eitaa logo
دوتا کافی نیست
49.1هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
30 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
⚠️ این اشتباه رو نکنید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
تجربه ی ۲۸۸ رو که خوندم مصمم شدم که منم تجربم رو بگم براتون. من ۱۶ ساله بودم که ازدواج کردم و بلافاصله به فضل خدا باردار شدم. پسر اولم که به دنیا اومد یه خاطر حرف دیگران که میگفتن: حالا که این اومد، ولی مواظب باش که حالا حالاها حامله نشی. خیلی مراقب بودم. تا جایی که متاسفانه تمام راههای جلوگیری رو انجام دادم از آ یو دی گرفته تا تزریق آمپول سه ماهه و ... که الحمدلله هیچ کدومش بهم نساخت ولی کلی دردسر برام درست کرد. آخریش آ یو دی بود که بعد از شش ماه زجر کشیدن، تصمیم گرفتم به حرف مادرم و دیگران اهمیت ندم و با اشتیاق حامله بشم. الحمدلله شوهرم کلا این قضیه رو به خودم سپرده بودن. خلاصه پسر دومم با فاصله ی پنج سال از اولی، به جمعمون اضافه شد و من شاد و غرق در لذت مادری بودم. چقدر لذت بخش بود دیدن برادری داداش بزرگه برای برادر کوچولوش. سرخوش از این نعمتها بودم که فهمیدم حامله ام و سومی هم پسره با فاصله سه سال.... خدا منو ببخشه ... ناشکری میکردم و جاهل بودم. نمیفهمیدم خدایی که داره با وجود بیماری دیابت و صرع همسرم به من گل پسرای سالم عطا میکنه، خودش کفایتمون هم میکنه... سرتونو درد نیارم، هنوز زایمان نکرده بودم که شوهرمو راضی کردم به وازکتومی.... (روم سیاه) ایشونم مثل من دروغهای مرکز بهداشت رو باور کردن ( استفتائاتی که از مراجع داشتن و اینکه بدون جراحی و لمس و ...) پسر سومم که چهار ساله شد، خیلی عذاب وجدان گرفتم. همسرم میگفت یعنی ما دیگه تو خونه بچه کوچیک نداشته باشیم؟؟؟ مگه میشه؟! منم غصه میخوردم و البته ته دلم امید داشتم. یواش یواش پرس و جو رو شروع کردم از دوستان و ... تا اینکه یه روز تماس گرفتم با مرکز ناباروری و یه نوبت ویزیت بهمون دادن. حالا دیگه کارم شده بود اشک و التماس به خالق مهربون، که خدایا حالا که شوهرمو راضی کردم ناامیدمون نکن. چه حالی بودیم... سعی میکردم یه جایی بشینم که کسی ازم نپرسه که برای چی اومدم مرکز و ... چی باید میگفتم به کسی که برای بچه اول اومده مرکز ناباروری و شاید حتی چند مرحله هم پیش رفته و هنوز حامله نشده، باید میگفتم که چه بلایی سر خودم آوردم و بعد از سه تا بچه، اومدم برای چهارمی درمان کنم !؟ الحمد لله دکتر گفت که جراحی میکنیم و انشاالله جواب میده. بعد از چهار ساعت بیهوشی و سه میلیون هزینه حالا منتظر نتیجه بودیم. بالاخره بعد از دوازده مااااااه فهمیدم که حامله ام. الله اکبر ... اشکم بند نمی اومد. باورم نمیشد.. چند دقیقه میخندیدم و چند دقیقه گریه میکردم... چهارمی هم پسر شد، ولی اینبار فقط شکر خدا میکردم. همه زنگ میزدن که بهم روحیه بدن، ولی میدیدن که من بهشون روحیه میدادم و میگفتم: اون خدای مهربونی که از مادر هم به من مهربونتره خودش میدونه برای من چی بهتره... بین سومی و چهارمیم شش سال فاصله سنی شد ولی خدا میدونه که چه نشاطی و چه رحمتی اومد تو خونه مون. پسر سومم میگفت منم داداش بزرگ شدم. اولی که نوجوون بود میگفت: مامان ما قبلا که این بچه رو نداشتیم، چیکار میکردیم؟؟؟ یعنی چقد جاش خالی بود!! حالا که پسر اولم شانزده سالشه و چهارمیم دو ونیم ساله هست، من یکساله که منتظر پنجمی هستم و به لطف خدا یقین دارم... محتاج دعاتونم مادرای جهادگر... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۴۷۶ من فرزند سوم و آخرین عضو یه خانواده ۵ نفره هستم. برادرم متولد ۶۸ و خواهرم متولد ۷۲ هستن. مادرم تعریف میکنن سال ۷۵ که منو ناخواسته باردار میشن متاسفانه سیاست های جمعیتی بر اساس شعار «فرزند کمتر زندگی بهتر» پیش می رفت و وقتی متوجه بارداریشون میشن از هر طرف مورد انتقاد قرار میگیرن...حتی از طرف خانواده خودشون😶 و همگی هم صحبتشون این بوده که شما هم پسر داشتین و هم دختر. بچه سوم رو میخواستین چیکار؟ شماها به فکر نیستین... این صحبتا که بعضیاشون انقدر توهین آمیز بوده که نمیشه بیانش کرد از یک طرف، شرایط اقتصادی بد از یک طرف و البته شرایط روحی نامساعد مادرم که به تازگی یکی از عزیزانشون رو از دست داده بودن همگی مادرم و البته پدرم رو به فکر سقط میندازه... از تمامی داروهای عطاری گرفته تا ورزش های سنگین به امید سقط. در همسایگی مادرم اینا خانوم مومن و باخدایی بوده که شرایط مادرم رو متوجه میشه ، این که مادر من با اون اعتقاد قوی تو شرایط روحی بدی قرار گرفته و تصمیم نادرستی گرفته که هم دنیا و هم آخرتش رو خراب میکنه😔 خانوم همسایه مادرم اینا سعی میکنه مادرم رو منصرف کنه و بیشتر مراقب ایشون باشه و در نهایت موفق میشه که ان شاءالله هر جا هستن سالم و سلامت باشن. و من صحیح و سالم به دنیا اومدم🙃 البته اینو بگم که بعد از به دنیا اومدن من هم حرف و حدیثا ادامه داشته. مادرم میگن برای زایمان که رفته بودن وقتی ازشون سوال میکردن که بچه چندمته؟ جرات نداشتن بگن بچه سوم، چون با واکنش بعد دکتر ها و پرستارای اون زمان مواجه میشدن☹️ این ها میرسونه که سیاست های جمعیتی تااا چه حد میتونه روی همه ی اقشار جامعه اثرگذار باشه و همونطور که میبینیم هنوزم این مدل تفکرات تو جامعه ی ما زیاده متاسفانه🙁 این ماجراها باعث میشه مادرم خودشونو برای همیشه عقیم کنن و من بشم فرزند آخر خانواده. خدا رو شکر میکنم که پدر و مادرم ازم راضی هستن و همیشه بهم میگن تو باعث افتخار ما هستی🦋 به لطف خدا و دعای پدر و مادر من تو مدرسه همیشه ممتاز بودم و همون سال اول تو یه رشته خوب و یه دانشگاه عالی قبول شدم و الان ترم آخر ارشدم رو میگذرونم🦋 اینم بگم که پدر و مادر من تو سن کم ازدواج کردن و تو سن کم بچه دار شدن، الان ما سه تا همگی ازدواج کردیم و سر خونه زندگیامون هستیم و پدر و مادر من فوق العاده تنها هستن مادرم دائما ابراز پشیمونی میکنن☹️ اولین نوه ی خانواده ی ما یعنی دختر خواهرم که به دنیا اومد یه دنیا شادی و هیجان با خودش آورد مخصوصا برای من که تا اون زمان بچه ای تو خونه خودمون نداشتم، خیلی احساس خوبی بود حس مالکیت داشتم بهش و بسیار وابستش بودم و هستم. به لطف خدا خواهر و برادرم صاحب فرزند هستن و من تشویقشون میکنم که بازم بچه بیارن❤️ چون الان نایب امام زمان ما رهبر عزیزمون دستور به فرزندآوری دادن البته تا حالا نتونستم قانعشون کنم اما دست از تلاش برنمیدارم. من سال ۹۸ ازدواج کردم و هنوز خداوند فرزندی به من عطا نکرده با وجود علاقه ی زیاد به درسم از همون ابتدای ازدواج به فکر فرزند بودم و هستم. تو این مدت تقریبا کم که از ازدواجمون میگذره متاسفانه خانواده همسرم دائم در مورد بچه نداشتنم به من تذکر میدن با اینکه فکر و اعتقاد من رو تو این زمینه میدونن☹️ من به حکمت و لطف خدا ایمان دارم و مطمینم که خدا بهترینا رو برای من و همسرم رقم میزنه ان شاءالله😊 و میدونم فقط باید به خودش توکل کنم. البته یکم تحت تاثیر صحبتاشون دلم میشکنه و بی اختیار گریه میکنم😢 شاید اونا خودشونم نمیدونن که با دلسوزی...کنجکاوی... یا هر چیز دیگه ای که هست چقد باعث غمگین شدن عروسشون میشن اما کاش میدونستن که اگه یه زوج مشکلی برای فرزندآوری داشته باشن خودشون اول از همه میفهمن و به فکر درمان میفتن و لازم به این همه تذکر و گوشه و کنایه نیست🙁 و اینکه لازم نیست هر کس در مورد شخصی ترین مسائل و مشکلات زندگیش به خونوادش ریز و دقیق جواب پس بده گاهی وقتا زن و شوهر مشکلاتشونو خصوصی حل کنن از هر نظر بهتره. از تمام اعضای خوب کانال التماس دعا دارم که خداوند به همه ی کسایی که منتظرن فرزندان صالح و سالم عنایت کنه و ما هم که نیتمون پرورش نسل مهدویه به آرزومون برسیم یاعلی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
