سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت56 . دیگه تا چند وقتی فایز نیومد و صدف روز به روز بدحال تر میشد؛ ق
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت57
.
یکتا ترسیده بود و دست مادرش رو سفت فشار میداد که احمد ته سیگار رو انداخت جلوی صدف و گفت این نامرد دیشب اینجا بوده هان؟! راستش رو بگو ب! ده بجنب! صدف آب دهنی قورت داد و ماندانا اومد چیزی بگه که احمد نعره زد تو خفه!
صدف انگار بهش برخورد بنابراین اخم تو هم کشید و مصمم رو به احمد گفت اره اینجا بود و من دوستش دارم میخوامش اونم منو میخواد و به تو هم ربطی نداره فهمیدی؟! خونمه اختیارش رو دارم تو هم بیخود میکنی توی خونه ام یقه ام رو میگیری!
وای تا اینو گفت احمد آتیش گرفت و عربده زد تو غلط میکنی بی همه چیز چشم سفید و سیلی محکمی صدف رو زد که ماندانا با جیغ رفت تو سینه احمد و سمت من داد زد همش تقصیر تو هست زنیکه بیشعور خبرچین! تو چی از جون ما میخوای؟! از وقتی اومدی توی زندگی ما همه رو به جون هم انداختی حالام که صدف رو حسابی دوشیدی میخوای برش حکومت کنی؟!
دیگه دیدم فایده نداره و دارن منو به گناه نکرده متهم میکنن به همین خاطر بلند شدم و گفتم چی میگی خواهر؟! تقصیر من چیه؟! احمد خودش ته سیگار پیدا کرد...
پرید تو حرفم و گفت خفه؛ تو بیخود میکنی به من میگی خواهر! من اصلا خواهر تو نیستم و نمیذارم زندگی صدف رو هم خراب کنی...
خلاصه من گفتم و اونهام گفتن که دیگه احمد طاقت نیاورد و منو جلوی اونها گرفت به باد کتک! اولین باری بود ازش کتک میخوردم و برام قابل باور نبود! اون لحظه ای که ضربات سیلی و پاش روی هیکلم فرود می اومد مرور میکردم گذشته ای که به واسطه احمد به سرم اومده بود و نمیدونستم من دارم تاوان چه خطایی رو میدم؟! مگه من چی خواسته بودم از احمد جز یه زندگی اروم و ساده؟! ای کاش هیچوقت به اون خونه نمیرفتم!
کتک خوردن یه طرف، کتک خوردن از آدمی که اون همه ابراز عشق میکرد یه طرف و در نهایت کتک خوردن به خاطر گناه ناکرده از همه بدتر بود.
من کتک خوردم و دعوا خوابید انگار همه منتظر این پایان غم انگیز بودن تا برگردن سر فرم خودشون و منی که با اشک بالای سر پسرم امید شب رو به صبح رسوندم و صبح در حالی بیدار شدم که چشمام از شدت غصه حسابی ورم کرده بود و احمد هم بدون اینکه منو بیدار کنه که براش صبحانه آماده کنم رفته بود سر کار.
بله دیگه اون خونه جای من نبود و به سرعت وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه برادر بزرگم عنایت و صدف و ماندانا حتی نپرسیدن کجا میری!
رسیدم خونه عنایت و براشون گفتم از رنجی که کشیده بودم؛ عنایت و ساناز خیلی دلداریم دادم و گفتن فردا بابا میاد باهاش برو روستا خونه بابا بزار تکلیفت روشن بشه.
♦️به همســرت مسئولیـت بــده..." ♥️
🔹حتی اگر میوهای که خریده، ریز و لهیده
است؛ انقدر تعریف کن که دفعه بعد بره
بهترشو بگیره. نکوب تو سرش که تو
عرضهی میوه گرفتنم نداری.
🔹اینطوری مرد سرکوب میشه و دیگه
تو کارهای بعدیتونم باهاتون راه نمیاد. با
خودش میگه اینکه بلده بره بگیره ولی تا
یه مدت میری بگیری یه روز که بهش نیاز
داری اون دیگه واست انجام نمیده..
🔹پس همیشه از بدترین خریدش تعریف،
تحسین کنید که امیدی باشه برای خرید
بعدی اگه دفعههای بعد هم بد و ریز خریدن
بازم نق نزنید کم کم یاد میگیرن. شاه کلید
فقط تعریفه ..
