#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_186
بلاخره مراسم تموم شد و مردم پراکنده شدن موندیم من و ادموند و ادلاین و آرشام.. دستام و زدم به کمرم و با چشم های تنگ شده خیره شدم به آرشام و ادموند که داشتن با هم می خندیدن ادلاین با دیدنم زد زیر خنده آون دوتا هم متوجهم شدن ادموند دست هاش و به نشونه تسلیم بالا برد و گفت :
_ به جون مادرم اول نمی دونستم زن آرشامی آون شب که اسمش و گفتی بهش زنگ زدم و گفتم میای پیست آرشام هم گفت یک ماشین در اختیارت بگذارم تا توی مسابقات شرکت کنی بعدم گفت نگذارم بفهمی صاحب پیسته... تقصیر من نبود....
روم و برگردوندم سمت آرشام خندید و گفت:
_ قیافه ات و اونجوری نکن زشت می شی...
بعدم با ادموند دوتایی رفتن پایین چشم هام گرد شد ادلاین زد زیر خنده و گفت :
_ یعنی من می میرم برای این خونسردی آرشام بیا بریم...
خندیدم همینطور که باهم می رفتیم پایین گفتم:
_ ادلاین شما چند وقته همدیگه رو می شناسید؟؟ شما و آرشام و می گم
_ راستش حدود دوسالی هست اولش فقط با پدرم شریک بود کم کم تو مهمونی ها همدیگه رو دیدیم آشنا شدیم بعدم که با ادموند رفیق شدن و تا الان...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_187
یک ابروم و انداختم بالا و گفتم:
_ کیارش چی؟؟؟
سر جاش ایستاد اخم هاش و کشید توی هم خیره شد به زمین یک دفعه سرش و به چت و راست تکون داد و همینطور که با اخم های در هم ازم می با قدم های بلند می گذشت گفت :
_ اونم نزدیک 2 سال...
با تعجب بهش که ازم دور می شد و می رفت سمت سرویس بهداشتی نگاه کردم بلاخره باید در بیارم چی بینشون بوده...
گوشیم زنگ خورد برش داشتم از ایران بود با دیدن شماره سامی سریع جواب دادم....
کلی با همه حرف زدم و تبریک گفتن و اظهار دلتنگی کردن و خبر دادن بلاخره سامی دختر مورد علاقه اش و پیدا کرده و دارن باهم به نتیجه می رسن.....
اینطور که تعریف می کردن دختر خوبی بود تماس و قطع کردم و صفحه گوشی و بوسیدم.....
_ کی بود...
برگشتم سمت آرشام و گفتم :
_ از ایران بود بریم خونه؟؟
_ نه ادموند قول شام گرفته بود رفته وسایلش و جمع کنه ادیلاین کو؟؟
_ رفت دستشویی آرشام بین کیارش و ادلاین چیزی هست؟؟؟
جدی شد و گفت:
_ از کجا فهمیدی از همون شب مهمونی ادلاین از کیارش پرسیدم گفت از ادلاین بپرس از ادلاین پرسیدم بهم ریخت...
به پشت سرم نگاه کرد ادلاین و ادموند داشتن باهم میومدن دستم و گرفت و همینطور که می رفتیم سمتمون گفت:
_ فعلا هیچی نگو خودم می گم بعدا بهت
سر تکون دادم همیگی رفتیم سوار ماشین آرشام شدیم و از پیست زدیم بیرون....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره......
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_188
آون شب خیلی شب خوبی بود رفتیم شهربازی و کلی کیف داد رفتیم باهم شام خوردیم ادلاین هم آروم شده بود و مثل همیشه....ساعت نزدیک 2 بود که رسیدیم خونه رفتم داخل صبر کردم آرشام اومد دویدم سمتش و جلوش ایستادم و در جواب چشم های متعجبش گفتم:
_بگو دیگه
_ چی و بگم؟
_ قضیه ادلاین و کیارش دیگه
خندید و سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
_ بگذار برسیم بچه به ساعت نگاه کردی؟؟
_ به خدا تا صبح از کنجکاوی خوابم نمی بره تا الان هم به زور صبر کردم
_ خیلی خب می گم ولی اول برو تا من لباس هام و عوض کنم دو لیوان قهوه خوش رنگ بریز بعد بیا برات تعریف می کنم
دست هام و از خوشحالی بهم کوبیدم و پریدم بالا گونه اش و بوسیدم و مثل برق دویدم توی آشپز خونه...
