eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 فساد دربار ۲ اسدالله علم وزیر دربار پهلوی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ آغاز ارتباط اسدالله علم با دربار و محمدرضا پهلوی به اواخر سلطنت رضاشاه بازمی‌گردد؛ زمانی که در سال ۱۳۱۸ به توصیه رضاشاه با ملک‌تاج، دختر قوام‌الملک شیرازی، ازدواج کرد. برادر ملک‌تاج نیز مدتی پیش از او، با اشرف پهلوی ازدواج کرده بود.  علم بیش از ده سال وزارت دربار را به عهده داشت و از بسیاری از اقدامات پیدا و پنهان و منویات محمدرضا پهلوی آگاه بود. وی در این بازه زمانی، هم شاهد تحولات مختلف سیاسی، اقتصادی و اجتماعی است و هم به خاطر رابطه نزدیک خود با شاه بسیاری از افکار و صحبت‌های خصوصی محمدرضا را در خاطرات خود منعکس کرده است. در دوران سلطنت ۳۷ ساله محمدرضا پهلوی افراد زیادی به‌عنوان کارگزار و مقامات سیاسی، لشکری و کشوری به او خدمت کردند، اما در بین آنها فقط چند نفر انگشت‌شمار توانسته بودند به حلقه نزدیکان شاه اضافه شوند و در بین آنها فقط اسدالله علم توانسته بود اعتماد شاه را به حدی جلب کند که بر روی بسیاری از تصمیم‌گیریهای اساسی او تأثیرگذار باشد. از طرفی شاه نیز به او به حدی اعتماد داشت که نه‌تنها در مسائل سیاسی از او به‌عنوان واسط و ابلاغ کننده سیاست‌های خود به دولتمردان و حتی مخالفان استفاده می‌کرد، بلکه حتی او را از برخی مسائل شخصی و خصوصی خود آگاه کرده و علم سالها برای شاه نقش محرم اسرار ــ من‌جمله در باره ارتباط نامشروع با زنان ــ را ایفا می‌کرد؛ اما اینکه چرا در بین دولتمردان شاه، شخص علم توانسته بود به چنین جایگاهی دست بیابد و راز حفظ این جایگاه در طول مدت سلطنت محمدرضا چه بود، مسئله‌ای است که این نوشتار درصدد پاسخ به آن است.   اسدالله علم در سال ۱۲۹۸ در بیرجند به دنیا آمده بود. پدرش محمدابراهیم علم معروف به شوکت الملک بود که این لقب و امیری قائنات را در زمان سلطنت مظفرالدین شاه از برادر بزرگترش امیر اسماعیل‌خان علم به ارث برده بود. پدر علم سالها با انگلیسی‌ها ارتباط خوبی داشت و در سرکوب محمدتقی پسیان نقش زیادی ایفا کرد، همین مسئله ازجمله عوامل نزدیکی او به رضاخان بود. نفوذ رضاخان بر علم به حدی بود که او پسرش اسدالله را به‌جای فرستادن به اروپا برای تحصیل به توصیه رضاخان در ایران به دانشگاه فرستاد و همچنین همسر او توسط رضاشاه انتخاب شد. سال ۱۳۲۷ را می‌توان سرآغاز نزدیکی علم به شاه عنوان کرد. شاه در این سال، بعد از اتفاقاتی مانند ترور او و تشکیل مجلس مؤسسان و افزایش اختیاراتش، علم را به‌عنوان یکی از وزرای تحمیلی به ساعد معرفی کرد. علم در ابتدا وزیر کشور و بعد وزیر کشاورزی می‌شود. در همین زمان علم نقش چشم و گوش شاه در کابینه را بازی می‌کرد و همین مسئله سبب شد تا در زمانی که رزم‌آرا نخست‌وزیر می‌شود ابتدا از پذیرش او به‌عنوان وزیر خودداری کند اما با اصرار شاه درترمیم کابینه، علم باز وزیر می‌شود. علم در این زمان با فراهم کردن مقدمات ترور رزم‌آرا یکی از بزرگ‌ترین خدمتها را به شاه