eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.9هزار دنبال‌کننده
108 عکس
51 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - مامان مگه میشه دوست نداشته باشم. فقط امسال تصمیم گرفتم با دوستام وقت بگذرونم همین! تازه خودتم می‌دونی که در اصل تولدم امشبه یه کیک می‌گیریم و دور همیم قبوله؟ نعیم لبخندی زد و گفت: - آره عزیزم شوخی کردم باهات... نمی‌خواد خودتو ناراحت کنی.. همین که شماها خوشحال باشین برای من و پدرتون کافیه. بی‌اراده نگاهی به اردشیر کردم همچنان مشغول غذا خوردن بود و هیچ صدایی ازش در نمی‌اومد. ناهارمو که خوردم از خاتون تشکری کردم که گفت: - نوش جونت عزیزم. - واقعاً خوشمزه شده بود معلومه که حسابی زحمت کشیدین.. خاتون لبخندی بهم زد و گفت: - نوش جونت دختر گلم. - بزارین من کمکتون می‌کنم. اردلان رو به خاتون گفت: - بزار کمکت کنه.. کار دیگه‌ای که از دستش بر نمیاد توی این خونه انجام بده با اخم نگاهش کردم که رفت. خاتون خنده‌ای کرد و آهسته بهم گفت: - نمی‌خواد زیاد بهش فکر کنی. به دلت نگیر اخلاق اردلان خان اینجوریه... صورتمو کج کردم و گفتم: - چقدر بد اخلاق و بدعنقه طفلک زنش که دو روز دیگه با این می‌خواد زندگی کنه... خاتون من مطمئنم که زنش رو یک سال پیر می‌کنه. آخه مرد هم انقدر بد اخلاق و عنق اه اه حالم به هم خورد... خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت: - این چه حرفیه که می‌زنی! دستمو تکون دادم و گفتم: - برو بابا تو هم یه جوری از اینا تعریف می‌کنی انگار کی هستن! با شنیدن صدای اردلان که گفت: - خوب تو بگو خانم مارپل ما کی هستیم؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سر جام خشکم زد. برگشتم عقب و با دیدن نگاه اخم آلودش ته دلم خالی شد. سری تکون دادم و گفتم: - از کی اینجایی؟ اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت: - از اولش! با خجالت لبمو گاز گرفتم و سرمو پایین انداختم که اردلان چند قدم بهم نزدیک شد به عقب رفتم که خاتون گفت: - آقا شما به بزرگی خودتون ببخشینش بچه است نمی‌فهمه چی میگه.. اردلان اخمی کرد و گفت: - همش تقصیر توئه خاتون این دختر رو حسابی لوسش کردی! خاتون سرشو پایین انداخت که اردلان انگشتشو جلوی صورتم تکون داد و گفت: - بهتره حد و حدود خودت رو بدونی فهمیدی؟ تو فقط به خاطر بدهی زیاد پدرت مجبور شدی زن پدرم بشی و بیای به این خونه. پس فکر نکن می‌تونی برای خودت آزادانه بچرخی و هر حرفی رو بگی! دفعه بعد هر چیزی ازت بشنوم از این خونه پرتت میکنم بیرون! با ترس سرمو تکون دادم که اردلان نیشخندی زد و گفت: - سعی کن همیشه همینجور زبونتو توی دهنت نگه داری! بغض بدی توی گلوم نشسته بود. بدجوری داشت تحقیرم می‌کرد. از خونه که رفتی بیرون روی صندلی نشستم نفس عمیقی کشیدم و بر خلاف تلاشی که کردم قطره اشکی از گوشه چشمم پایین اومد. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 خاتون اومد جلو دستشو گذاشت روی شونم و گفت: - اشکالی نداره مادر به دلت نگیر. پوزخندی زدم و گفتم: - به دلم نگیرم چیو هرچی که گفت عین حقیقت بود. - اردلان خان اخلاقش تنده وگرنه توی دلش چیزی نداره... پوزخندی زدم که خاتون گفت: - تو هم باید جلوی زبونت رو بگیری دیگه آقا هنوز از خونه بیرون نرفته شروع کردی پشت سرش حرف زدن.. خب معلومه که حرفاتو می‌شنوه بالاخره اونم ناراحت میشه دیگه! سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم بشقاب‌های روی میز برداشتم که خاتون از دستم گرفت و گفت: - نمی‌خواد بدش به من خودم جمع می‌کنم تو بهتره بری توی اتاق تو استراحت کنی. لبخندی بهش زدم که خاتون گفت: - می‌دونم که ناراحت شدی بهتره بهش فکر نکنی. سرمو تکون دادم و بشقابا رو گذاشتم روی میز و به سمت اتاقم برگشتم. روی تخت نشستم. حتی حوصله خوندن جزوه‌هام رو هم نداشتم. روی تخت دراز کشیدم و پاهامو توی دلم جمع کردم که سد اشکم شکست و شروع کردم به گریه کردن... چقدر تحقیر شدن در برابر یه آدم دیگه سخت و وحشتناک بود. انقدر گریه کردم که کم کم چشمام خسته شد و نفهمیدم چه جوری خوابم برد. ** . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با ضربه‌ای که به در اتاق خورد با ترس از جام پریدم. نگاهی به کل اتاق کردم. از روی تخت بلند شدم و گفتم: - بله؟ با شنیدن صدای رها نفس راحتی کشیدم و گفتم: - الان میام. سریع بلند شدم و به سمت در رفتم. رها با دیدنم با تعجب گفت: - خواب بودی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره... دستی به صورتم کشیدم که رها گفت: - نمیای پایین؟ - مگه ارغوان نیست؟ - نه رفته بیرون... البته میاد ولی خوب طول می‌کشه. - بزار یه آبی به صورتم بزنم الان میام. رها با خنده گفت: - کاملاً معلومه ویندوزت هنوز بالا نیومده. لبخندی بهش زدم و گفتم: - اگه دوست داری بیا داخل. رها سری تکون داد و وارد اتاقم شد. با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداخت. آبی به صورت هم زدم و از سرویس بیرون اومدم که رها روی تخت نشست و گفت: - برای کنکور خود تو آماده می‌کنی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره! - موفق باشی! لبخندی بهش زدم و گفتم: - خیلی ممنون... - می‌دونی چیه تو اصلاً اونجوری که فکر می‌کردم نیستی.. با تعجب گفتم: - منظورت چیه ؟ - راستش اون اول خاله نعیمه یه جوری در مورد تو حرف می‌زد که کلاً دیدم نسبت بهت فرق داشت. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - خب اشتباه کردی دیگه.... آدما رو که نباید از حرف‌های بقیه بشناسی، باید خودت باهاشون معاشرت داشته باشی تا بفهمی چه جورین... رها سرشو تکون داد و گفت: - دقیقاً الان به همون نتیجه رسیدم تو دختر خوبی هستی فقط نمی‌دونم چرا سر از اینجا درآوردی؟ یعنی واقعا با این سن کمت شدی زن اردشیر خان ؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - معلوم نیست.. - آخه برای چی تو ماشالله انقدر خوشگل هستی که مطمئناً کلی خواستگار برات میومد چرا اردشیر خان؟؟؟ چرا زن دوم؟؟ پوزخند تلخی زدم و گفتم: - از من نباید بپرسی خودمم مجبور به این ازدواج شدم... رها با تعجب گفت: - واقعاً؟ - آره پدرم به خاطر بدهی سنگینه که به اردشیر داشت و نتونست پاسش کنه منو قربانی کرد... رها لبشو گاز گرفت و آهسته گفت: - خیلی متاسفم نمی‌خواستم ناراحتت کنم‌. شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - نه ناراحت نشدم بالاخره واقعیت دیگه قرار نیست که همیشه زندگی‌ها گل و بلبل باشه... لباس شیکی از کمد برداشتمو تنم کردم و همراه رها از اتاق بیرون رفتیم. - بهتره بریم توی حیاط هوا خیلی خوبه... - می‌ترسم رکس آزاد باشه! رها با خنده گفت: - نترس داخل قفسشه... - فکر کردی اگه آزاد بود من پامو اینجا می‌ذاشتم؟ نگاهی به رها کردم و گفتم: - ازش می‌ترسی ؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - معلومه که می‌ترسم می‌دونی تا الان چند بار بهم حمله کرده؟؟؟ واقعاً شانس آوردم که تا الان زنده موندم.. با خنده سرمو تکون دادم که رها چشم غره‌ای بهم رفت و گفت: - بایدم بخندی چون تو توی موقعیت من نبودی رکس واقعاً بزرگ و وحشیه! سرمو تکون دادم و گفتم: - چرا دقیقاً یک بار بهم حمله کرد روم پرید نزدیک بود گازم بگیره که اردلان ازم جداش کرد. رها با تعجب گفت: - واقعاً؟؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره راستش منم دل خوشی ازش ندارم.. رها با خنده گفت: - پس چطوره یه نقشه بریزیم و رکس رو بکشیم؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - چیکار کنیم؟ - شوخی کردم بابا چرا انقدر جدی گرفتی..! - یه لحظه ترسیدم می‌دونی که اردلان خان خیلی روی سگش حساسه ببخشید یعنی روی رکس حساسه. حتی فکرشم وحشتناکه! - آره می‌دونم انقدر دوسش داره که بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم از ژیلا بیشتر بهش اهمیت میده! با تعجب گفتم: - ژیلا دیگه کیه ؟ رها چشمکی بهم زد و گفت: - بین خودمون بمونه حدود یک سالی میشه که با همدیگه هستن.. با تعجب گفتم: - یعنی نامزدشه؟ - نه بابا اردلان اصلاً آدم ازدواج نیست از همون اولم همه چیزو گفت ژیلا خودشم قبول کرد فقط با همدیگه هم خونن همین... ابرویی بالا انداختم و گفتم: - همخونه؟؟؟ اردلان که اکثر شبا اینجاست.. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - آره می‌دونم فقط هفته‌ای یه بار پیش هم میرن! با تعجب گفتم: - دختره با این قضیه مشکلی نداره... رها ابرویی بالا انداخت و گفت: - اگه مشکلی داشت که یک سال با اردلان نمی‌موند...لابد مشکل نداره دیگه! می‌دونی چیه اون اوایل با همدیگه بیرون میرفتیم من، ژیلا ،ارغوان، ارسلان، رهام، اردلان ولی خوب کم کم که قضیه علنی شد و فهمیدم که با همدیگه همخونه هستند راستش نظرم نسبت به ژیلا کاملاً عوض شد... رابطه‌مونو قطع کردم و دیگه هم همراهشون بیرون نرفتم، ارغوان هم همینطور. سرمو تکون دادم و گفتم: - یه جوری میگی دیدت عوض شد انگار اردلان این وسط هیچ کاره است. رها سرشو تکون داد و گفت: - می‌دونم اردلان هم این وسط مقصره ولی خب پسر خالمه نمی‌تونم که باهاش قطع رابطه کنم ولی ژیلا یه دختر غریبه بود، ترجیح دادم ازش فاصله بگیرم.. - کار خوبی کردی! رها سری تکون داد و گفت : - می‌دونی دوستام بهم میگن تو زیاد املی ولی خب من یه سری خط قرمزها برای خودم دارم که ترجیح میدم بهشون پابند بمونم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - منظورت چیه ؟ - همین که مثلاً نسبت به ژیلا اونجوری تصمیم گرفتم.. همه دوستام میگن این روابط الان عادیه ولی من نمی‌تونم قبولش کنم.. اخمی کردم و گفتم: - منم نمی‌تونم قبول کنم اینجوری به نظر من یه رابطه کاملاً آزاد و بی بند و بار دارن . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 رها تکون داد که گفتم: - راستی خالت در این مورد چیزی می‌دونه؟ حرفی نمی‌زنه ؟ رها سرشو تکون داد و گفت: - مگه میشه خبر نداشته باشه حتماً می‌دونه دیگه... ولی به روی خودش نمیاره جدا از همه اینا اردلان آدمی نیست که بخواد به حرف کسی گوش بده... حتی پدر و مادرش خودش کاملاً مستقله و هر کاری بخواد می‌کنه! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - چقدر جالب هرچند که کاملاً اینجور رفتارها به شخصیتش هم می‌خوره... رها سرشو تکون داد که گفتم: - راستی شب تولد اون کسی که باهاش قرار گذاشتی رو بهم نشون ندادی... رها لبخندی زد و گفت: - آخه کاری براش پیش اومد مجبور شد که خیلی سریع بره.. سری تکون دادم که رها گفت: - اسمش پدرامه بچه دوست بابامه پسر خوبیه دو سالی میشه که همدیگه رو می‌شناسیم.. ابروی بالا انداختم و گفتم: - چقدر خوب چرا نمیاد خواستگاریت؟ - اتفاق خودش خیلی دوست داره ولی من هنوز قبول نکردم می‌دونی فکر می‌کنم ازدواج کردن زیاد خوبم نیست.. با تعجب گفتم: - واسه چی ؟ رها شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - نمی‌دونم دیگه یه احساس بدی نسبت به این قضیه دارم خنده‌ای کردم و گفتم: - اتفاقاً اشتباه می‌کنی ازدواج با آدم درست خیلی هم به نظرم خوبه کسی باشه که تو رو بفهمه و درکت کنه. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 رها سرشو تکون داد و گفت: - آره خب تو هم درست میگی... لبخندی بهش زدم کم کم به سمت قفس رکس نزدیک‌تر می‌شدیم و من حسابی استرس گرفته بودم. نگاهی به رها کردم که کاملاً خونسرد و بی‌خیال بود. سر جام وایستادم و گفتم: - بسه دیگه بهتره بیشتر از این جلو نریم... رها با تعجب گفت: - برای چی؟؟ - آخه ته باغ چیز جدیدی نداره دیگه هرچی که هست اینجا هم داره.. رها با خنده گفت: - از رکس می‌ترسی؟ - راستشو بخوای آره... - خب اون که توی قفسه! - می‌دونم ولی صدای پارس کردنش همه وجودم رو می‌لرزونه من کلاً از سگ خوشم نمیاد... - باشه برگردیم ولی لطفاً دیگه به رکس نگو سگ اگه اردلان بفهمه.... سرمو تکون دادم و گفتم: - می‌دونم بابا چقدر حساسه نگران نباش حواسمو جمع کردم جلوی اون نمی‌گم. رها لبخندی زد و راه اومده رو با هم داخل آلاچیق نشستیم. دختر خوش خنده و خوش صحبتی بود.. حسابی با هم صمیمی شده بودیم. گرم حرف زدن بودیم که بالاخره ارغوان هم رسید با دیدنمون فورا اومد سمتمون کنار رها نشست و گفت: - می‌بینم که حسابی با هم صمیمی شدین رها ابرویی بالا انداخت و گفت: - چیه حسودیت میشه با زن بابات حرف می‌زنم؟؟ ارغوان با شنیدن این حرف اخمی کرد که منم معذب خودمو جمع و جور کردم. رها با تعجب نگاهی به دو نفرمون انداخت و گفت: - ناراحتتون کردم واقعاً معذرت می‌خوام . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سری تکون دادم و گفتم: - اشکالی نداره ناراحت نشدم! ارغوان با اخم نگاهم کرد و گفت: - اتفاقا خیلی هم اشکال داره و من ناراحت شدم.. می‌دونی که از این شوخی‌ها خوشم نمیاد! رها با ناراحتی سرشو پایین انداخت و ارغوان کیفشو برداشت و سمت خونه رفت. نگاهی به رها کردم که بغض کرده بود. دستشو گرفتم و گفتم: - اشکالی نداره تو قصد بدی نداشتی... - آره واقعاً نمی‌خواستم ناراحتتون کنم اصلاً نمی‌دونم چرا همچین حرفی رو زدم... - بهتره که خودتو ناراحت نکنی پاشو پاشو بریم خونه به خاتون بگم یه چایی خوشمزه برامون درست کنه... رها بیحال لبخندی زد و گفت: - نه دیگه مرسی من بهتره برم خونه.. با تعجب گفتم: -؛چرا تو که منتظر ارغوان بودی! رها شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - آره منتظرش بودم ولی دیدی که چی شد ارغوان تا یکی دو هفته ازم ناراحته بهتره تنهاش بزارم تا اوضاع بدتر از این نشه... چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم: - آخه این چه طرز فکریه که داری.بالاخره یه اشتباه کوچیک پیش اومده دیگه... ارغوان هم نباید یه چیزی رو انقدر بزرگش کنه! رها پوزخندی زد و گفت: - می‌دونم ولی بهتره که برم کاری نداری؟ - نه برو به سلامت... - خداحافظ بعدا میبینمت! رها که رفت منم داخل خونه رفتم. زینت خانم مشغوله پاک کردن سبزی بود بی‌حوصله از پله‌ها رفتم بالا خواستم وارد اتاقم بشم که ارغوان صدام زد. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نگاهی بهش انداختم و گفتم: - بله؟ ارغوان با اخم گفت: -؛خوب با دختر خاله من وقت می‌گذرونی... شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - پس باید چیکار کنم؟ - معلوم نیست چی بهش گفتی که اونجوری به من تیکه می‌نداخت! با تعجب گفتم: - منظورت چیه من به رها حرفی نزدم اون طفلکم خودش کلی ناراحت شد و خجالت کشید کلی ازم معذرت خواهی کرد و گفت منظور خاصی نداشته! ارغوان پوزخندی زد و گفت: - تو ساده‌ای که حرفشو باور کردی توی این موقعیتی که ما داریم همه دنبال یه فرصتن تا بهمون یه حرفی بزنن یا ضربه‌ای وارد کنن... با تعجب گفتم: - چی داری میگی داری در مورد رها حرف می‌زنی ها؟؟ مثلاً دختر خاله! ارغوان پوزخندی زد و گفت: - دختر خاله ؟؟؟؟فامیل من با آدم غریبه برام هیچ فرقی نمی‌کنه.. با تعجب نگاهش می‌کردم که با اخم گفت: - دفعه بعدی مراقب حرف زدنت باش! رفت داخل اتاقش رفت و درو محکم به هم کوبید. چقدر از این رفتارش ناراحت شدم... منم داخل اتاقم رفتم و جزومو برداشتم و شروع به خوندن کردم.. هرچقدر بیشتر قاطی این جماعت نمی‌شدم برای خودم بهتر بود. معلوم نبود با خودشون چند چند بودند. باورم نمی‌شد ارغوانی که انقدر رابطش با رها بود پشت سرش به همین راحتی حرف می‌زد... کلافه سرمو تکون دادم تا این فکر از سرم بیرون بره. بهتر بود که به فکر آینده خودم باشم ** بالاخره بعد کلی انتظار و استرس و درس خوندن روز کنکور رسید. صبح زود با استرس از خواب بیدار شده بودم. ده دفعه چک کرده بودم تا کارت کنکور و خودکار و مدادمو جا نذارم... لباسمو پوشیدم و از اتاقم بیرون رفتم. خاتون با دیدنم ابرویی بالا انداخت و گفت: - چقدر زود بیدار شدی! . @deledivane **
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - راستش استرس دارم زیاد خوب نخوابیدم خاتون چشم غره‌ای بهم رفت و گفت: - استرس داشته باشی؟؟ همه چی خوب پیش میره... بهتره یکم خودتو ریلکس کنی مگه نخوندی و آماده نیستی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - چرا... - خب دیگه... من مطمئنم که میری و خیلی هم خوب امتحانو میدی و میای... لبخندی زدم که گفت: - بشین مادر برات یه صبحونه خوب و مقوی درست کنم! پشت میز نشستم که برام یه لیوان شیر گرم کرد و جلوم گذاشت. چند لقمه نون و پنیر و گردو و خامه و عسل برام گرفت و به زور مجبورم کرد که همشو بخورم - چایی هم برات بریزم ؟ - وای نه دیگه مرسی هیچی نمی‌خوام پر پرم... خاتون با خنده گفت: - خیلی خب... ظرفی رو گرفت طرفم و گفت: - اینو بستم برای اونجا بخور یه وقتایی ضعف نکنی.... لبخندی بهش زدم ظرفو ازش گرفتم و زیر لب گفتم: - خیلی ممنون! دلم نمیومد که دستشو رد کنم.. آخه کی با خودش شکلات و بیسکویت می‌برد سر جلسه امتحان؟ از خاتون خداحافظی کردم.. و از خونه بیرون رفتم.. داشتم کفشامو می‌پوشیدم باید یه تاکسی می‌گرفتم و می‌رفتم می‌ترسیدم جا بمونم از کنکور... تو فکر بودم که یهو اردلان از کنارم رد شد و گفت: - زود باش بیا می‌رسونمت! . @deledivane