🔹بعدش کلی ذوق کنین و بگین؛ وااااای
عزیزم چقد دستات ماشالله قوی و قدر
تمنده، من هرکار کردم نتونستم بازش کنم
هیچوقت بهش نگین خودم میتونم خودم
میرم و ..
🔹بذارین فک کنه همه جا بهش نیاز
دارین و وجودش واستون درکنار شما
لازم و ضروریه.
👩❤️👨
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...
پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !
💐💐💐
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
🔴 کمک عاشقانه
💠 زوجهایی که در انجام کارهای منزل به یکدیگر کمک میکنند، در زندگی مشترک خوشبخت هستند.
💠 و نسبت به بقیهی زوجها #شادتر زندگی کرده و محبوبیتشان روز به روز بیشتر میشود.
💠 گاه با ابراز این جمله که: "میخواهم کمکت کنم" و یا اینکه: "الان چه کاری از دستم برمیآید؟" محبت و عشق را به همسر خود هدیه دهید!
❤️
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت57 . یکتا ترسیده بود و دست مادرش رو سفت فشار میداد که احمد ته سیگا
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت58
.
همینطور هم شد و چند روز بعد با بابا سمت روستا رفتیم؛ بابام اصلا ازم نپرسید چی شده نمیدونم چرا شاید خجالت میکشید از روی من و مادرم که مخالف ازدواجم با احمد بود ولیکن چیزی که بود من هنوزم احمد رو دوست داشتم بهتره بگم عاشقش بودم ولی یه عاشق دلشکسته! بابا فقط اشاره کرد که از ماجرا مادرت و برادرات مخصوصا سعادت خبر دار نشه چون مطمن بود شر میشه.
رسیدیم روستا و نزاشتم مادر جریان کتک خوردنم رو بفهمه چون پس می افتاد فقط گفتم با احمد بحثمون شده و من اومدم قهر که مادرم هم کمی رفت تو خودش و بعدش گفت اشکال نداره مادر دعوا نمک زندگیه چند روزی بمون بیاد دنبالت و به غلط کردن بیافته بعد برو سر زندگیت؛ یه نصیحت هم از من بشنو نون خالی خودتو توی خونه خودت بخوری بهتره بری خونه مردم! اصلا صدف و کاراش چه ربطی به تو داشت که خودتو قاطی کردی؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم مامان من که کاریش نداشتم به خدا حتی یه بار هم که فایز اومد بی احترامی نکردم ولی خود احمد حساس بود بالاخره مرده غیرت داره براش سخته که خواهر مطلقه اش یه مرد زن و بچه دار رو بدون هیچی دعوت کنه خونه اش و اونم شب تا صبح اونجا بخوابه احمد میگه اگه چیزی هم باشه چرا دزدکی؟! اگه واقعا زن میخواد صریحا بگه نه اینطوری هرچند مطمنم زن فایز راضی نمیشه چون قبلا دیدمش فوق العاده زرنگه و حتما بالاخره می فهمه!
مامان انگار چیزی یادش اومده باشه گفت میگم راستی وقتی مادر شوهرت خبر داره چطور بقیه خانواده اش خبر ندارن که فایز صدف رو میخواد؟!
گفتم کلثوم خانم میگه فهمیدن اما فکر کردن شایعه است و پی اش رو نگرفتن چون اگه یکی مثل سینا تا حالا فهمیده بود حتما صدف رو ک.شته بود!
خلاصه دو روزی خونه بابا موندم و به ظاهر لبخند میزدم اما از درون داغون بودم تا اینکه زنگ خونه زده شد و کلثوم خانم با چشمای نمناک وارد شد و بغلم کرد و کلی گریه کرد و حلالیت طلبید همش میترسیدم که از ماجرای کتک خوردنم جلوی مامان بگه اما چیزی نگفت و انگار خبر نداشت؛ مثل اینکه ماندانا سربسته چیزایی بهش گفته بود و کلثوم هم خودش و صدف رو حسابی دعوا کرده بود که ابروم رو جلوی زن احمد بردید و حالا اومده بود منو ببره خونه شون اما قبول نکردم و بابا هم با سر پایین و اخمالو بهش گفت خواهر بگو خود احمد بیاد دنبال بچم!