می‌کند و همین مسئله سبب رشد و ارتقای سیاسی او در سالهای آینده می‌شود. علم در این دوران در کنار مناصب رسمی که بر عهده می‌گرفت، شروع به انجام برخی وظایف به‌صورت غیررسمی کرد که همین مسائل در نزدیکی او به شاه مؤثر بود. به‌عنوان‌مثال بعد از برکناری مصدق در سال ۱۳۳۱ و انتخاب چندروزه قوام به‌عنوان نخست‌وزیر، شاه علم را برای فرستادن پیام نزد قوام فرستاد تا این اطمینان را از او بگیرد که از او به‌عنوان عامل تیراندازی به مردم یاد نمی‌شود. ◇ نشر در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻اسدالله علم یار نزدیک شاه •┈••✾✾••┈• اسدالله علم موقعیتی ویژه و استثنایی نزد شاه داشت. در بین رجال سیاسی و اطرافیان محمدرضا پهلوی، شخص دیگری از این حیث هم‌تراز او نبود. خود او بارها در یادداشت‌هایش به این دوستی نزدیک اشاره کرده است؛ از جمله در روزنوشت ۷ اردیبهشت ۱۳۵۶ و در آستانه کناره‌گیری از وزارت دربار می‌نویسد: «نزدیک سه ماه است که در اروپا مشغول معالجه و استراحت و گذراندن دوران نقاهت هستم. در این زمینه عریضه به شاهنشاه عرض کردم. به‌هرحال باید این تک‌مضراب‌ها یکی دو دفعه چه با تلفن و چه با عریضه، بزنم شاید شغل مرا عوض بفرمایند. ... می‌دانم که نبودن من به او صدمه روحی زیادی می‌زند؛ به این معنی که او هم فولاد نیست و ناچار باید حرف خودش را تا حدی به یک شخصی بزند و می‌توانم ادعا کنم که آن شخص فقط من هستم؛ زیرا اگر [به من] اعتماد صد درصد نباشد، ۹۹ درصد اعتماد او را دارم». او در ادامه موضوع مکالمات خود و محمدرضا پهلوی را این گونه بیان می‌کند: «از سیاست خارجی تا مسائل خانودگی و مسائل کشوری و دختربازی و غیره و غیره همه‌جوره صحبت هست». ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ •┈••✾✾••┈• @defae_moghadas 🍂
ارسال از : ابوطاها
🍂 ابتکار عجیب تانک‌ها ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ شب ساعت ۹ به خط مقدم در اطراف جاده شلمچه رسیدیم و احساس کردیم در محاصره دشمنیم. با فرماندهی تماس گرفتیم و وضع‌مان را توضیح دادیم، فرمانده گفت همگی همزمان با هم چراغ تانک‌هایتان را روشن و خاموش کنید. با هماهنگی تمام چراغ‌ها یکباره روشن و خاموش ‌و در یک لحظه منطقه یکپارچه نور گشت و بعد سریع تاریک شد. انگار عراقی‌ها وحشت کردند. تیراندازی‌ها قطع شد و کمی بعد بسیاری‌شان خود‌ را تسلیم کردند. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۱۱ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 برادر سید طالب موسوی، از مسئولان پشتیبانی قرارگاه تاکتیکی، آن روز در قرارگاه حضور داشت. از علی هاشمی خواستم تا ایشان را در اتاق مخابرات نزد خودش نگه دارد. زبان زرگری را فقط من و سید طالب و عبدالعلی عطشانی می دانستیم. آن روز بنا شد سید طالب صحبت‌های مرا که از بی سیم می شنید، برای غلامپور و علی ترجمه کند و صحبت های آنها را هم با زبان زرگری برایم  بگوید. با این نوع زبان، عراقی ها اصلاً متوجه صحبت‌های ما نمی‌شدند. وضع تا حدود ساعت ده ونیم به همان صورت بود. اما