eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.1هزار دنبال‌کننده
265 عکس
99 ویدیو
1 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌221 💫کنار تو بودن زیباست💫 استرسی از حضورش گرفتم‌که تمرک
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نسیم نا امید گوشی مزون رو سرجاش گذاشت. _چی گفت؟ _مثل بقیه، تشکر کرد گفت جا نداریم لباس رو نگهداریم موقع عروسی میایم‌ می‌بریم. کنارش نشستم _شبِ عیده همه پول هاشون رو لازم دارن. آهی کشید _میدونم. دستت درد نکنه. این دو ماه خیلی تلاش کردی و تمام لباس ها رو آماده کردی. فقط خانواده‌ی موسوی اومدن لباس هاشون رو بردن.‌ با اون عروسِ که کلی ذوق کرد و گفت لباس رو میبرم‌ مغازه‌ی فتحی نشون میدم. _بهاره نمیخواد پولش رو بیاره؟ نا امید لب‌هاش رو پایین داد _نمیدونم. یه ماه تا تاریخ چکم بیشتر وقت نمونده. میخواست بیاره توی این دو ماه میاورد دیگه! نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک سه شده و باید برم. _نسیم من تو ایام عید نمیتونم بیام. یعنی بهانه ندارم که بیام _عیب نداره. فاکتور ندوخته که نداریم.‌ برو بهت خوش بگذره _خوش کجا بود! داییم گفته تو عید یه روز باید بریم‌ محضر‌. امیر علی بهم گفته نگران‌ نباشم ولی مگه میشه؟ _موسوی میدونه؟ سرم رو بالا دادم _نه. یکم‌ روش زیاد شده دو سه باری با اینکه زیادی بهش رو نمیدم ولی اسم امیر علی که اومده داد و بیداد کرده. مثل دیشب _خیلی دوستت داره. _بهش حق نمیدم. چون میدونه هیچ وقت ما همدیگرو نخواستیم و نمیخوایم. اخلاقش اومده دستم. الان زنگ میزنه عذرخواهی میکنه ولی اینبار نمیخوام‌ ببخشم _قهری باهاش؟ _قهر که نیستم ولی باید جلوش وایستم نفس سنگینی کشید و ایستاد _غزال برای من خیلی دعا کن. خندید و ادامه داد _ بابام چک رو بفهمه طلاقم میده حرفش من رو هم به خنده انداخت _طلاق چیه! نهایت یکم دعوات بکنه سری به تاسف تکون داد _تو بابای منو نمیشناسی! _ان شالله بهاره پول میاره نگران نباش کیف و چادرم رو برداشتم. _کاری نداری؟ _نه برو به سلامت. خداحافظی گفتم و از خیاط خونه بیرون رفتم.‌ بهاره بین مانکن ها نشسته بود و با تلفن حرف میزد. دستی براش تکوت دادن که با لبخند و تکون سرش حواب خداحافظیم رو داد.‌ از مزون بیرون اومدم. خدا رو شکر زمستون تموم شد و از سرما نجات پیدا کردم. ‌کُتم اصلا به درد روز های سرد و برفی نمی‌خورد. روبروی ایستگاه اتوبوس ایستادم که صدای بوق ماشینی حواسم رو به خودش جلب کرد با دیدن موسوی پشت فرمون ماشین، کمی اخم کردم. پیاده شد و لبخندی زد و با سر به ماشین اشاره کرد. فکر کردم زنگ میزنه منت کشی کنه! سمتش رفتم. _سلام نگاه دلخوری بهش انداختم _علیک سلام خنده‌ی صدا داری کرد در جلو رو برام باز کرد. بدون اینکه هیچ انعطافی توی نگاهم بهش نشون بدم روی صندلی ماشین نشستم‌. در رو بست و ماشین رو دور زد و پشت فرمون نشست. _قهر نکن که اصلا بهت نمیاد! نگاهی بهش انداختم و طلبکار گفتم _قهر نیستم ولی فکر کنم حق دارم ناراحت باشم! سر خوش گفت _از الان تا آخرین روز عمرمون، از طرف من تو حق همه چی داری دوباره زبون بازی هاش شروع شد و مثل همیشه هم تو نرم کردن من موفق‌. لبخندی زدم و نگاهم رو به روبرو دادم. _الان که خندیدی؛ ولی من برای اینکه از دلت در بیارم میبرمت یه جای دنج به صرف ناهار _نه نمیام. برو سمت خونمون تچی کرد و ماشین رو راه انداخت _اذیت نکن دیگه _اذیت نیست! من معذوریت دارم. خودتم میدونی. باید برم خونه وگرنه برام دردسر میشه نفس سنگینی کشید و نا امید گفت _کی تموم‌میشه این روزها؟ چند لحظه‌ای سکوت کرد _من با بابام حرف میزنم و شرایط رو میگم‌راضیش میکنم بی رضایت داییت عقد کنیم فقط همینم مونده بی کس و کار عقد تو بشم. دایی هر چقدرم بد باشه یه پشت و پناه برای من هست _نه اینجوری نمیخوام. _غزال تا کی!؟ _یه خورده میترسم الان بهش بگم نزاره درسم رو تموم کنم.‌صبر کن آخر ترم بهش میگم راضیش میکنم. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت 618 هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 عمو حرف رو عوض کرد _راستی حسین آقا اون ماشین که می‌خواستی چی شد؟ دایی گفت _می‌رسم حالا خدمتتون.‌برای همسرم می‌خوام از فرصت استفاده کردم. ایستادم و سمت آشپزخونه رفتم. دلم می‌خواد یکی پیدا بشه حالی میلاد بکنه هر چی دیدی به زبون نیار.‌ زهره بچه به بغل پشت سرم اومد. حرص درآر خندید و به شوخی گفت _ لااقل جلوی بچه مراعات می‌کردید بغض توی گلوم گیر کرد و صدام لرزید _علی نمی‌دونست میلاد بالاست! ناباور نگاهم کرد _بچه‌ شدی! بغض برای چیه!؟ گوشه‌ای نشستم ونگاهم رو به جهت مخالف زهره دادم.اشکم رو که پایین ریخت فوری پاک کردم _رویا! این که گریه نداره کنارم نشست. صورتم رو سمت خودش چرخوند _ببینم تو رو! گریه‌م گرفت _از خجالت مُردم _خجالت بکش! بچه یه حرفی زد. بعدم گناه که نکردید. شوهرت بوده با دیدن علی توی چهارچوب در آشپزخونه اشکم رو پاک‌کردم. هم از میلاد عصبیه هم از حال من درمونده داخل اومد و ناراحت گفت _پاشو بریم بالا به برنج سر بزن ناراحتیم رو می‌بینه به بهانه ی برنج می‌خواد بریم بالا آرومم کنه.‌ ایستادم. جلو رفتم درمونده نگاهش کرد _زشت نیست دو تایی بریم بالا _نه.‌ رو به زهره گفت _به میلاد بگو تا آخر شب جلوی دست من نیاد دستش رو پشت کمرم گذاشت _بریم بالا سرم رو پایین انداختم تا کسی رو نبینم. پله‌ها رو بالا رفتم و علی هم پشت سرم اومد پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دکتر محمد مخبر را بیشتر بشناسیم 🔰فردی که پس از پیروزی پزشکیان، ابطحی(رئیس دفتر محمد خاتمی) به وی پیشنهاد داد که با توجه به کارآمدی وی، او را به معاون اولی خود برگزیند. 🔹 امروز با حکم مستقیم رهبری دستیار و مشاور مقام معظم رهبری شد.