سریع یک قهوه درست کردم ریختم توی دو تا لیوان و بردم توی نشیمن کنارش نشستم و گفتم:
_ اینم قهوه اگه امر دیگه ای ندارید بفرمایید...
خندید و گفت:
_ امر که زیاد دارم ولی به موقع اش... ببین ما نزدیک 2 سال که باهم آشنا شدیم اوایل کیارش مدیر عامل من توی شرکت بود با پدر ادلاین توسط یه واسطه گنده آمریکایی آشنا شدم کم بودن شرکت های کله گنده ای که با دوتا جوون قرار داد ببندن اما جیمز این فرصت و بهم داد کم کم دعوتمون کرد توی مهمونی هامون شیدا اونوموقع هنوز کوچیک بود وقتی می خواستیم بریم مهمونی کیارش می گذاشتش پانسیون...
حدود دوماه از این مهمونی ها می گذشت که یک شب آقای کاسترو با ادوارد و یک دختر اخمو اومدن توی مجلس تیپش اصلا به مهمونی نمی خورد یک مناسب یک مجلس رسمی نبود یادمه یک هودی طوسی گشاد پوشیده بود موهاش و بافته بود با چکمه ساق بلند مشکی...انگار اومده بود مثلا کافی شاپ..اونشب سر میزمون بودن کلا اخم داشت و معلوم بود به زور مجبورش کردن بیاد....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_189
کلا اعصاب نداشت حواسم رفت پی کیارش دیدم بد جور داره نگاهش می کنه خود ادلاین هم متوجه شد و با اخم از زیر میز محکم یک جوری زد توی زانوش که زانوی کیارش تا یک هفته کبود بود و شل می زد...
خلاصه از اون شب انگار کیارش تغییر کرد مدام بهانه می گرفت هی می خواست بریم پیش جیمز وقتی هم می رفتیم مهمونی کلا چشمش به در بود و وقتی ادلاین نمی اومد به شدت پکر می شد به 3_4 ماه از یک جا فهمیدم ادلاین هم به کیارش علاقه مند شده یک قرار گذاشتم و هردوشون و دعوت کردم و وقتی اومدن خودم بلند شدم رفتم نمی دونم بینشون چی گذشت
ولی از آون روز دیگه نمی شد این دوتا رو پیدا کرد همش پیش هم بودن تا اینکه بعد حدود یک سال باهم بودن جیمز گفت اگر واقعا همدیگه رو دوست دارید برای ازدواج اقدام کنید ولی کیارش گفت :
_ من نمی تونم قبل شیدا ازدواج کنم گفت نمی خوام حس سربار بودن زندگیم بهش دست بده ادلاین خیلی به این در و آون در زد تا راضیش کنه اما خب کیارش مرغش یک پا داشت ادلاین هم کم آورد گفت از بین من و شیدا یکی و انتخاب کن کیارش هم شیدا رو انتخاب کرد و تموم از آون روز به بعد اینا از هم فرارین کسی نمی دونه اما کیا بهم گفت بعد ادلاین دیکه به هیچ دختری فکر نمی کنه
همین بود...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_190
اشک توی چشم هام حلقه زده بود بمیرم براشون هرکس ادلاین و میدید فک می کرد هیچیش نیست ولی این درد کمی نبود با صدای آرشام سرم و آوردم بالا
_ تو با جفتشون خیلی صمیمی گفتم شاید بتونی به هم نزدیکشون کنی خیلی همدیگه رو دوس دارن هنوزم
لبخندی زدم دلم برا خودم می سوخت خودم هنوز نتونسته بودم عشقم و جمع و جور کنم و حالا باید دونفر دیگه رو بهم میرسوندم ولی گفتم:
_ حتما
خندید بلند شد و گفت:
_حالا دنبالم بیا
باهاش رفتم رفتیم بالا کلید اتاقش و در آورد و درش و باز کرد چشم هام گرد شده بود می خواست من و ببره تو اون اتاق؟
قلبم داشت تند میزد در و باز کرد و کنار ایستاد تا من برم تو بهتم و که دید خندید و دستش و گذاشت پشتم و هلم داد تو رفتم داخل چشم هام گرد شد اتاق خالی از هر عکسی بود تمیز و مرتب هیچی توی اتاق نبود تختش و آینه و میز کلی ادکلن روی میز یه شاسی بزرگ از عکس خودش که روی یه صندلی نشسته بود یه پاش و روی نوک پا به جلو گذاشته بود و خودش و کشیده بود عقب سرش بالا بود و توی یه دستش سیگار بود و یه دود محو دور سرش و گرفته بود با شنیدن صداش کنار گوشم سه متر پریدم هوا
_ خودم اینجام ها عکسم و نگاه نکن اینقدر تموم میشه...
