eitaa logo
دوتا کافی نیست
49هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
30 فایل
کانالی برای دریافت اخبار مهم و نکات ناب در زمینه فرزندآوری، خانواده و جمعیت (دوتا کافی نیست، برگزیده دومین رویداد جایزه ملی جمعیت در بخش رسانه) ارتباط با مدیر @dotakafinist3 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/3841589734Cc5157c1c6e
مشاهده در ایتا
دانلود
نحوه ی دریافت هدیه رهبر معظم انقلاب به چند قلو ها 👈 هدیه رهبری مختص چندقلوزایی بوده و حتما سن بچه ها، باید زیر دو سال و نیم باشد و حداقل باید سه فرزند داشته باشید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدیه رهبری را دریافت کردیم... 👈 هدیه رهبری مختص چندقلوزایی بوده و حتما سن بچه ها، باید زیر دو سال و نیم باشد و حداقل باید سه فرزند داشته باشید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدیه رهبری را دریافت کردیم... 👈 هدیه رهبری مختص چندقلوزایی بوده و حتما سن بچه ها، باید زیر دو سال و نیم باشد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
چندقلوزایی و مراقبت از آنها...؟ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
دریافت هدیه رهبری... 👈 هدیه رهبری مختص چندقلوزایی بوده و سن چندقلوها باید کمتر از دو سال و نیم باشد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
بهترین هدیه... 👈 هدیه رهبری مختص چندقلوزایی بوده و سن چندقلوها باید کمتر از دو سال و نیم باشد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۵۵ من و همسرم هر دو متولد ۷۲ هستیم و سال ۹۵ زندگی عاشقانه و مشترکمون رو شروع کردیم. سالهای اول زندگی، بسیار اهل سفر و گشت و گذار بودیم یعنی آخر هفته ها اصلا خونه نبودیم حتی شده سفر ۱ روزه با اینکه از نظر مالی خیلی اوضاع خوب نبود و به شدت هم اقتصادی سفر میرفتیم ولی خوش بودیم💞 از ماه اول عروسی همسرم پول قسط و قرض میداد چون هزینه عروسی و تعدادی از وسایل همه رو خودش داد با اینکه قبل ازدواج خودم اصلا مشکل مالی نداشتم و همیشه حسابم پر بود اما چون همسرم رو دوست داشتم و صداقتش برام خیلی ارزش داشت چشمم رو بستم روی همه کمبودها ولی خب سخت گذشت.🙏 سه بار همسرم خواست وارد شغل جدید بشه و سرمایه گذاشتیم ولی به دلایل مختلف با همه سختی که داشت شکست خورد و شغل سابقش رو ادامه داد در حد حقوق کارمندی خداروشکر. بعد از ۳ سال داشت مغازه اش رو جمع میکرد با کلی قرض و چک مثلا صبح بیدار میشدیم میگفت امروز ۱۰ تومن چک دارم و حسابش ۳ تومن داشت، نمیدونم چطوری چک هارو پاس میکردیم پس انداز خودم از قبل ازدواج، سکه های عروسی و هزاران بار لطف خدا و همه رو تنهایی گذروندیم☺️ اما آرامش توی زندگیمون به حدی بود که تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم. نزدیک اربعین شده بود و من فهمیدم خیلی زود باردار شدم، رفتم از دکترم اجازه سفر بگیرم با اینکه خودم تصمیمم رو گرفته بودم دکترم اصلا موافقت نکرد و حسابی حالم گرفته شد تا خونه پیاده برگشتم؛ پیاده روی زیاد میکردم تا برای سفر اربعین بدنم آماده باشه، گریه میکردم گفتم امام حسین عده زیادی رو حساب کمک همسرم دارن واسه اولین بار راهی سفر میشن؛ منم میام کربلا اگر خدا بخواد به ما بچه بده این بچه رو نگه میداره و یا دوباره ما رو صاحب فرزند میکنه...😢 هیچ مشکلی نبود ولی توی ون نجف انقدر تکون خوردم روی این دست اندازها گفتم دیگه تموم شد ولی شکر خدا با دعا و بیمه آقا ابوالفضل مشکلی پیش نیومد و برگشتیم و وقتی برای شنیدن صدای قلبش رفتم دکتر استرس داشتم، یادم نمیره دکتر با تعجب گفت سابقه دوقلویی دارین گفتم نه اصلا! گفت دو تا کیسه هست و هر دو قلبشون میزنه الحمدالله و من ناخواسته گریه ام گرفت ازینکه آقا حسابی مهمان‌نوازی کرد من تو چه فکری بودم و او چطور جبران کرد💞 از همون کربلا بچه هام رو بیمه ابوالفضل کردم و تا آخر ۳۶ هفته من بهترین بارداری عمرم رو داشتم همه جا میرفتم همه کار میکردم با وجود ۳۰ کیلو اضافه وزن خیلی سبک بودم، ورزش، استخر بارداری میرفتم پیاده روی داشتم خداروشکر.... دکترم دکتر صدیقه حجتی در تهران بسیار کمکم بودن، همیشه آرامش میدادن بهم یکبار رفتم پیش یکی از دکترهای معروف تهران بقدری من رو ترسوند و استراحت مطلق مطلقم کرد درحالی که هییچ مشکلی نداشتم فقط چون دوقلو باردار بودم و با گریه برگشتم پیش دکتر خودم و بهش اعتماد کردم و از عملشون هم بسیار راضی هستم ولی دیگه دوهفته آخر انقدر سخت گذشت که دیگه به دکتر گفتم نمیتونم بیشتر از این من میخوام زایمان کنم. خداروشکر دختر و پسرم صحیح و سالم به دنیا اومدن و زندگی ما ورق خورد. همون هفته اول زایمانم همسرم پاش شکست و من خیلی بهم سخت میگذشت. مادرم و مادر همسرم تا دو ماه کنارمون بودن و واقعا کمکم کردن، وقتی مادرم رفت تازه کار من شروع شد دیگه خبری از گردش و تفریح و استراحت نبود.🤕 در نورد دوقلوداری نکته ای که خیلی کمکم کرد سعی کردم از اول بچه ها رو با هم بخوابونم و با هم بیدارشون کنم تا وقتی خوابن، خودمم بخوابم یا سریع غذا میگذاشتم. تا دو سال اصلا به مرتبی خونه نمیرسیدم تا وقتی شب همه میخوابیدن کارهای خونه رو میکردم. صبح هم اتاق رو تاریک میکردم تا بچه ها زود بیدار نشن. به لطف مادرم از همون اول بچه هام هم شیشه گرفتن هم پستونک. دخترم تا ۱ ماه فقط شیرم رو خورد، اونم چون حواسم نبود شیشه اش کمی گشادتر بود سرش و اون خیلی زود به شیشه عادت کرد و متاسفانه دیگه شیرم رو نخورد ولی پسرم هر دو را خورد حتما حتما به خاطر آرامش بچه و خودتون و اخلاق و تربیت بچه از شیر مادر به راحتی نگذرین در کنارش شیرخشک هم بدین، واقعا لازمه شیر مادر چون من تاثیر و تفاوتش رو دیدم روی بچه هام. برای دل درد های نوزادی مخصوصا دخترم که شیرخشک میخورد، پودر زیره سبز رو میریختم تو لیوان آبجوش دم میکشید و از آب صافش به بچه هام میدادم اصلا ضرر نداره و بسیار تاثیرش از انواع قطره هایی که استفاده کردم بهتر بود. توصیه ام به دوقلودارها اینکه سعی کنید هیچ وقت شیشه و پستونک بچه هارو دهان به دهان نکنید چون بچه ها در معرض بیماری های دهانی قرار میگیرند و پشیمون میشین از اینکار وسیله هر کدوم رو مشخص و علامت دار کنید که اشتباه نکنید...😮‍💨 ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۵۵ شیشه و لباس بچه ها رو از اول مارک خوب بگیرین که بیشتر بتونید استفاده کنید، مخصوصا لباس مارک های ایرانی عالی هستند اما به جرات تا سه سال بشور بپوش هستن اگر کوچیکشون نشه. در کنار همه اینها مادرم خیلی خیلی کمکم کردن گاهی برام غذا می آورد، برای بچه ها لباس و پوشک میخرید و می آمد بچه هارو نگه میداشت تا من چندساعت بخوابم و خلاصه هوای ما رو داشت...😍 بنظرم تا جایی که میتونید از پوشک استفاده کنید چون پوشک گره ای فقط کار درست کن هستند با یه بار کار بچه کوهی از لباس مادر و بچه برای شستن تلنبار میشه و این واقعا وقت گیر هست. معمولا مادران دوقلو دار به جبر مادران خلاقی میشن، خودتون براشون بازی درست میکنید مثلا تا قبل اینکه بچه ها شروع حرکت کنند، من یک تشک بزرگ پهن میکردم و اسباب‌بازی های جذابشون رو توی نخ رد میکردم و بالا سرشون به وسایل خونه میبستم، خودش میشد زمین بازی شون و اونا مشغول دست و پا زدن و نگاه کردن میشدن و من با کِیف کارهام رو میکردم. وقتی هم بزرگتر شدن خونه مون رو کاملا امن کردیم، هیچ چیز تیز و خطرناکی نبود مبل هامون هم پارچه ای بود حتی میز تلویزیون هم جمع شد، واسه همین اصلا دنبال بچه ها توی خونه راه نیفتادم که آسیب نبینن، از همون اول آزاد بودن فقط یه پشتی سنگین جلوی ورودی آشپزخونه بود که نیان داخل البته یادتون باشه در توالت همیشه بسته باشه😅 وقتی دوسالشون بود دور تا دور دیوارمون مدادرنگی و خودکاری بود و وقتی خدای نکرده! مهمون میخواست بیاد من چندساعت باید دیوار تمیز میکردم که البته چون کرونا بود خیلی مهمون رودربایستی دار کم داشتیم.🙈 خریدهامون رو کلی انجام میدادم مثلا برای دوماه خونه رو پر میکردم که نیاز نباشه بیرون برم تلفن سوپر و لوازم بهداشتی داشتم و برام وسایل می آوردن یا مثلا با اسنپ از داروخانه شیرخشک میخریدم. متاسفانه بچه هام از اول خیلی تلویزیونی بزرگ شدن که خب چون توی کرونا بودن و من نمیتونستم تنهایی پارک ببرمشون. یک نکته برای دوقلوهای دخترپسر که خودم از اول دغدغه اش رو داشتم این بود که از اول با دخترم دخترونه بازی کردم و با پسرم پسرونه مثل تن صدامون مثلا از اول لاک و گلسر دخترونه‌ست ولی موی کوتاه و کمربند و ژل پسرونه‌ست...🦖🦄دیگه خودشون از اول متوجه تفاوت بینشون شدن و اصلا وابسته به هم نبودن و الان هم از همدیگه مستقل هستند و کاری به وسایل های هم ندارند.  البته بازی گروهی هم خیلی کردیم اما علاقه شون از اول با هم متفاوت شکل گرفت واسه همین با هم دعواهاشون خیلی کمتر شد اصلا من هیچ اسباب بازی رو ازش دوتا نخریدم، یاد گرفتن با همدیگه بازی کنن، خودم میشستم کنارشون و نوبتی بازی کردن رو بهشون یاد دادم حتی توی بازی کردن همیشه صبر کردن رو یادشون دادم، هر چی میخوان رو که در لحظه نمیشه آماده کرد مخصوصا که دست تنها بودم هر جا که به مشکل میخوردن میگفتم ببر بده آبجی یا داداش کمکت کنه واست درستش میکنه یا اینکه اگر چیزی رو خراب میکردن و میتونستن درست کنن میگفتم به من مربوط نیست خودتون باید درست کنید. از همون موقع که یک سال و نیم بودن ازشون کمک خواستم خیلی خیلی کوچیک مثلا پوشک جلو دستمه بچه هم کنارمه ولی ازش خواستم بهم بده واسه همین بود که الان که ۴.۵ ساله هستن، خودشون مسواک می‌زنن، تشک و پتو رو جمع می‌کنن، پهن می‌کنن، خونه رو بلدن بسیار مرتب کنن. البته خیلی هم پیش میاد که با هم دعواشون میشه که باز هم من دخالت نمیکنم حتی یه کوچولو هم از خجالت هم درمیان فقط نگاشون میکنم از دور، خودشون میفهمن میان پیشم و شکایت ها شروع میشه و منم اصلا تحویلشون‌ نمیگیرم. همیشه بهشون میگم هرکس مهربونی کنه مهربونی میبینه و خودم سعی میکنم فورا بهش عمل کنم تا اینو در ارتباط با هم یاد بگیرن ولی خب صددرصد نمیشه اما خیلی تاثیر داره. اینجور وقتا میگم هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی. حداقل تاثیرش اینه که این چیزا رو خودشون به هم یادآوری میکنن و همدیگه رو توبیخ میکنند. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۵۵ خیلی وقتا میشه، خودم از کوره در میرم یا واقعا حوصله ندارم و گرد و خاک حسابی بلند میشه اینجور وقتا هم با هم دست به یکی میکنن... یکم توی تنهایی مشغول میکنم خودمو تا کمی آروم بشم یا یک چرت کوتاه میزنم تا سرحال بشم معمولا وقتایی که دعواشون میکنم وقتی یک زمانی میگذره با محبت و نوازش از دلشون درمیارم و از همدیگه عذرخواهی میکنیم. من هم سعی کردم توی این مدت کلاسها و حفظ قرآنم رو ادامه بدم حتی خیلی لاک پشتی و آروم. من اصلا به بچه دیگه فکر هم نمیکردم چون رابطم با همسرم خیلی حساس شده بود و ایشون اصلا نه حوصله بچه رو زیاد داره و خیلی هم توی بزرگ کردن دوقلوها همراهی نکرد البته انصافا اوایل توی کار خونه خیلی کمکم کرد ولی خیلی کم شد البته شغلش هم خیلی پرمشغله هست اما چون توی هم‌سن و سالامون و دوستامون فقط ما بچه داشتیم و اونا هنوز هم بچه دار نیستند و محدودیت های بچه کوچیک همسرم رو که خیلی اهل سفر بود اذیت کرد. تازه داشت روزهای سخت دوقلوداری تموم میشد و دیگه میشد با وجود بچه ها سفر و گردش بریم که من فهمیدم خداخواسته باردارم، اصلا فکرش را هم نمی‌کردیم. شوهرم خیلی ناراحت شد به اصرار فرستاد برم دکتر برای سقط کردن و هر کاری که لازم بود پیگیری می‌کرد، می‌گفت هنوز ۴ هفته هستی شکل نگرفته و هزار توجیه ولی اهل این کار ها هم نبودیم یعنی خداروشکر بلد نبودیم، باهم رفتیم پیش دکترم خدا خیرش بده من رو متوجه اشتباهم کرد و سعی کرد آرومم کنه( بهم گفت این بچه رو آوردی لوله هات رو میبندم بعدا فهمیدم فقط واسه آروم کردنم این حرف رو زد و هیچ وقت این کار رو نکرد ) خلاصه تا یک ماه همسرم با من قهر بود، انگار تقصیر من بوده! شبها تا دیروقت سرکار میرفت حتی تا ۴ ماه بعد هنوز بحث هامون ادامه داشت و من از نظر روحی واقعا شکسته شدم، کار هر روزم گریه بود و دلم برای دختر تو دلیم میسوخت و تنها چیزی که تسکینم میداد تجربه های کانال "دوتا کافی نیست" بود که دلم رو آروم میکرد و گاهی برای همسرم تعریف میکردم که اعتنای چندانی هم نمی‌کرد. زمان گذشت و توی دوران بارداریم دوقلوهای کوچولوم خیلی هوامو داشتن. شبها خواب نداشتم و روزها میخوابیدم و اونها اجازه اینو بهم میدادن، خودشون واسه خودشون بستنی و میوه می آوردن میخوردن و من کمک فرشته های خدا رو دیدم نمیدونستن چه خبره من بهشون گفته بودم کمرم درد میکنه، طفلی ها خیلی کم ازم چیزی میخواستن تا من بخوام بلند بشم، خودشون انجام میدادن و من خیلی سنگین بودم و بارداری سختی گذروندم. دیگه کم کم همسرم قبول کرد فرزند سوم داشتن رو و منم محبتم بهش چندبرابر شده بود به برکت وجود دخترم اما میدونست ازش دلخور هستم و اذیتم کرده... فقط محبت جواب میده محبت کردن بدون انتظار تشکر... خدا کارهارو درست میکنه... همسرم به واسطه چندین بار خواب دیدن خودش و من فهمید که فرزند سوم ما هدیه هست خدا برامون خواسته بود این بچه تو دامن ما بزرگ بشه... حالا که دخترمون ۴ ماهشه، شده عزیز دردونه باباش و عشق آبجی و داداش... همسر انقدر که سر دخترمون بهم کمک میکنه و حواسش هست و منم مسئولیت هارو انداختم به گردنش واسه دوقلوها کمک نکرد و هر دو هم راضی هستیم ایندفعه نوبت استراحت منه😉 خداروشکر میکنم هروقت بچه هام دارن باهم بازی میکنن و ممنون که دوباره لیاقت مادری را بهم داد. خیلی خوشحالیم اگر چه نگاه جامعه و اطرافیان خوشحال کننده نیست... لطفا برای سلامتی مادرم به پاس زحمتی که برای دوقلوهام کشیده دعا کنید و خواهش میکنم از مادرهای گروه به نیت مادران فردای کانال و دوستانمون که باردار نمیشن و یا همسرانشون که مخالف فرزندآوری هستن و همه ما به نحوی از دل داغدارشون خبر داریم یک مرتبه سوره حمد بخوانیم.❤️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۸۷ ۱۷ سالم بود که ازدواج کردم. همسرم برادر همسایه مون بود. یه روز که داشت میومد خونه خواهرش، همدیگه رو توی کوچه دیدیم و همونجا بود که با یک نگاه عاشق هم شدیم با خانواده اومدن خواستگاری و در سال ۱۳۸۰ ما به عقد هم دراومدم، بعد از سه ماه هم ازدواج کردیم. پسر اولم بعد از دوتا سقط با کلی نذر و نیاز به دنیا اومد. با اینکه با مادرشوهرم زندگی میکردیم ولی چون عاشق هم بودیم، خیلی احساس خوشبختی میکردم نهایتا پدرشوهرم اجازه داد که در یک طرف حیاط برای خودمون خونه بسازیم. با وجود مشکلات ۹ سال طول کشید که ما بتونیم خونه رو تکمیل کنیم. همسرم هم درس میخوند، هم کار میکرد. خیلی روزهای سختی رو میگذروندیم پسر دومم رو خدا بهمون داد و ما هنوز توی اتاق ۱۵ متری زندگی میکردیم. با توکل بر خدا و تحمل همه سختیها، بعد از ۱۶ سال ما تونستیم وارد خونه خودمون بشیم و مستقل زندگی کنیم خدا دوتا پسر بهمون داده بود و همسرم خیلی دوست داشت که ما یه دختر هم داشته باشیم. وقتی که فهمیدم دوباره باردار شدم، خیلی خوشحال شدیم و بعد یک ماه رفتیم سونو، دکتر با تعجب گفتن که خانم بارداری چندمتون هست؟ گفتم که سوم، دوتا هم سقط داشتم. گفتن که آی وی اف کردید، من در جواب گفتن که خیر. بعد با تعجب گفتن که در خانواده سابقه چند قلویی داشتین؟ من گفتم که بله خواهرم الان دوقلو باردار هستن و ۳ ماهشون هست. بعد به من تبریک گفتن و با خوشحالی گفتن که شما هم سه قلو باردار هستید😊 من از شدت تعجب و خوشحالی و با خنده همسرم رو صدا کردم و گفتم که محمد بیا ببین خانم دکتر چی میگه😄 همسرم تا فهمیدن که سه قلو هست، گفتن واقعا خانم دکتر؟! و این شد که ما با خوشحالی رفتیم خونه و قرار شد که تا ماه بعد به کسی چیزی نگیم. چون دکتر گفت که احتمال داره یکی از بچه ها نمونه و سقط بشه. ولی همسرم اصلا از خوشحالی نمی تونست جلو خودش رو بگیره و وقتی می‌رفتیم خونه مامانم اینا، به خواهرم میگفت که بچه شما دوقلو هست، مبارکتون باشه واسه ما شاید سه تا باشه شایدم ۴ تا باشه...😄 برای ماه بعد رفتیم برای سونو مجدد و خداروشکر هر سه بچه ها وضعیت خوبی داشتن و هر سه سالم بودن. دکتر به همسرم پیشنهاد داد که شما چون دوتا پسر دارید، میتونید یکی از این سه قلو ها رو ریداکت کنید ولی همسرم خیلی از حرف دکتر ناراحت شدن و گفتن که چیزی که خدا به من داده رو من هیچ وقت این کار رو انجام نمیدم. با کلی سختی روزی که بچه های خواهرم به دنیا اومدن، به من استرس خیلی زیادی وارد شد. چون دکترش میخواست که دوقلو ها رو طبیعی به دنیا بیاره و به خاطر همین استرس خیلی زیادی به من وارد شد و من دچار لکه بینی شدم و بعد از دوهفته دچار زایمان زود رس شدم. بچه ها توی ۲۸ هفته به دنیا اومدن و ۵۷ روز ان ای سیو بستری بودن. ما بچه ها رو بعد از اینکه مرخص کردیم و آوردیم خونه، دکتر گفتن که هر دوهفته باید برای چکاپ ببریم پیش دکتر و یکسری آزمایش و عکس لگن و سونو از مغز ازشون گرفتن که یکی از بچه های من یکم خونریزی داشت و بعد از یک ماه خوب شد و دو تای دیگه هم از لگن مشکل داشتن که یه پابند دکتر بهشون دادن و ما طی روز به پاهاشون می‌بستیم که بعد از یک ماه خداروشکر لگنشون هم خوب شد. من برای کمک، اول خدارو داشتم که بهم یه صبر تحمل و مقاومت زیاد بهم داد و بعد همسر و مادرم بودن که کمک میکردن. همسرم از ساعت ۵ که میومدن خونه شغل دوم بچه داری رو با رضایت قبول میکردن و تا ساعت ۱۲ شب بچه ها همیشه با همسرم بود تا من یکم استراحت کنم. من برای همه چی بچه ها قانون گذاشته بودم، به خاطر همین خیلی از کارها راحت شده بود چون هر ۳ ساعت بهشون شیر میدادم زیاد گریه نمیکردن فقط یکی از پسرها گریه میکرد اونم فقط دوساعت غروبها، بردیم دکتر که رفلاکس داشت و دارو بهش دادن و اونم خداروشکر خوب شد خداروشکر میکنم که صبر و تحمل من و همسرم رو زیاد کرد تا بتونیم سه تا بچه زودرس رو بزرگ کنیم. وقتی بچه ها رو مرخص کردیم، دکترشون گفت که تا ۶ ماه سرخ کردنی و دود اسفند و مهمونی رفتن و مهمونی گرفتن ممنوع،ما هم حرف دکتر رو گوش دادیم. یکم که بچه ها جون گرفتن و ما خواستیم که خونه خواهربرادرامون بریم کرونا اومد و دوباره همه چی ممنوع شد🥺 خداروشکر هیچ کدوم از خانواده ما به کرونا مبتلا نشدن، فقط هر کدوم یه سرماخوردگی ساده می‌گرفتن و زود خوب میشدن و همه اینها به خاطر وجود هدیه هایی بود که خدا به ما داده بود رزق و روزی خوبی هم با خودشون آورده بودن و خداروشکر خیلی کم با مشکل بی پولی برخوردیم. پسرای بزرگم خیلی بهم کمک می‌کنن و بیشتر کارها رو برام انجام میدن الان خداروشکر سه قلو ها ۴ ساله هستن و ما داریم از وجود برکتی که خدا بهمون داده احساس خوشبختی می کنیم. «دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۸۹۵ من سال ۶۹ بدنیا اومدم، بعد از من هم دوتا داداش، با این وجود، همیشه احساس تنهایی می‌کردم، جای خالی خواهر احساس می‌شد در زندگیم. داداش سومم که سال ۷۵ متولد شد، همه یه جوری نگاهمون می‌کردن، دیگه منم جرات نکردم به پدرمادرم بگم واسم یه خواهر بیارن... گذشت و گذشت تا به سن ازدواج رسیدم، لیسانسمو گرفتمو ۲۳ سالگی ازدواج کردم در سال ۹۲، خدایی همسر خوبی نصیبم شد، با نماز، اهل حلال حرام، کاری... ولی سر مراسمات و حنابندون جهاز برون عقد کنون و...اذیتش کردم الان که فکر می کنم می‌بینم اصلا ارزش این همه دلخوری و کدورت رو نداشت اما چه کنم خام بودم، تو رفاه کامل بزرگ شده بودم و اصلا نمی‌فهمیدم سختی چیه، تا چیزی میخواستم برام فراهم می‌کردن پدرمادرم، فکر می‌کردم خانواده شوهر و شوهرم باید همینجوری باشه اما زهی خیال باطل😂 سال ۹۵ سه سال بعد از عروسی تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم، باردار شدم اونم دوقلو، چون عمه عمو مادربزرگم دوقلو داشتن... بعد از سه ماه مشکلاتم شروع شد، خونریزی و تپش قلب و... هر روز آمپول می‌زدم تا ۳ماه... ضربان قلبم بالا می‌رفت بالای ۲۰۰، شب قدر سال ۹۶ بود، حالم خیلی بد شد، گفتن باید CCU بستری بشی. ماه هفتم ۱۰ روز بستری بودم خداروشکر قلبم بهتر شد و مرخص شدم. چند روز بعد یه طرف پام ورم شدید کرد، رفتم بیمارستان بعد سونو گفتم وای خانم dvt شدی، خون تو پات لخته شده😔 تکون نباید بخوری اگه حرکت کنه آمبولی میشی، جون سه تا تون در خطره... روزای سختی بود، خیلی... تنها یاورم مادرم بود، محل کار و زندگی مون تهران بود، به خاطر حال بدم، نزدیکی مادرم اومدم شهرستان بستری شدم و تزریق مداوم آمپولای زیرجلدی هپارین اناکساپرین، با شرایط سخت بارداری دوقلو... بعد از چندین هفته بستری در بیمارستان بلاخره هفته ۳۴ام درد زایمان شروع شد، آمپول ریه رو زده بودم، وزن بچه ها حدود ۲ کیلو بود اما استرس داشتم. دختر و پسرم با سزارین بدنیا اومدن، دخترم خیلی ناز بود، چششماش باز بود اما پسرم حالش خیلی بد بود یادم وقتی بدنیا اومد مثل دخترم نیاوردن با صورتم لمسش کنم سریع بردنش nicu.. طفلک حالش خیلی بد بود، بخاطر ترس پزشکا از آمبولی چندین شب بستری بودم بیمارستان، به دخترم شیر دادم حالش خوب بود اما پسرم رو گفتم بیارید شیرش بدم، دکتر کودکان رو دیدم حال پسرمو پرسیدم، گفت حالا اون یدونه رو داشته باش، اونو ولش کن😭 تهوع داشت پسرم، هرچی شیر میخورد بالا میاورد، با دخترم مرخص شدیم. مادرم پسرمو نذر کرد، چند روزی عباس صداش می‌کردم، نذر شیر کردیم. خدا رو شکر خوب شد، شیرمو خورد یه معجزه بود برام اما خیلی سختی کشیدم تا ۷ سالشون کردم، مامانایی که بچه نارس داشتن درکم میکنن. در کنار سختی ها اما رزقشون خیلی زیاد بود. تو بارداری ماشین خریدیم. شوهرم به خاطره مرخصی زیاد انتقالش دادن شهرستان اولش ناراحت شدیم اما بعدش خوشحال شدیم چون تو تهران هیچ‌وقت خونه دار نمی شدیم. شهرستان یه خونه خریدیم. بازم شکر خدا بچه های سالمی دارم به سختی اش می ارزید. شوهرم خیلی سفت سخت مخالف بچه هست، خانواده هامون ازون بدتر، حاملگی من براشون فاجعه است. اما من عاشق بچم تا بببنیم خدا چه بخواد، شاید منم سال دیگه یه نی نی آوردم اگه خدا بخواد و شوهرم راضی بشه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
سوالات شما... لطفا تجارب شخصی خود را در زمینه سوالات مطرح شده با ما به اشتراک بگذارید👇 🆔@dotakafinist3 🆔@dotakafinist3 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۰۵ مادر چهار فرزند هستم. در زندگی خیلی خیلی سختی و بحران سپری کردم. ازدواج اولم رو، مادر شوهرم باعث جدایی و فروپاشیش شد. همسرم تک پسر بود، پدر هم نداشت، مادر به شدت وابسته به پسرش بود. اگر در منزل با همسرم درباره وقایع روزانه صحبت می‌کردیم، ناراحت می‌شد. دوسال و نیم عقد ما رو طول داد به بهانه اینکه فعلا باید درس و دانشگاه تمام بشه با اینکه شرایط عروسی مهیا بود. همسرم بلافاصله بعد از عقد منزل دوطبقه خریداری کرد، تا زود سروسامان بگیره ولی مادرش اجازه نداد. علاوه بر اون در طول دوسال و نیم عقد عین یک نگهبان سفت و سخت مدام در خانه بود و ما رو تحت کنترل داشت، ما هم که ماخوذ به حیا خلاصه خیلی سختی کشیدیم و ماجراها داشتیم. آخرش هم یک سال بعد عروسی کلیدهای منزل رو عوض کرد و منو در خانه راه نداد. هر کسی برای حل مشکل رفت، اجازه ورود به منزل نداد. طلاق اجباری مثل یک کابوس بود برام، به خاطر طلاقی که اصلا فکرش رو نمی‌کردم. اگر بگم من مُردم و زنده شدم، اغراق نکرده ام. خانواده ام هم بخاطر حال و روز بحرانی من ماهها ناراحت بودند. مادر شوهر سابق ام در ازدواج دوم پسرش دید که دیگه نمی تونه برای بار دوم زندگی فرزندش رو به هم بزنه، با اینکه سن چندانی نداشت عمرش به دنیا وفا نکرد، یک شب بدون هیچ بیماری زمینه ای در کمال ناباوری اقوام، سکته قلبی کرد و به دیار باقی شتافت. شش ماه بعد از طلاق اجباری برای فرار از فشار روحی و روانی و شوکی که متحمل شده بودم، دیگه تحمل اینکه صبر کنم تا موقعیت مناسب و ایده آل که شرایط بهتری داشته باشه برای خواستگاری بیاد رو نداشتم، به نیت فرزندآوری برای سربازی آقا امام زمان با اولین خواستگار که فقط ملاک ایمان و تقوا داشت، ازدواج کردم نه کار داشت نه پشتوانه مالی نه حمایت خانواده، ازدواجی کاملا ساده و شروع زندگی مشترک با حداقل امکانات. به مرور زمان نزدیک به دو سال طول کشید تا زندگی قبل و شوکی که بهم وارد شده بود، فراموش کنم. مدام به فکر فرو می رفتم و گاهی هم مثل ابر بهاری نزدیک به یک ساعت گریه میکردم. بعد از چند ماه تصمیم به بارداری گرفتم خدارو شکر خیلی سریع و راحت صاحب فرزند شدم و به مرور سرم شلوغ شد و زندگی قبلی رو فراموش کردم. پس از فرزند اولم، به مدت ۶ سال علی رغم میل باطنی بخاطر شرایط اشتغال خودم در یک منطقه محروم صاحب فرزند نشدیم تا اینکه با انتقال به شهر خودمون فرزند دوم ام رو باردار شدم. سر فرزند دوم بیشتر از قبل لذت مادری را حس می کردم، یک حس معنوی خاصی داشتم به طوریکه بلافاصله بعد از اتمام شیردهی بی قرار بودم تا فرزند بعدی رو اقدام کنیم ولی هم همسرم مخالف بود چون هنوز پس از ده سال درآمدی نداشت و هم اطرافیان. تا اینکه در سن ۴۱ سالگی در بارداری سومم به لطف خدای مهربون دوقلو 👩🧑باردار شدم. پزشک زنانی که پیشش میرفتم قرص آسپرین برای پیشگیری از لخته شدن خون و خونرسانی به دوقلوها برام تجویز کرد، به محض استفاده از آسپرین دچار لک بینی شدم که سونوگرافی تشخیص دوتا هماتوم داد. بدون اجازه پزشک دیگه آسپرین نخوردم. پزشک زنانی که پیشش می رفتم از این حرکتم بدش اومد، گفت دیگه پیشم نیا، البته اینو هم می گفت که احتمال داره یکی از قل ها زنده نمونه پزشک معالجم رو عوض کردم. این دکتر برخلاف قبلی گفت که مشکلت جدی نیست هر دوقل زنده می مونن، حتی تاریخ دقیق تولدشون رو گفت. به مدت ۱۰ روز، روزانه تزریق آمپول و استفاده از شیاف داشتم که خدا رو شکر مشکل رفع شد. قرص آسپرین هم دیگه استفاده نکردم. برخلاف بارداری های قبلی تو این بارداری دیابت بارداری پیدا کردم که اونم با رعایت برنامه غذایی، خوردن کدو سبز و... به سلامت سپری کردم. در کل بارداری خوبی داشتم و تا روز آخر زایمان سر پا بودم. خودم به تنهایی دکتر،آزمایش ،سونوگرافی و... در حد ضرورت می‌رفتم. غربالگریها رو انجام ندادم و به یمن قدم دوقلو مشکل اشتغال همسرم کم کم در حال حل شدن بود. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۹۰۵ و اما در مورد بزرگ کردن دوقلو باید بگم در بارداری خیلی ذوق و هیجان داشتم. اصلا فکرش رو نمی‌کردم که یه روزی دوقلو داشته باشم، با اینکه تصمیم داشتیم پیش کسی معلوم نکنیم، ولی خودم طاقت نیاوردم و بعد تقریبا یک ماه یکی یکی و به نوبت به همه گفتم و همه فهمیدن، تو نوبت پزشک، جمع همکاران و غیره خلاصه اطلاع رسانی کامل ....😃 بجز خودم، فامیل های خودم و همسرم هم ذوق زده بودن، البته بودند کسانی که زخم زبان هم می‌زدند که برای چی آوردی با این شرایط همسرت که درآمدی نداره، میخواستی چکار، دونا فرزند داشتی، ولی حرفهاشون اصلا برام مهم نبود، من تو حس و حال خودم بودم و لحظه ها رو شمارش می کردم☺️ روزها و هفته ها رو شمارش میکردم که کی دوقلوها بدنیا میان، تا اینکه انتظار به پایان رسید و در یک بیمارستان دولتی با حداقل هزینه بدنیا اومدند، تا چهار ماهگی به همراه شیر خودم، شیر خشک هم میدادم، بخاطر استراحت کم و بد غذا بودنم. بعد از ۴ ماه شیرم خیلی کم بود و به اعصابم فشار می اومد دیگه نتونستم شیر خودم رو بدم و شیر خشک دادم. دو سه سال سختی داره هم خودم و هم همسرم شبها خواب راحتی نداشتیم. شب ها داخل فلاکس آب جوشیده ولرم برای درست کردن شیرخشک آماده می گذاشتیم. شبها دوسه مرتبه شیر خشک می‌دادیم. بچه ها رو بعد از دنیا اومدن بخاطر زردی بستری کردند. بخاطر شرایط نامناسب بیمارستان و اینکه بخاطر خون گیری دختر یک کیلو و نهصد گرمی ام رو مدام سوراخ سوراخ می کردن و نمی تونستن رگ پیدا کنند تا برای آزمایشات خون گیری کنند به صلاحدید و با رضایت خودمان با هزار مکافات ترخیص کردیم. بیمارستان اجازه ترخیص نمیدادن و می گفتن وزن بچه ها پایین هست، اجازه بدید یه مدت بمونن تا وزنشون بالا بره مشکل زردی شون حل بشه، دیدیم مطمئنا با این شرایط بیمارستان مطمئنا وزنشون که اضافه نمیشه، یه بیماری جدیدی هم پیدا می کنند. چون تو تجربه قبلی فرزند بیست روزه ام رو بخاطر سرما خوردگی بستری کردند، علاوه بر مریضی خودش، عفونت خون هم در بیمارستان گرفت. بخاطر همین با وجود استرسی که داشتیم به خدا توکل کردیم و بچه ها رو آوردیم منزل و بیرون نزد متخصص کودکان بردیم. قطره مخصوص زردی داد، در منزل رسیدگی کردیم و مشکل رفع شد. اوایل تولد بخاطر وزن کم شون یه مقدار استرس و نگرانی معمولی است. بعد از یکی دو ماه عادی میشه تا دوسال نیاز به کمک و همراهی همسر یا یکی از اعضای خانواده هست. بتدریج با از شیر گرفتن و از پوشک گرفتن کار راحت تر میشه. کمک و امداد الهی هم حتما هست طوریکه دوقلوهای من برخلاف دو فرزند دیگر کمتر مریض می شوند، در عرض ۳ روز تونستم از پوشک بگیرم، چون در حال تقلید از همدیگه هستند، معمولا مهارتها رو زودتر یاد می‌گیرند. زودتر از فرزندان دیگرم سرویس بهداشتی رفتن رو یاد گرفتند، حتی در حمام سعی می کنند خودشون به تنهایی کار شستشو رو انجام بدن. الان دوقلوها ۴ سالشون هست، خدا رو شکر با هم همبازی هستند و تازه داریم یه نفس راحت میکشیم. خدا رو شکر الان فرزندانم رو میبینم که در مسیر قرآن و اهل بیت هستند و با دلهای پاکشون صوت دلنشین کلام الهی را در خانه زمزمه می کنند، اهل مطالعه و محافل مذهبی هستن، از ته دل مسرور و شاد میشم و با بزرگتر شدن شون، شاهد درخشش و موفقیت هاشون در زمینه های مختلف هستم، به وجد میام و هزاران مرتبه درگاه الهی رو شکر و سپاس میگم. 🙏 همیشه احساس می کنم خدای مهربان حواسش به همه هست و از جایی که فکرش رو نمی‌کنیم جبران می‌کنه ☘و یرزقه من حیث لایحتسب ☘ فکر می کنم این سورپرایز رو عوض اون همه بحرانهایی که در زندگی کشیدم عطا کرده و چشمان ما رو روشن کرد امیدوارم بتونم مادر خوبی براشون باشم و از خدای متعال می‌خوام🤲 دامن همه مادران منتظر رو با فرزندانی صالح سبز کنه کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
٩٣۳ من مادر یه فرزند سه ساله و سه قلوهای هجده ماهه هستم و می خوام تجارب خودم رو در مورد چند قلوزایی باهاتون به اشتراک بذارم. اول اینو بدونین اخلاق بچه ها متفاوته. حتی قل های یکسان هم اخلاق یکسانی ندارند و هر بچه استعداد و توانایی متفاوتی دارند. ما نباید باهم مقایسه شون کنیم که این مقایسه آسیب زیادی هم به بچه، هم به اعتماد بنفس، هم آیندش و هم خودمون میزنه. بعضی بچه ها آروم هستند بعضی بلا و شیطون. نیکا دختر بزرگم نوزادی بسیار آروم و خوب بود و بقول شوهرم اصلا نفهمیدیم کی و چه موقع دوسالش شد، از بس آروم و بی صدا بود. شاید یکی از انگیزه های دوباره بچه دار شدنمون خوب بودن نیکا در نوزادی بود😁 نه گریه میکرد نه نق میزد و نه هیچی. خلاصه سه قلوها که اومدند آروین قل اول تقریبا مثل نیکا بود. ولی اون دوتای دیگه( آرین و دلسا) وای وای زلزله بودند. حتی بچه ها توی هر دوره به لحاظ اخلاقی تغییر می کنند. حالا بخاطر سن یا شرایط یا اتقاقات جدید. باید قلق هر فرزند رو بلد باشیم. بدونیم چی عصبیش میکنه، چی رو مخشه چی حالشا خوب می‌کنه و کلا باید قلق بچه رو داشت و باید مواظب اطرافیان هم بود. سه قلوها که بدنیا اومده بودند، مادرم در اثر کرونا از دنیا رفت و تا قبل چهلم مادرم که رفت و آمدها زیاد بود، خیلی ها به نیکا می‌گفتند ما سه قلو ها رو دوست نداریم و تورو فقط دوست داریم یا به سه قلو ها به ظاهر محل نمی‌دادند و به نیکا محل می‌دادند و موجب لوس شدنش می‌شدند. بعد از چهلم مادرم و جمع و جور کردن خودم، به نیکا توضیح دادم که اون با سه قلوها برای من فرقی نداره و اون ها هم نیاز به من دارند و من مادر همه شون هستم و سعی کردم نیکا رو کنار خودم جای بدم و حساسیتش رو کم کنم. بچه های زیر دو کیلو رو با احتیاط بغلش میدادم و توی بازی میاوردمشون و گاهی از تنهایی و بی کسی خودم برای نیکا میگفتم و مثلا میگفتم کاش منم خواهر داشتم. اگه خواهری مثل تو داشتم الان میومد خونه ام و تنها نبودم. باهاش میرفتم بیرون و میومد کمکم و تو با بچه هاش بازی میکردی و از خوبی های خواهر برادر داشتن براش میگفتم. بهش توجه بیشتری داشتم ولی نه اینکه فکر کنه من اونارو دوست ندارم. دلسا با اینکه موقع تولد یک‌ کیلو بود و از همه ضعیف تر بود ولی ده یازده ماهگی راه افتاد و یکی از پسرام که یکسال و دو ماهگی تازه دست به دیوار میگرفت و کم کم راه افتاد. اطرافیان تا میدیدند دلسا راه میره ولی آروین هنوز راه نمیره میگفتند وای ببرش دکتر، وای پاهاش نکنه مشکل داره که راه نیفتاده یا نکنه سه قلو اند یه چیز به بدنش نرسیده تو شکمت و.... ولی من لبخند میزدم میگفتم شماها نترسید. اینقد راه بره تو زندگیش و دنبال هدفاش بدووه😍 چون شکم اولم نبود و نیکا دوساله بود خیلی خوب میدونستم چی به چیه و حساسیت الکی نداشتم. هرکس ببینم دوقلو یا چندقلو بارداره اولین چیزی که بهش میگم اینه‌ که تو کاری به هیچکس نداشته باش، مردم خیلی حرفا می‌زن و بچه هاتو اصلا مقایسه نکن چون اصلا مثل هم نیستند. دوتا موجود متفاوت هستند. در مورد دعوای الان سه قلوها بگم که برخی میگن اصلا و ابدا نباید دخالت کرد در حالی که این اشتباهه. دخالت نکردن واسه وقتی هست که عاقل شدند و میدونند چیکار میکنند و با وسیله خطرناک یا کار خطرناکی انجام بدن. الان سه قلو ها هجده ماهه هستند. تا الان اگه دعواشون بشه سریع دخالت میکنم. دعواشون که میشه مو میگیرند، گاز میگیرند، پنجه میکشند و هرکاری میکنند. اگه مو گرفته باشند مشت دستشون که مو توش هست رو میگیرم و کمی فشار میدم تا انگشتاشا باز کنه. بعد همونجوری که دستشا میگیرم به حالت نوازش میکشم روی سر طرف مقابل و میگم نازه نازه نازش بشم قربونش بشم من آجی، دادا رو دوست دارم و فداش بشم و تشویق شون میکنم همو‌ ببوسند و نوازش کنند. بعد هم میرن پی کارشون😁 وقتی کمی بزرگتر بشن و بدونن چی خوبه چی بد دخالت هامو کم میکنم و روند رو بسته به موقعیت عوض میکنم. نیکام گاهی آمپر میچسبونه و بچه ها رو میزنه. سعی میکنم با صحبت بهش بفهمونم کارش اشتباهه و از بچگی های خودش میگم و گاهی آروم کردن اونی که کتک خورده رو میسپارم به خودش و میگم اون آجی، داداش خودته. اون متوجه نیست که اینکار رو کرده. خدا ناراحت میشه به کوچک تر خودمون که سرش نمیشه و متوجه نیست ظلم کنیم و با صحبت دلش رو نرم میکنم. ناخن هاشون رو جمعه به جمعه کوتاه می کنم. جمعه ها حدود صد انگشت ناخن می‌چینم😂 ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
٩٣۳ حمام هم وقتی بچه ها رو از بیمارستان ترخیص کردیم چون زیر دوکیلو بودند و تازه از بیمارستان ترخیص شده بودند مادرم گفت دهمین روز زندگیشون می بریم حمام. چند روز بعد مادرم کرونا گرفت و بستری شد توی بیمارستان بهم پیام داد که بچه ها رو نبری حمام و از دستت بیفتند و بیچاره ام کنی. صبر کن مرخص شدم خودم میام می برمشون حمام😢 و این آخرین پیام مادرم توی گوشی ام هست😭 این شد که اولین حمام زندگی شون رو بیست روز بعد از تولد خاله ام برد. بعد از چهلم مادرم سعی کردم ترسم رو بذارم کنار و توی آشپزخونه روی گاز چندتا قابلمه پر آب میکردم و جو حمام درست میکردم و توی سینک یه تشت میذاشتم و یک نفری دونه دونه میشستمشون زیر شیر ظرفشویی و لای حوله می بستم می بردم کنار بخاری تند تند لباس می پوشندم و شیر میذاشتم دهنش و نفر بعدی رو می بردم. میترسیدم ببرم حمام خیلی کوچیک بودند. میترسیدم از دستم لیز بخورند و دیگه ام نمی خواستم کسی کمکم کنه. خیلی حال دلم خراب بود ولی خودمو جمع کرده بودم. گذشت اون روزای سخت و من قوی شدم😊 تا سه چهارماهگی تا وقتی که توی سینک جا میشدند توی سینک میشستم😁 درضمن حمام ما بیرون از سالنه و خیلی بزرگ. اصلا گرم نیست و مناسب نوزاد نبود. در مورد مریض شدن هاشون که باید بگم سخت ترین قسمت بچه داری همینجاست. هر بار مریض میشن من کلی پیر میشم😢 اخلاقا بد، سرفه ها، تب ها و.... ‌در مورد تمیز بودن خونه بگم که من زنی بودم که هرماه خونه تکونی اساسی میکردم و زیر و بند و ظاهر و باطن خونه براق بود و بعد تولد بچه ها نیمی از درصد افسردگیم واسه همین بود که نمیتونستم باطن خونه رو برق بندازم. بعد هم که بچه ها چهار دست و پا شدند سرشون میخورد اینور اونور یا دست میزدند به وسیله ها ولی با خودم راه اومدم. به خودم فهموندم الان بچه ها مهم ترند. مبل و میز ناهار خوری و هرچی وسیله داشتم جمع کردم و چشم بستم به همه چیز. خونه خوشگلم رو تبدیل به خونه ای کردم که یه سالن هست و دوتا فرش و یه تلویزیون به دیوار چسبیده 😂 چیز دیگه ای توی سالن نیست😁 خیالمم راحت. عصبی نمیشم دیگه. استرس ندارم دیگه. کله بچه ها به جایی نمیخوره دیگه. چیزی نمیشکنه، کار خطرناکی نمیتونند انجام بدند. ظاهر زندگیمم همیشه درحال تمیز کردنم و برق میزنه و هرکس یهویی هم خونه ام بیاد نگران نیستم که خونه ام کثیفه. ولی باطن خونه ام میدونم جالب نیست ولی فعلا بچه هام مهم ترند. کمی بزرگتر بشن ان شالله به باطن زندگی هم میرسم😂چون نه میشه جوهرنمک استفاده کرد نه مواد شوینده های خطرناک. اهل ریسک کردن هم نیستم. در مورد خواب شون هم قانون گذاشتم که حتما باید با هم بخواند و باهم بیدار بشند هرچند میدونم کار درستی نمیکنم ولی بخاطر رسیدگی به دخترم یا استراحت دادن به خودم و تقویت قوای خودم باید همه رو باهم بخوابونم که کم نیارم. چون اگه یکیشونم بیدار باشه مجبورم تمام وقت بچه داری کنم😝 در مورد غذا دادن اینکه باهم همزمان غذاشون نمیدم چون یا میزنند زیر کاسه یا کنترل شون از دستم در میره. کمین میکنم دونه دونه شکارشون میکنم و میگیرم توی کریر مثل صندلی میشونم و یه وسیله میدم دستش و غذا میدم و تا سیر شد رهاش میکنم و میرم سراغ نفر بعدی😁 غذای میکس شده میدم یا خیلی پخته و آبکی و نرم که زود قورت بدند.☺️ وقتایی که حوصلشون سر میره و نق میزنند براشون بادکنک باد میکنم یا قابلمه و قاشق میدم دستشون طبل بزنند😂 یا هرکاری میکنم شاد بشند و بچه های شادی بار بیان و خوشحال باشند. تفریح هم غیر نیکا که باباش گاهی می بردش پارک یا دور دور میچرخوندش و براش تنقلات میخره سه قلوها اصلا تفریحی ندارند و کلا خونه هستند. بخاطر سردی هوا و آلودگی و بد مریض بودن شون و عدم تواناییم برای کنترل کردن سه تایی شون فعلا نمی برم. ان شالله بعد از تولد دوسالگی می برمشون بیرون رو نشونشون میدم😂 👈 داستان زندگی فرستنده این تجربه را اینجا بخوانید 👇 https://eitaa.com/dotakafinist/9098 https://eitaa.com/dotakafinist/9098 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
تولد ۵ قلوها در تبریز... مادری اهل ملکان امروز در دومین زایمان خود در مرکز آموزشی درمانی و تحقیقاتی الزهرا(س) تبریز ۵ فرزند پسر بدنیا آورد. سیمین تقوی متخصص زنان زایمان و بارداری‌های پرخطر و پزشک جراح این مادر گفت: امروز در تاریخ ۵ خرداد، با عنایت الهی، مادری ۳۰ ساله که ۵ قلو باردار بود به سلامتی فرزندان خود را بدنیا آورد. وی گفت: بی‌تردید در دنیا بارداری ۵ قلو خیلی نادر است و نادرتر از این هم حفظ بارداری تا هفته ٣۵ بارداری است که به لطف خدا مادر از هفته ها قبل در این مرکز تحت مراقبت قرار داشت و چند روز بود که در بخش مراقبت ویژه نوزادان برای پذیرش ۵ نوزاد آمادگی لازم فراهم شده بود. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من و بچه هامو دعا کنید... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
خانمی در قم حوالی خیابان کلهری، سه قلو سه ماهه داره و یه بچه دو ساله، اگر کسی می تونه به عنوان پرستار یا به صورت خیرخواهانه به ایشون کمک کنه، لطفا به ما اطلاع بدین. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانواده سه نفره همدانی، هفت نفره شد.😍 👈 مادر این خانواده در دومین زایمان، چهار قلو به دنیا آورد. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
دوقلوهای‌ من الان ۱۱ماهه هستن، تو دوران بارداری خودم وزنم بالا نمیرفت و دوقلوهام هم وزنشون پایین بود،خصوصا قل دختر‌... ۳۰ هفته بچه ها خیلی اومده بودن پایین و دکتر گفت قطعا زایمان زودرس خواهی داشت. از طرفی خون رسانی به قل دخترم کمتر بود. بیمارستان بستری شدم و آمپول ریه زدم تا اگر برای دخترم مشکلی پیش اومد، زایمان اورژانسی انجام بدن، خداروشکر مشکلی پیش نیومد. اومدم خونه تا میتونستم دیگه ایستاده کار انجام ندادم، در حد غذا پختن و اگر مجبور بودم آشپزی، دیگه کارخونه نکردم. اما نشسته کلی کار میکردم، مدام تو روز خیاطی می‌کردم و سرگرم بودم. هفته ۳۴ که برای چکاپ رفتم دکتر، داخل مطب من رو درد زایمان گرفت، دکتر گفت باید امروز بستری بشی و زایمان کنی. من رفتم بیمارستان دکتر گفت دردت برای انقباض رحم هست. خیلی روزهای سختی بود به دکتر گفتم تا وقتی توان داشته باشم و برای بچه ها مشکلی ایجاد نمیشه، تحمل میکنم چون وقتی برای آمپول ریه بستری بودم دیدم که مادرهایی که بچه هاشون میرن دستگاه چقدر سختی میکشن... اون روزها سخت بود برام، شبها از درد به سختی می تونستم ۲ساعت بخوابم، نمی تونستم چیزی بخورم. حمام نمی‌رفتم که دردم بیشتر نشه. ۱۰ روز تحمل کردم دیگه واقعا نمیتونستم. شب به دکتر گفتم دیگه نمیتونم. گفت فردا صبح بیا ببینمت... میدونستم که دکتر قطعا میگه وقته زایمان هست و آخرین روز بارداریمه. ۳۵هفته و ۲روز بودم. ۱۰روز درد کشیده بودم. با استرس فراوان رفتم برای زایمان، خودم رو برای دستگاه رفتن بچه ها آماده کرده بودم. بعد از سزارین، سریع بچه ها رو بردن ان آی سی یو، خیلی نگرانشون بودم. تو ریکاوری مدام از پرستارها حال بچه هام رو می‌پرسیدم. که یک دفعه یکیشون گفت این هم بچه هات😍 ازش خواهش کردم بچه ها رو بیاره دوباره ببینمشون.... وااای که چقدر خوشحال بودم. بچه هام با وزن(دخترم) ۱۹۸۰ و ۲۰۸۰(پسرم) به دنیا اومده بودن و صحیح و سالم بغلم بودن تو بارداری، ۱۸ هفته بهم گفته بودن به احتمال زیاد دخترم سندرم دان هست اما من گفتم هرچی باشه نگهش میدارم حتی آزمایش سل فری هم ندادم خلاصه که با خوشحالی زیاد در حدی که انگار رو ابرها بودم از بیمارستان مرخص شدیم و اومدم خونه. موقعی که میرفتم بیمارستان به همسرم گفتم توروخدا برای ترخیصم گل نخر الان میخوای حداقل ۲میلیون پول گل بدی... بیا هر چقدر میخوای بدی برا گل، بدیم به کسی که تا حالا نرفته کربلا و آرزوی رفتنش رو داره، به این نیت که بچه های ماهم سالم به دنیا بیان و دستگاه نرن... همسرم هم قبول کرد موقع ترخیص هم که اومد دنبالم، مادرشون همراهشون بودن، بهش گفته بودن مگه گل نمیخری گفته بود نه عروستون قسمم داده گل نخرم. مادرشون هم که متوجه داستان شدن گفته بود به شما قسم داده به من که چیزی نگفته... خلاصه زحمت گل رو مادرشوهم کشیدن خلاصه که نذرهای مختلف کرده بودیم. آخریش شله زردی بود که ۲۸صفر برای امام حسن علیه السلام درست کردیم. اما من مدام تو ذهنم میاد که کربلا فرستادن اون خانوم به جای گل کار خودش روکرد و بچه هام با اینکه وزنشون خیلی کم بود اما دستگاه نرفتن... "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075