#شهید_مهدی_نعمایی
🏴 لا یوم کیومک یا اباعبدالله
کفن را باز نکردند. ریحانه پرسید «اگر دوست باباست پس چرا عکس بابا مهدیِ من روی اونه؟»
انگار اضطراب گرفته باشد، لبهایش کبود شده بود و چانهاش میلرزید. بغلش کردم و چسباندمش به سینهام.
آرام در گوشش گفتم «ریحانه جان اگر راستش را بگویم من را میبخشی؟ این پیکر بابامهدی است.»
یکهو دلش ترکید و داد زد «نه، این بابای منه؟ این بابا مهدی منه؟ این بابا مهدی خوب منه؟»
برادرم خواست بغلش کند و ببرد. سفت تابوت را چسبیده بود و جدا نمیشد. از صدای گریههای ریحانه مردم به هق هق افتادند.
دوباره در گوشش گفتم «ریحانه جان یک کار برای من میکنی؟» با همان حال گریه گفت «چه کار؟» بوسیدمش و گفتم «پاهای بابا را ببوس.»
پرسید «چرا خودت نمیبوسی؟» گفتم «همه دارند نگاهمان میکنند. فیلم میگیرند. خجالت میکشم.» گفت «من هم نمیبوسم.» گفتم «باشه. اگر دوست نداری نکن ولی اگر خواستی یکی هم از طرف من ببوس.»
یک نگاهی توی صورتم کرد. انگار دلش سوخته باشد. خم شد و پاهای مهدی را بوسید. سرش را بلند کرد و دوباره بوسید. آمد توی بغلم و گفت «مامان از طرف تو هم بوسیدم. حالا چرا پاهایش؟»
گفتم «چون آن پاها همیشه خسته بود. همیشه درد میکرد. چون برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) قدم برمیداشت.»
یکهو ساکت شد و شروع کرد به لرزیدن. بدنش یخ یخ بود. احساس کردم ریحانه دارد جان میدهد. به برادرم التماس کردم ببردش. گفتم اگر سر بابایش را بخواهد من چه کار کنم؟ اگر بخواهد صورت بابا مهدی را ببیند چه طور نشانش بدهیم؟ اگر میدید طاقت میآورد؟
#یا_حسین
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_عالی
✅ لحظات سرنوشت ساز...
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✅ زندگی خوب...
به عمرم خانمی مثل ایشان ندیدم که اینقدر دغدغه همسرش را داشته باشد. می گفت: وقتی علامه در حال مطالعه است چای کمرنگ را به اتاق ایشان می برم و به علامه نگاه هم نمی کنم. چای را می گذارم و می آیم بیرون تا مبادا رشته افکارش پاره شود.
روزی مهمان خانم بودم. لباس هایشان خیلی مندرس و کهنه شده بود و ایشان نیاز داشت که لباسی برای خودش بدوزد. زمانی که علامه بیرون می رفت به ایشان گفت، از درس که بر می گردید در راه برای من پارچه بخرید. علامه برای ایشان سه متر پارچه خرید.
پارچه را که دیدم به نظرم پارچه خوبی نیامد و اساسا برای لباس مناسب نبود. به خانم گفتم که به نظر من این پارچه مناسب پیراهن نیست و حتما خود خانم هم فهمیدند که این پارچه، برای لباس مناسب نیست.
همسر علامه با لبخند و با تأکید خاصی به من گفت که «این را "حاج آقا" خریده اند و آنچه را که حاج آقا بخرند حتما خوب است. چرا به درد پیراهن نمی خورد؟!»
همان روز ایشان لباس ساده ای از آن پارچه دوختند و و بر تن کردند. این قدر ایشان به علامه با محبت و فداکاری برخورد می کردند و به خاطر محبتی که بین شان بود زندگی خوبی داشتند.
🔹روایت همسر شهید مطهری از همسر علامه طباطبایی
#خانواده_مستحکم
#آداب_همسرداری
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
✨امام صادق عليه السلام:
"کام کودکانتان را با تربت امام حسین علیه السلام بردارید، چرا که خاک کربلا، فرزندانتان را بیمه می کند."
📚 وسائل الشیعه، ج ۱۰، ص ۴۱۰
#فرزندآوری
#برکت_خانه
#نسل_حسینی
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#شهید_بابایی
✅ مرخصی در بحبوحه ی جنگ....
