هدایت شده از دوتا کافی نیست
#پیام_مخاطبین
✅ تجربه ۶۷۴...
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#بازخورد_اعضا
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۷۵
#فرزندآوری
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#بارداری_بعداز_35_سالگی
#غربالگری
در حرم امام رضا الان دعاگوی همه عزیزانی که فرزند صالح و عابد میخوان و هنوز نصیبشون نشده؛ هستم.
درست ۳ سال و نیم داشتم که پدرم رو از دست دادم و به رحمت خدا رفتن. پدر و مادرم زندگی بسیار عاشقانه ای داشتن و من ثمره ی یکسال بعد از ازدواجشون بودم. الان ۲۴ سال دارم و تک فرزند از پدرم به جا موندم.
حدودا ۵ سال بعد فوت پدرم، با اصرار های من، مادرم ازدواج مجدد داشتن و بعد از یکسال خواهرم رو به دنیا آوردن، بعد از ۲ سال دیگه هم خواهر دیگم به دنیا اومد.
یادمه مادرم خیلی خسته میشدن چون هم درس می خوندن و هم مجبور بودن کارهای پدر بزرگ و مادربزرگم رو پیگیری کنن و...، دیگه فکر بچه داشتن رو از ذهنشون خارج کرده بودن که یه دفعه باردار شدن.
متوجه که شدن خوشحال بودن و دوست داشتن فرزندشون پسر باشه بعد از ۳تا دختر. پسر هم بود اما متاسفانه سقط شد و بسیار اذیت شدن. مجدد بعد یکسال باردار شدن و به دلیل عدم تشکیل قلب پسر بعدی هم سقط شدن. من مواظب مادرم بودم واقعا سخت بود شرایطشون و اذیت شدن.
دیگه ناامید شده بودن و بعد دو تا سقط حسابی غمگین بودن اما هنوز هم بچه میخواستن و مجدد اقدام کردن و باردار شدن. اما این بار در سونوها بهشون گفتن مشکل سندرم داون وجود داره، اما قطعی نیست . دیگه سقط نکردن و دوران بارداری پر استرس سپری شد و به حول قوه الهی یه پسر خیلی باهوش و زیبا خدا بهشون داد که الان ۳ سالشه و عشق منه. بشدت شلوغ و شیطونه اما دوست داشتنی.
پاییز ۱۴۰۰ عقد کردم و تابستون ۱۴۰۱ عروسی گرفتیم. درگیر و دار خریدهای عروسی بودیم که متوجه شدبم مادرم مجدد باردار هستن. من و همسرم خیلی خوشحال شدیم اما مادر و پدرم خیلی شوکه و ناراحت و همش از حرف اطرافیان میترسیدن که مردم چی میگن که تو عروسی دخترش بارداره و...
البته دیابت هم دارن مادر من و کمی براشون خطرناک بود بارداری. حتی به فکر سقط کردن افتادن و منو همسرم نذاشتیم. سونوی ۱۲ هفتگی رو که رفتن، مجدد گفتن بچه مشکل داره و میخواستن واقعا سقط کنن اما خودشونم میترسیدن. دیگه با دلداری ما و توکل بخدا اینکارو نکردن...
در عروسی من مادرم ۷ ماهه بودن و با خوشی رفتیم دوتا لباس خیلی قشنگ براشون گرفتیم و اعتمادبهنفس میدادیم بهشون که اصلا حرف دیگران مهم نیست و...
عروسی بخیر و خوشی تموم شد و مادرم یک ماه بعد، زودتر زایمان کردن و زایمان سختی هم داشتن مثل قبلی.
برادرم به دنیا اومدن و اون هم بشدت زیبا رو و دوست داشتنی... الان ۸ ماهشه حدودا و فضای خونه مادرم رو خیلی دلنشین کرده، هر چند خواهر هام که الان ۱۳ و ۱۵ ساله هستن و بعد کرونا خیلی تغییر کردن و آنچنان که باید کمک نمیکنن به مادرم اما بازم خداروشکر کنار دستش هستن، چون من شهر دیگه ای ازدواج کردم.
خودم هم با همسرم دوست داشتیم زود باردار بشم و هر دومون بشدت عاشق بچه ایم مخصوصا من، این شد که برخلاف توصیه ی همه اطرافیان که زوده بچه نیارید ها، باردار نشی ها و... الان باردارم و ۳ ماه داره نینی خوشگلم ...
ویار خیلی بدی دارم اما خداروشکر که هستش اینا هم میگذره، خداروشکر همسرمم کنار دستمه و کمکم میکنه ...
همه شوکه شدن فهمیدن باردارم و هی میگن حالا شده، اشکال نداره اما دیگه بعدی رو چند سالی فاصله بدی، زود نیاری که از بین میری و... اما نمیدونن من اصلا مثل اونا فکر نمیکنم...
در نهایت اینکه خواهشا به این غربالگری ها اعتماد نکنید. چه بچه هایی که سالم هستند، اینجوری دارن نابود میشن و باید جواب پس بدیم. من خودمم غربالگیرم نرفتم و نخواهم رفت. هرچی خدا بخواد همون میشه. برای منم دعا کنید بارداری راحتی داشته باشم..
به امید اینکه خونه ی هر مسلمان و شیعه پر بشه از نوگلان سالم و صالح و سربازان امام زمان(عج)...
الهی امین
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۷۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#تحصیل
#ساده_زیستی
#قسمت_اول
متولد آخر ۷۹ هستم و میشه گفت یه دهه هشتادیم. سال های آخر دبیرستان بودم که آقا بارها بر امر ازدواج تاکید کردن و هربار من بر سر دوراهی تحصیل یا ازدواج می موندم.
خیلی درسخون بودم، عضو هر انجمن و المپیادی که برگزار می شد بودم و از صبح که می رفتم مدرسه تا شب خونه پیدام نمی شد.
۲ سال اول دبیرستان به این منوال گذشت و تابستونِ سال کنکور رسید. اون تابستون هم یا مسابقه بودم یا کلاس و تمرین که توی یکی از استادام که آقایی ظاهرا همه چیز تمام بود ازم خواستگاری کرد که در صحبت های اول مشخص شد به لحاظ عقیدتی به هم نمی خوریم اما بحث ازدواج برای من جدی شد.
همون سال از طرف حسینیه ای که می رفتم، اردو راهیان برگزار شد و دوستام خیلی اصرار داشتن که برم و مسئولیت داشته باشم، منم قبول کردم، به هویزه که رسیدیم با دخترا رفتیم سر قبر شهید علی حاتمی و از ته دل دعا کردم اونی که صلاحم هست پیش بیاد و سال بعد دو نفری بیایم.
وقتی برگشتیم به صورتی جدی شروع کردم به درس خوندن، درصدهام عالی بود با خودم می گفتم حالا که رهبری گفتن علوم انسانی باید اسلامی بشه، اینقدر باید تلاش کنم تا حرفی برای گفتن داشته باشم، سه نفری با هم درس می خوندیم، هر سه تخمین رتبه هامون زیر دویست بود، روز آزمون هم همه چیز عالی پیش رفت، وقتم کامل تنظیم بود و با خوشحالی اومدم بیرون.
عصر روز کنکور یکی از دوستای قدیمی تماس گرفت و اجازه خواست برای برادرش بیان خواستگاری، با شناختی که از خانواده شون داشتیم پدر و مادرم خیلی زود موافقت کردن و قرار و مدار گذاشته شد.
همه چیز خیلی خوب و سریع پیشرفت و من هر روز نگران و نگران تر روزی که اومدن برای قرار نامزدی به مامانم گفتم حالا که ماه محرم نزدیک هست یه جوری قرار بذارید که همه چیز بمونه بعد از ماه صفر و تا اون موقع کسی خبردار نشه اما نمی دونم چطوری پیش رفت که دهن من و مامانم بسته موند و قرار شد عید غدیر عقد محضری کنیم یعنی کل نامزدی ما شد بیست روز.
با خودم گفتم می ریم مشاوره و مشاور عقبش می ندازه درست نیست زیاد بحث کنم اما مشاور موافق ازدواج ما بود و گفتن نیاز به این همه صبر کردن نیست و این گونه بود که ما طی بیست روز هم خرید کردیم، هم آزمایشها و مشاوره و...
بلاخره نتیجه کنکور اومد. رتبه ام حدود هشتصد شده بود مثل ابربهار گریه می کردم و دلداری هیچ کس اثری نداشت، آرزوهام برباد رفته بود. انگاری باید با همه چیز خداحافظی می کردم با هرکس صحبت می کردم بهم می گفت برو تربیت معلم و آینده ساز بچه ها باش اما رویاهای من بزرگ تر از این حرفا بود.
یه روز تصمیم می گرفتم برم یه شهر کوچیک و رشته ای که دوست دارم بخونم دوباره به همسرم فکر می کردم، به بچه دار شدن که حالا شده بود تاکید اول حضرت آقا، یه روز می گفتم یه سال می مونم و در آخر تصمیم گرفتم نزدیک ترین رشته به اونی که می خواستم انتخاب کنم تا ارشد و دکتری بتونم همون رشته رو بخونم.
چند روز قبل عقدمون انتخاب رشته کردم مطمئن بودم اولویت دوم قبول میشم و پرونده کنکور بسته شد. بعد عقد روزهای خوبی داشتیم به دور دور و تفریح می گذشت.
درباره مهریه و مراسم هم بگم مهریه ام در وسع آقای داماد بود. قرار بر یک مراسم ساده بود و همین طور هم شد، چون مهمان از شهرهای دیگه داشتیم، شام دادیم اما سعی کردیم زیاده روی در هیچ چیز نباشه و تمام سعی مون رو کردیم تجملی وارد برنامه هامون نشه و برکت و لطف خدا، همه چیز عالی کرده بود.
همسرم خیلی دوست داشتن زودتر عروسی کنیم و زندگیمون شروع کنیم، منم حرفی نداشتم. قرار شد بعد از ماه صفر شروع به خرید جهیزیه کنیم و زندگی رو طبقه ی بالای خونه ی مادر همسرم شروع کنیم. تمام سعیم کردم که چیز اضافه نخرم که خدارو شکر موفق بودم و از وسایلی که آوردم همگی در یک ماه اول استفاده شد.
برای عروسی هم تصمیم گرفتیم همه چیز رو معمولی و ساده انجام بدیم حتی پیشنهاد دادم دیگه مجلس نگیریم و فقط آتلیه بریم که خانواده همسرم مخالفت کردن، بازم حرف و حدیث ها شروع شد که چرا این قدر زود مراسم می گیرید؟ دی ماه فصل امتحان ها هست و... که خداروشکر همسرم مصمم گفتن همون تاریخی که اعلام کردیم، زندگی مون رو شروع می کنیم.
بعد از مراسم ما، خیلی زود سر و کله کرونا پیدا شد و ما خداروشکر می کردیم که زودتر مراسم گرفتیم و در گیجی و بی برنامگی کرونا گرفتار نشدیم.
دو ماه از ازدواجمون می گذشت که همسرم درباره بچه صحبت کرد، خیلی قاطع گفتم زوده، من هجده سالگی عقد کرده بودم و تازه نوزده سالم شده بود و دیگه چیزی نگفتن. چند ماه گذشت و این بار من بچه می خواستم اما همسرم مخالف بودن.
لطف خدا شامل حالم شد و با یک دوره تربیت اسلامی آشنا شدم که آرزوشو داشتم، یک محقق بزرگ که واقعا یاد بگیرم نه حرف های تکراری و بی اثر...
ادامه 👇
کانال «دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۷۶
#فرزندآوری
#مادری
#قسمت_دوم
یک سال و دو ماه از ازدواجمون میگذشت که باردار شدم، همون ماه اول برکت خدا به زندگیمون اومد و همسرم رسمی شد.
بارداری سختی داشتم این قدر بد ویار بودم که چند کیلو کم کردم، فقط نون خشک میخوردم اما به لطف خدا دانشگاه ها آنلاین بود و نیاز نبود حضوری برم.
ماه پنجم کم کم دستم اومد چی بخورم حالم بهتره، خیلی کم می تونستم از بعضی غذاها بخورم میوه که اصلا، این قدر کم خورده بودم که اصلا مشخص نبود باردارم و چون کم سن بودم وقتی با مامانم می رفتیم، دکتر می موند الان کدوممون اومدیم.
