https://harfeto.timefriend.net/16342366246434
نظرتون درباره رمان؟!
حدس خاصی دارید؟
| تَبَتُّـل |
چی بگم من اصلا چی بگم؟؟؟ فقط می تونم بگم که حتما ببینید این مینی سریال رو خیلی لذت بردم واقعا حتم
بهترین فیلمی که تو کل زندگیم دیدم
#فیلم
دومین بهترین فیلمی که تو کل زندگیم دیدم
از استرس تا مرز سکته رفتم واقعا
برای افراد تحت تاثیر قرار گیر
توصیه نمی شود.
🎬 Escape room2
آنکه آسوده ی خواب است به بازویِ رقیب
بالشِ نم زده از گریه چه می داند چیست...؟
#مسیح_مسیحا
روزى سه بار عكس تو را گريه مى كنم
من در ميان خاطره هايت چه مى كنم؟
من را ببخش چون که دلم تنگ می شود
گاهى تو را به چشم خودم وعده مى كنم
شكى ولى به حد يقين دوست دارمت
پیچیده ای، منم که تو را ساده مى كنم
#سیدتقی_سیدی
4_6001236843536845264.mp3
8.84M
آقای چاوشی قصد جونمونو کردی مرد مومن؟! :))
New🔥
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_220
امیر و افشین و باربد سعی در مهار کردنم داشتن. ولی حتی سه نفری هم حریف این اعصاب داغون من نبودن..
دستم رفت سمت دستگاه پرینتر و پرتش کردم و صدای خرد شدنش توی دفتر پیچید.
منشی جیغ و داد می کرد و از اون ۳ تا می خواست که من روانی رو از دفتر بیرون ببرن..
دوباره صدای عربده ام توی فضای دفتر پیچید:
_کصافط آشغال میگم بیا بیروووون!!
در یکی از اتاق ها باز شد و محمد همیشه خوشپوش اومد بیرون. با دیدنش انگار داغ دلم تازه شد.
حمله کردم سمتش. یقهش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار.
اخم هاش توی هم شد. به جهنم! از لای دندونای به هم چسبیده گفتم:
_زن منکجاست؟؟
چیزی نگفت که اعصابم داغون شد و فریادم رو توی صورتش پاشیدم:
_مگه با تو نیستم عوضی؟؟؟ زن من کجاست؟
با اخم غلیظی خیره شده توی چشمام پوزخندی نثار لبهاش کرد و گفت:
_زن توئه. سراغشو از من میگیری؟
مشتی زدم توی دماغش که پرت شد روی زمین و دماغش رو دو دستی چسبید..
این حرف یعنی همون بی غیرتی.. آره من بی غیرتم. بی غیرتم که میزارم یه جوجه فکلی درباره من و زنم نطق کنه!!
افشین اخمی کرد و رفت طرفش. کمکش کرد بلند شه و با لحن تقریباً آرومی گفت:
_محمد تو رو خدا بگو آوا کجاست؟ دلمون هزار راه رفته از دیروز..
محمد با پشت دست خون دماغشو پاک کرد و گفت:
_بدون وحشی بازی هم میومدید بهتون می گفتم. برید داخل اتاقم..
توی بهت بودم. امیر و باربد دستم رو کشیدن و بردنم داخل روی کاناپه نشوندنم تا از هرگونه خطر مرگ محمد توسط من جلوگیری کنن...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_221
افشین برادرانه خرج آوا میکرد و هنوزم من رو مقصر میدونست..
محمد هم بعد از اینکه سفارش یه تیکه یخ و ۵ تا چایی رو به منشیش داد، در رو بست و اومد روی کاناپه خالی روبروی من نشست.