شهید بابایی در زمان دفاع مقدس خدمت امام خمینی (ره) رسیدند و از ایشان برای انجام کاری در اوقاتی که آسیبی به کار جنگ نمی خورد، مرخصی خواستند. وقتی امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در آن بحبوحه ی جنگ پرسیدند.
شهید بابایی گفت: "من در دهه اول محرم برای شستن استکان های چای عزاداران به هیات های جنوب شهر که من را نمی شناسند می روم. مرخصی را برای آن می خواهم."
امام خمینی (ره) به ایشان فرمودند: "به یک شرط اجازه مرخصی میدهم که هر موقع رفتی به نیت من هم چند استکان بشویی..."
📚نشریه شاهد
#سبک_زندگی_اسلامی
#محرم
#امام_حسین
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
✨خداوندا مرا اولاد بسیاری عطا فرما
✨که در راه حسینت، لشکری از خون من باشد
👌 «ما کوثریم و کم نمی شویم»
#نسل_حسینی
#برکت_خانه
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#آیت_الله_حائری_شیرازی
💥ناامنی در کنار خدا یا امنیت در مقابل خدا
زهیر و شمر هر دو، هم در کربلا بودند و هم در صفین... در جنگ صفین، زهیر در کنار معاویه بود و شمر در کنار امیرالمومنین.
زهیر در هر دو میدان صفین و کربلا بنا بر فطرت عمل کرد و شمر در هر دو، بنا بر طبیعت...
زهیر در صفین به امر فطرتش رفته بود؛ چون میخواست به خاطر مظلوم با ظالم بجنگد، اما ظالم را اشتباه گرفته بود.
شمر هم در هر دو میدان به دنبال قدرت بود. او هم اشتباه کرده بود و خیال می کرد که در کنار علی علیه السلام به قدرت دست پیدا میکند.
هر دو در میدان کربلا اشتباهشان را اصلاح کردند.
آنچه اساسی است این است که انسان همۀ زینتهای دنیا را فدای فطرت کند. امنیت بزرگترین زینت این حیات است. انسان باید ناامنی در کنار خدا را بر امنیت در مقابل خدا ترجیح دهد.
شمر در عصر تاسوعا صدا زد: «أَيْنَ بَنُو أُخْتِنَا؟ » فرزندان خواهر ما کجایند؟
حضرت عباس علیه السلام جواب نداد. امام حسین علیه السلام به برادرش عباس فرمود: «أَجِيبُوهُ وَ إِنْ كَانَ فَاسِقاً» پاسخش را بدهید، اگرچه فاسق است؛ یعنی با اینکه میدانید فاسق است و نمیخواهید جوابش را بدهید، ولی باید جوابش را بدهید.
حضرت عباس علیه السلام ناچار گفت: چه میگویی؟ شمر گفت: من برای تو و برادرهایت امان آورده ام. حضرت عباس علیه السلام امان نامه او را رد کرد. او امنیت در کنار شمر، عبیدالله و یزید را نخواست و ناامنی در کنار ذُریۀ پیامبر صلی الله را برگزید. در واقع میگوید: راحتی، آزادی، امنیت، شهرت، قدرت، عزّت، همه فدای تو...
📚آیینه تمام نما/فصل ۲، درسهای عاشورا/ صفحه ۱۱۲
#محرم
#امام_حسین
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
محرم را چگونه تاب بیاورد،
مادری که
پسری شیرخواره
و دختری سه ساله دارد...
#یا_حسین
#رقیه_علیهاالسلام
#علی_اصغر_علیه_السلام
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۷۲
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#جنسیت_فرزند
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
۷ تا خواهر و برادر بودیم، ۴ دختر و ۳ برادر، من فرزند ۵ بودم. بقیه ازدواج کرده بودند و من و یک خواهر و یک برادر مونده بودیم. از ۱۶ سالگی خواستگارانی میومدند و میرفتند یا پسند من و خانواده نبود یا اونها، از نظر طبقاتی و خانواده و فرهنگ.
پدرم بیمار بودند و دوست داشتن من و خواهر برادر دیگم هم زودتر ازدواج کنیم و بریم سر خونه زندگی مون، همیشه از خدا میخواستم همسری مومن و با صداقت بهم عطا کن و همیشه سر نمازهام کلی مینشستم و با خدا خلوت میکردم، تا آرزوی پدرم برآورده بشه.
