#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_164
خودم یک چرخی بین لباس ها زدم یک ماکسی کرمی بد جور چشمم و گرفت دامنش از جلو کوتاه بود تا بالای زانوم و از عقب بلند بود و کشیده می شد بالاش یقه قایقی بود و آستینش گیپور مشکی کلا لباس کرمی بود و روش گیپور مشکی کار شده بود... صبر کردم تا ادلاین صدام کرد در اتاق پرو و باز کردم و رفتم داخل چند لحظه مات شدم باورم نمی شد این ادلاین باشه....مثل شاهزاده ها شده بود به قول خودش.. خیلی لباس توی تنش نشسته بود..بشکنی روی هوا زدم و گفتم:
_همین و می خری درش بیار.
_ ولی آوین...
در و بستم و نگذاشتم بیشتر حرف بزنه
خودم آون لباس رو گرفتم و رفتم توی پرو پوشیدمش خیلی بهم میومد محشر شده بود مخصوصا با رنگ خرمایی موهام خیلی میومد درش آوردم و رفتم بیرون ادلاین با اعتراض گفت:
_ خب می گذاشتی منم ببینم زورگو..
_ حالا می بینی دیر نمیشه....
دوتا لباس ها رو حساب کردیم و آومدیم بیرون...
من یک کفش پاشنه 10 سانتی مشکی گیپور خریدم ولی ادلاین گفت سختشه و یک کفش پرنسسی صورتی خرید یک تماس هم گرفت و وقت آرایشگاه گرفت رفتیم یک رستوران شام خوردیم ساعت 10 بود دیگه من و رسوند دم خونه و خودش رفت....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
4_5866077791849548628.mp3
8.34M
اگه یادت نی بذا یادت بیارم
من به هرکسی غیره تو آلرژی دارم.
تو ماه بودی و بوسیدنت،نمیدانی
چه ساده داشت مرا هم بلند قد میکرد.
#کاظم_بهمنی
از لحاظ روحی اونجام که لیلا حاتمی تو بی پولی میگه من دلم لک زده بود برای شادی برای عروسی برای مهمونی. طلاهامو میدم نیره بندازه گردنش خودم چیزی نمیخوام، فقط میخوام شاد باشم. خوشحالی بقیه رو تماشا کنم.
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_165
لباسام و عوض کردم و رفتم توی آشپز خونه از فردا زندگی جدید من شروع میشه وای خدایا چقدر کار دارم زنگ زدم برای آرشام غذا سفارش دادم راس ساعت 11 جفتشون اومدن رفتم دم در یک لبخندی زدم و گفتم:
_ سلام خسته نباشی..
با تعجب بهم نگاه کرد محلش ندادم ظرف غذا رو گرفتم و بردم توی آشپز خونه میز و چیدم رفت بالا و بعد 10 دقیقه اومد پایین به میز نگاه کرد و نشست رو به روم یک لقمه خورد و گفت:
_ رفته بودین خرید؟
_ اره چطور،؟
_ آخه ماشین و نبرده بودی..
_ تو از کجا می دونی؟؟
_ بعد از ظهر یک سر اومدم خونه کار داشتم دیدم ماشین اینجاست.. شام نمی خوری؟
_ ام..نه راستش با ادلاین یک چیزی خوردم..
_ پس چرا نشستی اینجا؟؟؟
حرف کیارش اکو شد توی سرم :
_ آرشام دوست نداره هیچوقت تنها غذا بخوره ولی دلسا همیشه وقتی غذا خورده بود تنهاش می گذاشت...
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_ خب نخواستم تنها غذا بخوری اگه ناراحتی برم....
رنگ تعجب و می شد از توی چشم هاش خوند ولی سریع خودش و مشغول غذا کرد و آروم گفت:
_ نه باش...
نیشم باز شد ولی سریع بستمش.. یکم سالاد خوردم غذاش تموم شد بلند شد بی حرف از آشپز خونه رفت بیرون.. بلند شدم و ظرف ها رو جمع کردم رفته بود توی اتاقش منم رفتم مسواک زدم و ساعت و برای فردا زنگ گذاشتم و سعی کردم بخوابم....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_166
*** توی آیینه به خودم نگاه کردم خیلی خوشگل شده بودم موهام و باز گذاشته بود یک آرایش خیلی ملیح هم کار کرده بود از آرایشگر شخصی ادلاین تشکر کردم و بلند شدم رفتم توی یک اتاق لباسم و پوشیدم واقعا چشم گیر شدت بودم کفشم و پوشیدم و رفتم بیرون ادلاین هم از یک اتاق دیگه اومد بیرون با چشم های گرد خیره شدم بهش خیییلی خانم شده بود تا به حال این طوری ندیده بودمش..چشم غره ای بهم رفت و با قیافه آویزون گفت:
_ من تا حالا جلوی هیچ کس با این تیپ نبودم اوووف
_ غر نزن بده مگه؟؟ بگذار بقیه این روی خوشگل تو رو ببینن..
