eitaa logo
دوتا کافی نیست
46.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
30 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
سوالات شما... لطفا تجارب شخصی خود را در زمینه سوالات مطرح شده با ما به اشتراک بگذارید👇 🆔@dotakafinist3 🆔@dotakafinist3 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
دوتا کافی نیست
. پسر من ۷ ماهه بودن که متوجه بارداری خداخواسته شدم. نگران شیردهی و حال پسرم بودم با دکتر زنان که دکتر پسر اولم بود، صحبت کردم. بهم آرامش دادن که هیچ اشکالی نداره همچنان به فرزندت شیر بده و در کنارش شیرخشک هم برای ۲ ماه آخر عادتش بده. من تا ۷ ماه بارداری شیر به پسرم میدادم و مشکلی هم نداشتم. بعد از قطع شیر کاملا خشک شد و برای فرزند دومم شیر داشتم. روزها با پسرم بازی می‌کردم. برای پیاده روی ها هم با کالسکه با هم می‌رفتیم. مراقبت از خودم و بچه در شکمم رو، در کنار تمام کارها داشتم.☺️ روز تولد فرزند دومم فرزند اولم ۱ سال و ۴ ماهه بود. موقع مراجعه به پزشک با منشی صحبت می‌کردم که بچه کوچیک دارم، نوزادم رو هم تو ماشین میخوابوندم 👶 با پدرش بود تا من بیام. سعی کردم با خاله هاش رابطه داشته باشه که بتونم موقع زایمان بذارم پیششون، شما میتونید مادر بزرگ یا یکی نزدیکان که رابطه خوبی داره با فرزندتان انتخاب کنید که به کودکتان ضربه عاطفی دوری شما وارد نشه. این دوری یادمه بیشتر برای من سخت بود تا پسرم😅 هر لحظه برام عکس می‌فرستادند که حالش خوبه، ببین داره چیکار میکنه خیالت راحت... برای فرزندتان هدیه تهیه کنید و وقتی که نوزاد رو آوردید برای بار اول خودتون کودک رو بغل بگیرید و دیگران نوزاد تازه متولد شده رو بگیرند. از لحظه لحظات زندگی کودکانم لذت می بردم و این قدر عکس و فیلم ازشون گرفتم که کلی الان می‌بینند کیف می‌کنند 😍 اعتقاد داشته باشند که خداوند حتما درون ایشون توانایی مدیریت این شرایط رو قرار داده که بهشون نوزادی عنایت کرده، قدر بدونند. خیلی ها هستند آرزوی فرزند دارند ان شاءالله خداوند به هر کسی که دلش فرزندی میخواد، عنایت کنه🤲 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۴۶ من یه مادر متولد ۸۳ هستم. با اینکه مادرم هیچ خواستگاری رو راه نمیدادن اما نمیدونم چی شد یک دفعه تو سن ۱۵ سالگی نشستم پای سفره ی عقد... زمانی که عقد کردم اوایل کرونا بود و سخت گیری های زیادی توی‌ جامعه حاکم بود، پدرشوهرم مدیریت امامزاده ی شهر مون رو به عهده داشتن و خواستن که داخل امامزاده عقد کنیم که به لطف پروردگار چون امامزادگان بسته بودن ما با هماهنگی ایشون رفتیم داخل و با چند تا فامیل درجه یک عقد کردیم. خانواده ی همسرم مخالف شدید طولانی شدن عقد ما بودن، ۳ماه بعد از عقد دقیقا روز قبل از ماه محرم، به خاطر شرایط کرونا بدون هیچ جشنی زندگی مستقل مون رو در زیر زمین پدرشوهرم با حداقل امکانات اونجا شروع کنیم. خوشبختانه ۱۱ ماه بعد از عقدمون که یکم فضای کرونا بهتر شده بود جهیزیه مو آوردیم و جشن بدون گناه گرفتیم و رسما مستقل شدیم😊 یک ماه بعدش با وجود اینکه چند تا دکتر گفته بودن تنبلی تخمدان داری و بچه دار نمیشی، بدون مصرف حتی یه قرص، پسرم رو باردار شدم. (خدا خیر بده به همسرم می گفتن تو هیچ مشکلی نداری و نذاشتن حرص بخورم و ناامید باشم.) با توجه به سن کمی که داشتم خیلیا ترسوندنم و گفتند هنوز زود بوده و خودتون هنوز بچه اید چیکار بچه داریدو این حرفا😔 اواخر بارداری سختی داشتم همه ی اینا به کنار ۴۰ هفته کامل