🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۴۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 یک بار علی آقا و آقا هادی با شادی آمدند و گفتند برای شام دو سه نفر مهمان داریم. من و فاطمه فکر کردیم خب دو سه تا مهمان که چیزی نیست تازه از این ماکارونیهای فرمی آمده بود. پیچی شکلش را خریدیم و یک قابلمه بزرگ ماکارونی دم کردیم. گوشت و پیاز زیادی با رب قاطی کردیم و روی ماکارونیها ریختیم. خیلی خوش رنگ شده بود. جمعه شب، حدود ساعت هشت، مهمانها آمدند به همراه همسر و بچه هایشان. من و فاطمه از پشت پنجره نگاه میکردیم. یک سر مهمانها روی پله ها بود و یک سرش توی کوچه. انگار صف مهمانها نمیخواست بند بیاید. علی آقا «یا الله گویان» آمد تو. تا سلام کرد با اعتراض گفتم علی جان تو که گفتی دو سه نفر نگفتی کل دزفول رو دعوت کرده ی.
علىآقا خندید و گفت: ناراحت نشو. گفتم: «یعنی چی ناراحت نشو! ما فقط یه قابلمه ماکارونی پخته یم بیا ببین میرسه؟»
علی اقا خونسرد جواب داد هیچکس برای شام و ناهار جایی نمیره. خودتُ ناراحت نکن. خدا روزی مهمانُ می رسانه.» خلاصه خانمها آمدند و توی هال نشستند و آقایان رفتند به اتاق پذیرایی. من و فاطمه دلهره داشتیم، نگران شام بودیم. هر چی حساب میکردیم میدیدیم یک قابلمه ماکارونی این جمعیت را سیر نمی کند. به همین دلیل از خانمها عذرخواهی کردیم و با فاطمه رفتیم آشپزخانه و هر چه سیب زمینی داشتیم رنده کردیم و ده دوازده تا تخم مرغ شکستیم توی آن و دو سه تابه بزرگ کوکو درست کردیم. موقع شام ماکارونی را توی چند دیس بزرگ کشیدیم. خیلی خوش رنگ و رو و چرب و چیلی شده بود. ته دیگش هم نارنجی و برشته بود. ماکارونی و ته دیگها قسمت سفره مردانه شد و کوکوها را با گوجه و خیارشور و سبزی و ترشی بردیم سر سفره زنانه. بعد از شام وقتی سفره ها را جمع کردیم صدای شوخی و خنده مردها از اتاق پذیرایی بلند شد. سردسته شلوغ کارها علی آقا بود. من کنار در نشسته بودم؛ طوری که از لای در او را میدیدم. هر دو دستش را تکان میداد میگفت: «بغلی بگیر.»
بغلی میگفت: «چی رو بگیرم؟»
دو کلافه رو.
چه کارش کنم؟
بده بغلی.
بغلی دو دست و پایش را تکان میداد و میگفت بغلی بگیر
چی رو بگیرم؟
سه کلافه رو.
چه کارش کنم؟
بده بغلی.
بغلی بیچاره مجبور بود دو دست و دو پایش را تکان بدهد و چهار کلافه را بدهد به بغلی
نفر آخر، بخت برگشته بلند شده بود و تمام اعضای بدنش را تکان میداد انگار داشت بندری میرقصید و نه کلافه را میداد به بغلی صدای خندههای علی آقا و ریسه رفتنهای بقیه زنها را هم به خنده انداخته بود. آن شب خیلی به همه خوش گذشت. آخر شب وقتی مهمانها رفتند علی آقا گفت دیدی آب از آب تکان نخورد. دیدی به بچه ها چقدر خوش گذشت. هیچکس هم گرسنه نرفت. گفتم تو که خبر نداری من و فاطمه چقدر دلهره داشتیم. غصه خوردیم و جان کندیم تا سفره باز و بسته شد. علی آقا گفت: دستتان درد نکنه. اگه غصه خوردین و به زحمت افتادین شرمنده ببخشید اما بچه ها تو منطقه هیچ تفریح و سرگرمی ندارن. گفتیم هر چی بیشتر، بهتر. به همه گفتیم بیان، یه خرده شلوغ کاری لازم بود تا بخندن و روحیه بگیرن.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 زلال گفتار حاج قاسم از
والفجر ۸
کربلای ۴
کربلای ۵
و عنایات مکرر بیبی دو عالم حضرت زهرا سلام الله علیها
در جمع خانواده های شهدا و رزمندگان دفاع مقدس
و گریههای بی امان سردار دلها 😭😭😭
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#حاج_قاسم #سردار_دلها
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۱۹
سید فالح سید السادات
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 مهرماه ۵۹ گذشت و عراقی ها اغلب مناطق ما را اشغال کردند و پانصد متری ما آمدند. بین منزلمان و خط اول دشمن، رودخانه کرخه کور بود. آنها خاکریز خودشان را در کنار ساحل رودخانه و در امتداد آن به وجود آوردند و ما می دیدیم که آنها تیربارهایی بر سر سنگرها گذاشتند و گاهی به ویژه در شبها شلیک میکردند. از سپاه حمیدیه گاهی افراد میآمدند و به شناسایی می پرداختند و در حسینیه استراحت میکردند و من برای آنان غذا تهیه می کردم و می رفتند. روز پنجم آذر ماه ۵۹ بود که هوا ابری و بارانی بود و منطقه گل آلود شد و باران میبارید. آن روز شهید سرگرد رستمی فرمانده عملیات جنگ های نامنظم به خانه ما آمد و تعدادی نیرو همراه او بود. لودری آورد و به احداث سنگر در ۵۰ متری ما مشغول گردید. همسرم سید فالح بارها شهید سرگرد رستمی را دیده بود و اطلاعات دقیقی در مورد بعثی ها به او می داد و با تراکتور او را میبرد و از جلوی عراقی های بعثی عبور میداد و آن گاه به مقر اصلی خویش در عباسیه باز می گشت.
