#علامه_حسن_زاده
✅ حواسمان باشد...
بدانید که مسافرید،
باور کنید که در مسیرید
هر روزی که به ما می گذرد
هر روز به رفتنمان نزدیک تر می شویم
ابدیت در پیش داریم، در اینجا تا یک سِنی زندگی می کنیم اما در آن دنیا "تا" نداریم. هستیم که هستیم. حواسمان باشد که آخرتمان را درست بسازیم، وگرنه گرفتاریم.
#سبک_زندگی_اسلامی
#ابد_در_پیش_داریم
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۲۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
دختر ۱۸ ساله ای بودم که از حضرت زهرا همسری خوب میخواستم و میگفتم بی بی جان وقتشه بهم همسری بدید که در کنار او باشم.
دختری مستقلی بودم. خواستگارهایی هم داشتم اما همیشه میگفتم این آقایون هم کفو من نیستن، بیشترشون بیسواد یا پنج کلاسی بودن اما خداشاهده ملاک من دین مداری و اخلاق بود، گاها خانواده اصرار که نه این فلانی دیگه خوبه اما قانعشون میکردم و چون خواهر بزرگم زود ازدواج کرده بود، من خیلی وقت بود جلو آبجیای دیگر رو گرفته بودم. ما چهار خواهر بودیم.
تا سال ۹۱ طی اتفاقی انگشت شستم رو از دست دادم، گفتم دیگر مگه میشود بیایند خواستگاری،دختر معلول بدرد کسی نمیخورد.
شهریور ۹۳ یکی از دوستان آقای طلبه ای رو بهم معرفی کرد که یکبار جدا شده بود، خلاصه دوستان گفتن برو ببینش، نخواستی رد کن.
رفتیم خونه همین واسطه که آقا و خانم کریمی نامی بودن از در که اومد داخل یه پسر ۲۳ ساله بسیار با وقار و متین با لباسی بسیار ساده، چهره سبزه گون... نشستیم و آقای کریمی همسر دوستم از هر دو تامون توضیحاتی دادن و گفتن حالا شما صحبتاتونو بکنید، ببینید به درد هم میخورید، قبلش بگم تمام صحبت ها و دیدارها با اجازه کامل خانوادم اتفاق میفتاد.
منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم جواب بنده به شما نه هست اما شما که طلبه هستید چرا جدا شدید؟ چرا سعی نکردین زندگیتونو حفظ کنید و از اینجور حرفا... منتظر بودم عصابی یه حرفی بگه و بره اما با خونسردی کامل آرام شروع کرد صحبت کردن
مهری عجیب داشت به قلبم سرازیر میشد چقد این مرد فهمیده و با شعور و با اخلاق گفتگو کرد اما چه فایده من که جواب سربالامو داده بودم، چطوری درستش میکردم. غرورم اجازه نمیداد چیزی بگم بر نقض حرف اولم اما سعی کردم تا آخر ماجرا نرمش ملایمی نشون بدم خلاصه سرتونو درد نیارم تموم شد و هر کی رفت خانه خودش
منتظر بودم این واسطه جوابی بهم بده که نظر آقا چی بود اما متاسفانه مادر این آقا وقتی حرفای منو شنیده و از قضا با همسر قدیمشون من یه گفتگویی داشتم و میشناختم شون، گفته بود چون باهم ارتباط دارن زندگیتونو خراب خواهد کرد و این دختر نه...
حالا بیا و درستش کن، عاشقی نکشیدی نمیفهمی، خودمو میگم حالم عجیب شده بود. حسرت دیداری اتفاقی تو خیابون حتی از فاصله دور به دلم مونده بود. شهر ما کوچیکه زود ممکن بود ببینمش اما نه پیداش نبود از خورد و خوراک افتاده بودم درسم افت کرده بود، سرکارم میرفتم حواسم جمع نبود هر روز سرمزار سه شهید گمنام میرفتم، میگفتم من که داداش ندارم، برام برادری کنید. این مرد نسبت به بقیه بهترینه خودشه
این آقای طلبه پنجشنبه ها قرار گذاشته بود با رفقای هیئاتیشون سر همین مزار شهدا زیارت عاشورا بخونن دیگه من فکر کنید پایه ثابت اونجا بودم گذشت تا بهمن ۹۳شد دو تا از دوستان طلبه من هم این آقا رو مجدد پیشنهاد دادن و مسرانه هر روز میگفتن که شما باب میل هم هستین. اما بهشون گفتم این آقا نمیخوان تا دست از سرم بردارن ولی از خدا پنهان نیست که دلم میخواست بیاد نازمو بکشه و دوباره ببینمش، روز ها سپری میشد و دوستام دیدن که فایده نداره خودشون باید دست به کار بشن.