آرنجش روی زانوش گذاشت کمی خم شد سمت جلو و جدی گفت:
_دقیقا چی می خواید بدونید؟
زودتر از بقیه گفتم:
_آوا کجاست؟
پوزخند کوچیکی روی لبهاش نشوند و گفت:
_میدونستید به جرم این داد و بیداد و فحاشی میتونم ازتون قانونی شکایت کنم؟
چرا با اعصابم بازی می کرد؟ به مرز جنون رسیده بودم و سرم داشت منفجر میشد..
با انگشت هام شقیقه هام رو فشار دادم و گفتم:
_چه جالب.. من از دل حرف میزنم تو از قانون...
صداش نرم شد و سرش رو انداخت پایین و گفت:
_سه روز پیش آوا خانم اومد پیشم کارت بانکیش رو داد و گفت که برای سه روز دیگه یه خونه خوب با یک ماشین میخواد. وقتی دلیلش رو پرسیدم جوابم رو نداد و گفت اگه نمیتونم بی دلیل کار انجام بدم بره سراغ یه وکیل دیگه.. گفت نمیخواد کسی آدرسش رو بدونه.. فکر کردم اگه بره پیش یه وکیل دیگه و آنها بفهمن تنهاست برن در خونش و براش مزاحمت درست کنن.. برای همین قبول کردم. دو روز پیش بردمش خونهش. سند ها رو بهش دادم و دیگه ازش خبر ندارم..
حرف هاش بوی دروغ نمی داد. راست می گفت.. سریع گفتم:
_خب خونش کجاست؟
ملتمسانه گفت:
_قسمم داد، التماسم کرد جاش رو به کسی نگم. بهش قول دادم. خودتون رو بذارید جای من.. مطمئنم زیر قولتون نمی زدید..
راست میگفت منم اگه بودم زیر قولم نمی زدم..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_222
اما، پس سهم من چی بود؟ فقط یه شماره که هر وقت زنگ میزدم ریجکت میکرد...
حداقل دلم به این خوش میشد که خطش رو عوض نکرده..
ولی میتونستم برای محمد بپا بذارم تا تعقیبش کنه و به آوا برسه.. اما محمد با حرفش این فکرو هم ازم دور کرد:
_اگر به فکر تعقیب منید باید بگم من دیگه هیچ کاری با آوا خانم ندارم. یه کاری ازم خواست منم انجام دادم و تموم شد رفت..
وکیل بود دیگه.. فکرش کار میکرد.
از جام بلند شدم. تشکر زیر لبی کردم که افشین عصبی بلند شد و با داد گفت:
_یعنی چی؟ همین؟؟ یه "نه" شنیدی و خلاص؟؟
برگشتم سمتش. اشک توی چشمام رو که دید شوکه شد. گور بابای غرور.. با صدای گرفته گفتم:
_آوا دختر غرغرو و لوسی نیست افشین.. وقتی میگه نمیخواد کسی رو ببینه یعنی مشکل خیلی بیخ داره.. یعنی خیلی جدیه..
رو کردم به محمد و گفتم:
_اگه دیدیش.. اگه زنگ زد.. حالم رو بهش بگو.. بگو داغونم..
دست هام مشت شد و قبل از ریزش اشکام از دفتر زدم بیرون و راه بام رو در پیش گرفتم.
به اون سه تا هم توجهی نکردم که مجبورن با تاکسی برگردن..
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.
دلم پر بود از همه چی.. اینجا هم که خلوت.. خدا هم نزدیک.. آوای من هم توی یکی از این خونه ها.. چه جایی بهتر از اینجا؟
سد بغض و با صدام شکستم:
_خداااااا..!! بســمــههههه!! خســـته شدممممم!!! آواااا.. کجا رفتی بی معرفــت؟؟؟ این بود عشقــــت؟؟ دلم برات تنگ شده لعنتـــی!!!
