eitaa logo
دوتا کافی نیست
50هزار دنبال‌کننده
9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
36 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
۹۹۳ من متولد ۶۴ هستم، بچه اول یک خانواده ۶نفره، دوتا دختر و دوتاپسر. ما دوران کودکی خیلی خوبی داشتیم، فاصله سنی من ومادرم ۱۶ساله و با خواهروبرادرام دوسال دوسال، مادرم تو ۲۳سالگی ۴تا بچه داشتن و این اختلاف سنی کم باعث شده بود مادرم برامون مثل یک دوست باشن. یادم میاد دوران دبیرستان دوستام همش میومدن خونه ما، چون هم مامانم باهاشون رابطه دوستانه ای داشتن و هم اینکه مامانم نمیذاشتن من برم خونه اونا چون اونا برادر بزرگتر داشتن ولی تو خونه ما راحت بودیم. با خواهرم هم مثل دو تا دوست بودیم (البته ناگفته نماندکه تو بچگی من خیلی زدمش و امیدوارم حلالم کنه😜) ولی همیشه خدارو به خاطر داشتن همچین خواهری شکر میکنم. من دختر درس خونی بودم ولی مامان و بابام خیلی دوست داشتن من زودتر ازدواج کنم. من از سن ۱۳ سالگی خواستگار داشتم، تا اینکه پسر دایی یکی از دوستام اومدن خواستگاری و قسمت شد باهم ازدواج کردیم. دوران عقد خیلی سختی داشتم، اصلا سلیقه ها و علایقمون شبیه هم نبود، کلا دوتا طرز فکر مختلف و این باعث شد دانشگاهی که اینقدر دوستش داشتم بذارمش کنار به خاطر زندگیم. بعد از ۲سال دوران عقد پرفراز و نشیب، ازدواج کردیم و یه خونه اجاره کردیم و زندگی رو شروع کردیم. من فکر میکردم خونه خودمون بریم مشکلاتمون کمتر میشه اما نشد یک سال گذشت و ما بیشتر اوقات یا دعوا میکردیم یا قهر بودیم، البته ناگفته نماند که شوهرم منو خیلی دوست داشت اما از نظر اون من به خانوادم بیشتر از اون اهمیت میدادم، اون دوست داشت فقط خودش باشه و خلاص. ولی منم بدون خانوادم نمیتونستم باشم. بعد از یک سال مستاجری پدرم پیشنهاد کردن بریم و تو یکی از طبقات خونه اونا ساکن شیم تا بتونیم از مستاجری خلاص شیم، ما هم رفتیم (ولی من به هیچ کس این پیشنهاد نمیکنم، واقعا دوری و دوستی بهتره، چه از خانواده همسر، چه خانواده خودت) موقعیت خوبی بود برای بچه دار شدن چون نزدیک مامانم بودیم و بعد از مدتی من باردار شدم، بارداری خوبی داشتم و این که نزدیک مامانم بودم خیلی خوب بود، دختر کوچولوی من تیرماه ۸۸ به دنیا اومد. یه دختر شیرین و دوست داشتنی، حدود ۴سال خونه مامانم زندگی کردیم، ولی همسرم تو این چندسال بهانه گیرتر شده بود و فکر می‌کرد من درکنار خانوادم هستم و اونو نمیبینم، به همین دلیل دوباره رفتیم مستاجری. همسرم از اول هم علاقه ای به بچه زیاد نداشت و می گفت فقط یه بچه ولی من عاشق بچه بودم و حداقل سه تا میخواستم اما به خاطر مشکلاتی که با همسرم داشتم این علاقه مو سرکوب کردم چون احتمال جدا شدن مون هم بود با این که همو خیلی دوست داشتیم و مهمتر از اون ثنای عزیزم بود که همیشه دلیل موندن و صبر کردن من بود. من تو مشکلاتم صبر میکردم و به خدا توکل میکردم و بهش اعتماد داشتم که یه روز زندگی من خوب میشه. روزای سخت زندگی من میگذشت ولی من بازم امیدوارانه ادامه میدادم ولی ثنای من از تنها بودنش ناراحت بود و مدام از من خواهر و برادر می خواست و دلیل بچه نیاوردن منو می‌پرسید و من هم برای یک بچه ۷ساله نمتونستم توضیح بدم که زندگی خودم رو هواست و بخاطر اونه که فقط دارم ادامه میدم. تا اینکه وقتی دخترم حدود ۸سالش بود، ما دعوای خیلی بدی کردیم و من که کاسه صبرم لبریز شده بود دل از همه چیز کندم و به خونه پدرم رفتم البته با ثنا. قصدم واقعا جداشدن بود، در طی این چندسال چندبار دیگه هم بخاطر دعوا رفته بودم خونه پدرم ولی برای تنبیه همسرم بود و هر بار با گردن کج و گریه و التماسش دوباره برمیگشتم، ولی این بار فرق داشت. چندماهی خونه پدرم بودم و هر بار همسرم با التماس میومد حتی درو براش باز نمیکردم. بعد از چندجلسه مشاوره رفتن، همسرم خیلی تغییر کرد ومن هم تحقیق کردم و مشکلات خانم هایی که جدا شده بودن و بچه های طلاقو دیدم و شنیدم، با توکل به خداوائمه به زندگیم برگشتم، با وجود اینکه اطرافیانم نظرشون طلاق بود. تو این چند وقت واقعا به علاقه شدید همسرم به خودم پی بردم. ۴ سال از زندگیمون به خوبی گذشت و همسرم واقعا تغییر کرده بود و من هم خودمو تغییر دادم و کارهایی نمیکردم که برای همسرم سوتفاهم پیش بیاد و بیشتر بهش توجه میکردم و تازه معنی یک زندگی خوب و آرام رو میفهمیدم. من که تو این چندوقت از زندگیم خاطر جمع شده بودم و میدیدم روز به روز علاقمون بیشتر میشه و کمتر نمیشه😍 به فکر بچه دار شدن افتادم و همسرم هم موافق بودو خیلی زود خدا محمد عزیزمون بهم هدیه داد، محمدی که شادی و شور رو دوباره به خونه مون آورد، وای چه روزای خوشی بود. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۹۳ از برکات فرزند دومم این بود که خانوادمون محکم تر و منسجم تر شد و قبل یک سالگی پسر دلبندم خونه دار شدیم، منی که فکر نمیکردم حالاحالاها خونه دار بشیم اینجا معنی توکل به خداوائمه رو فهمیدم و بهم ثابت شد که اگر خدا بخواد، میشه. تازه اثاث کشی کرده بودیم که من متوجه عقب افتادن دوره ام شدم و فهمیدم باردارم. ولی میدونستم که همسرم دیگه بچه نمیخواد و مونده بودم چکار کنم، منی که تازه زندگیم به ثبات رسیده بود دوست نداشتم دوباره به مشکل بخورم😞. برای همین به همسرم نگفتم و گذاشتم بچه بزرگتر بشه چون احتمال میدادم همسرم بگه برو سقط کن و من محال بود این کارو بکنم. ته دلم خیلی خوشحال بودم که باردارم ولی بروز نمیدادم، از طرفی دلم برای محمد میسوخت که نمیتونست تا دوسال شیر بخوره ولی باز خوشحال بودم که یک همبازی براش میاد و مثل ثنای عزیزم تنها نمیمونه که هی بخواد حسرت بقیه رو بخوره. بچه حدود ۴ماهه شدو من تازه به همسرم گفتم و اونم خیلی ناراحت شد و گفت چرا زودتر نرفتی دکتر و من هم گفتم بچه قلبش تشکیل شده و من هیچ کاری نمیکنم. نه تنها شوهرم بلکه بیشتر کسانی که میفهمیدن هم نظرشون سقط بود ولی من یکبار هم این فکر از سرم نگذشت. روزای سختی بود، هم بی محلی های همسرمو باید تحمل میکردم، هم بارداری با بچه کوچیک که یکسره باید بغلم می‌بود، هم کارای خونه. ولی از همه بدتر بی توجهی های همسرم بود که منو اذیت میکرد و حرف هایی که بعضی وقتا می‌گفت واقعا روح وروان مو بهم می‌ریخت اما من بازم سرسخت بودم و نمیذاشتم بچه تو دلیم این حرفا رو بفهمه، گریه میکردم بهش میگفتم تو امید منی، من تو رو قد دنیا میخوام، حالا هرکسی هرچی میخواد بگه. تو این ایام که خانوما احتیاج به همراهی همسرشون دارن، من نه تنها این همراهی رو نداشتم بلکه سرکوفت و بی محلی هم میدیدم ولی من بازهم توکلم به خدام بود، خدایی که همیشه تو سختی‌ها به دادم میرسه. ناگفته نماندکه شوهرم نه که از بچه بدش بیاد بلکه بخاطر شرایط جامعه و تربیت بچه ها میگه بچه داری سخته ولی من باهاش هم عقیده نیستم. چندماه اول بارداریم گذشت و شوهرمم کم کم داشت نرم میشد و یک شب با شیرینی و گل اومد خونه و مثل اینکه با قضیه کنار اومده بود و آرامش دوباره به خانوادمون برگشت، هرچند که از مشکلات ما هیچ وقت بچه هامون مطلع نمیشدن، بین خودمون بود هرچی بود و نمیذاشتیم تو روحیه بچه ها تاثیر بذاره حتی ثنای عزیزم که ۱۴ سالش بود و محمد شیرینم که ۱سال ونیم بود. ۹ماه گذشت و دختر شیرین ونازم شب عیدغدیر به دنیا اومد و اسمشو گذاشتیم زهرا، زهرای ناز من یک دختر آروم و دوست داشتنیه و همسرم جونش براش در میره. خدا رو هزار باربرای این هدیه زیباش شکر میکنیم. و خدا رو شکر با اومدن زهرای نازم برکات زیادی به زندگی ما اومده و کاروبار شوهرمم بهتر شده. من تو این چندسال زندگی مشترکم، سختی زیاد کشیدم ولی باخدا معامله کردم و ادامه دادم و به شیرینی و خوشی های زندگیم با صبر کردن رسیدم، صبرکردن شاید سخت باشه ولی تهش شیرینه و حتما نتیجه بخشه. من میتونستم چندسال پیش از همسرم جدا بشم، اینجوری دخترم بچه طلاق میشد و تربیت بچه بدون پدر یا مادر خیلی سخت میشد، خودمم به عنوان یک زن مطلقه سختی های زیادی باید می‌کشیدم ولی الان با وجود۳فرشته که خدا بهم بخشیده و همسر عزیزم که هرروز عشقم بهش بیشتر میشه احساس رضایت و خوشبختی میکنم و این خیلی خوبه🥰. من به عنوان عضو کوچیکی از کانال دوتاکافی نیست میخوام اینو بگم که هیچ کس بی عیب و نقص نیست، سریع با چندتا اختلاف سلیقه تو زندگی فکر نکنیم طرفمون بده یا اینکه به درد هم نمیخوریم. یکم صبر و اینکه سعی کنیم از دیدگاه طرف مقابلمون هم به زندگی نگاه کنیم، خیلی از مشکلات رو حل میکنه. من وقتی تجارب دوستانو تو این کانال میخوندم هنوز محمدم رو نداشتم و عضو شدن تو این کانال رو هم یک نشونه میدونستم و چه شبهایی که من با تجارب دوستان اشک میریختم و دوست داشتم من هم برای امام زمانم و کشور عزیزم کاری کرده باشم. امیدوارم امام مهدی عزیزم این نذر منو بپذیرند و بچه هام زیر سایه پر عطوفت شون سرباز باشند. با تشکر از شما عزیزان و کانال دوتا کافی نیست. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۰۷ من متولد ۷۴ هستم. تو یک خانواده شلوغ بزرگ شدم و در سن ۱۴ سالگی ازدواج کردم. ازدواجمون سنتی بود و سال ۹۲ عروسی کردم. زندگی سختی بود چون حمایتی نداشتیم و باید از صفر زندگی مون رو شروع میکردیم. بعد چندماه از عروسی متوجه شدم تنبلی تخمدان دارم و پیگیری ها و دکتر رفتن هام شروع شد تا به خواست خدا، بعد از دو سال دخترمون فاطمه به دنیا اومد. سال ۹۴ بود که خونه مون تکمیل شد به برکت وجود دخترم، دو سال نیم بود که دوباره اقدام کردیم برای بارداری که خدا سال ۹۸ پسرمون علی بهمون داد. علی هیجده ماهش بود که از شیر گرفتمش، چون خیلی ضعیف شده بودم که بعد دو ماه فهمیدم خدا خواسته دوباره باردار هستم. خیلی ناشکری کردم گله کردم و روزها بدی رقم زدم، همش با ناامیدی گذشت. پسر سوم رضا سال ۱۴۰۱ به دنیا اومد و حرف ها طنعه های اطرافیانم خیلی منو اذیت کرد ولی صبوری کردم. رضا حدود ۱۴ ماهش بود که دیدم سرم گیج میره و به مدت یک هفته اصلا نمیتونم سرپا بشم. دو بار هم دکتر سرم زدم اما فایده نداشت تا این که دکتر گفت شاید بارداری؟ همسرم خندید گفت نه خانم دکتر. خانمم هنوز بچه شیر میده... اومدیم خونه، حالم خوب نمیشد. حس میکردم یک چیزی واقعا تو شکمم تکون میخوره، دیگه حدس ها و گمان ها منو به شک انداخت. رفتم آزمایش دادم دیدم بله من باردارم دو ماهه... انگار دنیا روی سرم خراب شد و تو شوک بودم و جرات گفتن به کسی را نداشتم. از یک طرف همسرم هی میگفت بریم سقطش کنیم، منو هی دو دل میکرد از خدا میترسیدم از عاقبتش و نگهش داشتم. حدود پنج ماهه باردار بودم و باز جرات نداشتم به کسی بگم، میدونستم بگم چه حرفایی می خوان بگن که: چرا بی احتیاطی کردی بچه میخوای چیکار مهد کودک باز کردی مگه تو بیکاری نکنه برای وام و ماشین هی میاری بچه تربیت می خواد، رسیدگی می خواد.... این حرف ها رو که خیلی هاشون رو شنیدم دلم بدجور شکست. تو رو خدا اگه کسی خداخوسته باردار شد، سرزنش نکنید تا مثل من افسرده نشه و بارداری رو با گریه نگذرونه. پسر چهارمم که به دنیا اومد یک ماه داخل ان ای سیو بود و قطع امید ازش کرده بودن میدونستم دلیلش ناشکری های من بوده ولی الان خداروشکر بغلم هست و من برای اینکه اذیت نشم خونه نشین شدم☺️ نمی بخشم کسانی که باعث رنجش من شدن تا بارداری سخت بهم بگذره... و در آخر می خواستم بگم وقت گذاشتن برای بچه هام برام ارزشمندتر از هرکاری انشاالله سرباز آقا امام زمان باشند. ممنون که تجربه ام رو خوندید. در پناه حق باشید🌹 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۲۱ من خودم یکماه بعد از تولد یک‌سالگی پسرم فهمیدم که باردارم و به شدت شوکه شده بودم و اصلا نمیتونستم تصور کنم که با یه بچه‌ی کوچیک چطوری میشه باردار بود اونم درست زمانی که اثاث کشی در پیش داشتیم. تو یه لحظه همه‌ی سختیا از ذهنم گذشت، اینکه پسرم هنوز داره شیر میخوره گناه داره، اینکه جواب حرف مردمو چی بدم، اینکه چطور از پس یه بچه‌ی کوچیک بربیام و.... وقتی دکتر رفتم سونو، چیزی تو رحمم نشون نداد و دکتر گفت احتمالا خارج از رحمه، بماند که ته دلم خوشحال شدم که حداقل قرار نیست ۹ ماه بارداری رو تحمل کنم اما بعدش پشیمون شدم و سپردم به خدا... یکی دو روز قبل از عاشورا بود که رفتیم مشهد، اونجا از امام رضا خواستم که اگه قراره این بچه بمونه خودشون کمک کنن و توانشو بهم بدن... البته اینم بگم که خداروشکر با دور کاری همسرم موافقت شد و کارشونو آوردن خونه و حسابی کمک حالم بودن... ۹ ماه بارداری با همه‌ی سختیهاش و با این نگرانی که پسرمو کجا بذارم برم بیمارستان گذشت(چون مادر وخواهرم شرایط نگه داشتن پسرمو نداشتن) روز زایمان رسید و من سراسر استرس بودم، چون این‌بار میدونستم که قراره چه سختی هایی بکشم. بعد از زایمان فقط یه نظر پسرمو دیدم و بعدش بردن ان‌ ای سیو بخاطر افت اکسیژن... دلتنگی برای پسر اولم و حال بد و درد شدید و بستری شدن نی‌نی همه دست به دست هم دادن که من یه دل سیر گریه کنم😁😂 خلاصه سرتونو درد نیارم الان نی‌نی ۶ ماهشه و تو بغلمه وپسر اولم دوسال ودوماهشه و درحال بدو بدو کردن و پایین بالا پریدن😂 اگه از سختی‌ها بخوام بگم که کم نیست، مثلا یکیش اینکه نمیشه با خیال راحت نی‌نی رو زمین گذاشت چون امکان داره مورد ضرب و شتم قرار بگیره😁 یا اینکه داداشش میاد میشینه روش🤕 مورد بعدی اینکه وقتی مامان مریض میشه متاسفانه با تمام حال بد و مریضی باید دوتا بچه کوچیک‌و مدیریت کنه و هرکدوم یه سری نیازها دارن😣 مورد بعدی اینکه ممکنه بچه اول حسادت کنه به بغل کردن و محبت کردن به نی‌نی و امکان داره رفتارهایی نشون بده که از نظر بقیه خوشایند نیاد. مورد بعدی اینکه یه مدت باید کلا قید مسافرت رفتن و مهمونی رفتن رو بزنید چون بالاخره شرایط با یدونه بچه داشتن فرق میکنه و سختی‌ها دوبرابر شدن ... و مورد آخر که خودم خیلی اذیت شدم بابتش، نی‌نی ما تا ۳ ماهگی کولیک شدید داشت و از ساعت ۸ شب به بعد دل درداش شروع می‌شد و فقط جیغ میزد، مسلما تو این شرایط باید مادر خونسرد باشه و با آرامش این چند ساعت‌ رو بگذرونه ولی خب با وجود یه بچه‌ی بازیگوش که دقیقا تو همون لحظات یسری درخواست‌ها داره یکم اوضاع سخت میشه😫 همه‌ی این سختی‌ها هست ولی خب لحظات بامزه هم دارن 🥰 مثلا وقتی داداش بزرگه میاد نی‌نی رو بغل میکنه و بوسش میکنه و با زبون خودش میگه عدییییدم🤪خیلی لحظه‌ی شیرین و دلچسبیه برای مادر... در آخر امیدوارم هرکس که آرزوی مادر شدن داره خدا دامنش رو سبز کنه و هر کس که این شرایط رو داره خدا ان‌شاءالله کمکش کنه که راحت‌تر عبور