eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
خوابیدم تا صبح یک فکری بکنم..خیلی زود خوابم برد با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم دستم و دراز کردم و از روی میز برش داشتم ادلاین بود جواب دادم: _ سلام ادی _ سلام. آوین هنوز خوابی؟؟ پاشو بابا ساعت 9 کلاس داریم آماده شو دارم میام دنبالت... _ باشه منتظرم خداحافظ.. سریع بلند شدم یک آب به سرو صورتم زدم.. یک شلوار جین مشکی با بارونی صورتی پوشیدم موهام و شونه کردم و باز گذاشتم یک جفت کتونی صورتی با کوله ستش پوشیدم و کلید و موبایل و پول برداشتم و از اتاق زدم بیرون بدو بدو رفتم آشپز خونه یکم کیک خوردم صدای زنگ خونه بلند شد آشغال کیک و توی سطل انداختم و از خونه زدم بیرون در و بستم و سوار ماشین شدم بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم: _ چطوری؟؟ ونکوور خوش گذشت؟؟ _ نه بابا چه خوشی؟؟ همش درگیر کار بودم.. تو چه خبر؟؟ _ خبر که زیاده حالا می گم برات... تا خود دانشگاه قضیه دلسا رو براش تعریف کردم چند بار نزدیک بود تصادف کنیم...ولیی برام جالب بود که انگار واقعا تعجب نکرده بود و الکی ادا در میآورد ماشین و توی پارکینگ دانشگاه گذشت پیاده شدیم و راه افتادیم سمت کلاس گفت : _ خب؟؟ حالا می خوای چیکار کنی؟ _ نمی تونم ولش کنم ادی دوسش دارم می خوام یک کاری کنم دلسا رو فراموش کنه که بفهمه من هیچ جوره مثل اون نیستم.... نشستیم روی صندلی کیفش و به پشتی صندلی آویزون کرد و گفت: _ اگه می دونی واقعا ارزشش و داره کاری که فکر می کنی درسته رو انجام بده.... استاد اومد توی کلاس و از ادامه بحثمون جلوگیری کرد @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره......
ساعت 3 بود کلاسامون تموم شد سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت بزرگترین مرکز تجاری تورنتو پر بود از پاساژ های مختلف... با کیارش تماس گرفتم و کلی باهاش حرف زدم خیلی از تصمیمم خوشحال شد... کلی راهنماییم کرد.. داشتم روانی می شدم از دست ادلاین هرچی لباس انتخاب می کرد همه اسپرت و لاتی ولی نمی گذاشتم بخره...باید تو این مجلس مثل آدم لباس می پوشید کشیدمش سمت یک مغازه یک لباس بدجور چشمم و گرفت ماکسی صورتی روشن که یک طرف آستین داشت و یک طرف هیچی نداشت پارچه اش لخت بود و راحت می افتاد پشت کمرش یک حریر از همون رنگ کار شده بود که هم کل دامن و گرفته بود هم حکم دنباله رو داشت از بغل پا از زانو هم یک چاک داشت که موقع راه رفتن پا رو به خوبی نشون می داد.... برگشتم سمتش داشت با قیافه کج و کوله به لباس نگاه می کرد انگشتم و به نشونه تهدید گرفتم سمتش و گفتم: _ به خدا ادلاین حرف بزنی من می دونم با تو همین و برو بپوش چینی به دماغش داد و گفت: _ بابا این خیلی موقر شبیه شاهزاده ها می شم اونوقت هیچکس نمیاد من و بگیره می ترشم روی دست بابام.. پشت دستش و گذاشت روی پیشونیش و خودش و انداخت توی بغلم... خندیدم و بلندش کردم و بردمش توی مغازه از مغازه دار خواستم سایزش و بیاره دادم دستش و فرستادمش توی اتاق پرو... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....
خودم یک چرخی بین لباس ها زدم یک ماکسی کرمی بد جور چشمم و گرفت دامنش از جلو کوتاه بود تا بالای زانوم و از عقب بلند بود و کشیده می شد بالاش یقه قایقی بود و آستینش گیپور مشکی کلا لباس کرمی بود و روش گیپور مشکی کار شده بود... صبر کردم تا ادلاین صدام کرد در اتاق پرو و باز کردم و رفتم داخل چند لحظه مات شدم باورم نمی شد این ادلاین باشه....مثل شاهزاده ها شده بود به قول خودش.. خیلی لباس توی تنش نشسته بود..بشکنی روی هوا زدم و گفتم: _همین و می خری درش بیار. _ ولی آوین... در و بستم و نگذاشتم بیشتر حرف بزنه خودم آون لباس رو گرفتم و رفتم توی پرو پوشیدمش خیلی بهم میومد محشر شده بود مخصوصا با رنگ خرمایی موهام خیلی میومد درش آوردم و رفتم بیرون ادلاین با اعتراض گفت: _ خب می گذاشتی منم ببینم زورگو.. _ حالا می بینی دیر نمیشه.... دوتا لباس ها رو حساب کردیم و آومدیم بیرون... من یک کفش پاشنه 10 سانتی مشکی گیپور خریدم ولی ادلاین گفت سختشه و یک کفش پرنسسی صورتی خرید یک تماس هم گرفت و وقت آرایشگاه گرفت رفتیم یک رستوران شام خوردیم ساعت 10 بود دیگه من و رسوند دم خونه و خودش رفت.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
https://harfeto.timefriend.net/16371616403254 نظراتون درباره رمان؟!