روی زانو افتادم و صدای هق هقم توی هوا پیچید. چرا میگن مرد گریه نمیکنه؟ گاهی فقط باید مرد باشی تابتونی گریه کنی..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_223
/آوا/
گوشیم رو در آوردم و رفتم توی سایت. روی آخرین اجرا زدم و تصویرش روی صفحهی گوشی نمایان شد و بعدم صدای گرمش توی اتاق پیچید:
/اونم رفت/
/دل من دیگه تمومش کن/
/اونم رفت/
/زخمی که خوردم و خوبش کن/
/اون اگه عاشق ما بود، پیش ما می موند، کم دیگه خواهش کن/
(ادامهی آهنگ رو میتونید پایین پارتها بشنوید✨)
حتی دیگه اشکی هم توی چشمام نمونده بود. گوشی رو پرت کردم روی تخت. سرم رو بین دستام گرفتم.
دوماه گذشته بود. ۲ ماه از بدترین روزای عمرم...
صبح ساعت ۷ میرفتم کرج تو یه شرکت ساختمان سازی، ده شب میرسیدم خونه.
همین. تموم این دو ماه همین بود. صبح شرکت شب خونه. شب تا صبح هم عکسهای بنیامین و صداش...
خودم رو درگیر کرده بودم تا یادم بره. یادم بره یه زمانی یه شخصی به اسم بنیامین توی زندگیم بوده..
اما تا میرفتم خونه شام خورده و نخورده می رفتم پای گوشی و تمام عکس ها و پوستراشو می دیدم..
دلم پیچ خورد و با تمام توانم دویدم سمت دستشویی و هرچی خورده و نخورده بودم رو بالا آوردم.
دستام رو پر از آب کردم و کوبیدم توی صورتم.
سرم رو بالا آوردم و خیره شدم به صورت خودم. دور چشم هام رو هاله سیاهی گرفته بود. زیر ابروهام در اومده بود و رنگم پریده تر از همیشه بود. لبام صورتی کم رنگ بود و گاهی توش ترکهایی دیده میشد..
حدود دو هفته بود که دلم پیچ می خورد. دو هفته بود که خورده نخورده همه چیز رو بالا می آوردم.. هفته پیش آزمایش داده بودم و فردا باید میرفتم برای جواب.
اومدم بیرون. روی تخت دراز کشیدم و دوباره گوشی. دوباره اینستاگرام و عکسهای عزیزام..
اگه همین عکس های لحظه به لحظهشون نبود تا الان دووم نمی آوردم..
عکس هایی با ژست های حاملگی سمانه و افشین تا عروسی و بارداری سوگند.
عکس های امیر و مبینا و آرشام کوچولو که حالا دو سالش بود. عکس های علی و ریحانه که عاشقانه و از پشت می گرفتن تا هیچ نامحرمی صورت زیبای ریحانه رو نبینه و عکسهای عروسی شون هم فقط قسمت مردونه رو گذاشته بودن..
و عکسهای بنیامین...
نویسنده: یاس🌱
ــــــــ
دوست داشتنات
گناه باشد یا که اشتباه
تو را گناه میکنم
حتی به اشتباه...
ــــــــ
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_224
از عکسهای عروسیشون هم فقط قسمت مردونه رو گذاشته بودن...
و عکسای بنیامین..
عکسایی که دل هرکسی رو میلرزوند...
همه اینا هم بالای صفحهشون فقط یک جمله بود: "دلتنگتیم برگرد"
و بنیامین که تمام عکسا و آهنگاش بوی دلتنگی می داد و همه خبر داشتن که من رفتم...
مامان بنیامین و باران خیلی بهم زنگ زدن. روی ریجکت کردن نداشتم ولی اینقدر زنگ خورده بود تا قطع شد.
میگفتن برگرد ولی من راه برگشتی برای خودم نگذاشته بودم..
من آبروی بنیامین رو پیش طرفدار هاش برده بودم.
من دوستی ۴ ساله با بچه ها رو ندید گرفتم و سر یک تصمیم عجولانه پل های پشت سرم رو خراب کردم..