بعد از آن آتش دشمن شدت گرفت، تا جایی که سرتاسر جاده خندق زیر آتش قرار گرفته بود. لحظه ای نبود که گلوله توپی روی جاده نخورد. گاهی با حیدرپور از سنگر بیرون می آمدیم و در وسط جاده قرار می‌گرفتیم تا روی جاده را ببینیم. اصلا نمی شد روی جاده ایستاد. غیر از گل ولای کف هور، از چپ و راستمان ترکش رد می‌شد. آتش شدید و مستمر دشمن، وحشتی در دل نیروها انداخته بود. ارتباط تلفنی با دژ و در طول جاده قطع شد. بسیاری از بی سیم ها از کار افتاده بودند یا جواب نمی دادند. نیروها بدجوری زمین گیر شده بودند و علت آن هم آتش شدید و دقیق دشمن بود. کم کم متوجه شدم کمین‌های چپ و راست جاده تخلیه شده اند، یعنی آن دسته از نیروهای مستقر در کمین‌ها که قایق در اختیار داشتند، خود را به جاده بدر و امام حسن (ع) رسانده و برخی دیگر هم از روی جاده خندق و از کناره های آن به ابتدای جاده راه پیدا کرده بودند.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
باز دیشب دل هوای یار کرد آرزوی حـجـلـه سـومـار کـرد خواب دیدم سجده را بر مهردشت فتح فاو و ساقی والفجر هشت باز محورهای بوکان زنده شد برف و سرمای مریوان زنده شد از دوکوهه تا بلندای سهیل بر نمی خیزد مناجات کمیل یاد کرخه رفته و این رنج ماند قلب من در کربلای پنج ماند کاش تا اوج سحر پر می‌زدم بار دیگر سر به سنگر می‌زدیم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۶۸ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ صدای تیر به گوش رسید. همه دویدند به طرف پنجره ها. لامپ‌های طبقه دوم ساختمان روشن بود. نگاه کردم به میلانی آهسته گفت: - علامت اعدام است. از آن شب به بعد چشمم به پنجره های طبقه دوم ساختمان روبه رو بود. پانزده شبی را که در جمشید آباد زندانی بودم لامپ‌های طبقه دوم روشن شدند و بعد صدای رگبار گلوله به گوش رسید. ◇◇◇ کشیده چنان محکم بود که یکهو نفس‌ام پس رفت. چشمانم تار شد. اتاق دور سرم چرخید. زانوهایم تا شد. دست انداختم به صندلی. بازجو با لگد کوبید به پایه صندلی، همراه صندلی خیز برداشتم رو زمین. با کف دست به زمین کوبیده شدم. قبل از این که لگد بازجو به پهلوام بخورد رو پاهایم ایستادم. - شنیده بودم جودوکار هستی .... خوبه .. نگاه کردم به چشمان پر از رگ بازجو، صورتش را جلو آورد و بنا کرد به قدم زدن. هیکل گنده ای داشت. - به من می‌گویند اسماعیلی. حتما اسمم را شنیده ای.....هم قماش‌های تو مرا می‌شناسند. عينهو جد پدری شان ... نمی‌شناختم‌اش. تو هفده سالگی در همان اتاق چنان کشیده ای را خورده بودم. اما نه از او. یادم نیست اسم بازجو چه بود. سال سی و یک بود. ۲۸ مرداد. وقتی به جرم پخش اعلامیه ای که آقای محسنی کبیر علیه فرقه بهائیت نوشته بود، دستگیر شدم. طاها و سپاسی هم با من بودند. آنها قبل از آن که دستگیر شوند فرار کردند. همه اعلامیه های را پخش کرده بودم. از میدان راه آهن تا خیابان شاه رضا و از شاه رضا تا میدان شهیاد. تو پارکینگ کارخانه پیسی کولا بود که گرفتندم. فولکس استیشن انگار از تو زمین زد بیرون. یکهو هفت هشت تا گردن