عروسکم دختر بود و من هر روز بیشتر باهاش مانوس میشدم، براش خرید می کردم، روی شکمم می ذاشتم و باهاش حرف می زدم، دختری هم، محبت هام رو با لگد محکم جواب می داد، خیلی بچه پر جنب و جوشی بود و هست همه چیز عالی بود تا سونو ۲۸ هفته که مشخص شد خونرسانی به جنین کم هست و وزنگیری خوبی نداشته و باید خیلی جدی تحت نظر باشم.
هر هفته دوبار نوار قلب و یک بار سونو انجام می دادم، همه چیز سخت اما خوب پیش می رفت سعی می کردم بیشتر و مقوی تر بخورم تا همون مقدار کمی که به دخترکم می رسه مقوی باشه که تا حدی جواب داده بود و خطر رفع شده بود تا حدی. که این بار در ۳۵ هفته فشار خودم بالا رفت.
به خاطر رژیم غذایی فشار، از خوردن اغلب مواد غذایی منع شده بودم کلا مرغ و نون غذام بود، یه بار خورشتی یه بار ساندویجی یه بار جوجه، همونم کم چرب و کم نمک 😂
به لطف این بارداری سخت، اصلا وزن اضافه نکردم و همچنان تروفرز بودم در حدی که نه ماهگی کارگاه می گذاشتم و چندین ساعت تدریس داشتم، کلاس می رفتم و صبح تا عصر می نشستم حتی یک روز رفتم نمایشگاه و چند ساعت پیاده روی کردم دکترم گفت با توجه به شرایط بهتر هست که دخترم حداکثر تا آخر ۳۸ هفته به دنیا بیاد و من ورزش هایی انجام بدم که به زایمانم کمک کنه.
از اونجایی که تا آخرهای بارداری دختری بریچ بود، ورزش با توپ همیشه تو برنامه داشتم و جدی تر شده بود، یواش یواش دردهام شروع شده بودن که خبر فوت پدربزرگم رسید خیلی ناراحت شدم و صبح فرداش دخترم خیلی اومده بود پایین و در پوزیشن زایمانی بود، دردهام شدیدتر شده بودن و دکترم اجازه داد حالا که همه چیز خوب پیش رفته چند روز دیگه هم صبر کنم.
رفتم بیمارستان، از صبح همه چیز خوب پیش رفت تا حدود نماز مغرب، بعد از این که نماز خوندم، پیشرفتم متوقف شد نصف روز درد کشیدم و آخر نیمه شب سزارین شدم، خیلی حس شکست می کردم، خودم به همه توصیه طبیعی می کردم و خودم سزارین شده بودم درد زایمان یک طرف، درد سزارین یک طرف.
همسرم هم ماموریت بود و سه روز بعد از تولد دخترم تونست بیاد پیشمون اما دخترم از فضل خدا هیچ مشکلی نداشت، دکترم گفته بود ممکنه ضربانش بیوفته و حتی شرایط اضطراری و nicu لازم باشه اما دخترم این قدر هشیار بود که همون نیم ساعت اول تونست شیر بخوره و شاید باورش سخت باشه اما همون روز اول گردن میگرفت الحمدلله
درسته آدم باید عاقل و هشیار باشه اما نیاز نیست بترسه و همین که کارش بسپاره به خدا، خدا به بهترین شکل حلش می کنه و این جوری بود که من در ۲۰ سالگی مادر شدم.
الان دخترم ۱ سال و ۴ ماهش هست و شیر میخوره، چند سری وسوسه شدم بذارم بچه ای دیگه گیرمون بیاد فقط به خاطر حرف رهبر، اما چون بارداری سختی داشتم و هم شیر حق دخترم هست و هم آغوش و محبت مادر که اون طوری خیلی ازش دور میشه با همسرم تصمیم گرفتیم به یک زوج نیازمند کمک کنیم تا اونها بچه دار بشن این طوری کمکی به رشد جمعیت کردیم و مدتی بگذره هم دخترم بزرگ تر بشه، هم از سزارین خودم بگذره و بتونم وی بک داشته باشم.
امسال کنکور ارشد دادم و امید دارم بتونم ادامه بدم و به آرزوهام برسم حتی اگر امسال نشد سالهای بعد وقت هست هیچ وقت احساس نکردم مادری، منو عقب انداخته هنوزم فعال هستم.
چند روز پیش یه نفر ازم پرسید الان کجاها فعالیت داری گفتم هرجایی که اجازه بدن من و دخترم با هم بریم، من اونجا هستم و حق دخترم می دونم که تا جای ممکن کنار مادرش باشه، البته همسرم و مادرم هم خیلی همراه هستن مادرم و حتی مادربزرگم در نگهداری دخترم کمکم هستن و همسرم به لحاظ درک شرایط اجتماعی من کاملا همراه...
هر زندگی پستی بلندی های خودش داره مثلا همین امروز که داشتم اینو می نوشتم یه خورده قهر بودیم و یه زنبور قرمز نمی دونم از کجا پیداش شد و من مجبور شدم برای کشتنش نصف شب برم سراغ همسرم و آشتی کنیم😂 اما در مجموع زندگی خوبه و این ما هستیم که باید به خوبی ها تکیه کنیم.
روزی به استادم که هرچی از خوبی های ایشون بگم کم هست گفتیم دوست داریم دیدار رهبری بریم گفتن فعلا احساس می کنن دستشون خالی هست و حس کردم ماها چقدرررر عقب هستیم وقتی ایشون این طوری گفتن امیدوارم روزی برسه که چیزی برای ارایه داشته باشم و افتخار دیدار نصیبم بشه
کانال «دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۷۷
#ازدواج_آسان
#سختیهای_زندگی
#آداب_همسرداری
#قسمت_اول
متولد ۶۸ هستم، سال ۹۲ وقتیکه لیسانس گرفته بودم و دو سالی بود که سرکار میرفتم تو یک مجتمع آموزشی با همسرم همکلاس شدم، آخرین روز کلاس اومد جلو و بهم گفت من از شما خوشم اومده شماره مادرتون رو میدید که مادرم باهاشون تماس بگیره برای امر خیر، منم که دیدم ظاهرشون موجه هست و قصدشون خیره شماره رو دادم.
در واقع نصف راه رو رفتیم چون ظاهر همو پسندیده بودیم، اشتراکات تحصیلی داشتیم، ایشونم خیلی از محجبه بودن من خوششون اومده بود و خلاصه مادرشونم با مادرم صحبت کردن و جلسه خواستگاری شد.
خانواده من کاملا معمولی بودن چه تو سطح درآمدی، چه تو اعتقادات هیچوقت هم به من و خواهرم سختگیری نداشتن حتی یه بارم بهمون نگفتن نماز بخونید یا حجاب داشته باشید ما خودمون اینا رو عملا ازشون یاد گرفته بودیم و انجام میدادیم البته اینم بگم متاسفانه مادرم تو بعضی مسائل سختگیر بودن مثلا میگفتن حتما باید لیسانس بگیرید، سرکارم برین بعد ازدواج کنید تا موقعیت های ازدواج براتون بهتر باشه یا مثلا میگفتن به شغل آزاد شوهرتون نمیدم یا اینکه پسر حتما باید خونه داشته باشه بخاطر همین مسائل من و خواهرم هر دو تو سن بالای ۲۵ ازدواج کردیم ما کلا دو تا خواهریم خودم تو ۲۶ سالگی ازدواج کردم و خواهرمم ۲۸سالگی.
انگار خدا دعای مادرم رو اجابت کرده بود و من و خواهرم هر دو همسرهامون هم تحصیلات دانشگاهی داشتن و هم کارمند ولی خب بالاخره سر همین مسائل ازدواج ما خیلی به تاخیر افتاد، جلسه خواستگاری الحمدلله خانواده من اصلا سختگیری نکردن با مهریه کم راضی شدن اما یه مسئله ای بود اونم اینکه من و همسرم اصلا دوست نداشتیم عروسی بگیریم، پدرهامون خیلی راضی بودن اما جفت مادرهامون ناراضی که بالاخره با صحبتهای همسرم هر دو راضی شدن و ما بجای عروسی رفتیم زیارت آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام.
من و همسرم تو یک هفته سفر انگار که تو خود عرش الهی بودیم، خیلی سفر معنوی خوبی بود برامون و خیلی خیلی هم کاروانی هامون هوامون رو داشتن، کلی برامون دعا میکردن و انقدر این سفر برام خاطره انگیزه که هر وقت بهش فکر میکنم دلم میخواد برگردم به اون روزها و دوباره بجای عروسی برم کربلا، بعداز اینکه برگشتیم یه ولیمه به کل فامیل دادیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون.
من همیشه به همسرم میگفتم احساس میکنم این سفر کربلا برام برکتهای زیادی آورده چون فکر میکردم همیشه یه دستی تو زندگیم کمکم میکنه تو کارای خونه و آشپزی، چون سرکار میرفتم و محل کارم دور بود حدود ۱۰ ساعت از خونه دور بودم ولی همیشه همه کارام خیلی خوب پیش میرفت، انگار یه کمکی از غیب داشتم
من از همون روزهای ابتدای زندگی مشترکمون متوجه عصبی بودن همسرم شدم متاسفانه باوجود اخلاقهای خیلی خوبشون ولی خب از اونجایی که هر انسانی یه عیبهایی داره ایشونم تا یه چالشی تو زندگیمون پیش میومد خیلی زود جوش میاوردن و خیلی سرم داد میزدن و حتی متاسفانه گاهی حرفهای بد و...
اوایل زندگیمون وقتی اینجور اتفاقها میفتاد، متاسفانه منم جواب میدادم و کار بالا میگرفت اما من و همسرم از همون روز اول زندگی دو تا چیز رو باهم شرط کردیم، اول اینکه هر جر و بحثی بینمون پیش اومد اصلا به خانوادهامون نگیم و دوم اینکه اسم طلاق رو هیچوقت به زبون نیاریم.
بخاطر همین هر وقت دعوامون میشد تو چهار دیواری خونه خودمون بود، مخصوصا چون مادر همسرم خیلی حساس بودن و مادر خودم بیماری قلبی داشتن اصلا با کسی مطرح نمیکردم حتی مادرهمسرم چندبار ازم پرسید که باهات بداخلاقی نمیکنه من بخاطر اینکه ناراحت نشه میگفتم نه خوبه، و از اونجایی که من اصلا نمیتونستم با کسی قهر باشم حتی جایی که همسرم واقعا مقصر بود، بازم برای حفظ آرامش زندگی مون میرفتم عذرخواهی میکردم و بعداز اینکه آروم میشد، بهش میگفتم خودمونیما تو اونجا مقصر بودی ولی من عذر خواهی کردم😜، اینجا بود که خودش معذرت میخواست، همیشه بهم میگه من لجبازم ولی خوبه تو اصلا لجباز نیستی وگرنه نمیتونستیم زندگی کنیم.
سعی میکردم زندگیم رو حفظ کنم چون میدیم همسرم انسان خوبیه مشکل اخلاقی نداره تنها مشکلش این بود که نمیتونست عصبی نشه و وقتی من جواب میدادم، اوضاع بد میشد.
بعداز یکی دو سال من دیگه دستم اومده بود که موقع دعوا باید سکوت کنم و یا با آرامش برخورد کنم که کار بالا نگیره...
من چون سرکار میرفتم و خونه مون هم ۵۰ متری بود متاسفانه تصمیم داشتیم چهار پنج سالی بچه دار نشیم تا خونه رو بزرگتر کنیم یه جورایی از این بهونه آوردن های الکی و پوچ...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۷۷
#ازدواج_آسان
#سختیهای_زندگی
#آداب_همسرداری
#فرزندآوری
#قسمت_دوم
دو سال بود که از عروسی مون میگذشت که یه روز که از سرکار برگشتم خونه احساس کردم یه لکه جلو چشممه و اتفاقا شبش میخواستیم با خانواده همسرم بریم سفر بخاطر همین اهمیت ندادم چون مادر همسرم خیلی حساس هستن، ترسیدم بهشون بگم و ناراحت بشن و سفرشون بهم بخوره بخاطر همین تا پایان سفر چیزی نگفتم و هر روز چشمم بدتر میشد طوریکه لکه سیاه جلو چشمم گرفته بود. همسرم هم خیلی ترسیده بود ولی بخاطر اینکه من گفته بودم هیچی نگو تا برسیم تهران سکوت کرده بود.
تا اینکه اومدیم تهران و دکتر گفت این التهاب عصب چشم هست و ام آر آی مغز گرفتن و دیدند که مبتلا به ام اس شدم و اولین چیزی که ازم پرسیدن اینکه تو محیط پر استرس هستی؟ و من گفتم تو محیط کارم استرس دارم ولی خب خودم میدونستم بخاطر بعضی ناراحتی ها و جر و بحث ها هم هست ولی خب دیگه به خانواده ها نگفتم، خانواده همسرم که اصلا در جریان بیماریم هم نبودن.
گریه امانم نمیداد و شوکه شده بودم، خلاصه چند دوز کورتون رو بهم زدن تا چشمم رو نجات بدن که البته چشمم بهتر شد ولی هرگز بیناییم مثل روز اول نشد با این وجود خیلی راضی بودم، میگفتم همینم خوبه بهتر از نابیناییه و تمام مدت آیه ۱۷ سوره انعام رو برای خودم در طول روز صدها بار میخوندم که خدا خودش این ضرر رو ازم برمیداره و مدام ذکر یا شافی میگفتم و کارم شده بود التماس به درگاه خدا که چشمم رو ازم نگیره.
مادرم هم خیلی برام نذر کرد حتی چادری که براش از کربلا گرفته بودم گذاشت تو یه مسجدی که همیشه روضه و مراسم هست کلی برام دعا میکرد، چندباری هم بهم میگفت بخاطر بچه دار نشدنته زن که بچه دار میشه، کمتر مریض میشه کلا اعتقاد مادرم این بود بنده خدا خیلی بهم میگفت زودتر بچه بیار متاسفانه من گوشم بدهکار نبود.
حال و روزم خوب بود ولی باید تحت نظر متخصص مغز و اعصاب میبودم تا اینکه ام آر آی آخر رو دقیقا یکسال بعد از اولین ام آر آی که دادم دکتر آب پاکی رو ریخت رو دستم و گفت تعداد پلاکها خیلی زیاد شده و باید یک روز درمیون آمپول زیرجلدی بزنی مگر اینکه بخوای الان بچه دار بشی چون هر زمان بخوای باردار بشی باید چندماه قبل اینها قطع بشن.
منم که متاسفانه نمیدونم چرا مخالف بچه بودم، گفتم قصد ندارم بچه دار بشم دکتر نسخه رو پیچید و گفت برو قسمت بیمه و کارای بیمت رو درست کن و کارت ام اس بگیر و...
اومدم بیرون که برم اینکارا بکنم، خیلی گریه میکردم، خیلی ناراحت بودم، دوست نداشتم باور کنم که مریض شدم. همینکه اومدم از اتاق بیرون، یهو تصمیمم عوض شد گفتم خب چرا باردار نشم بالاخره سه سال از ازدواجمون میگذره. خلاصه اومدم به همسرم گفتم خوشبختانه چندماهی بود خونه مون رو عوض کرده بودیم ۲خوابه داشتیم، دیگه هیچ بهونه ای هم نبود و همسرم هم قبول کرد.
حدود سه ماه طول کشید تا باردار شدم ولی متاسفانه قلب جنین تشکیل نشد و سقط شد، دکتر به من گفت باید ۶ماه به رحم استراحت بدی بعد مجددا اقدام کنی منم که اصرار داشتم زودتر باردار بشم رفتم تو اینترنت و کلی جستجو کردم دیدم اکثرا نظرشون همینه ولی یه دکتری که خیلی معروف هم هست تو صفحه شون یه ویدیو گذاشته که اصلا اینطور نیست، اتفاقا بعد از سقط بدن آمادگی بیشتری برای بارداری داره و...
همون ماه روز دختر رفته بودیم حرم حضرت معصومه همونجا گفتم یا حضرت معصومه دعا کنید بچه دار بشم چه بهتر که دختر باشه و حضرت معصومه رو واسطه قرار دادم همون ماه باردار شدم و خدا یه دختر گل بهم داد💜
بعد از دنیا اومدن دخترم، خداروشکر، به لطف خدا و ائمه اصلا حمله ی ام اس نداشتم. خیلی تو بارداریم و بعد تو دوران شیردهی از ته قلبم از خدا خواستم که کمکم کنه بواسطه این گلی که بهم داده مریضیم از بین بره. الحمدلله من که تو فاصله یکسال سه بار حمله داشتم تو این دو سال و خورده ای که دخترم به دنیا اومده، حمله ای در کار نبوده.
از همتون میخوام اگه منو لایق میدونید برام دعا کنید یکی برای سلامتی خودم، یکی هم برای اخلاق همسرم، متاسفانه الانم با وجود اینکه خیلی خیلی همسرم توکل به خدا دارند و خودش خیلی از خدا میخواد که تو این عصبی شدنها کمکش کنه و مدام با امام زمان و امام حسین عهد میبنده ولی خب بازم متاسفانه عصبی میشه...
برامون دعا کنید تا خداوند کمکم کنه ان شاالله تصمیم به بارداری دوم دارم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حجت_الاسلام_انصاریان
⚠️ بچه کش نباشید. چه بسا این بچه ای را که تکه تکه کردید، فردا یک مرجع تقلید، مخترع یا نویسنده بی نظیر می شد.
#جنایت_سقط_جنین
#حق_حیات
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#پیام_مخاطبین
✅ نگاه ما به زندگی....
وقتی که بچه دار میشی، خیلی ها میگن چرا خودتو تو دردسر انداختی؛ اصلا بر فرض که خدا روزیشو بده، یکی هست که همیشه باید مواظبش باشی؛ نگرانش باشی؛ دیگه لذت و رفاه نداری، مال خودت نیستی، اندامت به هم میخوره وووو.....
فارغ از اینکه واقعا لذت هایی هست که فقط بچه دارها حسش می کنند مثل صدای خنده از ته دل بچه ها و حرفهای بانمکشون و بعدا بزرگتر که میشن کمک کار شدنشون برای خودت و... کلی لذت داره ...
ایراد اصلی این نگاه اینه "هدف و مقصد رو فقط توی این دنیا میبینه " با این نگاه واقعا بچه آوردن به مصلحت نیست؛ آدم توی خودش مونده؛ یکی دیگرم بیاره دست و پای خودشو ببنده😒
اما نگاهی که دین ما به ما میده اینه که هدف اینجا نیست و هدف عبور از این دنیاست و مقصد جای دیگری ست، با این نگاه اینجا دنبال رفاه و لذت حداکثری نیستی و لحظه لحظه ات توشه برداری است و تمام سعی تو در لقا خداوند است که رستگاری بزرگ هست.
با این نگاه سختی بارداری؛ بیداری های شبانه و تر خشک کردن ها، عمر هدر دادن نیست و تو را به مقصد و معشوقت نزدیک تر می کند.
حتی اگر کسی بگوید به دنبال لذت واقعی و رفاه و زندگی جاودانه ام و لقا رو نمیخوام فقط از این راه می رسد چرا که مگر آدمی، بدون فرزند نیز در این دنیا مصون از سختی و بیماری و حادثه و....است؟؟؟؟
لذت واقعی جای دیگری است.
اینجا جای ماندن نیست.
به مقصد بیاندیش.
#سبک_زندگی_اسلامی
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۷۸
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
من متولد ۶۶ هستم، داخل یه خانواده پرجمعیت بزرگ شدم و دختر اول خانواده بودم. بخاطر مریضی مادرم از همون کودکی مجبور بودم کارهای خونه رو انجام بدم.
مادرم وسواس شدید داشت اصلا فکر غذا درست کردن برای خواهر و برادرها نبود، همه کارش از صبح تا شب فقط شستن بود. بعد هم بخاطر شستن زیاد فرش و پتو و خستگی همش دعوا و جروبحث بود.
تو خونه ما آرامش نبود ولی با این وجود خدا بهم لطف کرده بود و هوش و استعداد خوبی داده بود، با اینکه فرصت درس خواندن نداشتم ولی همیشه شاگرد اول کلاس بودم. همون داخل کلاس مطلب درسی رو خوب یاد میگرفتم.
گذشت تا اینکه به کنکور رسیدم. تا اون موقع مشکلاتی زیادی رو از سرگذراندیم ولی خدا شکر خواهرم هم بزرگتر شده بود و در کارهای خونه کمک حالم بود. من ظهر که از مدرسه میومدم باید غذا درست میکردم، بعد غذا هم ظرفها میشستم و خونه رو جارو میکردم و پنچ تا خواهر برادر کوچک تر هم داشتم که باید از اونا هم نگهداری میکردم، خلاصه چیزی از خوشی بچگی نفهمیدم.
کنکور رشته فیزیک قبول شدم در شهری دور از شهر خودمون، بعد از گرفتن لیسانس، چون خواهر و برادرها بزرگتر شده بودن خداراشکر اوضاع مادرم کمی بهتر شده بود کمتر میشست ولی به شدت عصبی بود با هر حرف یا کوچکترین مشکل زندگی ما به صحنه جنگ تبدیل میشد.
تازه دانشگاه رو تموم کرده بودم که فهمیدم یکی از پسرهای اقوام منو میخواد خلاصه اومدن خواستگاری و هرچند مادرم راضی نبود ولی با رضایت پدرم و داداش بزرگم ما عقد کردیم.
مادرم اصلا از همسر من خوشش نمی آمد. سر کوچکترین مسئله با همسرم جروبحث داشتن، بعد یک سوال ونیم که عقد بودیم اونقدر مادرم و همسرم سر مسائل الکی جروبحث کرده بودند و همه چی به مشکل تبدیل کرده بودند که ما مجبور شدیم از هم طلاق بگیرم.
حال روحی خوبی نداشتم ولی خدا بهم لطف کرد و تو اون شرایط رفتم سرکار. با سرکار رفتنم سرم گرم کار شدم و حال روحیم بهتر شد.
بعد دوسال که سرکار بودم، پسرعمه همکارم اومدن محل کارم و به همکارم گفته بودند که قصد خواستگاری از منو دارند، همکارم به من گفت ولی من اصلا نمیدونستم دوباره ازدواج کنم یا نه، بیشتر دلهره من هم مادرم بود که فقط فکر منفی میکرد و روی هرکس عیبی میگذاشت.
خلاصه با پدرم مشورت کردم با همه مشکلات خداراشکر پدرم آدم خیلی صبوری بودند و همیشه در همه شرایط پشتم بودند.
پدرم گفت که برم با طرف صحبت کنم. خلاصه جلسه اول آشنایی، من از شرایط گذشته و اینکه طلاق گرفتم بهشون گفتم و ایشون گفتن که این مسائل زیاد مهم نیست، خلاصه بعد از چند جلسه که پدرم با همسرم صحبت کردند و چند جلسه هم خودم، متوجه شدم برخلاف مورد قبلی، ایشون کاملا آدم آرام و با اخلاقی هستن و این شد که رضایت دادیم و اومدن خواستگاری...
یکماه بعد آشنایی، مصادف با میلاد امام رضا سال ۹۳ عقد کردیم. خدا بهم لطف کرده بود و این دفعه واقعا مردی مهربان و آرام نصیبم شده بود. مریضی مادرم رو هیچ وقت به روم نیاوردند و بخاطر اخلاق مادرم با من مشکل نداشت برعکس نامزد قبل که همه دعواش با من بخاطر حرفها و رفتارهای مادرم بود. ایشون خیلی آرام و آقا بودند ولی متاسفانه دو ماه بعد از عقد کردن همسرم از کار بیکار شدند از اونجایی که هیچ پس اندازی هم نداشتن ازم خواستن که کسی از موضوع بیکار شدنشون خبر دار نشن، ما هم به کسی نگفتیم.
دوران عقد ما برامون خیلی لذت بخش بود هرچند کم پیش هم بودیم ولی همون بودن هم آرامش بخش بود چهار ماه از عقد ما گذشته بود که پدرم گفت بخاطر شرایط مادرم و اینکه مادرم هر موقع زمان عقد ما باهم بیرون میرفتیم همش سروصدا راه می انداخت، پدرم گفت عروسی کنید برید سر زندگی تون اما از اونجایی که همسرم بیکار بودند و هیچ پس اندازی نداشتن شرایط عروسی هم جور نبود.
به همسرم گفتم تا به پدرم بگم شما بیکار شدین تا کار پیدا کنید بعد عروسی بگیریم ولی همسرم مخالفت کردند، گفتن عروسی میگیریم خدا بزرگه خلاصه با قرضی که همسرم کردند پیش یه خونه دادیم و آپارتمان اجاره کردیم و با کمک پدرم و پدر شوهرم که خرج ولیمه عروسی دادند یه عروسی ساده گرفتیم و میلاد امام حسن عسکری (ع)، سال ۹۳ رفتیم سر خونه و زندگی خودمون...
