eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.3هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۸۷ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات والفجر هشت 🔘 کارهای اطلاعاتی از طریق واحد اطلاعات پیگیری می شد. نیروهای غواص با تمام وجود آموزشهای نهایی را می‌گذراندند. آنها برای این که بتوانند ٤٨ ساعت را در آب بمانند، تمرین می کردند. پودرهای گرم کننده ای که آقای قاآنی برای جلوگیری از کلیه درد غواصان تهیه کرده بود نظیر نداشت. از گردو و عسل خالص که بیش از حد گرم بود برای غواصان استفاده می‌کردیم. صبحانه آنها سوب مرغ و ناهارشان برنج و گوشت بود. شام هم نظم خاصی داشت. با همه اینها الان اگر به این بچه های غواص مراجعه کنید، پنجاه درصدشان از درد کلیه زجر می‌کشند 🔘 آقای قاآنی اداره قرارگاه را به عهده من گذاشته بود. تا زمانی که گردانها را نیاورده بودیم و خودمان در قرارگاه استقرار داشتیم، آن را لو ندادیم و هیچ دکلی هم برپا نکردیم. دهم دی١٣٦٤ به من گفتند که تحت کنترل قرارگاه قدس هستیم. آقای عزیز جعفری مسؤولیت قرارگاه قدس را داشت. آقای شوشتری به عنوان جانشین ایشان و آقای آزادی هم مسؤول عملیات آنها بود. ساعت ده صبح بود که اطلاع دادند آنها قرار است نزد ما بیایند. 🔘 وقتی به محل دژبانی قرارگاه رسیده بودند دژبان به آنها اجازه عبور از روی پل را نداده بود. دژبانی به من اطلاع داد که اینها می‌خواهند با ماشین بیایند و ما طبق دستور شما گفته ایم باید پیاده بشوند. آقای آزادی پافشاری کرده بود. حتی به مقام بالاتر آقای جعفری اشاره کرده بود اما دژبانی توجیه بود که به دلیل مسائل امنیتی به هیچ وجــه کـسـی حـق تردد با ماشین را در روز ندارد. در نهایت آنها ناچار شده بودند کـه این راه را پیاده طی کنند. یک موقع دیدم عرق ریزان آمدند. آقای جعفری گفت: حالا دیگر ما را راه نمی دهی؟! به استقبال آنها رفتم و عذرخواهی کردم. گفتم که سیستم کار ما این است. وقتی هم کارتهای ورود و خروج را به آنها نشان دادم، از دقت در مراتب امنیتی خوشحال شدند. گفتم اینجا اگر کوچک ترین بی احتیاطی بشود قطعاً دچار اشکال خواهیم شد. فاصله ما با دشمن خیلی کم است. دشمن دید کاملی روی جاده ما دارد. جعفری از خط بازدید کرد. گزارش کار نیروهای ارتشی را که بی احتیاطی کرده بودند دادم، گفتم که آنها در این مدت چهل شهید و مجروح داده اند در حالی که در این مدت تعداد شهدا و مجروحین ما به پنج نفر هم نمی رسید. 🔘 به قاآنی دستور داده شده بود که لشکر امام رضا(ع) را با لشکر حمزه (ع) هماهنگ کند اولین جلسه مشترک با لشکر ۲۱ حمزه در سر پل نو قرارگاه فرماندهی ارتش برگزار شد. ابتدا سرهنگ ناصری ستاد فرمانده عملیات، رئیس جانشین خودش و فرمانده تیپ‌هایش را معرفی کرد. نوبت به آقای قاآنی رسید. ایشان، بنده و آقای مصباحی را به عنوان مسؤول عمليات و رئیس اطلاعات لشکر معرفی کرد. 🔘 فرمانده تیپ به فرمانده گردان خط که یک سرهنگ دوم بود، گفت: به ایشان بگویید که برادران سپاه با شما چه رفتاری داشته اند. گفت: ما چندین بار خدمت حاج آقا نظر نژاد رفتیم ولی ایشان اجازه نداد ما از جاده استفاده کنیم. تعدادی از مجروحین ما در اثر این بی توجه ای شهید شده اند. آقای مصباح نیم خیز شد که چیزی بگوید گفتم بگذار حرف هایش را بزند. او گفت که می خواسته سیم تلفن وصل کند تا با من تماس داشته باشد اما باز من نپذیرفته بودم و گفته بودم اینجا قرارگاه تاکتیکی لشکر ماست. شما باید از طریق قرارگاه لشکر خودتان تماس داشته باشید و باید خط گردان را به گردان وصل کنید. سرهنگ ناصری رو کرد به آقای قاآنی و گفت ببین بچه های ما در چه مظلومیتی هستند. 🔘 قاآنی گفت: آقای نظر نژاد، شما توضیحی ندارید؟ گفتم: اجازه می‌فرمایید؟ سرهنگ ناصری گفت: بفرمایید. گفتم: جناب سرهنگ شما وقتی بخواهید نیرویتان را که در خط در معرض دید دشمن است تعویض کنید، روز این کار را می‌کنید یا شب که سر و صدایی نباشد و کسی متوجه نشود؟ سرهنگ ناصری گفت: این کار را در شب انجام می‌دهیم. گفتم: پس چرا این آقایان در روز انجام دادند؟ سرهنگ ناصری خطاب به مسؤول حفاظت لشکر گفت: سرگرد چرا این کار را کردید؟ من گفته بودم که شب این کار را انجام بدهید. گفتم: اگر گردانی در جایی آفند یا پدافند کند که روزی دو درصد زخمی و شهید داشته باشد بی عرضه ترین گردان خواهد بود. چرا از جناب سرگرد سؤال نمی‌کنید که چرا در مدت ده روز، چهل مجروح و شهید داده اند؟ 🔘 سرهنگ ناصری گفت: سرگرد، حاج آقا چه می گویند؟ سرگرد مانده بود که چه بگوید. قاآنی واسطه شد که قدری تعدیل کند. گفتم آقای قاآنی ایشان به من اهانت کرده، دروغ می‌گوید. با این شخص باید برخورد شود. من به ایشان گفته ام که مجروحین‌تان را به اورژانس ما بیاورید تا ما آنها را تخلیه کنیم، اما حق آوردن آمبولانس را ندارید.