کنه 🤲 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۲۵ من فرزند یک خانواده کم جمعیت هستم. خودم و یک خواهر کوچک تر از خودم که معلولیت ذهنی وجسمی داره. به خاطر معلولیت خواهرم مادرو پدرم دیگه بچه دار نشدند. آبان سال ۱۳۹۳ وقتی وارد ۱۸سالگی شدم، آقای همسر به خواستگاری من آمدند و بهمن ۹۳ ما به عقد هم دیگه در آمدیم. ۳سال عقد بودیم تا تونستیم خونه خودمون را بسازیم. و در سال ۹۶ عروسی کردیم و امدیم سر خونه وزندگی خودمون تقربیا ۳سال تصمیم به بچه دار شدن نداشتیم و بعداز اون دیگه وجود بچه توی زندگی مون احساس می‌شد. چند ماه بود بچه می خواستیم اما نشد. من خیلی ترسیدم و از ترس این که مشکل خاصی باشه، سریع به متخصص مراجعه کردم و طی یک سری آزمایش مشخص شد مشکل خاصی نیست و با یه سری دارو مشکل برطرف شد و دو ماه بعد بی بی چک مثبت شد .😍 سه ماه ویار و ضعف شدید داشتم. دوران کرونا و خونه نشینی هم بود با این که هیچ کجا نرفتم اما کرونا را گرفتم که تو خونه با درمان های خانگی حل شد. خدا راشکر دوران بارداری به خوبی سپری شد ویکی از روز های ماه رجب وقتی از خواب بیدار شدم احساس خوبی نداشتم. حالم بد بود با دکتر تماس گرفتم گفت درد زایمان ولی چون خفیفه نمیخواد بری بیمارستان.صبر کن وقتی درد هات شدید شد برو بیمارستان ساعت ۱۰شب دیگه درد هام شدید شد و رفتم بیمارستان و بعد از ۶ساعت گل دخترم توی بغلم بود. داشتم از داشتنش خدارا شکر میکردم که درد وحشتناکی توی دلم احساس کردم یادمه داشتم به خودم میپیچیدم از درد دیگه چیزی یادم نمیاد. بیهوش شده بودم. منو رو میبرند اتاق عمل و یه عمل کوچیک انجام میدند و بعد ساعت یک ظهر چشمم را باز کردم. مامانم و همسرم امده بود پیشم. قبلش من با خاله ام آمده بودم بیمارستان. من به هوش آمدم اما هنوز حالم خوب نبود و درد شدید تهوع داشتم. نیم ساعت بعد دوباره بیهوش شدم و دوباره وارد اتاق عمل میشم. احیاء میشم و جراحی میشم و بعد از اون به ICU و تا ظهر فردا من تو مراقبت های ویژه بودم و ۵روز بیمارستان بستری بودم و بعد امدم خونه. خیلی شرایط سختی بود چون هم بخیه های طبیعی رو داشتم، هم شکمم جراحی شده بود و روی شکمم هم بخیه داشتم یک ماه به شدت سخت شکر خدا تموم شد و من کم کم سرپا شدم. روز ها پشت سرهم سپری میشد ومن تازه داشتم زندگی کردن با یه عضو جدید را یاد میگرفتم که در بهمن ۱۴۰۰ که دختر نازم فاطمه جان ۱۱ماهش بود و در آستانه یک‌سالگی بود، متوجه شدم دوره ام عقب افتاده😭 رفتم آزمایش دادم و جواب مثبت شدو من گریه میکردم، ان شالله خدا ببخشدم خیلی ناشکری کردم. میترسیدم به خاطر زایمان اولم میترسیدم. فکرم فاطمه هم بودم، این که حالا نمی تونه درست شیر بخوره. جرأت سقط هم نداشتم. همه این فکر ها داشت دیونه ام میکرد. خلاصه مجبور به پذیرشش شدم. فاطمه هم تا یکسال وسه ماهگی شیر خورد و خودش دیگه نخورد. تو بارداری دوم ویارم بهتر بود و به شدت اولی نبود وارد ۳۹هفته شده بودم که یک شب ساعت ۱۰شب کیسه آبم پاره شد و خودم رو رسوندم بیمارستان. فاطمه هم اینقدر خسته شده بود توی روز که همون ۱۰رفت خوابید و متوجه رفتن من نشد. تجربه خوبی از زایمان نداشتم و. می ترسیدم. خلاصه الحمدالله رب العالمین به لطف خداوند مهربون شش ساعت بعد دختر دومم تو بغلم بود و بعداز زایمان حالم خوب بود و باعث شد خاطرات تلخ زایمان اول را یکم فراموش کنم. حالا سختی ها چند برابر شده بود اما لطف خداوند مهربون بیشتر. تقریبا نصف بیشتر روز را به تعویض پوشک میگذروندم چون هردو پوشک میشن .😂😂 خوب خدا راشکر الان سختی ها را گذروندم و الان به قسمت بهتر رسیدم. الان باهم بازی می‌کنند، باهم دعوا می‌کنند. و خوشحالم که هم دیگه را دارند. ان شالله همیشه یار ویاور هم دیگه باشند .موفق باشید 🌺 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۹ من متولد ۵۵ هستم، بچه آخر خانواده با ۵ تا برادر و یک خواهر، بیست سال تفاوت سنی داشتيم . آن زمان من تنها بودم، همه ازدواج کرده بودن. تو سن ۱۳ سالگي یک روز زن داداشم با برادرش اومدن خانه ما که به قول خودشان یک خبر بگیرن😂 و چند روز بعدش اومدن برای خواستگاری... بعد از یک هفته عقد کردیم و بعد از یک سال با یک جشن‌ کوچیک رفتیم سر خونه زندگی‌مون، تو خونه مادرشوهرم، داخل یک اتاق کوچیک همه با هم زندگی می‌کردیم. سه ماه بعد یک دوتا هفته دوره ام عقب افتاده بود که متوجه شدم باردارم. بعدهم که ویار شدید، البته ویارم بعد از چهار ما خداراشکر تمام شد. همسرم چون شغل دائم نداشت از شهرستان آمدیم مشهد، که یک شب سخت به یاد ماندنی سال ۱۳۷۱ ماه آذر شب جمعه‌ زمین پر برف، هوا سرد، عروسي یک از فاميل ها بود که همه فامیل های ما، فاميل همسرم هم هستن، همه رفتن عروسي قبل از این که برن همه گفتن حالت خوبه؟ درد نداری؟ گفتم خوب خوبم، با خيال راحت برین، من موندم با پدرشوهر و مادرشوهرم، آنها مریضی بودن شام خوردن ساعت ۷ رفتن خوابيدن. من تنها داخل‌ اتاق بودم که دردم شروع شد. من هم گفتم که تا زیاد شه، عروسي تموم میشه، آنها هم عروس کشون رفته بود تا ۲ شب،من هم درد مکیشدم. چندبار رفتم مادرشوهرم رو بیدار کردم، می‌آمد باز می‌رفت می خوابید. حالا کیسه آبم پاره‌ شده بود و بچه نزدیک که به دنيا بیاد. ساعت ۲ شب بود که همسرم آمد. من حتی نمیتونستم حرف بزنم از درد شدید. رفت یک ماما آورد که دخترم داخل خونه به دنیا آمد. نفس‌ نمی کشید، ماما انقدر زد پشت بچه تا الحمدالله نفستش بالا آمد مادرم خدا رحمتش کنه، آمد می گفت خدا را شکر که داخل خونه به دنیا آمد، نرفتی بیمارستان، در حد یک سلام و خداحافظی رفت و من تنها شدم. با یک بچه و بدون هیچ تجربه ای، شوهرم هم کار نداشت به بچه، مادر شوهرم اصلا نمی‌آمد سر بزنه، باز خدا به خواهر شوهرم خیر بده که زن داداشم بود. او آمد منو جمع کرد تا ۱۰ روز ولی تا سه ماه حالم بد بود. درد داشتم. بعد از دوسال که متوجه شدم دوباره باردارم، الحمدالله بارداري خوبی بود. فروردین ۷۴ بود که دردم شروع شد، این سری ترسیدم😂 زود رفتم بيمارستان به یک ساعت نکشید که پسرم به دنيا آمد خداراشکر خوب بود اون زمان همه جا می‌گفتن فرزند کم تر زندگی بهتر ولی من اصلا این به این چیزها گوش نمی‌دادم. همسرم کار نداشت گفت هرچه خودت می‌دونی او نه کمک حالم بود نه کار داشت باز بعد دوسال بچه سوم رو باردار شدم که از ترسم نه رفتم بهداشت نه جایی گفتم تا که پنج شش ماهم شد. کم کم همه متوجه شدن همه نصيحت میکردن که هم دختر داشتی، هم پسر، چرا باز باردار شدی خلاصه بچه سوم به دنیا آمد. من سر همه زایمان هام تنها بودم. با سه تا بچه کوچیک روز اولی پا شدم به بچه‌ها رسیدگی کردم، دیگه گفتم بسه الحمدالله هم دختر دارم هم پسر، ایشالا آنهای که ندارن، خدا به آنها بده. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۹ گذشت و بعد از ۱۰ سال که قرص هم می‌خوردم، ماه رمضانی بود که خیلی حالم بد شد. فکر میکردم به خاطر روزه گرفتن باشه، آخر ماه رمضان بود که رفتم آزمایش دادم. بله من باردار بودم. اومدم خونه‌ نشستم به گریه کردن، خدا من ببخشه، ناشکری می‌کردم. تصمیم گرفتم که هر جوری شده بندازم آخه شوهرم کمک حالم نبود. اون سه تا هم تنها بزرگ کردم. وضعیت مالی خوب هم نداشتیم. یک موقعی باردار شده بودم که مشکل خیلی سختی داشتم. تازه خونه مون رو فروخته بودیم، مستاجر بودیم. همسرم بیکار بود. دیگه سپردم دست سرنوشت رفتم دکتر آمپول نوشت. آمپول زدم آمدم خونه‌ هم خوشحال بودم، هم گريه میکردم ولی خدا خواست جوری نشدن، خودم دست به کار شدم. آوردم یک پتو یک روفرشی با مقداری چیزهای دیگه شستم، داخل یک سبد بزرگ گذاشتم، خيس سنگین بود. کم کم علائم سقط شروع شد. خوشحال رفتم دکتر گفتم نامه برای بیمارستان بنويسيد که برم برای سقط جنین، اول نامه نوشت داد باز خودش صدام کرد که بیا یک سونوگرافی از شما بگیرم. وقتی سونوگرافی کرد گفت خانم شما سابقه دوقلو دارین گفتم بله مادرم دوقلو آورد. گفت مبارک باشه شما هم دوقلو داری سه‌ماه هستند، سالم و سلامت خانم دکتر گفت که برو خداراشکر کن که نعمت های به این بزرگی خدا بهت داده، ناشکری می‌کنید! ديگه منصرف شدم. الحمدالله بارداری خوبی داشتم تا اینکه ۸ ماهه بودن دردم گرفت، رفتم بیمارستان من از اول هم میگفتم باید سزارين کنم، اصلا به طبیعی فکر نمیکردم. رفتم پرستار با دعوا که چرا دیر آمدی الان که به دنیا بیان دیگه سری بستری کردن به نیم ساعت نکشید هردو خداراشکر طبیعی به دنيا آمدن. پسرم دوکیلو نیم بود ولی دخترم یک کیلو نیم بود ولی داخل دستگاه نذاشتن گفتن که حالش خوب. الان خیلی خوشحالم که خدا کمکم کرد دستم به خون دوتا آدم آلود نشد 🤲الحمدالله الان دوقلو ها نزدیک ۲۰ ساله شدن بچه ها دیگه هم ماشالله خانه دار هستن، دختر بزرگم سه تا بچه داره، پسرم ماشالله دوتا داره، دختر سوم خداراشکر یه دوقلو دختر داره، الان ماشاالله هرروز یکی میاد خونه مون، خیلی خوشحالم که خدا لطف به این بزرگی کرده به من که تو سن ۴۸ سالگي ۷ تا نوه داشته باشم 🤲 انشالله هرکی آروزی مادر شدن داره به حق حضرت رقیه دامنش سبز بشه الهي آمین ‌ برای سلامتی امام زمام و همه بی بچه‌ ها صلوات "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۵۷ سال ۹۵ تو سن ۱۹ سالگی با همسرم که تو دانشگاه باهم همکلاس بودیم، عقد کردیم.