eitaa logo
دوتا کافی نیست
50.6هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
32 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ محبت بدون خشیت آدمی را بد بار می‌آورد. به تعبیر ما که تعبیر دقیقی نیست آدم لوس می‌شود. دیده‌اید بچه‌ای که فقط طعم محبت را می‌چشد و آن ابهت را در پدرش نمی‌بیند کم کم رفتارهایی می‌کند که پسندیده نیست اما بچه‌ای که هم پدر را دوست دارد و هم ابهت و خشیت پدر را دیده منظم رفتار می‌کند. (۱۰/ ۰۴/ ۹۵) کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
👌«فرزند بیشتر، زندگی شیرین تر» کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌راه بی بازگشت... به لطف خدا هیچ وقت اجاره نشین نبودم اول که طبقه بالا خونه پدرشوهرم بودیم بعد سه سال یه تیکه زمین خریدیم و شروع به ساخت کردیم و ماشین هم داشتیم در کل شکر خدا زندگیمون خوب بود و از این نظر مشکل نداشتیم تنها مشکلی که باعث می‌شد من سخت مخالف بچه دوم باشم، ترس از بارداری بود. پسرم سه سال و نیم داشت که خداخواسته باردار شدم. (واقعا اگه دست خودم بود دیگه بچه دومی در کار نبود لطف خدا و خواست خودش بود) بارداری دومی سخت تر از اولی بود اینقدر که همسرم می‌گفت بریم سقطش کنیم اما من مخالفت کردم و گفتم تحمل میکنم، خلاصه دختر گلم شهریور ۱۴۰۰ به دنیا اومد به زندگیمون شیرینی مضاعف داد. اما دیگه هم من، هم همسرم خیلی مصمم تر بودیم که دیگه بچه نمی‌خواهیم، می گفتیم هم پسر داریم و هم دختر دیگه بسه و از ترس اینکه دوباره ناخواسته باردار شم، همسرم عمل وازکتومی انجام داد😔 اولش گفتیم این عمل قابل برگشته و اگه پشیمون شدیم با یه جراحی دیگه مشکل حل میشه اما دکتر طوری عمل کرده بود که دیگه راه برگشت نداره و ما دیگه بچه دار نمیشیم الان دخترم یک سال و نیمه هست و پسرم تقریبا شش سالشه در ظاهر من خیلی خوشحالم و همسرم راضی اما در اصل هر دو پشیمونیم. انقدر ویار بهم فشار آورده بود که نقاط قوت همچین بارداری رو ندیدم، نه قند بارداری داشتم، نه فشار، نه هیچ مریضی دیگه ای. زایمان راحت، به لطف خدا بچه های سالم و باهوش. الهی خدا حفظشون کنه ❤️ من دیر با این کانال آشنا شدم وقتی تجربه های بقیه رو خوندم تازه فهمیدم مشکل یعنی چی، ویار خیلی سخت بود ولی گذرا بود و شیرینی بچه ها ‌ تلخیشو می‌گرفت. کار ما که از کار گذشت ولی اینا رو نوشتم تا یه خانواده ی دو فرزندی دیگه این اشتباه رو تکرار نکنن که آخرش فقط پشیمونیه... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
بچه ها باید باشند... 👌منتظر تصاویر ارسالی شما عزیزان از حضور فرزندانتان در مساجد سراسر کشور هستیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
خانواده.mp3
703K