تا اسم احمد اومد دلم براش پر کشید من واقعا احمد رو عاشقانه دوست داشتم ولی باید خوددار میبودم.
همون شب یکی در زد و علیرضا رفت درو باز کرد و البته مدتی بود رابطه اش با احمد شکرآب شده بود ...
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت58 . همینطور هم شد و چند روز بعد با بابا سمت روستا رفتیم؛ بابام اص
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت59
.
با فهمیدن جریان قهر من علیرضا کلا ازش زده شد به همین خاطر تا چشمش به احمد افتاد سرسنگین جواب سلامش رو داد اما احمد پرید و دستش رو بوسید و اومد داخل و من اصلا از اتاق بیرون نیومدم اما صداشون رو میشنیدم و احمد معلوم بود شرمگینه و رو به بابا شروع کرد به زمینه چینی برای رفع کدورت و دو سه ساعتی حرف زدن و آخر سر بابا راضی شد من برگردم خونه بابای احمد!
صدام زد و از اتاق بیرون اومدم و احمد جلو پام بلند شد منم سر به زیر سلام دادم که شرمنده اما محکم جواب داد و بابا شروع کرد به نصیحت ما دوتا و خلاصه آخرش طوری شد که وسیله ها رو جمع کردم و با احمد راهی شدم. از کوچه ها که رد میشیدم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد جز اینکه احمد گفت بچه رو بده من خسته نشی و بچه و ساک رو با هم برداشت! رسیدیم خونه محمود آقا و شروع شد بخش بعدی زندگی من! بخشی که اتفاقات زیادی رو توی زندگی من رقم زد.
کلثوم خانم و محمود آقا در بدو ورودم اومدن اتاقم و جاری ها هم از روی اجبار و برای حفظ ظاهر اومدن و سلامی دادن؛ منم دیگه توبه کرده بودم به این خواهر شوهرا و جاری ها و حتی کلثوم خانم اعتماد نکنم و فقط مثل خودشون حفظ ظاهر داشته باشم تا ان شاءالله برسه روزی که خودم و احمد بتونیم تهران خونه بگیریم.
همه رفتن و موندیم من و احمد و احمدی که تو روی من شرمنده بود و اینقدر اون شب دورم رو گرفت و قربون صدقه ام رفت و معذرت خواهی کرد که دلم دوباره باهاش صاف شد ولی راست گفتن که میشه میخ رو از دیوار کشید اما جاش تا ابد می مونه!
احمد باز رفت تهران و من موندم با جاری ها و خواهر شوهرهایی که اذیت میکردن ولی من دیگه کاری نداشتم و تا میتونستم از اتاقم بیرون نمی اومدم و بیشتر اوقات خونه مادر خودم بودم! صدف هم بعد از مدتی پشیمون شد و زنگ زد به تلفن اتاقم و عذر خواهی کرد من هم پذیرفتم ولی بازم هیچگاه فراموش نکردم رفتار زشتشون رو!
مدتی بعد هم شنیدم که زن فایز از ماجرا خبر دار شده و الم شنگه ای راه انداخته اون سرش ناپیدا و رابطه فایز و صدف هم تموم شد و دیگه وصالی برای صدف نمیشد تصور کرد و خودش هم به این جریان راضی شد ولی چند وقت بعد با یه پسر بیکار از خودش کوچیکتر ازدواج کرد و تقریبا دیگه سرش رفت توی کیسه خودش.
زندگی من روال عادی گرفته بود و در اصطلاح میسوختم و میساختم که فقط بگذره و من زودتر به احمد برسم و از دست خونه محمود آقا خلاص بشم تا اینکه یه روز صدای جیغ بلندی از اتاق محمود آقا شنیدم و درست بود کسی فوت کرده بود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
چه زیباخالقی دارم ...
دلم گرم است ومیدانم
که فردا باز خورشیدی
میان آسمان، چون نور میآید
شبی میخواندم با مهر
سحرمیراندم با ناز
چه بخشنده خدای عاشقی دارم.
شبتون پراز آرامش🌙✨
✨🏆
تقویم نجومی اسلامی
✴️ دوشنبه 👈10 دی / جدی 1403
👈28 جمادی الثانی 1446👈30 دسامبر 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🕋 طواف دادن پیامبر صلی الله علیه و آله دور کعبه توسط عبد المطلب و سپردن او به دایه (حلیمه سعدیه سلام الله علیها) برای طی کردن دوران شیرخواری در صحرا و دور از محیط شهر.