۲ سال نامزد بودیم و دانشجو... همسرم شغل و درآمد مناسبی نداشت با همین شرایط تصمیم گرفتیم عروسی بگیریم، چون دوران نامزدی حسابی خسته مون کرده بود، مخصوصا که شهرهامون هم از هم فاصله داشت. تا یکسال بعد از عروسی هم باهم میرفتیم دانشگاه و اصلا به بچه فکرم نمی کردیم. تا ۲ سال بچه نداشتیم و من عاشق بچه بودم برعکس همسرم که هیچ حسی به بچه نداشت و همش میگفت بچه مسئولیت داره و دنبال دردسر میگردی. ولی من عاشق بچه و بچه داری بودم تا اینکه کار همسرم تو یه شرکت جور شد و من دیگه پامو کردم تو یه کفش که بچه میخوام. با اصرار من اقدام کردیم و الحمدلله خیلی زود باردار شدم. بارداری سختی بود تا ۳ ماه ویار سخت که حتی یه لیوان آب تو معدم نمی موند و همش بالا میاوردم. اونقدر وزن کم کرده بودم که هرکسی منو میدید می‌ترسید. بعد از ۳ ماه کم کم بهتر شدم و تونستم غذا بخورم. دیگه مشکل خاصی نداشتم و پسر قشنگم مهر ۱۴۰۰ به دنیا اومد یه پسره فوق العاده پر انرژی و البته زرنگ که خیلی شیطنت داشت ولی اونقدر شیرین بود که همه از دوست و آشنا دوسش داشتن ولی خوب خیلی ازم انرژی میگرفت و همسرمم زیاد کمک حالم نبود و اکثرا تنها بودیم. پسرم شب خیلی سخت میخوابید و روزام مدام فعالیت داشت و همه ی وسایل خونه رو تا جایی که دستش می‌رسید، شکوند😅 همه بهم میگفتن تو با این وضع دیگه بچه نیار و همین واسه پیر شدنت کافیه😆 خودمم با اینکه خیلی بچه دوست بودم، پسرم یه جوری بود که دیگه زده شده بودم و میگفتم حالا حالاها بچه نمیارم. مخصوصا که داشتم ادامه تحصیل میدادم و دانشگاه میرفتم. پسرم رو میذاشتم پیش مادرشوهرم یا یه وقتایی شوهرم دم در دانشگاه تو ماشین نگهش میداشت تا من برم و برگردم. سخت بود ولی چون درس خوندن رو دوس داشتم برام شیرین بود. بعضی وقتا پسرم گریه میکرد و مجبور میشدم وسط کلاس بیام بیرون اساتیدم دیگه پسرم میشناختن و باهام راه میومدن.😄 پسرم هنوز دوسالش نشده بود که فهمیدم باردارم. پسرم هنوز شیر میخورد خیلی شوکه شده بودم. اصلا آمادگیش رو نداشتم. پسرم کوچیک بود و شلوغ، در کنارش درس و دانشگام، تو فکر این بودم که با دمنوشی چیزی سقطش کنم. مدام گریه میکردم و میگفتم من بچه نمی خواستم. حالا همسرم میگفت این خواست خدا بوده و اینطور نگو و بذار نگهش داریم و منو برد پیش یه حاج آقایی ایشونم کلی باهام صحبت کرد و گفت اگه اینکارو کنی، پشیمونی ولت نمی کنه و... خلاصه من راضی شدم و از خدا خواستم کمکم کنه. با همون وضع دانشگاه میرفتم. کارای پسرمو می رسیدم. حتی تا دوسالگی بهش شیر دادم و میدونستم اینا همه بخاطر کمک های خداست و توانیه که خودش بهم داده. دختر نازم اسفند ۱۴۰۲ به دنیا اومد و زندگیمون رو خیلی قشنگ تر از قبل کرد. جوری که بعد از اومدنش هم پسرم آروم تر و عاقل تر شد، هم شوهرم خیلی بیشتر کمک حالم شد و نگاهش نسبت به بچه عوض شد و عاشق بچه شده😍 توی فک و فامیل و دورو بریای ما، زیاد بچه آوردن و پشت هم آوردن رو بی کلاسی میدونن و همه بهم میگن بسه دیگه بچه نیار، حالا که هم دختر داری هم پسر به فکر خودت باش. اما من و همسرم تصممیم داریم دوباره بچه بیاریم ترجیحا دوقلو😍🤭 نمیخوام وقتی مُردم و رفتم اون دنیا پیش حضرت زهرا خجالت زده باشم که راحتی رو ترجیح دادم با اینکه می تونستم، نسل شیعه رو اضافه نکردم در حالیکه یهودی ها، هر زن بیشتر از ۵ تا بچه میاره. خدا کمک کنه بتونیم نسل شیعه ی واقعی امیرالمومنین رو زیاد کنیم و بچه های خوبی تربیت کنیم که موثر در امر ظهور باشن و به اسلام و ایران خدمت کنند. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۷۸ من متولد ۱۳۴۹ هستم و خانه دار و همسرم متولد ۱۳۴۰ دبیر ریاضی، بعد از یک سال و نیم نامزدی نسبتا خوبی چون همسرم مردی مومن و با خدا بود و مسولیت پذیر، ازدواج کردیم و جهاز رو به خانه دایی عزیزم بردیم و مستاجر اونا شدیم، چون همسرم نه خانه داشت نه ماشین اما خداروشکر درآمد داشتن. خودم کم و بیش خیاطی می‌کردم. ما از اولم دوست داشتیم زود بچه دار بشیم اما متاسفانه ۳ سال طول کشید. در سال ۱۳۷۰ با ویار شدید و زایمان طبیعی سخت آقا محمد مهدی شیرین و باهوش و بازیگوش ما دنیا امد😘 و ما تونستیم یک واحد دودانگی منزل پدر عزیزم رو بخریم که اینم از قدم گل پسرمان بود🙂 دیگه تا ۷ سال به فکر بچه نبودم،کم کم دلم بچه میخواست که باردار شدم اما متاسفانه در ۴ ماهگی سقط شد😢 خوشبختانه دوباره باردار شدم در سال ۱۳۸۱ این هم با ویار شدید و زایمان طبیعی سخت که آقا محمد رضا 😘 پسر آرام و باهوش ما به دنیا امد🙂و از قدم این پسرم هم ماشین خریدیم و یک واحد از طرف فرهنگیان قسطی گرفتیم☺ من دختر خیلی دوست داشتم اما انقدر میگفتن بچه نیارید، ما هم قصد آوردن نداشتیم تا اینکه تو سن ۳۹ سالگی ناخواسته البته همسرم همیشه می‌گفت خدا خواسته😀 باردار شدم. خیلی ناراحت بودم. همه ش میترسیدم بچه ناقص باشه، حتی از استرس زیاد دکتر، سونوگرافی سه بعدی با هزینه نسبتا بالا فرستاد تا خیالم راحت بشه که خوشبختانه دکتر گفت بچه سالمه و ۹۹ درصد هم پسره. من دیگه به هیچی فکر نمیکردم فقط می گفتم سالم و صالح باشه، سال ۱۳۸۹ آقا محمد حسین😘 خوشگل و دوست داشتنی و باهوش ما با ویار شدید و به روش سزارین به دنیا آمد.