آره من اعتراف می کنم که پشیمونم؛ پشیمونم که چرا باهاش صحبت نکردم.. پشیمونم و شرمنده از این همه محبت که بعد دوماه هنوز فراموشم نکردن..
محمد گفت.. گفت از حال بد بنیامین؛ ولی من بر نگشتم.. گفت از بغض مردونش و من بر نگشتم..
گفت از کتک کاری و چاله میدونی شدنش به خاطر من؛ و من برنگشتم..
گفت از دوتا دست باندپیچی شده اش و من بی لیاقت برنگشتم..!
من لایق نبودم.. اعتراف می کنم من لیاقت عشق بنیامین رو نداشتم..
سرم افتاد روی بالشت و از خستگی دیگه هیچی نفهمیدم.....
-********-
کلافه با پاهام روی زمین آزمایشگاه ضرب گرفته بودم. با شنیدن اسمم از زبون زنی که اسم هارو پیج میکرد دویدم طرف گیت.
زنه با یکم گشتن پاکت آزمایشگاه رو داد دستم. بازش کردم اما هیچی ازش نفهمیدم..
برگشتم سمت زنه و گفتم:
_ببخشید خانوم این جوابش چیه؟
نگاهی به صورت رنگ پریده و داغونم انداخت و برگه رو از دستم گرفت و بعد از یه نگاه اجمالی با لبخند برگ رو بهم پس داد و گفت:
_تبریک میگم شما دو ماهه باردارید!
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_225
دلم پیچ خورد.. گوشام سوت می کشید.. من باردار بودم!! من بچه بنیامین رو توی شکمم داشتم!!
من.. وای خدایا نه! نه نه نه! نباید اینطوری میشد....!
جلوی چشم های متعجب بقیه از آزمایشگاه زدم بیرون و سوار دنایی که محمد خریده بود شدم.
سرم رو گذاشتم روی فرمون و از ته دل زار زدم..
زار زدم برای خودم.. زار زدم برای این طفل معصوم.. زار زدم برای معرفت بنیامین که هنوز دنبال من میگشت.. و زار زدم برای خود بی لیاقتم..
من چطوری یک بچه بی پدر رو بزرگ کنم؟؟ اصلاً من میتونم مادر خوبی باشم؟ هه! مادر!! چه کلمه غریبی برامه.. مادر.. به پشت بند اسمم میاد..
یه کم که آروم تر شدم ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه..
از این به بعد باید مادر باشم...
-**************-
چشمم لغزید روی زمان کنسرت. ۲۹ مهر.. امشب بود. دلم لرزید.. طاقتم طاق شد..
دستم روی تهیه بلیط آنلاین لیز خورد و بعد چند دقیقه یک جا ردیف آخر سالن به اسمم رزرو شد..
خوب بود.. چقدر خوب بود که سامانه هم فهمیده بود نمیخوام توی دید باشم..
یک ماه از مادر شدنم گذشته بود. یک ماه بود که همدمم شده بود دختر توی شکمم..
یک بچه سه ماهه داشتم. دلم می خواست این بچه سه ماههی توی شکمم باباش رو ببینه. ببینه و لگد بزنه و من باز شرم کنم از روش..
کنسرت ساعت ۹ بود. چشمم خورد به ساعت سفید رنگ روی میز آرایش. ۷ بود..
خیلی وقت نداشتم. یک دوش مختصر نیم ساعته گرفتم و اومدم بیرون.
موهای بلند شدهم رو سشوار کشیدم و حالت دار با کش بستم و یک طرفش رو ریختم توی صورتم..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_226
تک و توک موهای در اومده زیر ابروام رو برداشتم. برای اولین بار بعد سه ماه به مژه های پرپشتم ریمل کشیدم و پشتش هم خط چشم خوشگلی کشیدم و رژ کم رنگ کالباسی رو هم روی لبهای بی رنگم کشیدم.