گذشت و من ۲۳سالم شده بود، خیلی از دخترای فامیل و دوست همسایه که کوچک تر از من بودند ازدواج کرده بودند. خواهر کوچکم دانشجو بود، هروقت خواستگار میومد و به سرانجامی نمیرسید خیلی خوشحال بود و میگفت خواهش میکنم ازدواج نکن تا من درسم تموم بشه چون من کارهای خونه رو انجام میدادم و کمک پدرو مادرم بودم تا اون با خیال راحت درسشو بخونه ولی خوب هنوز قسمت نبود انگار.
من به جلسه قرآن با خواهرانم میرفتم و خانومی بود اونجا، یک روز که خواهرم رو دیده بود ازشون خواسته بودند که با پدرو مادرم صحبت کنن و اجازه بدهند بیان خواستگاری برای برادرزاده شون، پدرم اجازه دادند ایشون و برادرزاده شون آمدند و قرار شد اگر همدیگرو پسندیدیم با پدر و برادر و حالا بزرگتر های داماد بیان (مادر خودشون چندسال پیش فوت شده بودند)
یک شب آمدند و ما فقط همدیگر رو دیدیم و بعد خوردن چایی و چند دقیقه نشستن رفتند، پدرم که از آقا پسر خوششون اومده بود گفتند پسر بدی به نظر نمیرسید حالا ببینیم قسمت چی میشه، فردای اون روز تماس گرفتند و از خواهرم نظر منو پرسیده بودند و خواهرم گفتند که با یک نگاه و چند دقیقه که نمیشه نظر قطعی داد. قرار شد دوباره بیان و تا باهم صحبت کنیم و نظر قطعی رو بگیم و اومدند و چند دقیقه ای صحبت کردیم و مورد پسند خانواده ها قرار گرفتیم و بعد پدرم تحقیق کردند و خوب مشکلی نبود قرار برعقد گذاشتیم و تیر ۸۹ عقد کردیم.
قرار بود یک سال عقد باشیم اما خانواده همسرم گفتند چه کاریه بیان زودتر مراسم بگیریم تا برن سر خونه زندگیشون، قرار بود به همسرم در مخارج کمک بشه و متاسفانه کمکی نشد، خیلی نگران بودم من از وقتی چشم باز کرده بودم خونه پدری و مالک و از قرض و قسط چیزی نمیدونستم، پدرم کارگر بودند اما خدارو شکر از پس مخارج بر میومدند و ما سختی تو خونه پدر نداشتیم.
پدرم جهیزیه منو مهیا کردند و چون ایشون مریض بودند منم قبول کردم و دیگه آماده رفتن به خونه بخت شدم. یک خونه اجاره کرده بودیم که ۴ ماه نشده با صاحب خونه به مشکل خوردیم به خاطر سر و صداهای خیلی زیادشون، مجبور شدیم خونه رو عوض کنیم. مقداری طلا داشتم که فروختم و روی مبلغ بیعانه گذاشتیم و یک خونه مستقل رهن کردیم.
اوایل خیلی سخت بود همش قرض و قرض و قسط، همسرم وارد کار دیگه ای شدند که حقوقش ماهی ۲۷۰ هزار تومن بود. که مبلغ ۱۸۰ هزار تومن قسط پرداخت میکردیم مابقی هم خرج و خوراک و قبوض چیزی نمیموند.
همسرم با یک مقدار پولی که برامون مونده بود، یک موتور گرفتند و با موتور مسافر کشی می کردند یک وقتهایی هم پیک موتوری بودن و من بیشتر وقتها صبح تا شب تنها.
خونه رو که عوض کردیم سروصداها در اومد بچه دار بشید و ما با اون همه قرض و قسط، میگفتیم نه ۵ سال دیگه خیلی زوده اینقدر ترسوندنمون که شاید بعدها باردار نشید چه میدونید تا اینکه تصمیم گرفتیم ببینم اصلا باردار میشم یا نه و خدا خواست خیلی زود باردار شدم، خوب چون مادر شدن خیلی شیرینه من و همسرم خیلی خوشحال شدیم و از اونجایی که همسرم پسر دوست داشتن همیشه تو بارداری من میپرسیدند پسرم چه طوره خوبه😂 اما خوب خواست خدا چیز دیگه بود. خدا ما دختر داده بود.