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌222 💫کنار تو بودن زیباست💫 نسیم نا امید گوشی مزون رو سرجا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 سکوت کردنگاهم‌رو به خیابون دادم. _یه خیابون پایین تر نگه دار مرتضی نبینمون نفس سنگینی کشید _پس من سه ماه دیگه هم صبر میکنم ولی بعدش دیگه با بابام حرف میزنم _شاید بیشتر از سه ماه بشه. ماشین رو نگهداشت و درمونده گفت _یکم بیشتر تلاش کن لبخند کمرنگی روی لب هام نشوندم _باشه دستگیره‌ی در رو کشیدم و پیاده شدم. _ممنون بابت زحمتت _زحمت کجا بود! مواظب خودت باش خداحافظی گفتم و ماشین رو راه انداخت با تک بوقی جوابم رو داد و رفت. پیاده تا خونه رفتم و از سر و صدای حیاط تعجب کردم. کلید رو توی قفل در پیچوندم و بازش کردم. به محض ورودم نورا دختر کوچیک مهدیه با ذوق جلو اومد _سلام خاله خم شدم بغلش کردم _سلام وروجک _دایی برای همه ساندویچ آورده برای تو غذا خریده کنار گوشم گفت _به منم میدی؟ صورتش رو بوسیدم _اره چرا ندم! بیا با هم بخوریم. حالا چی هست؟ _زرشک پلو _سلام غزال جان. حالت خوبه؟ باز که دیر کردی نگاهم رو به مهدیه دادم و نورا رو پایین گذاشتم. _سلام مرتضی گفت _دیر نکرده. کتابخونه بوده مهدیه نگاهش رو به برادرش داد و همزمان که میخندید گفت _چه طرفداریش رو هم میکنه! مرتضی لگن بزرگی که دستش بود رو روی زمین گذاشت _طرفداری نکردم! قبلا گفته بود چه خواهر برادری هوای همدیگرو هم دارن! صدای خاله باعث شد تا همه به راهرو نگاه کنیم _مرتضی مادر بیا این سبزی ها رو هم ببر. مهدیه ببین آب جوش اومده مرتضی سمت خونه رفت رو به مهدیه گفتم _چه خبره!؟ مهدیه نگاهی به خونه انداخت و با احتیاط و آروم گفت _نذر اون دو تا دیونه کرده کمی نگاهش کردم و متوجه منظورش شدم _پس چرا الان؟! _میخواست ظهر بپزه زن دایی زنگ زد گفت عصر بزار که منم بیام چهره‌م رو مشمعز کردم _اَه‌... پس من میرم بالا _ دایی هم میاد. بمون پایین که حرف بارت نکنه درمونده نگاهش کردم. ای کاش جایی بود الان میرفتم و هیچ کس رو نمیدیدم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت 618 هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌223 💫کنار تو بودن زیباست💫 سکوت کردنگاهم‌رو به خیابون دا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 لباسم رو عوض کردم و پایین رفتم بوی نعنا داغ باعث ضعفم شد. وارد خونه شدم. مریم لباس مرتبی پوشیده و در حال سرخ کردم پیاز داغ بود. کنارش ایستادم _چه بویی راه انداختی عروس خانم انقدر از حرفم خوشش اومد که پهنای صورت خندید. صدای مرتضی باعث شد تا خنده از رو لب هاش جمع بشه _مریم ناهار غزال رو بده بخوره نفس عمیقی کشیدم _با این بوی آشی که راه افتاده مگه میشه غذا خورد مریم ظرف یکبار مصرف غذا رو سمتم گرفت و گفت _این غذا با بقیه غذا ها فرق میکنه. مرتضی صد بار بیشتر بهش سر زد که یخ نکنه‌ مدام میذاشتش رو کتری که گرم بمونه خوشمزه بخوری نورا فوری خودش رو به آشپزخونه رسوند. لبخندی بهش زدم و ظرف یکبار مصرف رو ازش گرفتم. گوشه ای نشستیم و با هم شروع به خوردن کردیم. _نرگس پاشو برو بقالی کشکی که سفارش دادم رو بگیر _من دارم بازی میکنم مامان به مریم بگو مرتضی گفت _با مهدی و حنانه سه تایی برید مهدی به اعتراض گفت _عه! دایی من کار دارم مهدیه برای اینکه دعوا نشه گفت _من خودم میرم خاله ناراحت با تشر گفت _نرگس بلند شو ببینم! خواهرت با این شکمش باید بره؟! مهدیه خندید و خجالت زده از حضور مرتضی گفت _مامان شکم کجا بود... ظرف خالی غذا رو توی سطل زباله انداختم و نگاهم رو به مهدیه دادم _مگه نمیگید دایی داره میاد؟ مریم با ذوق گفت _آره. بزار زنگ بزنم‌امیر علی بگیره سمت تلفن رفت که صدای پر عتاب مرتضی مانع از رفتنش شد. _لازم‌ نکرده! همین مونده خرید های ما رو اون انجام بده خاله نگاهش بین دختر و پسرش جابجا شد _مگه چه عیبی داره! مرتضی ایستاد و با غیظ گفت _خودم میرم ولی نرگس بعدش من میدونم و تو عصبی بیرون رفت و در رو بهم کوبید. نرگس با بغض گفت _مامان الان برم؟ خاله چشم غره‌ای بهش رفت _نخیر دیگه رفتنت چه فایده‌ای داره؟ مهدیه ناراحت گفت _کاش دایی، امیر علی رو نیاره مریم‌ درمونده گفت _چرا؟! _نمیبینی چیکار کرد! با حرفی که زدم‌همه‌ی نگاه ها سمت من اومد. _خاله میخوای زنگ بزنم بهش بگم‌نیاد _لازم باشه خودم زنگ می زنم مریم دوباره با بچه بازی‌هاش داره قیافه میگیره _نه خاله جان. زن داییت جریان رو میدونه، بفهمه یه دلخوری راه میندازه صدای زنگ خونه بلند شد و مریم با ذوق سمت در رفت مهدیه گفت _تو نرو‌ صبر کن‌ مهدی میره نگاهش رو به پسرش داد _ برو در رو باز کن مهدی چشمی گفت و فوری بیرون رفت. _چرا من‌نرم؟ مهدیه با غیظ به خواهرش نگاه کرد _انقدر خودت رو براشون‌دم‌دستی نکن. جا سنگین باش بزار احترامت سرجاش باشه مریم‌که چیزی از حرف های مهدیه نفهمید دلخور نگاه ازش گرفت و سمت آشپزخونه اومد پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۶۲۱ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 در خونه رو بست _بچه‌ی تو دهنی نخورده! تا آخر شب حالیش می‌کنم _وای علی چقدر خجالت کشیدم. اصلا دیگه دلم نمی‌خواد بیام پایین. معترض گفت _عمه چشه؟ روی مبل نشستم _بعد می‌گه حلال کن. تو هم به من میگی ببخش. نگاهم رو به بالا دادم _ای خدا من که حلالش نکردم. ان‌شالله پاش به کربلا نرسه _از این حرف‌ها نزن. خدا خودش می‌دونه چیکار کنه. غمگین پرسیدم _الان ما دیگه نمی‌ریم پایین؟ کنارم نشست. برای اینکه آرومم کنه لبخند زد _بستگی به خواست تو داره. _دوست دارم بریم ولی خجالت می‌کشم. نفس سنگینی کشید _منم خجالت کشیدم ولی نرفتنمون بدتره. من فردا می‌دونم با میلاد. بلند شو به برنج سر بزن. خوروشت رو برداریم بریم پایین باشه‌ای گفتم، ایستادم و وارد بالکن شدم. در قابلمه رو کمی عقب کشیدم و برای اینکه با بخار برنج نسوزم فوری دستم رو عقب کشیدم. با قاشق کمی از برنج رو برداشتم و خوردم. از دم کشیدنش مطمعن شدم. زیرش رو خاموش کردم. صدای آهسته زهره کنجکاوم کرد. _میلاد علی می‌کشِت! _من رو نترسون. اگر دعوام کنه منم می‌گم _چی رو پرو! دیگه حرفی هم موند! _اره من حرف دارم زهره تهدید وار گفت _میلاد دهنت رو ببند هنوز از علی درست و حسابی کتک نخوردی که اینجوری حرف می‌زنی میلاد حرص درآر خندید _آره راست می‌گی‌ چون فقط تو خوردی. زهره با حرص گفت _برو گمشو صدای میلاد بالا رفت _آی. مگه مرض داری. صبر کن شب مسعود بیاد بهش می‌گم چیکارا کردی _تو غلط می‌کنی! از بالا، پایین رو نگاه کردم. میلاد واقعا افسار پاره کرده. زهره به خونه نگاه کرد _مامان دهن این میلاد رو ببند. ببین چی میگه میلاد گفت _مامان زهره با دمپایی زد تو کمرم _خاله آهسته گفت _بس کنید! چرا آبرو ریزی می‌کنید. _بهش می‌گم دور و بر علی نگرد چرا و پرت می‌گه! خاله نگاهش رو به میلاد داد. میلاد با پرویی برو بابایی گفت و از حیاط بیرون رفت. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 برای اینکه مجبور نشم با مريم هم‌کلام بشم فوری بیرون رفتم و صدای یاالله گفتن دایی بلند شد. لبخند رو لب های خاله نشست و با صدای بلند گفت _بفرمایید از همهمه‌ی صدایی که میاد مشخصه فقط دایی و زن دایی نیستن و انگار عروس هاش رو هم با خودش آورده چه روزی دارم‌ امروز! در خونه باز شد و جز خاله همه به احترامشون ایستادیم و جلو رفتیم اگر دایی همراهشون‌ نبود می رفتم تو یه اتاق و به هیچ‌کدومشون سلام نمی‌کردم ولی الان چاره‌ای ندارم به دایی سلامی گفتم و جوابم رو گرفت نگاهم سمت زن دایی رفت جوری نگاهش رو ازم گرفت که مشخصه اونم دوست نداره با من رو در رو بشه. از همین کارش استفاده کردم و سلامی بهش ندادم زن حمید و رضا هم داخل اومدن و خدا رو شکر بچه هاشون رو نیاوردن.‌وگرنه با سه تا بچه‌ی مهدیه، با نرگس اینجا می‌شد مهد‌کودک. سلام سردی دادن و منم مثل خودشون جواب دادم. با دیدن امیرعلی تنها فردی از این خانواده که اصلا تلخی نداره ناخواسته لبخند رو لب هام نشست. _سلام خوش اومدی. امیر علی هم لبخند زد _سلام.ممنون. تن صداش رو پایین آورد _ مریم‌کجاست؟ با چشم و ابرو به آشپرخونه اشاره کردم. لبخندش عمیق تر شد و سربزیر وارد شد و سمت خاله رفت نگاه ازش برداشتم و به مریم‌که طلبکار بهم خیره بود دادم. با صدای حنانه نگاهش کردم.‌ روسریش رو جلو کشید و با بغض گفت _خاله من هر کار می‌کنم نمی‌تونم گیره‌ی روسریم رو ببندم که موهام معلوم نشه روی زانو روبروش نشستم و گیره رو ازش گرفتم و شروع به بستن‌ کردم _ این‌که گریه نداره! _آخه به خدا قول دادم موهام معلوم‌ نباشه _خوش به حال مهدیه با این دخترش. صورتش رو بوسیدم. _الان مثل ماه شدی.‌ خندید و آهسته گفت _به خاله مریم‌گفتم برام‌ببنده ولی نبست.‌گفت بیام به تو بگم بری پیشش نفس سنگینی کشیدم _دستت درد نکنه. الان‌میرم ایستادم و نیم‌نگاهی به جمع انداختم و متوجه نگاه خیره‌ی زن دایی روی خودم شدم و اهمیتی ندادم و سمت آشپزخونه رفتم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 خودش رو سرگرم هم زدن پیاز داغ ها کرد. _چیه مریم؟ بدون اینکه نگاهم کنه گفت _کم خاطرخواه داری که برای امیر علی چشم و ابرو میای؟ کمی جلو تر رفتم و با لحن تند گفتم _مریم حرف دهنت رو بفهم.‌دست از این‌کله پوک بازیات هم بردار. من اگر میخواستم الان به راحتی آب خوردن زنش بودم... با غیظ نگاهم کرد _پس چرا براش چشم و ابرو اومدی! با حرص گفتم _آدم بیشعور! امیرعلی آهسته پرسید مریم‌کجاست منم آشپزخونه رو نشون دادم غیظ نگاهش رفت و ذوق زده لبخند زد و گفت _واقعا! متاسف سری براش تکون دادم و چرخیدم و از آشپزخونه بیرون رفتم. با نگاه دنبال مهدیه گشتم خاله گفت _غزال خاله اون رشته ها رو ببر حیاط بده مهدیه باشه‌ای گفتم و مشمایی که رشته‌ها داخلش بود رو برداشتم و بیرون رفتم. کفشم رو پوشیدم و وارد حیاط شدم مهدیه تکه‌ای از سبزی ها رو از توی دیگ برداشت و بین دو انگشتش له کرد _آماده‌ست؟ نیم‌نگاهی بهم‌انداخت _یه پنج دقیقه‌ی دیگه کار داره. _بوی آش اذیتت نمی.کنه؟ _نه. عاشق بوی آشم. بوی کباب حالم رو بهم‌می‌زنه در خونه باز شد و مرتضی داخل اومد. نگاهش رو از کفش ها به به هر دومون داد و جلو اومد _کی اومدن؟ مهدیه گفت _چند دقیقه‌ای میشه مشمای کشک رو سمت من گرفت _امیر علی هم اومده؟ ازش گرفتم _آره کلافه نفسش رو بیرون داد _تقصیر مامانِ دیگه.هر چی بهش میگم به همه نگو میگه زشته. مهدیه گفت _مرتضی الهی خیر ببینی یه امروز رو بداخلاقی نکن بزار این نذر مامان به دلش بشینه.‌ بیچاره یه ماهه زندگیش برگشته به روال قبل _من کار ندارم. رو به مهدیه گفتم _خاله گفت خواستی رشته ها رو بریزی صداشون کنی. من برم‌این کشک رو بزارم‌تو یخچال سمت خونه رفتم _بریزشون تو پارچ بعد بزار یخچال _باشه کفشم رو درآورم و وارد خونه شدم. همه مشغول حرف زدن بودن. وارد آشپزخونه شدم. پارچ رو برداشتم و کشک رو داخلش ریختم. سمت یخچال رفتم و با دیدن مریم زیر اپن که نگاهش با لبخند روی گوشیش بود و چیزی تایپ میکرد کمی ترسیدم. نگاهم رو به امیر علی دادم. اونم لبخند به لب داشت به گوشیش نگاه می‌کرد آهسته گفتم _اینجوری تابلو بازی در میارید یه وقت دایی میفهمه صدای بسته شدن در خونه اوم.د مرتضی داخل اومد و شروع به احوال پرسی کرد وسمت آشپزخونه اومد و با عجله گفتم _مرتضی داره میاد! من جای مریم دست و پام رو گم کردم.‌در یخچال رو با دست های لرزونم باز کردم و پارچ کشک رو داخلش گذاشتم. مریم‌فوری گوشی رو زیر کابینت گذاشت. مرتضی داخل اومد. با اخم نگاهی به سرتاپام انداخت‌ معلومه فقط میخواد به من گیر بده. رو به مریم‌گفت _چرا اون زیر نشستی!؟ مریم فوری ایستاد _همینجوری _یکم آب بده من بخورم مریم لیوان آبی از شیر پر کرد و سمت بردارش گرفت و مرتضی کنار گوشش چیزی گفت _نه داداش هنوز فرصت نکردم دلخور گفت _تو هم که شدی مهدیه! خب بگو دیگه _چشم میگم ولی اصلا فرصت نشد صدای مهدیه بلند شد _مامان وقت رشته شد. هر کی میخواد بیاد پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۶۲۴ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _می بینی مامان! خاله درمونده گفت _یه امشب رو آبروداری کنید! _جلوی علی رو نگیر بزار یه کتک درست و حسابی بهش بزنه حالیش بشه دست علی روی سرشونم نشست. طوری که صدا پایین تره گفت _چی رو گوش وایستادی! سمتش چرخیدم و ناراحت گفتم _هیچی. _رویا جان برنج دم کشیده رو به خاله که داشت بالا رو نگاه می‌کرد گفتن _خاموشش کردم. برای روغنش خودتون بیاید می‌ترسم زیاد بریزم _الان میام نگاهم رو به علی دادم _این گوش وایستادنت خیلی رو اعصابه‌ها! _گوش واینستادم‌ یهویی شنیدم گوشه ی لب هاش کمی به بالا رفت و جلوی خنده‌ش رو گرفت _یهویی هم خم شدی پایین رو نگاه کردی! مثل همیشه که دستم رو می‌شه شروع به خندیدن کردم و برای اینکه زیر نگاه علی نمونم سرم رو روی سینه‌ش گذاشتم دستش رو روی بازم گذاشت و کمی فشار داد با خنده گفت _چه دلبری هم می‌کنه! انقدر جای مشت رضا که الان زیر دست علیِ درد گرفت که به سختی جلوی خودم رو گرفتم تا ناله نکنم. پیچی به بدنم دادم و بازوم رو از زیر دستش بیرون کشیدم.درد رو از چهره‌م پاک کردم و ازش فاصله گرفتم _دلبری کجا بود.‌خجالت کشیدم ازت! با دست، به شوخی روی کمرم زد و همونجوری سمت خونه هدایتم کرد. _ رویا و خجالت! وارد خونه شدیم.‌باید از میلاد به علی بگم. نه به خاطر کاری که کرده فقط برای تهدیدش _علی یادته گفتی من چشم و گوش تو باشم؟ خندید و گفت _آره ولی منظورم این نبود که بری گوش وایستی کوتاه خندیدم _نه منظورم این نیست.‌ فقط الان یه چیزی شنیدم که تو باید بدونی به اُپن تکیه داد و دست به سینه شد و قیافه‌ی‌رییس ها رو به خودش گرفت. برای این اداهاش ضعف میرم _چی؟ خدا خودش می‌دونه که فقط برای اینکه جلوی آبروریزی میلاد رو بگیرم می‌گم. _الان زهره به میلاد گفت که بس کنه. میلادم شروع کرد به تهدید که بازم می‌دونم و می‌گم _چی می‌دونه؟ _نمی‌دونم. فقط می‌ترسم مثل حرف الانش دوباره یه چیزی بگه آبرومون بره تکیه‌ش رو از اپن برداشت _شب باهاش درست و حسابی حرف می‌زنم _شب دیره علی! می‌ترسم وسط جمع بگه! اخم‌هاش توی هم رفت. _نگران نباش. ساکتش می‌کنم        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 همهمه‌ای تو خونه شد و همه ایستادن و به ترتیب بیرون رفتن. از فرصت استفاده کردم و من هم تو شلوغی بیرون رفتم.