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی.
❇️امروز برای امور زیر خوب است:
✅نوشیدن دارو.
✅دیدار روسا و دفتر داران.
✅مناظره و گفتگو.
✅درختکاری.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅و خرید و فروش خوب است.
🚘مسافرت مکروه و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود).
👶زایمان مناسب و نوزاد محبوب و مه رو است ولی عقیقه برایش لازم است.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج جدی و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است:
✳️انواع عمل جراحی.
✳️آغاز معالجه و درمان.
✳️تشکیل تعاونی ها و امور مشارکتی.
✳️برداشت محصولات کشاورزی.
✳️بذر پاشی و کاشت.
✳️وام و قرض دادن و گرفتن.
✳️و شکار نیک است.
✳️شما میتوانید باجستجوی کلمه" تقویم همسران"در تلگرام و ایتا به ما بپیوندید و تقویم هر روز را دریافت نمایید.
🟣 امور مربوط به نوشتن ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 مباشرت و مجامعت:
مباشرت امشب : ممکن است فرزند امشب مواجب بگیر ظالمان شود.
💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز خوب نیست.
🔴 حجامت:
#خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ،باعث قوت دل می شود.
🔵ناخن گرفتن:
دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕دوخت و دوز لباس:
دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ استخاره:
وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن).
✳️ ذکر روز دوشنبه: یا قاضیخ الحاجات ۱۰۰ مرتبه.
✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴😴 تعبیر خواب.
تعبیر خوابی که امشب شبِ سه شنبه دیده شود طبق ایه ی 29 سوره مبارکه "عنکبوت" است.
قال رب انصرنی علی القوم المفسدین...
و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده مامور شود به اصلاح گروهی که اگر با انها جنگ و ستیز کند پیروز شود و همه احوالات او شاید نیک شود و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌸زندگیتون مهدوی🌸
🌸🍂 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم🍂🌸
🌸🍂روزمون روباذکر نامهای خدا آغاز میکنیم
🌸 یا اَللهُ یا رَحْمنُ
🌸 یا رَحیمُ یا خالِقُ
🌸 یا رازِقُ یا بارِیُ
🌸 یا اَوَّلُ یا آخِرُ
🌸 یا ظاهِرُ یا باطِنُ
🌸 یا مالِکُ یا قادِرُ
🌸 یا حَکیمُ یا سَمیع
🌸 ُیا بَصیرُ یا غَفورُ
💖روزتون پر از خیرو برکت
💖پر از انرژی مثبت
💖و سرشـار از الطاف خداوند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ یک خانم، چگونه میتواند به همسرش آرامش دیداری هدیه کند؟
#هنر_زن_بودن ❤️
محسن پوراحمدخمینی
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت59 . با فهمیدن جریان قهر من علیرضا کلا ازش زده شد به همین خاطر تا
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت60
.
اون صدا، صدای جیغ مینا خواهر شوهر کوچیکم بود که سراسیمه همگی رفتیم داخل و دیدم مینا و ماندانا بالای سر مادرشون دارن جیغ میزنن و انگار بدنش سرد سرد بود! همه منگ بودیم که سینا دستپاچه مادرش رو بغل کرد و رفت سمت شهر که ببرش بیمارستان اما من حدس میزدم فوت کرده باشه چون سابقا بالای سر خواهر مرحومم رفته بودم و میدونستم بدن مرده چطوریه.
بله کلثوم خانم مهربون من و تنها پناه و پشتیبان و یاور من توی اون خونه شب توی خواب سکته کرده و دیگه توی دنیای ما نبود. توی مدتی با احمد ازدواج کردم واقعا این زن محبت های زیادی به من کرد ولی ذاتا زن ساده و بی آزاری بود و در اصطلاح زورش به بچه هاش نمیرسید.