با اومدن دخترم خداروشکر درهای رحمت الهی به رومون باز شده بود، قسط ها خیلی خیلی کم شدند و تونستیم دوباره وام بگیریم خونه رو برا سال جدید با مبلغ بیشتر رهن کردیم و دخترم که یک ساله شد یک ماشین گرفتیم و خونه رو عوض کردیم.
همسرم آژانس میرفت و من و دخترم روزهای خوبی رو داشتیم و البته من بارداری خیلی خیلی سخت و زایمان و مریض شدن بعد زایمان داشتم که دیگه گفتم بچه نمیخوام همین یکی بسه.
بعد ۲ سال متاسفانه همسرم گرفتار رفقای بدی شد در آژانس، که متاسفانه باعث شد مشکلاتی در زندگی مون به وجود بیاد که من دیگ تحت هیچ شرایطی حاضر نبودم بچه دار بشم، ۲ سال با سختی و گریه و مشکلات گذروندم تا اینک طی اتفاقاتی و لطف و عنایت خداوند و صحبت پدر همسرم و خانواده خودم، همسرم پی به اشتباهاتش برد و از من عذرخواهی کرد و خوب من که واقعا دوسش داشتم و دوست نداشتم زندگیم رو از دست بدم به شروع دوباره رضایت دادم.
ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۷۲
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#جنسیت_فرزند
#قسمت_دوم
خداروشکر همسرم فکرش شده بود خانواده و کار و از اونجایی که تو حرم امام رضا (ع) به من قول داده بود گذشته رو جبران کنه و تمام سعیش رو برا انجامش گذاشته بود، ما تونستیم بعد ۵ سال زندگی البته با گرفتن وام و فروختن ماشین و وسایل، یک خونه بخریم... و همسرم با خودش عهد کرده بود که اگر خونه خریدیم خداوند عنایت کنه و فرزند دیگری داشته باشیم که البته من از این نیتشون کاملا بی خبر بودم و ما خدا خواسته دوباره صاحب فرزند دوم شدیم.
من وقتی فهمیدم خیلی ناراحت شدم و گریه کردم و حتی به سقط فکر کردم چون واقعا بارداری های خیلی بدی دارم و چون برای دخترم بعد زایمان خیلی سختی کشیدم تا حدی که افسردگی گرفته بودم دیگه هیچ وقت حتی به فرزند دوم فکر نمیکردم و خوب وقتی فهمیدم باردارم دیگه نتونستنم کاری کنم.
۳ ماه گذشت و من روز به روز حالم بدتر میشد و این قدری که گریه میکردم و از خدا صبر میخواستم تا کمکم کنه این دوره بگذره، فرزند دومم به دنیا آمد و ما چون برای خرید خانه قرض و قسط داشتیم اما با عنایت خدا قسط ها یکی پس از دیگری تموم میشد و من از لحاظ روحی برای مخارج و اقساط خوشحال بودم. فرزند دومم هم دختر شد همسرم چشم انتطار پسر بود ولی خوب به خواست خداوند راضی بود و من ک دیدم دخترم خوشحال که دیگه تنها نیست و یک خواهر داره پشمون که چرا زودتر بچهذدار نشدیم اما خوب خواست خدا این بود.
دیگه حرفی از بچه سوم و حالا پسر و یا دختر نبود و من دیگه خوشحال که دوتا دختر دارم و باهم خوبند و همبازی و همسرمم راضی به رضای خداوند.
دختر دومم ۶ ساله شد. ما خداروشکر یک ماشین خریدیم، وسایل خونه رو خریدیم و همسرم دیگه یک وقتایی که حوصله داشت با ماشین میرفت سرکار و گرنه همون کار خودش و صبح میرفت و بقیه روز خونه بود.
