ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمانعشقبیگانه #پارت_۹ به در کوچیک و دولنگه شون که کلی رنگش پوسته پوسته شده بود نگ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۰
دهنشو کج کرد و گفت
-ببند دهنتو میمیرم براش، همه تون همین زرو میزنید
اون و که همین هفته شوهرش میدم بره
خون به مغزم نرسید، نسترن فقط مال من بود
بلند شدم وایسادم و گفتم:
بقیه رو نمیدونم آقای خنجری ولی من تو حرفم جدیم
-کو دنباله ات؟ کو تخم و ترکه ات؟ تنهایی که آقای جدی؟
از لحن حرف زدنش خیلی بدم اومد، ولی به خاطر نسترن گفتم
-اونام میان، شما فقط...
-زر نزن بابا، بیا برو بیرون، خواستگار نسترن آدم حسابیه
خانواده شم نسترن و روی چشمشون میذارن
-ولی نسترن منو دوست داره، مگه میشه زوری کسی رو شوهر داد؟ اصلا خودش کجاست؟
داد کشیدم: نسترن، نسترن
باباش گفت: صداتو بیار پایین من تو این محل آبرو دارم بچه مزلف
در هال باز شد و مامان نسترن اومد بیرون، بهش نمیومد کتک خورده باشه
آروم گفت: نسترن نمیتونه بیاد، چی میخوای؟
-چی میخوام؟ معلوم نیست؟ میگم دوسش دارم، نسترن بیا
مامانش اومد جلوم دستمو گرفت و گفت:
برو پسرجون، شوهر من عصبیه یه کاری دستت میده ها
یهو یه نفر گفت: کجا بره؟ من نمیخوام زن احمد بشم، من سروش و میخوام...
بابای نسترن به طرفش رفت، اعصابم داشت از این سیرک مسخره داغون میشد
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۱
کلافه گفتم
-نزنش آقای خنجری، مشکلت با من چیه؟ لامصب چی کم دارم من؟ اندازه ی پسر همسایتون هم نیستم؟
ماشینمو نگاه، لباسامو..
برگشت طرفمو گفت:
دختر منم کم ارزش نداره، الان خواستگارش میخواد یه خونه و یه مغازه به اسمش کنه تو چی؟
واقعا داشت حالم بهم میخورد،
با نفرت گفتم:
ما پولداریم، اونقدری هست که چشم شما رو لااقل پر کنه...
طعنه تو جمله ام کاملا معلوم بود،
باباش گفت:
تیکه میندازی؟ تو اومدی خونه ی من، من که نیومدم دنبالت
یهو زدم زیر همه چیز، در شان من و خانواده ام نبود با این آدما اره بدم تیشه بگیرم،
به طرف در حیاط رفتم و گفتم:
ببخشید که اومدم، بدینش به همون خواستگارش، ولم کنید بابا
طوری تربیت نشده بودم کسی تحقیرم کنه اما پدر نسترن داشت این کارو میکرد،
از خونه شون که اومدم بیرون به این فکر کردم باید خانواده مو پدربزرگمو بیارم پیش این آدم؟
همش به پول فکر میکنه مردک...
سوار ماشینم شدم و از اونجا دور شدم،
خیلی دلم میخواست به چشمهای نسترن فکر نکنم، لحظه ی آخر حتی نگاهشم نکردم،
تو خیابون بودم که تلفنم زنگ خورد، نسترن بود، جواب دادم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۲
-چی شده؟
-تو بگو چی شده؟ کجا رفتی یهو؟
-میموندم که چی بشه؟ بابات لجن مالم کنه نسترن؟
-شوهرم میده میرما، سروش؟
-شوهر نکن خب، مگه میشه کسی رو به زور شوهر داد؟ اونم الان؟
-سروش، همین؟ خودم شوهر نکنم؟ این بود میگفتی سروش بدون تو میمیره؟
-زر زدم بابا، برو زن پسر همسایتون شو خیلیم بهم میاین، خونه و مغازه هم داره دیگه چی میخوای؟
دلخور پرسید
-تو چیکار میکنی اونوقت؟
-من؟ هیچی الان که میخوام برم پیش فهیمه، باید با دوستاش بریم بیرون،
بعدش هم میرم گالری پیش بابا و ساسان
-خیلی مسخره ای، بی معرفت بی وجود...
تلفن که قطع شد پرتش کردم روی صندلی و گفتم
-نمیشه دیگه نسترن، با این پدر و مادری که تو داری بخدا نمیشه
به فهیمه زنگ زدم، جواب نمیداد،
پیام دادم:
کجایی؟ میخوام بیام
دو دقیقه بعد جواب داد: نمیخواد
جواب دادم:
بفهمم با پسر تنها رفتی بیرون میکشمت
بازم جواب داد:
تو چیکاره ی منی؟
شماره شو گرفتم، این بار جواب داد: بله؟
-انقدر تکرار نکن تو چیکاره ی منی؟ خودت نمیدونی؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_154
- برو مادر از امروز میتونی یه نفس راحت بکشی.
با خنده گفتم:
-؛اتفاقاً اشتباه میکنین از امروز کلی استرس دارم تا روزی که جواب کنکور بیاد..
از پلهها رفتن بالا لباسامو عوض کردمو گوشیمو برداشتم شماره میلاد رو گرفتم که جوابمو داد.
- سلام عزیزم خوبی؟
- سلام آبجی مرسی تو خوبی؟؟
- قربونت برم آره خوبم کجایی؟
- سر کارم...
لبخندی روی لبم نشست و گفتم:
- کی میری خونه؟
- برای چی؟
- بهم بگو کار دارم...
- دو ساعت دیگه میرم بگو برای چی پرسیدی؟
خندهای کردم و گفتم:
- هیچی میخوام بیام ببینمت دلم برای تو و مهلا یه ذره شده...
- واقعاً میگی آبجی میخوای بیای؟
- آره عزیزم...
- مهلا اگه بفهمه از خوشحالی سکته میکنه
خندیدم و گفتم:
- باشه پس من بعد از ظهر یه سر میام دیدنتون از خونه نری بیرون...
- نه خاطرت جمع باشه توی خونم به مامان و بابا بگم؟؟؟
- نه بهشون هیچی نگو خودم بیام میبیننم دیگه
میلاد آهسته گفت:
- باشه پس فعلاً خداحافظ...
- برو به کارت برس عزیزم خداحافظ...
گوشیو قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم. هنوز با مامان و بابا کنار نیومده بودم و نمیتونستم ببخشمشون ولی بیشتر از اینم تحمل دوری از خانوادم رو نداشتم...
مخصوصاً مهلا و میلاد.... آخ که چقدر دلم براشون تنگ شده بود.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_153
سرمو بلند کردم و گردنمو یکم به چپ و راست چرخوندم حسابی ضعف داشتم چشمم افتاد به ظرفی که خاتون بهم داده بود، فوراً درشو باز کردم و یه شکلات گذاشتم توی دهنم و نفس عمیقی کشیدم آخ که چقدر بهش احتیاج داشتم...
دوباره برگشتم سر برگم و بقیه رو جواب دادم.
کم کم سالن داشت خالی میشد که امتحانمو تموم کردم.
چند تا سوال رو شک داشتم و چند تا رو هم به کل بلد نبودم.
بقیه رو هم نمیدونم که درست جواب داده بودم یا غلط ولی هرچی که بود دیگه حالم داشت به هم میخورد.
از جام بلند شدم ظرف میوهمو برداشتمو بعد تحویل دادن پاسخنامه از سالن بیرون رفتم.
سرم به شدت درد میکرد از سر خیابون یه تاکسی گرفتم و مستقیم سمت خونه رفتم.
نزدیک ظهر بود.
خاتون توی آشپزخونه داشت آشپزی میکرد... همین که درو باز کردم و منو دید با خوشحالی جلو اومد و گفت:
- سلام مادر خوبی ؟؟چی شد امتحانت چطور بود؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- سلام خاتون بد نبود ولی فکر نکنم قبول بشم...
خاتون با ناراحتی گفت:
- آخه برای چی؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- نمیدونم فکر میکنم خیلی سخت بود چند تا رو هم که اصلاً جواب ندادم...
- نه مادر بد به دلت راه نده... من کلی برات نذر و نیاز کردم از وقتی هم که رفتی یکسره دارم زیر لب برات ذکر میگم، مطمئنم که قبول میشی و رتبه خوبی هم میاری.
سرمو تکون دادم و گفتم:
- خدا کنه همینجوری که شما میگی باشه... میرم بالا لباسامو عوض کنم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۳
-نه نمیدونم، بگو تا بدونم، دوسال پیش محرم شدیم همو بشناسیم، نشناختیم یعنی؟ من علاف توام؟
-من آمادگی ازدواج ندارم الان
-پس چی میگی الان؟
وقتی فهیمه اینو گفت جوابی نداشتم بدم،
میگفتم عاشقم اما نه عاشق تو، عاشق نسترنم،
با توجه به شناختی که ازش داشتم میدونستم همون لحظه میره و پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه،
آره با تمام وجودم عاشق نسترن بودم، یه لحظه چشماش از جلوی چشمام دور نمیشدن،
شاید میدونست اینطوری بیشتر عاشقش میشم که نه زنگ میزد نه جوابمو میداد،
اما نمیدونست من سروشم، انقدر خوددارم که اگه مصلحت باشه تو عشقش بمیرم هم سراغش نمیرم..
به کافه که رسیدیم ماشین و پارک کردم و گفتم
-امروز دیگه تمومش میکنیم فهیمه، البته اگه تو راضی باشی
-چیو تموم میکنیم؟
التهاب صداش نشون میداد نگران شده،
گفتم: این دوری رو
نفس راحتی کشید و گفت: بترکی
بعد هم پیاده شد، لبخند کمرنگی زدم و پیاده شدم، تو کافه روبروی هم که نشستیم گفتم
-سفارش امروز با تو
-من که میدونی فقط هات چاکلت داغ میخوام از اونا که داغی اش گلو رو میسوزونه
-تو این هوا، وسط تابستون؟
-زیر نور خورشید که ننشستیم، شکر خدا اینجا مثل یخچاله
-باشه، خب من چی؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴
-تو، بذار بگم، یه بستنی پروپیمون میوه ای یا نه، معجون
-آ باریکلا، اولش داشتی گند میزدی ولی بعد درستش کردی
سفارش دادم و گفتم:
فهیمه، کاش باهم از بچگی تو یه خونه بزرگ نشده بودیم اونوقت راحت تر میتونستیم برای ازدواج تصمیم بگیریم نه؟
-نه، اینطوری که بهتره، خیالمون راحته که همو میشناسیم
پرسیدم: یعنی تو الان مطمئنی که منو میشناسی؟
به پشتی صندلی تکیه داد و گفت
-تو چته سروش؟ چی میخوای بگی که همش پشت این حرفای بی سروته قایمش میکنی؟
با خنده ی آبکی گفتم:
چیزی نمیخوام بگم، منظورم اینه دوست داشتن و عشق از نشناختن میاد، از یهویی دیدن
-پشیمونی؟ دوسم نداری؟
خیلی یهویی پرسید، کافی بود طفره برم تا بلند بشه بره و همه چیز خراب بشه، آینده ی آرومی که تو ذهنم برای خودم ساخته بودم،
فوری گفتم: دوستت دارم فهمیمه، بخدا دوستت دارم
-پس چی؟ شیش ماهه باهام سرد شدی هیچی نگفتم، قبلش هم همچین گرم نبودی ولی بودی،
گاهی، سرخوش، ناراحت، هرچی که بودی داشتمت، این شیش ماه آخر اصلا انگار نه انگار من نامزدتم، حالام که...
پریدم وسط حرفش:
حالام چیزی نشده، همینطوری گفتم
فهیمه چیزی نگفت، برای اینکه بابابزرگ چیزی نفهمه ناچار گفتم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_155
نگاهی به ساعت انداختم، باید زودتر بیرون میرفتم.
دلم میخواست برای مهلا یکم خرید کنم و بعد به دیدنش برم.
سر میز ناهار بودیم نگاهی به اردشیر انداختم که داشت غذاشو میخورد.
همین که از سر میز بلند شد، منم فوراً بشقابمو پس زدم و بلند شدم و پشت سرش رفتم بیرون وارد سالن اصلی که شد گفتم:
- ببخشید؟
برگشت سمتم و گفت:
- بله؟
- میشه امروز برم خونه پدرم؟
اردشیر ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چی شد یهو دلت براشون تنگ شد؟
اخمی روی پیشونیم نشست و گفتم:
-نه برای اونا که هیچ وقت دلم تنگ نمیشه.. با کاری که با من کردن منتها دلم برای خواهر و برادرم تنگ شده...
اردشیر سری تکون داد و گفت:
- شبو میمونی ؟؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- بمونم؟
اردشیر شونهای بالا انداخت سرشو آورد جلو و کنار گوشم گفت:
- تو که برای من استفادهای نداری میخوای بمونی هم بمون...
نگاهش کردم که نیشخندی زد و گفت:
- شوخی کردم
اخمامو کشیدم توی هم و گفتم:
- پس شبا هم میمونم...
- امروز کنکور دادی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- بله...
- چطور بود؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_156
- بد نبود دیگه هرچی که بلد بودم رو جواب دادم...
- خیلی خوب میتونی بری اگه خواستی دو سه روزی هم میتونی بمونی...
- باشه پس خبرشو میدم
- خیلی خوب...
اردشیر که از خونه رفت بیرون با ذوق به طبقه بالا رفتم و چند دست لباس برداشتم و توی ساکه کوچیکی گذاشتم
کارت خرید و گوشیمو هم برداشتم و رفتم طبقه پایین همه غذاشونو خورده بودن و خاتون مشغول جمع کردن میز بود..
با دیدنم با تعجب گفت:
- جایی میری؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- بله میرم خونه بابام
خاتون یهو لبخندی روی لبش نشست و گفت:
- جدی چقدر خوشحالم کردی تصمیم خیلی خوبی گرفتی...