گوشیش زنگ خورد رد تماس زد و گفت:
_ من برم ادموند اومد...
بوسیدمش و رفت نشستم روی صندلی 5 دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد
سریع وسایل هام و برداشتم و رفتم پایین آرشام توی ماشین نشسته بود یک سوار شدم و با لبخند. گفتم:
_ علیک سلام
_ سلام..
ماشین و راه انداخت بهش نگاه کردم یک کت شلوار مشکی خیلی شیک پوشیده بود با کراوات کرمی....داشتم از ذوق اینکه لباس هامون باهم ست شده می مردم...ابرویی بالا انداختم و خبیث گفتم:
_ چقدر جالب
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ چی جالبه؟؟؟
حرف کیارش توی سرم پیچید:
_ آرشام از ست کردن لباس خیلی خوشش میاد اما دلسا از این کار بدش میومد و می گفت جلف بازی..
_ اینکه لباس هامون ست شده..خیلی خوشگله نه؟؟
با تعجب بهم نگاه کرد سرم و برگردوندم سمت شیشه و لبخندی زدم اونم هیچی نگفت....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_167
رسیدیم دم در خونشون ماشین و برد داخل و گذاشت پیش بقیه ماشین ها...پیاده شد تا اومدم پیاده شم اومد سمتم در ماشین و باز کرد و دستش و به سمتم دراز کرد خیره شدم توی مرکز چشم هاش.. لبخندی زدم و دستم و گذاشتم توی دستش و پیاده شدم بدون اینکه دستم و ول کنه در ماشین و بست و راه افتادیم سمت خونه دستم یخ کرده بود روی ابرها داشتم راه می رفتم یک دفعه ایستاد بهش نگاه کردم یک ابروش و انداخت بالا و گفت:
_ خوبی؟؟
_ اره چطور؟؟
_ دستت یخ کرده
_ یکم سردمه بریم داخل خوب می شم..
دوباره راه افتاد و منم دنبالش رفتم رفتیم داخل عمارت مهمونی از چیزی که انتظار داشتم خیلی فرق می کرد خیلی شیک بود نه دودی نه دمی نه صدای بلند آهنگی هیچی یک آهنگ ملایم انگلیسی داشت پخش می شد همه گروه گروه با هم صحبت می کردن و گاهی صدای خنده شون می رفت بالا لباس ها همه فاخر....
_ آوین...
برگشتم سمت ادلاین لبخندی بهش زدم چشمش به آرشام خورد تعظیم کوچکی کرد و با لبخند گفت:
_ خیلی خوش اومدید مستر کاویان..
آرشام لبخندی زد و گفت:
_ ممنونم خانم کاسترو مهمونی خوبی دارید...
ادلاین لبخند کوچکی زد و گفت:
_ من با آوین چند لحظه کار دارم البته اگر جسارت نباشه.. پدرم منتظرتونن
آرشام آروم سر تکون داد و دستم و ول کرد و رفت سمت چند تا مردی که دور هم بودن بینشون ادوارد و تشخیص دادم...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_168
برگشتم سمت ادلاین و گفتم:
_ ببینم تو فقط برای من زبون داری؟؟ چرا اینقدر مودب شده بودی؟؟
_ اه خفه شو بابا خب با مهمون ها که نمی تونم بد حرف بزنم
_ خب چیکارم داشتی؟
_ آوین خدا لعنتت کنه دارم می میرم نگاه کن همه چطوری نگاهم می کنن..
یک نگاه به دور و برم کردم چشم همه سمت ما بود..با تعجب گفتم:
_ خب تو که طبیعی با این همه تغییر من و چرا این طوری نگاه می کنن؟
_ احمق پارتنر آرشام کاویان بعدم اومدی پیش من خب نگاه داره دیگه...
_ چرا همه آرشام و میشناسن؟؟
_ شوهرت رئیس یکی از بزرگترین شرکت های تورنتو تازه با پدرمم شریک
_ جدی؟؟ نگفته بودی
شونه ای بالا انداخت و بی خیال گفت :
_ فرصت نشده بود فعلا بیا بریم پیششون با پدرم آشنا شو...
آروم و با وقار شونه به شونه هم رفتیم سمتشون دقیقا مرکز توجه همه بودیم نزدیکشون که شدیم ادلاین رفت سمت پدرش منم رفتم کنار آرشام ایستادم دستم و حلقه کردم دور بازوش
صدای کیارش:
_ آرشام جلوی هم کار هاش از رفتار سبک بدش میاد اما دلسا همیشه جلف رفتار می کرد...
ادلاین: پدر ایشون دوست من و همسر مستر کاویان هستن...
همه با تعجب عجیب و چشم های گرد نگاهم می کردن احتمالا به خاطر شباهتم به دلسا بود
آرشام برگشت سمتم بی توجه بهش کمی خم شدم و با صدای محکمی گفتم :
_ آوین رستا هستم.. از آشنایی با شما خیلی خوشحالم مستر کاسترو..
آقای کاسترو که اسمش جیمز بود بلند خندید اومد سمتم و یک دفعه خیلی پدرانه بغلم کرد چشم هام گرد شد همه داشتن ریز ریز می خندیدن فقط ادموند و ادلاین ریسه می رفتن..آرشام هم می خندید... با تعجب بهش نگاه کردم دستش و گذاشت روی صورتش و سرش و انداخت پایین شونه هاش بد جور تکون می خورد..وا چی خنده داره؟؟؟؟
جیمز از خودش جدام کرد و به فارسی با لحن با نمکی گفت:
_ خدا خیرت بده که این دختر من و آدم کردی نمی دونی وقتی با این سر و وضع دیدمش چقدر خوشحال شدم خدا هرچی می خوای بهت بده هرچی خاک اونه بقای عمر تو باشه دخترم....
ادوارد با خنده بازوی پدرش و گرفت و گفت:
_ پدر این جمله برای اینجا نیست..
داشتم می مردم از خنده..رو به ادلاین گفتم:
_ خیلی دلم می خواد ببینم تو مهمونی های قبلی چطوری بودی که الان آقای کاسترو اینقدر خوشحال شدن...
اخمی کرد و گفت:
_ خیلیم خوب بودم...
ریز خندیدم...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_169
دیگه همه داشتن متفرق می شدن فقط لحظه آخر دیدم جیمز زد روی شونه های آرشام و آروم گفت:
_ خیلی با اون فرق داره این عالیه...
کیلو کیلو تو دلم قند آب می کردن..ادلاین و ادموند رفتن برقصن رفتم پیش آرشام و گفتم:
_ آقای کاسترو چی می گفتن؟؟
سرش و برگردوند سمتم خیره شد توی چشم هام یک لبخند کوچیک زد و گفت:
_ اولین روزایی که هم و دیده بودیم این طوری مودب نبودی...
_ چشم غره ای رفتم و گفتم:
_ خب برام مثل سامی این ها بودی دلیلی برای مودب بودن نمی دیدم...
_ مثل سامی این ها؟؟ یعنی مثل برادرت؟؟
آخ خودش شروع کرد بد نبود بدون خیلی برام مهم نیست بهش نگاه کردم و گفتم:
_ خب تقریبا مگه غیر از این هم می تونه باشه؟؟؟
چند ثانیه بدون اینکه هیچی بگه توی چشم هام نگاه کرد و گفت :
_بیا بریم..
دستم و گرفت و رفتیم سمت میز نوشیدنی ها...
حرف کیارش:
_ آرشام از دختر الکلی بیزاره. ولی دلسا تو همه مهمونی ها یک یا دو پیک و باید می زد...
یک لیوان برای خودش برداشت یک لیوان و گرفت سمتم...دستم و گذاشتم روی لیوان فکر کرد می خوام بگیرم ولی هلش دادم طرف خودش و گفتم:
_ نمی خورم...
یک ابروش و انداخت بالا و گفت:
_ جدی؟؟
_ اوهوم بهم نمیاد؟؟
شونه ای بالا انداخت یک لیوان و گذاشت سر جاش و یک لیوان و برد جلوی دهنش تا بخوره سریع از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز با تعجب گفت:
_ این کارا چیه؟؟
_ تو هم نخور..
_ چرا مثلا؟؟
_ همین طوری یک شب نخور نمی تونی؟؟
حرف کیارش :
_ آرشام روی نتوانستن حساسه...
اخمی کرد و گفت:
_ من هرکاری بخوام و می تونم انجام بدم...
دستم و گرفت و رفتیم سمت نشیمن...بد جور همه داشتن نگاهمون می کردن و پچ پچ می کردن گه گاهی هم اسم دلسا رو می شنیدم...ولی مهم نیست من آوینم نه دلسا..
@caferoooman
نویسنده:یاس
ادامه داره....
قشنگ ترین حسم من تو کلمه ایتالیایی "Retrovaille" پیدا کردم که معنیش میشه:
لذت از دیدار یا پیدا کردن کسی بعد از یک جدایی طولانی. مثل وقتی که از کسی جدا میشی و هیچ امیدی به دیدن دوبارش نداری، یهو بعد از یهمدت طولانی میاد میبینیش و دوست داری خودتو تو اون لحظه جا بذاری. بمیری.
#لفظ