در هر حال بعد از این، چند سنگر کنده شد، اسلحه نیم سنگینی را آوردند و در آنجا متمرکز کردند. ظهر روز پنجم آذرماه ۵۹ بود که علیه تانکهای عراقی دست به تیر اندازی زدند و در پی آن بیش از سه یا چهار تانک منفجر گردید و آتش و دود از آنها به آسمان برخاست.
از فاصله دور هم توپخانه ارتش در حمیدیه نیروهای ارتش عراق را زیر شدیدترین ضربات قرار دادند. در جبهه روستای ما آتش شعله هایش بالا رفته بود. ابتداء، اضطراب زیادی در بین سربازان دشمن به وجود آمد و آن گاه با تانک و توپخانه و انواع سلاح حتی آرپی جی به سوی ما شلیک کردند. همسرم گفت: خیلی سریع داخل اتاق گلی شویم، شاید زنده بمانیم. آن روز طوری شده بود که ما تا غروب نتوانستیم از اطاق خارج شویم. احشام ما در روستا پراکنده بودند و در پی این حوادث که برای اولین بار رخ می داد وحشت ما را فرا گرفت. به همسرم گفتم دیگر جای ماندن نیست. اغلب همسایه های ما بعد از این که بعثی ها به آتش باری دست زدند روستا را ترک کرده و با وانت هایی که داشتند وسایل زندگی خویش را جمع آوری و فوراً از منطقه پرخطر و روستا دور شدند. بعضی هم گاوهای خویش را در منطقه درگیری جا گذاشتند و رفتند!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔸 جنایات صدام
┄═❁❁═┄
وقتی اخبار ورود نيروهای آمريكايی و متحدين به خليج فارس پخش شد، همه حتا صدام نيز دچار يأس و ناامیدی شدند؛ اما همچنان به اشغال كويت ادامه دادند. از آنجايی كه سردمداران رژيم بعث ميدانستند مدت زيادی در كويت باقی نخواهند ماند، با خود ميگفتند بايد تا آنجا كه ميتوانيم، سرقت كنيم.
صدام به عدی دستور داد گروههايی برای سرقت و غارت كويت و مصادرهء اشياء گرانقيمت اين كشور تشكيل دهد. آنها طلا، جواهرات، اشياء قديمی و ارزهای مختلف خارجی را به سرقت برده و منازل مردم را غارت كردند.
سرانجام در پايان مهلت تعيين شدهء سازمان ملل، در صبح روز ۱۶ ژانويه ۱۹۹۱، بمبافكنهای سنگين اف ۱۱۱ و اف۱۱۷ متحدين، بغداد را به شدت كوبيدند. سپس ساير هواپيما ها وارد صحنه شدند و بمبافكنهای سنگين بي-۱ مقرهای احتمالی صدام را با بمبها و موشکهای پرقدرت سنگرشكن هدف قرار دادند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#طریق_القدس
#بستان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
سجده نماز
معجزه است!
به خاک میافتی
امّا به آسمان میرسی...
#شهید_محمد_محمدی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
حماسه جنوب،خاطرات
سجده نماز معجزه است! به خاک میافتی امّا به آسمان میرسی... #شهید_محمد_محمدی ┄═❁
🍂 حبیبِ گردان بلال
شهید محمد محمدی
┄═❁๑❁═┄
بعد از اعزام نیرو برای عملیات کربلای ۴ در مقر گردان بلال در پادگان کرخه (پروژه) مستقر بودیم. قرار شد اسامی تک تک نیروهایی را که توانایی های مختلف عملیاتی و سابقه ی شرکت در عملیات های قبلی را دارند یادداشت کنم و به فرماندهی بدهم.
به تک تک نیروهای گروهان قائم سر می زدم و شرح حالشان را می پرسیدم و اسامی را یادداشت می کردم.
رسیدم به مشهدی محمد! نگاهی به سر و رویش و موهای سفیدش انداختم. نیاز به پرسش و پاسخ نبود. به خاطر سن و سالش صلاح نبود توی عملیات باشد. موضوع را که فهمید ناراحت شد و خودش را به من رساند و گفت: «اسم من را هم بنویس!»کم کم حرف هایش رنگ التماس گرفت و وقتی اصرارهایش با انکارهای من روبرو شد ، شروع کرد به قسم دادن! کمی دلم لرزید، اما باز کوتاه نیامدم. رضایت نمی دادم و او همچنان قسمم می داد. دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: «فکر نکن پیر و ناتوان هستم و شب عملیات دست و پاگیرتان می شوم! نه! اصلاً اینطور نیست! من چندین عملیات قبل از این هم بوده ام! تجربه دارم! اصلاً تا هر کجا که گفتی می دَوَم!» و باز هم اصرار و اصرار و اصرار.
امیر پریان(شهید) آمد و برایش پادرمیانی کرد و گفت بگذار مشهدی محمد هم در عملیات باشد! با پادرمیانی امیر، بالاخره حرفش را به کرسی نشاند و ماند توی گروهان قائم .
توی صبحگاه بهتر از جوان ها می دوید و پا به پایشان میآمد. طبق قولی که داده بود، واقعاً کم نمی آورد.
شب قبل از عملیات کربلای۴ در فرودگاه آبادان گفت که خواب پیامبر ﷺرا دیده است. همانجا بود که فهمیدم مشهدی محمد آسمانی می شود.
تصویر آخرین باری که دیدمش هنوز پیش چشمانم است. به گفتن نمی آید آنچه دیدم. توصیفش و تصویر کردنش جگر آدم را کباب می کند. کنار یک دیوار بلوکی در جزیره سهیل. ترکش بزرگی به پشت سرش خورده بود و پوست سر و صورتش مثل یک ماسک ضد شیمیایی افتاده بود روی زمین! ( شاید این تصاویر را نباید گفت و نوشت، اما این ها حقایقی است که اگر نگوییم به تاریخ بدهکار میشویم )
پیکرش همانجا ماند تا بعد از ۱۲ سال به همراه تعداد زیادی از بچه های کربلای ۴ در ماه محرم سال ۱۳۷۷ به شهر برگشت. باز هم نشان داد که از جوانان گردان کم نمی آورد و پا به پای آنان می تواند بدَوَد.
شهید محمد محمدی قلعه عبدشاهی
متولد ۱۳۰۹ در مورخ ۴ دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای۴ و در جزیره سهیل به شهادت رسید و پیکر پاک و مطهرش اردیبهشت ماه ۱۳۷۷ به شهر و دیارش برگشت و در گلزار شهدای اسحاق ابراهیم به خاک سپرده شد.
#شهید_محمد_محمدی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۴۹
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 اتاق عملیات را ترک کرده از مواضع خارج شدم. زیر سایبانی از شاخه و برگ درخت خرما نشستم. جز صدای مولد برق صحرایی که چراغ ها سردکن ها پنکه ها و یخچالهای اقامتگاه افسران را به کار می انداخت، صدای دیگری به گوش نمیرسید. این نوع تسهیلات و امتیازات در اقامتگاه سربازان وجود نداشت. این مکان با نام امام حسن معروف بود، زیرا در نزدیکی آن، روستایی به همین نام قرار داشت که طبیعی است خالی از سکنه بود. این منطقه گاه و بیگاه مورد حملات توپخانه ایران قرار میگیرد، ولی به طور معمول منطقه آرام و بی سر و صدایی است. ماه رمضان دوم ژوئیه آغاز شد. سحر که هوا بسیار لطیف بود، برای فرمانده تیپ و برخی از افسران میزی در هوای آزاد چیده شد. به جز افسری که از بیماری کلیه رنج میبرد و تبعه سوریه بود، همگی روزه گرفتند. شاید روزه داری افسران قرارگاه تیپ تعجب انگیز باشد، ولی امت اسلامی مدتهاست که به این تضاد و دوگانگی شخصیت گرفتار شده است. آنهایی که امام حسن (ع) را به قتل رساندند، شبها عبادت میکردند. بسیاری از افسران ارتش عراق نیز از این دسته اند برای مثال سرلشکر عبدالجبار شنشل که به تدین و پایبندی شدید به مسائل عبادی شهرت دارد به طوری که حتی برای اقامه نماز جماعت به مسجد می رود. از دستورات ضد مذهبی چون صدام پیروی می کند و نه در ایران بلکه در شمال عراق به سفاکی شهرت دارد. ماه رمضان خسته کننده تر از سالهای پیش سپری شد. روزی به قصد آشنایی با مناطق نزدیک به یکی از روستاهای متروکه که در مکان زیبایی واقع شده و در آن صدایی جز زوزه سگها به گوش نمیرسد حرکت کردم. هوای منطقه گرم و ناهمواری منطقه آزاردهنده بود. تمامی درختان میوه به آتش کشیده شده بود. افسری که همراهم بود، گفت: «این کارها موجب ایجاد شکاف و دشمنی بین دو ملت میگردد، در حالی که ما فقط با نیروهای مسلح سر جنگ داریم و نباید احساسات و عواطف مردم بیچاره و مظلوم را جریحه دار کنیم.» ولی آیا هدف رژیم بعثی از جنگ افروزی جز این است؟ با شنیدن اخباری پیرامون شیوع بیماری وبا در یگانهای مجاور، پرسنل قرارگاه را احضار کردم. در کانال آبی زیر خیابان سنگ فرش که در برابر هرگونه حمله توپخانه مقاوم بود در مورد نشانه ها عوارض این بیماری صحبت کردم .
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۴۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 روز بعد فکر کردیم اگر بخواهیم توی این خانه زندگی کنیم و مهمانی بدهیم، باید دستی به سر و رویش بکشیم. به همین دلیل، با فاطمه به بازار رفتیم و پرسان پرسان یک مغازه پارچه فروشی پیدا کردیم. شهر نیمه سکنه بود، به جز بعضی از مغازه ها که مایحتاج مردم بود.
لوازم ضروری مردم را میفروختند. اغلب مغازه ها تعطیل بود. از همان مغازه پارچه فروشی ده دوازده متر پارچه شطرنجی صورتی و سفید، که خیلی خوش آب و رنگ بود برای آشپزخانه و یک پارچه بنفش گلدار برای پذیرایی خریدیم. چقدر دلمان به آن خانه خوش بود. آن قدر شوق و ذوق داشتیم که تا خانه رسیدیم، نشستم پشت چرخ خیاطی و شروع کردم به دوختن. فاطمه زینب را که خسته شده بود خواباند و بعد مشغول آشپزی شد. اول از همه پرده اتاق پذیرایی را دوختم. پنجره های پذیرایی رو به حیاط و مشرف به کوچه بود و ما با چادر نماز شیشه ها را پوشانده بودیم. وقتی دوخت پرده تمام شد و با کمک فاطمه آن را نصب کردیم، خانه از این رو به آن رو شد. زیبایی خانه به فرش و پرده است. ما که فرش نداشتیم اما آن پرده، خانه را واقعا شبیه خانه کرده بود. پرده بنفش بود و گلهای ریز زرد و نارنجی داشت. بعد از پذیرایی نوبت آشپزخانه بود. پرده، آشپزخانه را روشن و شاد کرد. یک میز بزرگ آهنی وسط آشپزخانه بود که هر چه قابلمه و ظرف و قاشق و چنگال داشتیم رویش چیده بودیم و زیرش همگونی سیب زمینی و پیاز و قوطی های لوبیاچیتی و نخود و عدس گذاشته بودیم. نشستم پشت چرخ خیاطی و دسته اش را چرخاندم و چرخاندم و یک رومیزی بلند برای میز آشپزخانه دوختم و دورش هم کش انداختم تا از روی میز لیز نخورد. میز را با فاطمه مرتب کردیم و رومیزی چین واچینش را انداختیم رویش و خرت و پرت هایمان را زیرش چیدیم.
حسنش به این بود که چیزهایی که زیر میز گذاشته بودیم دیگر پیدا نبود. برای سینک ظرف شویی هم که زیرش کابینت نداشت یک پیرهن قشنگ دوختیم. پارچه رومیزی و ظرفشویی هم از پرده آشپزخانه بود. از این همه رنگ و تنوع ذوق زده شده بودیم. می رفتیم و می آمدیم و نگاهشان میکردیم. می ایستادیم توی اتاق پذیرایی و میگفتیم: «چقدر قشنگ شد! میآمدیم توی آشپزخانه و میگفتیم: «آخیش! شبیه آشپزخانه شد.»
از پارچه های اضافی هم چند تا دم کنی و دستگیره دوختیم و به در و دیوار آشپزخانه آویزان کردیم. بعد از مرتب کردن و تزئین طبقه بالا رفتیم به زیرزمین. قرار شد هرکسی اتاق خودش را مرتب کند. من از توی کوچه یک کارتن خالی پیدا کردم. آن را به جای میز گوشه اتاق گذاشتم. آلبومهای علی آقا را داخل آن گذاشتم تا سنگین شود و تکان نخورد. رویش پارچه کشیدم. یک رومیزی قلاب بافی داشتم که از همدان آورده بودم. با نخ سفید ابریشمی آن را بافته بودم. وسط رومیزی پُر از قوهای برجسته بود. توی قوها را با پنبه پُر کرده بودم. قوها نوکهای قرمز داشتند با بالهای کوچک نیمه باز. چند سالی میشد که قلاب بافی خیلی مد شده بود و اغلب دخترها و زنها علاقه زیادی به انواع قلاب بافی داشتند. رومیزی را انداختم روی میز کارتنی. اتاق را جارو و گردگیری کردم. روز بعد هم با فاطمه و زینب به بازار رفتیم و چند دست بشقاب و خورش خوری یک شکل خریدیم. چند روزی مشغول جارو و شست و شو و مرتب کردن خانه شدیم. یک شب که چراغها همه روشن بود و ما توی آشپزخانه مشغول پخت و پز بودیم علی آقا و آقا هادی از توی کوچه پرده ها را دیده بودند. نور که به پرده ها میتابید زیباییشان چند برابر میشد. آنها با دیدن پرده های خوش رنگ پذیرایی و آشپزخانه با شادی از ماشین پیاده شده بودند. آقا هادی به علی آقا گفته بود: «نگاه کن! خونه مون پرده دار شده. چه پرده های قشنگی!» وقتی علی آقا و آقا هادی وارد خانه شدند، از آن همه تغییر و رنگ و زیبایی تعجب کردند. ذوق میکردند و با خوشحالی به همه جا سرک میکشیدند. آن شب مردها مثل همیشه خسته و خاک آلود بودند. بعد از شام زود خوابیدند من و فاطمه از فرصت استفاده کردیم و رفتیم توی حیاط و پوتینهایشان را خوب واکس زدیم و برق انداختیم. بعد هم یونیفورم هایشان را شستیم. صبح، مردها وقتی لباسهایشان را روی بند و کفش هایشان را واکس زده و جفت شده پشت در دیدند کلی غافلگیر شدند.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۲۰
سید فالح سید السادات
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 غروب شده بود و این بار سربازان بعثی با تیربار و کلاشینکف به سوی ما تیر اندازی کردند. آن روز و آن شب شاید سخت ترین روز زندگی من بود. آن قدر ترس مرا نگرفته بود. انفجار گلوله ها و موشک ها ما را از جا می کند و درون اتاق گلی به این طرف و آن طرف می کوبید.