شده بود هیچ جور درد زایمانم نمیگرفت😥 رفتم بیمارستان با تلاش دکترا خوشبختانه طبیعی زایمان کردم. نوزادی پسرم خیلی اذیت شد از اول نوزادی زردی داشت، اگزما پوستی گرفت، هر دوماه یک بار تب و مریضی شدید و طولانی و منم که اصلا بلد نبودم استرس زیاد داشتم بچه تشنج نکنه و خلاصه همینجوری گشت تا یک ساله شد فهمیدم باردارم🤰 اصلا چند روز تو شوک عجیب بودم، کارم شده بود گریه نه واسه خودم، واسه پسرم که چطوری از شیر بگیرم. این بچه تازه از رنج مریضی ها بهتر شده و داره جون میگیره و فقطم با شیر میخوابه همه سرزنشم کردن البته اقوام درجه دو و گفتن زود بوده خودت از بین میری و به پسرت رحم نکردی، خییییلی حرف شنیدم اما برعکس همه همسرم خییییلی خوشحال بود😍😍😍 خلاصه گذشت و موقع از شیر گرفتن پسرم شد. توسل کردم به حضرت رباب (س) و شیر پسرم رو در یک سال و سه ماهگی گرفتم. اتفاق بدی که افتاد پسرم کلا از شیر زده شد و هیچ‌ نوع شیری نمیخورد نه شیر خشک نه شیر گاو نه بز و نه ترکیب شیر با موز و کاکائو و... حتی من چون دوغ دوست داشت به شیر عرق نعنا زدم که نفهمه شیره اما لب نمیزد. دوران بارداری گذشت تا رسیدم به ماه آخر که مصادف بود با سفر اربعین، مادرم و خواهرم و اقوام خودم همه رفتن کربلا من موندم و همسرم، یک هفته قبل تاریخ زایمان دردهام زیاد شده بود و من نمیدونستم درد زایمانه و تحمل میکردم و دکتر نرفتم😜 یه شب تا ساعت دوشب هر کار می‌کردم پسرم می‌خوابید، میگفتم این بچه چرا نمیخوابه امشب چرا اینجور شده تا بلاخره خوابش کردم. من با اینکه شام خورده بودم، بازم گرسنم بود همسرم برام یه غذایی درست کردند و خوردم. اومدم بخوابم دیدم یک ساعت مونده به اذان و بیدار موندیم😅 یک دفعه احساس کردم دخترم کیسه ی آبش پاره شده 😅🤦‍♀ ساعت سه شب با یه بچه خواب بدو بدو خودِمونو رسوندیم بیمارستان و فهمیدیم که بله کیسه آب بچه سوراخ شده و رفتم داخل بخش زایمان🤱 هیچکس جز ماما و پرستار نبود بعد از خوندن نماز صبح فهمیدن که بچه داره دنیا میاد و یک ساعت طول کشید تا داخل اتاق زایمان بچه به دنیا اومد. مادرم کربلا بودن اما لطف خدا شامل حالم شد و خواهرشوهرم با وجود سه تا بچه پشت سرهم اومد بیمارستان کمکم و پسرم و همسرم و عمه ی همسرم بچه های خواهرشوهرم و پسرم رو نگه میداشتن و... الان دخترم ۸ ماهشه و پسرم ۲سال و پنج ماهه و واقعاااااا از خدا ممنونم خیلی لطف بزرگی در حقم کرد که دوتا بچه پشت سرهم بهم داد و الان دارن باهم بزرگ میشن و سختیش یک باره شد. و من به عینه دیدم خدا در تک تک لحظات کنارم بود، از شیر گرفتن پسرم گرفته تا زایمان دخترم و نبود مادرم موقع زایمان و خرج و مخارج زندگی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
برای دسترسی آسان به پاسخ سوالات مخاطبین در کانال "دوتا کافی نیست" از هشتگ های زیر استفاده کنید.👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۲۱ من خودم یکماه بعد از تولد یک‌سالگی پسرم فهمیدم که باردارم و به شدت شوکه شده بودم و اصلا نمیتونستم تصور کنم که با یه بچه‌ی کوچیک چطوری میشه باردار بود اونم درست زمانی که اثاث کشی در پیش داشتیم. تو یه لحظه همه‌ی سختیا از ذهنم گذشت، اینکه پسرم هنوز داره شیر میخوره گناه داره، اینکه جواب حرف مردمو چی بدم، اینکه چطور از پس یه بچه‌ی کوچیک بربیام و.... وقتی دکتر رفتم سونو، چیزی تو رحمم نشون نداد و دکتر گفت احتمالا خارج از رحمه، بماند که ته دلم خوشحال شدم که حداقل قرار نیست ۹ ماه بارداری رو تحمل کنم اما