اواخر آذر ٩۴ من و یکی از دوستان دوربین را برداشتیم و روانه سیستان و بلوچستان شدیم. حاصل کارمان هم شد مستند "راه بی بازگشت " آنجا فهمیدیم که وزارت بهداشت به بازگشت باروری زنان مستضعفی که عقیمشان کرده، کمک نمی کند. این ستم را استاد بیژنی استادانه تصویر کرده. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
📌فرزند ایشان: [علامه طهرانی] می‌فرمودند: دشمنان اسلام آن کاری را که می‌خواستند بکنند، کردند و نسل شیعیان را عقیم ‏نمودند و این امر دیگر به این زودی‌ها قابل اصلاح نخواهد بود. 📌هر بار این مطلب را می‌فرمودند، صورتشان از غصه چنان ‏سرخ می‌شد که حقیر نگران می‌شدم که عارضه‌ی سکته‌ی ایشان عود نماید، و گمان حقیر این بود که ایشان از غصه‌ی این ‏مسأله دق کردند و این معنا در سکته‌ی نهایی ایشان دخیل بود.‏ 📚 نور مجرد – جلد دوم 👈 کتاب رساله نكاحيه «کاهش جمعیت، ضربه ای سهمگین بر پيكر مسلمين» نوشته مرحوم علامه طهرانی می باشد. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
من ۱۶ ساله بودم که ازدواج کردم و بلافاصله به فضل خدا باردار شدم. پسر اولم که به دنیا اومد یه خاطر حرف دیگران که میگفتن: حالا که این اومد، ولی مواظب باش که حالا حالاها حامله نشی. خیلی مراقب بودم. تا جایی که متاسفانه تمام راههای جلوگیری رو انجام دادم از آ یو دی گرفته تا تزریق آمپول سه ماهه و ... که الحمدلله هیچ کدومش بهم نساخت ولی کلی دردسر برام درست کرد. آخریش آ یو دی بود که بعد از شش ماه زجر کشیدن، تصمیم گرفتم به حرف مادرم و دیگران اهمیت ندم و با اشتیاق حامله بشم. الحمدلله شوهرم کلا این قضیه رو به خودم سپرده بودن. خلاصه پسر دومم با فاصله ی پنج سال از اولی، به جمعمون اضافه شد و من شاد و غرق در لذت مادری بودم. چقدر لذت بخش بود دیدن برادری داداش بزرگه برای برادر کوچولوش. سرخوش از این نعمتها بودم که فهمیدم حامله ام و سومی هم پسره با فاصله سه سال.... خدا منو ببخشه ... ناشکری میکردم و جاهل بودم. نمیفهمیدم خدایی که داره با وجود بیماری دیابت و صرع همسرم به من گل پسرای سالم عطا میکنه، خودش کفایتمون هم میکنه... سرتونو درد نیارم، هنوز زایمان نکرده بودم که شوهرمو راضی کردم به وازکتومی.... (روم سیاه) ایشونم مثل من دروغهای مرکز بهداشت رو باور کردن ( استفتائاتی که از مراجع داشتن و اینکه بدون جراحی و لمس و ...) پسر سومم که چهار ساله شد، خیلی عذاب وجدان گرفتم. همسرم میگفت یعنی ما دیگه تو خونه بچه کوچیک نداشته باشیم؟؟؟ مگه میشه؟! منم غصه میخوردم و البته ته دلم امید داشتم. یواش یواش پرس و جو رو شروع کردم از دوستان و ... تا اینکه یه روز تماس گرفتم با مرکز ناباروری و یه نوبت ویزیت بهمون دادن. حالا دیگه کارم شده بود اشک و التماس به خالق مهربون، که خدایا حالا که شوهرمو راضی کردم ناامیدمون نکن. چه حالی بودیم... سعی میکردم یه جایی بشینم که کسی ازم نپرسه که برای چی اومدم مرکز و ... چی باید میگفتم به کسی که برای بچه اول اومده مرکز ناباروری و شاید حتی چند مرحله هم پیش رفته و هنوز حامله نشده، باید میگفتم که چه بلایی سر خودم آوردم و بعد از سه تا بچه، اومدم برای چهارمی درمان کنم !؟ الحمد لله دکتر گفت که جراحی میکنیم و انشاالله جواب میده. بعد از چهار ساعت بیهوشی و سه میلیون هزینه حالا منتظر نتیجه بودیم. بالاخره بعد از دوازده مااااااه فهمیدم که حامله ام. الله اکبر ... اشکم بند نمی اومد. باورم نمیشد.. چند دقیقه میخندیدم و چند دقیقه گریه میکردم... چهارمی هم پسر شد، ولی این بار فقط شکر خدا میکردم. همه زنگ میزدن که بهم روحیه بدن، ولی میدیدن که من بهشون روحیه میدادم و میگفتم: اون خدای مهربونی که از مادر هم به من مهربونتره خودش میدونه برای من چی بهتره... بین سومی و چهارمیم شش سال فاصله سنی شد ولی خدا میدونه که چه نشاطی و چه رحمتی اومد تو خونمون. پسر سومم میگفت منم داداش بزرگ شدم. اولی که نوجوون بود میگفت: مامان ما قبلا که این بچه رو نداشتیم، چیکار میکردیم؟؟؟ یعنی چقد جاش خالی بود!! حالا که پسر اولم شانزده سالشه و چهارمیم دو ونیم ساله هست، من یکساله که منتظر پنجمی هستم و به لطف خدا یقین دارم... کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵٠۴ بنده ۱۷ ساله بودم که ازدواج کردم.خداروشکر دو ماه بعد از ازدواج باردار شدم و در ۱۸ سالگی دخترم بدنیا اومد. به علت شغل همسرم به یک شهر دیگه منتقل شدیم. دخترم تقریبا ۳ سالش بود که تصمیم گرفتیم بخاطر اینکه تنها نباشه یک فرزند دیگه بیاریم. باردار شدم و خدا یک پسر بهمون داد. تقریبا پسرم ۳ سالش بود که فهمیدم باردار شدم. خدا منو ببخشه. خیلی ناراحت بودم و حتی به فکر سقط اون افتادم. بیشتر به خاطر حرفهای اطرافیان وگرنه همسرم از اینکه باردار شدم ناراحت نبودند و متاسفانه اطرافیان به جای دلداری دادن، راهکار برای سقط آن می‌دادند. دخترم تا ماه هفت سالم بود تا اینکه با انجام آزمایشات دوران بارداری مشخص شد که دچار دفع پروتئین شدم. در بیمارستان تحت نظر بودم تا اینکه بعد از تقریبا سه هفته دکترها تصمیم گرفتن که بچه باید بدنیا بیاد. دخترم تا سه روز داخل دستگاه بود ولی بعد فوت شد. مادرم به همسرم گفتند که دکتر گفته دیگه نباید باردار بشم. همسرم هم بعد از ده روز رفتند و وازکتومی کردند. متاسفانه اونجا من و حتی مادرم خیلی خوشحال شدیم. ولی بعد از چند سال و شنیدن حرفهای حضرت آقا در مورد جمعیت و جهاد زن فهمیدم که چه کار اشتباهی انجام دادیم. اول که خیلی استغفار کردم. بعد خیلی با همسرم صحبت کردم تا بنده خدا راضی شد که عمل بازگشت رو انجام بده. خیلی اذیت شد. انشاءالله خدا خیر دنیا و آخرت بهشون بده. خدارو شکر با اینکه سن همسرم بالا بود ولی عمل جواب داد و بعد از تقریبا شش ماه باردار شدم و پسرم با فاصله سنی ۱۵ سال با پسربزرگم بدنیا اومد. خیلی خیلی حال و هوای خونه مون عوض شده. شادی غیر قابل وصفی به خونه مون اومده.خدارو شکر. خداروشکر حرفهای اطرافیان دیگه برام اهمیتی نداره چون الان دیگه هدف دارم و میخوام با یاری خدا و اهل‌بیت انشاءالله سرباز برای اسلام و امام زمان(عج) تربیت کنم. وقتی تصمیم گرفته بودیم عمل برگشت رو انجام بدیم، مادرم خیلی توصیه می‌کردند که این کار رو انجام ندیم و می‌گفتن که برات خطر داره که دوباره باردار بشی. ولی من خیلی امیدوار بودم. خداروشکر خانواده همسرم( پدرشوهر و مادرشوهر) با فرزند زیاد موافقند. ولی جاری هام نیش و کنایه می‌زدند و می‌زنند. بچه ها خیلی خوشحال شدند وقتی که فهمیدند که باردار شدم. و الان هم خیلی برادرشون رو دوست دارند.حتی دخترم بعداز به دنیا اومدن برادرش خودش تقریبا یک ماه همه کارهامو می‌کرد و نمی ذاشت من کاری انجام بدم. دکتر همسرم هم خیلی انسان خوبی بودند و ایشون رو از هرجهت مطمئن کردند. دکتر بنده و بهداشت محلمون هم خداروشکر خیلی خوب بودند فقط خیلی اصرار داشتند که تمام آزمایشات رو انجام بدم تا احتمالا مثل دفعه قبل مشکلی پیش نیاد. الان هم که پسرم رو بهداشت میبرم مامایی که اونجا تشریف دارند خودشون پرسیدند که نمی خوای دوباره باردار بشی. در صورتیکه قبلا مانع می‌شدند و بد برخورد می‌کردند. الان خودم ۴۱ سالمه و همسرم ۴۸ سالشونه و امسال بازنشسته میشن. پسرم تقریبا یک سال و نیمه است. انشاءالله از شیر که گرفتمش دوباره اقدام برای بارداری میکنم به امید خدا. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
