eitaa logo
نوشته های یک طلبه
696 دنبال‌کننده
815 عکس
198 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_هفدهم یکی از بدبختی هایی که در شهرهای کوچک وجود دارد؛ این است که سریع یک
هوا نه گرم گرم است نه سرد سرد! بالاخره توقعی هم بیش از این نیست! شهرمان در شب های تابستان هوایش اینجور است. با عجله نماز خوانده و نخوانده خودم را به هیئت می رسانم. لامپ های هئیت روشن است. در غرفه ها چراغ های کوچک به رنگ سبز و بیرون هیئت پروژکتر های پرنور خود نمایی می کنند. دلم برای آرمان تنگ شده! فکرش را نمی کردم با یک بار دیدن او اینقدر دلم برایش تنگ شود! بچه ها یکی یکی سر و کله شان پیدا می شود. امشب باید پارچه های مشکی و پرچم ها را نصب کنیم! هر یک دقیقه یکبار نگاهم را به در هیئت خیره میکنم؛تا شاید بیاید! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_هجدهم هوا نه گرم گرم است نه سرد سرد! بالاخره توقعی هم بیش از این نیست! شه
رفتم سراغ علی! با خاک انداز شیرجه رفته بود روی خاک های غرفه ها؛ مشغول جمع کردنشان بود. می خواستم از او آمار آرمان را بگیرم. هیچی هم که نداند؛ به اندازه یک همکلاسی که از او اطلاعات دارد! شلوار کردی اش خیلی جالب بود؛ خودش و چهارتا مثل خودش در آن جا می شدند. شلوار که نه! تخت خواب بود؛ از بس که بزرگ و جا دار و فراخ به نظر می رسید؛ با لبخند گفتم: «علی تو شلوارت گم نشی!» خندید و گفت:« بفرما تو! برای همه جا هست!» لبخند کوتاهی زدم. ادامه دارد...
کمی مِن مِن کردم و گفتم: «عهههه علی جون! خبری از تازه وارد دیشبی نداری؟» وانمود کرد که بی خبر است. کمی لب هایش را پایین داد و به ابرو هایش کش و قوسی داد! - جونت در بیاد سوال کنکور که نپرسیدم! - آرمان رو می گی؟ - آره! - نه! - چه جور بچه ایه؟ مشکوک شد. همین را کم داشتم‌. زبانی بر دور لب بالایش کشید و گفت:«چیزی شده؟» کمی استرس گرفتم. ادامه دارد...
اما خون سردی خودم را حفظ کردم. گفتم: «نه فقط خواستم بدونم کیه و چیکارس!» علی شروع کرد به دادن اطلاعات! - جونم برات بگه که اولاً هم کلاسی بودیم! چند ماهی است اومده توی محل! من زیاد باهاش نپلکیدم، ولی میگن پسر خوبیه! درسش هم متوسطه! ولی اینجور که فهمیدم دوسالی هست پدر و مادرش از هم جدا شدن و با مادرش زندگی می‌کنه! وقتی که علی از آرمان می گفت؛ با بالا و پایین کردن سرم با دقت به حرف هایش گوش می دادم. با شنیدن اطلاعات علی، دلم برای آرمان سوخت! ازاینکه دو سال بدون پدر و بدون تکیه گاه بوده! صدای روی اعصاب عماد، من و علی را به خود آورد. ادامه دارد...
امشب دیگه قسمت ها رو زیاد گذاشتیم😁 از قافله کله بند جانمونی ها😘
- اگه چرت و پرت هاتون تموم شده بیاید کمک! انصافاً بدون آرمان کار نمی چسبید. نزدیک ساعت یازده شب بود؛ حسابی خسته و کوفته شده بودیم؛ عماد ول کن نبود. یک گاری را پر از پرچم مشکی کرد و گفت: «برید به تیر های برق پرچم ها رو بزیند!» وقتی که شام خورده باشی و خسته باشی! تنها چیزی که می چسبد؛ یک خواب تا لنگه ظهر است! ادامه دارد...
با پنج تا از بچه ها گاری را کشیدیم بیرون هیئت. قصد فرار داشتم! آخر این وقت شب، هیچ گربه ای از دیوار بالا نمی رود! چه برسد به اینکه هوای پرچم زدن به کله مان خطور کند! مخصوصا اگر بالا رفتن از تیر برق هم جزء برنامه باشد! خوشبختانه خانه ما در مسیر محل حرکت گاری بود. همین که رسیدیم به در خانه‌مان به بچه ها گفتم: «شما برید!من دستشویی میخوام برم!» سرکارشان گذاشتم. همین که کلید را در درِ خانه کردم تا نقشه فرار را عملیاتی کنم؛ صدایی مرا به خودم آورد! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_بیست_و_سوم با پنج تا از بچه ها گاری را کشیدیم بیرون هیئت. قصد فرار داشتم
_محمد سلام! سرم را برگرداندم! خواب می دیدم حتما! انگار تمام خستگی های صبح تا شب از تنم فرار کرده بودند! چشمانم از ذوق برق می زدند. نور زرد چراغ ها، کوچه را کمی روشن کرده بود. رفتم به طرفش! دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم: «کجایی رفیق؟» آرمان سوار دوچرخه و من پیاده! او یک پایش را روی زمین گذاشته و دوچرخه آبی اش را نگه داشته بود. تیشرت نارنجی پوشیده بود؛ با شلوار خال پلنگی! از آن شلوار هایی که سرباز ها می پوشند! مد شده بود از اینها! با صدایی که من از شنیدنش کیف می کردم گفت: «داشتی می رفتی خونه؟» - نه! مگه میشه شما باشی و ما بریم! - بیشین بریم پیش بچه ها فکر کنم میخوان به تیر برق ها پرچم بزنن! با خنده گفتم: «درسته که کوچولو هستم ولی فکر نکنم روی زین دوچرخه دو نفر جا بشن!» ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخشش یعنی هر دوشو فراموش کنی چه دردا رو چه باعث و بانیاش...
فروش ویژی جمعه سیاه گلس ۱۲۰هزار تومانی فقط ۶۸/۰۰۰تومان اردکان خیابان رجایی موبایل ارتا(فتاحی) https://www.instagram.com/artamobiile/ @Javadfattahii 👆 پسر عمه😁