بعدش پشیمون شدم و سپردم به خدا... یکی دو روز قبل از عاشورا بود که رفتیم مشهد، اونجا از امام رضا خواستم که اگه قراره این بچه بمونه خودشون کمک کنن و توانشو بهم بدن... البته اینم بگم که خداروشکر با دور کاری همسرم موافقت شد و کارشونو آوردن خونه و حسابی کمک حالم بودن... ۹ ماه بارداری با همه‌ی سختیهاش و با این نگرانی که پسرمو کجا بذارم برم بیمارستان گذشت(چون مادر وخواهرم شرایط نگه داشتن پسرمو نداشتن) روز زایمان رسید و من سراسر استرس بودم، چون این‌بار میدونستم که قراره چه سختی هایی بکشم. بعد از زایمان فقط یه نظر پسرمو دیدم و بعدش بردن ان‌ ای سیو بخاطر افت اکسیژن... دلتنگی برای پسر اولم و حال بد و درد شدید و بستری شدن نی‌نی همه دست به دست هم دادن که من یه دل سیر گریه کنم😁😂 خلاصه سرتونو درد نیارم الان نی‌نی ۶ ماهشه و تو بغلمه وپسر اولم دوسال ودوماهشه و درحال بدو بدو کردن و پایین بالا پریدن😂 اگه از سختی‌ها بخوام بگم که کم نیست، مثلا یکیش اینکه نمیشه با خیال راحت نی‌نی رو زمین گذاشت چون امکان داره مورد ضرب و شتم قرار بگیره😁 یا اینکه داداشش میاد میشینه روش🤕 مورد بعدی اینکه وقتی مامان مریض میشه متاسفانه با تمام حال بد و مریضی باید دوتا بچه کوچیک‌و مدیریت کنه و هرکدوم یه سری نیازها دارن😣 مورد بعدی اینکه ممکنه بچه اول حسادت کنه به بغل کردن و محبت کردن به نی‌نی و امکان داره رفتارهایی نشون بده که از نظر بقیه خوشایند نیاد. مورد بعدی اینکه یه مدت باید کلا قید مسافرت رفتن و مهمونی رفتن رو بزنید چون بالاخره شرایط با یدونه بچه داشتن فرق میکنه و سختی‌ها دوبرابر شدن ... و مورد آخر که خودم خیلی اذیت شدم بابتش، نی‌نی ما تا ۳ ماهگی کولیک شدید داشت و از ساعت ۸ شب به بعد دل درداش شروع می‌شد و فقط جیغ میزد، مسلما تو این شرایط باید مادر خونسرد باشه و با آرامش این چند ساعت‌ رو بگذرونه ولی خب با وجود یه بچه‌ی بازیگوش که دقیقا تو همون لحظات یسری درخواست‌ها داره یکم اوضاع سخت میشه😫 همه‌ی این سختی‌ها هست ولی خب لحظات بامزه هم دارن 🥰 مثلا وقتی داداش بزرگه میاد نی‌نی رو بغل میکنه و بوسش میکنه و با زبون خودش میگه عدییییدم🤪خیلی لحظه‌ی شیرین و دلچسبیه برای مادر... در آخر امیدوارم هرکس که آرزوی مادر شدن داره خدا دامنش رو سبز کنه و هر کس که این شرایط رو داره خدا ان‌شاءالله کمکش کنه که راحت‌تر عبور کنه 🤲 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۲۵ من فرزند یک خانواده کم جمعیت هستم. خودم و یک خواهر کوچک تر از خودم که معلولیت ذهنی وجسمی داره. به خاطر معلولیت خواهرم مادرو پدرم دیگه بچه دار نشدند. آبان سال ۱۳۹۳ وقتی وارد ۱۸سالگی شدم، آقای همسر به خواستگاری من آمدند و بهمن ۹۳ ما به عقد هم دیگه در آمدیم. ۳سال عقد بودیم تا تونستیم خونه خودمون را بسازیم. و در سال ۹۶ عروسی کردیم و امدیم سر خونه وزندگی خودمون تقربیا ۳سال تصمیم به بچه دار شدن نداشتیم و بعداز اون دیگه وجود بچه توی زندگی مون احساس می‌شد. چند ماه بود بچه می خواستیم اما نشد. من خیلی ترسیدم و از ترس این که مشکل خاصی باشه، سریع به متخصص مراجعه کردم و طی یک سری آزمایش مشخص شد مشکل خاصی نیست و با یه سری دارو مشکل برطرف شد و دو ماه بعد بی بی چک مثبت شد .😍 سه ماه ویار و ضعف شدید داشتم. دوران کرونا و خونه نشینی هم بود با این که هیچ کجا نرفتم اما کرونا را گرفتم که تو خونه با درمان های خانگی حل شد. خدا راشکر دوران بارداری به خوبی سپری شد ویکی از روز های ماه رجب وقتی از خواب بیدار شدم احساس خوبی نداشتم. حالم بد بود با دکتر تماس گرفتم گفت درد زایمان ولی چون خفیفه نمیخواد بری بیمارستان.صبر کن وقتی درد هات شدید شد برو بیمارستان ساعت ۱۰شب دیگه درد هام شدید شد و رفتم بیمارستان و بعد از ۶ساعت گل دخترم توی بغلم بود. داشتم از داشتنش خدارا شکر میکردم که درد وحشتناکی توی دلم احساس کردم یادمه داشتم به خودم میپیچیدم از درد دیگه چیزی یادم نمیاد. بیهوش شده بودم. منو رو میبرند اتاق عمل و یه عمل کوچیک انجام میدند و بعد ساعت یک ظهر چشمم را باز کردم. مامانم و همسرم امده بود پیشم. قبلش من با خاله ام آمده بودم بیمارستان. من به هوش آمدم اما هنوز حالم خوب نبود و درد شدید تهوع داشتم. نیم ساعت بعد دوباره بیهوش شدم و دوباره وارد اتاق عمل میشم. احیاء میشم و جراحی میشم و بعد از اون به ICU و تا ظهر فردا من تو مراقبت های ویژه بودم و ۵روز بیمارستان بستری بودم و بعد امدم خونه. خیلی شرایط سختی بود چون هم بخیه های طبیعی رو داشتم، هم شکمم جراحی شده بود و روی شکمم هم بخیه داشتم یک ماه به شدت سخت شکر خدا تموم شد و من کم کم سرپا شدم. روز ها پشت سرهم سپری میشد ومن تازه داشتم زندگی کردن با یه عضو جدید را یاد میگرفتم که در بهمن ۱۴۰۰ که دختر نازم فاطمه جان ۱۱ماهش بود و در آستانه یک‌سالگی بود، متوجه شدم دوره ام عقب افتاده😭 رفتم آزمایش دادم و جواب مثبت شدو من گریه میکردم، ان شالله خدا ببخشدم خیلی ناشکری کردم. میترسیدم به خاطر زایمان اولم میترسیدم. فکرم فاطمه هم بودم، این که حالا نمی تونه درست شیر بخوره. جرأت سقط هم نداشتم. همه این فکر ها داشت دیونه ام میکرد. خلاصه مجبور به پذیرشش شدم. فاطمه هم تا یکسال وسه ماهگی شیر خورد و خودش دیگه نخورد. تو بارداری دوم ویارم بهتر بود و به شدت اولی نبود وارد ۳۹هفته شده بودم که یک شب ساعت ۱۰شب کیسه آبم پاره شد و خودم رو رسوندم بیمارستان. فاطمه هم اینقدر خسته شده بود توی روز که همون ۱۰رفت خوابید و متوجه رفتن من نشد. تجربه خوبی از زایمان نداشتم و. می ترسیدم. خلاصه الحمدالله رب العالمین به لطف خداوند مهربون شش ساعت بعد دختر دومم تو بغلم بود و بعداز زایمان حالم خوب بود و باعث شد خاطرات تلخ زایمان اول را یکم فراموش کنم. حالا سختی ها چند برابر شده بود اما لطف خداوند مهربون بیشتر. تقریبا نصف بیشتر روز را به تعویض پوشک میگذروندم چون هردو پوشک میشن .😂😂 خوب خدا راشکر الان سختی ها را گذروندم و الان به قسمت بهتر رسیدم. الان باهم بازی می‌کنند، باهم دعوا می‌کنند. و خوشحالم که هم دیگه را دارند. ان شالله همیشه یار ویاور هم دیگه باشند .موفق باشید 🌺 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
داشتن بچه شیر به شیر اون هم در شهر غریب و کاملا دست تنها، خیلی سخته به خصوص یک سال اول، البته فکر نکنید اگه شیر به شیر نبودن سختی نداشت. وقتی فاصله بچه ها هم بیشتر از۳،۴سال هست، شما دارید چندتا تک فرزند بزرگ می‌کنید که نیاز های متفاوتی دارند. به فضل الهی فرزند چهارم ما چند روز دیگه دنیا میاد ان شاء الله، درحالی که فرزند اولم امسال میخواد بره کلاس اول. وقتی نی نی بغلمه خیلی شیرینه که یه بچه مثلا ۲ساله هم میاد رو اون یکی پام میشینه(حتی شده اتوبوسی همگی رو پام نشستن🤣) و کم کم با نی نی ارتباط میگیره، با شگفتی نگاش میکنه و مامان براش تعریف میکنه که تو هم نی نی بودی همین قدر کوچولو و شیرین بودی و فقط بلد بودی گریه کنی و شیر بخوری و جیش کنی🥴 ولی الان بزرگ شدی، شیرینتر شدی، دندون داری، یه عالمه چیزای خوشمزه میخوری، بلدی بدویی و بازی کنی، بخندی و حرف بزنی، به مامان کمک کنی😘 اصلا بچه حسادت نمیدونه چیه،یه دل صاف و ساده داره از آینه زلال تر کافیه یکم همراهی و توجه لازم رو از والدین ببینه، حتی برای بچه ای که احساس مالکیت بیشتری نسبت به والدین داره. ما دو ماه اول تمام توجه مون به قبلیاست و نی نی فقط در حد رفع نیازش کنارشیم بابت نیاز به آغوش و ارتباط پوست به پوست هم که شبا که بقیه بچه ها خوابن میشه جبران کرد مورد بعدی اینکه وقتای مریضی مامان شرایط خیلی سخت میشه، ولی میگذره حالا شاید آدم بجای اینکه دو سه روزه خوب بشه۴،۵روزه خوب بشه چون کمتر میتونه استراحت کنه ولی خوبیش اینه که میگذره، خدا رو شکر که عزیزانمون سالمن، خدارو شکر که بیماری دور از جون همه، لاعلاج نداریم، چندروزه و میگذره، خدارو شکر که مجبوریم به خانواده مون برسیم و وقت استراحت نداریم، خیلی ها تمام غصه شون اینه که تنهان، خیلی ها با وجود انواع بیماری باز هم دنبال اینن که بچه دار بشن و نمیشه متاسفانه، خدا دامن همه ی پدرها و مادرها رو سبز کنه ان شاء الله.... جریان زندگی همینه....سختی ها و آسونی ها همراه همن، شیرینی داشتن بچه خود به خود ملازم با سختی نگه داشتنشون قشنگی بعدی اینکه از وقتی نی نی میتونه چهار دست و پا بره قشنگ هم بازی میشن و کلی با هم بازی میکنن و کیف میکنن بچه های شیر به شیر چون مدل بازیها و نیازهاشون نزدیک به هم هست، وقت زیادی رو با هم میگذرونن حتی وقتی نقشه میکشن که یه شلوغ کاری با هم کنن هم مادر که همیشه میبینه و تو دلش لذت میبره. همون قدر که حرص هم میخوره😉 در مورد سفر ما چون شهر غریب بودیم رفت و آمدهای دوستانه مون که سر جاش بود، هر یک الی یک و نیم ماه یه بار هم به والدینمون سر میزدیم و یه مسیر۶،۷ساعته رو با پیکان میرفتیم، پس بابت رفت و آمد و مسافرت هم خیلی کمالگرا نباشین و کنار بیایین با شرایط زندگی تون حتی ما با بچه ی ۲سال و ۲ماهه و چهار ماهه با همین پیکان مشهد هم رفتیم ۱۳،۱۴ساعت راه، بدون هیچ کمکی ای... و اول و آخر و همه ی کمکمون خدا بود و هست و کی بهتر و قدرتمند تر از خدا تازه... وقتی سومی رو هم با فاصله کم بیارین اون وقت میبینین که بچه اول۴ونیم ساله تون چقدر از نظر رفتاری با تجربه تر و بزرگتر از هم سن هاش هست. من بچه سومو می سپردم به اولی و هر از گاهی ۱۰دقیقه به کارام می‌رسیدم. در حالی که برادر زادم که یه سال هم از پسرم بزرگتر بود چون تک فرزنده نه بلد بود بغل کنه، نه بلد بود سرگرم کنه نه بلد بود گریه کرد چیکار کنه و اصلا اهمیت نمیداد. طبیعی ام هست... آدمها کوچیک و بزرگ توی سختی هاست که رشد میکنن و تجربه زندگی کسب میکنن. واقعیتش سومی رو نفهمیدم کی و چجوری بزرگ شد، ولی کلی خاطره خوب دارم از با هم بودناشون، مثلا اینکه وقتی سومی دو ماهه بود مسابقه میدادن که کی میتونه نی نی رو بخندونه و تقریبا همیشه دومی برنده بود😂 یا وقتی یکم بزرگتر شدن سومی برای هر کاری میومد دست پسر اولمو میگرفت که کمکش کنه و حالا اولی به دومی پز می داد😁 خلاصه اینکه اول به خودتون برسین دوم مشکلات و سختی ها دوره داره و میگذره و خدای همه ی ما بزرگتر از مشکلاتمونه سوم اینکه خیلی به خودتون سخت نگیرین، چه بابت کارای خونه(قرار نیست مثل۲،۳سال پیش، همه چی عالی باشه، متوسط هم خوبه)، چه بابت مهمونی و سفر،‌ اجازه بدین بچه ها هم تجربه کنن... چهارم اینکه از روند زندگی تون لذت ببرین، خیلیها آرزوی زندگی شما رو دارن پنجم اینکه وقتی فاصله شون کمتره به نسبت وقتی فاصله سنی بیشتره، همبازی ترن، دعواشون کمتر، زمان آشتی شون سریعتره، یادگرفتنشون از هم بیشتره، کمکهاشون به هم بیشتره بخصوص در آینده وقت مدرسه، حمایتهای حال و آینده شون از هم بیشتره من راضی ام😎😉الحمدلله که چهارمی رو هم با فاصله کم آوردم. به قول خانواده های خوش جمعیت، تا ۳تا که دست گرمیه.😍 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۶ من در سن ۱۷ سالگی ازدواج کردم با جهیزیه ایی که کاملا ساده و بدون تجمل بود و فقط لوازم ضروری رو داشت. رفتیم سر زندگیمون توی یه خونه مستأجری ساده و کوچیک زندگیمون رو شروع کردیم. من خیلییییی بچه دوست داشتم، همسرم هم همینطور. بخاطر همین از همون اول زندگی اقدام به فرزندآوری کردیم و من همش میگفتم با اومدن یه فرشته توی زندگیمون خدا بهمون رحمت نازل می‌کنه شکر خدا دوماه بعد عروسی باردار شدم بماند که چقدر اطرافیان با زبونشون آزارمون دادن ولی من خوشحال بودم و شاکر خدا که بدون دارو و درمان مادر شدم تولد ۱۹سالگی خودم پسرم ۴۰روزه بود😍 زایمانم طبیعی و بسیار سخت بود، شکرخدا با بدنیا اومدن پسرم خونه ی بزرگتر و بهتری اجاره کردیم و زندگیمون کمی سامان گرفت. پسرم که یکسال و چهار ماهه بود اقدام کردیم برای بچه دوم و شکرخدا بازم بدون دردسر باردار شدم تا ماه هشتم بارداری هم پسرم رو شیر دادم و هیچ مشکلی هم نداشتم اما اینم بگم مغزیجات و لبنیات زیاد استفاده میکردم که بدنم خالی نکنه و توی سن ۲۱ سالگی خودم و دوسالگی پسرم، دخترم رو بغل کردم زایمان دومم فوق العاده راحت و سریع بود. حالا دیگه فشار اطرافیان زیاد شد که بذارین کمی زندگی تون خوب بشه از کجا میخواد بیارین خرج بدین و... اونقدر حرف و حدیث و تمسخر ها زیاد شد و مدام میگفتن قرص بخور دستگاه بذار یه کاری کنین ک هرساله هرساله شکمت نیاد بالا من کلا دوتا بچه داشتم ولی خب حرف و حدیثه دیگه😒 اونقدر خسته شدم که یک ماه بعد زایمان رفتم ای یودی گذاشتم که باردار نشم واقعا فشار بقیه برام سنگین بود. پسرم دوسالش بود که با فشار همون بقیه از پوشک گرفتمش و واقعا پسرم آمادگی شو نداشت، از طرفی ورود رقیب براش، از طرفی گرفتن از شیر از طرفی از پوشک از طرفی ختنه کردنش واقعااااااا خیلییییییی اذیت شد و واقعا خدا منه نادان و ناآگاه رو ببخشه خیلی بهش فشار وارد شد. اون روزا هرچی بقیه میگفتن برای بچه داری تو زندگیم پیاده میکردم و این بدترین نقطه ضعف برام بود. یه روز یه بنده خدایی باهام حرف زد و گفت نکن این کارو بچه ی تو با بچه های دیگران یا حتی خواهر برادرای خودشم یکسان نیست، قرار نیست اگه بچه کسی تو فلان ماه از پوشک گرفته شد برای توهم همون‌جوری بشه. و این حرف برای من یه جرقه شد و دیگه اهمیتی ندادم و با روش و منش خودم بچه هام رو بزرگ کردم. برای از شیر گرفتن و از پوشک گرفتن دخترم به حرف هیچچچچ کسی گوش ندادم و دقیقا زمان خودش که رسید دخترم خودش دیگه به شیر میلی نداشت حدودا دوسال و چند ماهگیش بود و زمان پوشکش هم خودش ۳ سال و دوماهگی اعلام آمادگی کرد و خیلییییی راحت گرفته شد همه میگفتن وای خسته نشدی از خرید پوشک دیگه بزرگهههه بسه، میگفتم پولش رو باباش میده دخترمم از مال باباش داره استفاده می‌کنه. یعنی محترمانه میگفتم کاری نداشته باشین اما مردم همیشه به همه چی کار دارن ب همه چییییییی، ما نباید گوش کنیم. نمونه گوش کردن به حرف مردم برای خودم ایودی بود که باید بگم تمام مدتی که ایودی داشتم، همش درگیر عفونت و دل درد بودم و حالا چندین ماهه که خارجش کردم و دچار تنبلی و کیست و سندرم تخمدان شدم رحمم کلی مشکل پیدا کرد که گفتنش باعث طولانی شدن متن و .... و هزاران دردسر بخاطر حرف مفت مردم... و حالا که دیگه برام خیلییییی وقته حرف مردم مهم نیست بازم آثار اون تبعیت ها توی زندگیم هست خواهشاً کاری به حرف اطرافیان نداشته باشین همین الان هم همه دارن میگن که دیگه بچه نیاری بسه هم دختر داری هم پسر اما اهمیتی برام نداره چون وزنش رو زمین قراره تحمل کنه و رزقش رو خدا بده، به آینده دختر و پسرم نگاه میکنم که دخترم خواهر میخواد و پسرم برادر و خدا بهم کمک کنه ان‌شاءالله ان‌شاءالله ان‌شاءالله به خواست خدا پیگیر درمان هستم که هرچندتا ک خدا بهم داد بچه بیارم 😍😁😍 ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۳۶ حالا دخترم سه سال و نیمه ست و پسرم پنج سال و خورده ایی، دعا کنین خدا برامون بخواد و بازم مادر بشم. اشتباه کردم که یک سال و خورده ایی دخترم اقدام نکردم. الان ارتباط بچه هام فوق‌العاده خوبه. کاش برای سومی هم اینقدر تعلل نمی‌کردم. بارداری شیربه شیر درسته سختی داره اولش، ولی یک سال که میگذره خیلییییی مادر راحت میشه همه اونایی که الان دارن به من خورده میگیرن ۲۰ سال دیگه ممکنه حتی سالی یکبار هم منو نبینن. پس زندگی مون رو به مبنای انتخابات دیگران نسازیم ما فقط یکبار به دنیا میایم، خودمون تصمیم بگیریم که می‌خوایم چیکار کنیم. خیلی کیف میده که توی لیست شیعه های حضرت علی علیه السلام چندین و چند اسم از نسل ما باشه 😍😍😍 در رابطه با تربیت فرزند هم باید بگم به نظر خود من تربیت فرزند وجود نداره، تربیت خود من هست که تربیت بچم رو میسازه. وقتی مادر جلوی بچه ولو دوساله باشه از بد خواهرشوهر جاری و یا هرکسی نگه، بچه غیبت رو یاد نمیگیره. وقتی مادر با صداقت باشه با همسرش بچه راستگو میشه. وقتی مادر به همسرش در غیاب و حضورش احترام بذاره بچه احترام به مادر و بقیه رو رو یاد میگیره و وقتی بچه ببینه مامانش تا اذان میشه می‌ره نماز میخونه و هرکاری باشه کنار میذاره، اهمیت نماز رو می‌فهمه و وقتی ببینه مامان نماز خوانش سرش داد وبیداد نمیکنه حرف لغو نمیزنه می‌فهمه مسلمونی قشنگه و تمام زندگی و رفتار طرف خدایی باشه خیلی زندگیش شیرینه در کل می‌خوام بگم برای تربیت بچه جوش نزنین در واقع باید برای تربیت خودمون تلاش کنیم خودمون که رفتارمون و کردارمون واقعا خوب باشه بچه مون هم خوب میشه. و اینم بگم من عاشق این تجربه گذاشتن های توی کانال شدم، چقدررررر برای رشد و زندگی خوبن. در پناه خدا موفق و موید باشین🙏☘ التماس دعا عزیزان "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۰۴۹ من متولد سال ۷۰ تو یکی از شهرستانها هستم و لیسانس دارم. یه برادر بزرگتر دارم و ۱۲سالگی مادرم رو در اثر تصادف از دست دادم. اطرافیانم میگن مهربون و خوش رو هستم، فکر کنم برای همین از نوجوانی خواستگار داشتم. پدرم همه رو بدون اینکه به من بگویند رد می کردند. تقریبا ۲۶سالم بود که از طریق واسطه با یکی از خواستگارام یک جلسه بیرون خونه آشنا شدیم، پیگیر بودن که برای خواستگاری رسمی تشریف بیارند ولی پدرم چون تهران بودند بشدت مخالفت کردند. پدرم همچنان دوست نداشتند که من ازشون دور بشم. خیلی خواستگار میومد و همه رد می‌شدند. دوباره ۲۸سالگی همون خواستگار تشریف آوردند ولی این بار به دوسه نفر محدود خبر دادم که برای تحقیق و راضی کردن پدرم خیلی کمک کردند. خلاصه خدا خواست و با همسرجان ازدواج کردیم. بعداز ازدواج همراه شون به تهران اومدم. ما از اول خیلی بچه دوست بودیم و اگه خدا بخواد میخواییم چندتا بچه داشته باشیم. چند ماه بعداز ازدواج باردار شدم و زندگی مون رنگ و بوی قشنگ تری گرفت. اما دکترها چه استرس ها و نگرانی های بدی به ما میدادند. اول گفتند خارج رحمی است، بعد سونو هماتوم نشان داد که با استراحت و شیاف پروژسترون الحمدلله رفع شد. بعد یه سونوی دیگه نشون داد که بخشی از مغز بچه تشکیل نشده و باید حتما اکوی قلب بشه. خیلی نگران بودیم و من همش گریه میکردم ولی تو سونوی بعدی همه چیز خوب و طبیعی بود. دکتر گفته بود که نمیشه طبیعی زایمان کنم ولی خداروشکر کمتر از ۶ساعت بستری شدم، به سختی ماما همراه گرفتم. بالاخره خدا کمک کرد و یه بچه باهوش و هوشیار با زایمان طبیعی دنیا اومد. همه متعجب بودن ولی من به خلقت خدا ایمان داشتم، از خدا و اولیاالله مدد گرفته بودم و میدونستم مادرم خوش زا بوده و احتمال اینکه به اون خدابیامرز رفته باشم زیاده. وزنم خیلی بالا رفته بود و اضافه وزن اذیتم میکرد، رژیم شیردهی گرفته بودم و باشگاه میرفتم. وقتی بچه یک سالش شد چندین کیلو کاهش وزن داشتم و باید خیلی بیشتر لاغر میشدم ولی خب خدای مهربون چیز دیگه ای برامون رقم زده بود. ما یه فرشته دیگه تو راه داشتیم‌. خیلی زود خداروشکر کردیم و خوشحال شدیم. همسرم ماشاالله خیلی همراهی میکرد تا کمتر اذیت بشم. دکتر گفت خارج رحمیه ولی چون این موضوع رو قبلا تجربه کرده بودم نپذیرفتم و صبرکردم بزرگتر شد تا سونو جنین رو نشون داد. از همون اول دل درد داشتم که با داروهای طب سنتی رفع شد. بازم هماتوم و این بار جفت پایین (مارژینال) هم اضافه شده بود. پیش ماما رفتم و ایشون با ماساژ مسئله جفت رو حل کردن و دردام هم کمتر شده بود. تا ماه ششم بارداری بچه هم شیر میدادم. حسابی حواسم به تغذیه ام بود که چاق تر نشم. یکی از آزمایشاتم دفع پروتئین رو نشون میداد که الحمدلله با دارو رفع شد. از هفته های ۲۶ بارداری جنین کم رشد میکرد و مایع آمونیوتیکم رو به کاهش بود. دیگه ترسیده بودم و هر چیزی میگفتن خوب میخوردم تا بچه وزن بگیره. طب سنتی و دکترای فوق تخصص زیادی رفتم ولی اون موقع علت مشخص نشد. یه ماه به تاریخ زایمان مونده بود که درد زایمان گرفتم و صبح زود راهی بیمارستان شدیم. با دارو درد زایمان از بین رفت ولی چند روزی بستری شدم، آمپول های بتا رو تزریق کردن. حرکت جنین خیلی کم شده بود و مایع آمونیوتیک هم کمتر. آمپول فشار گرفتم که زایمان کنم ولی قلب جنین افت کرد و مجبور به سزارین شدم. این بارداری هم مثل قبلی فراز و نشیب های زیادی داشت ولی الحمدلله ما دیگه صبورتر شده بودیم و استرس کمتری داشتیم. الان بچه هامون نور چشم مونن. با وجودشون زندگی مون قشنگ تر و گرم تر شده. بچه ها خیلی با هم انس دارن، حس های بچگونه هم دارن ولی اگه یکی خواب باشه اون یکی خیلی بی قراره و دوست داره بیدارش کنه تا باهم بازی کنند. بچه ها کارای بامزه ی زیادی می کنن و خیلی زود همه چیز رو یاد میگیرن. بابام به عشق دیدارشون میاد خونه مون. فعلا در تلاشم که حسابی لاغر بشم. جدیدا خانم دکتری گفتند که اگه آسپرین میخوردم، رشد جنین خوب میشد و مایع آمونیوتیکم کم نمیشد. دنبال یه دکتر زنان خوب برای ویبک در تهران هستم. ممنون میشم اگه دوستان می‌شناسند، معرفی کنند؟ دعا کنید خدا به همه اولاد سالم و صالح عنایت کنه تا ان‌شالله از یاران آقا امام زمان عجل الله باشند. یاعلی التماس دعا "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075