سرگرد شهید رستمی و نیروهایش هم از سنگرهای خود به سربازان دشمن شلیک می کردند و پاسخ آنان را می دادند. خانه ما و روستای ما به یک جبهه و یک منطقه جنگی تبدیل گردید. آنجا که از شوهرم شنیدم چند تفنگ ۱۰۶ کار گذاشتند. شب بود که جنگنده های دشمن آماده بودند و این تفنگهای ۱۰۶ را زدند. از پنجم آذر ماه دشمن متوجه شد که روستای ما و خانه مان مرکز مقاومت بود و همیشه اطراف خانه و روستا و جنگل آن را هدف بمباران قرار می داد. آن شب، منور زیادی می انداخت و منطقه را میکوبید. به هر جان کندنی بود من و همسر دیگر شوهرم با ترس و لرز غذا برای بچه ها و نیروهای آقای سرگرد رستمی تهیه کردیم و آنها را در حسینیه مستقر و پس از صرف شام به استراحت پرداختند. چند روزی گذشت دکتر چمران آمد و همراه او تعدادی نیرو و پزشک و پرستار بودند. با آمدن دکتر اوضاع جبهه دگرگون گردید. البته مطالب بیشتر را شوهرم به شما گفته است. آنچه مربوط به من هست بیان میکنم. عمده ترین کاری که به من سپرده شد، تهیه غذا برای ۴۰ نفر نیروی رزمی شهید دکتر چمران بود. نیروها در دو منطقه مستقر بودند نیرویی که در حسینیه
ما بودند و همانطور که گفتم چهل نفر بودند. نیروی رزمی همراه شهید سرگرد رستمی - در عباسیه به سرمی بردند. هر دو گروه زیر نظر شهید دکتر چمران عمل می کردند و شبیخون می زدند و تلفات فراوانی را بر دشمن وارد میکردند و تنها نیرویی که در منطقه در برابر سیل تانک ها و نیروهای بعثی ایستاده و آنها را زمین گیر کرده بودند نیروهای جنگاور و فداکار شهید چمران و نیروهای محلی که آنها هم شهید دکتر چمران سازماندهی و آموزش داده و فنون رزمی و جنگاوری را به آنان آموخته بود.
خانه و روستایمان و نیز حسینیه ما به شکلی در مقاومت و یورش علیه بعثی ها در آمده بود. همانطوری که گفتم بعثی ها وقتی روبه روی روستای رامسه یک نیروهایشان را آورده بودند با ما و دیگر روستاها کاری نداشتند؛ لیکن وقتی نیروهای شهید چمران آمده بودند و آن مقاومت و شجاعت انجام گرفت آنها دست به حملاتی علیه ما زدند. من بارها از کنار ساحل رودخانه کرخه کور که مزرعه ما هست، برای پختن غذا هیزم جمع می کردم و فاصله من تا سربازان بعثی فقط رودخانه چند متری کرخه کور بود و آنها اصلاً اعتنا به من نمی کردند؛ لیکن بعدها متوجه شدند که خانه و روستاهای ما کانون مقاومت گردیده است. شوهرم که برای شخم زدن مزرعه اش می رفت و از رو به روی سربازان دشمن رد می شد آنها او را صدا می زدند و می گفتند ما تا حالا کاری به کار شما نداشته ایم، ولی در این اواخر از سوی روستای شما به ما تیر اندازی می شد او به آنها میگفت هیچ نیرویی در روستا نیست، اینها ممکن است از جاهای دیگر می آیند و به شما تیراندازی میکنند. من تنها خودم و خانواده ام در اینجا هستم. اغلب مردم از این منطقه مهاجرت کردند. شما آمده اید و منطقه را گرفته اید جزء عده ای پیرمرد و سالخورده کسی نیست. آنها هم می گفتند: سید اگر دروغ بگویی ما خانه ات را بر سرت خراب می کنیم او هم منکر می شد تا این که یک وقت تعدادی با کلاشینکف از سربازان دشمن آمدند تا خانه را بازرسی کنند. شهید چمران دستور داده بودند که نیروها از خانه و حسینیه خارج گردند و فقط زنان ماندند که ما لباس مهمی به آنها دادیم و داخل خانه بردیم و بعثی ها که چند نفر آمده بودند در پیرامون روستا با نیروهای دکتر و نیروهای محلی برخورد کردند و درگیری سختی انجام گرفت و عده ای از سربازان عراقی به هلاکت رسیدند در آن روز من مجبور شدم تفنگ ام یک که در اختیارمان گذاشته بودند را به کار گرفتم و مثل مردان از درون خانه به سربازان دشمن شلیک می کردم تا آنها نتوانند وارد منزل ما شوند.