رفتم سمت کمد. یه شلوار جذب سورمهای که پنج سانت بالای مچ پام بود پوشیدم، یقه اسکی سفیدی پوشیدم و روش هم شنل سفید رنگی که از سر شانه تا پایین زانو چاک داشت و فقط جلو و عقب رو می پوشوند..
شکمم هنوز بزرگ نشده بود. ولی دیگه تخته هم نبود. شال چروک سه متری سورمهای ساده و کفش پاشنه ده سانتی سفید پوشیدم. کیف ستش رو هم انداختم و از خونه زدم بیرون و راه افتادم طرف محل کنسرت..
مثل همیشه شلوغ بود. دستم رو روی شکمم گذاشتم تا بهش تنه نخوره و آروم از بین جمعیت خودم رو کشیدم جلو و سر جام نشستم.
موهام کلاً برای اینکه نشناسنم نصف صورتم رو می پوشوند.. واسه خودم یه پا آدم معروف شده بودم..
نشستم روی صندلی. دلم داشت ضعف می رفت.. یادم اومد از صبح فقط یه کیک خوردم.. باید بعد اینکه این فسقل باباش رو دید یک شام تپل مهمونش کنم..
بعد یک ربع بالاخره برق ها خاموش شد. چراغهای سن روشن شد و سینا و بنیامین اومدن داخل.
مثل اوایل قلبم شروع کرد به تالاپ تالاپ زدن و دخترم هم یه لگد محکم زد که دستم رو به شکمم گرفتم و آخی زیر لب گفتم.
با چشمای تار شده از اشک خیره شدم بهش. یه شلوار کتون سیاه با تیشرت جذب سیا و شال هنرمندی سیاه انداخته بود.
چقدر لاغر شده بود! ته ریشش از همیشه بلندتر بود و زیبایی صورتش رو دوچندان می کرد...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_227
چقدر دلم برای این مرد روبروم تنگ شده بود. چقدر دلتنگ آغوشش مهربونی هاش و مردونگی هاش بودم...
ساعت نزدیک ۱:۳۰ بود که سینا رفت کنار و بنیامین تک روی سن ایستاد. آروم روی سن راه می رفت.
میکروفون رو آورد بالا و شروع کرد به حرف زدن:
_این روزها همه براتون سوال شده که چرا من غمگینم؟ چرا مشکی پوش شدم؟ من مشکی پوش زندگیمم.. زندگیای که بد باهاش تا کردم.. زندگیای که رفت و من رو غمگین کرد.. رفت و من رو دلتنگی کرد.. رفت و من رو سیاه پوش خودش کرد..
برگشت سمت جمعیت و با صدای آرومی گفت:
_کجایی زندگیم؟ کجایی که بنیامین دلش برات تنگ شده؟... برگرد زندگیم... من بدی کردم در حق تو.. ولی بگذر و برگرد.. برگرد و بیشتر از این خوردم نکن...
اشکام مثل ابر بهار میریخت.چیکار کردم من باهات بنیامین؟ چیکار کردم؟
اون حاضر شده بود به خاطر من از غرورش جلوی این همه آدم بگذره.. ولی من احمق چیکار کردم؟
برمیگردم عشقم.. برمیگردم مرد من.. من مادر خوبی برای بچهات نیستم.. من نمیتونم تنهایی مادری کنم..
زیاد توی چشم نبودم چون فقط من نبودم که گریه می کردم.. انگار تمام سالن عقدههای دلشون باز شده بود و اشک می ریختن...
گروه شروع کردن و بنیامین هم شروع کرد به خوندن:
به تو فک کردم باز پر حس پرواز
کو بالم؟
تو خودم گم میشم حرف مردم میشم
بدحالم
(ادامهی آهنگ رو انتهای پارتها بشنوید✨)
نویسنده: یاس🌱
یعنی آقای وحشی بافقی تو کدوم شب تاریک
غرقِ غمِ نادیده گرفتن شده بوده
اونجا که سروده:
غلط است هر که گوید که به دل رهست دل را
دلِ من ز غصه خون شد، دلِ او خبر ندارد...