خیلی اتفاقی شب ۲۲بهمن، من خونه یکی از همین دوستام بودم که شوهرشون قم بود و تنها میترسید. خدا هر جا هستند نگهدارشون باشه، فاطمه خانم دوستم گفت امشب تو محله ما جشن هست، میای بریم گفتم بریم. وقتی وارد حسینیه شدیم پاهام سست شد، همون دم در نشستم. امام جماعت اون محله همین آقا شیخ جوانه که من دلدادش شدم، بود. وقتی دیدمش، داشت مسابقه اجرا میکرد برا پسر بچه ها، دستمو زدم زیر چونم و کیف میکردم. چقد لذت بردم یه مرد توانمند در عرصه تبلیغ و دینداری دیگه چی میخواستم. اما یادم اومد که همچی تموم شده و امیدی نیست.
جشن تموم شد دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. چون میدونستم دوستام یه خوابی دیدن برامون از دوست دیگه خداحافطی کردیم که بریم، گفت وایستین حاج آقا رو هم میخوایم برسونیم. شما رو هم سر راه پیاده میکنیم. وای نه دلم نمیخواست حتی فکر کنه من بهش فکر میکنم.
چشمتون روز بعد نبینه رسیدیم دم خونه فاطمه خانوم پیاده شدیم، حاج آقا و شوهر دوستم هم گفتم از سر محبت پیاده شدن نگو اینا قرار گذاشتن ما رو رودرروی هم کنن مجدد، دوستم تعارف زد و اومدن داخل منزلشون، منم کتری گذاشتم چایی دم کنم که گفتن زهرا خانوم و مجید آقا برن باهم صحبتاشونو بکن و با یه جواب قطعی ما رو قانع کنن.
رفتیم یه گوشه نشستیم و مجید آقا گفت چون مهریه دارم میدم، دستم خالیه قرض و وام خیلی دارم و نمیتونم حتی همون حداقل که یه حلقه باشه هم بخرم. من بهشون گفتم ماشالله شما خودتون طلبه هستید و درس دین میخونین، مشکلات مالی رو خدا حل میکنه مطمئنا
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۲۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#مشیت_الهی
#قسمت_دوم
پا شدیم و ایشون هم رفتن. یک ربع گذشته بود از رفتن شون که آبجیش که تو حلقه صالحینم بود، تماس گرفت که خانم فلانی فردا بعد راهپیمایی کجایید؟ گفتم میرم خونه مون. گفت پس منو مادرم و برادرم مزاحمتون میشیم، گفتم قدمتون سرچشم تشریف بیارید.
وضو گرفتم و نماز شکر خوندم تا صبح خوابم نبرد در رویا بودم، بعد راهپیمایی سریع رفتم خونه و اونا هم اومدن.
مجیدآقا و آبجی زهراش و مامانش، خیلی سخت بهم رسیدیم و این داستان اینجا تموم نشد. خلاصه بگم اون روز مادرش منو پسندید و از خانوادم هم خیلی خوششون اومد و قطعی شد که بیان خواستگاری اما این وسط مجید آقا از بابام اجازه گرفت که چند کلمه ای باهام صحبت کنه، رفتیم تو حیاط خونه ما از این خونه قدیمیا با ده اتاق دور به دور و یه پیش صحن قشنگ داریم،
۲۲بهمن ۹۳، چهارشنبه ای بود ایشون گفتن من فردا مدرسه یا به قولی حوزه کلاس ندارم صبح شنبه باید برم سر کلاس و غیبتامم زیاده، سر ماجراهای طلاقم، گفت نمیتونید کاری کنید خانوادتون اجازه بدن فردا بریم آزمایشگاه ،گفتم آخه مگه میشه من همچین حرفی بزنم در ضمن شما خواستگاری رسمی نیومدین ، ما پدرتونو ندیدیم و برادر بزرگ مجید آقا هم طلبه بودن و امام جمعه، یکم فکر کردم و گفتم یه کار میشه کرد، اینکه شب شما مارو دعوت کنید خونه تون😁😁😁 بعد اونجا همه هستین و قرار آزمایشگاه رو بذارید.