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۷۸
#سختیهای_زندگی
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
با اینکه همسرم بیکار بودند ولی خدا بهمون لطف کرد یه صاحبخانه خیلی خوب داشتیم که هیچ وقت بخاطر کرایه خونه یا هیچ مسئله ای هیچ مشکل نداشتیم. چند ماه اول زندگی با سرکار رفتن خودم خرج زندگیمون میگذشت ولی از اونجایی که همسرم به شدت عاشق بچه بودند دوست نداشت جلوگیری کنیم و اصرار داشت زودتر بچه دار بشیم ولی من میگفتم بذار اول کار پیدا کنید بعد ولی خب سه ماه بعد عروسیمون منم موافقت کردم بچه دار بشیم.
سه ماه بعد عروسی، باردار شدم تا ماه سوم بارداری سرکار میرفتم ولی از ماه سوم شرایط خوبی نداشتم، منم دیگه نتونستم برم سرکار دیگه منم بیکار شدم. با اینکه هر دوتامون بیکار بودیم ولی خداراشکر جروبحثی نداشتیم و اینکه میگن روزی رسان خداست واقعا خدا روزی مون رو می رسوند.
خداراشکر زندگی ما میگذشت و باهم خوش بودیم، شوهرم هم تو این مدت چندجا برای کار رفتن ولی متاسفانه جور نشد. خلاصه پدرم به شوهرم پیشنهاد داد برن داخل همون رشته دانشگاهی خودش یه دوره فنی حرفه ای هم ببینن تا حرفه ای بشن و راحتر کار کنند و شوهرم هم پذیرفت.
سه ماه دوره فنی حرفه ای رفتن، تو این شرایط هم سختی های خودش رو داشتیم چندبار من دکتر رفتم اورژانسی سونو داشتم ولی پولش نداشتیم از داخل همون مطب دکتر خلاصه زنگ میزدیم و از پدری و برادری یا کسی قرض میگرفتیم.
بعد از سه ماه دوره آموزشی همسرم تمام شد، من داخل ماه هفتم بارداری بودم که شوهرم در یه شرکت کار پیدا کردند ولی شرایطش سخت بود یعنی ۱۴روز سرکار بودند و هفت روز خونه و سرویس رفت و برگشت هم نداشت.
منم بخاطر اینکه تنها بودم و ماه هفتم بارداری این دوهفته مجبور بودم خونه پدرم باشم ولی بخاطر شرایط مادرم اونجا هم بهم سخت میگذشت چون استراحت نداشتم و باید همش غذا درست میکردم و ظرف میشستم و جارو خلاصه خیلی بهم سخت میگذشت.
خواهرام هم دیگه ازدواج کرده بودند و خواهر کوچیکه هم اون زمان پشت کنکوری بود و دلم نمی آمد کمکی ازش بخوام.
ماه هشتم بارداری بودم که یه شرکت استخدامی نیرو رشته همسرم زدن و رفتن مصاحبه و خداراشکر اونجا پذیرفته شدند شرایط کاری اونجا خیلی خوب بود و شبها میومدن خونه...
یک ماه قبل از به دنیا آمدن پسرم خداراشکر کار همسرم هم درست شد و در سن ۲۸ سالگی خداراشکر پسرم صحیح و سالم به دنیا آمد ولی با سزارین از اونجایی که مادرم نتونست کمک حالم باشه ولی خداراشکر مادرشوهرم ان شاالله که خیر دنیا و آخرت ببینند، خیلی کمکم کرد و تا ۲۰ روز کمک حالم بود، بعدش هم خودم کم کم راه افتادم و کارهام رو کردم.
بعد از پسرم دیگه تصمیم بچه دار شدن نداشتم، گفتم تا صاحبِ خونه و ماشین بشیم ولی پسرم دوسال ونیم که شد ناخواسته باردار شدم با اینکه ناخواسته بود ولی خوشحال بودم اما متاسفانه بعد سه ماه دکتر گفت قلب بچه تشکیل نشده و باید سقط بشه و سقط خیلی سختی داشتم و چندروزی بستری شدم و به دلیل پایین اومدن پلاکت خونم، دکتر گفت فعلا نباید بچه دار بشیم.
پسرم که چهار ساله شد فهمیدم همه چی اونقدر گرونه که به این راحتی نمیشه صاحب خونه و ماشین شد پس بهتره بچه دوم به دنیا بیارم و قصد بارداری کردم. و خداراشکر خدا یه دختر نازنین بهم داد، الان دخترم نزدیک سه سالشه هنوز هم نتونستیم صاحب خونه بشیم و ماشین هم نشد بخریم ولی یه صاحبخانه خیلی مهربان و عالی داریم خداراشکر الان بچه سوم باردارم سونو گفته اینم دختره😍
البته بگم به یمن قدم پسرم اون موقع تونستیم یه زمین بخریم الان هم خونه مون نیم کاره هست ان شاالله به زودی صاحب خونه بشیم.
خیلی منتظرم که بچه سوم هم زودتر به دنیا بیاد ولی الان خیلی پشیمونم میگم کاش بچه ها رو با فاصله کمتر به دنیا می آوردم کاش الان بجای بچه سوم بچه پنجم رو باردار بودم ولی بازم خداراشکر.
شوهرم همیشه همراه و مهربون هستن و بچه هام هم خداراشکر سالم هستن و زندگی با آرامش دارم 😍😍😍
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#آیت_الله_بهجت
✅ تصميم جدی...
نصیحتی بالاتر از این نیست که انسان تصمیم جدی بگیرد که اگر خداوند به او یکصد سال هم عمر دهد، عالما و عامدا حتی یک لحظه #معصیت نکند. اگر چنین حالی واقعا برای او پیدا شد، خداوند او را کمک میکند و توفیق میدهد.
📚 در مسیر بندگی
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۷۹
#رویای_مادری
#ناباروری
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#معرفی_پزشک
بنده متولد ۶۶ هستم، تک دختر بعد چندتا پسر، پدرم منو خیلی دوست داشت ته تغاری بودم و لوس خانواده.
سال ۸۷ ازدواج کردم، همسرم از همون اوایل ازدواج علاقه به فرزند داشت ولی بنده خود خواه بودم، حقیقتش حوصله بچه نداشتم این که یکی دیگه بیاد مانع تفریحم بشه، از این که بخوام شب بیدار باشم صدای گریه هاش و ... دوست نداشتم
بعد یه مدت با تشویق همسرم درسمو ادامه دادم، فوق دیپلم که گرفتم اقدام به بارداری کردیم اما متاسفانه نشد که نشد.
همسرم خیییلی پیگیر دکتر و دوا درمون بودن و کسی از خانواده حتی مادرم از این موضوع اطلاع نداشتن، چون میدونستم گفتن به اطرافیان فایده ای نداره بلکه ممکنه که باعث استرس بشه ک چی شد باردار شدی نشدی جواب آزمایشت چی شد دکتر چی گفت و ...به همین دلیل به خانواده نگفتیم.
بنظرم دختر پسرا وقتی ازدواج میکنن، باید راز خونه شون به کسی نگن. خب بچه دار نشدن و مشکل داشتن هم یه اتفاق کاملا خصوصی زن و شهرهاست. البته دوستای خوبی داشتم که راهنماییم میکردن.
به اصرار همسرم پیش دکتر یکی از دوستانم رفتم که این دوستم بعد ۱۱ سال بچه دار شدن البته متاسفانه این دکتر هم همان داروهای دکترای قبلی را دادن انگار علمشان همان قدر بود اونجا بود که همسرم به دکتر گفت ایشون این داروها رو نمیخوره و وای که چقدر خجالت کشیدم.
البته همسرم درست میگفتن چون چند ماه اون داروها رو خورده بودم جواب نگرفتم دیگه درست نمیخورد.
به دکترم گفتم من بخاطر طب سنتی که دوستم انجام داده و باردار شده، پبش شما آمدم، ایشون هم بنده را به بخش طب سنتی بیمارستان امام خمینی معرفی کردن
اونجا هم رفتم بعد مصرف داروهای بد مزه دوباره همون داروهای دو دکتر قبلی تجویز کردن که ناامید شدم بعد یه مدتی اونجا هم نرفتم. البته تا اینجا دکترا بهم میگفتن پلی کیست داری.
بعد به مرکز ناباروری مراجعه کردم اونجا متوجه شدم تیروئیدم خوب کار نمیکند دارو مصرف کردم و دو بار iui شدم که جواب نداد.
چند وقتی بود که یک پزشک حاذق پیدا کرده بودم که چون مرد بود همسرم راضی نمیشد که پیش این دکتر بروم. دیگه از اون مرکز هم ناامید شدیم.
بعد از ناامیدی، همسرم راضی شد که پیش آقای دکتر برویم. وقتی رفتیم پیش آقای دکتر، همسرم به ایشون گفت که من دیشب خواب شما رو دیدم شما گفتید که مشکل شما به راحتی حل میشود.
دکتر تا حدود ۶ ماه برای بارداری ام هیچ دارویی تجویز نکرد فقط گفت باید لاغر شوی تا درمان را شروع کنم.
اون موقع قدم وزنم حدود ۷۵ بود. با اینکه نسبت به قدم، خیلی هم چاق نبودم، ولی مجبور شدم حدود ۱۲ کیلو کم کنم. خیلی زار و نزار شده بود اطرافیان فکر میکردن مریض شدم.
تیروئیدم با دارو کنترل شد، اما باز هم باردار نشدم.
خانوم برادرم پشنهاد دادن که پیش یه دکتر حاذق هندی برویم، پیش این دکترم رفتم که اتفاقاتی افتاد که متوجه شدم باید پیش دکتر خودم ادامه بدهم.
در ادامه با آزمایش ژنتیک که دادم دکترم بهم گفتم که ژنتیکت جوریه که به طوری طبیعی بچه دار نمیشی البته اینقدر ماهر و حاذق بودن که قبل آزمایش این مطلب رو گفتن و آزمایش هم تایید کرد.
دکتر گفتن که باید ivf بشی که در زمستان ۹۴ با اولین ivf جواب داد و دوقلو باردار شدم. و در پاییز سال ۹۵ دوقلوهام دنیا آمدن.
بچه ها هم رفلاکس داشتن، هم آلرژی، اینقدر این بچه ها رو دکتر بردیم تا اینکه آخر دکتر الله وردی در بیمارستان طبی کودکان که فوق تخصص گوارش هستند، داروهای ایشون جواب داد و شیر خشک های مخصوص تجویز کردن که از بیمارستان سهمیه میگرفتیم. خدا خیرشون بده
مدتی که گذشت، فکر کردم چقدر دوقلوها بزرگ شدن، دلم بچه خواست. دوقلوها که ۱۱ ماهه شدن به طور طبیعی باردار شدم. و پسر گل و شیرینم در سال ۹۷ وقتی دوقلوها ۲۰ ماهه بودن دنیا آمد.
واقعا شرایط سختی بود، روزها اکثرا مادرم دوسه ساعت البته از وقتی دوقلوها دنیا آمدن به کمکم می آمدن.
ولی سخت بود یه وقتایی سه تا شان نیاز به شستشو و تعویض پوشک داشتن و من خیلی خسته میشدم ولی خدارو شکر گذشت بنده راضی هستم الان باهم همبازی هستن و همدیگر را خیلی دوست دارن.
مدتی است که فرزند چهارم رو میخوام ولی هنوز که نشده، انشالله با دعای شما خوبان خداوند فرزند چهارم و پشت سرش سریع پنجمی را هم به ما عنایت کند چون فاصله سنی کم بچه ها، درسته سخته اما خوبه. البته چهارمی را همسرم راضی نبودن و با صحبت راضی شدن
وقتی دکتر حاذقی پیدا کردید پیش همان بروید و از طولانی شدن دوره درمان ناراحت نباشد همان را ادامه بدهید این دکتر آن دکتر نکنید چون دکتر بعدی از اول درمان را ممکنه که شروع کند.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#آیت_الله_ناصری
✅ اسم خوب...
اگر اسم خوب بر فرزند گذاشتی و مرتّب صدایش زدی، این اسم روی بچّه اثر خوب می گذارد. اگر اسم نامناسب گذاشتی که مورد رضایت حق و ولایت نیست، اثر سوء می گذارد.