رمان شروع : ۱۴۰۳.۱۰.۱۳ خلاصه رمان: یه دخترخاله پسرخاله هستن که همدیگرو دوست دارن ولی چون باهم کل کل میکنن از بچگی همش دعواشون میشه، همه هم تو باغ بابابزرگشون زندگی میکنن، بابابزرگشون آدم مستبدیه ولی خیلی کاردانه، این دوتا رو نامزد میکنه، دوسال هم نامزدن ولی... رمان عاشقانه و غمگین 👇💚🍊 https://eitaa.com/deledivane/59178 رمان تمام شده دل دیوانه به نوشته شبنم کرمی❤️‍🔥🍉👇 https://eitaa.com/deledivane/23690 @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 تهران، تابستون ۱۳۸۷ به چشمهای نسترن نگاه کردم و با خودم گفتم خوش به حالم که همچین دختری رو پیدا کردم، خیلی ناز و خوشگله، نظیر نداره. نسترن لیوان شربت و داد دستمو گفت: خوردی منو با نگاهت، بخور خنک بشی خیلی عرق کردی خنده ام گرفت، لیوان شربت رو از تو سینی برداشتمو یه نفس سر کشیدم، وقتی تموم شد با زبونم دور لبمو تمیز کردم و گفتم -این پیش غذا بود دیگه -غذا؟ قرار شام داشتیم مگه؟ دستمو روی مچ دستش چرخوندم و گفتم: اذیتم نکن دیگه، نسترن.. -زهرمار و نسترن، الان شیش ماهه میگی میام خواستگاری، کو پس؟ چشمم به در این خونه خشک شد سروش -جوون، چشماتو بخورم که خشک و ترش خوشمزه ست -فقط به فکر خوردنی، میگم کی میای خواستگاری؟ بلند شدم کنارش نشستم، دستمو انداختم دور گردنشو چونه شو با دستم گرفتم، صورتشو چرخوندم طرف صورت خودمو گفتم -میام بابا، حاجی و حاج خانوم باید راضی بشن دیگه، صبر کن مظلوم پرسید: راضی نمیشن؟ نوک انگشتمو روی گونه اش کشیدم و گفتم: حاجی یه خورده سفت و سخته، مامانمم که برام درنظر گرفته یکی رو @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یهو غیظ کرد و گفت: کیو؟ خودم چشماشو از کاسه درمیارم بهش فشار آوردم که روی کاناپه خم شد، روش نیمخیز شدم و گفتم: دارم میسوزم نسترن، د لامصب عاشقتم، یه خورده فقط با لوندی خندید و گفت: جون به جونتون کنن آدم نمیشید، چیکار کنم؟... داشتم به وصالش میرسیدم که یهو صدای در اومد، رنگش پرید و گفت -اومدن سروش، مامان اینا -بخشکی شانس، کجا برم حالا؟ نسترن بلند شد دور خودش میچرخید، از پنجره ی اتاقش بیرون و نگاه کرد و گفت -بابا هم هست سروش پاشو بلند شدم و گفتم: چه خاکی تو سرم بریزم حالا؟ مگه نگفتی نمیان حالا حالاها؟ -اومدن دیگه چه میدونم، بدو برو تو حموم، زودباش در حموم رو باز کرد و من رفتم داخل، داشتم از حرص و عصبانیت منفجر میشدم، صدای مامان و بابای نسترن رو میشنیدم و قلبم تو دهنم بود، چند دقیقه اون تو بودم که یهو صدای باباشو شنیدم، بلند گفت -نرگس من میرم یه دوش بگیرم، شامو زود آماده کن معطل نشیم بلند شدم چسبیدم به دیوار حموم، حالا باید چیکار میکردم، کجایی نسترن؟.. نسترن بلند گفت -بابا برام چیزی که گفتم نخریدی؟ باباش کلافه پرسید: چی گفتی بخرم مگه؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -پد دیگه، حموم پر از لباسهای کثیفمه -گندتون بزنن، برو خودت بخر خب نسترن گفت: من برم بابا؟ صدای بسته شدن در اومد و فهمیدم باباش رفته، تازه نفس راحتی کشیده بودم که یهو در حموم باز شد و من با مامان نسترن چشم تو چشم شدم... وقتی مامان نسترن و دیدم آب دهنمو قورت دادم، مامانش نگاه خریداری به سرتاپام انداخت و گفت -اندفعه خوبه نسترن، سرش به تنش میارزه، معلومه از اون خانواده های بااصل و نسبه نسترن لبشو گاز گرفت و گفت -بسه مامان، سروش اخلاقتو نمیدونه حالا فکر میکنه من چکاره ام، بیا برو سروش مامانش دوباره گفت: آره بیا برو تا باباش نیومده، ولی بعدا باید مفصل باهم حرف بزنیم پسرجون خیلی از طرز برخورد مادرش تعجب کردم، تو این شیش ماه چندباری از دور دیده بودمش اما اون روز اولین باری بود که از نزدیک باهاش همکلام میشدم، از حموم اومدم بیرون و گفتم -من نسترن و دوسش دارم، قصدمم ازدواجه -میدونم پسرجون، همه نسترن و دوسش دارن، خوشگله عوضی نسترن بازم اعتراض کرد: مامان مامانش فوری گفت: یامان، هی پشت سرهم میگه مامان مامان، باشه بابا خواستگارات زیادن، خوبه؟... نسترن بهم نگاه کرد و گفت: برو دردت به جونم، بابا بیاد برامون شر درست میشه -باشه پس فعلا، زنگ بزن یادت نره... با لبخند گفت: حتما، برو @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 از مادرش خداحافظی کردم و از خونشون زدم بیرون. حرفا و رفتار مادرش خیلی برام سوال شده بود، چرا انقدر با بودنم تو خونشون راحت برخورد کرد؟ مگه میشه مادری بیخیال این کار دخترش بشه؟ بعدش خودمو گول میزدم نه بابا نمیخواسته شر بشه، تازه گفت که بعدا باید مفصل حرف بزنیم، دوباره شک میومد تو دلم که چرا گفت این بار طرفت آدم حسابیه، دوباره خودمو دعوا میکردم که نسترن خواستگار زیاد داره خب.. شک مثل خوره داشت روحمو میخورد، به خونه که رسیدم کلید انداختم تو در حیاط، اما در باز شد و فهیمه اومد بیرون، منو که دید گفت: یاالله سروش خان -سلام علیک جدیده؟ کجا میری؟ دلخور گفت: مگه برای تو مهمه؟ پوفی کشیدم و گفتم: لوندی نکن بابا، مهم نبود که نمیپرسیدم -میرم خونه ی یکی از دوستام، فردا امتحان داریم باهم درس بخونیم... اخمی کردم و گفتم -دوستت داداش که نداره؟ -گیرم داشته باشه، خوش تیپشو هم داشته باشه، خب؟ -فهیمه اون روی سگ منو نیار بالا، هی خب خب، اگه داداش داره نمیخواد بری فوری گفت: تو چیکاره ی منی؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 زبونم بند اومد، اگه شیش ماه پیش بود فوری میگفتم نامزدت، مردت اما حالا با وجود نسترن هیچ حسی به دخترخاله ام نداشتم.، وقتی سکوتمو دید گفت -دیدی؟ تو خیلی وقته هیچ کس من نیستی، برو کنار دیرم میشه دستمو گذاشتم روی در و گفتم -درکم کن فهیمه، دوستت دارم ولی الان نمیتونم تن به ازدواج بدم.. به فهیمه دروغ گفتم، مثل تموم این شیش ماه، قبلش هم عاشقش نبودم ولی از سادگی و مهربونیش خوشم میومد. فهیمه خوشگل بود فقط زیادی ساده بود، آدم نمیتونست کشفش کنه چون همیشه رو بود یکدل و یکرنگ، دانشجوی سال دوم حسابداری بود و حسابی هم درسخون، امتحانات ترم تابستونش شروع شده بود و مثل من دنبال یللی تللی نبود. پا تو حیاط باصفامون که گذاشتم وسطش وایسادم، همه جا رو خوب نگاه کردم، شیش هفت سالم بود که اومدیم اینجا بابابزرگم سه تا خونه ی دیگه تو این باغ چندهزار متری ساخت، برای مامانم و خالمو داییم هرسه تا بچه شو آورد پیش خودش، فقط یه خاله ام سوئد زندگی میکرد و هنوزم زندگی میکنه. خلاصه که دورهمی قشنگی داشتیم و خانواده دورهم جمع بودیم، مامان بزرگ که مرد و بابابزرگ تنها شد یه خورده حساسیتش بالا رفت. بعضی وقتا به بعضی چیزا گیر میداد، تصمیمات عجیب و غریب میگرفت، ما هم سعی میکردیم مراعاتشو بکنیم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 داییم فقط یدونه دختر داره، خاله ام چهارتا بچه داره، سه تا پسر یه دختر، همین فهیمه مامان و بابا هم منو ساسان و داشتن و تنها خواهرم سوسن، ساسان و سوسن از من بزرگتر بودن من ته تغاریشون بودم و نازم کلی خریدار داشت، دوسال پیش یهو بابابزرگ بازم از اون تصمیمات عجیب و غریبش گرفت و تو جمع عنوان کرد که من و فهیمه باید نامزد بشیم، فهیمه تازه دانشگاه قبول شده بود و منم خدمتم تازه تموم شده بود اولش فکر کردم شوخی میکنه اما وقتی دیدم جدیه مرتب طفره رفتم، بالاخره مجبورمون کرد چندماهی محرم بشیم و باهم معاشرت کنیم خانواده ها بدشون نمیومد، هردوتا وارث تو خانواده میموندن و ثروتشون به دست غریبه ها نمیفتاد اوایل که باهم میرفتیم بیرون هیجان داشتم، اصلا به ازدواج فکر نکرده بودم تا اونموقع، فهیمه هم شیرین زبونی میکرد و منو تا حدودی به وجد میاورد، اما بعد از هفت هشت ماه برام تکراری شد، دیگه هیچ حسی بهش نداشتم درحالیکه فهیمه حسابی بهم وابسته شده بود، دلم نمیومد بهش بگم دوسش ندارم، با نسترن که آشنا شدم دل از کف دادم و فهیمه کلا فراموشم شد.. پا تو خونه که گذاشتم مامان با دیدنم گفت: سلام پسرم، چطور این وقت روز برگشتی خونه؟ نرفتی گالری پیش بابات؟ روی مبل نشستم و گفتم: نه مامان، امروز حس و حال گالری و مشتری و مجموعه جواهرات نیست، بیخیال کنارم نشست و گفت: تو باید سروسامون بگیری، این احوالت مال بلاتکلیفی هستش.. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مامانم که اینو گفت بلند شدم و همونطور که به طرف اتاقم میرفتم گفتم: ول کن مامان، بذار اون بنده خدا زندگیشو بکنه اسیر دست من به دردنخور نشه رفتم تو اتاقمو درو بستم، یهو موبایلم زنگ خورد، نسترن بود، جواب دادم: جانم نسترن؟ با گریه گفت: ساعتت روی عسلی کنار کاناپه جا مونده بود بابا اومد دید سروش، یه قشقرقی به پا کرد که نگو و نپرس -چرا گریه میکنی حالا؟ چیزی شده مگه؟ -منو مامان و به قصد کشت کتک زد که بگید کی اینجا بوده، سروش خیلی درد دارم، وای با نگرانی گفتم: بمیره برات سروش، الان میام ببرمت درمونگاه... گفت: نه نیا، بابا خونه ست مثل برج زهرمار تو هال نشسته، بیای دعوا میشه -خب بشه، خلاف شرع که نمیخوام بکنم، دوستت دارم میخوام بگیرمت، مامانت کجاست؟ حالش خوبه؟ گریه اش شدیدتر شد و گفت -وای مامانم، بابا اول به اون شک کرد، سروش نمیدونی چقدر بهش مشت و لگد زد، من نمیتونستم براش کاری بکنم -گریه نکن نسترن یه کاری دست خودم میدما، گریه نکن عزیز من -مجبور شدم بهش بگم تو اینجا بودی، حالا چیکار کنم سروش؟ -چیو چیکار کنی؟ مگه چی میخواد بشه؟ نسترنم حرف بزن -بابام گفته حق نداری اسممو بیاری، میخواد منو بده به پسر همسایمون، سروش من خودمو میکشم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -خیل خب شلوغش نکن، مگه میتونه آخه؟ پسر همسایه تون کدوم خریه، الان خودم میام درستش میکنم -نه، تروخدا نیا، اینطرفا نیا بلند گفتم: نسترن سگم نکن، من خر عاشقتم، چطوری وایسم ببینم شوهرت میدن هیچ کاری نکنم؟ هق هقش کمتر شد و گفت -یعنی میای سروش؟ تنهام نمیذاری؟ -آره میام قربون چشمات برم، فقط گریه نکن نفس من میره ها -نفسم بنده به نفست سروش، از رفتنش حرف نزن عزیزم -فدات بشه سروش، برو صورتتو بشور خودم میام با بابات حرف میزنم، نگران نباش پرسید: پدرومادرت چی؟ میان؟ به در بسته ی اتاقم نگاه کردم و گفتم: نمیدونم، فعلا هیچی نمیدونم، ولی خودم میام، بهت قول میدم -دوستت دارم سروش لب زدم: منم دوستت دارم تلفنمو که قطع کردم دستامو گذاشتم دوطرف سرم، خدایا چیکار کنم، نه میتونم از نسترن بگذرم، نه میتونم به بقیه بگم نمیخوام با فهیمه عروسی کنم، اگه بابابزرگ میفهمید واویلا میشد، تازه خود فهیمه چی، اون خیلی دوسم داره و به ازدواج باهام دل بسته.. هرطوری بود از خونه اومدم بیرون و به طرف محله ی نسترن روندم، فعلا باید با پدرش حرف میزدم، برای بقیه اش بعد فکر میکردم... جلوی خونه ی بابای نسترن که رسیدم قلبم تو دهنم بود، اومده بودم اینجا چی بگم؟ بدون خانواده ام؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 به در کوچیک و دولنگه شون که کلی رنگش پوسته پوسته شده بود نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم، تلفن همراهم زنگ خورد، جواب دادم: بله؟ صدای فهیمه پیچید تو گوشم: سروش میای دنبالم؟ -به چه مناسبت؟ -وا، چته تو؟ یاسی میخواد با دوستش بره بیرون گفتم توام بیای چهارتایی بریم عصبی بودم بدتر شدم، بلند گفتم -خیرسرت رفتی درس بخونی نه؟ تلفن و قطع کردم و از ماشین پیاده شدم، تا حالا از این کارا نکرده بودم من، یعنی نسترن ارزشش رو داشت، یه زن چادری از کنارم رد شد و گفت -الان باباش خونه ست، نرو بعد هم ریز خندید و رفت، منظورشو نفهمیدم، تو اون محله ها برخلاف محله های ما انگار اکثر همسایه ها همدیگرو میشناختن، بالاخره دل به دریا زدم و رفتم در خونه شون رو زدم، دستمو روی پیشونیم گذاشتم و چشمامو بستم یهو در باز شد و بابای نسترن اومد بیرون، آروم گفتم: سروش منم یقه مو گرفت و پرتم کرد تو حیاط کوچیک و پر از چوب و تخته شون، کمرم محکم خورد به زمین اما آخ نگفتم باباش یهو گفت: عوضی بازی تو روز روشن؟ اومده بودی خونه ام چه غلطی بکنی؟ میدم پدرتو دربیارن -من که به زور نیومدم خونه تون، یه نفر اینجا هست که درو برام باز کرده، یه نفر که من میمیرم براش... @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
شروع رمان جدیدمون به نام عشقِ بیگانه😍👌❤️ https://eitaa.com/deledivane/68238 رمان عاشقانه و غمگین 👇💚🍊 https://eitaa.com/deledivane/59178 رمان تمام شده دل دیوانه به نوشته شبنم کرمی❤️‍🔥🍉👇 https://eitaa.com/deledivane/23690
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با تعجب سرمو بلند کردم و گفتم: - چی؟ اردلان سمت پارکینگ رفت تا ماشینشو از توی حیاط در بیاره که خاتون اومد دم در و گفت: - بلند شو مادر زود باش.. اردلان خان بیدار شد منم ازش خواستم تو رو برسونه زود برو سوار شو.. سرمو تکون دادم و گفتم: - مرسی خاتون خداحافظ سریع به سمت بیرون دویدم. جلوی در منتظرم بود در عقب ماشین رو باز کردم که با اخم گفت: - مگه من رانندتم بیا بگیر جلو بشین. با خجالت لبمو گاز گرفتم و گفتم: - باشه چشم.. در جلو رو باز کردم و نشستم که اردلان راه افتاد. نیم نگاهی بهش کردم موهاش شلخته و به هم ریخته بود ولی به نظرم اینجوری بیشتر بهش میومد. مخصوصاً با قیافه اخمو و خواب آلودش... پوزخندی روی لبم نشست. کسی صبح جرات نمی‌کرد بهش نگاه کنه - چیه نظرت گرفت منو؟؟ کی بیام خواستگاریت؟؟ با شنیدن حرفش یهو به خودم اومدم با خجالت سرمو پایین انداختم. لعنتی چقدر تیز بود که تو همون نگاه فهمید دارم دیدش می‌زنم. تو دلم به خودم فحش می‌دادم و با خودم در حال کلنجار رفتن بودم که اردلان نیشخندی زد و گفت: - همه امروز استرس امتحان دارند اون وقت تو.... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 سری تکون داد که یهو عصبی شدم و گفتم: - چه ربطی داره چون یه لحظه نگاهت کردم داری این حرفا رو بهم می‌زنی؟ اردلان برگشت طرفم نگاه عمیقی بهم انداخت و پوزخندی روی لبش نشست. سعی کردم مثل خودش با اعتماد به نفس باشم، چشم غره‌ای بهش رفتم نگاهمو ازش گرفتم که زیر لب گفت: - آخه بچه پررو هم هستی اگه خواهش خاتون نبود هیچ وقت تو رو سوار ماشینم نمی‌کردم. شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - منتش رو سر من نذار چون من به خاتون هیچی نگفتم خودش بهت گفته بود! اردلان نیشخندی زد و گفت: - باشه منم باور کردم! حسابی داشتم از دستش حرص می‌خوردم اخمامو کشیدم تو هم و به روبروم زل زدم. تصمیم گرفتم دیگه باهاش دهن به دهن نذارم. وقتی رسیدیم، آهسته تشکر کردم و از ماشین پایین رفتم که پاشو گذاشت روی گاز و با سرعت از اونجا دور شد. تو دلم فحشی بهش دادم پسر یه دیوونه وارد حوزه امتحانی شدم، گوشیو وسیله‌هامو تحویل دادم و رفتم داخل سالن بعد کلی گشتن شماره صندلیمو پیدا کردم و نشستم نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به دور و برم انداختم. چشمم افتاد به دختری که با استرس چشماشو بسته بود و تند تند زیر لب داشت با خودش چیزی رو زمزمه می‌کرد. کنکور که شروع شد نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به خوندن یکی یکی سوال‌ها و جواب دادن پاسخنامه نمی‌دونم چقدر گذشته بود، احساس می‌کردم گردنم خشک شده. . @deledivane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ماسک رو میبینی؟ 😍 ☘زنان و دختران کره ای با این ماسک عجیب غریب خودشون 10 سال 10 سال جــوون تر میکنند🧏🏻‍♀ ☄ی ماسک خونگی کاری با صورتت میکنه که مثل پنجه آفتاب میشی☀️ 🔴از موقعی که از این ماسک استفاده میکنم تموم چین چروک و لکه هام از بین رفته باورت نمیشه خودت امتحان کن👇🏻😲 http://eitaa.com/joinchat/2148794399Cbcad438a26 بدون جراحی جذاب شو😍👆
🔴بانوی کثیف و نامنظم 😳👇 همیشه کابینت هام کثیف و نامرتب بود و برنامه ایی برای تمیز کردن خونه نداشتم 😔 تــا اینــــکه با( مامان سارا ) آشــنا شـــــدم و با لیستِ برنامه نظافتی هاییِ که بصورت روزانه، بهم میده یه خونه و زندگیِ همیشه تـــــــــــــمیز و منـــــــظم دارم 😌😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2612658546C47b83ff52d
. 🔴داستان بانوی کثیف ونامنظم خوندی!؟😓☝️ پس اگه توام میخوای کمتر کــــــار کنی و بیـــشتر وقت اضاف بــــیاری و یه خونه زندگی همیشه پاکیـــــزه داشــته باشی کار های خونه ات رو با برنامـه های اینجا پیش بــــبر😎👇 https://eitaa.com/joinchat/2612658546C47b83ff52d