لبخندی زدم و گفتم:
- خیلی ممنون راستش دیگه نتونستم طاقت بیارم دلم حسابی برای خواهر و برادرم تنگ شده
خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت:
- برای پدر و مادرت چی؟
سرمو انداختم پایین و آهسته گفتم:
- چی بگم والا...
خاتون لبخندی زد و گفت:
- بیا اینجا بشین کارت دارم...
با تعجب گفتم:
- منو ؟
- آره دیگه با توام..!
پشت میز نشستم که خاتونم کنارم نشست دستمو گرفت و گفت:
- واسه چی ازشون ناراحتی؟..
با تعجب گفتم:
- مشخص نیست؟؟
- نه میخوام دلیلشو خودت بهم بگی...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خب... خب به خاطر اینکه مجبورم کردن با اردشیر خان ازدواج کنم.
سرمو انداختم پایین که خاتون پوزخند صدا داری زد و گفت:
- دختر جان فکر کردی من این موها رو توی آسیاب سفید کردم؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- منظورتون چیه ؟
خاتون ابرویی بالا انداخت و گفت:
- دیگه هر کسی نفهمه من که خوب میفهمم تو و اردشیر خان زن و شوهر نیستین
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمانعشقبیگانه #پارت_۱۴ -تو، بذار بگم، یه بستنی پروپیمون میوه ای یا نه، معجون -آ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۵
-آخر همین هفته بیایم قرار عقد رو بذاریم عروس خانوم؟
چه زوری داشتی بابابزرگ من خبر نداشتم، لبخند زد ولی نگام نمیکرد، با منو زدم به ساعد دستشو گفتم:
بیایم یا نه؟
منو رو از دستم گرفت و گفت
-نکن زشته، بیایید بابا
-اوهو، همچین میگه بیایید بابا انگار من الان اینجا پس افتادم
-نیفتادی؟
صداش، نگاهش، لبخندش جذبم نمیکرد اما گفتم:
نه، اونجا پس افتادم...
این بار بلند خندید، دست خودش نبود من کلا شوخ طبع بودم، تو فامیل معروف بودم..
وقتی داشت میخندید تو دلم گفتم:
چرا بابات به جای اینکه یه کارخونه دار یا تاجر معروف باشه باید اون عملی به دردنخور باشه نسترن؟
چرا مامانت باید مثل لاتای چاله میدون حرف بزنه؟ چرا تو دختر اون خونه ای؟ چرا نسترن؟
در کمال بی رحمی آرزو کردم کاش فهیمه دختر اون خونه بود و نسترن دخترخاله ی من..
از کافه که اومدیم بیرون قول و قرار خواستگاری رو باهم گذاشته بودیم،
فهیمه رو که رسوندم خونه ناخودآگاه کشیده شدم سمت محله شون، دست خودم نبود،
به خودم که اومدم دیدم سر کوچه شون نشستم و دارم به مسیری که همیشه میومد نگاه میکنم، چیکار میتونستم بکنم؟
ربع ساعت نگذشته بود که اومد از خونه بیرون، تا دیدمش ماشین و روشن کردم و راه افتادم،
اما تو خیابون وقتی به آیینه ی ماشینم نگاه کردم دیدم یه ماشین افتاده دنبالش،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۶
نتونستم فقط نگاه کنم، اون هنوز نسترن من بود، پارک کردم و پیاده شدم، این بار منو دید،
دوییدم سمت ماشین مزاحم، با لگد زدم به آینه بغلش، طرف پیاده شد و گفت
-چته وحشی؟ آینه رو شکوندی
-من چمه؟ الان که گردنتو شکستم میفهمی چمه
مردم دورم جمع شدن، نسترن صدام زد:
نکن سروش، دعوا نکن
تو دلم گفتم: قربون سروش گفتنت، بازم صدام کن دختر
اما رو بهش داد کشیدم: برو بشین تو ماشین، زودباش
چیزی نگفت، به طرف ماشینم رفت، برگشتم به پسره گفتم
-برو خدا رو شکر کن مردم نذاشتن وگرنه خونتو میریختم
-برو بذار باد بیاد بابا
عصبانیم کرد، خودمو خلاص کردم و به طرفش دوییدم، با کله کوبیدم وسط پیشونیش،
اونم نامردی نکرد با یه لیوان زد تو سرم، خون سرازیر شد، مردم جدامون کردن و هرکدوم به راه خودمون رفتیم،
تو ماشین که نشستم نسترن گفت
-وای خاک به سرم سروش، سرت داره خون میاد
یه دستمال گرفتم روی سرم و گفتم:
نکن بابا، خون میاد
-چیه؟ اصلا مگه تو پیام ندادی دارم میرم؟ الان چی میگی؟
دستش و گذاشت روی دستگیره ی در ماشین گفتم: نسترن دستتو برنداری و سرجات نشینی بخدا جفتمون و میکشم، بتمرگ سرجات...
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