شب دعوت مون کردن شام خونه شون و ما رفتیم همه چی عالی پیش رفت، بابای منم خوششون اومده بود و راضی بنظر میپرسیدن، مهریه ۱۴ سکه شد و تمام صبح بعدم مجیدآقا اومد دنبال منو مامانم تا بریم آزمایشگاه تا کلاسامون تموم شد ساعت ۱ شد و گفتن جواب آزمایش یکشنبه حاضر میشه.
رفتیم خونه هامون، قرار شد شب شنبه برا خواستگاری رسمی با گل و شیرینی بیان و ما هم بزرگترای فامیل باشن و ببینن خانواده ها همو
اون شب سر مهریه که کمه داماد بزرگمون الم شنگه راه انداخت و مامان بزرگم گفت ۷۲سکه، اما خانواده مجید آقا با اون شکست بد و پرداخت مهریه راضی نمیشدن، مراسم بهم خورد و داداش مجید آقا پاشد بره که باباشون نذاشت، اونم بخاطر اینکه منو پسندیده بودن اما سرآخر خودم وارد عمل شدم و گفتم با عرض معذرت از همه خانواده ها من با ۱۴تا راضی ام و نذر کردم، اما دیگه کدروت شده بود و درست نمیشد.
گذشت یکشنبه هم جواب آزمایش، کم خونی زیادی از هر دوطرف رو نشون داده بود و مامان مجید آقا گفتن حتما حکمتی داره و قضیه از نظر ما تمام شدست و خدانگهدار...
زنگ زدم به مجید آقا تا ببینم حرف ایشونم حرف مادرشونه که گفت بله همچی تمام و فراموش کنید،دیگه جنگ بود، باید سر زندگی یه جاهایی جنگید. گفتم خداروشکر که شما رو همین اول راه شناختم گفت یعنی چی؟؟؟ گفتم معلوم میشه سریع جا میزنید و در مشکلات مرد روزای سخت نیستید. گفت داری به من میگی که با زندگی سخت جنگیدم. گفتم اونو کار ندارم الان برای زندگی دوباره تلاشی نمیکنید. گفت خب میگید چکار کنیم؟
گفتم دکتر گفته سه ماه قرص آهن بخورین ما یک ماه بخوریم اگه بازم کم خون بودیم تمام و خودم و خودش میدونستیم که وابسته میشیم البته من که دلباخته بودم، گفت باشه و یک ماه غذای من عدس و اسفناج و آب زرشک بود.
به مامانم میگفتم مجید آقا گفته میخوان بیان خونه مون و به مجید آقا هم میگفتم مامان بابام میگن شما سر نمیزنی به ما، حالا خدا منو ببخشه به دروغ، بنده خدا هم میومد که خانواده مشتاق دیدارشن، بابام میگفت چقد خوبه هر شب میاد که ما فکر نکنیم جا زده😂😂😂😂 امان از دست زهراااا😊
خلاصه یکماه شد و رفتیم مجدد آزماشگاه و جواب ساعت ۱۲ حاضر میشد، قرار گذاشتیم که اگه جواب خوب نبود دیگه زنگ نزنه، وای خدای من اگه زنگ نمیزد چی؟ خلاصه ۱۲ شد، یک، زنگ نزد. ۲ شد زنگ نزد، ساعت ۲ وربع گوشیم زنگ خورد.
مجیدآقا بود. گفتم طاقت نیاورده میخواد جواب منفی آزمایشو بگه و خداحافظی کنه، گوشی رو جواب دادم، تا صدامو شنید، گفت گریه کردی؟ بعد شروع کرد به خندیدن که ۱۲ جوابو گرفتم، همه چی خوب بوده، کم خونی شما بیشترش جبران شده و مشکلی برا عقد نیست، من تا جوابو گرفتم دوستم منو پیاده کرد که باید ساندویچ بدی و رفتیم تفریح حالا منو میگی😬
گفت سریع حاضر شو بیا که ساعت ۵ قرار محضرم گذاشتم. گفتم چی امروز؟ بابام سرکار دوشیفت، نمیاد تا پنج... گفت ردیفش کن تو میتونی.
بلاخره منو و مجید بهم رسیدیم و موقع عقد ما اذان میدادن، بارون میامد و خطبه عقد با دو خانواده خیلی ساده با یک حلقه خونده شد،الان صاحب سه فرزند هستم ۲۹سالمه و در کنشگری جمعیت هم فعالم الحمدالله.