دختر دومم رو ثبت نام کردم برای مدرسه و داشتم تو ذهنم برای خودم برنامه ریزی میکردم که دخترا میرن مدرسه، منم نصف روز بیکارم برم باشگاه، برم خونه مادرم، برم با خواهرم بیرون، دیگه نصف روزم آزادم، یکم به خودم بیشتر برسم😂اما از اونجایی که خواست خدا چیز دیگری بود من فرزند سوم رو باردار شده بودم و اطلاعی نداشتم و اگر میدیم کسایی که دوتا فرزند دارند مثلاً یک دختر ویک پسر و سومی رو هم باردارند، با خودم می گفتم آخه چرا؟! میخواین این همه بچه برای چی؟ چه حوصله ای دارند؟ من دوتا هستن، وقت هیچ کاری ندارم، همش بشور و بساب و رسیدگی به بچه ها، اما از حال خودم خبر نداشتم😊
چند روزی گذشت خبری از دوره ام نبود با اینکه همیشه چندروز تاخیری داشتم اما نگران شدم چرا ... و از اونجایی که حواسم خیلی خیلی جمع بود حتی یک درصد به بارداری فکر هم نکردم اما نگران بودم چرا چی شده🤔 چند روزی درگیر بودم با خودم و چیزی هم به همسرم نگفتم تا اینکه حالت تهوع هام شروع شد، اولش فکر میکردم خوب چون نگرانم اینجوری شدم و مرتب چایی نبات درست میکردم اما نه، روز به روز بیشتر و بیشتر، دیدم نمیشه دیگه، شک هام شروع شد. نکنه باردارم؟ بعد میگفتم نه بابا، مگه میشه! اما باز میگفتم آخه پس چرا این طوری شدم.
دیدم نمیشه، رفتم دکتر و درخواست آزمایش دادم و ۳ روز بعد گفت بیا جواب و بگیر تو این ۳ روز دیگه حالم خیلی بد شده بود. روز جواب با همسرم رفتم و وقتی جوابو دکتر دید، گفت مبارکه شما باردارید و من 😟😳😭
بعد تعجب و ناراحتی گفتم نه من نمیخوام، من دیگه بچه نمیخوام، خانم دکتر یک دارویی بده من نمیخوام. که دکتر ناراحت شدند و گفتند مگر تو قاتلی؟ گفتم نه ولی من نمیخوام...
حالم واقعا بد بود و درد زیادی هم داشتم، دکتر وقتی حالمو دید، گفت احتمالا خارج رحمی باشه، سریع برو بیمارستان تا سونو بگیرند تا مشخص بشه، با همسرم و دوتا دخترا مستقیم رفتیم بیمارستان اونجا وقتی رنگ صورتم رو دیدند که چه قد پریده و درد داشتم، سریع بستریم کردند.
همسرم دخترا رو برده بود خونه و من در بخش زنان منتظر سونو، هر لحظه حالم بدتر میشد، با خودم میگفتم چرا چرا من الان اینجام من که دیگه بچه نمیخواستم مرتب پرستارو صدا میکردم بیاد منو ببره سونو و میگفتند باید صبر کنی...
وقتی در بیمارستان کسانی رو دیدم که مجبور بودند سقط کنند از خودم ناراحت شده بودم که یعنی اگر بچه من مشکلی نداشته باشه اگر سونو بگه قلبش تشکیل شده، من چکار کنم یا اگر بگه خارج رحم و من و ببرند اتاق عمل... چند نفر از هم اتاقی هام که باردار نمیشدند و سقط مکرر بودند و یک خانومی که بعد از چند سال باردار نمیشده و یک دختر ۷ ماهه داشت و دومی رو باردار شده بود و چه قدر خوشحال بود ک دومی رو سریع باردار شده و هردو هم دختر بودن و من فقط به اینها نگاه میکردم و حرفاشونو میشنیدم و با خودم میگفتم خدا بهت لطف کرده اما تو میگی نمیخوای؟!
ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۷۲
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#مشیت_الهی
#قسمت_سوم
منو آماده کردن و سوار بر ویلچر بردند که برم قسمت سونوگرافی، انگار ترسیده بودم از سقط از کورتاژ نمیدونم یا دلم لرزیده بود که هم اتاقی ها چیا میگفتند، با خودم نذر کردم که برم سونو و برگردم و اگر خواست خداست مشکلی نباشه، عیب نداره دیگه خدا خودش خواسته، منم قبول میکنم که یک بار دیگه همه سختی های بارداری و زایمان و تحمل کنم فقط سالم باشه و مشکلی نباشه...