همانطور که چند بار بگویید یا "حمید" یک اثری دارد، اگر مرتب به فرزندتان بگویید "یا علی"، "یا حسن"، "یا حسین"، "یا جعفر" آن هم اثر دارد، در نتیجه انسان در اسم گذاری مواظب باشد و اگر سعادت فرزندش و سعادت نسلش را میخواهد، اسم های اهل بیت علیه السلام و اولیای الهی، اسمهای انبیا، مقرّبان و اسم های با مضامین عالی را انتخاب بکند.
#نامگذاری_فرزند
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#پیام_مخاطبین
✅ اطاعت امر خدا...
پدربزرگم، خدا بیامرز، به خاطر درمان بیماری خواهرشون میان تهران و برای گذران زندگی کارگری میکنن. اون سال که ماه رمضان در اوج تابستان قرار داشته، ایشون بنایی میکردن و کارگر بنا بودن. فکرشو بکنید، زیر نور مستقیم آفتاب. سر کارگرشون، وقتی متوجه میشه ایشون و دوستش روزه میگیرن، با عصبانیت بهشون تحکم میکنه که نباید روزه بگیرید چون از قدرت کارتون کم میشه و کار جلو نمیره.
ایشون هم که فرد مومن و با اعتقادی بودن، برای اینکه به صاحب کارشون اثبات کنند که با اطاعت امر خدا و گرفتن روزه، خللی در کاراییشون وارد نمیشه، با دوستشون یک قرار میگذارن. به این ترتیب که نصف روز، یک نفر بخوابه و دیگری کار کنه و بعد شیفتشون رو عوض کنند. با این تدبیر، توانستند قوتشون رو بازیابی کنند و به لطف خدا کارشون را سر موقع تحویل دادند.
پدربزرگم بارها این خاطره را تعریف کردند و هر بار با هیجان و طوری که چشمشون از شعف برق میزد. آخرش هم با هیجان میگفتند وقتی دستمزدم را میگرفتم، از خیابون دولت تا فلان جا پیاده میرفتم و یک هندوانه بزرگ میخریدم، و موقع افطار میخوردیم. طوری میگفتند که شیرینی اون هندونه رو ما هم احساس میکردیم.
#ماه_رمضان
#بندگی_خدا
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۸۰
#سختیهای_زندگی
#رویای_مادری
#رحم_اجاره_ای
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_اول
من متولد ۷۳ هستم، ١۶ سالگی نامزد کردم، تا اون زمان دوره ماهانه نداشتم، هرچی دکتر رفتم گفتن تا ١٨ سال وقت داری تا یه دکتری بعد از معاینه و نوشتن سونو و MRl فهمیدن مادرزادی سندرم دارم و خدا می دونه چی به من گذشت.
شب عروسیم خیلی گریه کردم چون مشکلات دیگری هم داشتم، نمیتونستم مثل بقیه خانوما باشم،گذشت یه مدت من به درسم ادامه دادم و به بهانه درس بچه دارشدن به تعویق انداختیم چون هزینه بالایی داشت.
اواخر درسم بود، تصمیم گرفتم توکل کنیم به خدا و با وام و...شروع کنیم ( از این موضوع جز مادرم و دوتا خواهرام کسی اطلاع نداشت و نداره)
من باید رحم اجاره ای میگرفتم، خوشبختانه تخمدان سالم وخوبی داشتم و میتونست جنین از خودمون باشه فقط توی یه محیط دیگه ای باید رشد می کرد.
یه خانم پیدا کردیم در ازای یه مبلغی ایشون بردم دکتر، تاییدشون کرد. من رفتم برای تخمک کشی، دوهفته آمپول زیرجلدی به ناف زدم ولی گفتن تخمک رشد نکرده فایده نداره، به من گفتن شاید مجبور به تخمک اهدایی بشی و...و بازم من...😭
در این حین با یه گروهی آشنا شدم که همه مشکل منو داشتن (سندروم راکی تانسکی) این خودش خیلی برام امید بود انرژی مثبت بود، چون چندتاشون بچه دار شده بودن.
من رفتم تهران برای عمل واژینو پلاستیک، بماند که چقد رفت و آمد و سختی داشت تا بالاخره وقت عمل بهم دادن، دقیقا روز تولد حضرت زهرا (س)، ازشون خواستم که عملم با موفقیت انجام بشه آخه همون موقع یکی از دوستان رفت بیمارستان خصوصی تهران با یه دکتر معروف ولی متاسفانه حین عمل به عصب یکی از پاهاش آسیب رسید، من بیمارستان دولتی رفتم بخاطر هزینه ها ولی خداروشکر کادر بیمارستان عالی بودن، دکترای عالی من اولین نفری بودم که توی ایران به روش لاپراسکوپی این جراحی رو انجام میداد.
خداروشکر از عملم راضی بودن، دوهفته بستری بودم، خیلی سخت گذشت چون کسی اطلاعی نداشت کجام گفته بودیم مسافرتم....
شب آخر واقعا کلافه شده بودم خیلی خسته بودم، از بیمارستان و استرساش که کسی شک نکنه کجام، توسل پیدا کردم هرچی دعا تونستم خوندم، با دل شکسته هرچی ذکر بود. تا اینکه دکترم ساعت ۹ اومد، گفت مرخصی، دنیا رو بهم دادن...
یه مدت از عملم گذشت، ایندفعه گفتم میرم یه دکتر تهران یه دکتر عالی پیدا کردم رفتم پیشش سونو شدم و دارو داد و سیکل تخمک کشی شروع شد، بعد از دوهفته رفتم برای عمل خداروشکر ۲۵ تا تخمک داشتم که ۱۵ جنین شد، خیلی خوشحال بودم.
یه خانمی پیدا کردم برای رحم اومدن ولی منفی شد اینقد ناراحت شدم، توقع داشتم با این همه سختی حداقل آرامش ببینم.
دکترم مرکزش رو عوض کرد من مجبور شدم جنینام انتقال بدم به مرکز دیگه با ظرف مخصوص، توی این جابجایی فکر کنم به جنین آسیب رسید.
دوماه گذشت به یه نفر دیگه همه هزینه هارو دادم به اتاق عمل که رسید گفتن جنینهاتون برای ذوب ازبین رفتن انتقال کنسل باز چقدر ناامید شدم.
بازاین خانم قبول کردن بیان فقط دوتا جنین داشتم (وقتی ازفریز درآوردن برای ذوب از بین میرفتن، اینطوری ١۵تا جنین تموم شد) انتقال دادیم و بازم منفی😔😔😔😔😔 و من دست خالی بدون جنین کلی هزینه انتقال داده بودم، دارو قرارداد و....وضع مالیمونم متوسط بود رو به پایین😔😔😔 خیلی ناامید بودم.
همسرم آرومم کرد، گفت بازم ادامه میدیم
من حتی پیشنهاد طلاق هم دادم، گفتم برو دنبال زندگیت، از بس که روحیم داغون بود نمیدونستم دارم چی میگم، همسرم گفتن این مشکلی که خدا برای جفتمون خواسته من و تو نداریم، این کلمه رو دیگه به زبون نیار.
خلاصه با نامیدی و دلشکستگی زیاد با دکترم صحبت کردم، برای تخمک اهدایی دکترم گفت سنت کمه، تخمک هم داری، الکی از این فازا نگیر، کلی باهام صحبت کردن...
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۸۰
#سختیهای_زندگی
#رویای_مادری
#رحم_اجاره_ای
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
بعد یه مدت باز رفتم برای تخمک کشی، این سری از دارو های ایرانی استفاده کردم که هیچکس تا حالا استفاده نکرده بود، گفتم توکل به خدا، کل آمپولام شد ۶۰۰ تومن، دفعه قبل سه ماه قبل تخمک کشی ویتامین میخوردم، غذارو خیلیییییی رعایت میکردم، چیزای مضر نمیخوردم، ایندفعه اصلا رعایت نکردم. آمپولام میزدم انرژی مثبت به خودم میدادم، میگفتم میشه توکل برخدا، خوش بودم. زیاد درگیر روحی نشدم.
خلاصه پانکچر شدم، ۱۸ تخمک و ۱۶ جنین باکیفیت عالی تر(جنین شناس مرکز جدید خیلی بهتر بود)، یه خانومی پیدا کردیم باز البته این سری از طریق واسطه خود واسطه کلی هزینه گرفت برای دادن شماره...
خلاصه روز انتقال رسید سه تا جنین درآورده بودن برای ذوب ولی دکترم گفت سه تاش عالیه دوتابیشتر انتقال نمیدم، اون یکی رو مجدد فریز کنید.
گذشت دقیقا روز میلاد حضرت معصومه اون خانم زنگ زد، بی بی چک مثبت شده. من نمیدونستم چیکار کنم، از خوشحالی رفتن آزمایش، تا جواب بیاد هزار بار مُردم، بتا خیلی بالا بود. وقتی رفتیم سونو، گفتن دوقلو😍😍وای خدا...
دوره بارداری، خیلی اذیت شدیم، دور بودن از اون خانم، هزینه ها، استرسا اوایل بارداری، هماتوم داشتن، خونریزی داشتن چقدر نگران بودم، خلاصه گذشت دوقلوهام دنیا اومدن، بهترین لحظه زندگیم وقتی بود که پشت در اتاق عمل انتظارشون کشیدم خیلی لحظات قشنگی بود ❤️
من خیلی سختی کشیدم، استرس کشیدم، سه بار با زمان کوتاه بیهوشی گرفتم که عوارض زیادی داشت، آمپول هورمونی پشت سرهم، استرسای منفی و مثبت شدن ،هزینه های بالا که با بدبختی جور میشد کلی وام و...چیزی حدود ۳۰۰ میلیون تومن هزینه کردم، ولی خداروشکر که نتیجه گرفتم.
الان دوقلوها نزدیک ۴ سال هستند.
من دیگه فکر بچه نکردم، چون واقعا جون دادم تا دنیا اومدن، لباسای نوزادیشون رو رد کردم رفت، گفتم دوتا دارم کافیه
ولی یه مدت دیدم اقای مهربونم امر کردن به فرزند آوری کلی با اطرافیان صحبت کردم و راضی شون کردم به فرزندآوری ولی دیدم نمیشه.
به همسرم گفتم ماهم وظیفه داریم جنین هم که هنوز داریم دوتا چیه کمه😂 قرار یه ذره جمع و جور کنیم، وام بگیریم باز بریم برای اقدام و ivf
دعا کنید دوستان یه خانم خداشناس پیدا کنم، هزینه هام به راحتی جور بشه الان دوتا بچه دارم، یذره شرایط سختتره و با اولین انتقال مثبت بشه، خدا باز دوقلو سالم و صالح قسمتم کنه.
ان شاالله قسمت همه منتظرا
توکل کنید به خدا، من قبل از آخرین انتقال که مثبت شد یه صوتی گوش دادم در مورد برآورده شدن حاجت ها، صلوات حضرت زهرا بود باز حضرت زهرا به فریادم رسیدم توسل کنید به این بانوی عزیز ان شاالله دست رد نمیزنن.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#پیام_مخاطبین
✅ قدر داشته هایمان را بدانیم...
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#نعمات_الهی
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#پیام_مخاطبین
من متولد ۷۹ هستم و مثل هر دختری خواستگار های زیادی داشتم با انواع و اقسام شغل ها و موقعیت های اجتماعی اما طیف طلبه غالب بود و کسانی که کارمون باهاشون به جلسات دیگه میکشید از همین طیف بودند.
این رو هم بگم که من تا سال دوم دانشگاه اصلا خواستگار راه نمیدادم و میگفتم زوده و اصلا چرا آدم باید ازدواج کنه ولی اگه ازدواج درست باشه و همراه با منطق و عشق بصورت توأمان، قطعا تو سن های پایین تر بهتر خواهد بود، هم از گناه جلوگیری میکنه، هم انسی که تو جوانی پدیدار میشه بین زوجین، انگار جنسش فرق داره هر چه سن پایین تر باشه تجربه های جالب و خنده دار تو تفریحات و وقت گذرانی حتی شکل میگیره 😊
بالاخره بعد از رفت و آمد خواستگار های رنگ و وارنگ و جلو رفتن باهاشون و حتی جواب منفی های سختی که تونستم بدم بهشون البته که لطف خدا و توسلاتم به ائمه ع بود که باعث شد جوابهای منفی درستی بدم و آخرين نفر که از قضا باز هم طلبه بودن جواب مثبت بدم، ما تازه عقد کردیم، تفاوت سنی من و همسرم یکسال هست.
گاهی اوقات تو زندگی آدم ها یسری امتحانات قرار داده میشه که انسان فکر میکنه توان نداره از پسش بر بیاد و کلی اشک و ناله میکنه اما واقعیت اینه که هر امتحانی بر حسب توانایی افراد تو زندگیشون قرارداده میشه و افراد اختیار و اراده دارند برای انتخاب راهشون ! واقعا خدا کمک میکنه فقط باید ریسمان توکل و توسل به خدا و ائمه ع رو دو دستی چسبید و حرف مردم رو کنار گذاشت.
یه موضوع مهم برای دختر خانم ها که امتحانات زیادی میشن همین مقوله ی خواستگاری هست و ازدواج اسلامی متاسفانه خیلی وقتها ما معیارهامون اسلامی و عقلانی نیست.
مثلا من جزو فانتزی هام، ابتدای ابتدا این بود که پاسدار باشه، بره شهید بشه یا فانتزی دوستم این بود که اگه سید نباشه اصلااا راه نمیدم، در صورتی که برای ازدواج باید فانتزی های ذهنی رو در هر مقوله ای از ازدواج و مسائل مربوط به اون و روابط زوجین کنار گذاشت، این به معنی هیچ آرزویی نداشتن یا سورپرایز و غافلگیری نکردن نیست فقط منعطف باشیم و چیزی رو تو ذهنمون نبندیم خیلی چیز های دیگه ای غیر فانتزی های ساختگی ما هستن که میتونه ما رو خوشحال کنه و کلی بهمون خوش بگذره.
فانتزی ها، ساخته ی ذهن خود ما هستن و اغلب تحت تاثیر رسانه ها و فرهنگ های القایی بیگانه و غیر اسلامی و ما فکر میکنیم فقط در همون چهارچوب خوشبختیم.
مثلا زیبایی یه چیز کاملا نسبی هست و متغیر و حادثه و بیماری ممکنه برا هر کسی پیش بیاد که باعث از بین رفتن صورت یا زیبایی بشه در نتیجه سرمایه گذاریمون رو تو زیبایی قرار ندیم کلی مسائل مهم دیگه هست.
یا دختر خانم هایی که فکر میکنن حتمااا باید قد من تا شونه ی همسرم باشه یا خیلی بلند تر از من باشه بدونید اگه واقعا اینها رو ملاک اصلی قرار بدید هم، تعداد کیس های کمتری پیدا خواهید کرد هم سن ازدواج بالاتری رو تجربه میکنید.
نگاهمون رو به زندگی تغییر بدیم اول از همه به خودم میگم 😊 سخته اما شدنیه !
به خواستگارهایی که براتون میاد یا دخترهایی که خواستگاریشون میرید جوری جواب مثبت بدید که هیچ وقت وجدانتان ناراحت نباشه و بعدا پشیمون نشید یعنی واقعا تصمیم درستی بگیرید، همیشه قبلش هم توسل کنید، هم تو محل خواستگاری حدیث شریف کساء رو پخش کنید که شیاطن دور بشن و ملائکه در رفت و آمد باشن قبل هر تصمیمی به خودتون بگید آیا تصمیمی که گرفتم عاقلانه است ؟ آیا جواب منطقی ای پشتش هست؟ آیا از روی ظاهر بینی و حرف مردم نیست که مثلا خاله با عمه ام میگن این چه زنیه گرفتی فلانه یا چه شوهریه این تو ازش سر تری یا چرا شغلش اینه پذیرفتی ؟
ببینید دلیل منفی تون با مسلمون بودنتون و معیارهای اسلامی ازدواج تطبیق داره؟
اینطوری شما خدا هم بهتون ان شاءالله کمک کنه و بهترین راه رو انتخاب کنید از خودش کمک بخواید.
التماس دعا
یاعلی ع
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#موانع_ازدواج
#ملاکهای_ازدواج
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۸۱
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
من متولد ۱۳۷۲ هستم. من و همسرم در تابستان ۱۳۹۶ ازدواج کردیم البته هم من و هم همسرم ازدواج دوممون بود. همسرم زنش رو از دست داده بود و من طلاق گرفته بودم.
عنایت حضرت معصومه شامل حالمون شد که بعد یک بحران بزرگ، بهم رسیدیم. خدا رو شکر خیلی هم درک می کنیم و برای هم علاوه بر همسری، رفیق صمیمی هستیم.
بچه اولم فاطمه معصومه، اسفند ۹۶ در عین ناباوری در ۲۸ هفتگی، طبیعی به دنیا آمد یک روز مانده به عروسی خواهرم، من از ۵ صبح تا ۱۰:۳۰ شب درد کشیدم تا به دنیا آمد. انقدر درد کشیدم که تصمیم گرفتم که دیگر باردار نشوم.
دخترم ۳ ماه در بیمارستان بود. ۲ ماه در ان آی سی یو، یک ماه در بخش نوزادان... خیلی دوران سختی بود، آخه نفس کشیدنم یادش می رفت. وزنش یک کیلو بود. تغذیه اش با سرم بود و لوله ای که از بینی تا معده اش رفته بود. خدا رو شکر شیر داشتم از شیر خودم تغذیه می کرد. زمانی که یک کیلو و هشتصد شد، دکتر مرخصش کرد.
وقتی آوردمش خونه، هیچ لباس سیسمونی اندازش نبود، من خیلی گریه می کردم و همسرم دلداریم می داد. من مادرم و همسرم دوبار دنبال لباس سه صفر و دو صفر رفتیم تا اندازه اش بشود خیلی سخت پیدا می شد.
دخترم دیر راه رفت، خیلی دیر صحبت کرد ولی بزرگ شد. خیلی مشاوره بردمش همه چیزش خوب بود. آخر یه مشاوره منو به سمت مهد کودک سوق داد. آن زمان دخترم سه سالش بود.
خودم لیسانس روانشناسی داشتم ولی تمام وقتم برای بچم بود. در مهد کودک دخترم شروع به حرف زدن کرد و رفتاراش به لطف خدا بهتر شد.
من و همسرم با بهتر شدن دخترم تصمیم به آوردن به بچه دوم گرفتیم من با تشخیص یک دکتر خوب علت زود به دنیا آمدن بچه ام رو متوجه شدم.
سر پسرم چون طول سرویکس من در بارداری کم بود، سرکلاژ شدم، بارداری پر استرسی داشتم ولی نظر حضرت زهرا ، علیم در ۴۰ هفتگی طبیعی به دنیا آمد. سال ۱۴۰۰ وزن پسرم سه کیلو سیصد بود.
چون همسرم خیلی آدم ولایت مداریه وقتی پسرم نه ماهه به دنیا آمد از من خواست وقتی پسرمان یک ساله شد، دوباره بچه بیاوریم و همین هم شد.
در تولد یک سالگیش، من دوباره باردار شدم و این بار پچه ام دختر هست. که انشاالله با دعای شما مرداد به دنیا می آید.
بارداری سخت ولی شیرینه، زایمانم سخته ولی وقتی بچت رو می بینی، شیرین می شود. از همه جوان ها می خواهم برای بچه دار شدن سخت نگیرن خدا هم برکت می دهد، هم روزی، جوری که نمی فهمید از کجا آمد.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۸۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#رزاقیت_خداوند
#تحصیل
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#قسمت_اول
متولد سال ۶۰ هستم، سال ۷۹ با همسرم تو دانشکده معماری آشنا شدم، بعد از مدتی هر دو به این نتیجه رسیدیم که می تونیم با هم تشکیل زندگی بدیم، همسرم متولد ۵۶ هستن اما چون ته تغاری خونه شون بودن و ۴ تا خواهر و برادرای بزرگترشون مجرد بودن براشون سخت بود موضوع خواستگاری رو با مادرشون در میون بگذارن، البته برادر بزرگشون که پزشک بودن، دختری از شهر تبریز رو پسندیده بودن اما مادر همسرم به خاطر تفاوت فرهنگی مخالف ازدواجشون بودن اما اونا به هم علاقه داشتن و این مخالفت نتیجه ای جز کدورت نداشت تا اینکه همسرم با صحبت کردن با مادرشون بالاخره ایشون رو راضی کردن برای خواستگاری رفتن به تبریز و خلاصه اینکه سال ۸۰ برادرشون عقد کردن و راه، کمی برای همسرم هموارتر شد.
من و همسرم در یک خانواده فرهنگی در دو شهر مختلف بزرگ شده بودیم، خانواده ۴ نفره ما شامل من و خواهرم و پدر و مادرم بود، مادرم اوایل به خاطر راه دور بودن خانواده همسرم و عدم شناخت و داشتن خواهر برادرهای مجرد همسرم رضایت برای ازدواج نداشتن و البته دانشجو بودن و نداشتن شغل مناسب هم مزید بر علت شده بود، من و خواهرم که ۴ سال از من کوچکتر بود در خانواده ای بودیم که تمام توانشون رو برای تربیت و آسایش ما صرف کرده بودند و مادرم می ترسیدن شاید من تاب و تحمل سختیهای زندگی مشترک رو با ایشون نداشته باشم و از طرفی داشتن خواستگارهای پزشک و مهندس و ... با موقعیتهای مادی و معنوی بهتر باعث می شد از طرف خانواده تحت فشار باشم که یکی از اونها رو انتخاب کنم، تا اینکه همسرم در بحبوحه ازدواج برادرشون که ۲ سال بعد از عقدشون بود با مادر و خواهرهاشون اومدن خواستگاری و چون خانواده ها از همدیگه خوششون اومدن و همسرم هم سادات هستن، پدر و مادرم بعد از ۴ ماه آشنایی خانوادگی و دیدن نجابت همسرم بالاخره رضایت به ازدواج ما دادن البته بیشتر به خاطر احترام به انتخاب من قبول کردن.
بالاخره اردیبهشت ۸۳ بعد از یک مسیر طولانی پر فراز و نشیب (بهترین سالهای زندگی که بی جهت از دست رفت) من و همسرم به عقد هم دراومدیم و زندگی تازه مون شروع شد، با اینکه من در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم اما متاسفانه بعد از ازدواج در حجاب سست شدم و خیلی برام اهمیت نداشت ولی کماکان نمازم رو می خوندم و اعتقادات مذهبی از قبیل ارتباط با ۱۴معصوم در وجودم موج میزد،
سال ۸۶ من و همسرم هر دو در کنکور کارشناسی قبول شدیم و وارد دانشگاه شدیم، بماند که برای انتقالی و مهمان شدن در یک دانشگاه خیلی سختی کشیدیم اما بالاخره سال ۸۸ از دانشگاه قزوین مدرک لیسانس معماری رو گرفتیم و این در حالی بود که سال ۸۶ ما ساکن تهران شدیم و آتلیه عکاسی داشتیم.
با اینکه عاشق بچه بودم ولی چون همسرم و خانواده شون رغبتی نشون نمی دادن من هم اصراری نداشتم برای بچه دار شدن اما مادرم به من گوشزد می کردن که داره دیر میشه چرا تعلل می کنید و این کار درست نیست، ولی همسرم می گفتن ما مستاجریم و ماشین نداریم و بچه دار شدن تو این شرایط ظلم به خودمون و بچه است و مادرشوهرم میگفتن اول باید پسر بزرگم (که ۱۱سال از همسرم بزرگتر هست)بچه دار بشن بعد شما اونا خونه دارن شما ندارین و...
سال ۸۸ یه پراید صفر قسطی خریدیم و همون سال تصمیم گرفتم همسرم رو راضی کنم به بچه دار شدن، چون دیدم نه خبری از بچه دار شدن جاریم هست نه ازدواج خواهر ها و برادر بزرگتر همسرم و از طرفی سنمون داره میره بالا، همسرم رو راضی کردم که اقدام کنیم اما غافل از اینکه فرصتهای طلایی رو از دست داده بودیم و من در ۲۸ سالگی متوجه شدم ناباروری بی دلیل داریم، هر آزمایشی میدادیم هیچ دلیلی براش پیدا نشد که نشد.
کم کم داشتم می ترسیدم از نازایی و پروسه درمان. برای اینکه فکرم رو از استرس آزاد کنم مدام با قراردادهای مختلف تو آتلیه و خوندن برای ارشد خودم رو مشغول می کردم تا اینکه مهر ۹۰ کارشناسی ارشد قبول شدم و مشغول دانشگاه رفتن، من ۳۰ ساله بودم و همسرم ۳۴ ساله نه خونه ای خریده بودیم نه مسافرت لاکچری رفته بودیم (بهانه های بچه نیاوردن) نه بچه داشتیم😪
همون سال ۹۰، ۳ماه بعد از دانشگاه رفتن بعد چند سال تحقیق در مورد حجاب به این نتیجه رسیدم که محجبه بشم و در ماه محرم و هیات امام حسین علبه السلام از درگاه خداوند به خاطر عدم رعایت حجاب توبه کردم و با امام عهد بستم چادر سر کنم(انتخاب بسیار سختی بود برای کسی که سالها بد حجاب بوده) و از آقا خواستم بی دردسر و بدون آی وی اف از خداوند بچه سالم و صالحی به ما عنایت کنن.
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۸۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#رزاقیت_خداوند
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_دوم
واقعا و عمیقا توبه کرده بودم چون می دیدم بد حجابی من حق الناسه ، نشون به اون نشون که در ۹ بهمن سال ۹۰ بعد از سه ماه رعایت حجاب با مانتو و روسری، در عروسی یکی از اقوام چادر سر کردم و بماند که از همون روز چه زخم زبانها که از دوست و فامیل نشنیدم و یک ماه بعد در اسفند پسر عزیزم رو باردار شدم. و محرم سال ۹۱ پسرم به دنیا اومد و من در ۳۱ سالگی و پس از ۹ سال از شروع زندگی مشترکمون مادر شدم🥰
اینم بگم که میگن دعای مادر خیلی گیراست، مادرم روز عرفه سال ۹۰ مشرف میشن به حرم امام رضا علیه السلام و اونجا نامه ای برای آقا می نویسن ازشون میخوان که برای رعایت حجاب و احکام دین من و خواهرم دعا کنن و فرزندی به ما عطا کنن.
ما که به خاطر رفاه مادی و درس خوندن فرزندآوری رو به تاخیر انداخته بودیم حالا پشیمون بودیم از این تعلل، خانواده همسرم چقدر عاشق پسرم سید علی شده بودن، انگار نه انگار دوست نداشتن ما زودتر بچه داریم، مادرشوهرم چند باری گفتن چه خوب کردین منو نوه دار کردین🤪
در طی بارداری پسرم، مسکن مهر رو ثبت نام کردیم و شد محل پس انداز و سرمایه گذاری ما، بعد از ۱۰ ماهگی پسرم ناگهانی متوجه شدیم متاسفانه مادر نازنینم دچار سرطان پانکراس شدن و اینقدر دیر متوجه شدیم که کل بدنشون رو درگیر کرده بود
و من در اردیبهشت ۹۳ مادر عزیزتر از جانم رو که رفیقم بود و شفیقم بود و سنگ صبورم، به دستان سرد خاک سپردم و داغی دائمی بر قلبم تا قیامت نهاده شد و افسوس میخورم چرا زودتر بچه نیاوردم که طعم نوه داشتن رو بیشتر بچشن😭😭
بعد از مادرم، دچار یه مشکل مالی شدیم و خونه ای که تو سعادت آباد از ارث مادرم خریده بودم رو، یک کلاهبردار بی وجدان از دست دادیم و تا الان هم نتونستیم ازش بگیریم 😤
به وصیت مادرم تصمیم گرفتم به یک بچه اکتفا نکنم و چند تا بچه بیاریم و واقعا در بیماری مادرم متوجه شدم که من و خواهرم و پدر و مادرم قربانی شعار مسخره ی دو بچه کافیست شدیم🤔 اگه ما هم مثل برخی اطرافیان که ۵_۶تا خواهر و برادر هستن و در بیماری والدین هر کدوم یه گوشه کار رو میگرفتن، بودیم در بیماری مادرم از درون نمی پوکیدیم. نمیدونستیم کی کارای دکترشون رو انجام بدیم، پدرم که بنده خدا فقط دنبال کارهای شیمی درمانی مادرم بودن ما هم امورات پرستاری از مادر و کارهای خونه و ... انجام می دادیم. من هم که بچه شیر میدادم ۱۰ کیلو وزن کم کردم و نصف جون شده بودم از شدت غصه بیماری و دست تنهایی، دکترا قطع امید کرده بودن اما من تا آخرین لحظه امید داشتم شفا بگیرن چون ۳۰ سال قبلش که مادرم دچار یک بیماری خودایمن شده بودن و روزی ۱۸ تا کورتن مصرف میکردن، تو خواب از حضرت علی ع شنیدم که مادرم خوب میشن و واقعا هم شفا گرفتن در محرم از دسته زینبه زنجان و کاملا بیماری به اون سختی محو شده بود
اما این بار دعاها و نذر و نیازها جواب نداد و نعمت از کف رفت.
پسرم ۴ونیم ساله بود و من ۳۵ ساله پسر دومم به دنیا اومد و حالا در ۴۱ سالگی بارداری سومم رو سپری می کنم(۱۰ ماه قبل یک سقط ناخواسته داشتم) البته از ۹۶ تا الان چند سالی همسرم بیمار شدن که فرزند سوم به تاخیر افتاد.
پسر اولم رو که باردار شدم، همسرم حقوقشون دو برابر شد و مسکن مهر ثبت نام کردیم با وجودی که قبلا نتونسته بودیم، پسر دومم به دنیا اومد، ارتقا شغلی و افزایش حقوق همسرم رو داشتیم و من هم از اون موقع کار پاره وقت دارم.
شکرخدا، مسکن مهر رو تحویل دادن و با فروش اون و طلا و پول پیش خونه خداروشکر یه دوخوابه تو غرب تهران معجزه آسا تونستیم بخریم و به ۱۵ سال مستاجری پایان بدیم و اتفاقا خداروشکر بهترین مسافرتها و موقعیتهای شغلی و مادی ما بعد از تولد بچه ها اتفاق افتاد.
اینقدر این موضوع برای ما مسجل هست که ایمان آوردیم بهش و همسری که بچه اول رو بنا به دلایل فوق راضی نمیشد بیاریم الان ایشون منو به چهارمی و پنجمی هم در این سن تشویق می کنن و میگن ما هم از برکت این فرشته ها روزی می خوریم😜
کسی شک کنه به حمایت خداوند، صد درصد باخته به قول حاج آقا قرائتی اگه به خاطر تنبلی و مادیات بچه نیارین خدا یه بچه میده بهتون، اندازه ۱۲ تا بچه خرج و برج بذاره رو دستتون و در تربیتش مستاصل بشین.
از شما بزرگواران می خوام خیلی برای من و خانواده ام دعا کنین، دعا کنین خداوند ما رو در امر تربیت فرزندان لایق قرار بده و بتونیم قدمی هر چند کوچک برای ظهور و خوشحالی مولامون حضرت ولیعصر ارواحنا فداه و رهبر فرزانه مون برداریم و فرزندانی سالم و صالح و دختر هم😍 به ما عطا کنه و برای آرامش قلب من و همسرم که بعد از دست دادن مادرهامون خیلی تنها شدیم هم دعا بفرمایید، من هم اگر قابل باشم، دعاگوی شما هستم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۸۳
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#فعالیت_اجتماعی
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
دختر پر جنب و جوشی بودم بسیار فعال و حضور حداکثری در جامعه داشتم. درس نخونده بودم یعنی تا دیپلم بیشتر ادامه ندادم علاقه ای نداشتم خب🙄 در واقع فکر میکردم پیشرفت آدم بر اساس توانمندی هاش هست نه مدرک تحصیلی...
با توجه به سنم دختر خیلی شیطونی هم بودم و کار هایی میکردم که مادرم همیشه خداروشکر میکرد که من دخترم😁
بخاطر فعالیت های زیادی که داشتم و حضورم در سطح جامعه باعث میشد تعریف از خود نباشه خواستگار های زیادی هم داشته باشم.
من به لطف خدا و عنایت شهدا طوری شده بود که چند سال پی در پی سال تحویل رو تو یادمان های جنوب میگذروندم و یه جورایی عادت کرده بودم و کل تعطیلات رو اونجا بودم.
سال ۹۵ که پدرم اعزام شده بودن سوریه معلوم نبود که کی برگردن و مادرم از من خواسته بودن که امسال سال تحویل پیششون باشم که تنها نباشن، خب منم حرف مادرم رو قبول کردم و اون سال نرفتم که دیدیم شب قبل سال تحویل پدرم تماس گرفتن که تهران هستن و یکی دو ساعت دیگه میرسن منم خیلی خوشحال شدم....
من که دیدم پدر اومدن گفتم دیگه جای موندن نیست هر روزم شده بود گریه تا اینکه خانواده اجازه دادن من سال تحویل نه ولی عید ۹۶ رو تو منطقه بگذروندم...
دیگه سفر پر از عشق من داشت به پایان میرسید، ما رو برده بودن یادمان هارو ببینیم، رسیدیم هویزه...
نشسته بودم داشتم گوشیم رو چک میکردم تا دوستم بیاد، یه پیامی رو دیدم. نوشته بود: "شهید کمیته ازدواج علی حاتمی"
من که به خاطر خواستگار ها همیشه چالش داشتم با خانواده و معیار هامون یکم با هم فرق داشت در جزئیات چشام 😍😍 اینجوری شد.
گفتم تو همین وقت کم برم قبر این شهید عزیز رو پیدا کنم و بار این سفرمون ببندم.
رفتم دیدم اوووووه چه خبره حسابی شلوغ بود.
منم رفتم و یه عهد پیمانی با شهید بستم و گفتم اگر خواستگار محترم این نشونه ها رو داشته باشه معلومه از سمت شماست و من قبول میکنم.
از اون سفر پر خاطره و به یاد ماندنی برگشتیم، دو روز از برگشتم گذشته بود که تلفنم زنگ خورد، خانم محترمی به مهربونی خودش رو بهم معرفی کرد و گفت برای امر خیر مزاحم شده
منم خیلی با خجالت و سرخ و سفید شدن شماره مادرم رو دادم و خواستم که با ایشون صحبت کنن...
معمولا خواستگار هایی که به خودم زنگ میزدن، چون خجالت میکشیدم، رد میکردم خودم ولی چون این بنده خدا مهمترین معیار منو داشت منم سریع ایشون رو ارجاع دادم به مقامات بالاتر جهت پیگیری 😁
خب دیگه طولانیش نکنم به آنی ۵ جلسه نفس گیر خواستگاری گذشت و با عنایت حضرت ارباب، ما روز میلاد امام حسین سر قبور شهدای گمنام به هم محرم شدیم و وقتی ایشون دستای منو تو دستشون گرفتن، همون لحظه حس کردم یک کوه کنارمه، از خجالت و ذوق لبخندی به لبم نشست.
ما روز ولادت منجی عالم حضرت مهدی هم عقد کردیم و کلا ۱۲ روز نامزد بودیم 😊
همسرم هم که بسیار عااااشق، سریع یه خونه اجاره کردن و ما هم، هرچی جهاز میگرفتیم، میبردیم تو خونه میچیندیم. اینم بگم همسرم هم به رسومات ما احترام گذاشتن و تو تهیه بخشی از جهیزیه کمک کردن و من طبق فرمایشات رهبری و علاقه ای که خودم داشتم همه وسیله ها رو ایرانی گرفتیم.
همچنین مهریه هم آن چه که همسرم خودشون خواستن، ما موافقت کردیم، البته همسرجان موقع عقد سوپرایز نموده و یک کربلا هم به مهریه من اضافه کردن 😁😁
ما طی دو سه ماه و در ایام عید غدیر قبل از ماه محرم، عروسی مختصری با حداقل هزینه ها هم گرفتیم و باز عنایت ارباب شامل حال ما شد و ما کمتر از یک ماه بعد از عروسی مشرف شدیم کربلا که اولین سفر من به کربلا بود 😭😭😍😍
و ما به برکت ازادواجمون که تمامش با عنایت ائمه و شهدا بود، هرسال اربعین قسمتمون شده بریم کربلا
ما دوران عقد یک سفر با همسرجان رفتیم مشهد اونجا من از امام رضا خواستم که به ما اولاد سالم و صالح بدن این دعا رو در صورتی میکردم که باردار بودم ولی خودم خبر نداشتم.
حالم خیلی بد بود، مادر همسرم گفتن که یه آزمایش بده، شاید باردار باشی، منم گفتم نه بابا اصلا امکان نداره، دیگه جوری شد که خودمم شک افتادم و از بی بی چک استفاده کردم و خداروشکر مثبت بود 😍😍
به حدی خوشحال و ناراحت بودم که خودمم نمیفهمیدم چمه 🤦♀ استرس اینکه به خانواده هامون چی بگیم...
وقتی بهشون گفتیم متأسفانه با برخورد تندشون مواجه شدیم و خیلی رو من فشار عصبی بود که برو سقط کن، آبرومون میره، شوهرت ولت میکنه 😭😭 از اون طرف هم که چه عروس هولی، چه سریع جا پای خودشو سفت کرد و...
نمیدونم چی بود فشار عصبی بود یا ناشکری ولی درست یک هفته قبل عروسی بچه نازنینم سقط شد 😭😭😭
ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۸۳
#فعالیت_اجتماعی
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
بعد اون اتفاق ما تا یکی دو سال بچه نخواستیم تا اینکه دوباره برای فرزندآوری اقدام کردیم و بعد دو ماه باردار شدم از خوشحالی داشتم بال در می آوردم، همه خوشحال بودن ولی این بچه هم نموند و من دوباره سقط کردم 😭
از نظر روحی داغون بودم و همسرم فقط به من انرژی میداد، من تو این مدت ازدواج هم درس خونده بودم هم فعالیتهای اجتماعی زیادی داشتم ولی حال دلم خوب نبود.
درست وقتی که میترسیدم دوباره اقدام کنم با یک دکتر طب سنتی آشنا شدم و با دارو های ایشون و لطف خدا و عنایت ارباب تو ماه محرم اقدام کردیم و اربعین متوجه شدم که باردارم.
بارداری سختی داشتم، ویار های بد، استراحت مطلق، دختری به شدت بابایی بود. هر وقت پدرش میرفت ماموریت، تکون نمیخورد و کار منو می کشوند به بیمارستان...
خدا لطفش رو شامل حال ما کرد و شب ولادت امام رضا، گل دخترم مهمون خونه ما شد 😍😍 و من برخلاف اینکه دوست داشتم طبیعی زایمان کنم تا بتونم صاحب بچه های بیشتری بشم ولی سزارین شدم.
دخترم با حضورش برکت به خونه مون آورد
و چه برکتی بالا تر از سلامتیش😍😍
کار پدرش درست شد و بعد سالها تونستیم برای خونه دار شدن اقدام کنیم. سفر هایی رفتیم که وقتی نبود اصلا نمیتونستیم بریم حالا به هر بهانه ای و صددرصد برکاتی داشته که ما ندیدیم به چشم...
خب خودمم که فقط ۷،۸ روز خونه نشین بودم ☺️ فوری بعد زایمان با اینکه شرایط خوب نداشتم، فعالیت های فرهنگی خودمو شروع کردم، کربلای هر سالمو رفتم با بچم😍😍 برای خودم یه موسسه فرهنگی تربیتی زدم و الان هم فعالم
من تو ازدواجم رشد کردم همسرم و امر ازدواج که امر پیامبر خدا و ولی زمان بود برام سرتا سر رشد بود و با حضور دخترم حس میکنم رشد بیشتری رو برام به همراه داشته...
الان که براتون مینویسم پدرش داره به دخترمون غذا میده و من دارم با ذوق نگاهشون میکنم.
هر وقت که از بودن دخترم لذت میبرم و ته دلم ذوق میکنم برای همه اون کسایی که آرزوی چشیدن طعم مادری دارن دعا میکنم، چون حالشون رو درک میکنم خودم چند سال بچه نداشتم و سقط هایی که صورت میگرفت، حسرت دلمو بیشتر میکرد. امیدوارم هیچ زنی تو این دنیا حسرت آغوش گرفتن بچه به دلش نمونه 😍😍 امیدوارم هرچه زودتر خدا دوباره بهمون لبخند بزنه و دخترای نازی بهمون بده 😍😍 امیدوارم هیچ بچه ای بخاطر ترس از حرف مردم از بین نره...
به نظرم مردم بخاطر مشکلات مالی نیست که بچه نمیارن، بخاطر فرهنگ هاست بخاطر نگرش ها و تفکراتشون هست وگرنه مشکلات مالی به لطف خدا حل میشه
بیایم تو این شب های مبارک برای هم دعا کنیم تا ذهن ها آماده امر فرج بشه اونوقت به این درجه میرسیم که جامعه اسلامی نیاز به سرباز داره
من الان بی صبرانه منتظرم دخترم ۱۸ ماهه بشه تا دوباره اقدام به بارداری کنم برام دعا کنید ☺️
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#پیام_مخاطبین
✅ خودم کنارتم...😍😍
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#پیام_مخاطبین
📌نسلت رو خراب نکن...
اوایل ازدواج، خیلی زیرزیرکی، یه فخری به همسرم می فروختم درباره ی حمایت پدرای فامیلمون، از پسراشون...
مثلا یکی خونه شو فروخته بود، کوچیک کرده بود برای پسرا خونه بخره، یکی وام کلون گرفته بود خونه خریده بود، یکی از بچگی شون جمع کرده بود و ...
خلاصه، بهش می گفتم ببین اینا چقدر به فکرن، تو این دوره زمونه باید به فکر تامین آتیه پسرا باشیم.
زد و چند سالی گذشت. تقریبا اکثر اون جوون های نازپرورده ای که پدرمادرهاشون همه چی رو، از خونه تا ماشین و وسایل کامل، براشون تامین کردن، هر کدوم به دلیل برگشتن به خونه ی بابا. وقتی علت رو جویا می شدم، می دیدم به دلایل ساده، خیلی بچگونه...
خیلی فکر کردم، با خیلی ها حرف زدم... کم کم دستم اومد، تامین به معنای این که شغل و خونه و وسایل و همه چی رو ، بچه از اول بدونه که براش تهیه کردن یا قراره تهیه کنن، بدجوری مانع رشد شخصیت و اراده ی بچه ها می شه...
دیگه برای ذره ذره تلاش های کوچیک کردن، انگیزه ای نداره. با خودش می گه: تلاش کنم که تهش چی؟ من هر چقدرم عرق بریزم به یک صدم اون چیزی که بابام قراره بده، نمی رسم! برم حالشو ببرم...
انگار یکی کیک زندگی ت رو پخته باشه، بگه تو فقط با تغییر، تزیینات روی کیک خوش باش و اون مزه ی زندگی که از لا به لای سختی ها بیرون کشیده می شه رو، ازش بگیرن.
امان از اون زندگی که آسون به دست بیاد.
پدر و مادرها، با ملزم کردن خودشون برای تامین آینده بچه هاشون، اون رو از خیلی چیزها محروم می کنن، محرومیت از چیزهای بسیار مهم تر از خونه و شغل راحت و ماشین...
لطفا در این زمینه یه مقداری غرب زده باشین...
پی نوشت: البته خیلی هم غرب زده نشین که بچه رو ۱۸ سالگی بندازین بیرون یا کرایه اتاقشو بگیرین ها😁 ولی این مدل فکر کردن به بچه آوردن و تامینش، نه سنت ایرانه نه غرب نه شرق
پی نوشت ۲: بله می دونم هر کسی که همه چیش تامین باشه، بی عرضه نمی شه. ولی انصافا ببینین نفر اول هر سلسله پادشاهی چه مرد باجربزه ای بوده، نفرهای سوم چهارم چی شدن! دیگه انسانه و طبیعت راحت طلبش...
حیفه، نسل تون رو خراب نکنین...
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#فرزندپروری
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#پیام_مخاطبین
✅ از ما گفتن ...
نمی دونم رفتارهای خواهربرادرها رو دقت کردی یا نه؟ از یه جایی به بعد، مخصوصا وقتی سنشون به هم نزدیکه، دنیاشون پر می شه از معامله، دوز و کلک، بده بستون، دعوا و حل مساله، بخشش و انتقام!
لحظه به لحظه شون، فیلمیه برای خودش...
آدم اولین بار با خواهر برادرهاش می فهمه می شه تا سرحد مرگ در لحظه از کسی متنفر باشی، ولی مجبور شی ۴ ساعت باهاش روی صندلی عقب ماشین بشینی و تحمل کنی و یهو خشمت یادت بره! پیاده شی دست در دستش بری سرسره بازی...
آدم اولین بار با خواهر برادراشه که یاد می گیره دو تا ببخشه، دو تا بچزونه، سه تا بی خیالی طی کنه. آخه نمی شه خواهر برادر رو حذف کرد! باید کج دار و مریز با شیطنتش ساخت. اینجاست که آدم قلق های ریز و ظریف زندگی و تعامل دو نفره رو یاد می گیره...
آدم اولین بار با خواهر برادرهاشه که، همزمان عشق و دلسوزی و کلافگی و عصبانیت رو تجربه می کنه و می فهمه قلبش با تجربه ی هیجان به این پیچیدگی، چیزیش نمی شه!
آدم اولین بار با خواهر برادرهاشه که سهیم بودن در چیزی رو تجربه میکنه. یاد میگیره چطوری معامله کنه، هم امتیاز بده هم امتیاز بگیره تا یه تصمیم جمعی رو، بدون وا دادن بگیره.
خواهر برادرها، پدرمادر نیستن که الکی مراعاتمونو بکنن یا از روی رحمت ببخشن
دوست نیستن که هر وقت خواستیم، حذفشون کنیم. انقدر باید باهاشون تعامل کنیم که *عضله ی خواهر برادری* مون قوی شه
خواهر برادرها، مخصوصا اگه با سن نزدیک هم باشن، دقیقا یه موجود هم رتبه ما هستن، که باید یاد بگیریم روزمونو باهاشون بسازیم. راهمونو باهاشون بریم، پستی بلندی ها و پیچیدگی های آدمیزادی شونو بشناسیم و قلق گیری کنیم
چیزی دقیقا شبیه همسر...
اینجاست که عضله ی خواهر برادری که قوی نباشه، خدایی نکرده، با اولین تجربه ی تنفر لحظه ای تو یه دعوای معمول زن شوهری، طرف فکر می کنه چی شده! آسمون به زمین اومده. این زندگی دیگه زندگی بشو نیست! من فرد اشتباهی رو انتخاب کردم. واویلتا!!
یا با تجربه ی اولین قلق به دست نیومدن از همسرش، می ترسه و پا پس می کشه
یا چون عادت کرده همه مثل پدرمادرش مراعاتشو بکنن، وقتی نتونست تصمیم دونفره بگیره دنیای خشم می شه.
پدرمادرهای عزیز، این جنم ها رو بچه ها خیلی لازم دارن در زندگی. فروشی نیست تا از مغازه، خریداری کنید. کلاس آموزشی هم ندارن جز روزگار که به بهای گزاف و تلخی به آدما یادشون می ده.
از ما گفتن ...
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#آسیبهای_تک_فرزندی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ دوتا کافی نیست...
بنده متولد سال ۶۰ هستم. وقتی ٢٣ سالم بود، ازدواج کردم و فرزند اولم رو در سن ٢۶ سالگی دنیا آوردم. خودم خیلی بچه دوست داشتم ولی همسرم بخاطر شغلش و درآمد کمش خیلی تمایل نداشت. خدا رو شکر از برکت وجود دخترم، همون سال یه آپارتمان ۴۴ متری خریدیم. کوچیک بود ولی من دوسش داشتم.
سال ٩٠ پسرم دنیا اومد، همون سال هم ماشین خریدیم. به شوهرم میگفتم ببین چه بچهای پر روزی و با برکتی هستن خدارو شکر.
بعد از امر رهبری، واقعا دلم میخواست باز فرزندی داشته باشم. ولی همسرم مخالف بود تا اینکه بالاخره سال ۹۸ باردار شدم اما متاسفانه در ماه چهارم سقط شد. خیلی ناراحت شدم و گریه کردم.
به خاطر سنم دوست داشتم زودتر بچه دار بشم. دوباره کلی حرف و التماس و استدلال تا اینکه خدارو شکر در در سن ۴۱ سالگی، بهمن ماه ١۴٠١، فرزند سومم به دنیا اومد.
شوهرم خیلی دوسش داره و تا از سر کار میاد میره پیش بچه و بغلش میکنه. دختر اولم ۱۵ ساله و پسرم ۱۲ ساله هست، خیلی خواهر کوچولو شون رو دوست دارن و کلی کارهاش رو انجام میدن و کمک حالم هستن.
از وقتی دارای فرزند سوم شدم، میفهمم که تعداد فرزند که بیشتر میشه، لذت مادری هم بیشتر میشه. گاهی میگم کاش خدا بهم دوقلو میداد ولی خب راضیم به رضای خدا
با خودم فکر میکنم کاش در زمینه ازدواج آسان و فرزند آوری در جوانی، آموزشهایی داده میشد. واقعا در این موارد خیلی کمبود داریم.
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
#بارداری_بعداز_35_سالگی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075