🙂 همسرم خیلی بچه دوست داشت، داداشاشم خیلی دوستش داشتن و دارن❤ زمان گذشت تا اینکه همسرم ۴ سال پیش متاسفانه بیماری گرفتن و در سن ۵۷ سالگی بعد از بازنشستگی، دچار بیماری الزایمر زودرس شدن😭 با اینکه دبیر ریاضی بودن و بسیار علاقه به کتاب داشتن😪 تو این ۴ سال خیلی سختی کشید و ما هم کنارش 😭 پسر بزرگم ازدواج کرده بود اما دوتا پسرا بودن کمک میکردن اما این پسر کوچیکم محمد حسین پا به پای من برای پدرش که سنشم ۱۰ سالش بود کمک می‌کرد، با هم حمام می‌بردیم ک و در همه کاراش مثل یک پدر نسبت به بچه احساس مسولیت می‌کرد چون همسرم تو رختخواب بود و هیچ کاری نمیتونست انجام بده. تا اینکه ۲۰ دی پارسال به رحمت خدا رفت 😭 و همه میگفتن ببین محمد حسین رو خدا ی مهربان ناخواسته داد، حکمتش این بود که در بیماری پدرش به تو کمک کنه البته اون گل پسرای دیگه هم کمک میکردن اما مثل این من اطمینان نمیکردم بذارم برم یه سر بیرون و خرید الانم انقدر مهربان و دلسوز است که حد نداره 😘 خدا همه بچه ها رو برای پدر ومادراشون نگه داره و گل پسرای منم زیر سایه امام زمان نگه داره 🤲 عاقبت بخیر بشن ان شاءالله "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
محیا ... وقتی من ۱۴ سالم بود و برادرم ۲۰ ساله، متوجه شدیم که انگار یه خواهر یا برادر دیگه تو راهه... پدر و مادرمون هم، اصرار بر سقط داشتن. میگفتن سن مون رفته بالا و بچه هامون بزرگن. اما من از خدام بود که یه کوچولو بیاد خونه مون. بعد چند سال دعا، خدا درخواستمو اجابت کرده بود.😍😍 برای اینکه والدینم رضایت بدن به موندش، اعتصاب غذا کردم و لب به هیچی نمی زدم و میگفتم باید به دنیا بیاد. ز طرفی مادربزرگ مادریم هم، مامانم رو قسم داد که اینکارو نکن. به این دو دلیل راضی شدن. البته همچین ساده هم نبود... خلاصه خواهر کوچولوی ما به دنیا اومد و اسمشم گذاشتیم محیا، یعنی زندگی... الان واقعا زندگی همه مونه. ۱۶ ماهشه، یه دختر شیطون بلا که دست هرچی پسر شر از پشت بسته. پدر و مادرم، خواهرمو بغل می کنن و میگن: «ما غلط می کردیم، میگفتیم نمی خوایمش...» شده نفسمون...ضربان قلبمون...💞 الان همین دختر شیطون، مهر نماز همه رو وسط نماز برمیداره و فرار میکنه... 😂 پدرم میگه بچه هامون که ازدواج کردن و رفتن سر زندگیشون، این بچه پیشمون هست و تنها نیستیم. الانش هم ما دوتا درگیر درس و تحصیلیم و خیلی کم تو جو خانواده ایم، این آتیش پاره، عوض ما فعالیت داره😬☺ برام دعا کنید، بتونم خاله ام رو راضی کنم بچه ی دوم بیاره. دو ساله هرچی میگم. گوش نمیده. واقعا به این نتیجه رسیدم که دوتا کافی نیست... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۸۸ در نهایت سال ۸۲ دخترم به دنیا آمد، بعد از یک بارداری پر استرس و استراحت مطلق، یک بچه ی بسیار، بد خواب و بد خوراک و بازیگوش، انرژی و وقت زیادی از من می گرفت، همیشه کمبود خواب داشتم و استرس اینکه بچه، بلایی سر خودش بیاورد و اگر یک لحظه غفلت می کردم ..🥴 عاشق بالارفتن از درخت و آتش بازی و کارهای خطرناک بود اما با تمام دردسرهایی که داشت دختر دوست داشتنی و زیبایی بود و همه دوستش داشتند. اگر کمک ها و محبت های مادرم نبود بزرگ کردن این بچه واقعا برایم طاقت فرسا بود. همسرم بیشتر مواقع، صبح زود سرکار می رفت، ساعت دو می آمد بعد از نهار و استراحت، دوباره می رفت بیرون و من با دخترم تنها بودم. دخالت‌ها و حسادت ها و آزار برخی اطرافیان همچنان به قوت خود پا برجا بود و همچنان از نظر فکری آرامش نداشتم.😬 😓 سعی کردم خودم را از نظر روحی و معنوی تقویت کنم. تصمیم گرفتم بیشتر با قرآن مأنوس شوم و این أنس و تدبر در قرآن برکات بسیار ویژه ای برایم به همراه داشت، حضور خداوند را در کنارم حس می کردم و آرام تر شده بودم.💫 زمانی که دخترم یک سال و چهار ماهه بود و هنوز شیر می خورد متوجه شدم دوباره باردار هستم، واقعا اصلا انتظار نداشتم و نمی خواستم که به این زودی بچه دار شوم، همسرم هم با اینکه بچه دوست بود ولی می گفت همین یکی بسه !! شدیداً با سقط مخالفت کردم و می دانستم کشتن یک جنین بی پناه گناه و ظلم بزرگی است. و البته حمایت های مادرم و مادرشوهرم خیلی مفید و باعث قوت قلبم بود. (خدا حفظشان کند)🌹 بر خلاف بارداری دختر اولم این بار در دوران بارداری؛ استراحت و یا مشکلی نداشتم و دختر دومم در سال ۸۴ به دنیا آمد. برخلاف خواهرش بسیار ساکت و آرام بود و پا قدمش برای ما خیر و برکات بسیاری به همراه داشت، بسیار خوش روزی بود و همسرم هم خیلی دوستش داشت و دارد. دختر دومم که پیش دبستانی رفت، تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم. دانشگاه پیام نور با رتبه ی یک رقمی در شهر خودمان رشته ی الهیات قبول شدم. ترم اول ثبت نام کردم، اما همسرم مایل به ادامه تحصیل من نبود، مستقیم نمی گفت که درس نخوان چون در زمان ازدواج با ادامه تحصیل من موافقت کرده بود اما کاملا متوجه بودم که راضی نیست. در دوراهی عجیبی قرار داشتم. با توجه به شناختی که از همسرم داشتم، باید بین زندگی ام و بچه ها و ادامه تحصیل، یکی را انتخاب می کردم.