مراسم کلثوم خانم توی خونه محمود آقا برگزار شد و کرور کرور فامیل می اومدن و میرفتن و از این بین حضور پروانه خواهر زاده کلثوم خانم که سابقا هم با من سلام علیکی داشت پررنگ شد. پروانه فوق العاده مهربون و با محبت بود و همه جوره به همه کمک میکرد هرچند شوهرش ذاتا مرد سختگیری بود اما دیگه توی مراسم نمیتونست اجازه نده پروانه نباشه به همین خاطر به نوعی شده بود آچار فرانسه اون وسط! به همه کمک میکرد، کارهای آشپزی رو بعضا انجام میداد، دخترای محمود آقا رو دلداری میداد و از این بین بیشتر با من صمیمی شد. توران و سوگل هم معلوم بود حسابی حسادت میکنن اما پروانه اصلا محل نمیداد و بیشتر وقتش رو با من میگذروند و این رفت و آمد هاش و حضور پررنگش تا هفتم ادامه داشت و بعد از اون هم دو روزی یه بار حتما سر میزد و به خواهر شوهرای من دلداری میداد و میگفت صاحب عزا رو نباید زود تنها گذاشت. تو این رفت و آمد هاش چند باری هم به من سر زد و از سلیقه ام توی چیدمان اتاقم بینهایت تعریف کرد و کمی هم با احمد احوالپرسی کرد که احمد مثل سابق سر به زیر باهاش برخورد و تشکر کرد.
دیگه از چهلم اون مرحوم به بعد باز شوهر پروانه اجازه نداد زیاد حضوری بیاد که همونم پروانه تقریبا روزانه زنگ میزد هم به من و هم به ماندانا و مینا و بعضا اون دوتای دیگه و نمیزاشت احساس تنهایی کنیم و صد البته مثل من چشم نداشت توران و سوگل رو ببینه و معتقد بود توران در حق من جنایت کرده و تاوان پس نداده.
خلاصه دوستی من و پروانه عمیق شد و بعد از رفتن کلثوم خانم حالا این پروانه بود که تمام تنهایی منو جبران میکرد توی اون خونه بزرگ؛ خونه ای که حالا تنها حامی من ازش پر کشیده بود و من مونده بودم با دوتا خواهر شوهر و دوتا جاری و دوتا برادرشوهر که از قضا هیچ کدوم هم چشم نداشتن منو ببینن و صد البته هیچوقت نفهمیدم چرا با من بد بودن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوهرم میگه خودت خرج خودتو دربیار😐
#دکتر_عزیزی
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
🍃🍃🍃💕🍃🍃🍃
#خانومها_بخوانند
#چند_راز_جذابیت_یک_خانوم
مردان كلي نگرندو عاشق بانوان داراي اعتماد به نفس بالا ميشوند و انها را ميستايند
پس مثل يك ملكه رفتار كنيد هميشه اراسته و پاكيزه باشيد ،
نقايصي كه به نظرتان مي ايد را در ذهنتان نگه داريد و سر فرصت براي رفع انها اقدام كنيد.
براي اينكه يك ملكه ي مقتدر و البته محبوب باشيد سياست گذاري رفتارتان با خانواده ي همسر را به دقت و با فكر انجام دهيد .
با مادر شوهرتان چنان رفتار كنيد كه اطرافيان تصور كنند شما وي را از همسرتان بيشتر دوست داريد .
در هر ديدار يك درجه محبتتان را به وي بيشتر ابراز كنيد مثلا اينبار علاوه بر روبوسي كردن دست او را در دو دستتان بگيريد و اندكي فشار دهيد
هيج چيز به اندازه ي ادب و متانت به شخصيت شما پرستيژ نميدهد.
اطرافيانتان را با ادب فوق العاده و متانت پرنسس گونه ي خود شگفت زده
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 با همسر و فرزندانتان مدارا کنید
🎙حجت الاسلام و المسلمین رفیعی
❤️
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت60 . اون صدا، صدای جیغ مینا خواهر شوهر کوچیکم بود که سراسیمه همگی
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت61
.
همونطور که گفتم شوهر پروانه فوق العاده سخت گیر بود و پروانه زیاد جاییم نمیرفت و معلوم بود اونم ته دلش پر از غصه است بنابراین شدیم سنگ صبور همدیگه و برای هم پشت تلفن حرف میزدیم و پروانه کاملا توی تیم من بود و حتی از مینا و ماندانا که دختر خاله هاش بودن هم متنفر بود مثل من و همش از رفتارهای زشتشون تعریف میکرد و یا با من همراهی میکرد وقتی گلایه میکردم و سفره دل پهن میکردم!