من ۱۸ سالگی ازدواج کردم و پنج ماه بعد از ازدواجمون باردار شدم از همون روزهای اول بارداری، از مامانم گرفته تا مادرشوهرم همه انتظار داشتن پسر بدنیا بیارم، خلاصه خدا بهمون دختر داد. بعد هفت سال مجددا همسرمو راضی کردم که دوباره بچه دار بشیم، البته اینو بگم که همسرم خدا رو شکر هیچ وقت چیزی نمیگفتن در مورد جنسیت بچه و همیشه حمایتم میکرد، فقط میگفت سالم باشه چه فرقی میکنه... بعد از هفت سال که دوباره باردار شدم بازم دختر دار شدم، از وقتی دختر دومیم بدنیا اومد بجای شکر خدا، مرتب گریه میکردم که چرا خدا به من پسر نداده، رفتارهای فامیل هم خیلی اذیتم میکرد، اون موقع ها هم شعار "فرزند کمتر زندگی بهتر" رو زیاد می گفتن و روی منی که فکر میکردم دختر زا هستم تاثیر زیادی داشت، تا اینکه در سال ۸۷ همسرمو وادار کردم بره وازکتومی کنه، بنده خدا هم رفت خودشو ناقص کرد. از همون لحظه ای که این عمل رو انجام داد. هردومون، خصوصا من پشیمون و عذاب وجدان گرفته بودم چرا که بخاطر حرفهای مردم شوهرمو فرستادم، خودشو عقیم کنه... خلاصه چند سال گذشت و دختر بزرگم در سن ۱۷ سالگی ازدواج کردو هزار کیلومتر از ما دور شد. بعد از ازدواج دخترم، بیشتر تنها و افسرده شدم، دختر دومم هم شب و روز گریه میکرد چرا تنها موندم ... خلاصه شوهرمو مجبور کردم بعد از ۹ سال وازکتومی، بره عمل بازگشت رو انجام بده، همسرم سال ۹۶ در بیمارستان شهدای تجریش این عمل رو رایگان انجام داد. عملش میکروسکوپی و حدود دوسه ساعت طول کشید. وقتی عمل کرد خیلی خوشحال بودم که میتونیم دوباره بچه دار بشیم، اما نشد. بعد فهمیدیم واریکوسل دوطرفه داره، بازم رفت اتاق عمل الان که حدود سه سال از عمل برگشتش میگذره طبق آخرین آزمایش، اسپرم داره ولی هنوز حرکتش کمه و هنوز نتونستم باردار بشم، حوصله هزینه های ناباروری و این موسسات رو ندارم، سن خودم داره به چهل میرسه اما هنوز به رحمت الهی امیدوارم. فقط خواستم اینو به همه عزیزان بگم که هیچ وقت ناشکری نکنند و هیچ وقت بخاطر حرف مردم زندگی و جوانی شونو از دست ندن. هزاران بار توبه کردم امیدوارم خداوند منو ببخشه و با دعای شما عزیزان بازم صاحب فرزند بشم. شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت از کفت بیرون کند کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
📌به خاطر حرف مردم... کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۴۴ من نوزده ساله ام بود و همسرم نزدیک بیست سال که عقد کردیم و هفت ماه بعد با یه مجلس ساده رفتیم خونه خودمون و البته دور از خانواده هامون و تو یه شهر دیگه من و همسرم عاشق بچه بودیمو از همون ابتدای عروسی تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم که بعد از شش ماه متوجه شدم باردارم خیلی خوشحال بودیم و به خانواده هامون گفتیم و البته از طرف مادرم خیلی استفبال نشد، چون نگران دوری و کم سن و سالی و شرایط سخت مالی مون بود ولی همین که من و همسرم خوشحال بودیم انرژی می‌داد. ویارای خیلی سختی داشتم و شرایط سخت مالی هم از طرف دیگه، شرایط رو سختتر میکرد ولی الحمدالله بازم خوشحال بودیم تابستون به شهرستان رفتیم و نمیخواستم بیشتر کنایه و .... رو بشنوم از مشکلات نمیگفتم و خودمو مقاوم نشون میدادم البته خانواده همسرم خیلی خوشحال بودن. فرزند اولم پسر بود خداروشکر در صحت و سلامتی کامل و بدور از هیچ مشکلی بدنیا اومد اما چون نچرخیده بود مجبور شدم سزارین کنم و این گذشت و وقتی نزدیک سه سالگی پسرم فرزند دوم رو هم باردارشدم و البته با ترس و لرز به خانواده اطلاع دادم که باز از سمت مادرم بخاطر نگرانی‌ها با استقبال خوبی مواجه نشدم ولی خداروشکر دخترم در صحت و سلامتی کامل بدنیا اومد. وقتی نزدیک سه سالگی دخترم بود، فرزند سومم رو هم باردار شدم و این دفعه چهار ماهه بودم که به مادرم گفتم و ازشون خواستم که به کسی نگن، چون دیگه تحمل نیش و کنایه نداشتم. چون سرزارین سومم بود خیلی از دکترا منو ترسوندن و اصلا قبول به عمل نمی کردن و با رفتار بدی با من برخورد می‌کردن. در حالی که الان می بینم خیلی از خانم ها چهارپنج بار هم سزارین شدن. تنها حامی من همسرم عزیزم بود که قوت قلبی بود برام و مخصوصا سر فرزند سومم سنگ تموم برام گذاشته بود. خلاصه نزدیک زایمان و ترسوندنها از خطرات سزارین و مرگ مادر و چسبندگی و ..... تو سن ۲۹ سالگی با پافشاری اطرافیان و چند جلسه مشاوره با چند دکتر زنان که من و همسرم باهم رفتیم، به این نتیجه رسیدیم برا بستن لوله ها سر زایمان و نامه گرفتیم و روز زایمان فرزند سومم، این عمل انجام شد ولی به امید اینکه بعد از چند سال بگذره و طبق گفته ی خود دکترا که میتونی دوباره باردار بشی و فلان و بهمان تن به این کار دادیم که الان خیلی پشیمونیم. خدا بهم سه فرزند سالم و خوب داده بود و انصافا علیرغم گلایه خیلی از مادرا من براحتی سه فرزندمو بزرگ کردم و سر هر فرزند برکات خدا تو زندگیمون بیشتر و بیشتر می‌شد. بعد از گذشت چند سال من و همسرم تصمیم گرفتیم برای بچه دار شدن و پیشنهاد ای وی اف دادن و داریم مراحل اولیه شو انجام میدیم که امیدوارم خدا لطفی کنه و بدون دردسر سپری شه، گرچه که اونم عوارض خودشو داره و .... و اینو بگم الان که داریم کارهامو انجام میدم به هیچکس نگفتیم که دوباره سرزنش نشیم. خواستم به تمام زنان سرزمینم بگم تحت هیچ شرایطی این عمل رو انجام ندید، که حتما حتما پشیمون میشین. و اینکه خدا نگذره از کسانی که به زوجین فشار میارن و مجبور می‌کنند به کارهایی که تهش فقط ندامت و افسوس هست. از خدای مهربونم میخوام مثل همیشه پشت و پناهم باشه و لیاقت مادری رو دوباره نصیبم کنه. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۴۵ منو همسرم سال ۸۵ عقد کردیم، هر دو دانشجو بودیم، همسرم یه کار پاره وقت داشت، و حقوقش کم بود. از هم دور بودیم، حدود ۱۰۰۰ کيلومتر... سه سال عقد بودیم خیلی دوران سختی بود، سال ۸۸ عروسی گرفتیم و به شهر محل سکونت همسرم رفتیم. خیلی زندگی سختی داشتیم، به هزارتومان محتاج بودیم، طبقه بالای خونه پدرهمسرم زندگی می‌کردیم. کم وبیش کمک می‌کردن اما با منت زیاد، چقدر اشک می‌ریختم. سال ۸۹ خدا پسری زیبا به ما داد، همسرم هم سرکار می‌رفت،حقوقش خوب بود، محتاج کسی نبودیم. پدرشوهرم گفت دیگه بچه نیارین، همین یکی بسه، از سرتونم زیاده، اما من عاشق بچه بودم و هستم، پسرم دوسال ونیم داشت، من دوباره باردار شدم ولی این بار زخم زبون هم از طرف خانواده خودم، هم پدرشوهرم ولی گوش من پر بود از این زخم زبونا... پسر دومم زیباتر از اولی با چشمهای آبی متولد شد. من اسم زیبای علی را براش انتخاب کردم. دوتا بچه کوچک ولی خانواده همسرم کمک حالم نبودن. فقط تکه و طعنه می‌زدن، بارها قلبم شکست ولی گله نکردم، پسر دومم یکسال و سه ماه داشت که من خداخواسته باردار شدم. ازهمه مخفی کردم تا ماه پنجم. وقتی خانواده همسرم فهمیدن همگی باهام قهرکردن، خانواده خودمم همش سرزنشم می‌کردن، من چندبا خواستم سقط کنم اما هرکار کردم نشد، با داروهای گیاهی، خدا را هزاران مرتبه شکر که به من رحم کرد و بچه مشکلی براش پیش نیومد، دیگه واضح بهم فحش میدادن، اما من بازم تحمل می کردم. خدا را شکر پسر سومم هم صحیح و سلامت بدنیا اومد اما خانواده همسرم کلی به من گفتن برو عمل نازایی انجام بده، گفتم من این کارو نمیکنم، سه بار سزارین شدم دیگه عمل نازایی هیچوقت انجام نمیدم. از خدا میترسیدم. دور از چشم من، همسرم را بردن بیمارستان عمل وازکتومی انجام داد، وقتی فهمیدم آنقدر ناراحت شدم، هیچوقت نمی بخشمشون. الان خوشحالم سه تا پسرسالم ، شاد، درسخون دارم، هرسه تا مدرسه میرن. هر روز از اینکه برا سه تا بچه شیعه غذا درست می‌کنم ، خدمت بهشون می‌کنم، تو درس کمکشون می‌کنم، خوشحالم درسته مستاجرم اما خدا بزرگه و روزی رسان. روزی بچه های منم، هم مادی هم معنوی می‌رسونه. انشالله بچه هام، سرباز امام زمان و تربیت راه مهدی فاطمه س باشن کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