سرانجام بقیه سربازان بعثی کشتههای خویش برداشتند و دست به عقب نشینی زدند و با سلاح دور برد منطقه را به آتش کشیدند
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهادت پایان نیست
آغاز است
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #آوینی
#کلیپ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سنگر کمین
بعضی از پستها و نگهبانیها خطری بود، مثل سنگرهای کمین. رفتنش با خودش بود آمدنش با دیگران! جاهایی که تا عرش خدا به اندازه شاید یک بند انگشت فاصله بود. اجابت دعا در آن شرایط رد خور نداشت. برای همین به نگهبان گفته می شد: اگر سرت را روی سینه ات گذاشتند التماس دعا! یا اینکه: ما را بی خبر نگذاری اگر شهید شدی، رسیدی یک زنگی بزن از حالت مطلع بشویم.
از کتاب فرهنگ جبهه
سید مهدی فهیمی
#طنز
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#فرهنگ_جبهه
#جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۵۰
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 هفدهم ژوئیه فرا رسید. افسر توجیه سیاسی طبق معمول سخنانی با آب و تاب به مناسبت این روز ایراد کرد. هنگام شب که در اتاق عملیات نشسته و به تماشای برنامه های تلویزیون سرگرم بودیم، فرمانده تیپ به ما خبر داد که نیمه شب یکی از واحدهای کماندویی به مناسبت جشن های ژوئیه حمله ای را آغاز خواهد کرد. حدود یک ساعت صدای شلیک گلوله ها و غرش توپخانه ها از مناطق نزدیک آرامش و سکوت شب را برهم زد. آن شب تلویزیون بغداد به مناسبت روی کار آمدن حزب بعث و صدام برنامه مبتذل و شرم آوری از رقص و آواز سمیره توفیق روسپی را پخش کرد. صدای پرتاب بمبها، موشکها و خمپاره ها که منظره وحشتناکی خلق کرده بود صدای طبل و موسیقی را تحت الشعاع خود قرار داده بود. این در حالی بود که ایرانیها شب را با دعا و مناجات و تضرع به درگاه خداوند سپری می کردند. به خود گفتم امکان ندارد که خداوند متعال بندگان مؤمن خود را خوار و ذلیل گرداند، در غیر این صورت سنت آفرینش به هم میخورد. بالاخره باید روزی فرا رسد که بندگان مؤمن و معتقد پروردگار علیه گردنکشان غرق در لهو و لعب قد برافرازند تا اینکه این اتفاق چند ماه بعد رخ داد. شب عید فطر از فرمانده تیپ اجازه خواستم تا نماز عید را در یکی از مساجد خانقین بر پا دارم. هنگامی که بعد از اقامه نماز از مسجد خارج میشدم در خیابانهای خلوت غرق در ظلمت، زنانی ملبس به عباهای سیاه را دیدم که برای زیارت قبور فرزندان شوهران و برادرانشان که طعمه آتش قادسیه شده بودند به سمت گورستان شهر حرکت میکردند. بعد از اقامه نماز به درمانگاه نظامی خانقین برگشتم تا ضمن دیدار با دوستان و همکارانم عید فطر را به آنها تبریک بگویم. این رسم از زمان شروع جنگ به وجود آمده بود.
چند روز بعد از عید دستور تعویض فرمانده تیپ ما با افسری که درجه سرهنگی داشت صادر شد. سرهنگ ستاد برای تحویل وظایف و مسئولیت های خود وارد قرارگاه شد. وی بعد از انجام معارفه، دستورات خود را صادر کرد. او ضمن تشریح موضع گیری سیاسی و نظامی خود اعلام کرد که ایران به زودی تسلیم واقعیت خواهد شد. عین عباراتی که صدام برای فریب عراقیها به کار میبرد: «ایران در لبه پرتگاه واقع شده است جمله ای بود که مدام از رسانه های تبلیغاتی عراق پخش می شد.
فرمانده تیپ مرا به اقامتگاه خود احضار کرد و در مورد نیازهایم سؤالاتی کرد. به او گفتم که مجبورم بدون داشتن دستیار و مکان مناسب انجام وظیفه کنم. او از اهمیت مسئله کاسته و ضمن پوزش از کمبود امکانات از من خواست داروها و مواد پزشکی مورد نیاز را از یکی از واحدهای پزشکی مجاور تهیه کنم و آنها را در جعبه مهمات قرار دهم تا هنگام نقل و انتقال در دسترس باشد. با این کار موافق نبودم، چرا که این عمل توهینی به من و محدود کردن کارایی و قابلیتم به حساب می آمد. جر و بحث با فرمانده تیپ هرگز به صلاحم نبود. آنها تردید و یا تأخیر در اجرای اوامرشان به خصوص از طرف زیردستان را تحمل نمیکنند. روی همین اصل او مرا به گردان اول تیپ مستقر در ضلع شمالی تنگه موخوره منتقل کرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
دوربینها گواه اند ...