خودت را خوب کن.... یکی از مسائلی که عموماً می‌آیند و از من سؤال می‌کنند، «افسردگی » است. می‌گوید در خانه، افسرده هستم. به او می‌گویم به خاطر این است که تو می‌خواهی خانمت را عوض کنی، خانمت هم می‌خواهد تو را عوض کند. نه تو می‌توانی او را عوض کنی، نه او می‌تواند تو را عوض کند! وقتی احساس می‌کنی نتوانستی، احساس شکست می‌کنی؛ احساس شکست که کردی، احساس افسردگی می‌کنی. چرا اصلاً چنین اراده‌ای می‌کنی؟ به تو چه که او را عوض کنی؟! شما باید وظیفه خودت را انجام بدهی. شما خودت را خوب کن، او خودش خوب می‌شود؛ او را خوبش نکن. این [عاملی] که انسان را وادار می‌کند به دیگران هی گیر بدهد، گیر بدهد را ریشه‌یابی کنید. همین گیردادن‌های زیادی موجب این می‌شود که بچه‌ات حتی از نماز متنفر بشود. چرا این کار را می‌کنی؟ @haerishirazi کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۳۲ من متولد ۶۵ هستم، مثل همه ی دخترا خواستگار داشتم و به دلایلی خیلی هاشون حتی به جلسه دوم هم نمی‌رسید، دیگه خسته شده بودم و حرفهای اطرافیان هم کلافه ام کرده بود. سال ۹۰ به عنوان خادم شهدا راهی مناطق جنگی جنوب شدیم، من خییلی دلم گرفته بود، بیشتر هم از حرفهایی که می‌شنیدم. ایام فاطمیه بود و ما به مراسمی رفتیم که شهید گمنام هم آورده بودن، بغضم ترکید به شهدای گمنام گفتم خیلی خسته ام، من پاک زندگی کردم و تا حالا پسری تو زندگیم نبوده اصرار نمیکنم و به زور نمیخوام اما اگه تو سرنوشت من ازدواج برام رقم خورده، ازتون میخوام به مادر گمنامتون سفارش منو بکنید یه پسر پاک، مثل خودتون خدا سر راهم قرار بدین. از اونجا برگشتیم و دو هفته بعدش همسرم به خواستگاریم اومدن، من و همسرم اصلا همدیگر رو نمی‌شناختم و یه واسطه مارو به هم رسوند. همه متعجب بودن که شما چطور آشنا شدید و من تو دلم میگفتم شهدای گمنام و مادرشون ما رو بهم رسوندن. ما یک سال عقد بودیم و بعدش عروسی کردیم شرایط کاری همسرم مناسب نبود و تصمیم گرفتیم دو سال بچه دار نشیم. سال سوم ازدواجمون من باردار شدم، همسرم دوقلو هستن و به صورت خیلی اتفاقی من و جاریم با هم باردار شدیم، یعنی دوقلوها با هم تله پاتی داشتن انگار 😂😂 من تازه متوجه شدم بودم که جاریم بهم زنگ زد و گفت بارداره گفت توام اقدام کن با هم باشیم که من خندیدم و فهمید که بللللللله 😁 همه از شنیدن این خبر ذوق می‌کردن و براشون جالب بود و می‌گفتن ای شیطون ها با هم هماهنگ بودین ما هم میگفتیم خدا هماهنگ کرده.😅 ۸ هفته گذشت، جاریم از من دو هفته جلوتر بود، اون زودتر رفته بود و قلب جنینش تشکیل شده بود و حالا نوبت من بود که برم، رفتم سونو و خوابیدم و منتظر شنیدن صدای قلبش بودم که دکتر گفت قلبش تشکیل نشده و اصلا رشد نداشته. نمیتونستم از روی تخت بیام پایین شوک بدی بهم وارد شده بود، از اتاق اومدم بیرون و چشمای نگران مادرمو که دیدم، تصمیم گرفتم که به خاطر مامانم هم که شده قوی باشم مامانم پرسید چی شد؟ لبخند زدم و گفتم شهید شد من الان مادر شهیدم. چون با جاریم باردار بودم، خیییلی شرایط برام سخت تر بود، پیش بقیه عادی رفتار میکردم اما تو خلوتم گریه می‌کردم، حتی همسرم از قم یه ۵ تیکه لباس، تبرکی گرفته بود. پسر جاریم به دنیا اومد و رفتیم خونه شون بغلش که کردم، بغضمو به زور نگه داشتم، همش با خودم می‌گفتم اگه بچه منم مونده بود، دو هفته دیگه به دنیا می اومد. سخت بود اما قوی تر شده بودم و نمیدونسم خدا امتحان دیگه ای سر راهم گذاشته، تقریبا ۱۰ ماه از سقطم گذشته بود که دوباره اقدام کردیم و باردار شدم. این بار به ۸ هفته نکشید و تو ۶ هفته، مجدد رشدش متوقف شده بود. من با چه حالی برگشتم خونه خدا میدونه و همش میگفتم کاش به کسی نگفته بودیم و هیچ کس نمیفهمید دوباره این اتفاق افتاده اما خب به مادرها گفته بودیم و اونا هم به بقیه گفته بودن. همون روز که هنوز به کسی نگفته بودیم این اتفاق افتاده، خبر دار شدیم که یکی دیگه از جاری هام بارداره... سرمو گرفتم رو به آسمون و گفتم خدایا قربونت برم دوتا دوتا امتحان با هم میگیری من مردود میشما 😔😭 غصه ی خودم تو دلم بود و حرفای دیگران که خیلیاش مثلا شوخی بود، قلبمو بیشتر میشکست. ۶ ماه بعد از سقط دومم، متوجه شدم که خدا خواسته باردار هستم و از قضا این بار هم با یه جاری دیگه ام همزمان شده بود 🥴🥴🥴 اگه براتون سوال شد که چند تا جاری دارم من ۴ تا جاری دارم. 😅😅 این بار حتی به همسرم هم چیزی نگفتم تصمیم گرفتم تا زمانیکه قلبش تشکیل نشده به کسی چیزی نگم، ۶ هفته که شد به همسرم گفتم و قسمش دادم که به کسی چیزی نگه تا قلبش تشکیل بشه اونم قبول کرد. ۸ هفته با استرس گذشت و رفتم سونو گرافی دکتر گفت که رشدش ۷ هفته رو نشون میده و قلبش هم هنوز تشکیل نشده گفت صبر میکنیم و یک هفته دیگه بیا ببینم رشدش و قلبش در چه وضعیتیه... اون یک هفته فقط خدا میدونه چی به من گذشت، دوباره رفتم سونو و گفت که تو همون وضعیته و یک هفته دیگه بیا رفتم و گفت رشدش عقبه اما اصلا قلبش تشکیل نشده و باید بندازیش،دنیا روی سرم خراب شد. رفتم دکترم و سونورو دید و بهم قرص داد و استفاده کردم این بار شرایطم خیلی سخت تر بود، باز هم تو اون شرایط خدارو شکر میکردم که به کسی نگفتم مخصوصا خانواده ی همسرم 😐 فقط تنها کسی که فهمید مادرم بود که کنارم بود و همراهم غصه می‌خورد. دیگه خیلی ناامید شده بودم و باز هم ۱۰ ماه صبر کردم و تو این مدت چند تا دکتر رفتم و پیگیری کردم که علتش چی میتونه باشه و جوابی نمی‌گرفتم، همه شون میگفتن باردار شدی سریع بیا برات دارو تجویز کنیم که سقط نشه اما مشکل من تشکیل نشدن قلب شون بود. 👈ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۳۲ تا اینکه با یه خانم دکتر فوق تخصص آشنا شدم و تا مشکلمو گفتم گفت احتمالا غلظت خون بارداری داری و برام آزمایش نوشت و دقیقا جواب آزمایشم همونی بود که تشخیص داده بود. گفت برو هر وقت باردار شدی سریع بیا که داروهای رقیق کننده خون بهت بدم که این مشکل پیش نیاد. من باردار شدم و رفتم برام آمپول هپارین تجویز کرد که داخل شکمم تزریق میکردم، ۸ هفته گذشت و من برا سونوگرافی رفتم با کلی استرس و تپش قلب... دستگاهو که روی شکمم گذاشت صدای قلبش توی اتاق پیچید و اشک شوق از چشمای من جاری شد. داشتم به بغل کردنش فکر میکردم 😍😂😂 که گفت اما یه مشکلی هست خدا میدونه چه حالی داشتم گفتم چی شده خانم دکتر؟ گفت کنار جفت یه لخته خون هست که داره از جفت تغذیه میکنه و بزرگ میشه دو حالت داره بعضیاشون از بین میره اما بعضیاشون رشد میکنه و نمیذاره خون به جنین برسه و باعث سقط میشه... خدایا چند بار امتحان دیگه داشتم واقعا کم می‌آوردم، سونومو بردم پیش دکترم دستشو روی میز کوبید و گفت آخه چرا تو اینجوری میشی! برو ۱۰ روز دیگه بیا دوباره سونو ببینیم وضعیت چطور میشه... با یه قلب شکسته از مطب اومدم بیرون همسرم زنگ زد، نمیدونستم بهش چی بگم، بعد از کمی مکث گفتم بابایی قلبم تشکیل شده با یه داد گفت خدارو شکر گفتم اما باید دعا کنی که پیشتون بمونم گفت یعنی چی و جریانو براش گفتم... اون روزها باز هم ایام فاطمیه بود، شب ها می‌رفتیم مراسم تا یه شب دوباره شهدای گمنام مهمون مراسم مون شدن ۳ تا شهید آوردن تو قسمت خانم ها، منم با همون دل شکسته ام رفتم کنارشون دو زانو حالت نیم خیز نشستم و بهشون گفتم اصلا اصرار نمیکنم، خودتون میدونید هیچ وقت به زور چیزی نمیخوام اما اگه صلاح هست و خدا میخواد بهمون بچه بده برام نگهش دارید دیگه توان ندارم. بغضم ترکیده بود و حسابی باهاشون درد دل کردم. دوباره که رفتم سونو خبری از اون لخته خون نبود، گفتم یه لخته خون توی سونوی قبلیم بود کنار جفت، گفت اصلا چیزی نیست، اگه هم بوده از بین رفته،خدا میدونه که چه حالی داشتم و با چه ذوقی به صدای قلبش گوش می‌دادم. ویار و سختی های بارداری اذیت می‌کرد اما همش شیرین بود، چون داشتم مادر می‌شدم و فرشته کوچولو روز به روز بزرگتر میشد، ماه ششم بارداری رفتم سونو و دکترم گفت توی سونو چیزی نشون داده که امکان زایمان زودرس هست و باید سرکلاژ بشم و گفت که جفت پایینه و خیلی ریسک بالاست چون ممکنه جفت موقع دوختن آسیب ببینه و باعث سقط بشه خلاصه آماده ام کرد که چه انجام بدم، چه ندم در هر دو حالتش ۵۰ درصد احتمال سقط هست. دوباره حالم خیلی بد شد، دیگه واقعا کم آورده بودم، من و همسرم سر اسم به توافق نرسیده بودیم، من اسم حلما رو دوست داشتم و همسرم اسم حنانه، اون شب انگار کسی بهم گفت نذر کن اسمشو فاطمه بذار... به همسرم گفتم بیا نذر کنیم اسمشو فاطمه بذاریم، این بچه رو حضرت زهرا تو ایام فاطمیه بهمون برگردوند، نذر کردیم که اگه سالم به دنیا اومد، اسمشو فاطمه بذاریم. خواهر شوهرم پرستار بخش زنان و زایمان هستن، وقتی مشکلو شنید گفت یه دکتر هست فوق تخصص زنان و نازایی خودش هم تو مطب سونو می‌کنه، گفت ازش تو بیمارستان وقت میگیرم برو پیشش این دکتر تخصصش نازاییه و به همین راحتی وقت نمی‌داد، وقت هاش همه بعد از ۳ ماه بود. خواهر شوهرم شرایطو سابقه سقطمو که براش گفته بود قبول کرده بود و رفتم پیشش سونو انجام داد، گفت اون مشکل وجود داره اما مقدارش خیلی کمه و نیازی به سرکلاژ نیست، سونو رو به دکتر خودم نشون دادم و با تعهد خودم قبول کرد که دیگه این کار رو انجام نده، خلاصه فاطمه خانم ما تو آخرین جمعه ی ماه محرم آبان سال ۹۵ به دنیا اومد 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍 البته رفلاکس شدید معده داشت هر چی شیر می‌خورد، بالا میاورد و ناآرام بود و خوابش خیییلی کم بود و تا دوسال پدر مامانشو درآورد و علتش هم به خاطر استرس هایی بود که تو بارداری داشتم. اما من تو تمام لحظه هایی که کم میاوردم باز هم خدارو شکر می‌کردم که خدا فرشته کوچولومو بهم بخشید و اون تو بغلم بود حتی اگه بیشتر وقتا گریه می‌کرد و نمیذاشت حتی دستشویی برم 😵‍💫🥴😂 👈 ادامه در پست بعدی.... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075