تا جایی قضیه دوستی من و پروانه پیش رفت که چند باری با مکافات از شوهرش اجازه گرفت و اومد خونه من و منم متقابلا رفتم خونه اش و مهمونش شدم. پروانه بچه ای از شوهرش نداشت با اینکه چند سالی بود ازدواج کرده بود و خیلی فضولیم گل کرد ببینم چشه اما دل دل کردم ازش بپرسم گفتم شاید خوشش نیاد ولی یه روز که شوهرش نبود با امید پسرم که حالا یک سال و نیمه بود و خیلی بانمک هم شده بود رفتم خونه اش و اونم مثل همیشه سنگ تموم گذاشت و از قضا خیلی هم بچه دوست بود و همش با امید ناز میکرد و قربون صدقه اش میرفت! دلو زدم به دریا و گفتم پروانه چرا بچه دار نمیشید؟! مشکل دارید؟!
پروانه ام انگار منتظر بود ازش بپرسم تمام غصه هاش رو ریخت روی دایره و گفت و گفت از سختی هایی توی زندگی کشیده، از شوهرش، از سختگیری هاش، از رنجی داره به جون میخره و اینکه اصلا علاقه ای به شوهرش نداره و به همین خاطر نمیخواد بچه دار بشه و ...
اینقدر گفت که اشک منم درومد و با خودم گفتم این زن چقدر سختی کشیده! تا چند روز تو فکر پروانه بودم و با اینکه از نزدیک اصلا شوهرش رو ندیده بودم اما توی دلم هزار بد و بیراه بهش گفتم.
دیگه با این وضع صمیمیت من و پروانه بیش از پیش شد تا اینکه یه روز رفتم خونه بابا و با کمال تعجب دیدم مطهره اونجاست! مطهره و سجاد با هم بودن و با دیدن من سجاد صاف بلند شد و گرم احوالپرسی کرد.
اصلا دیگه ذره ای بهش فکر نمیکردم و به نوعی یادم رفته بود
اما حضورش باعث شد تمام خاطرات گذشته لحظه ای مرور بشه توی ذهنم و ناخواگاه سجاد رو با احمد قیاس کنم و با اینکه سجاد کارمند بود و وضع مالیش هم بد نبود و به نوعی مطهره توی زندگیش مثل من از لحاظ مالی سختی نکشید اما من بازم دودوتا چهارتا که کردم دیدم احمد برای من عزیز تره و واقعا عاشقانه دوستش داشتم؛ با فکر به این مساله اخم تو هم کشیدم و سر به زیر سلام دادم و بعد از روبوسی با مطهره سمت آشپزخونه پاتند کردم! اونجا شیوا خواهرم رو دیدم که استرس داره و تند تند کارا رو میکنه! گفتم چی شده آبجی؟! گفت چی بگم والا انگار برای امر خبر اومدن! کمی منگ نگاش کردم که گفت برای برادر سجاد اومدن
•𓆩✨𓆪•
•• #همسفرانه ••
#سیره_شهدادرهمسرداری
[🥰]وقتی به خانه میآمد، من ديگر حق نداشتم كار كنم. بچه را عوض میكرد ، شير برايش درست میكرد. سفره را میانداخت و جمع میكرد، پابه پای من مینشست، لباس ها را میشست، پهن میكرد، خشك میكرد و جمع میکرد.
[💕]آن قدر محبت به پای زندگی میريخت كه هميشه به او میگفتم: درسته كه كم میآيی خانه؛ ولی من تا محبت های تو را جمع كنم، برای يك ماه ديگر وقت دارم.
[😇]نگاهم میكرد و میگفت: تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داری.
#همسرشهیدمحمدابراهیمهمت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر هلاکویی....
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 سه کار مهم مادران برای مدیریت مهر در خانه/استاد اسماعیلی
🎥#استاد_اسماعیلی
#رفتار
#مهر
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت61 . همونطور که گفتم شوهر پروانه فوق العاده سخت گیر بود و پروانه ز
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت62
.
با تعجب گفتم برای علی اومدن؟! سری به تایید تکون داد و مشغول شد! با دلخوری گفتم چرا تا حالا به من چیزی نگفتید؟! من غریبه بودم؟! نوچی کرد و در حالی با دستپاچگی کار میکرد گفت آخه خودمون هم همین الان فهمیدیم!