چرا باید نیروهای شما بی سنگر و سرگردان باشند که هر دم زخمی بشوند؟! آخر چند زخمی را در روز پذیرا باشیم. از فرمانده گروهانشان سؤال کنید که فرمانده گردانش کجاست؟ هنوز ما ایشان را ندیده ایم. این آقا آخرین باری که آمد، توی سنگر ما بود. همان اولین و آخرین بار بود که به شهرک المهدی (عج) آمد. ایشان نمی داند نیروها در خط چگونه چیده شده اند. 🔘 سرهنگ ناصری به مسؤول حفاظت اطلاعاتش گفت: پاشو برو از نیروها سؤال کن که فرمانده گردان به خط رفته است یا نه؟ گفت: برای اولین بار است که می‌بینم برادران سپاه چنین حفاظت اطلاعات جانانه ای دارند. شما را تحسین می‌کنم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 واسم نگاهت نفسه نفس بدون تو بسه 🔸 با نوای حاج محمود کریمی شب جمعه و.... حرم آقا و.... دل‌های بی قرار....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 سنگر می‌سازم برای مردانی کـه از تیرها استقبال می‌کنند و از مرگ نمی‌ترسند ..! و خود در سنگر عفاف در جبهه‌ای دیگر ▪︎ روزتان آکنده از نگاه شهیدان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۰) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 لحظات سختی بود ؛ و شاید سخت ترین لحظات زندگیمان باید از شهر و دیارمان دل می‌کندیم و آن را مثل بره ای مظلوم به کام گرگ می‌سپردیم. هر سه عصبانی بودیم. می‌دانستم که قادر به مقاومت نیستیم. ناچار سکوت کرده بودم و پرخاشگریهای آن دو را نگاه می کردم. محمدیان به گریه افتاده بود و با التماس می گفت: خیلی زحمت کشیدیم تا خونه ها رو پس گرفتیم. اگه برگردیم می‌آن شهر رو می‌گیرن! اما دیگر جای گریه و التماس نبود. حقیقتی بود که می‌بایست با آن روبه رو می‌شدیم و می پذیرفتیم ؛ اگر چه برخلاف میلمان بود. با این حال محمدیان برگشت. هنوز پنجاه متر از ما فاصله نگرفته بود که ناگهان صدای انفجار خمپاره ای با ناله و فریاد محمدیان در هم آمیخت. با عجله به طرف محل انفجار دویدیم و در میان دود و گرد و غبار، محمدیان را دیدیم که زخمی و خون آلود روی خاک افتاده و لباسهایش براثر موج انفجار تکه تکه شده بود. حمود بر سرخود کوبید و به گریه افتاد: - دیدی گفتم برنگرد ؟... چرا برگشتی؟! و محمدیان التماس می‌کرد - بهروز تورو بخدا تیر خلاص به من بزن! بغض گلویم را گرفت. دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم و با حالتی عصبی فریاد کشیدم - ما گلوله هامونو برای دشمن آوردیم. انگار کسی قلبم را در سینه می‌فشرد. وقتی می‌خواستیم او را بلند کنیم تمام گوشت‌های بدنش آویزان شد. تمام استخوانهایش خرد شده بود و از گوش و سرش خون می‌ریخت. خمپاره درست در کنار گوشش منفجر شده بود. تنها عضو سالمی که داشت زبان اش بود که مدام با آن التماس می‌کرد. - حمود تو بزن... ترو خدا بزن! دشمن هر لحظه نزدیکتر می‌شد و ما باید او را نجات می‌دادیم. آن هم در شرایطی که با هر قدم عقب نشینی ما، عراقی‌ها بیست قدم جلو می آمدند. حلبی بزرگی را که در اثر ترکش و موج انفجار سوراخ شده بود، آنقدر باز و بسته کردم تا به دونیم شد. سپس تن مجروح و متلاشی محمدیان را روی آن گذاشتیم و شروع به دویدن کردیم. او مدام روی حلبی غلت می خورد و بالا و پایین می‌شد. نمی‌توانستیم آهسته برویم. فاصله عراقی‌ها با ما خیلی کم شده بود و مجبور بودیم از روی جویها بپریم و از لابه لای بته ها و نیزارهای کنار نهرها طوری بدویم که دشمن ما را نبیند. خون زیادی از محمدیان رفته بود و هر لحظه سنگین تر می‌شد و کشیدنش به مراتب مشکل تر. عرق از سر و رویمان سرازیر بود. نفس زنان می‌دویدیم. واپسین لحظات غروب بود که با زحمت بسیار خودمان را به استادیوم رساندیم و سپس به خیابان بهارستان و روبه روی خط «مکروی». آریای سفیدی را که به سرعت می‌رفت متوقف کردیم. "شنوف" راننده ماشین بود. - جلوتر نرو! عراقی‌ها دارن نزدیک میشن... - چه خبره؟! - هیچی! آخرین زخمی مارو ببر. محمدیان را داخل ماشین گذاشتیم و نفس راحتی کشیدیم. حالا دیگر دشمن به تلافی روز گذشته نیروهایش را وارد شهر کرده بود. بعد از درگیری یازدهم مهر به مسجد جامع رفتیم. بچه ها آنجا بودند. من به دنبال مسئولی می‌گشتم تا وضعیت را برایش شرح دهم و از او تقاضای کمک کنم. بچه ها پیشنهاد کردند که نزد «حاج آقا شریف» بروم. ابتدا فکر کردم که باید تیمسار و یا سرهنگی باشد. اما تصورم غلط بود. وقتی او را پیدا کردم که در گوشه مسجد ایستاده بود و عده ای دورش را احاطه کرده بودند. او یک روحانی بود. با سر و وضعی به هم ریخته و پیراهن و کفش‌هایی آغشته به گل و خاک. - حاج آقا شریف شما هستید ؟! - بله امری دارید؟ حاج آقا شهر داره سقوط می کند. - چطور؟ - تا الان فقط پنج نفر جلوی دشمن ایستاده بودند. یه فکری بکنید. نیروهای دشمن اومدن توی شهر گزارش بدید. - بروید دعا کنید و از خدا کمک بخواهید... احساس کردم که نمی‌خواهد حرفهایی را که قبلاً زده بود، دوباره تکرار کند. از نگاهش تأسف و حسرت می‌بارید. پس از کمی مکث، با لحن دلسوزانه ای گفت: - هر جا بگید با شما می آم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ما از ماهیت مرگ نمی‌ترسیم ما از این می‌ترسیم که شهادت قسمت‌مون نشه..        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 اعترافات ۱۳ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعزیز قادر السامرائی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ماهر عبدالرشید در دستوری، ممنوعیت جمع آوری اجساد و انتقال آنان را صادر کرد و گفت: «این دستور از جانب آقای رئیس جمهور است.» این دستور هنگامی صادر شد که در بعضی از شهرها مردم عليـه حـكـام عــراق دست به تظاهرات زده و جنگ افروزی او را محکوم کرده بودند. این دستور تأثیر بسیار بدی بر روحیه سربازان ما گذاشت. برای سومین بار متوالی به نبرد با ایرانی‌ها پرداختیم و توانستیم چند موضع نسبتاً محکم به دست بیاوریم. صدام به دنبال ایــن پیروزی به تعدادی از افسران مدال شجاعت داد! رزمندگان بی باک و مؤمن ایرانی از یک محور قصد ورود به خرمشهر را داشتند و در محور دیگر، در پل طاهری که جناح راست جبهه را تشکیل می داد، مشغول نبردی سنگین با ما بودند. گردان ما همراه یک گروهان دیگر، به قصد عقب نشینی به سمت عقب حرکت کرد. سرهنگ هانی یحیی قلندر فرمانده تیپ ۴۱۹ با من تماس گرفت و گفت: «فرماندهی کل، عقب نشینی را ممنوع کرده است.» طالع الدوری در خاطرات شخصی خود که به یکی از دوستانش هدیه کرده، نوشته بود طرح صدام در آغاز هجوم رزمندگان اسلام به خرمشهر، نابودی کامل شهر به همراه تمام نیروهای عراقی مستقر در آن بود. از سرهنگ هانی یحیی قلندر پرسیدم تمامی تیپ های عراقی درگیر در محور طاهری نابود شده اند. کجا می توانیم برویم؟ او عصبانی شد و با غضب گفت: به تو دستور می‌دهم در آنجا بمانی و اگر حرکت خلافی از تو دیده شود، اعدام خواهی شد! مجبور شدم بمانم و منتظر دستور باشم. در این ساعت ها نحوه پیشروی ایرانیان و پاک سازی مواضع توسط آنها را با چشم می‌دیدم. تیپ ۳۴ نیروهای ویژه به سمت ایرانیان یورش بردند و درگیری شدیدی روی داد. از تمام این تیپ تنها افراد دو گروهان جان سالم به در بردند یا اسیر شدند؛ سایر نیروها همگی کشته شدند و همه خودروهای آنها به آتش کشیده شد. فرمانده تیپ نیز کشته شد و در همان شب، آزادی خرمشهر تکمیل شد و فریاد "الله اکبر" نیروهای ایرانی تمام منطقه را لرزاند. سربازان ما مضطرب و نگران گریه و زاری می کردند و دچار سردرگمی عجیبی شده بودند. گروهانی از گردان، شبانه به نبرد با ایرانیان پرداخت. صبح فردا، اثری از این گروهان نماند. سربازان همراه من به سمت ایرانیان رفتند و اسیر شدند. من تنها ماندم و با یکی از تانکها به عقب برگشتم و با آن تا دریاچه پرورش ماهی آمدم. به قرارگاه لشکر که رسیدم به من توهین شد و مرا ترسو خطاب کردند و من از روی عصبانیت شیشه نوشابه را به شدت به سرم کوبیدم و ناگهان خون فواره زد. در بیمارستان به من خبر دادند که برای تو مدال شجاعت اختصاص داده شده است! گزارش‌های سری درباره عملیات خرمشهر پس از آزادی خرمشهر توسط سربازان ایرانی، تحلیل های زیادی انجام شد و فرماندهی عراق تلخی‌ها و ذلت های بسیاری را پذیرفت. من در جلسه ای که برای دریافت مدال شجاعت تشکیل شده بود، به حضور رئیس جمهور عراق رسیدم. صحبت های سری صدام حسین، نشان دهنده عمق ذلت عراق بود. در این جلسه صدام گفت: از این به بعد نباید دست به عملیات تهاجمی بزنیم و باید تمرینات خودمان را حول برنامه های دفاعی تنظیم کنیم . البته این کلمات فقط در همان محل عنوان شد و به بیرون درز نکرد؛ ولی رسانه های عراق و کشورهای دیگر کاملاً به این موضوع پی بردند که عراق با از دست دادن خرمشهر، ناامید و ناتوان شده است و این عملیات کمر عراق را شکسته و توان هرگونه تحرک و مانوری را از او گرفته است. ایرانیان با انجام این عملیات به جهانیان ثابت کردند که قوای اسلام قادر است با قوی ترین نیروها مقابله کند و آنها را به زانو درآورد. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 واكنش ديكتاتور عراق بعد از شكست‌ در خرمشهر  ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ صدام بعد از شكست در خرمشهر، همه فرماندهان را به بغداد فراخواند و جلوی دوربين به چند نفر از آنها مدال افتخار اهدا كرد! قصدش اين بود جنگ تبليغاتی راه بيندازد و بگويد كه شكست در خرمشهر يك عقب نشينی تاكتيكی بوده است. اما آنطور كه بعدها نويسندگانی مثل وفيق سامرايی در كتاب‌های خود آوردند، صدام بعد از اينكه خبرنگارها را بيرون می‌كند، برسر فرماندهان نظامی‌اش فرياد می‌كشد و می‌گويد: «اين مدال‌ها را كه گرفتيد حق‌تان بود؟ سرهای شما بايد در زير چرخ‌های تانك له می‌شد كه اينطور شما را نمی‌ديدم. محمره برای من مهم بود! بايد همه شما می‌مرديد اما محمره سقوط نمی‌كرد.» كمی بعد دادگاه نظامی حزب بعث به دستور صدام مجازات ۳۰۰ نفر از فرماندهان ارشد و جزء را صادر می‌كند كه طی اين حكم، ۶۱ نفر از جمله فرمانده سپاه سوم ارتش عراق سرلشكر ستاد صلاح قاضی، فرمانده لشكر۳ زرهی ستاد جواد اسعدشيتنه و سرهنگ ستادمحسن عبدالله فرمانده تيپ ۱۲ زرهی اعدام شدند. سپس تعدادی خلع درجه شده و تعداديی هم زندانی می‌شوند.         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۸۸ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات والفجر هشت 🔘 به قرارگاه آمدیم. حاج علی فضلی و یکی دو تا از بچه های لشکر ۱۰ آن جا بودند. گفتند ما همۀ جزیره ام الرصاص را نمی توانیم پوشش بدهیم. آقای قاآنی نمی توانست بگوید که ما قبول می‌کنیم. می دانست که من مخالفت می‌کنم و این را هم می‌دانست که مخالفت من مخالفت فرماندهان گردانهای لشکر را به دنبال دارد. قاآنی دائم به من نگاه می‌کرد. گفت آقای فضلی می‌گوید ما نمی‌توانیم در همه ام الرصاص عمل کنیم. نوک ام الرصاص را که به سمت بوارین است شما بگیرید. اگر لشکر ۱۰ نتواند آنجا را پوشش دهد و ما داخل بوارین برویم از پشت توسط عراقی ها ضربه می‌خوریم. چطور است ما دو گردان را به آنجا بفرستیم؟ گفتم: حرفی نیست آقا اسماعیل ولی مطمئن باش که ما هم دچار اشکال خواهیم شد و گیر می‌کنیم. 🔘 برادر قاآنی گفت: آقای نظر نژاد یک مطلب را می‌گویم ولی به گردانها و بچه ها هیچی نگو، ما در این منطقه عمل می‌کنیم. اگر گرفت که به آن طرف آب می‌رویم، اگر هم عملیات ما نگرفت، به فاو برمی گردیم. لشکر ٥ نصر، لشکر ۲۵ کربلا و لشکر حضرت رسول (ص) همزمان با ما در آنجا عملیات می‌کنند. شب هجدهم دی ١٣٦٤ در قرارگاه لشکر حمزه (ع) جلسه برگزار شد. در این جلسه هماهنگی همۀ فرماندهان تیپ‌ها و گردان های خط شکن حضور داشتند. از لشکر ما هم من، قاآنی، بخارایی، شریفی، مصباح و رییس ستاد لشکر (نجفی) حضور داشتیم. از فرمانده گردانها، شاه چراغی، مهدوی نژاد، صادقی، توکلی خواه و نگهبان بودند. گردان‌هایی که قرار بود شب اول عملیات وارد عمل بشوند. 🔘 نیروهای ارتش خودشان را صاحب منطقه و عملیات می‌دانستند. در آن جلسه به جای سرهنگ ناصری، جانشین او آمده بود که صحبت را آغاز کرد. آقای قاآنی هم نشسته بود. دستم را بالا بردم و گفتم جناب سرهنگ یک مقداری مکث کنید. پرسید برای چی؟ گفتم: باید این مشخص بشود که شما به ما مأمورید یا ما به شما مأموریم؟ اگر ما آمدیم در قرارگاه شما این احترامی است که به شما گذاشتیم ولی دلیل بر این نیست که همه چیز را به اسم خودتان تمام کنید. 🔘 جا خورد و گفت: چطور مگر؟ گفتم: اجازه بدهید آقای قاآنی شروع به صحبت کند. ایشان فرمانده لشکری هستند که قرار است در منطقه مأموریت خودشان وارد عمل شوند. در ضمن، لشکر حمزه (ع) به عنوان احتیاط و کمک مأمور است. قرار است یک گردان از شما شب عملیات و بعد از شکستن خط توسط ما، وارد بشود و به ما کمک بکند. ادامه عملیات به عهده ماست. طبق قرار ، لشکر شما که در احتیاط ما قرار گرفته، ادامه خواهد داد. سرهنگ در جریان نبود. فوری دوید و رفت پیش سرهنگ ناصری و گفت: این حاج آقا چه می‌گوید؟ 🔘 سرهنگ ناصری به جلسه آمد و گفت: حالا اشکال ندارد. صبر کنید. گفتم نه اگر مشخص نشود فردا حین عملیات اشکال پیدا می‌کنیم. این جا نباید چیزی از قلم بیفتد. فرمانده گردانهای ما نیز تأیید کردند و گفتند: ما باید بدانیم که چکاره هستیم. سرهنگ ناصری گفت: ما تحت کنترل آقای قاآنی هستیم. منطقه عملیاتی هم مربوط به لشکر ایشان است. ما ابتدا احتیاط هستیم و بعد وارد عمل می‌شویم. یعنی از خط اینها عبور می‌کنیم و جلو می‌رویم. گفتم: حالا بحث را کی شروع می‌کند؟ ایشان پیشنهاد کرد: آقای قاآنی بفرمایند. اما آقای قاآنی گفت: نه جناب سرهنگ ناصری، شما شروع کنید. سرهنگ ناصری هم مأموریت یگانش را توضیح داد. بعد قاآنی تمـام مأموریت قرارگاه را که به ما و لشکر واگذار شده بود، توضیح داد. 🔘 نتیجــه جلسه این شد که دو گردان از ما با یک گردان از ارتش از کانالی کـه مـا زده بودیم عبور کنند. اول غواصان، بعد هم نیروهای پیاده به پل بزنند. آن وقت توسط مهندسی لشکر امام رضا(ع) پل کوثری احداث شود. همان شب نیروها باید از نهر خین که پر می‌شد، عبور می کردند. در قسمت دیگر، منبع آبی بود که عراقی‌ها آن را آتش زده بودند. آنجا نیز یک پل کوثری باید زده می‌شد. حاج ماشاء الله آخوندی با گردان کوثر از آن قسمت می آمد. آقای عرب عامری با گردان کربلای دو بـه خـط دشمن می‌زد. بعد هم آقای توکلی خواه با گردان الحدید داخل می رفت. به محض این که ما داخل می‌شدیم باید دو گردان از ارتش از پشت سر می‌رسیدند تا در مجموع پنج گردان در آنجا باشند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