‌ مرتضی از حضور امیرعلی ناراحته الان‌گیرش رو به من میده. جلوی چشمش نباشم بهتره. خواستم کفشم رو بپوشم که صدای حامد باعث شد سرم رو بالا بگیرم _سلام. مرتضی خونه‌ست؟ مشمای بزرگی توی دستش بود _سلام. خوش اومدی. آره هست. _ببینم امروز می شه اینا رو وصل کنیم داخل رفت.‌ از اون شب که پیشنهاد کار داد و مرتضی بد جوابش رو داد دیگه اینجا نیومد. خدا بخیر کنه کفشم رو پوشیدم و به حیاط رفتم خاله روی صندلی نشسته بود و با چشم‌های پر اشک به بخار دیگ نگاه میکرد و زن دایی رشته ها رو یکی یکی خورد میکرد و داخل دیگ میریخت. امیر علی سمتم اومد _مشمای رشته ها پاره شد یه کیسه زباله بیار اینا رو جمع کنیم از دست مریم خنده‌م گرفت _من به تو میگم سلام مریم‌ پاچه‌م رو میگیره الان برم‌بگم کیسه زباله خواستی گازم میگیره آروم خندید و سرش رو تکون داد _الان خودم میرم. _صبر کن مرتضی بیاد بیرون بعد برو نگاهش سمت خونه رفت _اومد بیرون سرم رو سمتش چرخوندم کنار حامد ایستاده بود و با متر، دیوار رو تا در حیاط اندازه میگرفتن. امیر علی داخل رفت و نگاهم رو دوباره به دیگ دادم. اینبار نوبت عروس های دایی بود که رشته بریزن هر دو با حالت زار هستن و مطمعنم تنها حاجتشون رهایی از دست دایی و زن دایی هست. ناخواسته خنده‌م گرفت و همزمان امیرعلی با کیسه زباله از روبروم‌ رد شد صدای عصبی و آهسته‌ی مرتضی باعث شد تا به عقب برگردم _زهر مار! به چی میخندی تو! ابروهام بالا رفت _چی؟! _وایستادی اینجا الکی میخندی که چی بشه! مهدیه هم کنارمون ایستاد _چی شده؟ مرتضی خونه رونشون داد _بیا برو تو حق به جانب گفتم _چرا؟! _چون من میگم بیا برو تو ببینم حامد گفت _مرتضی من میرم سیم بخرم. کم میاریم مرتضی کارت عابربانکش رو از جیبش بیرون آورد و سمت حامد رفت _دستت درد نکنه. رمزشم که میدونی _کارت نمیخواد خودم میگیرم _نه... مهدیه گفت _چی شد مگه؟ نگاهی بهش انداختم و کلافه نفسم رو بیرون دادم _هیچی انگار به تو چه‌ی خون داداشت اومده پایین _غزال تو رو خدا الاان که همه چیز آرومه جوابش رو نده طبلکار گفتم _اصلا مگه من به اون کار دارم؟ وایستادم اینجا بیخودی میاد گیر میده 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 در حیاط بسته شد و مرتضی با اخم‌های تو هم جلو اومد _غزال برو تو خونه مهدیه گفت _چیکار به غزال داری! نگاهش رو به خواهرش داد و با چشم‌های براق شده به خواهرش خیره موند هیچ حرفی پیدا نکرد و گفت _بره لباسش رو عوض کنه. این مانتوعه این پوشیده! قدمی سمتش برداشتم _گوش کن ببین چی بهت میگم آقا مرتضی. من اینجام چون خودم دوست دارم باشم. نه تو نه هیچ کس دیگه هم نمی‌تونه منو بفرسته داخل. اینم بدون به زور همین خواهرت اینجام وگرنه انقدر درس دارم که بیخودی وقتم رو اینجا تلف نکنم بی توجه به حرف‌هام گوشه‌ی آستینم رو گرفت و سمت خونه کشید _بیا برو تو ببینم. وایستاده برای من سخنرانی میکنه! آستینم رو از دستش بیرون کشیدم مهدیه گفت _وای چتونه شما دو تا! غزال بیا برو یه چادر سرت کن دعوا درست نکنید. از این همه پرو بودنشون خنده‌م گرفت دایی گفت _مرتضی بیا مرتضی نیم نگاهی به دایی انداخت و گفت _برو تو غزال. برو اعصابم خرابه سمت دایی رفت.‌نگاه حرصیم رو به مهدیه دادم و گفتم _همه‌ش تقصیر توعه عصبی کفشم رو در آوردم و به خونه برگشتم. نگاهی به مانتوم انداختم. _این مگه کوتاهه! مریضی روحی داره این مرتضی مریم با سینی چایی جلو اومد. _غزال اون قندون رو بیار. حواست باشه پات گیر نکنه به اون سیم ها _سیم چی؟ _تو آشپزخونه‌ست. آقاحامد اِف‌اِف خریده نصب کنه یکم سیم ریختن زمین با دیدن دو تا گوشی اف‌اف دلم پایین ریخت _برای بالا هم هست؟! _آره گفت و در رو از پشت بست. مضطرب به در نگاه کردم. اگر بخوان برن بالا لباس عروس‌ها رو میبینن! بعد بیچاره میشم با عجله از خونه بیرون رفتم و پام رو روی اولین پله گذاشتم. صدای مرتضی باعث دلهره‌ی بیشترم شد _کجا؟! انقدر استرس دارم که هیچ تمرکزی روی رفتارم نداشته باشم. برای کنترل اوضاع لبخند زدم _مگه نگفتی مانتوم خوب نیست؟ دارم میرم‌بالا عوضش کنم. ابروهاش بالا رفت _واقعا! خودم رو خونسرد نشون دادم _آره. الان برمیگردم با آرامش پله ها رو بالا رفتم. کاش می‌تونستم برگردم ببینم رفته یا نه. در رو باز کردم و وارد شدم. در رو بستم و با عجله شروع به جمع کردن وسایل کردم. نگاهم رو توی خونه چرخوندم. هر جا پنهانشون کنم احتمالش هست پیداش کنن. لباس ها رو توی کاور انداختم و پنجره‌ی رو به حیاط خونه‌ی زری خانم رو باز کردم _زری خانم... سرش رو از پنجره‌ی آشپزخونه بیرون آورد _جانم غزال لباس ها رو بالا آوردم _این چند تا لباس رو نگه‌میداری تا شب؟ _آره عزیزم.‌ببند به طناب بفرست پایین. فوری کاور ها رو به طناب بستم پایین فرستادم. _دستت درد نکنه. برات جبران میکنم شرمنده نگاهم کرد _من شرمندتم جبران نمیخواد اصلا وقت ندارم که با زری خانم حرف بزنم. _ببخشید من باید زود برگردم _برو. نذرتونم قبول _ممنون پنجره رو بستم و نفس راحتی کشیدم. در‌ کمد رو باز کردم و مانتو هام رو نگاه کردم. تمامشون تا زیر زانو هست نمیدونم مرتضی چرا گیر داد.‌ برای اینکه قائله زودتر بخوابه چادر نمازم رو روی سرم انداختم و پایین رفتم پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۶۲۷ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از  حضرت مادر
در آخرالزمان، در اوج فتنه‌ها به قرآن پناه ببرید!🤍 -رسول‌اکرم-
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 قابلمه‌ی فسنجون رو برداشت و هر دو بیرون رفتیم. با اینکه خجالت می‌کشم ولی چاره‌ای جز حضور ندارم.‌ وسط پله ها علی آهسته کنار گوشم‌ گفت _نمی‌گم وایسا عمه هر چی دلش می‌خواد بهت بگه. جوابش رو تند و تیز نده که مهمونی رو خراب نکنه قابلمه رو از دستش گرفتم با شیطنت نگاهش کردم _ یه شرط داره چینی به گوشه‌ی چشمش داد _شرط؟! با سر تایید کردم.‌ _قول بده تا آخر امشب به عمه محل ندی. دستش رو پشت کمرم گذاشت _بیا برو پایین بچه بازی در نیار.‌ من رو قاطی این کارا نکن پام رو روی آخرین پله گذاشتم و از اینکه اینجوری بهم گفت حرصم گرفت. مثل خودش با حفظ ارامش گفتم _تو خودت، خودت رو قاطی کارهای من می‌کنی عزیزم نگاه از نگاه ناباورش برداشتم و سمت آشپزخونه رفتم. خاله گفت _عه اومدید پایین! می‌خواستم روغن برنج رو بریزم بدون اینکه به علی نگاه کنم گفتم _کلید دست علیِ. بگیرید خودتون برید وارد آشپزخونه شدم. علی از دستم ناراحت شد. خب من خیلی بهش گفتم به کارهای من نگو بچه بازی زهره ناراحت شیر آب رو بست. _این میلاد انقدر پرو شده که فقط خدا میدونه! _شنیدم چیا گفت _دلم خنک شد رضا زدش. تو دهنی نخورده با اومدن عمه به آشپزخونه انگار چیزی توی دلم پایین افتاد.‌ قابلمه رو روی کابینت گذاشتم و نگاهم رو به عمه دادم. سمت کابینت رفت.‌قاشقی برداشت و خونسرد طوری که می‌خواد به من بگه اینجا همه کاره‌ست کنارم ایستاد. در قابلمه‌ی فسنجون رو برداشت و قاشق رو داخلش فرو کرد. حالا که انقدر بدجنسه منم نمی‌گم تازه زیرش رو خاموش کردم و داغه. قاشق رو توی دهنش گذاشت و بلافاصله آخی گفت و قاشق رو بیرون آورد.