📌پشیمان شدم.... من یه خانم ۴۱ ساله هستم که خدا سه فرزند به من داده. چون دوتا بچه هام پشت سرهم بودن ، سر سومی، تصمیم گرفتم لوله های رحمی رو ببندم. چون خیلی در مورد برگشت پذیر بودن این جراحی برامون می گفتن. اما در مورد خطرات، موفقیت و یا شکست های جراحی چیزی نگفته بودند. وقتی ۳۰ سالم بود همراه جراحی سزارین، لوله های رحمی خودم رو هم بستم. اما بعد از چند سال پشیمون شدم و دنبال برگشت دادن این جراحی رفتم. فهمیدم متاسفانه پزشکم به جای بستن لوله ها یکی رو بریده و دیگری رو بسته. وقتی با متخصص صحبت کردم، گفتن با جراحی نمیشه هر دو لوله رو باز کرد و احتمال موفقیت ۳۰ تا ۳۵درصد بیشتر نیست و مطلب دیگه اینکه اگر بارداری هم اتفاق بیافته، احتمالا خارج رحمی شدن خواهد بود. اما من تصمیم رو گرفته بودم، با امید به خدا جراحی توبوپلاستی رو با روش لاپاراسکوپی انجام دادم. الحمدلله لوله رحمی بسته شده باز شد، اما لوله بسته شده با وجود ترمیم شدن، باز هم موفقیت آمیز نبود. حالا با توکل برخدا و دعا و توسل به ائمه منتظر بارداری چهارم هستم. محتاج دعای شما خوبان هستم. دلم می خواهد توی جهاد فرزند آوری که رهبر عزیزمون فرمودن من هم سهیم باشم. به دوستان عزیزم توصیه می کنم اصلا به سمت بستن و یا جلوگیری نرن، چون واقعا بچه ها برکت و شادی زندگی و هدیه خداوند هستند. 👈 نکته قابل تامل اینکه، تاکنون چندین نفر از اعضای کانال گفتن بعد از بستن لوله های رحمی، پشیمان شدند و برای عمل بازگشت مراجعه کردند، اما پزشک معالج گفته به دلیل بریده شدن لوله های رحمی (نه صرفا بستن) امکان عمل بازگشت وجود ندارد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌راه بی بازگشت... به لطف خدا هیچ وقت اجاره نشین نبودم اول که طبقه بالا خونه پدرشوهرم بودیم بعد سه سال یه تیکه زمین خریدیم و شروع به ساخت کردیم و ماشین هم داشتیم در کل شکر خدا زندگیمون خوب بود و از این نظر مشکل نداشتیم تنها مشکلی که باعث می‌شد من سخت مخالف بچه دوم باشم، ترس از بارداری بود. پسرم سه سال و نیم داشت که خداخواسته باردار شدم. (واقعا اگه دست خودم بود دیگه بچه دومی در کار نبود لطف خدا و خواست خودش بود) بارداری دومی سخت تر از اولی بود اینقدر که همسرم می‌گفت بریم سقطش کنیم اما من مخالفت کردم و گفتم تحمل میکنم، خلاصه دختر گلم شهریور ۱۴۰۰ به دنیا اومد به زندگیمون شیرینی مضاعف داد. اما دیگه هم من، هم همسرم خیلی مصمم تر بودیم که دیگه بچه نمی‌خواهیم، می گفتیم هم پسر داریم و هم دختر دیگه بسه و از ترس اینکه دوباره ناخواسته باردار شم، همسرم عمل وازکتومی انجام داد😔 اولش گفتیم این عمل قابل برگشته و اگه پشیمون شدیم با یه جراحی دیگه مشکل حل میشه اما دکتر طوری عمل کرده بود که دیگه راه برگشت نداره و ما دیگه بچه دار نمیشیم الان دخترم یک سال و نیمه هست و پسرم تقریبا شش سالشه در ظاهر من خیلی خوشحالم و همسرم راضی اما در اصل هر دو پشیمونیم. انقدر ویار بهم فشار آورده بود که نقاط قوت همچین بارداری رو ندیدم، نه قند بارداری داشتم، نه فشار، نه هیچ مریضی دیگه ای. زایمان راحت، به لطف خدا بچه های سالم و باهوش. الهی خدا حفظشون کنه ❤️ من دیر با این کانال آشنا شدم وقتی تجربه های بقیه رو خوندم تازه فهمیدم مشکل یعنی چی، ویار خیلی سخت بود ولی گذرا بود و شیرینی بچه ها ‌ تلخیشو می‌گرفت. کار ما که از کار گذشت ولی اینا رو نوشتم تا یه خانواده ی دو فرزندی دیگه این اشتباه رو تکرار نکنن که آخرش فقط پشیمونیه... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۴۵ من در سن ۲۲ سالگی ازدواج کردم و بعد با رویایی بی مفهوم به دانشگاه رفتم. و با مخالفتهای شوهرم برای بچه دار شدن از این امر غافل شدم تا اینکه بعد از ۷ سال دکترم گفت آزمایشات شوهرت اصلا خوب نیست و باید آی وی اف بشین. با گریه اومدم خونه ولی بعد از یه دوره درمان خیلی کوتاه و نذر ونیاز، اولین بارداری رو تجربه کردم. دکترم وقتی جواب آزمایش رو دید گفت واقعا معجزه است و پسرم در یه روز سرد زمستانی بدنیا اومد. داشتن بچه ی دوم برام رویا بود، چون شوهرم اصلا بچه دوست نداشت ولی دومین سال تولد پسرم خدا دلش رو برای آوردن بچه ی دوم نرم کرد و تواولین ماه، جواب تستم مثبت شد، ولی بخاطر ویار شدید و... از دکترم درخواست کردم که لوله هام را ببنده که موافقت نمی‌کرد و میگفت دختر خودم بود اینکارو نمی‌کردم، اگه بچه تون سالم نباشه چی؟ الان در واقع یه بچه ی سالم دارین ولی با اصرار ما قرار شد اگه بچه سالم بود، این کار رو انجام بده. از اتاق عمل خبر سالم بودن بچه همان و اجازه ی شوهر همان.....😭 بعد از تولد دخترم شوهرم بیکار شد و همه ی درها بسته شد، جوری که حتی یکی از دوستانم که شرایط سخت زندگیم رو میدونست بهم گفت از قدمه دخترته بذار یکی دیگه بیاری شرایطتون عوض بشه ولی نمیدونست از اون عمل لعنتی بود نه از قدم دخترم😞 بعد چند سال که کم کم متوجه شدم کارم واقعا اشتباه بودو حرف رهبرم فرزندآوری بیشتره، توبه کردم از این گناه بزرگی که مرتکب شدم و دیگه شروع کردم به درمان برا باز کردن و حتی ای وی اف ولی متاسفانه جواب نگرفتم و سالهاست در انتظار رحمت خدا هستم، آیا خدای مهربون توبه و استغفار منوقبول میکنه و باز درهای رحمتش رو به روی من باز میکنه 😭 امیدم را از دست ندادم و همچنان راسخ تحت درمانم. الان هرجا میرم و مجالی برای گفتگو با دوستان و فامیل باشه، اونها را به فرزنداوری تشویق میکنم چون ضربه ی بزرگی خوردم و نمیتونم خودم را ببخشم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۷۴ متولد ۶۴ هستم و سال ۸۳ ازدواج کردم. همیشه عاشق بچه بودم و حتی قبل از ازدواج هم به دوستام می‌گفتم دلم میخواد دوتا پسر و دوتا دختر داشته باشم، تا نوه هام یه فامیل کامل از عمو عمه خاله و دایی داشته باشن ولی خانواده همسرم با اینکه بچه دوست بودن اصلا موافق بیشتر از یکی دوتا بچه نبودن. اون موقع که اصلا بی کلاسی بود، یادمه تمام فامیل یه دونه بچه داشتن و حتی یکی از دخترای فامیل که پشت هم و خداخواسته دوتا بچه با فاصله ۲ سال داشت، همه جا، بیچارگی و اشتباهش نقل مجالس بود. ولی من که خودم فاصله سنیم با پدر و مادرم و برادرهام زیاد بود، دوست داشتم هم فاصله سنی خودم با بچه هام کم باشه، هم فاصله سنی بچه هام با هم دیگه... بعد از عروسی خیلی با همسرم سر این موضوع صحبت می‌کردیم ولی همسرم به خاطر یک سری مشکلات که اوایل زندگی همه هست، مخالف فرزند بود و میگفت تا مشکلات کامل حل نشه بچه بی بچه... اردیبهشت سال ۸۶ رفتیم مکه، اونجا خیلی دعا کردم. هم برای بهتر شدن روز به روز زندگیمون، هم اینکه خدا بهمون فرزندان صالح بده. آخر ۸۶ اولین فرزندمون بعد از یک بارداری راحت دنیا اومد، یه دختر ماه و خوب و آروم طی یک زایمان طبیعی... من به خاطر اینکه می‌دونستم بعد از زایمان کسی رو ندارم که برای مراقبت ازم بیاد، خودم خواستم که زایمانم طبیعی باشه تا بتونم زود سر پا