با ترس و نگرانی وارد اتاق شدم و وقتی دکتر دید گفت ساک بارداری تشکیل شده و خارج رحم نیست و ۶ هفته و ۵ روزش و قلبش تشکیل شده شاید باورتون نشه اما انگار اولین باری بود که میشنیدم باردارم یک خوش حالی عجیبی تمام وجودم رو گرفته بود و دروغ نگفته باشم گفتم شاید حالا این پسر شد و همسرمم خوشحال، دیگه خدا خودش خواسته...
فرداش با نظر دکتر مرخص شدم وقتی برگشتم خونه همسرم که فهمیده بود دیگه مشکلی ندارم با بارداری چون خودش خیلی خیلی خوشحال بود به من گفت بهت نگفتم چون میدونستم اگر بدونی قبول نمیکنی برای فرزند سوم...
خلاصه دیگه حالم خیلی بد شد طوری که هردو روز باید میرفتم زیر سرم و کلی آمپول تقویتی طوری که حتی یک قطره آب هم نمیتونستم بخورم روزها از دل ضعفه نمیدونستم چکار کنم، نای بلندشدن نداشتم و همسرم و دوتا دخترام کارا رو میکردند و من همش توی حیاط نه میتونستم بخوابم نه بشینم، خیلی خیلی سخت گذشت...
ماه ۴ رفتم برای سونو، دکتر اول تمام اجزای قشنگشو بهم نشون داد روی مانیتور و من برای دوتادختر دیگم روی مانیتور ندیده بودم اما این خیلی خیلی ظریف بود دکتر با ذوق و شوق برام تعریف میکرد که دستای کوچولوشو ببین، پاهاشو ببین، همین طور تعریف میکرد و من با ویاری که داشتم نسبت به شوری و ترشی چون برای دخترام نداشتم یک جورایی یقین کرده بودم که پسره و همسرم سرکار منتظر که من زنگ بزنم و جنسیت بچه رو بهش بگم.
همین طور که نگاه میکردم یک هو دکتر گفت خوب خانم چندتا بچه داری گفتم ۲ تا، گفت خوب میدونی این فرزندت چیه گفتم نه سونو ۱۲ هفته چیزی نگفت و منم نپرسیدم. گفتم عیب نداره من میگم چون کاملا مشخص شده، دختره و من😳
دکتر گفت بچههای دیگه ات چیه، گفتم دختر. گفت دوتاشون؟ گفتم بله و دکتر فهمید که کاملا از شنیدنش شوکه شدم دیگه چشمام پر از اشک شد، همش تصویر شوهرم جلو چشام بود. وای حالا چی بگم بهش؟ دکتر که فهمیده بود ناراحت شدم همین طور داشت از دخترم میگفت ولی من دیگه نمیشنیدم حرفاشو، گوش نمیکردم. همش تو ذهنم میگفتم مگه میشه من تمام حالت هام فرق میکرد با دوتا دخترم، آخه اونا بارداریشون کاملا شبیه بود اما این فرق داشت. هرکی میدید میگفت پسره اصلا شبیه به دختر دارا نشدی...
نمیدونم چند دقیقه گذشت با صدای دکتر به خودم اومدم. گفت خانوم ...بلند بشید لطفا بیرون منتظر باشید تا جواب سونو حاضر بشه. چند دقیقه نشستم جواب و گرفتم و راهی خونه شدم.
به همسرم زنگ نزدم. اومدم خونه دخترا گفتند مامان چیه چیزی نگفتم ... خیلی تو فکر بودم ساعت ۱۲ شد همسرم اومد.
وای قلبم تند تند میزد که چه طوری بگم. با کلی ذوق و شوق اومد خونه با لبخند و خوشحالی گفت چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟ چرا خودت تنها برگشتی؟ چیزی نگفتم.
چایی آوردم. گفت خوب بگو دیگه چیه میخوای سوپرایزمون کنی؟ گفتم ... با من و من کردن گفتم دختره... همسرم گفت چرا اذیت میکنی؟ گفتم بخدا راست میگم دختره چرا باید اذیت کنم چیزی که دکتر گفت. دیگه چیزی نگفت، ناهار خورد و خوابید. منم کمی استراحت کردم.
بعدازظهر بلند شدم که برای شام غذا درست کنم، همسرم که دید حالم خوب نیست، گفت نمیخواد، شام یک چیزی ساده میخوریم. گفتم نه میخوام برای بچه ها قورمه سبزی بذارم. خیلی وقته نتونستم درست کنم.