‌ قاشق رو روی کابیت گذاشت و طوری که حسابی زبونش سوخته گفت _چقدر داغه! اگر مورد مواخذه قرار نمی‌گرفتم الان بهش می‌گفتم چون با آتیش پختمش سمت ظرفشویی رفت و دهنش رو زیر شیر برد. زهره که فهمید من چیکار کردم به زور جلوی خنده‌ش رو گرفت _عمه باید ماست بخوری در قابلمه رو گذاشتم.‌ پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زن عمو با ظرف شیشه‌ای بزرگ در داری که دلمه‌های رنگ و وارنگ‌ مهشید توش بود داخل اومد. متوجه حال عمه شد و خودش رو نگران شون داد _ای وای آبجی چی شده؟ عمه شیر آب رو بست و دستش رو جلوی دهنش گرفت _زبونم سوخت. ظرف رو روی کابینت گذاشت. _با چی؟! نگاهی به عمه انداختم _فکر کردن من فسنجون رو نچشیده درست کردم. نمی‌دونستن داغه.‌ از منم نپرسیدن که بهشون بگم. دیگه سوختن اخم‌هاش توی هم رفت _تو نباید به من می‌گفتی؟ حق به جانب گفتم _وا! عمه من از کجا می‌دونستم شما می‌خواید چیکار کنید! زن عمو گفت _عیب نداره. زهره جان ببین مامانت ماست داره زهره در یخچال رو باز کرد و همزمان مهشید با ظرف سالادی که از زیبایی بیشتر شبیه یه تابلوی نقاشی بود داخل اومد. _زن عمو، نداریم. مهشید سالاد رو که من محو تماشاش بودم کنار دلمه‌ها گذاشت و به عمه نگاه کرد _چی شده؟ زن‌عمو گفت. _تو بالا ماست داری؟ _نه. بگم رضا بره بگیره؟ زن‌عمو گفت _رویا تو هم‌نداری؟ نگاه از طرف سالاد برداشتم _نه ندارم بی اهمیت به عمه جلو رفتم رو به مهشید گفتم _چقدر سالادت قشنگه! هم مهشید هم زن‌عمو از تعریفم خوشحال شدن و نگاهشون سمت سالاد رفت. زهره هم مثل من تعجب کرده. _هی مهشید میگه با پوست خیار گل درست می‌کنم! من تا حالا ندیده بودم. زن عمو با افتخار و پر کنایه گفت _بله.‌اون روز هایی که شما به فکر فرار از درس و مدرسه بودی من کلی هزینه کردم مهشید رو فرستادم کلاس میوه آرایی. هنوزم اگر بدونم جایی کلاس هست خودم می‌فرستمش زهره خونسرد به زن‌عمو نگاه کرد و با حفظ لبخند گفت _کاش یه کلاس شوهر داری هم می‌فرستادینش که رضا بیچاره از خونه فراری نباشه مهشید حق به جانب گفت _کی فرار کرد؟! زهره برای اینکه هم حرفش رو بزنه هم به پای شوخی بزاره بلند خندید و گفت _روزهاش که زیاده ولی آخریش همون باریه که زدی گلدون‌ها رو شکستی. زن عمو از جواب زهره جا خورد عمه گفت _بابا یکی به من ماست بده زهره از خدا خواسته فوری گفت _الان میگم میلاد بره بخره با عجله از آشپزخونه بیرون رفت. چه خوب و به وقت جواب میده پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد حیاط شدم. اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد نگاه پیروزمندانه‌ی مرتضی بود. نگاهی که حسابی حرصم رو درآورده ولی به خاطر شرایط استرسی که برام‌پیش اومده مجبور به لبخندم _الهی خیر ببینی. نگاهم رو به مهدیه دادم _شوهر تو کی به فکر اِف‌اِف خریدن افتاده! _دیشب مرتضی براش پول ریخت گفت بخره بیاره. به فکر تو هم بود گفت دو طبقه بگیره _دستش درد نکنه کاش میتونستم بگم فضول نخواستم. _ولی من اف‌اف میخوام چیکار کنم. مگه کسی زنگ خونه‌ی من رو میزنه!؟ خندید و گفت _الان که کسی زنگ نمیزنه ولی آینده زنگ خورتون بالاست. _زنگ خورمون؟! _مهدیه مادر پیاز داغ رو بیارید صدای جیغ مریم بلند شد و مهدیه با عجله سمت خونه دووید امیر علی جلو اومد و نگران‌‌پرسید _چی شد؟ _نمیدونم! مهدیه با ماهی تابه بیرون اومدو خندید _هیچی نشده نگران نباشید سوسک دیده صدای خنده‌ی همه بالا رفت جز مرتضی که اخمش توی هم رفت. مهدیه با ماهی تابه سمت دیگ آش رفت.و همه دور دیگه حلقه زدن. آهی کشیدم. اگر موانع من و محمد هم از سر راهمون برداشته بشه، نذری میدم با صدای خاله نگاهش کردم _شادی روح خواهرم صلوات همه صلوات فرستادن و اشک تو چشم‌های من جمع شد.‌حق دارن برای پدرم خیرات نفرستن. هر چند دل خوشی ازش ندارم ولی زیر لب صلواتی براش فرستادم. روی فرشی که مرتضی و حامد پهن کردن نشستم و کاسه های یکبار مصرف رو از هم جدا کردم _غزال اجازه هست بریم‌بالا نگاهم رو به حامد دادم _خواهش میکنم بفرمایید خدا رو شکر که قبلش فهمیدم و خونه رو خالی کردم. حامد و مرتضی بالا رفتن. زن دایی با کمک عروسش قابلمه‌ی تقریبا بزرگی که از دیگ‌پر کرده بودن رو کنار فرش گذاشتن. زن دایی رو به زن حمید پسر بزرگش گفت _اسرا اون ملاقه بزرگه رو بیار _چشم مادر جون نیم‌نگاهی بهش انداختم. من که عروسش نمیشم ولی اگر هم می‌شدم خبری از مادرجون گفتن نبود. اصلا من به کسی بیخودی احترام نمیذارم. با لحن جدی رو به من گفت _اون ظرف ها رو بزار جلو دست من دختر جان نفس سنگینی کشیدم و ایستاد‌م. رو به زن رضا گفتم _زهرا جان بیا بشین اینجا ببین مادر شوهرت چی میگه نگاه پر از حرص و عصبی بهم انداخت اما اهمیتی ندادم و سمت خاله رفتم و با محبت نگاهش کردم _خسته نباشی خاله جونم _قربونت برم. کاش می اومدی هم میزدی! _زن دایی از من خوشش نمیاد جلو نیومدم. دستتون درد نکنه برای مامانم صلوات دادید مهربون‌نگاهت کرد _برای بابات خدا بیامرزم تو دلم فرستادم. ترسیدم بلند بگم داییت بدش بیاد. بابات خیلی هوای مامانت رو داشت. جز اون‌ماه آخر که حرف از رفتن‌میزد اصلا صداش رو برای مادرت بلند نمیکرد. آهی کشید و ادامه داد _ ولی امان از اون‌ماه آخر. ولش کن عزیزم دستش رو پشت سرم گذاشت و صورتم‌رو به خودش نزدیک‌کرد و عمیق بوسیدم. _خدا هر دو شون رو بیامرزه و عمر با عزت به تو بده. یه کاسه آش بردار بخور. نذر کردم اول مریم بعد تو رو شوهر بدم‌ ان شالله یه دیگ سمنو بپزم. لبخندی زدم و یه کاسه آش برداشتم. مهدیه گفت _غزال دو تا دیگه هم بردار ببر بالا برای مرتضی و حامد سه تا کاسه آش داخل سینی گذاشتم. کاش میتونستم برای محمد هم بردارم. پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۶۳۲ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 زن عمو دلخور از جواب زهره به عمه نگاه کرد. برای اینکه پای من رو وسط نکشن گفتم _شاید من ماست داشته باشم. الان میرم نگاه می‌کنم. پا کج کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم.‌ رضا کنار عمو نشسته. زهره رفته حیاط دنبال میلاد و علی و دایی هم کنار هم.‌ اخم های کمرنگ علی تو همه و فقط من دلیلش رو می‌دونم. الان اگر برم کنارش از حرف‌هاش در امان نیستم. بهترین جا که هم از دست عمه در امان باشم هم از غرهای علی کنار آقاجونِ. با اینکه حس خجالتم از حرف های میلاد هنوز نرفته و سرجاشه ولی چاره‌ای جز کنار آقاجون نشستن رو ندارم نشستم و نیم‌نگاهی به آشپزخونه انداختم.‌ ماست دارم ولی نمیرم بیارم.‌ بسوزی بهتره. خاله پله ها رو پایین اومد و وارد آشپزخونه شد _با زهره چی‌کار کردید که هر رو از آشپزخونه فرار کردید نگاهم‌رو با خنده به خانم جون دادم. _هیچی. عمه دهنش با غذا سوخت. زهره رفت به میلاد بگه ماست بخره. خاله از اشپزخونه بیرون اومد. _رضا جان پاشو برو ماست بخر رضا که همیشه کلی غر می‌زنه تا کاری که بهش گفتن رو انجام بده به خاطر حضور عمو فوری ایستاد. علی گفت _ما بالا داریم! انقدر حرفم بهش برخورده که صداش گرفته. عمه از کنار خاله رد شد و نگاهی بهم انداخت و طوری که بخواد بین من و علی دعوا درست کنه گفت _من دهنم سوخته به رویا می‌گم ماست می‌گه ندارم. همون رضا بره بخره بهتره علی ایستاد _من خریدم گذاشتم یخچال رویا خبر نداره. الان براتون میارم پله ها رو بالا رفت.