4_5866077791849548628.mp3
8.34M
اگه یادت نی بذا یادت بیارم من به هرکسی غیره تو آلرژی دارم.
‏تو ماه بودی و بوسیدنت،نمی‌دانی ‏چه ساده داشت مرا هم بلند قد می‌کرد.
-
‏از لحاظ روحی اونجام که لیلا حاتمی تو بی پولی میگه من دلم لک زده بود برای شادی برای عروسی برای مهمونی. طلاهامو میدم نیره بندازه گردنش خودم چیزی نمیخوام، فقط میخوام شاد باشم. خوشحالی بقیه رو تماشا کنم.
لباسام و عوض کردم و رفتم توی آشپز خونه از فردا زندگی جدید من شروع میشه وای خدایا چقدر کار دارم زنگ زدم برای آرشام غذا سفارش دادم راس ساعت 11 جفتشون اومدن رفتم دم در یک لبخندی زدم و گفتم: _ سلام خسته نباشی.. با تعجب بهم نگاه کرد محلش ندادم ظرف غذا رو گرفتم و بردم توی آشپز خونه میز و چیدم رفت بالا و بعد 10 دقیقه اومد پایین به میز نگاه کرد و نشست رو به روم یک لقمه خورد و گفت: _ رفته بودین خرید؟ _ اره چطور،؟ _ آخه ماشین و نبرده بودی.. _ تو از کجا می دونی؟؟ _ بعد از ظهر یک سر اومدم خونه کار داشتم دیدم ماشین اینجاست.. شام نمی خوری؟ _ ام..نه راستش با ادلاین یک چیزی خوردم.. _ پس چرا نشستی اینجا؟؟؟ حرف کیارش اکو شد توی سرم : _ آرشام دوست نداره هیچوقت تنها غذا بخوره ولی دلسا همیشه وقتی غذا خورده بود تنهاش می گذاشت... لبخند کمرنگی زدم و گفتم: _ خب نخواستم تنها غذا بخوری اگه ناراحتی برم.... رنگ تعجب و می شد از توی چشم هاش خوند ولی سریع خودش و مشغول غذا کرد و آروم گفت: _ نه باش... نیشم باز شد ولی سریع بستمش.. یکم سالاد خوردم غذاش تموم شد بلند شد بی حرف از آشپز خونه رفت بیرون.. بلند شدم و ظرف ها رو جمع کردم رفته بود توی اتاقش منم رفتم مسواک زدم و ساعت و برای فردا زنگ گذاشتم و سعی کردم بخوابم.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....
*** توی آیینه به خودم نگاه کردم خیلی خوشگل شده بودم موهام و باز گذاشته بود یک آرایش خیلی ملیح هم کار کرده بود از آرایشگر شخصی ادلاین تشکر کردم و بلند شدم رفتم توی یک اتاق لباسم و پوشیدم واقعا چشم گیر شدت بودم کفشم و پوشیدم و رفتم بیرون ادلاین هم از یک اتاق دیگه اومد بیرون با چشم های گرد خیره شدم بهش خیییلی خانم شده بود تا به حال این طوری ندیده بودمش..چشم غره ای بهم رفت و با قیافه آویزون گفت: _ من تا حالا جلوی هیچ کس با این تیپ نبودم اوووف _ غر نزن بده مگه؟؟ بگذار بقیه این روی خوشگل تو رو ببینن.. گوشیش زنگ خورد رد تماس زد و گفت: _ من برم ادموند اومد... بوسیدمش و رفت نشستم روی صندلی 5 دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد سریع وسایل هام و برداشتم و رفتم پایین آرشام توی ماشین نشسته بود یک سوار شدم و با لبخند. گفتم: _ علیک سلام _ سلام.. ماشین و راه انداخت بهش نگاه کردم یک کت شلوار مشکی خیلی شیک پوشیده بود با کراوات کرمی....داشتم از ذوق اینکه لباس هامون باهم ست شده می مردم...ابرویی بالا انداختم و خبیث گفتم: _ چقدر جالب نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: _ چی جالبه؟؟؟ حرف کیارش توی سرم پیچید: _ آرشام از ست کردن لباس خیلی خوشش میاد اما دلسا از این کار بدش میومد و می گفت جلف بازی.. _ اینکه لباس هامون ست شده..خیلی خوشگله نه؟؟ با تعجب بهم نگاه کرد سرم و برگردوندم سمت شیشه و لبخندی زدم اونم هیچی نگفت.... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره.....
رسیدیم دم در خونشون ماشین و برد داخل و گذاشت پیش بقیه ماشین ها...پیاده شد تا اومدم پیاده شم اومد سمتم در ماشین و باز کرد و دستش و به سمتم دراز کرد خیره شدم توی مرکز چشم هاش.. لبخندی زدم و دستم و گذاشتم توی دستش و پیاده شدم بدون اینکه دستم و ول کنه در ماشین و بست و راه افتادیم سمت خونه دستم یخ کرده بود روی ابرها داشتم راه می رفتم یک دفعه ایستاد بهش نگاه کردم یک ابروش و انداخت بالا و گفت: _ خوبی؟؟ _ اره چطور؟؟ _ دستت یخ کرده _ یکم سردمه بریم داخل خوب می شم.. دوباره راه افتاد و منم دنبالش رفتم رفتیم داخل عمارت مهمونی از چیزی که انتظار داشتم خیلی فرق می کرد خیلی شیک بود نه دودی نه دمی نه صدای بلند آهنگی هیچی یک آهنگ ملایم انگلیسی داشت پخش می شد همه گروه گروه با هم صحبت می کردن و گاهی صدای خنده شون می رفت بالا لباس ها همه فاخر.... _ آوین... برگشتم سمت ادلاین لبخندی بهش زدم چشمش به آرشام خورد تعظیم کوچکی کرد و با لبخند گفت: _ خیلی خوش اومدید مستر کاویان.. آرشام لبخندی زد و گفت: _ ممنونم خانم کاسترو مهمونی خوبی دارید... ادلاین لبخند کوچکی زد و گفت: _ من با آوین چند لحظه کار دارم البته اگر جسارت نباشه.. پدرم منتظرتونن آرشام آروم سر تکون داد و دستم و ول کرد و رفت سمت چند تا مردی که دور هم بودن بینشون ادوارد و تشخیص دادم... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره....
برگشتم سمت ادلاین و گفتم: _ ببینم تو فقط برای من زبون داری؟؟ چرا اینقدر مودب شده بودی؟؟ _ اه خفه شو بابا خب با مهمون ها که نمی تونم بد حرف بزنم _ خب چیکارم داشتی؟ _ آوین خدا لعنتت کنه دارم می میرم نگاه کن همه چطوری نگاهم می کنن.. یک نگاه به دور و برم کردم چشم همه سمت ما بود..با تعجب گفتم: _ خب تو که طبیعی با این همه تغییر من و چرا این طوری نگاه می کنن؟ _ احمق پارتنر آرشام کاویان بعدم اومدی پیش من خب نگاه داره دیگه... _ چرا همه آرشام و میشناسن؟؟ _ شوهرت رئیس یکی از بزرگترین شرکت های تورنتو تازه با پدرمم شریک _ جدی؟؟ نگفته بودی شونه ای بالا انداخت و بی خیال گفت : _ فرصت نشده بود فعلا بیا بریم پیششون با پدرم آشنا شو... آروم و با وقار شونه به شونه هم رفتیم سمتشون دقیقا مرکز توجه همه بودیم نزدیکشون که شدیم ادلاین رفت سمت پدرش منم رفتم کنار آرشام ایستادم دستم و حلقه کردم دور بازوش صدای کیارش: _ آرشام جلوی هم کار هاش از رفتار سبک بدش میاد اما دلسا همیشه جلف رفتار می کرد... ادلاین: پدر ایشون دوست من و همسر مستر کاویان هستن... همه با تعجب عجیب و چشم های گرد نگاهم می کردن احتمالا به خاطر شباهتم به دلسا بود آرشام برگشت سمتم بی توجه بهش کمی خم شدم و با صدای محکمی گفتم : _ آوین رستا هستم.. از آشنایی با شما خیلی خوشحالم مستر کاسترو.. آقای کاسترو که اسمش جیمز بود بلند خندید اومد سمتم و یک دفعه خیلی پدرانه بغلم کرد چشم هام گرد شد همه داشتن ریز ریز می خندیدن فقط ادموند و ادلاین ریسه می رفتن..آرشام هم می خندید... با تعجب بهش نگاه کردم دستش و گذاشت روی صورتش و سرش و انداخت پایین شونه هاش بد جور تکون می خورد..وا چی خنده داره؟؟؟؟ جیمز از خودش جدام کرد و به فارسی با لحن با نمکی گفت: _ خدا خیرت بده که این دختر من و آدم کردی نمی دونی وقتی با این سر و وضع دیدمش چقدر خوشحال شدم خدا هرچی می خوای بهت بده هرچی خاک اونه بقای عمر تو باشه دخترم.... ادوارد با خنده بازوی پدرش و گرفت و گفت: _ پدر این جمله برای اینجا نیست.. داشتم می مردم از خنده..رو به ادلاین گفتم: _ خیلی دلم می خواد ببینم تو مهمونی های قبلی چطوری بودی که الان آقای کاسترو اینقدر خوشحال شدن... اخمی کرد و گفت: _ خیلیم خوب بودم... ریز خندیدم... @caferoooman نویسنده: یاس ادامه داره...