انشالله خدا برا همه، زندگی خوبی رقم بزنه.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
زهرا خانم تجربه ی ۹۲۱، به درخواست برخی اعضا، لطف کردند و از زندگی بعد از ازدواج شون هم نوشتند، که در ادامه کار خواهد شد. 👇👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۲۱
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_سوم
۹ ماه عقد بودیم و اساتید حوزه چون جفت مون طلبه بودیم، خیلی کمک کردند تا ما زودتر زندگی مشترکمون رو شروع کنیم.
یه خونه در مرکز شهرستان با اجاره خیلی ناچیز بهمون دادن اما خانواده مجید آقا قرار بر ۲ سال عقد گذاشته بودن، سال ۹۴ به مجید آقا گفتم شام درست میکنم، خانوادتون بیان خونه ما و قرار عروسی رو بذارین، پدرومادرم جهاز منو میتونن فراهم کنن.
خلاصه اومدن و تا بحث عروسی پیش اومد مخالفتها شروع شد که الان دستمون تنگ و زوده اما دو ماه بود خونه داشتیم و اجارشم میدادیم اما جدا از هم بودیم.
دیگه مجید آقا به پدرومادرشون گفت عروسی رو خودم میگیرم و شما مثل بقیه مهمان ها دعوتید به این جشن، دو تومان قرض کردند و رفتیم کلی فروشی...
مهمون هامون ۳۰۰ نفر بودن، ۴کیسه برنج روغن، مرغ، شیرینی سفارش دادیم و بگم عروسی ۱۷ ربیع بود. مامانم که تو دوهفته جهازم رو روبراه کردن و تا جایی که میشد منو همسرم بهشون میگفتیم مختصر و ساده خرید کنید که ما خونه بدوشیم همیشه و سخته وسایل کشی و خداخیرشون بده جهاز ساده و کم اما ضروری و باکیفیت برام خریدند که همه وقت چیدن لذت بردن.
من چون دوستام خیلی هوامو داشتن، گفتن یه خانم آرایشگری هست که خدا سه پسر بهش داده نذر کرده از دخترای مذهبی کسی دستش تنگ بود، رایگان عروسو آرایش کنه و از قضا همین خانم یه خواهرزاده خیاط داشت که ۲تا لباس عروس دوخته بود و رایگان حاضر بود بده
وای اینا به چه راحتی جور شد، مونده بود مولودی خوان عروسی خانمی که میامد یکم گرون تر بود هزینش و من روم نمیشد به مجید آقا بگم چون خبر داشتم چقد سختی رو داره متحمل میشه و خیلی دوسش داشتم، وقتی بخاطرش جنگیده بودم، فهمیدم ارزششو واقعا داره یه مرد جوان متدین و خداشناس بود واقعا و من در کنارش داشتم حضور خدا رو بیشتر حس میکردم که دست گذاشتن پشت سرمون و هوامونو داشتن الحمدالله
دو شب قبل از ۱۷ ربیع عروسی یکی از دوستامون در حسینیه بود که از کربلا اومده بودن، مولودی خوان داشت میخوند و دلم گرفته بود، این عروس خانم صدام زد و گفت چته دوشب دیگه عروسیته، نبینم اینقده ناراحت باشی، بهش گفتم با مولودی خوان صحبت کردم ۱۵۰ گفته، هزینش برام زیاده. دوستمم گفت مولودی خوان شما با من هدیه عروسی تو...
وای باورم نمیشد همه چیز محیا شد. اینم بگم امام جمعه که اگر اسم ببرم همه بزرگواران شاید بشناسند از علما مشهور و بنام شهرمون گفتن شما عروسیتونو در حوزه بگیرید و هزینه شام و پذیرایی با این عالم وارسته و خانواده محترمشون اما مخالفت هایی از سمت خانواده همسر شد و گفت در منزل خودشون باشه که من ناراحت شدم اما چی میشد کرد...
سرتونو بدرد نیارم چون مهمون های ما بیشتر راه دوری بودن اقوام خودم با تلفن دعوت کردیم و در حد سی چهل کارت گرفتیم برای افراد نزدیک در شهر خودمون...
روز موعود اون خانم آرایشگر بسیار قشنگ منو بیاراست با لباس رایگان و مولودی خوان رایگان، به به چه غذای خوشمزه ای چه پذیرایی خوبی ساده ولی بیاد موندنی همه لذت بردن هنوز بعد ده سال میگن عروسی تو یه چیز دیگه بود زهرا...
عروسی ما بخیری و خوشی تموم شد و ما زندگی مشترکمونو با کلی شوق و ذوق آغاز کردیم و در مرکز استان ساکن شدیم.
هر دوتا صبح حوزه میرفتیم و درس میخوندیم. از اولم تصمیم به بچه آوردن داشتیم. سه ماه از عروسی میگذشت و دوره ام عقب افتاده بود اما آزمایشها هم منفی بود. اون زمان موتور داشتیم و فاصله ۳۵کیلومتری تا شهر خودمونم رو با موتور میرفتیم.
یک روز از پهلو درد شدید به مجید آقا گفتم وایستا که درد امانمو بریده، دو سه بار تا رسیدیم وایستاد چند روز بعد رفتم دکتر برام سنو نوشت، موقع سنو دکتر ازم پرسید برای چه علتی اومدین و گفتم درد شدید پهلو گفت خانم شما ۹هفته باردار هستید وای نه باورم نمیشد چقد خوشحال شدم حالا باید به مجید آقا این خبر خوبو میدادم تو راه پرسید دکتر چی گفت؟ گفتم هیچی، فقط اینکه باید آماده باشی که از این به بعد بابا مجید شدی...
رفتیم خونه چشمتون روز بعد نبینه چرا همه جا بو می داد، چقد حالت تهوع داشتن و ویار وحشتناک که تا پایان ماه چهار بود.
فرزند اولمون پسر شد و مجید آقا نذر امام حسین گفت هر چی پسر داشته باشم حسین و هر چی دختر داشته باشم فاطمه، اسم پسر اولمون شد امیرحسین که با کلی سختی به دنیا اومد.
اربعین ۹۵در راه بود و مجید آقا سر از پا نمیشناخت برا کربلا رفتن و پیاده روی اربعین اما واقعا دستمون خالی بود. ۱۵۰تومن کادو امیرحسین فقط بود، گفت راه نداره من باید برم کربلا با کلی مخالفت از برادر و پدرومادر، منو امیر حسین ۴روزه رو گذاشت و راهی کربلا شد. منم اومدم با مادرم اون مدت خونه پدرم و مجید آقا با اومدن امیر حسین کربلایی شد.
ادامه👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۹۲۱
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_چهارم
بعد از اومدن شون ماه ها سپری شد و شش ماه بعد برای ماه رمضان تصمیم گرفتیم بریم یک ماه روستایی به جهت امر تبلیغ، یه روستای خوش آب وهوا رو انتخاب کردیم چون امیر حسین به دندون بود و هوای تابستون اگه مریضش میکرد ما وسیله ای نداشتیم تا دکتر بریم.
یک ماه به خوبی با استقبال مردم سپری شد. بعد ماه رمضان کلا تصمیم گرفتیم ساکن همان روستا بشیم. خانه عالم داشت و میشد داخل همان روستا ساکن بشیم.
این رو هم بگم که مجید آقا ۳۰۰ شهریه میگرفت ولی ۶۰۰ قسط و بدهی مهریه داشتیم و باید این روزگار رو که خودم انتخاب کردم طی میکردیم.
ساکن روستا شدیم و سختی داشت. بعد از چند ماه چون یکم حقوقشون بیشتر شد با کمک پدرم یه ماشین خریدیم و الحمدالله روزگار سپری میشد تو همون روستا، امیر حسین دو ساله شد و از شیر گرفتمش و بلافاصله دومی رو میخواستیم اما نشد بخاطر دلایلی از اون روستا به روستای کویری هجرت کردیم اما شش ماه بعد به مرز افغانستان رفتیم روستایی مرزی با جمعیتی شیعه و دامدار و بسیار متدین و مهربان، ماه رمضان ۹۷ ساکن ماهیرود شدیم و حالا امیر حسین ۳ساله بود و ما بچه دار نمی شدیم.
یکسال دکتر رفتم و مشکل تیروییدم را حل کردم و در عید غدیر فرزند دوم رو متوجه شدم باردارم، دومی هم پسر بود و اسمشو گذاشتیم محمد حسین...