‌ عمه رو به من گفت _زنی که از یخچال خونه‌ش خبر نداره بدرد هیچی نمی‌خوره... خانم جون حرفش رو قطع کرد _صلوات بفرست دخترم! گفت که خبر نداشته خیره به عمه نگاه کردم. دایی اخم‌هاش رو توی هم کرد و عمه روی مبل نشست.‌ یه جوری جو مهمونی رو خراب می‌کنه انگار همه باید برای زبونش عزادار و ناراحت باشن زهره داخل اومد و زن عمو مهشید هم کنار عمو نشستن. دایی طاقت نیاورد و گفت _یه بار دست یکی از همکار های من با آب‌جوش سوخت عین اسپند رو آتیش می‌پرید بالا و پایین. برای اینکه آرومش کنیم به شوخی گفتیم .‌نترس تو پوستت مثل اخلاقت عین مارمولک می‌مونه دوباره در میاری‌.‌ نگاهش رو به عمه داد _حالا شما نگران نباش. دوباره زبون در میاری. رضا و زهره بی کنترل با صدای بلند شروع به خندیدن کردن و از خنده‌ی اون ها عمو هم به خنده افتاد. زن عمو و مهشید زیر زیری میخندیدن و خاله لبش رو به دندون گرفته من هم دست کمی از زهره ندارم و به زور جلوی خود رو گرفتم. آقاجون همزمان که کوتاه خندید گفت _از دست شما جوون‌ها علی با سطل ماست پایین اومد و به جمع که در حال خندیدن بود نگاه کرد. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 چند ضربه به در زدم _بیا تو وارد خونه شدم سینی آش رو روی اپن گذاشتم و نگاهی به سیم‌های پخش و پلای کف خونه دادم. حامد گفت _غزال اینجا خونه‌ست یا کوره؟ چرا انقدر گرمه! مرتضی خندید و سمت بخاری رفت تا کمش کنه _خاله گفت براتون آش بیارم یکی از کاسه‌ها رو برداشتم تا بیرون ببرم و پایین بخورم که صدای فریاد مرتضی بالا رفت _ آی... با تعجب سرچرخوندم و نگاهش کردم فوری نشست و پاش رو بالا آورد و نگاهی بهش کرد با دیدن سوزنی که توی پاشنه پاش فرو رفته هم دلم براش سوخت هم حسابی هول کردم با عجله جلو رفتم _وای چی شدی! کنارش نشستم حامد که در حال وصل کردن سیم برقی به دیوار بود سر چرخوند و نگاهی بهمون انداخت و با خنده گفت _مرتضی خجالت بکش یه جور داد زدی فکر کردم برق گرفتت. یه سوزن کوچیکه دیگه! با دیدن سوزن توی پاش تمام گوشت تنم ریخت. چشم‌هاش رو بخم فشار داد و گفت _حرف می‌زنی تو! درد داره دیگه. ترسیده به سوزن نگاه کردم. فقط کمی ازش بیرون مونده. دستم رو سمت نخش بردم که گفت _ صبر کن.. صبر کن خودم در میارمش. خدا رو شکر نخ بهش هست چهره‌اش غرق درد شد و با احتیاط بیرون کشیدش فوری ایستادم دستمال کاغذی از روی اپن برداشتم و کنارش نشستم و سمتش گرفتم _ بیا بذار روش خون نیاد نگاهی به چشم‌هام انداخت و دستمال رو گرفت و محکم روی پاش فشار داد _ سوزن اینجا چیکار می‌کنه؟! مظلوم نگاهش کردم _ببخشید. داشتم دکمه مانتوم رو می‌دوختم افتاده همونجور که با چهره‌ش درد رو نشون میداد گفت _ تو که مانتو سفید نداری! نگاهی به نخ سوزن انداختم. لرزش استخوان‌های دستم رو احساس می‌کنم لب‌هام رو به هم فشار دادم و فوری گفتم _ اشتباه گفتم دکمه پیراهنم آخی گفت و دستمال رو برداشت _ فشار بده که خون نیاد! _ اینجا که خون نداره شرمنده گفتم _ ببخشید... تقصیر من شد. نباید سوزن رو اینجا رها می‌کردم _عیب نداره. از قصد که نکردی نگاهی به ظرف آش انداخت و تلاش کرد نشون بده دیگه درد نداره _ دستت درد نکنه. زحمت کشیدی _خواهش می‌کنم. اگه خوبی من برم پایین؟ لبخندی زد و گفت _ خوبم حامد گفت _خوبه بابا نازش رو می‌خری اینم شلوغ بازی درمیاره. ولش کن برو پایین با دلسوزی لبخندی به مرتضی زدم و ایستادم سمت اپن رفتم که حامد گفت _یکم کشک میاری بالا؟ من آش رو پر کشک دوست دارم _ باشه الان میارم. نگاهی به مرتضی که دستمال رو روی پاش فشار می‌داد و معلومه هنوز جای سوزن درد می‌کنه انداختم و از خونه بیرون رفتم هم دلم برای مرتضی سوخته هم استرس اینکه سوزن ملیله دوزی توی پاش رفته هول کردم پله‌ها رو پایین رفتم بوی آش به این خوشمزگی هر کس رو به اشتها می‌ندازه و تا قبل از این اتفاق من هم حسابی تمایل به خوردن داشتم اما الان با این استرس اشتهام کور شد آش رو روی اپن خونه خاله گذاشتم کمی کشک توی استکان ریختم و از پله‌ها بالا رفتم مرتضی لنگول لنگون سمت اپن می‌رفت _ کدوم پیچو بیارم؟ _پیچ نه! زیری گوشی رو بیار نزدیک اپن شدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد مرتضی نگاهی به صفحه‌ش انداخت و گفت _یه سطل هم واسه این دوستت نسیم برمی‌داشتی جلوتر رفتم استکانی که توش کشک بود رو روی اپن گذاشتم و نگاهی به گوشی انداختم شماره محمد حال دلم رو بدتر کرد تمام اتفاق‌های بد باید همین الان بیفته! _فردا دیگه آش مونده میشه به درد نمی‌خوره گوشی رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم تجربه ثابت کرده جواب ندادن به محمد نه تنها متوجهش میکنه دیگه زنگ نزنه بلکه تند و پشت سر هم شمارم رو می‌گیره پس بهتره همین اول کاری خودم بهش زنگ بزنم تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و طوری که متوجه بشه گفتم _سلام نسیم جان حالت چطوره؟ _ سلام خوبی؟ نمی‌تونی حرف بزنی؟ _ نه هنوز هر وقت خوندم بهت زنگ می‌زنم _ باشه فقط منتظرم نذار. خداحافظ جواب خداحافظیش رو دادم و تماس رو قطع کردم. هیچکس اطرافم نبود و اگر جوابش رو می‌دادم قطعاً متوجه نمی‌شدن اما احتیاط شرط عقله 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 با دیدن دایی پایین پله ها لبخند زدم تا متوجه استرسم نشه. _خوبی دایی؟ لبخندی زد. کم پیش میاد دایی اینجوری به کسی محبت کنه! _خوبم. روی اولین پله نشست. _بیا اینجا بشین دو کلام حرف بزنیم خدا بخیر کنه! دایی هر وقت میگه حرف بزنیم تهش تهدید و دعواست برای به کرسی نشوندن حرف خودش. پایین رفتم و کنارش نشستم. _امیرعلی رفت. _عه! کی؟ _همین الان. زن داییت گفت انگار مرتضی از حضورش ناراحته! کارم به کجا رسیده که باید از مرتضی دفاع کنم. خودم رو به اون راه زدم _نه! فکر نکنم _تو چرا به زن داییت سلام‌نکردی! عجب آدمیه این زن‌دایی! من به اجبار میخواستم سلام کنم، خودش نگاهم نکرد. شاید بهتر باشه منم حرفم رو بزنم _من میخواستم سلام کنم ولی زن دایی از روی عمد نگاهم نکرد. اصلا از من خوشش نمیاد‌‌. به هر طریقی شده بهم فهمونده که دوستم نداره نفس سنگینی کشید _میدونم دایی جان. ولی تو اهمیت نده. این هیچ کس رو نمیخواد. خودشم به زور تحمل میکنه تعجب نگاهم رو کنترل کردم. عجب آدم بی انصافیه! داره در رابطه کسی حرف میزنه که بیشتر از چهل سال باهاش تو خوبی و بدی زندگی کرده _بعد از عید عقدتون میکنم‌ مخالفت و موافقتش توی این سال ها برم مهم نبوده. _دایی اینطوری نگید! بالاخره مادره زحمت بچه‌هاش رو کشیده پوزخندی زد _مثلا چیکار کرده؟ شیر داده که هر ننه‌ای شیرش رو داده. ابروهام‌بالا رفت و دایی ادامه داد _البته نظر اونم رو بد دختری نیست. مریم رو نشون کرده ولی توی این سال‌ها بهش فهموندم که حرف، حرفِ منِ. باید برای خودم فرصت بخرم _دایی شما که صبر کردید نمیشه تا بعد از امتحان های ترم من صبر کنید توی تمام مخالفت‌هام که گَه‌گُداری جرئت گفتنش رو پیدا می‌کنم این حرفم برای دایی روزنه‌ی امید شد. لبخند عمیقی زد _چرا نمیشه دایی جان! امتحانات کی تموم می‌شه؟ همینم جای شکرش باقیه _آخر تیر _باشه دخترم. پس اول مرداد دیگه تمومش می‌کنیم.‌ به اجبار لبخند زدم.‌ صدای مهدیه بلند شد _این آش برای کیه روی اُپن؟ _مالِ منِ صداش نزدیک تر شد _بیا بخور دیگه! دایی ایستاد _پاشو برو بخور. به زن داییت هم محل نده همزمان که ایستادم، باشه‌ای گفتم. چقدر حس بدی گرفتم وقتی دایی در رابطه با شریک زندگیش اینجوری حرف زد. وارد خونه شدم و مهدیه نگران آهسته گفت _دایی چی بهت گفت؟ نگاهی به زن دایی که بالای خونه نشسته بود انداختم و گفتم _تاریخ عقد مشخص کرد مهدیه وا رفته گفت _قبول کردی! _به ظاهر آره. چاره‌ای ندارم. بگم‌نه که بیفته به جونم؟ تچی کرد و کلافه به آشپزخونه اشاره کرد _اگر میبینی آشت سرد شده از قابلمه بریز بخور سمت آشپزخونه رفتم که زن دایی گفت _غزال یه سینی چایی بردار بیار رو به مریم گفتم _یه سینی چایی بردار ببر این دست از سر من برداره مریم حرفی نزد و مشغول ریختن چایی شد. برای اینکه تو چشم نباشم کاسه‌ی آشم رو برداشتم و زیر اپن نشستم و بی میل شروع به خوردن کردم. انقدر خوشمزه شده که با اولین قاشق اشتهام باز شد. مریم با سینی چایی بیرون رفت. زن دایی گفت _بتول این دختره غزال اصلا ادب نداره. همه چیزیش به اون بابای بی همه چیزش رفته. یه سر سوزن به شما می‌کشید یکم شعور داشت با حرص نفسم رو بیرون دادم _نگو اینطور! خدا بیامرز آقا سپهر کم به خواهرم خوبی نکرد _خوبی اولش بدرد نخورد وقتی باعث شد دق مرگ بشه خواستم بایستم و جوابش رو بدم که نوع اومدن مرتضی، در حالی که دست مهدیه رو گرفته و با حرص گوشه‌ی آشپزخونه می‌برد مانعم شد. _هی میگم بگو میگی الان وقتش نیست _چته تو مرتضی دستم درد گرفت! متوجه حضور من نشدن مرتضی عصبی گفت _میگم خودم شنیدم به دایی گفت اول مرداد _مهم دلشِ که با امیرعلی نیست _این رو میدونم. ولی وقتی به زور بشونش سر سفره‌ی عقد دیگه چیکار میشه کرد مرتضی چقدر نگران ازدواج اجباری منِ! من خودم از پس این مشکل برمیام. _یه هفته بهم وقت بده میگم. تو ایام عید میگم دست مهدیه که توی دستش بود رو به ضرب رها کرد _برو بابا..‌ اینا فکر کردن مثلا مهدیه به دایی بگه قبول‌میکنه! به حالت قهر از آشپزخونه بیرون رفت. نگاه مهدیه به نگاهم گره خورد. _تو اینجا بودی! هنوز از زن دایی عصبانی ام با حرص گفتم _آره. به مرتضی بگو نگران من نباشه من خودم بلدم چیکار کنم. نمونه‌ش رو همین الان ببینید درمونده گفت _باشه با غیظ به زن دایی نگاه کردم و بیرون رفتم. متوجه نگاهم نشد و در حال خوردن چایی هست پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۶۳۵ هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 رو به‌خاله گفت _ماست برای چی می‌خواستید؟ عمه ایستاد _دستت درد نکنه عمه جان. زبونم سوخته بود که تیکه کنایه‌ی حسین آقا دردش رو فراموش کردم دایی حق به جانب گفت _عه! ناراحت شدید؟! من شوخی کردم خاله ماست رو گرفت _شوخی کرد آبجی به دل نگیر. علی رو به عمه گفت _زبون خودش زود خوب می‌شه. خیلی حساس شدید! عمه نگاه از علی گرفت و با حرص گفت _اصلا نمی‌خوام. آقاجون خندید و با مهربونی رو به خاله گفت _پاشو برو آشپزخونه بخور زبونت آروم بگیره عمه با ناراحتی ایستاد و سمت آشپزخونه رفت. اگر من جاش بودم یک لحظه هم اینجا نمی موندم. خانم جون آهسته گفت _علی جان تو که اولش پرسیدی عمه‌ت گفت زبونش سوخته چرا دوباره پرسیدی! ناراحت شد. علی نفس سنگینی کشید _شرمنده‌م خانم جون. یکم درگیری فکری داشتم یادم رفت خانم جون با دلسوزی گفت _خدا نکنه مادر! درگیری فکری چی؟ بگو شاید ما کمکت کردیم علی نیم نگاهی به من انداخت و گفت _مهم نیست. خودم حلش می‌کنم انگار چی گفتم بهش! شروع به صحبت کردن و بهترین جا هنوز برای من کنار خانم جونِ. هر چند دلم می‌خواد پیش دایی بشینم ولی چون نزدیکه علی هست صلاح نیست برم اونجا سفره‌ی شام رو با کمک زهره و مهشید جمع کردیم.‌ علی دیگه تو حال خودش نیست و بگو و بخند می‌کنه. می‌دونم بعد مهمونی بریم بالا کلی سخنرانی می‌کنه منم بلدم چه جوری از زیر بار حرف‌هاش با شوخی و خنده فرار کنم. ظرف‌ها رو شستیم و توی جمع نشستیم. صدای زنگ خونه بلند شد. همه به هم نگاه کردیم و صدای بلند میلاد از حیاط بلند شد _زن دایی اومد فوری به دایی نگاه کردم. ایستاد و سمت در رفت. علی با چشم و ابرو ازم خواست دنبالش برم. فوری سمت در رفتم و قبل از اینکه بیرون برم میلاد داخل اومد. از کنارش رد شدم و صدای دایی رو شنیدم _کی به تو گفت پاشی بیای؟ سحر با بغض گفت _حسین من فکر نمی‌کردم اینجوری بشه پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 با غیظ به زن دایی نگاه کردم. متوجه نگاهم نشد و در حال خوردن چایی هست _زن دایی خدا پدرتون رو بیامرزه متعجب نگاهم کرد _خیلی وقته فوت کرده؟ تاکیدی پرسیدم _ یادتون هست با همه چیز بود یا بی همه چیز؟ خاله ناراحت از دعوایی که قراره راه بیفته گفت _غزال جان زن داییت منظوری نداشت. زن دایی دلخور گفت _پدر من فوت کرده نباید در رابطه باهاش اینجوری حرف بزنی دختره‌ی نادون بغض توی گلوم‌گیر کرد _شما دانایی؟ از داناییتونِ که به پدر من که از قضا ایشونم فوت کردن بی احترامی می‌کنید! پوزخندی زد _دختر پدر من رو با پدر خودت مقایسه می‌کنی! پدر من زحمت کش بود پای زندگی... چونم لرزید و اشک‌روی گونم ریخت _بس کن زن دایی! بترس از اشک بچه یتیم. بترس از آه من! پدر هر کس براش عزیزه و هیچ کس حق نداره توهین کنه. من شکایت شما رو به خدا میکنم. بشین جوابش رو بگیر زن دایی تن صداش رو بالا برد _کارت به جایی رسیده که من رو نفرین میکنی! کی انقدر به تو رو داده که اینجوری حرف میزنی؟! از تن صدای بلندش همه جز دایی که معلوم نیست کجا رفته توی خونه جمع شد و نگاهمون کردن. با گریه گفتم _چرا هر وقت من رو میبینید با یه کوه نیش و کنایه بهم حمله میکنید؟ چشم‌هاش گرد شد _کارت به جایی رسیده که به من میگی سگ! تحویل بگیر بتول خانم‌. متعحب اشکم رو پاک کردم _من کی گفتم... شروع به جیغ و داد کرد. خودش رو به گریه زد و عروس هاش کنارش نشستن و با نگاه طلبکارشون بهم خیره موندن. مات و متحیر از رفتار زن دایی بودم که گوشه‌ی لباسم اسیر دستی شد و بیرون از خونه کشیدم. به مرتضی نگاه کردم. در خونه رو بست و گفت _برو بالا الان میرن مبهوت رفتارش گفتم _مرتضی دیدی چیکار کرد! سرزنش وار گفت _چرا دهن به دهنش میزاری! طبلکار گفتم _به بابای من میگه بی همه چیز! تن صداش رو پایین آورد _همه میدونن زن دایی از روی عصبانیت هر چرندی رو میگه برعکس مرتضی صدام رو بالا بردم _از این به بعد همه‌تون این رو تو گوشتون فرو کنید هر کس به پدر من توهین کنه بی جواب نمیمونه تشر مانند گفت _بیا برو بالا‌. من میگم هیچی نگو این وایستاده داره داد میزنه! چشم های پر اشکم رو به مرتضی دادم و با صدای خفه‌ای که کسی نشنوه گفتم _تقصیر منِ بابام در حق مامانم نامردی کرده! ناراحت تچی کرد _نه برو اهمیت نده احساس خفگی دارم و نفس کشیدن برام سخته لنگون لنگون جلو اومد و دستش رو سمت کمرم حائل کرد و با دلسوزی گفت _برو بالا. با گریه و درمونده از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم. نگاهم به عکس روی دیوار افتاد و با تمام نفرت به چهره‌ی پدرم نگاه کردم با صدای گرفته گفتم _لعنت به تو روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم و شروع به گریه کردم 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 نمیدونم چقدر گذشت ولی از شدت گریه‌ به هق‌هق افتادم. چند ضربه به در خورد و صدای مهدیه بلند شد _غزال ... سر از زانو برداشتم و اشکم رو پاک کردم _بیا تو در باز شد و با چهره‌ای که حسابی نگران بود وارد شد. انگشت هاش رو بهم گره زد _خوبی؟ نگاهم رو به زمین دادم _خوبم.‌ _خیلی بیشعوره.‌همه میدونن. کاش جوابش رو نمیدادی _نمیتونم بشینم توهین کنه جوابش رو ندم. _به دایی بگه برات بد میشه! سرم رو بالا دادم _دایی خودش میدونه به در اشاره کرد _رفتن. مامان خیلی برات ناراحته. میای پایین؟ آهی کشیدم _یکم حالم بهتر شه میام. غمگین گفت _باشه عزیزم.‌ پس من میرم صدای زنگ اف‌اف بلند شد و مهدیه سمتش رفت. گوشی رو کنار گوشش گذاشت _بله _آره وصله دستت درد نکنه تچی کرد و آروم گفت _میشه یکم دیگه بمونیم؟‌ مامانم حالش خوب نیست لبخند رو لب هاش نشست _دستت درد نکنه گوشی رو سرجاش گذاشت _اف‌افت هم وصل شد. _از طرف من از شوهرت تشکر کن باشه‌ای گفت و بیرون رفت نگاهم رو به بالا دادم. امیدوارم جوابش رو بدی صدای آهنگ گوشیم بلند شد. نگاهی به صفحه‌ش انداختم. محمد! الان اصلا حوصله‌ی حرف زدن ندارم جواب ندادم تا صدای آهنگ قطع شد و اسم‌ نسیم دو دوباره روی گوشیم ظاهر شد. این بی خیال نمیشه. تماس رو وصل کردم و با صدای گرفته گفتم _بله عصبی‌گفت _غزال من یه ساعته منتظر زنگ تو ام... _ببخشید حالم خوب نیست تمام عصبانیتش یکجا جاش رو به نگرانی داد _چرا؟‌چی شده؟ بغض گلوم‌دوباره فعال شد و صدام‌لرزید _دلم‌گرفته کمی سکوت کرد و با لحن آروم و مهربونی گفت _میخوای بیام‌دنبالت ببرمت بیرون؟ انقدر حرفش بی فکر بود که بغضم رفت و خیره به دیوار موندم _واقعا تو فکر کردی الان میتونی بیای دنبال من! مصمم گفت _اگر تو بخوای میام. آهسته خندید و ادامه داد _پای اون‌مُشتی که قراره بخوره به صورتم هم وایمیستم. تو فقط امر کن توی این اعصاب خوردی واقعا به این حرف ها نیاز داشتم. لبخند رو لب هام نشست _ممنون. حالم‌رو خوب کردی هیجان صداش رو کنترل کرد چ_انجام وظیفه‌ست. ولی غزال این‌کارت خیلی بده. من رو منتظر تماست میزاری _تو که وضعم‌ رو توی خونه میدونی! امروز ابنجا پر از مهمون بود.‌داییم و عروس هاش اومده بودن _برای چی؟! جوری نگران پرسید که انگار هزار تا حرف پشت سوالش پنهانِ _خاله‌م آش نذری داشت صدای نفس راحتی که کشید از پشت گوشی هم شنیده شد. فکر کرده اومدن خواستگاری _قبول باشه. غزال یه چیزی رو میدونی؟ _چی؟ _فردا آخرین روز دیدارمون هست‌ ابروهام بالا رفت _چرا آخرین؟! _بعدش تعطیلات عید شروع میشه دیگه تا پونردهم‌که کلاسمون شروع شه نمیتونیم همدیگرو ببینیم سکوت کردم _غزال تو ایام عید میتونی بیای بیرون؟ چقدر قشنگ بی تابی میکنه! _نمیدونم شاید تونستم. _اگر بتونی که خیلی خوب میشه صدای مرتضی از پایین کمی بهم استرس داد _غزال یه لحظه بیا پایین _مرتضی داره صدام‌میکنه من دیگه برم _باشه. پس من بهت زنگ نمیزنم تا یه ساعت دیگه _هر وقت که اومدم بالا بهت تک زنگ میزنم. فعلا خداحافظ باشه‌ای گفت و جواب خداحافظیم رو داد. با شناختی که ازش دارم منتظر نمیمونه و زود تر زنگ میزنه. گوشی رو روی حالت سکوت گذاشتم. توی کیفم انداختم و بیرون رفتم پایین پله ایستاده بود مهربون و با دلسوزی گفت _چرا میری بالا تنها میشینی! همونطور که پله ها رو پایین میرفتم گفتم _اعصابم خورده نگاهش روی چشم‌های قرمزم ثابت موند _آخه زن دایی کدوم حرفش درسته که تو به خاطرش گریه کردی! _من به خاطر پدرم جوابش رو دادم _خدا بیامرزش. بیا برو پیش مامان. نشسته داره برات گریه میکنه با سر تایید کردم و سمت خونه‌ی خاله رفتم.‌در رو باز کردن مهدیه از دیدنم حسابی خوشحال شد _گفتم غزال فقط به حرف مرتضی پایین میاد گفتی نه. بفرما مامان خانوم لبخند اجباری زدم و سمت خاله که تا می‌تونستهکاشک ریخته بود، رفتم. _الهی خاله‌ت بمیره و چشم‌هات رو اشکی نبینه کنارش نشستم _خدا نکنه خاله! _زنیکه‌ی بیشعور! نشسته اینجا با این بچه دهن به دهن میزاره. آهی کشیدم _مهم نیست خاله. دستی به سرم کشید. _زن داییت فقط بدی ها رو میبینه. پدرت خدا بیامرز خیلی هوای مادرت رو داشت.‌ اگر حرف رفتن نمیشد بهترین زندگی رو داشتن.‌ پر بغض لب زدم _خاله من میدونم که پدرم در حق مادرم نامردی کرده. ولی دلم طاقت نمیاره کسی به روم بیاره با دیدن اشک جمع شده زیر چشمم گریه‌ش گرفت _الهی من قربون اون دلت برم.‌ خوب جوابش رو دادی. بسپر به خدا خودش میدونه چیکار کنه پارت زاپاس 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت89 🍀منتهای عشق💞 رو به‌خاله گفت _ماست برای چی می‌خواستید؟
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _حالا که شده! _من گفتن اینجوری کوتاه میای! _مگه تو خواب ببینی. الانم همینجا صبر کن برم خداحافظی کنم برگردیم خونه با بغض گفت _همین! دایی عصبی نگاهش کرد و تهدید وار گفت _ نه الان که بریم خونه بهت میگم بقیه‌ش رو پا کج کرد و فوری به خونه برگشتم تا متوجه نشه من صداش رو شنیدم. وضعشون انقدر خراب هست که کاری از من برنیاد دایی پشت سرم داخل اومد. ناراحتی و عصبانیتش رو پنهان کرد و رو به جمع گفت _دستتون درد نکنه. خیلی خوش گذشت. با اجازتون من برم خاله فوری ایستاد _عه! کجا؟‌ بگو سحر بیاد داخل! _حالش خوب نیست. ان شالله یه فرصت دیگه علی یکی از چشم‌هاش رو ریز کرد و با ابرو به دایی اشاره کرد و کمی سرش رو تکون داد ازم پرسید چی شده برای اینکه وخامت اوضاع رو نشون برم ابروهام رو بالا دادم و لب زدم _وضع خرابه دایی با عمو آقا جون دست داد و اصلا به عمه نگاه هم نکرد تا ازش خداحافظی کنه خاله سمت در اومد تا پیش سحر بره اما دایی جلوش ایستادو آهسته گفت _آبجی خواهش می‌کنم بیرون نیا خدا رو شکر بهشون نزدیکم و میشنوم وگرنه از کنجکاوی می‌مردم _نمیگی چی شده؟ _یه بحث ساده‌ست که باید دو نفره حل کنیم _حسین من نگران زندگیتم خم شد و پیشونی خاله رو بوسید _نگران نباش.‌ خودم حلش می‌کنم خداحافظ بلندی گفت.‌ بیرون رفت. در رو بست. خاله مضطرب دست‌هاش رو بهم مالید و سرجاش برگشت. علی ایستاد و سمت آشپزخونه اومد و جلوی در آهسته گفت _بیا کارت دارم از کنارم رد شد.‌ می‌دونم می‌خواد از دایی بپرسه ولی دلشوره گرفتم. پشت سرش رفتم. به کابینت تکیه داد _در رو ببند در رو بستن و جلو رفتم. نگران پرسید _سحر چی گفت؟ _هیچی گریه می‌کرد که نمی‌خواسته اینجوری بشه.‌ علی من می‌ترسم دایی عصبی بشه کاری بکنه که نباید _اگر الان بره بگیره بزنش هم حقشه ابرهام بالا رفت و با تعجب گفتم _مگه چی‌کار کرده؟! به گوشه‌ی چشمش چینی انداخت _شاید وقتی تو خونشون پر مهمون بوده وسط پله ها به شوهرش گفته تو کار من دخالت نکن وا رفته نگاهش کردم. تکیه‌ش رو از کابینت برداشت _حالا شب می‌ریم بالا حرف می‌زنیم از کنارم رد شد و بیرون رفت پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