رفتم تو آشپزخونه غذا رو گذاشتم. من همیشه قورمه سبزی رو تو آرام پز می ذارم. از اوایل ازدواج تا اون روز که میشد ۱۰ سال، غذا رو گذاشتم و چایی هم گذاشتم.
دیدم همسرم حرفی نمیزنه انگار دیگه ذوقی نداشت برای حرف زدن و منم که اینو فهمیده بودم، ناراحت شدم. گفتم چی شده؟ تقصیر خودته که به من نگفتی، واقعا بچه میخواستی بلاخره علم پیشرفت کرده شاید با دارویی چیزی یا تحت نظر میشد یک پسر هم داشته باشیم حالا چرا ناراحتی؟ وقتی به من نمیگی همین میشه دیگه، بعد با ناراحتی گفتم من به خاطر تو دیگه قبول کردم این بارم سختی بارداری و زایمان و تحمل کنم حالا تو ناراحتی! بعد خدا منو ببخشه گفتم خوب حالا که دیگه مشخص شد دختره و تو هم دختر نمیخوای من مشکلی ندارم برو دارو بگیر بیا تو خونه سقط میکنم...
ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۷۷۲
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#حرف_مردم
#مشیت_الهی
#قسمت_چهارم
همسرم گفت این چه حرفیه؟! دیگه خواست خدا بوده، پسر و دختر هردو هدیه ای از طرف خداست، من دوست داشتم یک پسر داشته باشیم تا بتونه حامی خواهراش بشه. حالا عیب نداره ان شاءالله بچه بعدی😀 و من گفتم که وای خدا چه پررویی تو، من با این حالم بچه بعدی هم میخواد حتما اونم بیخبر😡
بلند شدم رفتم چایی بیارم و همین طور که چایی رو ریختم دخترا و همسرم داشتند تلویزیون تماشا میکردند و آرام پز هم روی شعله، نمیدونم نیم ساعت نشده بود که من دوباره حرف مو تکرار کردم. من حرفمو زدم اگر نمیخوای زودتر دارو بگیر این همه سقط کردند یکی هم ما، باز فردا همه میگن ۳ تا دختر داری، پسر نداری، تو این حرفها بودم، یک آن یک صدای مهیبی آمد درحد یک چشم بهم زدن من از جام بلند شدم یک نگاه به سمت گازو به سرعت فرار سمت درب خونه😂
نمیدونید با چه سرعتی من که در حالت عادی به زور بلند میشدم به خاطر دردهایی که داشتم، نفهمیدم چه طوری خودمو دم درب رسوندم که همسرم و دخترا با فرار من تازه متوجه شده بودند چه خبره و اونا بعد چند ثانیه بلند شدند و به طرف درب اومدند، خدا شاهده در حد چند ثانیه این اتفاق افتاد یعنی تا رسیدم دم درب از ترس تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. دیگه نتونستم بایستم و همون جا نشستم یعنی تا سر برگردونم سمت خونه که ببینم چی شده انگار از آسمون باران شیشه باریده بود تو خونه و زندگیم، آرام پز زده بود بالا و خورده بود تو هود و برگشته بود تو گاز که شیشه ای بود و صفحه ای تمام تمام تمام زندگی من در عرض چند ثانیه شده بود شیشه😱
این قد شدت پرش و پرتاب شیشه ها زیاد بود که شیشه ها توی اتاق خواب و زیر تخت بچه ها هم رفته بود. وای وقتی زندگیمو دیدم چی شده، موندم نمیتونستم حرف بزنم و درست در آرام پز جایی پرت شده بود که من نشسته بودم دقیق سر جای من و به محض بلند شدن و فرار کردن من، افتاده بود اونجا.
در همون لحظه یاد حرفی که زده بودم افتادم و گفتم خدایا غلط کردم منو ببخش اگر خواست و اراده تو نبود، من و همسرم نمیتونستیم و حتی قادر نبودیم ذره ای از وجود این طفل پاک و معصوم و درست کنیم، همسرم که هاج و واج مونده بود که چی شده😂 یعنی نمیشد از سرجامون بلند بشیم و قدمی از قدم برداریم. همسرم سریع رفت و دمپایی از تو حیاط آورد و رفت گازو خاموش کرد، چشمتون روز بد نبینه لوبیا و گوشت رو از رو مبل ها، سبزی ها تو سقف آشپزخونه و پذیرایی نمیدونید تا ۳ روز با اون حال خرابم، شیشه جمع میکردم و دستمال میکشیدم و تا چند ماه بعد شیشه از این طرف و اون طرف پیدا میکردیم.
