتم _آقای موسوی! خوبه گفتم زنگ نزنید ‌ با احتیاط گفت _سلام. خوبی؟ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نفس سنگینی کشیدم _بله _نمیدونی چقدر نگرانت بودم. کاریت که نداشت؟ یه لحظه از لحنم پشیمون شدم. _نه‌. ببخشید اگر تند حرف زدم _حالت برام قابل درکه. انقدر دلشوره داشتم که تا الانم صبر کردم کلی عذاب کشیدم به سرم زد بیام جلوی خونتون ولی ترسیدم برات بدتر بشه _چیزی نگفت. یعنی زنگ‌زدم به دختر خاله‌بزرگم یکم روش نفوذ داره اومد آرومش کرد. نفس راحتی کشید _خب خدا رو شکر. چند لحظه سکوت کرد با لحن خاص و مهربونی گفت _غزال خانم از اینکه انقدر مهربون و صبورِ لبخند رو لب‌هام نشست _خیلی دوستت دارم. خیلی بیشتر از چیزی که بخوای فکرش بکنی. امرور خیلی حرف آماده کرده بودم بهت بزنم ولی نشد گوشه‌ای نشستم.‌کاش روم میشد بگم‌خب الان‌بگو _میخوای الان‌بگم؟ چه خوب که خودش پرسید. ناخواسته تن صدام پایین‌اومد _اگر دوست دارید بگید _ خانواده‌ی من رو ازدواج زود دختر و پسر خیلی تاکید دارن. و من به خاطر درسم یکم دیر کردم.‌ هر کسی رو هم که معرفی میکردن‌ احساس میکردم خیلی ازش فاصله دارم ولی وقـتی تو رو توی دانشگاه دیدم و کم‌کم باهات آشنا شدم، احساس کردم بعد از چند سال سفر طولانی، بالاخره رسیدم خونه. وای که چقدر از شنیدن این حرف ها به وجد میام! _به مادرم گفتم ولی خونه‌ی ما کلا با ازدواج هایی که پسر خودش بپسنده مخالفن و میگن مادرت باید انتخاب کنه. اما وقتی ایمان داشته باشی که خدا قراره بهترین‌هارو سر‌ راهت بذاره؛ میذاره. چون بهش ایمان داری. چند ماهی طول کشید تا راضیش کنم.‌ بعد از اون تنش و ناراحتی که مرتضی درست کرد با شنیدن این حرف ها انگار بهم آرامبخش زدن _الو آهسته گفتم _میشنوم _الان خدا رو شکر تمام موانع برداشته شده. فقط مونده دایی تو _اونم تلاش میکنم تا آخر ماه بهشون بگم ذوق زده گفت _واقعا! یعنی به حاجی بگم آخر ماه؟ _نه فعلا نگید. من خبرتون میکنم _باشه. ولی به همین حرفم خیلی خوشحالم کردی. ببخشید مزاحمت شدم لبخندم عمیق تر شد _خواهش میکنم شما مراحمید.‌ _فعلا خداحافظ _خدانگهدار تماس رو قطع کردم و نفس راحتی کشیدم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۴۳٣هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Babak Mafi - Fereshteh.mp3
8.4M
اسم ترانه ها ار اسمی که بشه منظور من تویی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _حالا من ازت خواهش می‌کنم به خاطر من اگر مهشید حرفی زد جوابش رو ندی هر سه به علی نگاه کردیم.زهره که انتظار نداشت علی این حرف رو بهش بزنه کمی خجالت کشید _علی به خدا اون حرف از گذشته زد رضا هم خندید _خواهر من بالاخره باید یه جا یکی تموم کنه یا نه! _اون شروع کرد _تو تموم کن! خاله درمونده گفت _خدا خیرت بده علی جان. تو بگو شاید حرف گوش کرد علی از حالت درمونده خاله ناراحت شد و لحنش کمی تند شد _زهره انقدر باید ادامه بدی که مامان برای ارامش خونه التماست کنه؟! _باشه من جواب نمی‌دم ولی همه‌تون می‌بینید اون بیخیال نمی‌شه علی جلو اومد و سینی که توش کاسه‌های سالاد رو گذاشته بودم برداشت. _مامان میلاد کجاست؟ رنگ و روی خاله پرید _الان میگم بیاد علی بیرون رفت. فوری رو به خاله گفتم _میلاد رفته بیرون مضطرب با سر تایید کرد و رو به زهره گفت _پاشو برو تو کوچه بهش بگو بیا تا علی نفهمیده زهره ایستاد و اخرین دیس برنج رو روی کابینت گذاشت _من نمیرم. مسعود گفته شب بیرون نرم _من میرم خاله خاله ناراحت و گفت _من و رویا بریم‌ علی می‌فهمه شر میشه. حالا تو هر کاری دلت بخواد میکنی این یکی رو میگی مسعود نمی‌زاره! _مامان جان مسعود کارش معلوم نیست‌ یهو بیاد من رو بیرون ببینه شاکی میشه بعد برای شب کاری بعدش باید برم‌ خونه ی مادر خودش _خاله من جوری میرم‌که علی متوجه نشه صدای بسته شدن در حیاط بلند شد. خاله سمت پنجره رفت _خدا رو شکر خودش برگشت. سر سفره نشستیم. شروع به خوردن کردیم. زهره جایی نشست که اصلا مهشید رو نبینه. رضا با میل و اشتها شروع به خوردن کرد و اصلا نه حواسش به زهره بود نه چشم و ابرو نازک کردن مهشید پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
موقع کار‌ کردن به ما میگن عروس عین دختره ولی موقع هدیه دادن ما باید ۵۰ تومن دَشت بگیریم؟ پارسال من تصمیم گرفتم‌ که نگیرم و نگرفتمم هر چی اصرار کردن گفتم نه مرسی بدین به بقیه که خواهر شوهرم تیکه پروند ناز نکن بگیر نکنه بابات بیشتر میده که اینو قبول نداری ؟ گفتم چطوری بابای تو به تو میده طلا میخره برات بابای منم میده من دخترشم البته بابای من به عروساشم مثل دختراش میده تفاوت نمیذاره پنجاه تومن و الان به بچه نمیدن به خدا که ما امسال به بچه های بزرگ نفری صد عیدی دادیم جلوی گدا بندازی پس میده، ناراحت شد رفت. جاری هامم به تبعیت از من پول و گذاشتن رو میز و گفتن ما هم نمیخوایم که پدرشوهر و مادر شوهرم بلند شدند رفتند ولی بعدش شوهرم... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از  حضرت مادر
حسین جان! توانِ کِشمکِشم نیست بی تو با ایام بُرونم آور از این ماجرا که می‌میرم.. -حسین منزوی