که بسوی حسین (ع) پَرکشیدیم
آنسان که "هَل مِن ناصِر یَنصُرنی" را
درک کردیم ،
شما چگونه اید؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#عزاداری
#لشکر۲۵_کربلا
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
@bank_aks
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۴۲
ه زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 در همان روزها من و فاطمه دلمان برای خانواده هایمان تنگ شده بود. آقای بختیاری دوست علی آقا که یک روز در میان می آمد و خریدهامان را انجام میداد. زنگ در حیاط را زد تا به بازار برویم. من و فاطمه، از خداخواسته، تند و تیز آماده شدیم و گفتیم: «ما می خوایم بریم مخابرات. مخابرات مرکز شهر بود و همیشه شلوغ. یک ساعتی منتظر نشستیم. یک سالن بزرگ بود با چند تا کابین. چند ردیف نیمکت چوبی توی سالن بود که اغلب پُر از سرباز و رزمنده بود. زینب شلوغ میکرد و فاطمه را کلافه کرده بود. بالاخره نوبتمان شد. من تلفن زدم به همسایه مان سکینه خانم و با چه سختی مادر پای تلفن آمد و کلی با هم حرف زدیم. بعد از تمام شدن تلفنمان آمدیم بیرون. آقای بختیاری کمی بالاتر از مخابرات توی ماشین منتظرمان بود. همین که به طرف ماشین راه افتادیم، صدای تق تق ضدهوایی ها بلند شد. خیابان خلوت بود. زینب بغل فاطمه بود. یک دفعه صدای موتور چند هواپیما و بعد هم انفجارهای پی در پی همه جا را به هم ریخت. نمیدانستم باید چه کار کنم. فاطمه گفت: بریم اون طرف.
تا خواستیم به آن طرف خیابان برویم، یک دفعه جلوی چشمهایم پر از دود و گرد و خاک شد. همه جا تاریک شده بود. هیچ جا را نمی دیدم. صدای داد و فریاد و ناله مردم به گوش میرسید. توی آن دود و گرد و خاک گرمای شدیدی به صورتم خورد. ترکش سرخ و بزرگی به سرعت به طرفم می آمد. نمیدانم آن لحظه خدا چه قدرتی به من داد. جا خالی دادم و روی زمین خم شدم. صدای ترکش را شنیدم که محکم به دیوار مغازه ای که پشت سرم بود خورد. دیوار سوراخ شد. همۀ اینها توی چند لحظه اتفاق افتاد. فاطمه را نمیدیدم صدایش زدم: «فاطمه! فاطمه!» صدای انفجار دیگری از دورترها به گوش رسید. صحنه ترسناکی بود. ترکشها از بغل گوشم مثل ملخهایی که به مزرعه ای حمله کرده باشند میگذشتند. علی آقا گفته بود در این جور مواقع روی زمین دراز بکشم. روی آسفالت سخت خیابان خوابیدم و دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم و دهانم را باز کردم. در تمام این مدت به فکر فاطمه و زینب بودم. کمی که گذشت، سروصداها کمتر شد. سرم را بالا گرفتم و از بین گرد و خاک و هوای غبارآلود اطراف، ماشین آقای بختیاری را دیدم. به طرف ماشین خیز برداشتم و تند پریدم تو و افتادم روی صندلی عقب. در همین موقع فاطمه و زینب هم رسیدند. با بغض، زینب را بغل گرفتم و بوسیدم . فاطمه با وحشت و اضطراب در را بست و گفت: «فرشته خانم، خوبی؟» حالم خوب بود. سر زینب را روی سینه ام گذاشتم. صدای قلبش را میشنیدم، مثل قلب بچه گنجشکی تندتند میزد. آن روز خیلی ترسیدیم اما تصمیم گرفتیم ماجرا را به مردها نگوییم؛ می دانستیم نگرانمان میشوند.
مردها که بودند دلتنگ هیچکس و هیچ جا نبودیم، اما همین که می رفتند دلتنگیهای ما شروع میشد. یک بار که داشتند می رفتند گفتم:«علی جان دلم برای همدان یه ذره شده.»
پرسید: «همدان یا همدانیا؟»
با خنده گفتم: «هر دو.»
شب بعد علی آقا برگشت جلوی در و هول هولکی گفت: «فرشته، چادر بپوش فامیلتان آمده.»
تعجب کرده بودم. پرسیدم: «کدوم فامیلمون؟»
لبخندی زد و با شیطنت گفت: «مگه دلت برا همدانیا تنگ نشده بود؟» چادرم را سر کردم و رفتم توی حیاط.
علی آقا چشمکی زد و گفت بگیر این هم پسر عموت.» وحید را آورده بود. وحید پسر عمو باقر، علی آقا را توی منطقه دیده بود. رفته بود جلو و سلام و علیک کرده بود و آشنایی داده بود. علی آقا هم دستش را گرفته بود که «الا و بالله امشب باید شام بیای خانه ما. فرشته دلش تنگه خوشحال میشه.»
میگفتم و وحید میگفت. واقعاً هم خوشحال شدم من و وحید نشستیم به تعریف.
- وحید، یادته بچه بودیم چه آتیشی میسوزوندیم؟
وحید می خندید و میگفت
- یادته چقدر من شلوغ کار بودم.
على آقا که میدید ما گرم تعریف شده ایم ذوق میکرد. خودش شام را آورد و سفره را انداخت. بعد از شام، ظرفها را جمع کرد و به آشپزخانه برد. صدای ترق و تروق ظرفها که بلند شد، دلم سوخت. فکر کردم علی آقا خسته است. به آشپزخانه رفتم تا ظرف ها را خودم بشورم، نگذاشت. گفت: مگه تو دلتنگ نبودی! برو تعریف کن دل تنگیت در آد.
نرفتم. به او کمک کردم و با هم ظرفها را شستیم. وقتی برگشتیم دیدیم وحید بدون رختخواب گوشه اتاق خوابش برده. خیلی ناراحت شدم. دلم برایش سوخت. خواستم بیدارش کنم برایش رختخواب بیندازم علی آقا نگذاشت. گفت: «ولش کن. بذار بخوابه اینا این قدر توی منطقه رو سنگ و کلوخ خوابیده ان عادت کرده ان. الان وحید انگار روی پر قو تو هتل هیلتون خوابیده.» با این حال دلم نیامد. گفتم علی جان یه شب اومده مهمونی. اگه زن عمو اینجا بود الان میذاشت پسرش بی رختخواب بخوابه؟ رویش پتو انداختم و بالش را دادم به علی آقا تا زیر سرش بگذارد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود این سان معراج انسانی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #مداحی
#کلیپ
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۲۱
سید فالح سید السادات
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 سربازان بعثی کشتههای خویش را برداشتند و دست به عقب نشینی زدند و با سلاح دور برد منطقه را به آتش کشیدند. آن روز شاید ۱۴ آذر ماه ۵۹ بود. روز خیلی سختی بود که از زمین و آسمان به سوی ما شلیک میکردند. اگر آن همه موشک و گلوله به خانه ما اصابت می کرد حتی یک موجود زنده باقی نمی ماند، زیرا ما آن قدر به خط اول عراقی ها نزدیک بودیم که گلوله ها و موشکهای آنان بیرون از روستا به زمین میافتادند و منفجر میشدند. آنها هم با سلاح سبک و تیر بار به خانه مان تیر اندازی میکردند. ولی ما درون اتاق گلی محکمی با گونی پر از خاک، میرفتیم و ترکشها و گلوله های سلاحشان به دیوار خانه و حسینیه اصابت میکرد و خطری برای ما به وجود نمی آورد. روزهای اول جنگ از پرواز جنگنده ها و شلیک خمپارهها در وحشت می افتادیم. کم کم به انفجارات عادت کرده و اهمیت نمی دادیم. با این وجود سایه مرگ، خانه و روستای ما را فرا گرفته بود. غم و اندوه و عدم اطمینان به آینده بیش از پیش ما را رنج می داد. با این وجود، شوهرم تصمیم گرفت که در آتش فشان منطقه جنگی بماند و به شهید چمران و نیروهایش کمک کند. ما هرگز حتی یک روز سنگر خانه را ترک نکردیم زیر بمباران شوهرم به کار کشاورزی می پرداخت و من و دخترهایم هم به او کمک میکردیم و زندگی عادی خود را زیر بمباران ها ادامه میدادیم. هر روز مرگ را در پیرامون خود می دیدیم و واقعاً چگونه ما زنده مانده ایم، از معجزات الهی بود. بسیاری از مردم محل خانههای خویش را ترک کرده بودند و به شیراز و اصفهان و قم رفته بودند. ما حتی احشامشان را نگهداری می کردیم و شیر گاوان را برای استفاده نیروهای جنگی میدوشیدیم در حالی که بر اثر انفجارهای پشت سر هم، زمین می لرزید. بارها بر اثر فشاری که بر من و دخترهایم وارد میشد به شوهرم فشار می آوردم مثل بقیه مردم خانه را ترک کنیم.
می گفتم، ماندنمان مساوی با مرگ حتمی ما خواهد بود. این زندگی که ما داریم، بایستی در میان باروت و موشک زندگی کنیم خواب از چشمان ما ربوده و اصلا نمی توانیم بخوابیم! او می گفت چگونه میتوانم مردی بزرگ با آن همه همت و جوانمردی آمده است، حتّى زنش را آورده ترک کنم و سنگر خودم را خالی کنم؟ به خدا سوگند در کنار او می مانم. اگر من و تو و دخترانم تکه تکه شویم به دور از غیرت و جوانمردی است که مرد بزرگی را که آمده تا از سرزمین من و شما دفاع کند دشمن ما را بیرون کند و خودش را در معرض خطرهای مرگبار قرار دهد تنها بگذارم. آن وقت شما می گویید بیا برویم و او را تنها بگذاریم. هرگز کار ذلت باری را انجام نمی دهم و در هر شرایط می مانم و به او کمک کرده تا روزی که این دشمنان کینه توز خاک ما را ترک کنند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