با دهن وا شده گفتم آهان! یعنی بی خبر اومدن خواستگاری؟! مگه میشه؟! نوچی کرد و گفت آجی این لحظه اصول دین میپرسی؟! بیا کمکم دست تنهام!
اینو گفت و رو برگردوند سریع رفت سمت قابلمه ای که روی اجاق بود و اروم گفت پیش مطهره و مامان نشسته بودم که مطهره من منی کرد و بالاخره گفت خاله خودت خانواده مدر شوهرم رو میشناسی که چقدر خوبن و خیلی دوست دارن با شما وصلت کنن میخواستم خودتون اول از کمال آقا( بابای من) بپرسید اگه مزه دهنشون با ما هست که رسمی اقدام کنیم دیگه من روم نشد بمونم پاشدم و اومدم دنبال بقیه کارا!
با گفتن این مطلب لبخند محوی روی لبم اومد و توی دلم گفتم کی بهتر از علی!
علی برادر آخری سجاد که دو سالی از من کوچیکتر بود و مثل سجاد ظاهر موجه و درست و حسابی ای داشت! ولی سجاد چی؟! تو آخرین مرحله میخواست به زنش خ..یانت کنه و به بهونه عشق منو پابند کنه
و باهام دوست بشه! اما خوب بعد از آخرین بار دیگه مزاحمم نشد و شاید ذاتش درست باشه! اما مطهره! وای خیلی وقته ازش بی خبر بودم!
دقیق از زمانی که اصرار کرد با هم رفت و آمد خانوادگی داشته باشیم و قبول نکردم و دلخور شد و دیگه زنگ نزد ...
خلاصه داشتم توی ذهنم مرور میکردم که شیوا زد به شونه ام گفت سارا؟! کجایی ابجی؟!
لبخندی زدم و گفتم همینجا! دارم تو رو توی لباس عروس تصور میکنم! نیشخندی خجول زد وگفت حالا کی گفته من جوابم مثبته؟! عاقل اندر سفیه نگاش کردم و گفتم نه که تلاشت رو برای پذیرایی ازشون نمیبینم!
اومد چیزی بگه گفتم بسه دختر من فعلا برم به دوستم مطهره سر بزنم خیلی وقته ندیدمش تو هم از همین ساعت به فکر سور و سات عروسی باش!
خلاصه رفتم سمت پذیرایی و کنار مطهره نشستم و دستش رو به گرمی فشردم؛ اونم متقابلا خوش و بش کرد ولی واضح بود دلخوره هنوزم.
دیگه حسابی گرم گرفتم و مطهره هم اروم اروم گرم شد و شدیم همون دوستای دبیرستانی با تمام راحتی ای که با هم داشتیم و توی همون زمان کوتاه شروع کردیم به سفره دل باز کردن؛ من گفتم و اونم گفت؛ من همه چی رو گفتم و چون میدونستم به احتمال زیاد برای سجاد هم تعریف میکنه از قصد گفتم از احمد که دنیا دنیا رضایت دارم و عاشقش هستم و از زندگی حسابی راضی ...
#تربیت_فرزند
وقتی مادر بچه رو از پدر می ترسونه ،
دو تا مشکل پیش میاد:
🔹اول اینکه یعنی:
«عزیزم، من ضعیف و بی عرضه ام،
باید وایسی پدرت تو رو درست کنه»
🔹دوم اینکه وحشت ایجاد می کنیم،
زمانی که این پسر یا دختر نیاز به
پدر دارد، دیگر پدر ندارد و چون از او
می ترسه رابطه ی عاطفی بین فرزند و پدر هم قطع میشه
و دوره ی نوجوانیه که متوجه اشتباهمون میشیم.
✅ ذهن بچه رو در مورد پدر منفی نکنید
.
💞 یک زن بد این خصوصیات رو داره 😱
❣رازدار نیست و اسرار زندگیشو پیش این و آن میگه
🔸مدام چشم هم چشمی می کنه کی چی خریده
❣به فکر جیب شوهرش نیست و مدام تو بازاره
🔸چشم دیدن خانواده شوهر رو نداره و مدام دنبال دعوا درست کردنه
❣همش شوهرش رو با بقیه مردا مقایسه می کنه
🔸وقتی ناراحته دلیلش رو نمیگه و فقط غر میزنه
❣احترام شوهرش رو توی جمع حفظ نمی کنه
💖💖خوب زندگی کنید
شاد باشید
زیاد لبخند بزنید
وبا تمام قلبتان
دوست داشته باشید
تا میتوانید
به عزیزانتان محبت کنید..