خندیدم و خود شیفته ای نثارش کردم رفت سمت کمدی که گوشه اتاق بود و رفته بود توی دیوار کمد دیواری نبود انگار یه کمد و کرده بودن توی دیوار درش و باز کرد داشتم شاخ در می آوردم کلی مدال و لوح و کاپ توی کمد بود...
@caferoooman
نویسنده:یاس
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_191
نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم :
_برای چی این همه مدت هیچکی به من نگفته بودی
قیافش را جمع کرد دستی به جای نیشگون کشید و گفت :
_لابد دلیلی داشت دیگه وحشی
خندم گرفته بود ولی چشم غره رفتم و سرمو برگردوندم سمت مدال ها نمی دوسنتم دلیلش چیه اما الان هم فکر کنم وقت دوسنتن نبود.. مدال مو از دستم گرفت گذاشت کنار بالاترین مدالش داشتم از ذوق میمردم اما به روی خودم نیاوردم لبخندی زدم و گفتم :
_من دیگه من خیلی خستم میرم بخوابم شبت بخیر
داشتم میرفتم بیرون که دستمو گرفت برگشتم سمتش با لبخند گفت :
_ممنون بابت همه چی
لبخندی زدم و گفتم :
_بابت چی
_هیچی خوب بخوابی شب خوش
دستمو فشار آرومی داد و ول کرد برگشتم از اتاق زدم بیرون
رفتم توی اتاقم در و بستم دستم و گذاشتم روی قفسه سینه ام و نفس عمیقی کشیدم نیشم باز شده بود و بسته نمی شد.....
خودم و پرت کردم روی تخت و خیره شدم به آسمون اینقدر ذوق کردم تا بلاخره خوابم برد.....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_192
*** 4 ماه بعد
با حرص بادکنک کوبیدم توی سرش رو گفتم:
_ ادلاین به جان خودم یه بلایی سر خودم میارم دیوانم کردی از صبح تا حالا نه به خودم رسیدم نمیزاره خونه رو درست کنم
خندید و گفت:
_ آخه مگه تولد بچه ۴ ساله است این خونه رو بادکنک بارون می کنی
با خنده گفتم :
_ نخیر تولد بچه چهار سال نیست بعدم خونه را بادکنک بارون می کنم چندتا بادکنک مشکی اگر شما بزاریم وصلش کنیم تموم شه بره پی کارش
شونه ای بالا انداخت و با بی خیالی گفت:
_ به من ربطی نداره فقط جان مادر زودتر تمومش کن چون تو امشب از همه مهمتری هنوز هیچ کار نکردی....
با غرغر چند تا بادکنک مونده رو وصل کردم صدای تلق و تلق از آشپز خونه میومد...به سفارش ادلاین چند تا از بهترین آشپز های تورنتو رو دعوت کرده بودم برای تهیه شام... کیک و هم قرار بود کیارش ساعت 4 بیاره... امشب تولد آرشام بود که به تاریخ شمسی می شد 3 خرداد... باورم نمی شد 1 سال و 4 ماه بود که داشتم باهاش زندگی می کردم این مدت برام مثل برق و باد گذشته بود... به جای خالی تمساح و مارها نگاه کردم
چند روز پیش همشون و فروخت و آکواریوم و برداشت... حس خوبی داشتم تمام نشونه های دلسا داشت از این خونه پاک می شد....