بشم و به کارام برسم، که خدا رو شکر همینطور شد. بعد از حدود دو سال، دوباره وسوسه فرزند بعدی تو وجودم افتاد و این دیگه خیلی سخت تر بود چون ما مشکلاتمون خیلی بهتر نشده بود و تقریبا هیچ کدوممون مهارتهای لازم زندگی مشترک رو بلد نبودیم، فقط همدیگه رو خیلی دوست داشتیم و تنها سرمایه زندگیمون همین بوده تا الان... البته من همیشه در تمام لحظات زندگی از اون اول بیشتر از خدا خواستم به من صبر بده، بعدش به هر دو مون فهم درست برخورد با مشکلات ... وقتی مسئله رو مطرح کردم، همسرم کامل مخالفت کرد و گفت این یکی بره کلاس اول، بعد ببینم چی میشه و خودم هم به شدت استرس خانواده همسر رو داشتم وقتی که میفهمیدن ولی دیگه توکل کردم به خدا و گفتم خدایا خودت کمک کن، در تمام لحظات زندگی جز کمک خدا هیچ امیدی نداشتم. با مشقت و صحبت های فراوان که بالاخره ما دوتا رو که میخوایم، سن مون هم نره بالا بهتره، پس الکی عقب نیندازیم، راضی شد. البته بارداری خیلی خیلی سختی داشتم که واقعا هنوز یادم نرفته خیلی سنگین و بد ویار شده بودم، در همون بارداری، به همسرم گفتم من انگار دیگه توانم خیلی کم شده و دیگه نمیتونم بچه دار بشم، خیلی داره بهم سخت میگذره و کلی غر که بعدا بدجور پشیمون شدم. بالاخره پسرم سال ۹۱ طی زایمان طبیعی خیلی سخت به دنیا اومد یک پسر بد قلق به شدت ناآروم و که مدام گریه می‌کرد. شیردهی خیلی سخت و زجرآوری داشتم، پسرم اصلا ازم جدا نمی‌شد، شبها تا صبح باید شیر می‌خورد، بدنم خیلی ضعیف شده بود. بعد از چند ماه به طرز عجیب و باور نکردنی یه روز همسرم اومد خونه و گفت عمل بستن رو انجام داده! اون موقع خیلی تعجب کردم، چون از شخصیت و خجالتی بودنش خیلی بعید بود ولی نمیدونم تقدیر چطور اینو برامون رقم زد... دقیقا پسرم یک ساله بود که حضرت آقا صحبت فرزند آوری کردن، اوایل می‌گفتم خب حیف شد ما که دیگه نمیتونیم ولی هر چه می‌گذشت عطش فرزند آوری بیشتر در وجودم شعله می‌کشید و هر چه جلو میرفتیم، حضرت آقا بیشتر توصیه می‌کردن... من با همسرم زیاد در این باره حرفی نمیزدم، بیشتر فکر میکردم و افسوس میخوردم. حتی یک سال سراغ درس رفتم فقط برای اینکه کمتر به این قضیه فکر کنم و دنبال یه کار مفید باشم ولی باورم نمیشد که اصلا فکرم از این قضیه منحرف نمیشه، تمام دعام این بود که خدایا من به معجزه ایمان دارم یا معجزه وار به من فرزند دیگری بده یا من رو از شر این فکر وسوسه کننده خلاص کن. همون موقع ها اتفاقا برای کانال شما یه دلنوشته کوتاه هم ارسال کردم و نوشتم که هنوز منتظر معجزه هستم. دیگه اصلا امیدی نداشتم فقط گریه می‌کردم و استغفار که خدایا من چه گناهی کردم که اینطور عقوبت میشم. خدایا منو ببخش خدایا من قدر فرزندان سالم، همسر خوبم، سلامتی و خیلی از نعمتهایی که بهم دادی رو ندونستم، ناشکری های زیادی کردم و تو بخشنده ای... مدام با خدا صحبت می‌کردم، خدایا نکنه نیتم خالص نیست، اگر اینطوره من رو، تو راهی که به صلاحمه قرار بده، بعدها بیشتر با همسرم صحبت می‌کردم، میگفتم اصلا بریم شیرخوارگاه، بچه بیاریم الان دیگه هیچ مشکلی بدون راه نیست، بیا بریم حداقل با یه دکتر مشورت کنیم و ایشون هم به شدت مخالفت می‌کرد. ولی من هر روز مصمم تر میشدم و خیلی جدی تر میگفتم بالاخره یه راهی پیدا می‌کنم 👈ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۷۴ همسرم استدلالش این بود که این خواست خدا بوده که این اتفاق بیفته و ما دیگه بچه نیاریم ولی من قبول نمی‌کردم و می‌گفتم ما نباید کاری رو که خودمون انجام میدیم رو، صرفا بذاریم به حساب خواست خدا... خلاصه دیگه نگم که چی گذشت تو اون چند سال که خودش یه کتابه دو بار راضی شد که عمل باز کردن رو انجام بده، هر دو بار طی یک اتفاق نادر و عجیب کنسل شد، دیگه حال روز انسانی که همه زندگیشو باخته، داشتم و کم کم داشت باورم می‌شد که قسمتم نیست... تا اینکه اتفاقی تو یک مهمونی، دوستی که تو مرکز باروری زوج‌های نابارور کار می‌کرد و همسایه دیوار به دیوار مون بود، درباره مشکل مون راهنماییم کرد و گفت، اصلا عمل باز کردن کار درستی نیست و جواب دهی خیلی ضعیفی داره، بهترین و راحت ترین راه، آی وی اف هستش، مخصوصا که خانوم مشکل ناباروری نداشته باشه، صد در صد جواب میده... و از اونجایی که خدا بخواد کاری بشه، خیلی خیلی قشنگ انجام میشه... دوباره خیلی جدی شروع کردم با همسرم صحبت و قرار شد برای بار آخر استخاره کنه که این‌بار هم بریم دنبال این کار یا برای همیشه فراموش کنیم. جواب استخاره خیلی خوب اومد و اینکه کار بسیار پسندیده ای هست و باعث تعجب همه میشه بعد از اون انگار همه کارها رو روال افتاد چند روز یکبار به همراه همسایمون که دکترم بود، به مرکز مراجعه می‌کردم برای انجام کارها و هر بار در کمال ناباوری زوجهایی رو که برای درمان به اونجا اومده بودن رو می‌دیدیم که چقدر مشقت و سختی متحمل شدن، سالهاست مراجعه میکنن، چه هزینه ها کردن و هنوز بچه دار نشدن... اولا از اینکه اینقدر راحت خدا دوتا دسته گل بهم داد و قدر ندونستم خجالت می‌کشیدم و دوم اصلا انتظار اینکه نتیجه بگیرم نداشتم و باور هم نمی‌کردم دوباره روزی بیاد نوزاد داشته باشم و میگفتم همین قدر که قدم تو این راه گذاشتم، شکر، خدا قبول میکنه ازم، چون مسیر خیلی سختی بود و مراحل ناراحت کننده ای داشت و نکات ریزی داشت که همه رعایت میکردن برای نتیجه گرفتن که تازه بیشترشون نتیجه نمی‌گرفتن و من بیشتر این نکات رو واقعا نتونستم رعایت کنم و دیگه تقریبا هر روز بیشتر به این حرف شوهرم می‌رسیدم که قسمتمون نیست ولی ته دلم میگفتم حداقل اون دنیا میتونم بگم به حرف رهبرم بی تفاوت نبودم و بالاخره یه کاری کردم. درست زمانی که سردار دلها ما رو تنها گذاشت، استراحت مطلق بودم، خیلی بی‌قرار و ناراحت و ناامید بودم و می گفتم من که باردار نیستم، پس برا چی نرم تشییع، رفتم و تمام مسیر گریه کردم. وقتی چند روز بعد وقتی آزمایش دادم، فهمیدم که باردارم فقط در بهت و تعجب بودم حتی تا آخر بارداری هم همینطور همسرم خیلی خوشحال بود. هم به خاطر کرونا، هم به خاطر استرسهای مراکز درمان، زیاد دکتر نرفتم هر جا میخواستم برم، میدونستم که با کلی هجمه مواجه میشم که دیگه میخواستی چیکار، هم دختر داشتی، هم پسر... حتی برای غربالگری هم نرفتم، با خودمون گفتین جای اگر مشکلی هم داشته باشه ما که اهل سقط کردن نیستیم، پس برا چی بریم. هر دو فقط خدا رو شکر میکردیم، مخصوصا روزی که سونوگرافی دوقلو بودنشون رو اعلام کرد، باورش واقعا سخت بود، این همه لطف خدا... 👈ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۷۴ من تصمیم گرفتم این‌بار هم، با وجود اینکه دوقلو باردار بودم، طبیعی زایمان کنم. تحت نظر ماما بودم، ایشون خیلی به من روحیه می‌داد که اینکار خوبه و شدنی، خلاصه بعد از یک بارداری سخت و سنگین و پر استرس آخر ماه ۸ کیسه آب پاره شد و دوقلوها سال ۹۹ به دنیا اومدن و دوقلو داری، که برای ما به طرز عجیبی سخت بود، دست تنها به کمک یه دختر ۱۲ ساله و پسر ۸ ساله که به لطف کرونا آنلاین بودن... کمترین انتظار کمک از همسرم تا الان نداشته و ندارم، مهربون هستن و بچه دوست ولی اصلا تحمل سختی هاشو ندارن اتفاقا کسایی که میشناسنشون، میگن که با این روحیات همسرت، چطور دوباره بچه خواستی؟ و امان از حرف مردم، واقعا کمکی که نمیکنن هیچ، چطور می تونن با زبون شون به جای انرژی و آرامش دادن، استرس و دلشوره بدن! وقتی می فهمیدم گاهی ته دل همسرم خالی میشه و نگران آینده بچه ها سعی میکردم تو اون زمان که خودم احتیاج به همراهی داشتم بهش انرژی و امید بدم. خودم توان روحی خیلی عالی ندارم و از دیدن بعضی افراد و حتی خوندن تجربه شون تو این کانال واقعا از خودم خجالت میکشم، حتی با وجود اون همه تمنا برای بچه آوردن بعضی وقتا دوقلو داری خیلی بهم سخت میگذره و یهو از دلم رد میشه که نکنه واقعا به صلاح من نبود و به زور حاجت گرفتم ولی بازم دوباره به خودم میگم نه من چندین سال هر روز از خدا خواستم اگر به صلاحمه بده در غیر این صورت نمیخوام. ولی همسر واقعا توان روحی دوقلو رو نداره یعنی خانوادگی اینطوری هستن و من خیلی خوشحالم که که دوقلوها رو خدا تو کرونا به ما داد، واقعا جز الطاف خفیه بود که هم جایی نریم با دوقلوها که همش بخوان بهمون بگن خودت خواستی، دیگه حالا بکش هر چند که چند نفری گفتن... کرونا باعث شد دختر و پسر بزرگم خونه باشن و واقعا کمک دستم بودن و بعد از خدا فقط امیدم به اونا بود و اصلا رو کمک همسر هیچ‌وقت حساب نکردم چون میدونستم در توانش نیست شب بیداری ها، موقع واکسن زدن، موقع دندون در آوردن، کلا بچه های آرومی نبودن، بیشتر شبها منم باهاشون گریه میکردم. از بی کسی خودم دلم میسوخت، از اینکه یه دختر بچه ۱۲ ساله باید بیدار بشه، کمکم کنه سر کلاس آنلاین دوتاشونو با هم بذاره رو پاش تا من به چند تا کارم برسم، از شش ماهگی، دخترم تو حموم بردن کمکم می‌کرد، از اینکه پسر ۸ سالم صبحا به جای اینکه من بهش صبحانه بدم، اون برامون چایی دم می‌کرد، خجالت میکشیدم، وقتی غذا خور شدن پسر و دخترم تو غذا دادن بهشون، کمکم میکردن. تازه وقتایی که من غصه میخوردم اونا بهم دلداری میدادن و از وجود دوقلوها خوشحال بودن و همش میگفتن اگر اینا نبودن چقد زندگیمون بی مزه بود البته همسر هم گاهی چرا کمک میکنه ولی شغلش طوریه زیاد خونه نیست ولی واقعا خیلی دوسشون داره سالهاست تبلیغ فرزندآوری میکنم، مخصوصا قبل دوقلوها میگفتم حالا من نمیتونم بیارم شاید تو ثواب فرزندآوری دیگران شریک شدم حالا هم همینطور و دلم میسوزه برا کسایی که مثل من در حسرت بچه هستن و امیدوارم این تجربه بهشون امید دوباره بده که هیچگاه در رحمت الهی بسته نیست هیچوقت نا امید نشن. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۰۱ بنده در یک خانواده ۷ نفری زندگی میکردم ۴ برادر و خودم تک دختر هستم و خواهر ندارم، با پدر مادرم. بهمن ۷۴ ازدواج کردم در کمال سادگی در منزل پدر شوهر و مادر شوهرم، بدون امکانات اون زمان حتی یک حمام نداشتم به حمام عمومی داخل روستا میرفتیم یک سال نیم بعد از ازدواج باردار شدم. و در اردیبهشت ۷۷ پسر اولم بدنيا آمد. و با آمدن پسرم یک آشپزخانه و یک حمام ساختیم. الحمدوالله خانواده همسرم بخصوص مادر شوهر بسیار خوبی داشتم. مثل مادر کمک حالم بود. بعد از ۵ سال بچه دومم را باردار شدم، در زمان بارداری بسیار آرامش داشتم و مادرشوهرم برای بدنيا آمدن بچه من روز شماری می‌کرد. اینقدر باهم خوب بودیم که شاید هیچ کس باور نکنه بهتر از مادر خودم بهم می‌رسید و کمکم می‌کرد. در روز ۱۹ تیرماه ۸۱ درست وسط ماه نهم بارداری من ظهر روز سه شنبه برای ما میهمان آمد فامیلهای مادر شوهرم بودند. بعد از خوردن نهار اونها رفتند. و مادر شوهرم بهم گفت من میرم مسجد سر کوچه نماز ظهرم را میخونم و میام حمام را گرم کن برم دوش بگیریم. منم گفتم چشم پس تا شما بیای منم یه سری میرم خونه مادرم و میام. رفتنش همان و دیدار به قیامت افتادنش همان، در کمال‌ ناباوری مادر شوهر عزیزم بعداز نماز میره خونه دخترش توی کوچه کنار مسجد و حالش بد میشه و به دامادش میگه یکم رگهای شانه منو بگیر همون جا تموم کرد.😭😭 وقتی برگشتم توی راه یه نفر ازم پرسید مادرشوهرت چش بوده.!!! گفتم چیزیش نیست، رفته مسجد و بیاد خونه.... خلاصه بدترین لحظه زندگی من اون روز بود و دیگه آرامش تمام شد و گريه هاي شبانه روز خوراکم شده بود. ۱۲ روز بعد از فوت مادر شوهرم بچه ام به دنبا اومد. بخاطر استرس و نگرانی‌های اواخر بارداری پسرم که بدنيا آمد خییلی زیاد بی تابی می‌کرد، آنقدر که نه شب داشتم و نه روز، امانم را بریده بود. ماه دومش بود برای ختنه کردنش بردم پیش دکتر اما بازم بخاطر گریه های زیاد و دست و پا زدن های بسیار زیاد خونریزی کرد. در یک روز بارانی برق قطع شده بود. ماه رمضان بود و ماشین هم نداشتیم چند جا رفتیم تا تونستم با یه ماشین ژیان تا به درمانگاه و اورژانس نزدیک ببرمش. تا ساعت ۱۲ شب از پسرم خون رفته بود، هر جا بردم قبولش نکردند. تا اینکه به بیمارستان رسیدم یه تکنسین بدادم رسید و موقت خونش را بند آورد.تا ۴۰ روز دستم بهش بند بود تا دوباره ختنه شد. بگذریم. در سال ۸۴ فرزند سومم را باردار شدم، اونم پسر شد. الحمدوالله هر سه پسر و سالم و در اون زمان سخت گیری های بسیار زیادی برای کنترل‌ جمعیت میشد. از بس خانه بهداشت هر روز زنگ میزد، شوهرم راضی شد بره و وازکتومی انجام بده. ولی خیلی زود بسیار پشیمان شدم. الان ماشاالله پسر اولم را عقد کردم. پسر دومم تازه‌ از سربازی آمده و به سلامتی پسر سومم برج ۱۱ همین سال باید به سربازی بره. نکته جالب توجه این است که با پشيماني زیاد که دختر ندارم خواهر هم که نداشتم همسرم را راضی کردم رفتیم با هزینه تقریبا زیاد عنل برگشت رو انجام دادیم و الان در سن ۴۳ سالگی و همسرم ۵۰ ساله در حال اقدام به بارداری هستم. التماس دعا دارم از همه شما و ازتون می‌خوام تا فرصت های طلایی زندگی تون را دارید و مثل من از دست ندادید، بچه بیارید. تا مثل من پشیمان نشوید. امیدوارم تجربه من تلنگری باشد برای همه مادران جوان عزیز... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من ۱۸ ساله بودم که ازدواج کردم. همون سال دیپلم گرفتم و سال بعدش دانشگاه قبول شدم. در ۲۰ سالگی دختر عزیزم با یک بارداری بسیار سخت و طاقت فرسا بدنیا اومد. اون سالها شعار "فرزند کمتر زندگی بهتر" تبلیغ می شد. من عاشق بچه بودم ولی تبلیغات و شرایط مالی باعث میشد که حتی جرات نکنم به همسرم بگم که فرزند دیگری بیاریم. همسرم کلا با بچه مخالف بود و من رو تشویق میکرد تا دکترا بگیرم و وارد بازار کار بشم ولی من دوست نداشتم. تا ۵ سالگی دخترم صبر کردم، بلاخره همسرجان با بی میلی راضی شد، اما حالا خدا نمیخواست. قبلش بابای بچه نمیخواست. دو سال دویدم دنبال بچه تا با نذر و نیاز دومی رو باردار شدم. خبر بارداریم اصلا همسرم رو خوشحال نکرد😔 حتی مامانم گفت تو سر اولی خیلی اذیت شدی، میخواستی چکار بچه! خواهرشوهرم حامله نمیشد و مادر شوهرم مدام غر میزد همه یدونه دارن چه خبره حالا😳😳 و من در کنار ویار و حال بدم، غصه میخوردم و دم نمیزدم تا پسر عزیزم بدنیا اومد. در طول مدت بارداریم برای خواهر شوهرم دعا کردم و الان پسرش با پسرم دوستان خوبی هستند😄 خب پر واضحه که باید دکان رو تعطیل میکردم دیگه😱😱 ولی عشق به بچه را کجای دلم میگذاشتم. از خدا یواشکی میخواستم که خدایا تو اگه بخوای میشه کمکم کن من ۴تا بچه میخوام آخه😕 باورتون نمیشه تولد ۳۰ سالگیم گریه کردم😔 آخه ۳۰ سالم بود و من فقط یک دختر ۱۰ ساله و یک پسر ۳ ساله داشتم، با شوهری متنفر از بارداری... خدای مهربان دعام رو قبول کرد میدونین کی؟ وقتی پسرم ۱۰ ساله بود. واقعا نمیدونم چطور شد، فقط بی بی چکم مثبت بود در سن ۳۷ سالگی، ذوق مرگ بودم ولی چطور به همسرم بگم😱😱 چشمتون روز بد نبینه، در واقع شوک بزرگی برای کل خانواده بود. دخترم گریه میکرد الان خواستگار زنگ بزنه بپرسه چند نفرین، آبرومون میره😳 شوهرم که تا ۵ ماهگی میگفت بریم سقط کنیم. خلاصه مجبور شدم یه کودتای خانوادگی انجام بدم تا همه دهان هاشون رو ببندن👹😈 و دختر نازنینم پا به این دنیا گذاشت. تو اتاق عمل، همسرم از دکتر خواست که عمل بستن لوله ها رو برام انجام بده، من هم راضی شدم چون توان مقابله با اینهمه مخالف رو نداشتم. به هرحال خوشحال بودم، چون حالا لااقل ۳ تا بچه داشتم. ولی از اونجایی که خدا همه رو امتحان میکنه، دختر زیبای من با اون مژه های بلند و خوشگلش مریض بود، بعد دوماه فهمیدیم نصف قلب نداره😪😪 مثل یک پتک بود حرف دکتر برامون، تمام خاطرات دوران بارداریم از جلوی چشمام گذشتن همه امواج منفی و ناشکریها، خدای من، تو میدونی که من عاشق بچم و در تنهایی کنج دلم چقدر شاکر تو بودم🙏🙏 راضی بودم به رضای خدا و در ۵ ماهگی دختر عزیزم میهمان حضرت علی اصغر شد. من که بعد از ۱۸ سال از اولین فرزندم دوباره سیسمونی خریده بودم، با بهت و حیرت به اونها نگاه میکردم و به دنبال بچه گمشدم بودم. پسر و دختر بزرگم خیلی حالشان بد بود 😟 او با همه مریضیش صفا و عشق خونه مون بود💔 ما رو افسرده کرد و رفت. وقتی دکتر زنانم خانم دکتر آل یاسین عزیزم که زحمت همه بچه های من با ایشون بود، متوجه شدند. گفتن ناراحتی نداره بیا برات IVF میکنم. من تازه یادم افتاد که ای وای من لوله هام رو بستم😱پس آرزوی ۴بچه و.... خلاصه همسرم برای اولین بار آرزوی بچه کرد و با خوشحالی و طیب خاطر ما رفتیم این عمل را انجام دادیم و در سالگرد فوت دختر عزیزم و در عید سعید غدیر خدا یک جعبه کادویی بزرگ به ما هدیه داد. میدونین چی؟! یک دختر و یک پسر ناز😍😍 وقتی دیدمشون و حتی الان که براتون مینویسم زار زدم😭😭 خدا منو به آرزوم رسونده بود😍 خدایا عاشقتم🙏 حالا الان در ۴۵ سالگی، دوقلوهام به مدرسه میرن. پسرم سالهای آخر دبیرستانش را میگذرونه و از همه مهمتر در انتظار نوه عزیزم هستم. خانواده ای خوشحال دارم و همسرم شرمنده از گذشته، بوجود فرزندانش افتخار میکنه. چند شب پیش خاطراتمان را مرور میکردیم با هر بچه ای خانه ای بزرگتر خریدیم و ماشین بهتر گرفتیم. دکترا گرفتیم و با قدم فرزند از دست رفتمان بزرگ شدیم، صبور شدیم و دنیا را طور دیگر دیدیم. بچه ها دور از جان همه عزیزان حتی اگر از دست بروند باز هم برای ما اجر و پاداش مزد دارند. امیدوارم خداوند نعمت مادر شدن رو به همه عطا کند و فرزندانمان را سربازان ولایت قرار دهد🌹 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۷۶ فروردین سال ۸۰، در ۱۸ سالگی عقد کردیم، شهریور عروسی. یه هفته بعدش به دلیل شغل همسرم رفتیم یه شهر دیگه با هزار کیلومتر فاصله... اصلا آمادگی بچه نداشتم، به همسر گفتم یکسال فرصت نیاز دارم. گفت باشه ولی ماه سوم فهمیدم باردار هستم، ناراحت شدم ولی همسرم خوشحال، می‌گفت چرا ناراحتی؟! یه لحظه فکر کن اگه بچه دار نمی شدی، چه حرفها از مردم مخصوصا مادرم میشنیدی😜 مستاجر بودیم با وسایل جزیی، پنجشنبه پسرم بدنیا اومد، شنبه آقام رفت زمین قولنامه کرد، پسرم دوسال نیمه شد که دوباره دیدم حالم خوب نیست، شب رفتیم آزمایش دادیم، گفتن فردا بیایین جواب بگیرید، فرداش آقا رفته بود گرفته بود، بلللله جواب مثبت بود. من گریه آخه خیلی ویار سختی داشتم. پسرم خیلی شیطون بود، تو شهر غریب گریه می کردم خدایا تو که میبینی وضعیت منو، تنها، بچه ام کوچیکه، سه روز چیزی نمی‌خوردم، قهر کرده بودم. بعد همسرم گفت بلند شو توبه کن، چکاریه می‌کنی؟! میدونست من عاشق دخترم. گفت انشالله دختره دیگه نمیاریم بعد سه روز من دیگه قبول کردم ولی خیلی حرف شنیدم😔 پسر دومم رو هشت ماه باردار بودم، ماشین خریدیم. دوساله شد، رفتیم خونه خودمون. پسرم چهار ساله بود خیلی خیلی شیطون که اصلا به سومی فکر نمی‌کردیم. یه روز همسرم اومد گفت رفتم دکتر لوله هام رو بستم. منم خوشحال شدم که خیالمو راحت کردی... بعد از پنج سال برام مشکلی پیش اومد خیلی دکتر میرفتم. یه دکتر گفت بارداری بشی، برات خوبه، با همسرم درمیون گذاشتم، تصمیم گرفتیم دوباره جراحی کنن و عمل بازگشت رو بعد از شش سال انجام بدن. پیش یه دکتر جراح رفتیم گفت احتمال بارداری دو درصد به نظرم انجام ندین، رفتیم پیش یه دکتر دیگه اون دکتر گفتن احتمال پنجاه تا هفتاد درصد، منم نه اینکه صد در صد برای بیماری خودم ولی حالا بیشتر برا ترسم از خدا که شنیده بودم کار حرامی همسرم انجام دادن، میخواستم عمل جراحی کنن. همونجا به دکتر گفتم آقا دکتر توکل به خدا عمل کنین ما اشتباه کردیم. هرچی خدا بخواد، راضی هستیم، دکتر هم در جواب گفت آفرین توکل به خدا... بعد سوال کرد چند فرزند دارین گفتیم دوتا گفتن خب بعد از عمل بیایین بفرستم آزمایش راهکار میدم انشالله سومی دختر بشه ما رفتیم هفته بعد جراحی انجام شد، دکتر گفتن خوب بود عمل تا سه ماه احتمال بارداری صفر، بعد سه ماه انشالله باردار میشین بعد پنج ماه من باردار شدم بدون اینکه برم برا جنسیت و اینم یه پسر سالم الحمدلله یکساله شد رفتیم یه خونه بزرگتر، ماشین بهتر و خیلی خدارو شکر میکنم که خدا ما رو بخشید و لطفش رو شامل حال ما کرد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۵۳ من متولد ٦۲ هستم و ۱۳٨۷ به طور سنتی ازدواج کردیم، با ساده ترین مراسم، اون موقع ها همسرم دانشجوی عمران در مقطع فوق لیسانس بودن و من یک سال از دانشگاهم مانده بود و برای همین نه شغلی،نه درآمدی و نه حتی سربازی رفته بودن ولی با این وجود ازدواج کردیم و سه سال در یکی از طبقات پدر شوهرم زندگی کردیم. سال دوم زندگیم دخترم به دنیا آمد😘 و آن موقع ها هم همسرم سرباز بودن و به برکت به دنیا آمدن دخترم، سربازی همسرم به طور معجزه آسایی هشت ماه شد و سریع رفتن سرکار. دخترم که دو سال و سه ماهش بود پسرم خداخواسته به دنیا آمد😍 پسری پر از انرژی🤪 و بعد از پنج سال دوباره خداوند یک فرشته کوچولوی دیگه بهمون هدیه داد یه دختری شیرین زبان 🥰 من هر روز بابت وجود این فرشته ها خداروشکر میکنم. من مادر پر انرژی و فعالی هستم، از خیاطی برای خانواده تا نقاشی رنگ روغن و ورزش ... البته به استعدادها و توانایی بچه هام دقت می کنم، مثلا دختر بزرگم حافظه شنیداری خوبی داره اگر یک بار مطلب کتاب را بخواند سریع حفظش می کند پس من روی این زمینه سرمایه گزاری کردم و با وجود بیش فعالی و عدم تمرکزش😫 مرتب از کتاب خانه براش کتاب می گرفتم هم لذت می برد هم عاشق نوشتن شده بود🤓 پسر ۱۱ ساله ام که استعداد دست ورزی دارد به خلق کارهای الکترونیکی سوقش دادم و با همت و عشق خودش ربات های بی نظیری می‌سازد. دختر ۵ ساله ام که عشق نقاشی کردن هست و کاردستی های خلاقانه و نقاشی های فوق العاده انجام میدهد و سعی میکنم برای اینکه به اهدافشان برسن در کنارشان فعالیت کنم تا انرژی بگیرن. هر روز برنامه ریزی می کنم و یک تقویم دارم که فعالیت های روزانه خودم را می نویسم از اذکاری که باید بگم از فعالیت های خیاطی که باید انجام بدم و اینکه امروز با بچه ها چه فعالیتی انجام بدم من بعد از بچه سومم لوله هام بستم و الان پشیمانم. وقتی میبینم دختر ها و پسرم چقدر مودب و مهربان و اهل عبادت و کمک حال پدر و مادر هستن با خودم میگم کاش می توانستم بچه های دیگه ای به دنیا بیارم تا روی زمین افراد بیشتری عبادت خداوند را انجام بدن، خداوند من را ببخشد که این توفیق را از خودم گرفتم باتشکر از این کانال که در ترویج این کار بزرگ مردم را ترغیب می‌کنید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۸۱ داستان از اونجایی شروع شد که پسرم کوچیکم رفت پیش دبستانی، یک دفعه خونه خالی شد😔 و من نصف روز تنهای تنها شدم، انگار در و دیوار می‌خواست منو قورت بده😢 بچه ها هر سه تا باهم بزرگ شدن، چون پشت سرهم دنیا اومدن و به فاصله دوسال رفتن مدرسه، هر چند برای بزرگ شدن شون خیلی سختی کشیدم😞 ولی یهو تنها شدم، منی که عادت به سرو صدای و شلوغی بچه ها داشتم، خانه برام شد خانه ارواح، داشتم دیوونه میشدم، آخه بخاطر کار شوهرم رفتیم یه شهر خیلی دور😭😭 به شوهرم گفتم اگه یه بچه تو این خونه نیاد، من دیوونه میشم، خواهش میکنم یه فکری بکن، شوهرم موافق بود ولی یه مانع خیلی بزرگ تو کار بود، اون هم اینکه بعد از زایمان سوم مرکز بهداشت گفت بچه میخوای چکار، هر دوتا جنس شو داری، خرجای به این سنگینی، خلاصه حسابی از خوبی های وازکتومی گفت و منو همسرم خام شدیم(خدا از باعث و بانیش نگذره) کاری که نباید بشه، شد 😭😭 و همسرم وازکتومی کردن و حالا پشیمان از این عمل نابخردانه کلی دکتر و مشورت، در آخر تصمیم مون رو گرفتیم🧐 برای عمل جراحی بسیار سنگین و حساس، خلاصه عمل شوهرم تموم شد و متاسفانه شش ماهی درگیر شدیم ولی جواب نگرفتیم، از اونجائی که سخت مشتاق بچه شده بودیم دکتر و حتی محل درمان رو هم عوض کردیم. رفتیم مشهد، بهمون گفتن دکترای خوبی داره و ان شاء الله جواب میگیرین، در کنار درمان دست به دامن اهل بیت هم شدیم که یک خدا پدر بیامرز این وسط بهمون گفت، گناه انجام این عمل گردن هر دوتامونه😔 کنارش توبه به هم به توسل و توکل اضافه شد.😭 خلاصه شش سال درگیر درمان شدیم، شوهرم یه اخلاق خوب داره یا کاری رو شروع نمیکنه و اگه شروع کنه، ناامید نمیشه و کوتاه نمیاد، تا نتیجه نگیره. دیگه حالا دختر بزرگم خواستگار داشت و ما هنوز درگیر بچه دار شدن، ۱۴ سالش بود که سر سفره عقد نشست و ۱۶ سالگی دخترش دنیا اومد و من تو سن ۳۶ سالگی شدم مامان بزرگ😍 اطرافیان که در جریان تلاش مون برای فرزنداوری بودن، میگفتن الان دیگه خونه تون بچه اومده، دست از تلاش بردارین، شوهرم گفت قبلا بچه برای دل خودم میخواستم😊 الان برای اطاعت از دستور حضرت آقا خلاصه با کلی درمان، همزمان که دخترم شکم دومش رو باردار بود، منم آی وی اف کردم و دوقلو باردار شدم😍😍😍 دنیا یه رنگ قشنگی شده بود، همسرم میگفت رو زمین پا نذار، پاتو بزار رو کف دست من🥰🥰 همه بهم حرف میزدن، خجالت بکش با داماد و نوه،زشته بخدا😡😡 ولی اصلا برامون مهم نبود، مهم هدیه خدا بود که پا به خونه ما گذاشت و زندگی مون شد بهشت، ولی به ماه نکشید که سقط شد😭 خیلی از لحاظ روحی همسرم بهم ریخت حتی لباس مشکی پوشید، ولی من امیدوار تر شدم، به همسرم گفتم این یعنی جای امیدواری هست، ایندفعه دیگه درمان نکردیم فقط دعا وتوکل وتوسل، نوه دومم دنیا اومد و شرایط روحی همسرم بهتر شد، این دفعه گفت میخوام برای امام زمان سرباز بیارم، پس خدا خودش لطف کنه و لیاقتش رو بده که همزمان شد با سومین بارداری دخترم توسن ۲۰ سالگی سومین😍 فرزندش دنیا اومد، البته دخترم خیلی ولایی هستش، نذاشت حرف حضرت آقا رو زمین بمونه، دختر سومش دنیا اومد و ما همچنان دست به دامن اهل بیت و شهدا چند روز بود حال خوشی نداشتم، خیلی دل و کمرم درد میکرد، دکتر چکاپ کامل برام نوشت، جواب آزمایش مشکلی نداشت، ولی سونو گرافیست گفت سنگ کلیه داری و کبدت یکم چربه، به دکتر گفتم پس چرا تاریخ ماهیانه ام عقب افتاده؟ سونو گرافیست گفت الان چک می‌کنم، بعدش گفت خانم بارداری ۶ هفته، اینم ضربان قلب بچه... از شنیدن این حرف خشکم زد، دکتر گفت پس چرا چیزی نمیگی، فقط اشک می‌ریختم😭😭، فکر کرد ناراحتم نمی‌تونستم حرف بزنم. مامان بزرگ ۴۰ ساله با دوتا داماد و سه تا نوه، چه شوری، چه شوقی، خدایا باورم نمیشد، تا خونه گریه کردم تا می‌تونستم به شوهرم زنگ زدم ولی جواب نداد. ۱۶ بار تماس بی پاسخ رو گوشی کلی نگرانش کرده بود ،وقتی باهام تماس گرفت که دم خونه بودم، درو باز کرد و گفت چی شده خانمم! چرا گریه می‌کنی؟ تو بغلش فقط گریه میکردم، بنده خدا حسابی ترسیده بود که مبادا جواب آزمایش بده.🥺 به زور و بدبختی بهش گفتم باردارم. اینم صدای ضربان قلب بچه😭😭 اون‌ روز تا شب تو خونه مون نمیدونین چه خبر بود😊 الان سه ماه هستم و بهترین روزای عمرم، وقتی تهوع دارم و عق میزنم، همسرم میگه ای جووووووونم فدای اون فرشته بشم که داره خودی نشون میده، دخترم میگه واقعا بهتون حسودیم میشه، چقدر لذت میبرین از این لحظات🥰🥰 واقعا کاش برای همه اون بارداری هام لذت می‌بردم و این قدر نق نمیزدم، تا وقتی یه نعمتی رو خدا ازمون نگیره، قدرشو نمیدونیم. برای همه آرزومندان بچه دارشدن از خدا میخوام دامن شون سبز بشه و مثل من لذت مادری رو بچشن. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
📌پشیمانیم... ⚠️ دو گروه از مردم هستند که عمدتا از تصمیم گذشته ی خود پشیمانند. یکی کسانی که اقدام به عقیم سازی کردند و دیگری کسانی که مرتکب جنایت سقط جنین شدند. مراقب تصمیم های مهم در شرایط سخت و حساس زندگی باشیم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۳۱ متولد ۶۹ هستم. ۴ اذر ۹۰ عروسی کردیم و هشت ماه بعد عروسی تصمیم گرفتیم که بچه دار شیم و اقدام کردیم. سه سال طول کشید و خبری از بارداریم نشد تا اینکه رفتم دکتر با یه آمپول باردار شدم تا هفت ماهگی بارداری خوبی داشتم و از هفت ماهگی دیابت گرفتم و انسولین میزدم و سه روز بیمارستان بستری شدم و به جفتم حساسیت داشتم، خییییلی خارش بدن داشتم و در حدی که اذیت میشدم به دکترم گفتم حاظرم هفت ماهگی بچم رو بردارم و دکتر قبول نکرد. بلاخره این سه ماه آخر رو گذروندم و دکتر گفت که طبیعی زایمان میکنم و سه روز بستریم کردن با سه تا آمپول فشار که بهم زدن هیچ دردی نداشتم تا اینکه ۱۴ آذر ۹۳ دخترم فاطمه خانم بدنیا اومد و بچه آرومی بود. دخترم ۲ ساله بود که تصمیم گرفتم که بچه دوم هم بیارم در صورتی اصلا جلو گیری نکردم ولی باردار نشدم دوباره رفتم دکتر باردار شدم و این بارداریم خوب بود مشکلی نداشتم و شهریور ۹۸پسرم محمد آقا بدنیا اومد. و بازم جلوگیری نداشتم. میگفتم تا دکتر نرم باردار نمیشم ولی این دفعه رو گول خوردم😉 محمد که ۸ ماهه بود، فهمیدم که باردارم از طرفی خوشحال بودم و از طرفی بخاطر پسر که هنوز کوچک بود و شیر میخورد ناراحت بودم و آقام گفت سقطش کنیم گفتم نه، اما بازم منو پیش دکتر برد که سقطش کنم و دکتر قبول نکرد و دعوام کرد😅 در حالی که محمد کوچک بود و شیر میخورد سه ماهه باردار بودم از شیر گرفتمش. خیلی دلم برا بچه ام می سوخت که نتونستم خیلی شیرش بدم دیگه چاره ای هم نداشتم. دکترم خیلی اصرار داشت که لوله هام رو ببندم، من میگفتم نه نمی بندم و آقام هم اصرار داشت که لوله هام ببندم. ۴ اسفند ۹۸ زهرا خانم بدنیا اومد و متاسفانه به اصرار دکتر و آقام لوله هام رو بستم😔😔 و چهار روز بعداز زایمانم واکسن یک سال ونیمگی محمد رو زدم. یکم زندگی سخت شده بود ولی شیرین بود و به دنیا اومدن زهرا خانم برکتش به زندگیمون اومد. برا آقام یه کار دولتی جور شد و مجبور شدیم بخاطر کار آقام به یه شهر دیگه ای برویم و من موندم با سه تا بچه که محمد و زهرا پوشک میشدن تا یه سال دوتا بچه رو پوشک می‌کردم. خدا رو شاکرم که تا به حال هیچ کمبودی رو تو زندگیم احساس نکردم و خدا برکتش رو بهمون داده. فقط از اینکه دیگه نمیتونم بچه بیارم خیییییلی ناراحت هستم و همه اش به آقام میگم من هنوز بچه میخواستم اون موقع گوش به حرف شما کردم و حالا خیییییییلی پشیمونم😔😔 وقتی که بچها شیطونی میکنن آقام میخنده میگه بازم بچه میخوای یا نه😉 میگم اررررره میخوام. در ضمن آبجی کوچکیم ۸ ساله ازدواج کرده دوتا سقط داشته اما الان بارداره، اونم دوقلووو😍😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075