Ahangaran - Ey Yeke.mp3
4.45M
🍂 نواهای ماندگار 🔸 حاج صادق آهنگران ای یکه سوار شرف ای مردتر از مرد        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 جمع‌ کردن وصیت‌نامه‌ و وسایل قبل از اعزام به عملیات کربلای ۲ سه راه محمدیار (نقده)، ۱۳۶۵ ▪️در جلوی تصویر شهید "سیدرضا کیاموسوی" دیده می‌شود که در همین عملیات در ۱۱ شهریور ۱۳۶۵ در منطقه حاج‌عمران به درجه شهادت رسید. ▪︎ روزتان پرتلاش و با اخلاص ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۱) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 سراپا اضطراب و خشم بودم. نمی‌دانستم حرفم را به چه کسی بزنم. گویی در دلم آتش افروخته بودند. می سوختم و سراسیمه راه می‌رفتم. با روحانی دیگری صحبت کردم، می گفت چاره ای نداریم، با دو افسر دیگر حرف زدم یکی از آنها سری تکان داد و گفت: سعی می‌کنیم گزارش بدیم! آخرین امیدم دژبانی خرمشهر بود. برای یک لحظه به فکرم رسید که نزد سروان خلیلیان بروم. کسی که پس از پیروزی انقلاب سلاح در اختیار ما گذاشت تا در مقابله با ضد انقلاب دستمان خالی نباشد. سراسیمه خود را به دژبانی رساندم اما سروان خلیلیان نبود. خسته و نفس زنان به سراغ معاون او استوار «نصیری» رفتم. - می‌دونید چی شده؟ - نه. اولا خسته نباشی. دوما کجا بودی؟ چرا سر و ریختت این جوریه؟ چرا لباسهات خونیه؟ - حالا وقت این حرفها نیست بی سیمتون با کجا تماس داره ؟ - با همه جا تماس داریم. - اگه یه خواهشی بکنم میتونی انجام بدی ؟... چون بیسیم شما برد قوی داره. تماس بگیر و خبر بده که بچه ها دارن توی شهر کشته می‌شن. بگو یه فکری بکنن... - ناراحت نباش مثل این که قراره هواپیما بیاد دشمن رو بکوبه. مطمن باشید که نیرو در راهه. به بچه ها بگو استقامت کنن! ان‌شالله نیرو می آد. به هر قیمتی که شده نمی‌ذاریم شهر سقوط کنه. الان هم سربازهای دژبان رفتن گمرک و دارن اونجاها می‌جنگن! - دیگه کار از این حرفها گذشته. دشمن نیروهاش رو آورده توی طالقانی. ما از صبح تا حالا داریم می‌جنگیم و به هیچ جا نرسیدیم. کشته دادیم لااقل بگو تفنگهای دوربین دار برامون بیارن. - باشه حالا ببینیم چی می‌شه! به مسجد جامع برگشتم تا کمی استراحت کنم. با دمیدن صبح بچه های محل را جمع کردم و راه افتادیم. عراقی‌ها به زمین فوتبال (خلیج فارس) پشت استادیوم رسیده بودند. ما در همان حوالی، طوری موضع گرفتیم که به استادیوم تسلط کامل داشته باشیم و سپس در اطراف خیابان حشمت نو با عراقی‌ها درگیر شدیم. دشمن مثل روز قبل باز هم روی ساختمانهای بلند بود و دور تا دور زمین فوتبال را کاملاً زیر نظر داشت. با خود فکر کردیم که بهتر است کسی به سر کوچه و خیابان نرود، چرا که با این کار عراقی‌ها موضع مان را شناسایی می‌کردند و اگر با تیر مستقیم موفق نمی‌شدند می‌توانستند با خمپاره ما را زیر آتش بگیرند. به بچه ها گفتم: تنها راهش اینه که کمین کنیم. کسی تیراندازی نکنه. دیروز دشمن کمین کرد، امروز نوبت ماست. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چقدر سخت است حال عاشقی که نمی‌داند محبوبش نیز هوای او را دارد یا خیر سید مجتبی علمدار        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 یگان‌های سپاه احمد غلامپور ┄┅═✼✵✦✵✼═┅┄ وقتی در تحلیل هایمان می گوییم در ثامن الائمه با استعداد گردان وارد شدیم و بعد از آن، در قامت تیپ و گردان حضور پیدا کردیم، به این معنا نیست که قبل از آن سازماندهی نداشتیم، بلکه ساختار و سازماندهی‌مان طبق تعریف کلاسیک ارتش نبود؛ و گرنه ما محور، فرمانده و نیروی شناسایی، پشتیبانی و طرح ریزی داشتیم و این را می شود با شواهد و قرائن اثبات کرد. آغاز شکل گیری سازمان رزم سپاه در عملیات طریق القدس بعد از عملیات ثامن الائمه که دیگر در کنار ارتش قرار گرفتیم و قرار شد با هم کار کنیم، باید ما هم مثل ارتشی‌ها نیروهایمان را در قالب گردان، تیپ و لشکر سازماندهی می کردیم. بنابر این سازماندهی جدید در ادامه سازماندهی قبلی انجام شد. پس از انتصاب رضایی و صیاد به فرماندهی سپاه و ارتش و حادثه سقوط هواپیمای فرماندهان، ضرورت سازماندهی، بیشتر احساس شد. شاید بعضی از حوادث تلخ بود، اما خیری هم در آنها وجود داشت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃؛💫؛🍃 💫؛🍃 🍃 اعترافات ۱۴ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعزیز قادر السامرائی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 گزارشهای سری این عملیات و میزان خسارات و تلفات آن را مطالعه کردم و هنگامی که در بیمارستان بستری بودم درد و بیماری ام مضاعف شد؛ تلفات و خسارات وارد شده طبق گزارش محرمانه ارتش عراق چنین بود: ۱. انهدام ۸۰ درصد از لشکر سوم زرهی؛ متشکل از تیپ‌های ۱۲، ۶ ۸۱ و ۵۳ زرهی ۲. .....(یک لیست باند بالا)... همچنین در گزارش فوق اسامی تیپ‌های به اسارت درآمده از این قرار بود: تیپ‌های ۱۰۰۹، ۲۰۰، ۲۳۸، ۵۰۱، ۴۱۷ و ۶۰۵ و ..... گزارشهای سری ... تعداد کشته های عراق طبق این گزارش هفده هزار نفر بود. این گزارش که توسط سرهنگ ستاد اسعد عبدالخالق السامرایی تهیه شده بود، مورد تأیید قرار نگرفت و به مرور، با ترفندهای مختلف آن را حذف کردند و گفته شد که این ارقام دقیق نیست. مسئولیت تهیه گزارش به ماهر عبدالرشید واگذار شد. گزارش وی که مبتنی بر دروغ و قلب حقایق بود، مورد تشویق و تأیید فرماندهی کل قوا قرار گرفت. ماهر عبدالرشید در گزارش خود نوشته بود، نبردهای خرمشه، این واقعیت را به اثبات رسانده است که ارتش عراق بسیار نیرومند و قوی است و توانایی انجام عملیات هجومی و حمله و عملیات عقب نشینی تاکتیکی را در هر زمان و هر موقعیت دارد! 🔸 عملیات در شرق بصره منطقه جغرافیایی عملیات رمضان مساحتی حدود ۱۶۰۰ کیلومتر مربع را در بر می گرفت که حدود آن از شمال به کوشک البصری و منطقه طلاييه و هور الهویزه و از غرب به اروندرود تا غرب خرمشهر در شلمچه که القرنه نیز در این محدوده قرار دارد می رسید. مساحت تقریبی آن هشتاد کیلومتر مربع بود و از شرق به چهار پل اساسی متصل بود که دوتای آن در «النشوه» و دو تای دیگر آن در «التنومه» واقع است. در حقیقت نیروهای ما اهتمام خاصی برای دفاع از خرمشهر داشتند و فکر عقب نشینی از خرمشهر هیچ وقت به فکر فرماندهان ما خطور نکرده بود. بر همین اساس منطقه عملیات رمضان، آماده پذیرش عملیات نبود و ما تصور انجام نبرد در این منطقه را نمی کردیم از طرفی اشغال قسمتی از خاک لبنان توسط اسرائیل باعث شد که فرماندهان عراقی نسبت به قطع عملیات از جانب ایران خوش بین شوند در آخرین روزهای نزدیک به اجرای عملیات در شرق بصره، فرماندهان عراقی به خود آمده به فکر تهیه مواضع و موانع قوی و پیشرفته افتادند. اولین اقدام، احداث سیم‌های خاردار به طول ۳۰ کیلومتر و عرض ۱ کیلومتر توسط گروهان مهندسی حمورابی بود. این مانع دفاعی با جریان برق فشار قوی میان سیم های خاردار همراه بود. گروهان مهندسی لشکر دهم کانال عمیقی با شاخه های اصلی و فرعی احداث کردند و آن را پر از آب کرده تا مانع حرکت تانکهای ایرانی شوند. لودرها و بلدوزرها و بیل‌های مکانیکی شبانه روز در فعالیت بودند. سرتیپ ماهر عبدالرشید شخصاً به این فعالیت ها نظارت داشت و دستورهای لازم در مورد باز کردن آب در مناطقی مشخص توسط او صادر و با نظارت مستقیم او اجرا می شد. همه این کوشش‌ها به خاطر حراست از بصره بود؛ زیرا شهر بصره، دومین شهر بزرگ عراق و صاحب چاه های نفتی بزرگ و تأسیسات عظیم و مراکز استقرار لشکرها و انبارهای تسلیحات و مهمات جنگی بود. از طرفی نیز پل ارتباطی عراق به خلیج فارس محسوب می شد و ارتباط زمینی عراق با کویت از طریق این شهر ممکن بود. ┄═• ادامه دارد •═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻  بابا نظر _ ۸۹ شهید محمدحسن نظر نژاد تدوین: مصطفی رحیمی                                 •┈••✾❀○❀✾••┈• 🔻 عملیات والفجر هشت 🔘 ۲۱ بهمن ١٣٦٤ فرا رسید. مردم ایران برای جشن های پیروزی انقلاب آماده می‌شدند. عملیات حدود ساعت ده شب آغاز شد. غواصان شب قبل از عملیات حرکت کردند. در کانال مخفی شدند تا ساعت ده شب به خط دشمن بزنند. از نوک ام الرصاص به آن طرف، میدان عمل لشكر ۱۰ سیدالشهدا(ع) بود. سه گروهان غواص به کار گرفته شد. گروهان مجید افقهی باید به نوک ام الرصاص می‌زد. در داخل تونلی که ما زده بودیم فقط یک نفر می توانست حرکت کند. نیروها باید به دنبال هم می‌رفتند. ساعت ده شب، ماه به وسط آب آمده و مد شده بود. حدود ٤٥ دقیقه طول مد آب بود. در این مدت باید نیروها به آن طرف می‌رفتند. چاره ای هم نبود. نمی توانستیم کار دیگری بکنیم. جلیل محدثی فر مسؤولیت داشت زمانی که آب مــد می شد، دهنه تونل را باز کند. 🔘 در قسمت راست تونل، چیزی بالغ بـر ۱۵۰۰ کیلو پودر آذر روی زمین کاشته بودیم. می‌خواستیم بعد از اینکه غواصان با عراقی ها درگیر می‌شدند آنها را منفجر کنیم تا بتوانیم پل را بیندازیم، نیروها را از داخل شکاف عبور دهیم و از روی پل بگذریم. دستور حرکت از قرارگاه صادر شد. آقای قاآنی اعلام رمز کرد. مـن، احمدی و حاجی شریفی کنار نهر خین در یک سنگر مشغول آماده کردن گردانها بودیم. گردان عرب عامری داخل یدک کشی که اوایل جنگ ساقط شده بود مستقر شد. گردان را از همان جا به داخل کانال هدایت کردیم. همه در فاصله پنجاه قدمی ایستادند. غواص‌ها به خط دشمن زدند. عراقی‌ها تازه متوجه شده بودند که ما از این طرف کانال را منفجر کردیم. 🔘 پس از انفجار عراقی‌ها فرار را برقرار ترجیح دادند و سه چهار سنگر را خالی کردند. مجید افقهی اشاره کرد که کسی نیست و همه فرار کرده اند. یکی از بچه های علی پور به نام اسماعیل آبادی، مسؤول انداختن پل روی آب بود. پل را روی آب کشیدند. گردان عرب عامری عبور کرد. بعد از آن یک گروهان از گردان توکلی خواه رد شد، اما پل چرخید و تعدادی از بچه ها داخل آب افتادند. گفتم آقای اسماعیل آبادی کجاست؟ بچه ها گفتند: کسی که پل را انداخته به دلیل آتش سنگین فرار کرده. ناراحت شدم و گفتم بروید مال آبادی را پیدا کنید و به این جا بیاورید، من با او کار دارم. 🔘 خود اسماعیل آبادی رسید و گفت، حاجی بابا! من اینجا هستم. گفتم: این پل باید به آن طرف وصل بشود. به کمک نیروهای توکلی خواه پل را درست کردیم. وقتی پل درست شد دیدم افقهی دو نفر از شهدای غواص را از آب گرفته و پا زنان با خودش می آورد. پرسید: حاج آقا، ما چکار کنیم؟ گفتم دستور بده غواصان از آب بیرون بیایند. دیگر جای جنگیدن آنها نیست. ما نباید اینجا تلفات بدهیم. 🔘 سریع برگشت و گروهان غواص را از آب بیرون کشید. آنها بعد از بیرون آمدن لباس غواصی را در آوردند و با لباس نظامی به خط مقدم پیوستند. برای کوبیدن عقبه دشمن شش قبضه توپ ١٠٦ که در کنار نهر خين بود، خط آتش درست کرده بودیم. نوجوان چهارده پانزده ساله ای که از تبلیغات آمده بود، از بلندگوهایی که کار گذاشته بودیم شعارهای داغ پخش می‌کرد. او نیروهای دشمن را به تسلیم شدن تشویق می‌کرد. 🔘 حجم تبلیغات به قدری زیاد بود که عراقی ها مجبور شدند دهانه بلندگوها را بزنند. این نوجوان همان جا شهید شد. کنار هر توپ ١٠٦ یک نفر با بیسیم گذاشته بودیم که دایم با ما در تماس باشد. تصمیم داشتم خودم به جزیره بوارین بروم. حاج حسین معافیان به جزیره رفته بود. تماس گرفت که در جزیره است. گفتم نیروها را دنبال کن و ببین جریان چیست خودم می آیم. 🔘 از این طرف برای هدایت نیروهای زرهی، مقدادیان و حسین زاده را مأمور کردم. آقای حسین زاده تعریف می‌کرد، به طرف پیچی رفتیم که تانکها استقرار داشتند. سر پیچ یک خمپاره شصت جلوی من و مقدادیان خورد. مقدادیان افتاد. بالای سرش رفتم و گفتم مهدی اگر شهید شدی که خدا رحمتت کند و اگر زنده‌ای بلند شو چون کسی تو را به عقب نمی‌برد. با خودم گفتم اگر زخمی شده باشد بالاخره راه می افتد. بعد از این که تانکها را جابه جا کردم برگشتم دیدم همان جا افتاده و به شهادت رسیده. جنازه اش را به عقب انتقال دادیم.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ نشر همراه با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر شهید داود علی پنا و تله گذاری برای نماز شب خوان ها ╌╌⊰○⊱╌╌ به تازگی فرمانده گروهان ما شده بود. در نظم و انضباط حرف نداشت ولی طبق سنت نانوشته و شیطنت بعضی ها، باید تست معنویت هم می داد. برای او باید روش جدیدی به کار می بردیم. به پیشنهاد یکی از بچه ها، در آخرین ساعات شب مهرهای نمازخانه را به شکلی چیدند تا کوچکترین جابجایی احساس شود. این کار انجام شد و با اذان صبح، اولین نفر، آماده برای چک کردن جا مهری در نمازخانه شد و نشدتیجه مثبت بود. این عمل در شب های دیگر هم تکرار شد و در آزمایش ما مقبول درآمد. اولین نفر صف جماعت صبح که چفیه بر سر و رو می کشید و گوشه ای می نشست تا نماز برپا شود خودش بود. داود نماز شبش به هیچ وجه ترک نمی شد. این تازه اولین شناخت ما از او بود و روز به روز جنبه های مختلفی از معنویت او بر ما آشکارتر می شد. یادش بخیر! روزی که قرار بود برای زدن به خط دشمن در عملیات بدر، روی پل های شناور شب را بگذرانیم، آن جا هم قامت به نماز کشید و آخرین نماز شبش را اقامه کرد. بعد از شهادت که اشاراتش را بین هم بازگو می کردیم به این نتیجه رسیدیم که او از لحظه شهادت خود، در اولین ساعات صبح عملیات هم خبر داشته و ما به دنبال اثبات نماز شبش او بودیم. سید حسن موسوی کربلایی        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نقش مادران در دفاع مقدس همان نقش زینب‌ گونه کربلاست..! پ‌ن: دشمن در جنگ شناختی دنبال تربیت نسلی از زنان در ایران است که نتوانند شهید باقری‌ ها، خرازی‌ها و... را پرورش دهند. ▪︎ روزتان پر از امید و توکل ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۲) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 چند نفر از بچه ها به خیابان "حشمت نو" و "شهرام" رفتند و روی پشت بامها موضع گرفتند. یکی از بچه ها فریاد زد: - کی آرپی جی زنه ؟ ... چند نفر، هم صدا با هم «من» گفتند. دوباره تکرار کرد: یه آر پی جی زن خوب به آر پی جی زن... گفتم: فرقی نمی‌کنه همه مثل هم هستیم و هیچی بلد نیستیم! اما چون مسولیت بچه ها را به عهده داشتم خودم داوطلب شدم. وقتی رسیدم، لوله سلاح دشمن را که از راه پله پشت بامی دیده می‌شد نشانم دادند. بهترین زاویه برای شلیک پشت بام یکی از خانه ها بود. با لگد در همان خانه را شکستیم و داخل شدیم. - پدر سوخته ها، بی پدر و مادرها چرا نمی‌ذارین راحت باشیم؟ این همه تیراندازی نکنید. این صدای پیرزنی تنها بود. خیلی جا خوردم. او به تنهایی در خانه اش مانده بود و از هیچ چیز خبر نداشت. گفتم: خاله مگه تو نمی‌دونی جنگ شده ؟! - غلط می‌کنید که جنگه. برید پی کارو زندگی تون. چرا نمی‌ذارین راحت باشیم؟ آخه همه همسایدها رفتن. شما اینجا چکار می‌کنی؟ می‌کشنت، خمپاره می آد. - غلط می‌کنن. مگه عراقی‌ها می‌تونن بیان اینجا؟ برید گم بشید! - خاله ترو خدا بذار بریم پشت بوم. برید بیرون پدر سوخته ها، مردم آزارها، چرا اذیت می‌کنید؟ الهی بگم خدا چکارتون کنه، نمی‌ذارید راحت باشیم. ده روزه همین طور صدای تق تق راه انداختین و الکی تیر می‌زنید! پیرزن از جنگ خبر نداشت و تصور می‌کرد که آن سر و صداها را ما به راه انداخته ایم. ایستاده بود و مرتب ناسزا می گفت. بچه ها دیگر عصبانی شده بودند. - خاله جنگه مگه نمی‌فهمی؟! - چه جنگی؟ شما افتادید دنبال مردم. شما مردم رو می کشید. شما پاسدارها... پیرزن عجیبی بود. هر چه می‌گفتیم باور نمی کرد و به گوشش نمی‌رفت. گفتم - خاله باور کن چند تا عراقی توی اون خونه هستن. اون خونه رو به رو توش عراقیه هست! - کدوم خونه ؟ - خونه آقای نوری - خونه آقای نوری عراقی نمی‌ره شما دروغ می‌گین جنگه هر چه خواهش و التماس می‌کردیم فایده ای نداشت. بچه ها دیگر طاقت شان طاق شده بود و می‌خواستند به زور وارد خانه بشوند. گفتم: بچه ها اگه این پیرزن راه نده که بریم توی خونه‌اش، هیچ کدوم حق نداریم بریم. ما اگه یک دقیقه دیگه شهید بشیم، یک نفر رو ناراضی کردیم و شهید شدیم. صبر کنید ببینم چکار می‌تونیم بکنیم. دوباره رو به پیرزن کردم و با التماس گفتم: خاله نگاه کن ترو خدا فقط بذار من برم روی پشت بوم، همین یه گلوله رو بزنم طرف دشمن و بیام پایین. هیچ صدایی هم نداره. پیرزن پس از کمی مکث، بالاخره قبول کرد. - من نگاه می کنم ببینم کجا رو می‌زنی‌. یه دونه بیشتر نزنی‌ها! - نه. باور کن نمی‌زنم. با عجله به پشت بام رفتم و یکی از بچه‌ها هم که زاویه دید دشمن را پیدا کرده بود به دنبالم آمد و در کنارم نشست. به او گفتم: - من گلوله رو میزنم، تو فوری رگبار ببند که دشمن نتونه سرش رو بالا بیاره. آماده شلیک شده بودم که دوباره پیرزن از داخل حیاط داد زد: - يا الله زود باش بزن و بیا پایین. می‌خواهم در رو ببندم! - خاله، این طور که تو داری داد می‌زنی نمی‌شه. بذار کارمون رو بکنیم. - زود باش... - اقلا از پشت آرپی جی برو کنار نسوزی. پیرزن به داخل اتاقاش رفت و در را بست. کمی بعد، وقتی گلوله را شلیک کردیم دوباره با داد و فریاد بیرون پرید. - فلان فلان شده ها آخه چرا نمی‌ذارید یه خورده استراحت کنم؟ - خاله عراقی‌ها توی خونه هستن اگه می‌خوای بمونی بمون. ولی می‌گیرنت اسیر می‌شی. برو مسجد جامع. - من نمی‌رم. همین جا می‌مونم. خیلی دلم برای پیرزن می‌سوخت. وقتی درگیری شدید شد او مثل گنجشکی که ترسیده باشد می‌لرزید بالاخره یکی از بچه‌ها او را به مسجد جامع رساند. آن روز به شدت با دشمن درگیر بودیم. آنها می‌زدند و ما می‌زدیم. نزدیک غروب، بچه ها خسته از یک نبرد طولانی و سنگین، مشغول شکستن و خوردن گردو شدند تا کمی از گرسنگی شان بکاهند. دشمن دیوانه وار شهر را زیر آتش گرفته بود. بچه ها می گفتند، برگردیم. اما این کار صلاح نبود. گفتم: گفتند: - امشب پست تعیین می‌کنیم و یک ساعت به یک ساعت نگهبانی می‌دیم. دیروز هم عقب رفتیم که عراقی‌ها اومدن خونه هارو گرفتن. پس از آن که بچه ها را به ماندن راضی کردم، به مسجد جامع رفتم تا مقداری غذا و آب بیاورم. مدتی بعد با دو کنسرو، کمی نان و پنیر، چند قمقمه آب و مقداری فشنگ و گلوله آرپی جی از مسجد حرکت کردم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
این قسمت از خاطره مدافعین خرمشهر خیلی حرف برای گفتن داشت و یه نمایش جذاب میشه ازش دراورد.
خصوصا اگه پیرزنه و فحش هاش رو مردم غافل غر زن فرض کنیم و فحش‌خورها رو بچه های فداکار جبهه مقاومت.. اگه مدارا کردن با پیرزن و گرفتن رضایتش رو تعمیم بدیم با رفتار صبوران نظام و احترام به رای مردم و...