کلفت از تویش بیرون ریختند. سبیل‌هاشان به دسته جارو می‌ماند. تا جا داشتم مشت و مالم دادند. بعد بردندم پیش رئیس‌شان، (حبیب الله)ثابت پاسال. پیسی کولا مال او بود. از آن بهایی‌های درجه یک گردن کلفت و بی‌رحم. همیشه تو جیب‌هایش پر از اسکناس بود. با همان اسکناس‌هایش بود که رئیس کلانتری ۱۹ را خرید. افسر نگهبان هم نامردی نکرد و فوری گزارشی تهیه کرد و استشهادی نوشت. چند نفر از اراذل زیرش را امضا کردند. از کلانتری فرستادنم به مرکز. همان زندان کمیته تو میدان توپخانه، تو همان اتاق. اگر آقای فلسفی تو مسجد شاه بالای منبر نرفته بود و داد و فریاد راه نینداخته بود خدا می‌داند چه بلایی سرم می‌آوردند. هیاهوی فلسفی تو تهران پیچید. حرف به گوش حضرت آیه الله حاج آقا بروجردی (ره) هم رسید. او هم اعتراض کرد. یک شب را تو یکی از اتاقهای ستاد کمیته ماندم. تا آن روز فقط خانم خانما تو زیرزمین خانه زندانی‌ام کرده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عملیات کربلای ۵ با گزارش محمد صابری یادمان باشد چه کسانی برای راحتی خیالمان در آتش رفتند ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب یک کلیپ دیدنی در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 فساد دربار ۳ اسدالله علم وزیر دربار پهلوی ┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ 🔸 علم و کنترل مخالفین بعد از کودتای ۲۸ مرداد نیز شاه برای اجرای برنامه دموکراسی دو حزبی خود در ایران، علم را مأمور تشکیل حزب اقلیت می‌کند؛ اما علم در کنار این وظیفه رسمی، وظیفه غیررسمی دیگری را نیز بر عهده داشت و آن‌هم جذب افراد منتقدی بود که احتمال جذب آنها به سیستم وجود داشت. در این زمان علم توانست با وعده‌هایی به برخی از افرادی که سابقه فعالیت در حزب توده را داشتند، رضایت آنها را برای فعالیت در چارچوب رسمی فراهم کند. ازاین‌رو علم کانالی برای جذب افراد منتقد شد. به‌عنوان‌مثال در این سالها افرادی مانند رسول پرویزی، ناتل خانلری و محمد باقری توسط علم جذب سیستم شدند. ارتباط با افراد مخالف از دیگر فعالیتهایی بود که علم در قالب دبیر کل حزب مردم از سوی شاه انجام می‌داد. براین اساس علم به‌مثابه پل ارتباطی غیرمستقیم شاه با مخالفان عمل کرد و با برخی از آنها دیدار و نظرات آنها را به شاه و یا نظرات شاه را به آنها منتقل می‌کرد. این اقدام علم یک مجرای غیررسمی بین شاه و برخی از مخالفان من‌جمله برخی از اعضای جبهه ملی را فراهم می‌کرد تا حکومت آنها را تحت کنترل داشته باشد و هم اینکه در صورت امکان بتواند برخی از آنها را در سیستم جذب بکند. ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻اسدالله علم یار نزدیک شاه •┈••✾✾••┈• تفریح مورد علاقه محمدرضا پهلوی و علم، یافتن دختران زیباروی ایرانی و خارجی بود. علم در باب رواج و اشاعه بیش از حد فساد در دربار توضیح داده و این مسئله را آشکار ساخته است که بسیاری از درباریان «در مواقعی برای انجام خدمات غیراخلاقی‌شان [به محمدرضا پهلوی] با هم رقابت می‌کنند تا امتیاز بیشتری بگیرند». تنوع در برقراری رابطه با زنان و دختران به حدی زیاد بود که خود شاه آن را دیوانگی نامیده بود. تدارک خوشگذرانی‌های پرخرج محمدرضا پهلوی برعهده وزیر دربار بود و او هم در این زمینه کوتاهی نمی‌کرد. به نظر می‌رسد برای شاه و وزیر دربارش، تخریب شخصیت و شأن کشور در جوامع بین‌المللی در برابر ارضای هوس‌هایشان اهمیتی نداشت. ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ •┈••✾✾••┈• @defae_moghadas 🍂
🍂 حقوق دلاری به پادشاهان افغانستان و یونان! 🔹 «اسدالله علم» معتمد «محمدرضا پهلوی» می‌نویسد: "(شاه) فرمودند «هزار دلار به ماهیانه ۱۰ هزار دلاری پادشاه افغانستان برای مخارج تحصیل بچه‌های او اضافه کن. هم چنین ماهیانه ۱۰ هزار دلار به پادشاه یونان بده. بعد هم یک منزل برای پادشاه افغانستان در رم بخرید. همه این پول را از بودجه سری دولت بگیرید»(۱) ... برای خود (پادشاه افغانستان) و دخترش دو منزل در رُم خریدیم. (شاه) ماهی ۲۰۰۰ دلار هم به دخترش مرحمت می‌کنند(۲)" 📚 منبع: ۱- خاطرات علم، جلد سوم، ص۳۷۲ ۲- خاطرات علم، جلد پنجم، ص۲۹۳ ◇ نشر همگانی در راستای جهاد تبیین◇ •┈••✾✾••┈• @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بوسیدن صورت اسیر! ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ در آغاز بعثی‌ها دیوانه‌وار می‌جنگیدند، اما با کامل شدن حلقه محاصره اولین دسته از نیروهای عراقی خودشان را تسلیم کردند. یکی از بچه‌ها خواست مجروحان را با استفاده از اسرا به عقب بفرستد. وقتی فرمانده گردان، رنجبران، متوجه شد به او پرخاش کرد. رنجبران داد می‌زد برادر‌ها این عراقی‌ها با پای خودشان تسلیم شده‌اند، شما را به خدا با این‌ها بدرفتاری نکنید. شاید راضی نباشند کار کنند. بعد هم بلافاصله به طرف جلو صف اسرای عراقی رفت و به آن‌ها گفت: برانکارد‌ها و زخمی‌ها را زمین بگذارید. متوجه منظور علی اصغر نشدند. ایستادند، نگاهش می‌کردند. علی اصغر جلو رفت و برانکارد را از دست اولین اسیر خارج کرد و به زمین گذاشت. بعد هم صورت آن اسیر را بوسید و به آن‌ها گفت حرکت کنند. @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خورشید مجنون ۱۲ حاج عباس هواشمی                •┈••✾❀🔹❀✾••┈• 🔸 به تدریج نیروها جاده را خالی کردند و به ابتدای جاده آمدند و در کنار جاده یا در سنگرها و کانالها و حفره ها جای گرفتند. البته جاده هنوز به طور کامل تخلیه نشده بود. نیروهای مستقر در دژ و سنگرهای پشت آن کماکان مستقر بودند و مقاومت می‌کردند. حیدرپور سؤالی را چندین مرتبه از من پرسید؛ مثل این بود که از من جواب می‌خواست. مرتب می‌گفت: "به من به من به من بگو تکلیفم را انجام داده ام یا نه؟" این سؤال را آن روز و در آن چند ساعت مرتب از من می پرسید. این در حالی بود که هر آن ممکن بود یکی از ما دو نفر یا هردوی ما، ترکش بخوریم. آن روز تا من در آنجا بودم روی سقف سنگر کوچکی که ما در آن بودیم توپ نخورد اما صدای صدها ترکش که به دیوارهای بلوکی سنگر می‌خوردند شنیده می‌شد. هر چند دقیقه یک بار غلامپور و علی هاشمی از من گزارش می خواستند. من هم از وضع آنها می پرسیدم. می گفتند: «اینجا هم تعریفی ندارد! حدود ساعت بازده صبح دوباره غلام پور و هاشمی پرسیدند: آنجا چه خبره؟ بدون کد و رمز به آنها گفتم ،"اینجا کربلاست! لشکر عمر سعد بر طبل پیروزی می کوبد." بعد به سید طالب گفتم به آنها بگوید: «آنجا نمانند! چند دقیقه بعد از بی سیم ها صحبت های ناجوری شنیدم. از غلام پور پرسیدم "وضع جاده سیدالشهدا چطور است؟" - از آنجا هم دارند می آیند! تازه فهمیدم دشمن از طلائیه و پیچ کوشک به جفیر و سه راه فتح راه پیدا کرده است و از جاده مرزی و از روی سیل بند شرقی کنار هور به جاده سيد الشهدا رسیده و به طرف جزایر می‌آید و این یعنی تمام شدن کار ما در منطقه و به خصوص در جزایر خیبر، آتش شدید توپخانه هواپیماها و حرکت زرهی نیروهای دشمن نیز گویای همین وضع بود. مجدداً به غلام پور گفتم:" دیگر صلاح نیست شما در آنجا بمانیدا" ساعت یازده و نیم شده بود و هر لحظه به اضطراب و نگرانی ام افزوده می شد. خودم در شرایط بدی قرار داشتم ولی بیشتر دلهره غلام پور و علی هاشمی را داشتم.  تصورم این بود که جاده سیدالشهدا بسته شده است و می‌ماند فقط جاده شهید همت که این جاده هم به خاطر عقب نشينی نيروها باید خیلی پرترافیک و شلوغ باشد.             •┈••✾❀🏵❀✾••┈• ادامه دارد از کتاب قرارگاه سری نصرت      کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 فیلم های اجباری احمد چلداوی روزها می‌گذشت و روز بروز ایمان و مودت بین بچه‌ها بیشتر می‌شد. دیگر بازار خبرچینی کساد شده بود. خبرچین‌ها هم توبه کرده و به آغوش بچه‌ها بازگشته بودند. خبری از کتک‌های دسته جمعی و انفرادی طاقت فرسا نبود اما این وضع، آرامش قبل از طوفان و آتشی بود زیر خاکستر. یادم هست روز اول که ویدئو را آوردند سروان عراقی آمد و شروع کرد به منت گذاشتن سر بچه‌ها که ما چنین هستیم و برای راحتی شما ویدئو آورده‌ایم. فیلم اول خیلی مبتذل بود و خود بعثی‌ها چهارچشمی نگاه می‌کردند و مثل حیوان لذت می‌بردند و همین باعث شده بود متوجه سرهای پایین بچه‌ها نشوند. یک سرهنگ خلبان ایرانی به نام محمد وارسته را هم برای تماشای اجباری آورده بودند. افسر عراقی برای منت‌گذاری رو به این خلبان کرد و گفت: «ها محمد اشلونه الفيلم» یعنی: ها محمد فیلم چطوره؟ او انتظار داشت با به به و چه چه سرهنگ روبرو شود. اما محمد، با لبخندی معنی‌دار به افسر عراقی گفت: بله قربان برا بچه‌ها خوبه. من هم این جمله خلبان را با آب و تاب ترجمه کردم تا باد افسر عراقی را بخوابانم. افسر عراقی از متلک محمد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۶۹ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀🧿❀┅┅┅┅┄ ماندن در جایی مثل کمیته برایم ترسناک بود. تا صبح با چشم باز خوابیدم. انگار پلک‌هایم از وحشت خشک شده بود. - خب ... داری به چه فکر می‌کنی؟ حتما به دروغ‌هایی که قصد داری به خوردمان بدهی. دست اسماعیلی دراز شد طرفم. جا خالی دادم. با آن حال سنگینی دستش را رو صورتم حس کردم. نظامی‌ای که جلو در ایستاده بود هل‌ام داد. اسماعیلی پرونده ای را که تو زندان اوین زیردست بازجوی پیر بود از رو میز برداشت. چاق تر شده بود. - همه چیزهایی که تو این جا گفتی دروغ بوده ... بازجوی خر را بگو که حرفهای تو را باور کرده ... پیرسگ انگار بازجویی یادش رفته ... پدرت را در می آورم ... کاری می‌کنم به گه خوردن بیفتی ... حالا می بینی ... یکهو به یاد برادرم عبدالحسین افتادم. با عبدالحسین عازم شمال بودیم که پنج نفر گردن کلفت مسلسل به دست جلو ایران‌پیما دوره‌مان کردند. بیچاره عبدالحسین شوکه شده بود. چنان نگاهم می‌کرد که انگار من خبر داشتم ساواک دنبالم است. عبدالحسین رئیس شعبه بانک ملی در محمودآباد بود. به خاطر مأموریتی که اداره بود همراهش شده بودم. می‌رفتم برای اندازه گیری برنج منطقه آمل. باید برنج را از نظر سبزینه اندازه می‌گرفتم. ناسلامتی متخصص برنج در پنج قاره بودم. وقتی مردهای مسلسل به دست را دیدم فریاد کشیدم - آهای مردم به دادمان برسید .... ما که کاری نکردیم. مردم وحشت زده نگاهمان می‌کردند. کسی جرات نفس کشیدن نداشت. دهان باز کردم از عبدالحسین بپرسم که اسماعیلی با مشت کوبیدم به دیوار. درد تو قفسه سینه ام چنگ انداخت. برای لحظه ای نفس‌ام بالا نیامد. به سرم زد با مشت جوابش را بدهم. جلو خودم را گرفتم. آنجا کوی بابل و کوچه عروضی و بن بست ایرج نبود که نفس کش بخواهم. - من که کار خلافی نکرده ام ... سر دو هفته خودم را به مأمورهای شما معرفی کردم ... هر دفعه هم شش ساعت سین جین ام کردند. یک سال است که تحت مراقبت شما هستم ... - خفه ... خفه شو ... نگهبان ... نگهبان ... بیا این تنه‌لش را ببر بالا .. تو اتاق پذیرایی .... باید ازش پذیرایی مفصلی بکنیم. نگهبانها مثل جن پیدایشان شد. سیخ و خشک مثل عصا قورت داده ها با لگدی که به ساق پایم کوبیدند جلو افتادم. تو راهرو از پشت پنجره سربازهای شهربانی را دیدم که با فریاد فرمانده شان اسلحه شان را پیش‌فنگ، دوش فنگ، پافنگ می‌کردند. دلم به حالشان سوخت. مثل بردها فرمان می‌بردند. نعره شان چنان بود که انگار قصد جردادن گلویشان را داشتند. وقتی جاوید شاه می‌گفتند؛ ساختمان می لرزید. تاب شنیدن جاوید جاوید گفتن‌شان را نداشتم. فرمانده انگار که ناراضی باشد فحش چارواداری می‌داد و با مشت تهدیدشان می کرد. غر می‌زد و با قدم‌های بلند می رفت و برمی‌گشت. اتاق پذیرایی به خرابه‌ای می‌ماند که تو ساختمان بزرگی قایم‌اش کرده باشند. در و دیوار کثیف و کنده شده‌اش مثل خوره تو جان اتاق رفته بود. تمام وسایل اتاق یک تخت فلزی سربازی با بالش و پتوی چرکمرده، یک کتری آب سرد و دو باتوم برقی بود. بی اختیار رو تخت نشستم. پاهایم قدرت نداشتند. با فریاد نگهبان از جا پریدم و سیخ ایستادم. نگهبان خودش را رو تخت انداخت نفس عمیقی کشید. - آن قدر رو این تخت بخوابانندت که بیزار شوی. صبر داشته باش. برای آن که فکر و خیال آزارم ندهد سر برگرداندم به طرف پنجره. نوک ردیف شده درخت‌ها از آنجا دیده می‌شد. زرد و قهوه ای و نارنجی بودند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