آن موقع خواهید دید،
از چیزهایی که،
باعث رنجتان میشود رها شده اید.
۰
🖌#کانال_دڪتر_انوشه
@daneshanushe✍️
سخنان ناب دکتر انوشه👌
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت62 . با تعجب گفتم برای علی اومدن؟! سری به تایید تکون داد و مشغول
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت63
.
هرچی من از احمد خوبی میگفتم اون از سجاد و سختی های زندگی باهاش میگفت و در ادامه هم گفت که بعد از به دنیا اومدن پسرش رفتار سجاد باهاش کمی بهتر شده اما هنوز سرده و نمیدونه چیکار کنه! میگفت هرچی ترفند از مادر سجاد بلد بودم به کار گرفتم اما سجاد هنوز نشده اون سجادی که من انتظار داشتم!
خلاصه کلی حرف زدیم که آخر سر درومد و گفت من پیشنهاد شیوا رو به علی دادم و اونم پذیرفت و مادر سجاد هم گفته خانواده بسیار خوبی هستن خود سجاد هم که ناکام هست ...
اینو گفت و یهو کلامش قطع شد و هم من و هم خودش فهمیدیم سوتی داده و با اون حرف نشون داد که متوجه شده اونی سجاد عاشقش بوده من بودم اما من خودم رو زدم به اون راه و مطهره هم که دید رازش فاش شده با خونسردی و نگاهی خاص بهم گفت راستش خیلی وقته فهمیدم سجاد تو رو میخواسته و ...
پریدم تو حرفش و گفتم عزیزم سجاد اول و آخر مال تو هست و من به اندازه پشیزی علاقه ای بهش نداشته و ندارم اونم یه خواستگاری ساده بود همون اول کار بابام جواب منفی داد...
باز مطهره پرید تو حرفم و گفت باشه باشه میدونم عزیزم، میدونم خانمی کردی در حقم و از اینکه بهم وفا کردی ازت بینهایت ممنونم...
تو همین حین در خونه زده شد و سعادت دوید سمت در و بعد صدای آشنایی به گوشم خورد! احمد؟! احمد که قرار نبود بیاد به این زودی؟ سراسیمه خودم رو به در خروجی اتاق رسوندم و با دیدن اون لب خندونش گل از گل منم شکفت و با ذوق بهش خوشامد گفتم و احمد همونطور وارد اتاق شد و سلام گرمی داد که همه جلو پاش بلند شدن و لحظه ای حسرت رو در چشمان سجاد دیدم و سریع رو برگردوندم سمت مطهره و دیدم با چشمان گشاد شده داره احمد رو نظاره میکنه.
مطهره احمد رو هنوز از نزدیک ندیده بود و با دیدنش معلوم بود حسابی جا خورده و این جاخوردگی به وضوح نشون میداد که حسرت رو در دلش به همراه داره. سریع رفتم پیش مطهره و برعکس چند لحظه پیش انگار تو خودش بود و سعی کردم به حرف بیارمش اما حوصله نداشت و بیشتر دیگه حواسش گرم صحبت مردها شده بود و گهگاهی سوالی میپرسید و معلوم بود درباره احمد کنجکاوه
اون لحظه اصلا برام مهم نبود و اصلا به جیزی غیر از اینکه احمد اومده فکر نمیکردم تا اینکه مطهره و سجاد رفتن و من و احمد هم سما خونه خودمون رهسپار شدیم
از اون روز تماس تلفنی من و مطهره دوباره برقرار شد و گفت که دوباره قصد داره باردار بشه چه بسا محبت سجاد بهش بیشتر بشه و منم گفتم هر مردی قلقی داره اگه واقعا قلقش اینه خوب بجنب!
گذشت تا روزی دوباره پروانه رو دیدم و همه چی رو براش گفتم و در کمال ناباوری پروانه گفت مراقب شوهرت باش کسی تورش نکنه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 سنینی که ممکن است کودکان با والدین صمیمی نباشند/روانشناس پهلوان نشان
#روانشناس_پهلوان_نشان
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
@daneshanushe