از سال ۹۶ تا ۹۹ در مرخصی بودم و پایه آخر درسیم مونده بود تا مدرکمو رو بگیرم و مجید آقا هم برای استخدامی یا کار دیگه ای باید کارت پایان خدمت میداشت، لذا به عنوان کارشناس زکات در کمیته امداد درخواست سربازی داد در شهر پدری و از مرز در ماه ۸ بارداری اسباب کشی کردیم و مجدد ساکن شهرمون شدیم.
یه خانه سازمانی بهمون داده بودن. سال ۹۹ محمد حسین به دنیا اومد و به خونه ما اومد. درسمو مصمم خوندم و مدرک سطح ۲ حوزه را گرفتم و محمد حسین بزرگ میشد، بخاطر کرونا روضه های کوچه ای رو بنا کردیم و داخل کوچه فرش مینداختیم و روضه میگرفتیم، منم به عنوان مشاور مذهبی و مبلغ امین در مدرسه دخترانه فعالیت میکردم.
تازه محمد رو از شیر گرفته بودم و روز تولد حضرت زینب به خانم گفتم یعنی میشه منم دختری داشته باشم.
در این سالها ایام اربعین با مجید آقا کربلا میرفتم و سال ۹۸ منم کربلایی شده بودم. اربعین اون سال منم کربلا رفتم با دو پسرمون بعد اومدن مجید آقا عید غدیری بعد جشن کوچه ای مون با کاروان رفتن کربلا به عنوان روحانی کاروان و من متوجه بارداریم شدم تا اسفند مدرسه رفتم و بعدش دیگه ماه رمضانم کامل روزه گرفتم و مشکلی نداشتم.
ماه پنج بارداری بودم فرزند سومم دختر بود در عین ناباوری، چقدر گریه کردم وقتی فهمیدم. چقدر دختر داشتن حس بهتری داشت و دخترمون قرار بود با کوله باری از برکت خدا راهی خونه مون کنه و ما خبر نداشتیم.
زایمانم در ۲۶ مرداد ۴۰۲۱ اتفاق افتاد و مجید آقا چند جا آزمون داده بود اما در مراحل آخر رد میشد و قسمت نبود سرکار برن و همیشه میگفتن من لباس خودم رو دوست ندارم کنار بگذارم و امر تبلیغ دین رو دوست دارم اما سه فرزند داشتیم هنوز خونه نداشتیم و این سخت بود البته که هیچ وقت غصه خونه رو نخوردیم و بهترین خونه ها رو خدا برامون جور میکرد.
برای تعیین اسم فاطمه محمد حسین یک روز صبح به باباش گفت بابایی میدونی اسم آبجیمون چیه ما تعجب زده گفتیم چیه گفت اسمش فاطمه زینبه و من بیاد قرارم با حضرت زینب افتادم. و اسم دخترمون فاطمه زینب شد و در سه ماهیش مجید آقا بعد از کلی آزمون که رد شدن یه روز از کمیته باهاشون تماس گرفتن و برای کارشناس زکات بهشون پیشنهاد کاری دادند.
در سه ماهگی دخترمون ما به شهر مادرم اسباب کشی کردیم و یک ماه بعد با فعالین مردمی جمعیت آشنا شدیم و دوره دیدیم و الان دخترمون شش ماهشه و خدا میدونه که منتظرم هر روز که بزرگ بشه و بتونم فرزند بعدی رو بیاریم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#ارسالی_مخاطبین
👌سربازانی برای امام زمان عج...😍
#فرزندآوری
#برکت_خانه
#نسل_مهدوی
#دوتا_کافی_نیست
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#استاد_تراشیون
همیشه به این نکته توجه داشته بــاشید
که به جای تلاش و صرف عمر در جهت تغییر شـخـصـیـت شـوهـرتـان بـایـد بکـوشـیـد طـرف مقابل تان را با همین ویژگیهایی که دارد اعم از خوب یا بد بپذیرید و بعد تدریجی درصَدَد اصـلاح آن ویـژگـیهــــــای نـامـطـلـوب بـرآیـیـد.
📚 محرمانههای زنانه
#آداب_همسرداری
#خانواده_مستحکم
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#سوال_مخاطبین
✅ پاسخ به سوالات شما...
#پرکاری_تیروئید
#اضافه_وزن
#تالاسمی_مینور
#حساسیت_نوزاد_به_پروتئین_گاوی
#بارداری_بعداز_عقیم_سازی
#سزارین_پنجم
#دفع_پروتئین_در_بارداری
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
26.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ حضور چهارقلوهای کرمانی بر سر مزار دختر کاپشن صورتی 🥀
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075