😔 خیلی دوران سختی بود ،عاشق تحصیل بودم و در یک قدمی آن قرار داشتم. در نهایت تصمیم گرفتم با خدا معامله کنم ( ..تجارةً لَن تَبور)، من از علاقه ی خودم گذشتم و از خدا خواستم که خودش درهای هدایت و نور و معرفت را به رویم باز کند و به من آرامش و سعادت ارزانی کند. عجیب معامله ی پر سودی کردم و اگر هزاران بار به آن دوران برگردم باز هم همین گزینه را انتخاب خواهم کرد. خوشبختانه برادرم با وجود مشکلاتی که داشت تا مقطع دکترا به تحصیلش ادامه داد👌 در سال ۹۳، خدا خواسته پسرم هم مانند دخترا با عمل سزارین به دنیا آمد، اکنون همسرم به من و بچه ها محبت و توجه خیلی زیادی دارد.🥰 گاهی با خودم حسرت می خورم که چرا بچه های بیشتری نیاوردم و کاش به حرف بقیه توجه نمی کردم و یک یا دوتا بچه ی دیگر هم داشتم. دخترهایم در دانشگاه تحصیل می کنند و پسرم چهارم دبستان است. متاسفانه افرادی که در زندگی ما دخالت می کردند، زندگی خودشان خراب شد و ناباورانه از هم جدا شدند😱 که داستان مفصلی دارد. ✅ هر چند مانند بسیاری از مادران دغدغه هایی در مورد فرزندانم دارم و نگران ایمان و آینده شان هستم اما دلم روشن به ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است و هیچگاه از دعا بر درگاه الهی ناامید نیستم. اکنون کشتی زندگی ام با عبور از دریایی پر تلاطم در ساحل امن و زیبایی لنگر انداخته و از ثمره ی شیرین سالها صبوری راضی هستم و از خدای مهربانم بی نهایت سپاسگزارم.❤️ اللهم اجعل عواقب أمورنا خیرا🤲 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۹۷ سال ۹۵ ازدواج کردم در حالیکه همسرم ازدواج دومش بود و مطلقه بود، از قبلی بچه ای نداشت و زمانیکه ما ازدواج کردیم می شنیدیم که پشت سرمون میگن شوهرش نازا هست و حتما بچه دار نمیشده که با زن اولش به جدایی رسیده، ایشونم به من گفت من هیچ مشکلی ندارم میام آزمایش میدم، چون خانم اول ناسازگار بوده من بچه نخواستم. من اما استرس شدیدی بهم غالب شده بود، بخصوص که ماه اول ازدواجم رفتم و دکتر بهم گفت شما تنبلی تخمدان داری و نمیتونی فعلا حامله بشی، باید اول درمان بشی، ما هم جلوگیری نداشتیم، ماه اول نشد، ماه دوم نشد، مثل خانمای که بعده چند سال بچه دار نمیشن حس نازا بودن بهم دست داده بود و مدام گریه میکردم که چرا نمیشه... ماه سوم رفتم دکتر و یه عالمه آزمایش و دارو داد، بعد هی من میومدم داروهامو بخورم، یه چیزی میشد پشت گوش مینداختم، تصمیم گرفتم چله بگیرم، هر روز دعای توسل میخوندم بعده نماز ظهر و عصر و به امام جواد که میرسیدم ۱۴مرتبه میگفتم یا جوادالائمه ادرکنی، سه روز مونده به دوره ام طبق عادت بی بی چک زدم، بعد چند دقیقه در کمال ناباوری دیدم یه خط خیلی خیلی کمرنگ افتاد، سریع فرستادم برای خواهرم که پرستاره، ایشون گفتن که صد درصد بارداری ولی باید آزمایش خون بدی... بارداری سختی داشتم پر از استراحت و بستری و ویار شدید تا ماه نهم! وقتی دسته گلم دنیا اومد همه میگفتن آی وی اف کرده این شوهرش نازا بوده😐 خلاصه بعد از یه سال و نیم من یهو درگیر یا عالمه بیماری شدم. از این دکتر به اون دکتر، هر ماه سونو بده، دارو مصرف کن، وقتی دکتر آب پاکی رو ریخت رو دستم رفتم امامزاده شهرمون و یه دل سیر گریه کردم، خیلی حس و حال وحشتناکی بود، حس اینکه یه بیماری بد داری و معلوم نیست چه اتفاقی قراره بیافته، اون حس رو برا دشمنمم نمیخوام، خلاصه من خدارو به پیر و پیغمبر کلی امام معصوم قسم دادم که بهم فرصت بده، تا اینکه در عین ناباوری خداخواسته حامله شدم. دکتر به من هشدار داده بود نباید باردار بشم، تو اوج بی پولی و این درو اون در زدن و دکتر رفتن من نمیدونم چطور این اتفاق افتاده بود. فقط مطمئنم خدا خودش میدونست که باید اون موقع من باردار بشم. خیلی نگران بودم. با خودم می گفتم حالا این همه دارو خوردم چی میشه، نکنه روش اثر بذاره، نکنه بدنم تحمل بارداری رو نداشته باشه و... با همه ی اینا باز خداروشکر کردم و تحت نظر دکترم با تمام ویار و حال بد و دوران بارداری سخت، خداروشکر دسته گلم دنیا اومد، نکته جالبش اینکه همه منو سرزنش میکردن که با این حالم و به این زودی باردار شدم، ولی من میدونستم هیچ کار خدا بی حکمت نیست. دقیقا بعد از به دنیا اومدن بچه ام، الحمدالله رب العامین بدنم برگشت به حالت اول، یعنی بیماریام غیرفعال شدن، یعنی از خوردن دارو راحت شدم، یعنی دیگه نمیخواست هی برم سونو و... حکمت خداروشکر الانم که من بازم اصرار میکنم برا بچه، همسرم بشدت مخالفه، فقط و فقط بخاطر اوضاع مالی... الخیر فی ما وقع پناه برخدا "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist