eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
21.7هزار دنبال‌کننده
172 عکس
89 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با تعجب برگشتم سمتشون نگاهی بهش انداختم که اردلان از پشت فرمون پیاده شد. با دیدنش دوباره دستپاچه شدم و سرمو پایین انداختم که اردلان طرفم اومد‌ نیم‌نگاهی بهم کرد.. کلیداشو از جیبش برداشت و درو باز کرد و بدون توجه به من وارد خونه شد. با اخم پشت سرش داخل رفتم و درو بستم. با هم رفتیم سمت خونه که ارغوان با دیدنمون سری تکون داد و گفت: - سلام داداش خوبی؟؟ - مرسی عزیزم تو چطوری؟ - بد نیستم ناهار خوردی؟ اردلان سری تکون داد و گفت: - نه نخوردم! - الان به خاتون میگم برات غذا گرم کنه! اردلان سری تکون داد و به طبقه بالا رفت و راه اتاقش رو در پیش گرفت. ارغوان نگاهی بهم کرد و چیزی نگفت. کاملا می‌فهمیدم که چقدر دوست داره بیاد جلو و باهام حرف بزنه... ولی احتمالاً از ترس نعیمه یا بقیه جرات این کارو نمی‌کرد. نگاهمو ازش گرفتم و طبقه بالا رفتم و وارد اتاقم شدم و لباسامو عوض کردم. یه دست لباس مرتب پوشیدم و موهامو محکم بالای سرم بستم که تا کمرم پایین ریخت. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 شال نازکی روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. خاتون توی آشپزخونه بود که با دیدنش لبخندی زدم و گفتم: - سلام خسته نباشین... - علیک سلام مادر تو هم خسته نباشی. ناهار خوردی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - نه نخوردم ! - خیلی خوب بزار اردلان خان بیاد الان میزو براتون می‌چینم.. با شنیدن اسمش یه جوری شدم سرمو تکون دادم و گفتم: - نه! خاتون با تعجب گفت: - چی چی و نه؟ - اول برای ایشون بچینین میز و ناهارشو که خورد بعد من می‌خورم. خاتون با تعجب گفت: - وا چه کاریه خوب دوتاتون غذا نخوردین با هم می‌چینم دیگه. ابرویی بالا انداختم و آهسته گفتم: - آخه یه جوریه... خاتون با تعجب گفت: - چه جوری؟ سرمو تکون دادم که خاتون با خنده گفت: - می‌ترسی ازش؟؟؟ - ترس که نه... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خاتون ابرویی بالا انداخت که با خنده گفتم: - خوب راستشو بخواین آره یه جورایی ازش حساب می‌برم همین... - اشکالی نداره کلاً اردلان خان همینجوریه آدمای دور و برش ازش می‌ترسن. سری تکون دادم و بشقابا رو از دست خاتون گرفتم. میزو چیدم که اردلانم از طبقه بالا پایین اومد. خاتون برای دو نفرمون غذا کشید. خیلی معذب سر میز نشستم که اردلان هم پشت میز نشست. بشقابشو کشید جلوش و با اخم و جدیت شروع کرد به خوردن غذاش ولی من غذا از گلوم پایین نمی‌رفت.. نمی‌دونم چه مرگم شده بود که باز تپش قلب گرفته بودم. دستمو دراز کردم تا از داخله دیس یه تیکه مرغ بردارم که نفهمیدم چه جوری آرنجم خورد به لیوان دوغ و چپه شد روی میز... بی اراده برگشتم سمت اردلان که پوزخندی زد خاتون فوراً اومد جلو و گفت: - چی شد؟ - ببخشید حواسم نبود... لیوان دوغ چپه شد! - فدا سرت عزیزم غذاتو بخور الان تمیز می‌کنم. - نه یه دستمال بدین خودم تمیز می‌کنم خاتون دستشو روی شونم گذاشت و گفت: - تو بهتره غذاتو بخوری. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با دیدن نگاه جدیش سری تکون دادم و آروم نشستم سر جام که خاتون فوراً دستمال بزرگی روی میز گذاشت و شروع کرد به تمیز کردن... اردلان نفس عمیقی کشید از پشت میز بلند شد و گفت: - مرسی خاتون خیلی خوشمزه بود.. - تو که غذایی نخوردی پسرم! اردلان نیشخندی زد نگاهی بهم کرد و گفت: - سیر شدم! از پله‌ها که رفت بالا نفس راحتی کشیدم که خاتون با خنده گفت: - حالا می‌تونی با خیال راحت غذاتو بخوری و استرس هم نداشته باشی بی‌اراده خندم گرفت و گفتم: - شما از کجا فهمیدی؟ - از رنگ صورتت حسابی پریده مگه این بنده خدا چیکار بهت داره که ازش می‌ترسی؟؟ - نمی‌دونم ازش نمی‌ترسم ولی یه ابهت خاصی داره که ناخودآگاه آدمو تحت تاثیر خودش قرار میده... خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت: - بهتره غذاتو بخوری حرف اضافه هم نزن! لبخندی زدم و گفتم: - باشه چشم.. با خیال راحت غذامو که خوردم میزو جمع کردم و قبل اینکه خاتون سر برسه تند تند ظرف‌ها رو شستم و گذاشتم سر جاش... . @deledivane
ریزش موهامو تو ۸ روز قطع کردم😁 جاریم اینقدر حسودی می‌کرد😒😝 قبلا خونه پر بود از مو، با شوهرم همیشه دعوا میکردیم حتی توی غذا مو پیدا میشد خیلی افسرده بودم😩 من و شوهرم دوتامونم شده بودیم تا اینکه توی ایتا گشتم بلاخره راه قطعیشو پیدا کردم راه‌حل براتون این پایین سنجاق کردم بزن ببین👇😳 https://eitaa.com/joinchat/1033306948Cd9bdc915f7 ☎️ شماره تماس : ۰۹٣٩١۵٩۴٧٠۶ ☎️ الان از پرپشت بودن مو رنج میبریم😂 توام‌بیا برای خودت یا همسرت راهکار بگیر❤️
هدایت شده از 🕴️ᏗᎷᎧ|Ali Reza
😍 ماهلین سلمانی از کاشان ☘ 🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳 https://eitaa.com/amoalirezairan
10k🍊🙈👌🍊🤍👌🍊👌
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نمی‌تونستم ببینم یه زن به این سن و سال انقدر کار کنه و ظرف‌های کثیف منو بشوره... یه جورایی خجالت می‌کشیدم. * کم کم هوا رو به گرمی می‌رفت... امتحان‌های آخر ترمم نزدیک می‌شدم و حسابی مشغول درس خوندن بودم تا سال آخر بتونم نمره خوبی بیارم و خودمو برای کنکور آماده کنم. از اردشیر اجازه گرفتم و اسممو برای کلاس کنکور ثبت نام کردم. این چند ماهه باقی مونده رو باید حسابی می‌خوندم. بهمن ماه کنکور داشتم و من از الان حسابی استرس گرفته بودم. توی حیاط مشغول خوندن جزوم بودم و همینجور قدم می‌زدم که گوشیم توی جیبم لرزید برداشتمشو با دیدن شماره غریبه‌ای حسابی تعجب کردم‌. تماسو وصل کردم و گفتم: - بله بفرمایید؟ - سلام مهسا خوبی ؟ با تعجب گفتم: - شما؟ پوزخندی بهم زد و گفت: - یعنی انقدر غرق زندگی جدیدت شدی که منو نشناختی؟ - آرمان تویی ؟ - آره خودمم! . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 بی‌اراده با ترس نگاهی به اطرافم انداختم و آهسته گفتم: - برای چی به من زنگ زدی ها ؟ - دلم برای صدات تنگ شده بود کار بدی کردم؟ - معلومه که کاره اشتباهی کردی که به من زنگ زدی... من شرایطم فرق کرده - چه فرقی ؟؟ - من شوهر کردم مگه اینو... آرمان پرید وسط حرفم و گفت: - بسه مهسا دروغ گفتنو تموم کن تا کی می‌خوای سر منو شیره بمالی؟ با تعجب گفتم: - دروغ چی ؟ آرمان پوزخندی زد و گفت: - من همه چیزو می‌دونم یعنی ماهک بهم گفته..! با تعجب گفتم: - چی گفته؟ - اینکه شوهر نداری اینکه عقدت با اردشیر همش الکی بوده... وا رفته روی تنه درختی که کنارم بود نشستم و گفتم: - چی ماهک بهت چی گفته؟ - همه چیزو بهم گفته! دروغ گفتنتو دیگه تمومش کن فهمیدی ؟؟؟اگه منو دوسم نداری و این دو سال بازیچت بودم فقط کافیه بهم بگی چرا انقدر دروغ میگی ها ؟ - من بعداً بهت زنگ می‌زنم . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 قبل اینکه آرمان چیزی بگه گوشیو قطع کردم و فوراً شماره ماهک رو گرفتم. بغض بدی توی گلوم نشسته بود از اینکه ماهک انقدر راحت از اعتمادم سو استفاده کرد و همه چیزو به آرمان گفته بود حسابی داشتم آتیش می‌گرفتم... همین که تماس وصل شد و ماهک گفت: - جانم مهسا؟؟ دیگه نتونستم خودمو تحمل کنم و بهش توپیدم و گفتم: - مهسا؟؟؟ تو دیگه دوستی به این اسم نداری! ماهک با تعجب گفت: - برای چی؟؟ - مگه بهت نگفتم به کسی حرفی نزن تو دوست من بودی خاک بر سر من که به تو اعتماد کردم! - چرا داری شلوغش می‌کنی عین آدم حرف بزن ببینم چی شده!؟ پوزخندی زدم و گفتم: - رفتی همه چیزو گذاشتی کف دست آرمان ؟؟؟خجالت نکشیدی؟ - کی بهت گفته ؟؟من هیچی نگفتم.. - خواهشاً خفه شو! انقدر احمق نیستم که دیگه حرفاتو باور کنم. آرمان از همه چیز خبر داشت همین الان بهم زنگ زد. ماهک ساکت شد که گفتم: - واقعاً برات متاسفم بین من و تو دیگه همه چیز تموم شد! نشون دادی که چه جور آدمی هستی و منم دیگه نمی‌تونم به یه آدم دهن لق اعتماد کنم. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 گوشیو با حس قطع کردم و گذاشتم توی جیبم انقدر عصبی شده بودم که تمام بدنم می‌لرزید اصلاً فکر نمی‌کردم ماهک بخواد همچین کار احمقانه‌ای رو بکنه. گوشیم که دوباره لرزید از جیبم برداشتم و نگاهی به شماره آرمان انداختم با حرص تماس و وصل کردم و گفتم: - چیه آرمان چی میگی ها چرا یک‌سره بهم زنگ می‌زنی؟ - یه لحظه گوش کن! - نه بهتره تو گوش کنی! هر چرت و پرتی که ماهک بهت گفته رو بهتره فراموش کنی. من واقعاً شوهر دارم و چه بخوام چه نخوام باید دور تو رو خط بکشم... دارم زندگیمو می‌کنم و تو هم بهتره بری پِیه زندگیه خودت.. - ولی زندگیی من تویی مهسا.. پوزخندی روی لبم نشست و گفتم: - حرفات خیلی قشنگه آرمان ولی دیگه به درد من نمی‌خوره بهتره اون روزای گذشته رو فراموش کنی و الکی وقتتو صرف من نکنی فهمیدی ؟؟ - می‌دونم که راستشو بهم نمیگی...می‌دونم که حرفات دروغه... ولی من تا هر وقت که تو بخوای منتظر می‌مونم! خنده‌ای کردم و بغضمو قورت دادم و گفتم: - انتظاری در کار نیست فهمیدی؟؟ من حتی اگه از این زندگی هم بیام بیرون دیگه سمت تو نمیام آرمان! . @deledivane
هدایت شده از  تبلیغات ...
شوهرم هر چند وقت یبار شبا خونه نمی‌اومد میگفت سفر کاری هستم منم تنها میموندم توی شهر غریب اما جاریم با اصرار زیاد دخترشو میفرستاد خونه من می‌گفت من به تنهایی عادت دارم تو تنها نمون یه روز که داشتم لباس همسرمو اتو میکردم دختر جاریم گفت زنعمو مامانم ..... https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff