eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
_آوا.. جیگر بلند شو دیر میشه ها.. خواب‌آلود تو جام نشستم.. ساعت ۱۰ بود. اووو این همه خوابیده بودم؟ سریع بلند شدم. دیشب باران گفته بود ساعت ۱۱ وقت آرایشگاه داشتم. لباس رو هم خودشون از اونور برام خریده بودن. سریع آماده شدم. برام عجیب بود باران باهام نیومد.. سوار ماشین شدیم. بنیامین من رو رسوند آرایشگاه. داشتم پیاده میشدم که صدام زد. _آوا _جانم؟ چشمهای جفتمون گرد شد. بعد چند ثانیه لبخند خوشگلی زد و گفت: _ مواظب خودت باش.. سریع گازشو گرفت و رفت. تا چند دقیقه با چشمهای گشاد وسط خیابون وایستاده بودم. خاک بر سرت.. با این کارها آخر بند رو آب میدی.. با یادآوری جمله آخرش نیشم باز شد. نگرانم بود.. حرفش معنی دیگه ای که نمی داد.. می داد؟ ای جاان!! رفتم توی آرایشگاه. خانم مسنی بود و با احترام من رو‌نشوند روی صندلی و کارش رو شروع کرد. دوست داشتم دستم باز بود کل آرایشگاه رو میکردم تخت جمشید.. سرم داشت منفجر میشد. چشمهام از زور مژه‌های مصنوعی داشت روی هم می افتاد.. اینقدر ناخن های بلندم که لاک کالباسی خوشرنگی روش بود رو توی کف دستم فرو کردم تا بالاخره صداش در اومد و گفت: _ای جان دلم!! چقدر تو ماهی دختر! پاشو پاشو که امشب حسابی دل میبری!! دو تا از دستیار هاش کمکم کردن لباس پوشیدم. فوق تصورم بود! ماکسی بود و دکلته. از کمر به پایین یکم پف داشت. مدل ۲۰۱۸ بود. عکسش رو توی به روز ترین ژورنال های خارجی دیده بودم... نویسنده: یاس🌱
خودم رو توی آینه دیدم. زمین تا آسمون فرق کرده بودم.. موهام رو بالای سرم مثل گل جمع کرده بود و بقیه اش رو آبشاری باز گذاشته بود. آرایش‌صورتم هم که اصلا نگم بهتره.. شبیه پرنسس های اروپایی شده بودم! یکی از دخترها اومد داخل و گفت: _ آقای رستا دم درن.. خواستم حساب کنم که خانومه گفت حساب شده. شنلی که لباسم داشت رو پوشیدم و کلاه رو کشیدم روی سرم و صورتم رو گرفتم پایین.. به ماشین تکیه داده بود.. کت شلوار مشکی پوشیده بود با پیراهن شیری با کراوات مشکی. موهاش رو هم مردانه زده بود بغل.. رفتم طرفش و آروم گفتم: سلام _علیک سلام! فکر می کردم الان می خواد شنلم رو بزنه بالا ولی فقط بی حرکت ایستاده بود. ناخداگاه فکرم اومد روی زبونم _نمی خوای ببینی چه طوری شدم؟ ابرویی بالا انداخت. بعد سریع اخم کرد و گفت: _اینجا تو خیابون؟ جلوی این همه مرد؟ لازم نکرده، سوار شو! در رو باز کرد و من نشستم. شاید هر دختری بود الان بهش بر می خورد.. ولی من کیلو کیلو تو دلم قند آب میشد. الهی قربون غیرتت بشم آقا!! خودش سوار شد و راه افتاد. هنوز خیلی نرفته بودیم... تو اتوبان بودیم که آروم ماشین رو کشید کنار. اتوبان خلوتی بود. برگشت سمتم و گفت _خیله خب حالا شنل رو بده بالا ببینمت.. نویسنده: یاس🌱
حرکتی نکردم. ناز کردن تو روز عروسی هرچند الکی و سوری که جرم نبود.. وقتی دید حرکتی نمی کنم خودش دستش رو آورد جلو تا شنل رو بده بالا که محکم زدم پشت دستش. دستش رو کشید و گفت: _چرا میزنی خو ؟ _تا الان که ندیدی.. تا شب هم حق نداری ببینی.. _چرا اون‌وقت؟؟ _دلیل خاصی نداره.. می خوام هیجان زندگیت بره بالا.. یک ابرو رو انداخت بالا و شیطون گفت: _نمیدونی خواهر شوهرت چه نقشه ای برات کشیده.. وگرنه الان به فکر هیجانات من نبودی.. از اینکه گفت خواهر شوهرت، از اینکه خودش رو شوهرم به حساب آورد، داشتم پس می افتادم.. قلبم داشت بندری می رفت..چقدر گلی آخه تو!! ولی متعجب از مفهوم جمله‌ش گفتم: _ مگه چیکار کرده خواهرشوهرم؟ نیشش باز شد ولی سریع بست و گفت: _زیادی به فکر هیجاناتت افتاده.. حالا تا اون موقع بذار من یه فازی بهت بدم بری هوا.. داشتم جمله‌ش رو برای خودم تجزیه تحلیل میکردم که ماشین کنده شد..! با سرعت ۱۹۰ تا میرفت.. همیشه از سرعت خیلی بالا می ترسیدم. ولی الان بهم کیف می داد. مطمئن بودم به خاطر حضور بنیامین بود. حس اعتماد.. حس امنیتی که کنارش داشتم غیر قابل انکار بود.. دستم رو از شیشه بردم بیرون و شروع کردم جیغ زدن.. اینقد جیغ زدم که گلوم درد گرفت. مثل آدم نشستم سرجام و با لبخند به جلو خیره شدم. بنیامین هم با لبخند رانندگی می‌کرد.. تا رسیدن به خونه دیگه هیچی نگفتیم. ساعت ۴ رسیدیم خونه. هنوز هیچ کس نبود. فقط کلی خدمتکار و مادر بنیامین و باران خونه بودن. باران دوید سمتم و با احتیاط بغلم کرد و گفت: _بیا ببین چه کردم برات!! نویسنده: یاس🌱
دستم رو کشید و من رو به سمت طبقه بالا برد. ولی نه به سمت اتاق خودم.. به سمت اتاق بنیامین بردم.. آروم در رو باز کرد و با احتیاط هلم داد داخل.. چشمام اندازه توپ شد. کل وسایل من رو منتقل کرده بودن اینجا!! روی روتختی هم پر گل های رز آبی پرپر بود. با بهت خیره شدم تنم یخ یخ شده بود.. شب چیکار کنیم؟ اگه بخوان اینجا بمونن.. فوقش اینه که من روی تخت میخوابم اون روی زمین دیگه.. عاشق خودمم. حالا این بشری که من دیدم من رو شوت می کنه روی زمین و خودش روی تخت می کپه.. صحنه سازی الان بدنبود. با خجالت برگشتم سمتش و گفتم: _این چه کاری بود کردی تو دختر!!؟ شنلم رو در آورد. با چشمهای گرد خیره شد بهم و خیلی جدی گفت _محشر شدی آوا!! چیکار می کنی با داداشم؟!! ابرویی بالا انداختم و شیطون گفتم: _ندیده هنوز.. _چطوری؟؟ _نذاشتم دیگه.. _خیله خب تو این جا یک ساعتی استراحت کن تا مهمون ها برسن.. منم برم آماده شم.. _برو عشقم رفت بیرون و در رو بست. روی تخت نشستم. باز ضربان قلبم بندری گرفت. خاک بر سری به ذهن خودم گفتم.. یک دفعه در همینطوری باز شد. با ترس سرم رو گرفتم بالا و با دیدن بنیامین زبونم بند اومد!! سریع بلند شدم. هیچی نمیگفت.. فقط انگار مبهوت خیره شده بود بهم.. از استرس بدنم یخ کرده بود. نکنه خوشش نیاد.. نکنه بگه قشنگ نیست.. نگاهش که به شونه هام خورد اخم غلیظی کرد و با عصبانیت از اتاق رفت بیرون و در رو محکم بست. وا رفتم.. توان ایستادن روی زانوهام رو نداشتم.. نشستم روی تخت. اشک توی چشمام حلقه زد ولی از ترس خراب شدن آرایشم جلوشون رو گرفتم. به جهنم که رفت.. به جهنم که هیچی نگفت.. به درک که خوشش نیومد.. بی سلیقه عوضی!! سرم رو آروم و با احتیاط بین دو تا دستام گرفتم.... نویسنده: یاس🌱
همه روزا روز خدان ولی بعضی روزا بیشتر مثلا ۲۰ شهریور هرسال روزی که اینقدر مبارکه که هیچ آدمی توی این دنیا حق ناراحت بودن ندارع اینقدر مبارکه که هیچ کلمه و جمله ای نمی تونه عمقش و برسونه دقیقا یک ساله که ۲۰ شهریور شده مهم ترین روز زندگی من... یادمه پارسال ۱۹ شهریور ساعت ۰۰:۰۰ قلبم تند تر از همیشه میزد و فقط تونستم با پیام این روز و بهت تبریک بگم از همون لحظه لحظه تولد تو شد مهم ترین نقطه زندگیم جایی که همه خوبی های دنیا از اونجا شروع میشه من خیلی خوشبختم که می تونم تورو داشته باشم بین تمام ناراحتی های دنیا چشمام و ببندم و با خیال راحت بدونم آروم ترینم من جلوی خدا زانو می زنم و ازش ممنونم که تورو آورد توی زندگیم تا دنیا جای بهتری برای زندگی کردن بشه وبیشتر از خودت که به دنیا اومدی و قشنگی های زندگی و بهم چشوندی می دونم کم میارن واژه ها جلوی تو جمله ها سر تعظیم فرود میارن و متن های طولانی شاید نتونن حق مطلب و برای همه مهربونی هات ادا کنن ولی من تا همیشه قدردان تمام بودن هات هستم دوست دارم تولدت مبارکم به تاریخ ۰۰/۶/۲۰
- سپس بچرخ و ببوسانم.
معانقه، یعنی در آغوش گرفتن؛ عنق به معنای گردن است. معانقه یعنی گردن به گردن. آغوشی چنان عمیق و درهم فرو رفته، که گردن به گردن تماس پیدا کند.
مثل آن ابر که تا خرخره باران دارد، منم از خاطره و بوی تو و یادِ تو پُر...
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که در باز شد. چقدر بی ملاحظه‌ن اهالی این خونه.. بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم: _میشه برید بیرون؟ می خوام استراحت کنم.. _نخیر نمیشه.. با شنیدن صداش سرم رو بالا گرفتم. هنوز با اخم توی چهار چوب در ایستاده بود و یک چیز سفید توری هم توی دستش بود و می اومد سمتم. جلوم ایستاد و گفت: _بلند شو وایسا دوست داشتم.. دوست داشتم چی؟ ها؟ مگه من دلم می اومد آخه کاریش داشته باشم.. اخمی کردم و گفتم: نمیخوام با عصبانیت بازوم رو گرفت و بلندم کرد. از تماس دستش با بازو های لختم آتیش گرفتم.. جای دستش روی بازوم ذوق ذوق می کرد. کاش زمان همین جا متوقف می شد.. چیز سفیدی که دستش بود رو گرفت سمتم و گفت: بپوشش یک نیم تنه توری بود. میخواستم بپرم بغلش کل صورتش رو... خاک بر سرت کل صورتش رو چی؟ با خجالت سرم رو انداختم پایین ولی با تخسی گفتم: _نمیخوام لباسم زشت میشه.. انگشت اشاره اش رو به نشونه تهدید گرفت سمتم و با عصبانیتی که توی صداش موج میزد گفت: _آوا یا این رو میپوشی یا به والله قسم لباس رو توی تنت جرواجر می کنم!! واقعا مامان و باران فکر کردن من اینقدر بی غیرتم که بذارم زنم با همچین لباسی بره بین اون همه مرد!! اونم تازه مردهای فامیل ما... لباس رو پرت کرد توی بغلم و گفت: _ برگشتم پوشیده باشیش عقب گرد کرد و رفت سمت در. داشت میرفت بیرون برگشت سمتم چشمکی زد و با خنده گفت: _خوشگل شدی خرگوش خانوم! رفت بیرون و در رو بست. مات و مبهوت سر جام ایستاده بودم.. چی گفت الان؟ گفت لباست رو جرواجر می کنم؟ بعدش چی گفت؟ گفت بی‌غیرتم اگه بگذارم زنم با همچین لباسی بیاد؟ به من گفت زنم؟ روم غیرت داره؟ روی من که زنش باشم غیرت داره؟؟ داشت میرفت گفت.. گفت.. گفت خوشگل شدم؟ من خوشگل شدم؟؟ وای جییییغ!!! سرم رو فرو کردم توی بالشتی که بغلم بود و جیغ خفه ای کشیدم. من دورت بگردم آقاییییی!! من فدای اون زورگویی ها و اخم مردونه‌ت..!!! نویسنده: یاس🌱
با شوق به نیم تنه آستین بلند حریر نگاه کردم. خوشگل بود، پوشیدمش.. نه تنها لباسم رو زشت نکرد تازه صد برابرم خوشگلترش کرد.. حالا شدم یک پرنسسِ خانم و باوقار.. (خودشیفته هم منم لابد :/ ) دوباره در باز شد و باران اومد تو.. نه.. اینا کلا خانوادگی توی در زدن مشکل دارن.. با نیش باز نگاهم کرد و گفت: _ای جانم چه بهت اومد!! اومد جلو یکم توی تنم صاف و صوفش کرد و گفت: _میگم آوا چیکار کردی با این خان داداش ما؟ تا به حال ندیده بودم رو کسی اینقدر حساس باشه.. تازه چشمم خورد به لباسش. یه ماکسی بادمجونی دکلته پوشیده بود که کلاً سرتاپا سنگ‌کاری بود و دامنش یکم کلوش بود.. موهای لختشم آبشاری باز گذاشته بود. با لبخند گفتم: _تو هم جیگر شدی شیطون.. خوب بلدی دلبری کنیا.. _بعله پس چی؟!! راستی اینقدر خوشگلی که آدم می‌بیندت یادش میره می خواست چی بگه.. مهمونا اومدن منتظر شمان.. میرم به بنیامین بگم بیاد. لبخندی زدم و اونم رفت. خیلی دختر باحالی بود.. بعد تقریباً دو سه دقیقه بنیامین اومد. خدا روشکر جای لبخندش بود روی لب هاش! دستش رو به طرفم دراز کرد و آروم دستم رو گذاشتم توی دستش.. یک لذت وصف نشدنی توی وجودم تزریق شد. کاش هیچوقت امشب تموم نمیشد... پا گذاشتیم توی راهرو. چند تا نور درشت متوقف شدن روی ما. همزمان با حرکت ما اونام حرکت می‌کردن.. خونه پر آدم بود. همه با تعجب به ما نگاه می کردن.. صورت سرخ از خشم بعضی دختر ها هم نشونه از حسادت می داد. خدایا حسی از این شیرین تر هم مگه توی دنیا هست؟ همه شروع کردن به دست زدن.. لبخند قشنگی زدم و با هم به سمت جایی که برامون آماده کرده بودن رفتیم و نشستیم... نویسنده: یاس🌱
دی‌جی هم شروع کرد و همه ریختن وسط.. چشمم خورد به سمانه و امیر و مبینا و افشین که اومدن سمتم. سمانه و مبینا رو بغل کردم. افشین پرید بغلم.. بی حیا بود دیگه کلا.. باهاشون کلی حرف زدم و رفتن وسط. شکم مبینا دیگه جلو اومده بود و قشنگ معلوم بود بارداره.. نزدیک پنج ماهش بود. با فشار دستم برگشتم سمت بنیامین. اخم هاش بدجور توی هم بود.. ابرویی بالا انداختم و گفتم: چیه؟ برگشت سمتم و با اخم ولی آروم گفت: _تو واسه چی هی میپری بغله این دوتا؟ با تعجب گفتم: _اون دوتا یعنی دقیقا کی وکی؟ _یعنی دقیقا امیر و افشین.. راست میگفت.. درست نبود. ولی عجیب این غیرتش زیر پوستم رفته بود.. تقصیر خودش بود. بار اول که بهم چشوند باید میفهمید دیگه بیخیال نمیشم.. ابرویی بالا انداختم و با تخسی گفتم: _خب داداشامن.. _درسته بهشون میگی داداش. ولی واقعاً که برادرات نیستن.. دفعه آخرت باشه. _و اگه نباشه.. اخم بدی کرد ولی یک دفعه اخمش رو باز کرد و با لبخند شیطونی گفت: _خب اگه بغل دوست داری بگو تعارف نکن.. تا بناگوشم سرخ شد. سرم رو انداختم پایین که ریز خندید. دوست داشتم داد بزنم بگم لعنتی من که از خدامه.. ولی دوست نداشتم بعدش فقط خنده و تمسخر بشنوم. باران کلاً وسط مسخره بازی در می آورد. همه غش کرده بودن از خنده.. اومد سمتمون. دست دوتامون رو بلند کرد و به دی‌جی اشاره داد.. یه آهنگ دو نفره زدن.. بنیامین دستم رو گرفت و رفتیم وسط. همه برق ها رو خاموش کردن. فقط رقص نورها روشن بود.. همه رفتن کنار. یاد اون شب عروسی مبینا افتادم.. کی فکرش رو می کرد یه روز عاشق این مرد یک دنده بشم.. (همه:/) نویسنده: یاس🌱
نتونستم زیر نگاه ذوب کننده‌ش دووم بیارم و سرم رو انداختم پایین.. با دست چونم رو آورد بالا و گفت: _خرگوش خانم خجالت میکشه؟ _نه _پس سرت رو بالا نگه دار.. _به روی چشم لبخند خوشگلی زد و گفت: _چشمت بی بلا تا آخر آهنگ فقط خیره نگاهش کردم. کجای دنیای من توی این چشم ها گم شده بود.. آهنگ تموم شد. خم شد و خیلی نرم پیشونیم رو بوسید. تمام توانم رفت. زانوهام شل شده بود و تمام سرم نبض میزد.. اگه بگم حتی از عسل هم شیرین‌تر بود بی‌حیاییه نه؟ احساس می کردم صورتم رو به کبودیه.. لبخند مردونه‌ای به صورتم پاشید و من رو دنبال خودش به سمت صندلی ها کشوند.. انگار خودش هم فهمیده بود چقدر روم اثر میذاره.. خدایا از این اثرگذاری ها نصیب بفرما(آمییین) جلوی در ایستادیم و مهمان ها رو بدرقه میکردیم.. خانواده عمه‌اش اومدن جلومون ایستادن.. عمه‌ش یه خانم زشت بود ولی با اون آرایش و لباس باز سعی کرده بود یکم خودش رو زیبا کنه.. شوهر عمه‌ش که معلوم بود هیچ نفوذی توی خانواده نداره. آمین، همون پسر که توی یه رستوران دیده بودیم.. سرم رو آوردم بالا. نگاه خیره‌ش روی کل بدنم میچرخید.. اخمی کردم و با چشم غره سرم رو برگردوندم سمت دختری که کنارش بود و با خشم به دستهای ما که توی هم گره شده بود نگاه می کرد.. میخواستی خوب باشی بنیامین بگیرتت.. الان دیگه عمرااا بهت بدم دختر پررو.. والا... عمه‌اش: آقا بنیامین زدی زیر حرفت انشالله یک روز یکی پیدا بشه زنت رو ازت بگیره.. من با تعجب نگاهش می کردم.. زبونت لال بشه انشالله..! خواستم جواب بدم که با صدای بنیامین خفه شدم.. _همه بزرگترید احترامتون واجبه.. ولی اگه تا ۵ دقیقه دیگه تو خونم باشید قول نمی دم این احترام حفظ بشه.. عمه اش کبود شده بود. دست آسمان رو کشید و گفت: _بیا عزیزم خلایق هرچه لایق.. رفتن. حالم گرفته شده بود.. خدایا نکنه دعاش رو مستجاب کنی.... نویسنده: یاس🌱