eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.4هزار دنبال‌کننده
153 عکس
90 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #287 دلو زدم به دریا و گفتم : مرکزید آقای موسوی؟ _ بله. تازه رسیدم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 تا موسوی گفت بفرمایید پریدم تو و درو بستم. اینقدر سریع و ناگهانی این کارو کردم که شوکه شد. با بهت سلام کرد و گفت : خوبید خانم یاقوتیان؟ نفس عمیقی کشیدم. یکم خودم رگ کنترل کردم و گفتم : سلام آقای موسوی. بله خوبم. _ بفرمایید بشینید. همچنان متعجب بود.رفتم روی همون مبل تک نفره همیشگی نشستم. سرش توی سیستم بود. یکم که گذشت بی مقدمه گفت : فیلم های دیشب ضبط نشدن؟ یا پاک شدن؟ دل آشوبه گرفتم. اگه میگفتم سروش پاکشون کرده یعنی باور می کرد؟ _ آقای موسوی، دیشب یه سری اتفاقات خیلی عجیب افتاد. امیدوارم حرفم رو باور کنید. نگاه از صفحه مانیتور برداشت و به من دوخت. _ بفرمایید. می شنوم. ماجرا رو با جزئیات براش تعریف کردم. حتی وسطاش یکم حالم بد شد. هرچی می گفتم بیشتر اخماش می رفت تو هم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #288 تا موسوی گفت بفرمایید پریدم تو و درو بستم. اینقدر سریع و ناگ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 آخر حرفام، یکم خیره نگاهم کرد و گفت : آخه خانم یاقوتیان، چه جوری قفل درو باز کرده. بچها صبح چک کردن.قفل سالم بود. درم بسته. خب حداقل باید می شکست مگه نه؟ این حرفش یعنی شک! یعنی باورم نداشت آه کشیدم. لبخند تلخی زدم و گفتم : می دونستم شاید باور نکنید. ولی من هرچی که گفتم حقیقت بود. _ جسارت نکردم. حرف شما رو باور می کنم. میگم ولی آخه حتی در اتاق باز هم نشده بود. _ احتمال نمی دید شاید خیلی حرفه ای عمل کرده یا کلید داره؟ _ چه کلیدی؟ ما حواسمون جمعه. از کجا کلید آورده. _ نمی دونم. آقای موسوی وقتی آدمی که چند ماهه اینجا بستریه، یهو زبون باز می کنه این یعنی چی؟ یعنی هر احتمالی هست. هرچیزی ممکنه. هرکاری ازش بر میاد. منو تهدید به مرگ کرد آقای موسوی. می خواید از کنار این مسئله ساده رد بشید؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #289 آخر حرفام، یکم خیره نگاهم کرد و گفت : آخه خانم یاقوتیان، چه ج
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ نه ساده رد نمی شیم. _ آخه حرفاتون اینو نشون می ده _ یکم باورش سخته که سروش حرف زده باشه. و اینقدر دقیق هم... کلافه شدم و پریدم وسط حرفش : باشه آقای موسوی مشکلی نداره. باور نکنید. من یک ماه آزگار از زندگی و شب و روزم زدم اومدم و رفتم. حتی وقتی استاد بهم گفت قبولم و دیگه نیاز به کاری نیست بازم وجدانم اجازه نداد کارم رو نصفه ول کنم. تمام مدت شما در جریان همه چیز بودید حالا اینقدر ساده دارید از کنار حرفام رد می شید. من اگر بتونم همچنان ادامه می دم تا حرفام ثابت بشه و بفهمم دارن چی کار می کنن. خیلی ممنون. از جام بلند شدم و خواستم برم سمت در که صدام زد. _ خانم یاقوتیان چرا عصبانی می شید؟ بنده که چیزی نگفتم. _ دیگه چی می خواستید بگید؟ هرچی گفتم گفتید امکان نداره. باورش سخته. فقط واسه اینکه فیلم ندارم. این یعنی این مدت حرف های من برای شما سندیت نداشته. و این وسط هیچ اعتمادی شکل نگرفته. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #290 _ نه ساده رد نمی شیم. _ آخه حرفاتون اینو نشون می ده _ یکم باو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ ممنون آقای موسوی بابت این مدت همکاری. خدانگهدار. _ صبر کنید خانم یاقوتیان. حرف شما برای من سند هست. اما ما نیاز به مدرک داریم برای اثبات چون من فقط مسئول اینجام. پرونده های بیمار ها برای بستری شدن یا بیرون رفتن از اینجا فرستاده می شن به جای دیگه. من باید مدارک رو در اختیارشون بذارم تا بتونم سلامت سروش امینی رو ثابت کنم. یا اقدامات لازم انجام بشه. بدون مدرک چی کار کنم؟ _ اگه فقط همینه خب دوباره مدرک جمع می کنیم. _ مگه نمیگید شما رو تهدید کرده خب اینجوری زندگیتون ممکنه به خطر بیفته متاسفانه هیچ جا هم نمیشه شکایت کرد. چون سروش در حال حاضر از نظر پزشکان، یک بیمار روانیه و عادیه که حتی شما رو تهدید به مرگ یا قتل کنه. از نظر قانون، تا خوب نشده، فقط نباید بذاریم ازاد شه. با عجز گفتم : ولی سروش از نظر روانی سالمه نوچی کرد و گفت : می دونم خانم یاقوتیان. ولی اینو ما می دونیم و قبول داریم. نه اونا. منم الان برم با سروش حرف بزنم قطعا تاثیری نداره. کسی هم جز شما شاهد ماجرا نبوده که بیاد دادگاه و شهادت بده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۲ پوزخندی زدم و با دل‌پُری گفتم: _خوبه ... دارین یکم پیشرفت م
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 زیر لب زمزمه کردم و خوندم: _باز در کلبه‌ی تنهایی خویش.. عکس روی تو مرا ابری کرد. عکس تو خنده به لب داشت ولی... اشک چشمان مرا جاری کرد! _با فکر به کدوم خری میخونی؟ صدای بلند علی شونه هامو بالا پروند. پوزخندی زدم و گفتم: _با فکر به همون خری که نمیدونی خودت! اخم‌های محمدعلی تو هم تر از قبل شد و گفت: _آنا حوصله‌ی بحث ندارم. بلندشو لباس و وسایلتو جمع کن بریم خونه جدید. سمت اتاقم رفتم و درحالی که شالم رو در میاوردم، گفتم: _از اول میگفتی. ننه بابات امشب میان خونه تبریکی بگن. با کنایه گفت: _خبر دارم. ده دفعه به گوشیت زنگ زدن جواب ندادی. آخر به من زنگ زدن که گفتم گوشیت خاموشه تا نگران نشن. نگاهش کردم، خسته، شکست‌خورده، بی‌حال...لبخند زدم: _نگران چی نشن؟ زندگیِ مشترکمون؟ داد زد: _چه مرگته آنا؟ میخوام فقط بدونم چته؟ مگه تو زندگیمون چی کم داریم که اینجوری میکنی؟ سکوت کردم و لب روی هم فشردم. خسته بودم، خستگی‌من، پر از فریاد بود. به اتاقم رفتم و چندرغاز لباسی که تو کمدها چیده بودم جمع کردم. لاشه‌ی منفجر شده‌ی گوشیم رو جمع کردم و تو جیبم انداختم. باید میرفتم تعمیرگاه و روشنش میکردم. اطلاعات زیادی داخلش داشتم که باید منتقل میشد. قبل از اون اطلاعات، شماره و خطی که به مهراب دادم توی این گوشی بود. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #291 _ ممنون آقای موسوی بابت این مدت همکاری. خدانگهدار. _ صبر کنید
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خودمم فکرم مشغول شد. چه جوری حرفام رو ثابت می کردم بهشون؟ به فکر این افتادم که برم سراغ سروش. ولی ریسک بود.می ترسیدم. اما احتمال داشت که حرف بزنه؟ اگه حرف می زد خیلی خوب می شد. می تونستم ازش مدرک بگیرم. موسوی داشت حرف می زد ولی نمی فهمیدم چی میگه. دلو زدم به دریا و گفتم : می خوام برم پیش سروش. شوک شد. _ مطمئنید؟ _ بله. بلند شدم که برم، گفت : تنها نرید خطرناکه _ اگر کسی بیاد ممکنه حرف نزنه. _ نمی شه هم تنها بذاریم برید _ یکی بیاد پشت در وایسه. _ من الان یکی از بچها رو می فرستم. سری تکون دادم. گوشیم رو روی حالت ضبط تنظیم کردم. و رفتم سمت اتاقش. قلبم داشت میومد توی دهنم. صداش هنوز یادم نرفته بود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۳ زیر لب زمزمه کردم و خوندم: _باز در کلبه‌ی تنهایی خویش.. عکس
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 علی که دید ساکتم و دارم به سمت در میرم بیشتر شیر شد و پوزخند زد: _کافیه بابام بفهمه منو مجبور کردی خونه جدید بخرم. انقدر اذیتت کنه که تلافیِ این دو روزی که اذیتم کردی از سرت در بیاره. سرد نگاهش کردم. عسل رو میخواست؟ من براش تکراری شده بودم؟ عشقِ نافرجامش بودم که به دست کس دیگه‌ای زن شده بود؟ باشه! قبول..! من که از اول ترد شده بودم. از همون ابتداش مثل موش‌آزمایشگاهی خانوادم هر بلایی دلشون خواست به عنوان بچه‌اول سرم آوردن. بعد از اونهمه دردی که با ازدواج اجباری تحمیلم کردن، حالا میخوان عسل رو به کسی بدن که دوستش داره، یعنی شوهر من! نه که خوشبختی خواهرم رو نخوام، ولی خوشبختیش با بدبختیِ من یکیه. نگاهی بیحال و سردم کار خودش رو کرد چون سرشو پایین انداخت. خدا باید به این مخلوقاتش دو تا چیز میداد. یکی ترس، یکی خجالت! متاسفانه هردو تو وجود این آدم نیست. با هم از خونه مجردیش بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. تا رو صندلی نشستم دستمو تو دستاش گرفت و بالا آورد. بوسه‌ای زد و به‌نرمی گفت: _ببخشید عزیزم! بابات همه‌ی کارهایی که کردم معذرت میخوام. از قصد نبوده. هیچوقت حتی فکرشم نکن که من به عشقِ‌زندگیم آسیبی برسونم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۴ علی که دید ساکتم و دارم به سمت در میرم بیشتر شیر شد و پوزخن
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 بی‌تفاوت و خنثی بودم. چرا آدمها فکر میکنن اگه کسی چیزی رو به روشون نمیاره از خنگ بودنشه؟ از ندونستنشه؟ من میدونستم. دلم میخواست داد بزنم که میدونم. همه‌چیز رو میدونم. میدونم که عسل عاشقته.. میدونم که درگیر عشق ممنوعه‌ی خواهرم شدی. دلم میخواست همه‌ی حرفا رو تو صورتش بالا بیارم ولی نمیشد! اگه اینکارو میکردم نهایتا با وقاحت میگفت که مهریه‌ات رو ببخش تا طلاقت رو بدم. اگه اینکارو نمی‌کردم ایندفعه واقعا روش تو روم باز میشد و علنا جلوی چشمم با خواهرم عشقبازی میکرد. پس اینکارا فایده‌ای نشد. باید انتقام میگرفتم. بهترین کاری که میتونستم در حق خودم و خودش بکنم انتقام گرفتنه. سِر شده گفتم: _لطفا حرکت کن! باید موبایلمو عوض کنم. سری تکون داد و آب دهنشو قورت داد: _باشه عزیزم.. قربونت بشم پس کی میخوایم بچه‌دار بشیم؟ ناباور نگاهش کردم و خنده‌ای کردم. ماشین رو روشن کرد و ادامه داد: _من و تو عاشق همدیگه‌ایم. چرا نباید بچه‌دار بشیم؟ پس بچه‌ی عسل چی؟ تا حالا علی چیزی درباره‌ی بچه نگفته بود. حالا یدفعه چخبر شده؟ یعنی این حرفش معنیش چی میتونه باشه؟ نکنه میخواد حامله‌ام کنه و بچه دار بشم تا وقتی که عسل رو زن‌دوم خودش کرد پابند زندگیش بشم و نتونم چیزی بگم؟ عمیقا تو فکر رفتم و محمدعلی هم دیگه حرفشو ادامه نداد. منم پی‌اش رو نگرفتم. چشمم که به موبایل فروشی افتاد سریع گفتم: _وایستا وایستا همینجا..موبایلمو عوض کنم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #292 خودمم فکرم مشغول شد. چه جوری حرفام رو ثابت می کردم بهشون؟ به
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 تا درو باز کنم جون دادم. با اینکه شاید ته دلمم می دونستم الان باز همون سروشیه که نه حرف می زنه نه عکس العملی نشون می ده. ولی بازم ازش می ترسیدم. درو تا آخر باز کردم. دستم از بس می لرزید که مجبور شدم سریع بندازمش کنارم. نگاهش کردم روی تخت نشسته بود و زانو هاش رو بغل گرفته بود. و حتی برنگشت نگاهم کنه. دلم می خواست برم یقش رو بگیرم و هرچی از دهنم در میاد نثارش کنم. ولی می دونستم که فایده نداره. فقط کارو خراب تر می کنم. باورم نمی شد که اون همه دل و جرئت داشتم. چطور جرئت کردم بلند شم برم اونجا، با وجود اینکه همون صبح ماشینم رو پنچر کرده بود. در حالی که خودشم پاشو از اونجا بیرون نمی ذاشت. موبایل یا راه ارتباطی هم نداشتن. نمی دونم چقدر تو همون حالت بودم و داشتم فکر می کردم،که با صدایی از بیرون به خودم اومدم. درو تا نیمه بستم. خودم رو به خدا سپردم و رفتم داخل آروم قدم بر می داشتم. انگار آماده بودم هرلحظه که تکون خورد، بدوم به سمت در. تا وسطای اتاق رفتم و وایسادم. باید فاصلم رو باهاش حفظ می کردم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #293 تا درو باز کنم جون دادم. با اینکه شاید ته دلمم می دونستم الان
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 هیچ حرکتی نمی کرد و باز چیزی هم نمی گفت. نفس عمیقی کشیدم. با خودم گفتم من که تا اونجا رفتم. دیگه منو دیده، پس بهتره حرفام رو بهش بزنم. ترسم رو کنترل کردم و گفتم : ببین. آقا سروش. من نمی دونم کی هستی، چی هستی. از کجا اومدی. هدفت چیه. متاسفانه این مدت نتونستم اینا رو ثابت کنم. ولی تا همین امروز چندین بار بهت بگم که برای چی اینجام و قصدم چیه. من نه می خواستم برنامه هات رو بهم بزنم، نه خصومت شخصی باهات داشتم. من فقط یه پزشک معالج بودم که ماموریتم خوب کردن حالت بود. که همونطور که مطمئن شده بودم از قبل، حالت از منم بهتره و سالم تری. و با کاری که کردی، من دیگه نمی تونم حرفام رو بهشون ثابت کنم. نمی دونم کی هستی انصاف و وجدان داری یا نه ولی با این کارت داری زندگی منو به باد می دی. موقعیت کاریم رو خراب می کنی. من به خواست خودم اینجا نیومدم. مجبور شدم. ولی به مرور زمان واقعا دل به کار دادم و دلم می خواست صحیح و سالم از اینجا بری بیرون بغضم گرفت و صدام شروع کرد به لرزیدن _ این جواب کارای من نبود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۵ بی‌تفاوت و خنثی بودم. چرا آدمها فکر میکنن اگه کسی چیزی رو
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 ترمز رو کشید و گفت: _چه مدلی میخوای؟ بگو خودم میرم میگیرم _نمیشه. خودم باید برم. _چرا نشه؟ بده بابا چرا خودتو اذیت میکنی؟ میترسیدم که تا سیمکارتمو مینداره مهراب زنگ بزنه. سعی کردم خونسرد رفتار کنم. مگه اون وقتی داشت شکم خواهرمو بالا میاورد انقدر راحت نبود؟ انقدر معمولی کارشو انجام نداد؟ اخمی کردم و از ماشین پیاده شدم. رو بهش از شیشه گفتم: _از اونجایی که به تو اعتمادی نیست دوباره چشمت دختری رو نگیره خودم میرم. شوکه نگاهم کرد. پوزخندی زدم و بی‌اهمیت بهش سمت موبایل‌فروشی رفتم. گوشی خرد و خاکشیر شده‌ام رو از جیبم در آوردم و با تاسف نگاهش کردم. جلوی موبایل فروشی، دختر کوچیکی فال حافظ میفروخت. لبخندی بهش زدم و لپش رو کشیدم: _سلام عزیزم. فالی چنده؟ با اون چهره‌ی بچگونه و ملیح، لبخند دندون نمایی زد و ذوق‌زده گفت: _سلام خاله. فالی فقط هزار تومن. خیلی کمه میشه بخرید؟ یاد عسل افتادم، یاد مهراب... چی میشد اگه مشکلات زندگیم حالت طبیعی به خودش میگرفت؟ لبخند تلخی زدم: _اگه فالم خوب در بیاد ۱۰۰تومن جایزه داری پیشم. ولی اگه بد بیاد هزار میدم. قبوله؟ جیغی از ذوق کشید و بلند بلند گفت: _هیع! واقعا؟ ۱۰۰تومن؟ یعنی اندازه صد تا مشتری؟ باشه خاله... ایشالا همش برات خوب در بیاد. مگه چند سالش بود که مجبور به اینجا بودنه؟ شدیدا دلم میخواست که این بچه‌ی شش‌ساله‌ی بانمک و خوشگل، با اون دندونای خرگوشی دختر من و مهراب بود! چه مرگم شده بود که طلاق گرفتم؟ قلبم درد گرفت و دستمو رو سینم گذاشتم. با خنده‌ی تصنعی گفتم: _مرسی عزیزم. حالا یه فال بردارم؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۶ ترمز رو کشید و گفت: _چه مدلی میخوای؟ بگو خودم میرم میگیرم
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 تند تند سرشو تکون داد و جعبه‌ی فال رو جلوم گرفت. چشمامو بستم و با ناامیدی برای رسیدنِ دوباره به مهراب، نیت کردم. دستمو تو جعبه کردم و فالمو برداشتم: _درختِ دوستی بنشان که کامِ دل به بار آرد نهالِ دشمنی بَرکَن که رنج بی‌شمار آرد چو مهمانِ خراباتی به عزت باش با رندان که دردِ سر کشی جانا، گرت مستی خمار آرد اگر می خواهی به مراد دل خود برسی با همه مهربانی و دوستی کن و کینه را از دل بیرون بریز که بیش از حد باعث آزار خودت می شود. از عمر و فرصتی که خدا در اختیارت نهاده نهایت استفاده را ببر زیرا که گردش روزگار می ماند و انسان رفتنی است. حاجتی که در دل داری از خدا بخواه که روا خواهد شد. اشک از چشمم ریخت. بهش میرسم؟ به مهرابم...عزیزم..میرسم؟ محکم لپ دختربچه‌ی فال‌فروش رو بوسیدم و صد تومنی ای بهش دادم. با ذوق گفتم: _خیلی فالم خوب اومد. مرسی عزیزم. با خجالت گفت: _خاله...میشه یه لحظه خم بشین سمتم؟ فکر کردم میخواد چیزی در گوشم بگه ولی وقتی خم شدم، گونه‌ام رو به آرومیِ یه نسیم خنک، بوسید! خنده‌ی کوچیک و ریزش دلم رو لرزوند: _ممنونم خاله. اینم جای بوسه شما! همه‌ی وجودم پر شد از حس خوب! همه‌ی زورم رو میزنم تا به مهراب بزنم. مهراب...! از دختربچه خداحافظی کردم و وارد موبایل فروشی شدم. کارای گوشیم سریع انجام شد. اولین کاری که کردم این بود که تاریخ تماس ها رو ببینم. بین اون همه زنگ و تماسی که از هم‌دانشگاهی هام و مامان و بابا، عسل و محمدعلی داشتم؛ چشمم خیره به تماسِ شماره‌ی ناشناسی شد که یه ساعت قبل زنگ زده بود. میخواستم باور کنم‌مهرابه. همه‌ی وجودم التماس میکرد که خودش باشه. سریع شماره ناشناس رو گرفتم. موبایل فروش تذکر داد: _خانم... گوشی فعلا ۱۰۰درصد شارژ داره درست.. ولی باید ۵ساعت بعد ازش استفاده کنین. وگرنه هنگ میکنه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #294 هیچ حرکتی نمی کرد و باز چیزی هم نمی گفت. نفس عمیقی کشیدم. با
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ منو تهدید به مرگ کردی تیزی زیر گلوم گذاشتی. ماشینم رو که صبح پنچر کردی. حالا من چه جوری ثابت کنم کار تو بوده. یکم سکوت کردم. چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم. هیچ تغییری توی موقعیتش نداده بود. آروم گفتم : ببین. باور کن من کاریت ندارم. فقط بهم بگو داری چی کار می کنی. اون بیرون کیا هستن هدفت دقیقا چیه. شاید اصلا منم تونستم کمکت کنم. و باز هم هیچ. دلم می خواست سر به بیابون بذارم. داشت منم روانی می کرد. به قول مامانم چند وقت دیگه منم باید اونجا بستری می شدم. با عجز گفتم :آقای سروش.... همچنان کاری نمی کرد.. بغضم گرفت و واقعا ناامیدانه به سمت در حرکت کردم. بریدم. انگار دیگه واقعا کم آوردم دلم می خواست از اونجا بزنم بیرون. و بعد کیلومتر ها دور شم. اصلا دوست داشتم اون قسمت از مغزم که خاطرات این اواخر ثبت شده بود رو پاک کنم دوست داشتم یه زندگی جدید رو شروع کنم. بدون این آشوب ها. به سمت خروجی می رفتم که موسوی صدام زد. _ چی شد خانم یاقوتیان نگاهش کردم. خیلی آروم گفتم : هیچی. خدانگهدار @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۷ تند تند سرشو تکون داد و جعبه‌ی فال رو جلوم گرفت. چشمامو بس
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 اهمیتی به حرفش ندادم و منتظر شدم تا جواب بده. ثانیه ها کند میگذشت و صدای بوق گوشی، هر لحظه بیشتر رو اعصابم میرفت. لب گزیدم و بیشتر منتظر شدم. یه بوق دیگه میخورد تماس خود به خود قطع میشد که جواب داد: _الو.. بفرمایید! نفسم رفت. خودش بود! مهراب... صداش، چه جاذبه‌ی عجیب و حیرت‌انگیزی داشت. آروم‌گفتم: _سلام!... آنام.. چیزی نگفت. سکوت کرد. فکر میکردم حرفی بزنه یا حتی دلیلِ خاموشیِ گوشیمو بپرسه ولی قطع کرد. ناباور به گوشی نگاه کردم. قطع کرد؟ مهراب _سلام!...آنام.. قلبم درد گرفت. دردی رو حس کردم که برمی‌گشت به نزدیکه سه‌سال قبل. با ناباوری به گوشی خیره شدم. تماس رو سریع قطع کردم. دیدمش، بعد از چهارسال طاقت‌فرسا..! ناباورانه خنده‌ای کردم. زنگ زده و با وقاحت میگه آنام؟ یه روز تو آنای‌من بودی لعنتی! گوشی زیر فشار انگشتای دستم درحال خُرد شدن بود. زیر لب غریدم: _آنایی؟ خب باش! یاد حماقت چند ساعت قبلم افتادم که بهش زنگ زدم. چرا چنین کار ابلهانه‌ای کردم؟ حتما تو دلش به من و قلب احمقم خندیده. به من و کل وجودم خندیده. صدای زنگ گوشی دوباره بلند شد. سریع تماس رو به امید این که دوباره آنا باشه وصل کردم: _الو..آقای شاهرودی! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۸ اهمیتی به حرفش ندادم و منتظر شدم تا جواب بده. ثانیه ها کند
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 شبیه لاستیکی که بادش خالی شده باشه وا رفتم. آنا نبود.... دیگه آنایی نیست! صدامو صاف کردم و گفتم: _بله... بفرمایید! _فردا جلسه‌ای بین اساتید دانشگاه بخاطر شما و یکی از دانشجوهاتون برگزار میشه. تعجب نکردم. هیچ تعجبی نکردم از اینکه بفهمن آنا روزی همسرم بوده. حتما نگران مسائل شخصی بودن که توی نمره دادن و تدریسم مشکل ایجاد کنه. دستی به چونه‌ام کشیدم و گفتم: _منظورتون آنا ملکی هست؟ همسر سابقم؟ منم امروز متوجه شدم که با من چند ترم کلاس برداشته. با جدیت گفت: _بهتره خودتون مسائلتون رو با این خانم حل کنید. نه تنها نباید تو کلاس های شما حضور داشته باشن بلکه حتی وجودشون تو دانشگاه ما هم باعث دردسره. مدیریت دانشگاه امروز... وسط حرفش پریدم و غریدم: _منظورتون چیه؟ خیلی راحت دارین به من انگ میچسبونید؟ باید بگم که چندین سال تو آلمان مشغول تحصیل و تدریس بودم. متوجهید چی میگین؟ _به هرحال...! ما نمی‌تونیم بعدا با موضوعات خصوصی و خانوادگی درگیر بشیم. دانشگاه ما یه دانشگاه سر شناسه. دردی توی سینه‌ام از حرفی که مجبور به گفتنش بودم تا این قائله بخوابه، تو سینم پیچید: _خانم ملکی متاهلن. من و اون... دیگه بهم ربطی نداریم. _درسته که متاهلن ولی احتیاط شرط عقله. راست میگفت. دل که منطق حالیش نمیشد. دل که نمیفهمید طرف شوهر داره. دل من مخصوصا... منی که فدای اون لعنتی شدم. گوشی رو بدون حرفی قطع کردم. بی‌منطق شده بودم. خیلی وقت بود که چیزی تو مغزم ثبات نداشت. سوئیچ ماشینو از روی مبل چنگ انداختم و بلند شدم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
. بدو بدو 😍😍🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀ .
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #295 _ منو تهدید به مرگ کردی تیزی زیر گلوم گذاشتی. ماشینم رو که صب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 انگار صدا ها رو نمی شنیدم. تو حال و هوای خودم نبودمم.. نمی فهمیدم داره چی میشه. اصلا نفهمیدم چه جوری خودم رو رسوندم خونه. * مامان بابام هم خواهش و اصرار می کردن که چمه. چرا اون شکلی ام. سراغ کار و سروش و زندگیم رو می گرفتن. ولی جوابی براشون نداشتم. فقط گفتم داره تموم میشه. نمی دونم چرا هنوز نمی تونستم بگم تموم شد. هنوز مقاومت داشتم. یه صدایی درونم می گفت مگه احمقی دختر؟ از جونت سیر شدی؟ ول کن بچسب به زندگیت. داری می ری مراحل بالا تر. اما گوشم بدهکار نبود. نمی دونم چی منو وادار می کرد که بمونم. با همون زمزمه ها بود که بالاخره دم دمای صبح خوابم برد. وقتی بیدار شدم ظهر شده بود. یکم انرژی گرفته بودم. چند ساعتی تا عصر با خودم خلوت کردم. تو یکی از کافه های شهر نشستم. و فکر کردم باید تصمیم می گرفتم که چی کار کنم. تکلیف که مشخص بود اما من هنوز دست بردار نبودم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۹ شبیه لاستیکی که بادش خالی شده باشه وا رفتم. آنا نبود.... دی
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 یکم باید باد به کلم بخوره وگرنه دوباره مجبورم سی‌میلیونی هزینه وسایل خونه کنم. از خونه که بیرون زدم دو ساعت با ماشین کل تهران رو گشتم. حس می کردم دیگه کم کم داره پاهام بی حس میشه. سرعت ماشین رو کم کردم و خواستم ماشین رو پارک کنم کنار خونه‌ای که نگاهم خشک شد روی یه زن! آنا... اینجا چیکار میکرد؟ من چرا اینجام؟ داشت سر مردی داد میزد. شیشه رو کمی پایین آوردم تا صداشو بشنوم: _متوجهی داری چه غلطی میکنی؟ زدی کمد رو داغون کردی. علی بیا این کارگرای قراضه‌اتو جمع کن. من اینجا زندگی نمیکنم. این خونه کوچیکه. پوزخندی رو لبم اومد. به اون خونه... خونه‌ی سه‌طبقه‌ی پونصد متری کوچیک میگفت؟ دست به سینه از نمایش توفیقی رو به روم خیره شدم. خوبیِ ماشینم این بود که شیشه‌هاش کاملا دودی بود و نمی‌تونستن منو ببینن. اگه میفهمیدن من دارم میبینمشون یکم عاشقانه‌تر رفتار میکردن. آنا چی گفته بود؟ محمدعلی، شوهری که عشق اولش بود با نزدیکترینش بهش خیانت کرده؟ نکنه منظورش دوستشه؟ اسم دوست صمیمی‌ش اون زمان چی بود؟ هاله؟ هلنا؟ تو فکر غرق بودم که با حرکت محمدعلی، مبهوت موندم. به آنا سیلی زد..! چخبره؟ دلم جوش اومد و همه وجودم میخواست از ماشین پیاده بشم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #296 انگار صدا ها رو نمی شنیدم. تو حال و هوای خودم نبودمم.. نمی فه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خبری هم از مازیار نداشتم. دروغ چرا، دوست داشتم بدونم کجاست و چی کار می کنه. درسته بیشتر فکر و ذکرم پی کار و سروش و این داستانا بود. اما نمی تونستم انکار کنم که هنوز مهرش رو تو دلم داشتم نمیگم مثل سابق، اون موقع که باهم خوب بودیم. اما خب هنوزم دوسش داشتم. با یادآوری خاطراتمون آه کشیدم و بغض کردم. دلم برای روزای خوشی که باهاش داشتم خیلی تنگ شده بود. تنها دلیلی که تونستم یکم شرایط رو بهتر برای خودم مدیریت کنم، همین رشته ای بود که توش درس خونده بودم و چیزایی که یاد گرفته بودم. اما خب هنوزم دلتنگش بودم. ازش انتظار نداشتم توی آخرین دیدار اون حرکت رو کنه. و بخاطر همین نمی تونستم خودم سمتش برم. اشتهام کور شد.. کیکی که سفارش داده بودم رو نصفه ول کردم و از کافه زدم بیرون. نزدیک همونجا یه پارک بود که همیشه با مازیار می رفتم. دلم خیلی تنگ شده بود. دو دل بودم که سر بزنم یا نزنم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #297 خبری هم از مازیار نداشتم. دروغ چرا، دوست داشتم بدونم کجاست و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 داشتم از کنار پارک رد می شدم که دلو زدم به دریا، مسیرم رو عوض کردم و رفتم سمت پارک. هر قدمی که برمی داشتم یه خاطره زنده می شد. جاهایی که با هم خاطره ساخته بودیم، وایمیسادم و زل می زدم بهشون. و کامل اون صحنه ها رو می دیدم. صدای خنده ها و جیغ و داد هامون توی گوشم تداعی می شد. هیچ وقت فراموششون نمی کنم. هرچی بیشتر مرور می کردم بغض توی گلوم سنگین تر می شد. و دلم بیشتر می گرفت. چی شد که زندگیم این شکلی شد. نمی دونستم خوشحال باشم که خدا روی واقعی مازیار رو برام رو کرده بود. یا ناراحت باشم که دیگه نمی شد با هم باشیم. ناراحت باشم که عشق زندگیم دیگه کنارم نبود یکم رفتم و رسیدم به نیمکتی که همیشه وقتی خسته می شدیم روش می نشستیم. و معمولا خالی بود و جا داشت. اما تا بهش نزدیک شدم دیدم یه آقایی روش نشسته. حس کردم زیادی آشناست. یکم چرخیدم و وایسادم تا حداقل نیم رخش رو ببینم. با دیدن مازیار خیلی جا خوردم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #298 داشتم از کنار پارک رد می شدم که دلو زدم به دریا، مسیرم رو عو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فوری رفتم پریدم پشت درخت قایم شدم.. از پشت درخت با احتیاط نگاهش کردم. دستاش رو باز کرد و بود. نشسته بود روی همین نیکمت همیشگی. یه جوری شدم. یعنی اونم داشت به من فکر می کرد؟ اونم دلش برای خاطراتمون تنگ شده بود؟ چی کشونده بودش اونجا. آخه اون پارک به خونه یا محل کارش خیلی نزدیک نبود. شاید هم مثل من داشته رد می شده گذرش افتاده. نمی دونستم هنوز دوسم داره یا نه. اما به هر حال کاراش به این سادگی ها قابل بخشش نبود. آه عمیقی کشیدم.. هنوز همونجا نشسته بود. خم شد رو به جلو. حس کردم صدای زمزمه هاش میاد. نتونستم فضولی نکنم یکم بهش نزدیک شدم. رفتم پشت یه درخت که بهش نزدیک تر بود وایسادم. باریک بود و دیده می شدم. اما پشتم رو کردم بهش. داشت با خودش حرف می زد. به حرفاش که دقت کردم فهمیدم مخاطبش منم _ معشوقه بی معرفت من. ببین باهام چی کار کردی که نشستم با عکست حرف می زنم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #299 فوری رفتم پریدم پشت درخت قایم شدم.. از پشت درخت با احتیاط نگا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ این نبود حق من. حق ما این نبود. ما کلی آرزو داشتیم. کلی هدف. کلی رویا. کلی برنامه کنار هم داشتیم. دیدی چه جوری زدی همه رو خراب کردی. دلم گرفت. ولی حرصمم گرفت. مگه تقصیر من بود؟ خودش دیوونه بازی در آورد و برام خط و نشون کشید. _ یعنی بعد این همه سال نفهمیدی وقتی میگم دلارام این کارو کن یا نکن فقط بخاطر خودته؟ زیر لب گفتم آره جون عمت. _ تو از خیلی چیزا خبر نداشتی. نمی دونستی من دقیقا چی میگم. ولی وقتی به زودی فهمیدی می فهمی که من هرچی گفتم بخاطر خودت بود. و هنوز هم.. منتظر بودم ادامش رو بگه. نفس صدا داری کشید و گفت : هنوز هم.... دوست دارم. دلم هری ریخت. منم دوسش داشتم. منم فراموشش نکرده بودم. دوست داشتم توی اون روزای سخت کنارم باشه اما اخه یعنی چی. یعنی چی یه چیزایی رو نمی دونستم. خب چرا بهم نگفت. چرا دلیل نیاورد شاید منم اون موقع بیخیال می شدم و کوتاه میومدم شاید بهش گوش می کردم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #300 _ این نبود حق من. حق ما این نبود. ما کلی آرزو داشتیم. کلی هدف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 تکیش رو به نیمکت داد و دیگه چیزی نگفت. نمی دونستم درسته برم جلو یا نه. باید صبر می کردم بره. یا می رفتم و خودی نشون می دادم و ازش می پرسیدم که قضیه از چه قراره. تو همین فکرا بودم که بلند شد و رفت سمت خروجی پارک. به رفتنش نگاه کردم. هرچی دور تر می شد دل منم بیشتر می گرفت. آه بلندی کشیدم و رفتم نشستم روی نیمکت. صورتم رو میون دستام پنهان کردم. به زور داشتم جلوی خودمو می گرفتم که گریه نکنم. حالم خیلی گرفته بود. حس آدمایی رو داشتم که رسیدن به آخر خط. و دیگه هیچ امیدی به زندگی ندارن. هیچ هدفی واسه ادامه دادن. مازیار شوق و ذوق من برای ادامه دادن بود. یکی از دلایلی بود که می خواستم بخاطرش بجنگم تو همین فکرا بودم که حضور کسی رو کنارم احساس کردم. سر بلند کردم. با دیدن مازیار هین بلندی کشیدم و خودمو کشیدم عقب. واقعا شوکه شدم. دستم رو گذاشتم روی قلبم حالا نمی تونستم تکون بخورم. حرکتی کنم یا چیزی بگم. اونم همینجور زل زده بود بهم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #301 تکیش رو به نیمکت داد و دیگه چیزی نگفت. نمی دونستم درسته برم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم بهتر شه و بتونم عکس العمل درست نشون بدم. خودش توی صحبت پیش قدم شد. _ کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستم. منظورش رو فهمیدم ولی چیزی نگفتم. حتی نگاهش هم نکردم. _ فکر نمی کردم امروز اینجا ببینمت. اخم کردم و جدی گفتم : منم. _ مشخصه خیلی از دستم دلخوری. طلبکار نگاهش کردم. _ دلخور؟ حتی دلم نمی خواد ببینمت. اما الکی می گفتم. دوست داشتم ببینمش. خواستم بلند شم برم که مچ دستم رو گرفت. اونم تقلا و داد و بیداد کنم که با عجز گفت : خواهش می کنم بشین. لطفا. فقط چند دقیقه. اینقدر با عجز گفت که نتونستم درخواستش رو رد کنم. دستم رو آروم رها کرد. چیزی نگفتم و برگشتم سر جام. اما دست به سینه نشستم و حتی نگاهش هم نکردم. هرچند دلم می خواست زل بزنم بهش و چشم ازش برندارم یکم که گذشت گفت: حالت چطوره دلارام؟ عالی بودم. _ عالی. به لطف کارای تو بهتر از این نمیشم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۰ یکم باید باد به کلم بخوره وگرنه دوباره مجبورم سی‌میلیونی هز
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 تمام چیزی که این لحظه میخواستم شکستن دستاش بود. گمون کردم الان آنا گریه کنه یا مثل وقت‌هایی که با من دعوا میکرد سریع یه جایی پناه ببره، اما با جیغ و داد بلندی به سمت محمدعلی حمله‌ور شد: _آشغال هرزه تو دست روی من بلند میکنی؟ تویی که آوازه‌ی خیانتت به گوش خانوادمم رسیده؟ آره؟ من طلاق میخوام. باید طلاقم بدی. از زندگی با یه کثافتی مثل تو خسته شدم. چشمام چیزی رو که می دید باور نمیکرد. واقعا محمدعلی به آنا خیانت کرده بود؟ با کی؟ مگه میشه به زنی مثل اون خیانت هم کرد؟ دستام دور فرمون مشت شد. محمدعلی با حرص آنا رو عقب روند و داد زد: _بس کن! متوهم شدی. من فقط یدفعه یه غلطی کردم. توئم که خیالبافی هات تموم نمیشن روانی. دست از سرم بردار. زندگی رو به من دو سه روزه حروم کردی که چی؟ آنا با قهقهه‌ی بلندی، مسخره‌اش کرد: _من؟ من متوهم شدم؟ نه! تو توهم زدی که واسم مهمی. باید طلاقم بدی. نمیتونم تحمل کنم که هر روز گزارش هرزه بازی هاتو به گوشم برسونن. انگار محمدعلی توقع این حرف رو از آنا نداشت که تو حالت سکون موند. دستاش رو هوا موند. آنا بود که با غرور و بی‌تفاوتی نگاه میکرد؟ این‌نگاه خودخواهانه‌ای که رو به روی چشمای اون مرد بود، امروز داشت جلوی من می‌بارید. محمدعلی کلافه چند قدمی دور شد تا اینکه گفت: _بیا بریم تو خونه..بسه! آبرو ریزی جلو همسایه‌ها خوب نیست. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #302 چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم بهتر شه و بتونم عکس العمل درست
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 آه کشید و گفت : کارای من؟ یا کارای خودت؟ همچنان طلبکار نگاهش کردم و گفتم : الان یه چیزم بدهکار می شم فکر کنم بهتره من برم _ خیلی زودرنج شدی. اروم باش داریم صحبت می کنیم. پوزخند زدم و گفتم : واقعا چه توقعی ازم داری؟ حلوا حلوات کنم؟ قربون صدقت برم؟ می خوای چی کار کنم مازیار. مگه برام زندگی گذاشتی. اعصاب گذاشتی. که الان توقع داری با آرامش هم باهات برخورد کنم. با حرفات عصبی ترم نکن. می خوام برم. _ بابا دو دقیقه بشین چی هی می خوام برم حرف دارم باهات. _ حرفات اگه همین شکلیه که ترجیح می دم نشنوم _ چرا خودتو می زنی به اون راه؟ _ کدوم راه؟ - خب بیا. داری می زنی. _ خب کدوم راه؟ خودمو به کدوم راه می زنم. _ یعنی نمی دونی من چه مرگمه. چی می خوام. حرفم چیه. ‌_ نه نمی دونم. نمی خوام بدونم. بدونم هم برام مهم نیست . _ خیلی هم بی رحم شدی @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #303 آه کشید و گفت : کارای من؟ یا کارای خودت؟ همچنان طلبکار نگاهش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ هرچی می خوای بگو مازیار. بگو بی رحم شدی. بگو سنگدل شدی. عوض شدی. هرچی می خوای بگو. برام مهم نیست. کم نکشیدم از دستت. کم خون دل نخوردم. تو همین یکی دو ماه کم عذاب نکشیدم. دیگه بسه. ولم کن برو پی زندگیت. راحت باش خوش باش. _ چرا فکر می کنی من الان خوشم؟ _ پس چه فکری کنم؟ یکم خیره نگاهم کرد و بعد آه کشید. _ هیچی. هرجور دوست داری فکر کن. الان نمی تونم چیزی بهت بگم به شدت کنجکاو شدم. چی این وسط بود که من بی خبر بودم؟ _ چی نمی تونی بهم بگی؟ _ به وقتش می فهمی! عصبی گفتم : وقتش یا همین الانه یا هیچ وقت. اگه گفتی که هیچ اگه نگفتی قسم می خورم دیگه هیچ وقت نذارم منو ببینی. اخم کرد و گفت : مگه دست توعه؟ _ آره دست منه. چیه؟ نکنه دست توعه؟ نه آقا مازیار دیگه به شما ربطی نداره. من الان اختیارم دست خودمه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۱ تمام چیزی که این لحظه میخواستم شکستن دستاش بود. گمون کردم
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 آنا با پوزخندی وارد خونه شد. پشت‌بند رفتنشون به خونه، چند لحظه بیشتر نگذشته بود که ماشینی رو به روم پارک کرد. خوب که نگاه کردم، راننده ماشین رو دیدم که داییِ آناست. با خنده و خوشی از ماشین پیاده شدن. تو دستشون چند تا گل و شیرینی بود. یه لحظه از فکرم گذشت *آنا حامله‌ست؟* که انقدر کادو آوردن؟ همه‌ی تنم تو آتیش انگار انداخته شد. اگه حامله بود چی؟ یعنی با حاملگیش اومده امروز به من گفته بیا دوباره ازدواج کنیم؟ زنیکه خیانتکارِ پست‌فطرت! پوزخندی به خوش‌خیالیِ خودم زدم. یه زن متاهل نظر داشتم. به زنی که باعث و بانیِ شکستِ زندگیِ منه. من..مهراب شاهرودی، کسی که حتی یکبار تو زندگیش تو چیزی نباخته، برای اولین بار زنم رو باختم. عشقم رو از دست دادم. زندگیم متلاشی شد! شکست سنگینی که خوردم فقط بخاطر بچه نبود، بخاطر این بود که زنم عاشقم نبوده. ماشین رو روشن کردم و از کنارشون گذشتم. لحظه‌ی آخر اما، متوجه نگاه خیره‌ی داییِ آنا روی ماشینم شدم. *آنا خسته و کوفته از مرتب کردن و جا سازیِ وسایل خونه اونم همراهِ داشتن مهمونایی مثل خانواده دایی که با نگاهشون آدمو قورت میدن، روی تخت پهن شدم. هنوز چند دقیقه هم از این دراز کشیدنم نگذشته بود که در اتاق باز شد. سریع خودمو جمع کردم و بلند شدم. زندایی با لبخند بزرگی، وارد اتاق شد. لبخندی بهش زدم و شالم رو روی سرم درست کردم. زندایی کنارم روی تخت نشست و با مهربونی گفت: _عزیزم خودتو اذیت نکن. راحت باش. منم زنم دیگه. انقدر خودتو می‌پوشونی چرا؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #304 _ هرچی می خوای بگو مازیار. بگو بی رحم شدی. بگو سنگدل شدی. عوض
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ دیگه نمی تونی برا من تصمیم بگیری. نمی تونی بگی چی کار کن و چی کار نکن. عصبی پوزخند زدو گفت : مثل اینکه خیلی از این وضعیت راضی ای. تو دلم براش تاسف خوردم. چون نمی دونست چی داره بهم می گذره. ولی با لجبازی گفتم : آره. آره درست حدس زدی. داره خوش می گذره. راحتم. همونطور که به تو داره خوش می گذره. _ نمی فهمی دیگه. نمی فهمی. هرکار کنم تو کتت نمی ره. _ باهام درست صحبت کن. _ قیافه من شبیه آدماییه که داره بهشون خوش می گذره؟ _ صدات رو بیار پایین. من نمی دونم. وقتی بخاطر شغل من، میونمون رو خراب کردی حتما می خواستی دیگه. ولی خوب شد اتفاقا. اون روی واقعیت رو قبل اینکه خودم رو بدبخت کنم شناختم. چشماش از عصبانیت سرخ شده بود. کارد می زدی خونش در نمیومد. به زور چند تا نفس عمیق کشید تا خودش رو کنترل کنه کم پیش میومد مازیار اون شکلی عصبانی بشه. یکم ترسیدم ولی خودم رو نباختم. کنترلش رو که دست گرفت گفت : کارت به کجا رسید @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۲ آنا با پوزخندی وارد خونه شد. پشت‌بند رفتنشون به خونه، چند
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 جوابشو فقط با لبخندی دادم. الان فقط نیاز داشتم از خونه‌ام گورشون رو گم کنن. وضعیت روحیِ خوبی نداشتم، جسمم که بخاطر دانشگاه و بعد از اون دعوا و کارای خونه داغون بود. حالا باید خودمو یه زن متین و خوب برای خانواده شوهرمم نشون میدادم. صبر و تحملم داشت تموم میشد. دیدن مهراب، همه‌ی ذهن و قلب و روحم رو درگیر کرده بود. فشارِ روحیم اونجایی بدتر شد که گوشی رو بهم قطع کرد! زندایی آروم دستمو تو دستش گرفت و گفت: _آناجان! عزیزم.. من و داییت الان نزدیکه سی و چند سال میشه که منتظر نوه هستیم. اولش که محمدعلی به عشقِ تو، هر دختری بود و نبود رد میکرد. گفتیم قسمت نبوده ولی قسمت هم شدین. حالا که بهم رسیدید، چرا زودتر بچه‌دار نمیشین؟ شوکه نگاهش کردم. علی هم اون روز تو ماشین به بچه‌دار شدنم اشاره کرد. نکنه دایی و زندایی رو مخش رفتن؟ شایدم میخواد با حاملگیِ من، عسل رو از سرش باز کنه و دور بندازه. نگاهی به دستام که تو دست زندایی بود کردم و سر به زیر، گفتم: _زندایی.. حقیقتش رو بخواید من خیلی بچه میخوام. زندگیم رو با محمدعلی دوست دارم. ولی ..ولی محمدعلی هوایی شده. دلش یه دختر دیگه‌رو میخواد. زندایی ناباور دست رو دهنش گذاشت و هینی کشید: _چی میگی آنا؟ منظورت چیه؟ زن دوم گرفته؟ پنهونی؟ اشک مصنوعی از کنار چشمام ریختم و با بغض، گفتم: _نه زندایی..قضیه این نیست! شکم یه دختر دبیرستانی رو بالا آورده. خانواده‌ی اون دختر هر روز به من زنگ میزنن. پیام میدن. میگن شوهر تو باید گردن بگیره. من چیکار کنم؟ شما بگین...من چیکار کنم؟؟ زندایی که از دایی هم تو اینجور مسائل بدتر بود، سریع گفت: _چیکار میخوای کنی؟ تو حامله شو. بقیه‌اش رو بسپر به من! من نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره. اون بچه هم زنا زاده ست. اجازه نمیدم پاش تو خونه‌‌ی ما وا بشه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