توبه کردم و گفتم خدایا ببخش از این اشتباهم بگذر ولی خدا خودش میدونه اگر چیزی به دلم اومد یکی به خاطر همسرم که دوست داشت پسری داشته باشه و یکی هم به خاطر حرف مردم، که دختر دارند باید بشینن تا یه خواستگار پیدا بشه، اوه دختر دارند پسر ندارند نسلشونو ادامه بدند یا عصای دستشون باشه و... ناراحت بودم.
با همه سختی ها گذشت و دختر کوچولوی ما بهمن به دنیا اومد و زایمان بهتری نسبت به قبلی ها داشتم و همسرم خیلی کمک حالم بود.
خدارو شکر همسرم و دخترام خیلی خواهر کوچولوشونو دوست دارند و هر روز از دیدنش خدارو شکر میکنم و با بارداری من که ماهای آخر بودم، جاری ام که دوتا فرزند یک دختر و یک پسر ۱۵ ساله داشتند و همیشه میگفتند دیگه بچه نمیخوان، دوباره باردار شدند و یک دختر دیگه خدا عنایت کرده بهشون و بماند که بعضی ها هنوز نگاه سنگینی دارند وقتی میرم بیرون یا خونه اقوام ولی خوب خواست خدا بوده و این زیباتر از هرچیزه و با اتفاق افتادن اون حادثه مطمئن شدم تا خدا نخواد برگی از درخت نمی افته و ما تنها وسیله هستیم
یک وقتایی میگفتم برای بارداری دومم کاش میرفتم دکتر حتما پسر میشد اما وقتی اینجا تجربه بعضی از دوستان رو خوندم که حتی با تحت نظر بودن، چیزی که خواستن نشده، مطمئن شدم هیچ کار خدا بی حکمت نیست و تنها خدا آگاه به همه چیزه...
ان شااءلله خدا فرج آقا رو هرچه زودتر برسونه تا تمامی فرزندان سرزمینم زیر سایه لطف و مهربانی آقا زندگی کنن و خدا هم مارو به خاطر بعضی فکر ها به خاطر شرایط و حرف های دیگران ببخشه ...
درسته در این چندسال درکنار شرایط سخت و فشار های زندگی ماهم خسته شدیم، کم آوردیم اما صبر کردیم. هیچ زندگی صفر تا صدش خوبی و خوشی نیست از ما هم نبوده ولی خداروشکر تونستیم کنار بیایم و ادامه بدیم. من هم خیلی وقتها گریه کردم و خیلی حرفها شنیدم ولی خوب تنها صبر کردن بود که تونست کمکمون کنه و اگر خواست خداوند در پسردار شدن من و همسرم میبود، حتما میشد اما مطمئنا خواست خدا این بوده و ما راضی به رضای خدا هستیم.
ان شاءالله دخترای منم بتوانند سربازی از سربازان آقا امام زمان بشوند با دعای همه شما عزیزان ☺️☺️☺️
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ ناامید نباشید...
#رویای_مادری
#ناباروری
#فرزندآوری
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#استاد_فاطمی_نیا
📌مشاجره نکن...
مشاجره ها و نزاع ها، نور باطن را خاموش میکند. بسیاری از بی حالی ها و عدم نشاط ها به جهت مشاجرات است.
کم منزلی داریم که در آن پرخاش و تندی نباشد! روزی چند تا پرخاش باشد، برکات را از منزل میبرد. حتی اگر حق هم با تو بود، در امور جزیی و شخصی مشاجره نکن، چون کدورت می آورد.
مرحوم علامه جعفری از صاحب دلی نقل کرد:
در موضوعی که گمان میکردم حق با من است، داشتم با همسرم مشاجره میکردم؛ ناگهان صورت باطنی غضبم را نشانم دادند! بسیار کریه و زشت بود! آن صورت نزدیکم آمد و گفت: کثیف! ساکت شو!
همین که متنبه شدم، فورا "دست همسرم را بوسیدم و عذرخواهی" کردم.
#خانواده_مستحکم
#آداب_همسرداری
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075