سامی 2 ماه بود ازدواج کرده بود و من نتوانسته بودم برای عروسیش برم اما آرشام اینقدر کنارم بود که با ناراحتی زیاد ولی بازم خوشحال بودم. اسم زنش مونا بود و توی تماس تصویری که باهاش حرف می زدم خیلی دختر خونگرم و مهربونی بود و اینجور که معلوم بود از همکار های سامی بود..سروان بود زن داداشم....ارشام.بهم نگفته بود دوستم داره اما اینقدر باهام خوب بود که دیگه واقعا شوهرم شده بود....
صدای زنگ خونه بلند شد به ساعت نگاه کردم برق از سرم پرید ساعت 4 بود.....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_193
زدم توی صورتم رو به ادلاین گفتم:
_خاک بر سرم ساعت ۴ شد من هنوز هیچ غلطی نکردم برو دم در کیک و بگیر تا من برم بالا آماده بشم
خندید و گفت:
_ خیلی خوب بابا برو
رفت سمت آیفون و دکمه را فشار داد در و باز کرد خواستم برم بالا اما با شنیدن صداشون سر جام ایستادم
کیارش: سلام
ادلاین: سلام....
کیک و از کیارش گرفت خواست در و ببنده که کیارش دستش و گذاشت روی در و نگذاشت
آروم گفت:
_ می خوام باهات حرف بزنم
_ من هیچ حرفی باهات ندارم
درو فشار داد تا ببنده اما باز کیارش نگذاشت و گفت:
_ بچه بازی در نیار واجبه
_ اره من بچم که بهترین روزای زندگیم و خرج تو کردم بسه دیگه دست از سرم بردار...
در و محکم فشار داد و بست...
تکیه داد به در از این بالا درست نمی تونستم ببینم اما انگار داشت گریه می کرد چون شونه اش می لرزید. ..
دست هاش و کشید به چشم هاش و رفت سمت آشپز خونه منم رفتم توی اتاق....
یک دوش سریع گرفتم اومدم بیرون موهام و سشوار کشیدم.....
باز گذاشتم حوصله آرایشگاه نداشتم لباسم و پوشیدم یک لباس عروسکی صورتی تا بالای زانو دامنش یکم پف داشت و از بالا کامل پوشیده و آستین دار.....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_194
یک آرایش ساده کردم موهام و هم باز گذاشتم و یک گیره صورتی خوشگل کنارش زدم کفش پاشنه 10 سانتی سفید پوشیدم...
صدای زنگ خونه بلند شد ساعت 6 بود دیگه الان همه می رسیدن..
به آرشام گفته بودم امشب شام ادلاین خونه مونه و قول داده بود ساعت 8 بیاد...
رفتم پایین اولین خانواده جیمز بودن باهاشون گرم سلام علیک کردم و راهنمایی شون کردم
بقیه هم اومدن همه دوست ها و همکار های آرشام که ادموند زحمت دعوت و کشید
ساعت 7 و نیم بود خونه خیلی شلوغ بود کار گر ها هم مشغول رفت و آمد و پذیرایی بودن....
شیدا اومد پیشم و گفت:
_ آرشام کجا موند پس؟؟
_ قرار بود 8 بیاد...
_ اهااااا گفتم شاید تو راه سقط شده...
با چشم های گشاد گفتم :
_ شیدا..
_ چیه خو این تصادف زیاد می کنه گفتم شاید....
_ بسه چی می گی بچه....
_ ستاد درگیر کردن فکر حالا برگرد پشت سرت و نگاه کن....
برگشتم پشت دیدم آرشام دم در ایستاده داره بت لبخند نگاهم می کنه بقیه هم ساکت خیره شدن بهمون
یواش از رون پای شیدا نیشگونی گرفتم و با حرص گفتم:
_ دارم برات.....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.......