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_228
حالم اصلا خوب نبود. حالت تهوع داشتم و از فرط گریه ضعف کرده بودم.
مردم ریختن پایین سن و بچه های گروه اومدن بینشون..
نگاه آخر رو به بنیامین انداختم و با قدم های سست از سالن زدم بیرون..
بارون نم نم میبارید و حال من رو بدتر می کرد. زیر شکمم تیر میکشید و ضعف داشتم..
اشکام بی وقفه می بارید. بی توجه به ماشین که جلوی سالن پارک کرده بودم عرض خیابون رو شروع کردم به پیاده رفتن..
بارون به سر و صورتم میخورد و لرزم گرفته بود..
نمیدونستم چقدر از سالن دور شده بودم.. زیر دلم شد تیر میکشید.. تمام بدنم از گریه و سرما می لرزید..
شقیقه هام نبض میزد و سرم گیج می رفت.. ضعف دیگه کل بدنم رو گرفت.. چشمام سیاهی رفت.
دستم رو روی شکمم گذاشتم و روی زمین خیس پیادهرو فرود اومدم و دیگه هیچی نفهمیدم....
/بنیامین/
دیگه اعصابم داشت خط خطی می شد.. توی این سه ماه خیلی زود رنج و عصبی شده بودم..
به زور از زیر عکس و امضا دادن در رفتم و از در سالن زدم بیرون و سوار ماشین شدم.
خداروشکر شیشه های ماشین دودی بود و مردم گمم کردن..
سرم رو گذاشتم روی فرمون. سرم داشت از درد منفجر میشد....
امشب همش حس میکردم داره نگاهم میکنه.. نمیدونم شایدم از دلتنگی زیاده..
دلم براش تنگ شده، ولی میریزم تو خودم.. دلم براش تنگ شده، و مشکی پوش شدم.. دلم براش تنگ شده، و هرشب بالشتم خیسه...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_229
باز بغض سیب شد توی گلوم..
ماشین رو روشن کردم و برف پاک کن رو زدم. ولی جای قطره های پاک شده قطره های تازه ای جایگزین می شد..
ماشین رو راه انداختم.
حواسم اصلا به رانندگی نبود. این چند وقت حواسم دیگه به هیچی نبود..
نمیدونم چقدر از سالن دور شدم که چشمم خورد به یه چیز سفید رنگ که توی پیاده رو افتاده بود.
میخواستم رد بشم ولی بی تفاوتی هیچ وقت کار من نبود.. ماشین رو کشیدم کنار و پیاده شدم.
بارون شدت گرفته بود و دونه هاش درشت تر شده بود.. رفتم جلو.. یه دختر بود که با شکم روی زمین افتاده بود.
توی این بارون این وقت شب اینجا چیکار میکرد؟
گوشه شنل سفیدش رو گرفتم و کشیدم و برش گردوندم.
به چشمام اعتماد نداشتم.. روی زانو کنارش نشستم. دست بردم ترهی موهای ریخته روی صورتش رو کنار زدم....
آوا بود!! آوای من بود!! زندگی من بود!
حسم بهم دروغ نگفته بود.. اون امشب واقعاً پیشم بود.. قطره های درشت بارون به صورتم می خورد و اشک هام رو توی خودش حل می کرد..
چشمم افتاد به صورتش. زیر چشمش کبود بود. رنگش مثل گچ دیوار بود.. خدایا چرا بیهوش شده بود؟ اصلا چرا این جا افتاده بود؟؟
سریع به خودم اومدم و یه دستم رو زیر زانوش و دست دیگهم رو زیر گردنش گذاشتم و سریع بلندش کردم و عقب ماشین خوابوندمش..
نشستم پشت فرمون و ماشین رو حرکت دادم...
نویسنده: یاس🌱