فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_4 مادر هم اغلب صبحها به بیمارستان و
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_5
ناهار من تمام شده بود اما پدر هنوز مشغول بود.
_بابا یه چیز بگم؟
_بگو بابا.
_امروز معلم ریاضیمون میگفت میان ترمم از کل کلاس بهتر بود.
نیم نگاهی انداخت و به خوردن ادامه داد.
_این که عالیه. خدا رو شکر.
_بابا همه میگن با این همه استعداد، ریاضی بخونی حتما یه چیزی میشی.
دست از غذا کشید و اخمی تحویلم داد.
_بیخود. باز شروع نکنا. از این روضههام واسم نخون.
_آخه بابا...
_آخه بیآخه نمیخوام ادامه بدی.
با دلخوری از سر میز بلند شدم تا به اتاقم پناه ببرم که مادر صدایم زد.
_ترنم جان، بمون اینا رو جمع و جور کن. من باید برم امروز عجله دارم.
سری تکان دادم و بق کرده شروع کردم به جمع کردن. پدر و مادر که رفتند، کار من هم تمام شد. دستهایم را خشک کردم. به اتاق حامد سرکی کشیدم. طفلک از خستگی سریع خوابیده بود.
وقتی از خلوت شدن خانه مطمئن شدم، گوشی را در آوردم. موسیقی پخش کردم و سراغ فضای مجازی رفتم.
از دست کامی که آنقدر آدم بیعقلی بود، میخواستم سر به بیابان بگذارم. خوب شد به او شماره نمیدادم. بارها به او گفته بودم صبحها به گوشی من هیچ پیامی از هیچ طریق ندهد چون ممکن بود مادر آن را چک کند اما گویا نمیفهمید. باید درستش میکردم. من از سر تنهایی و کم نیاورن از دوستانم در فضای مجازی فعال شده بودم و رل می زدم. پیامم باید قاطع میبود.
_ببین کامی به بچه آدم یه حرفو یه بار میگن. الان چند باره میگم صبح پیام نده؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
YEKNET.IR - zamine - fatemieh 2 - 1400 - hasan ataee.mp3
6.46M
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴سلام من به محضر فاطمه
🌴صد درود صد سلام
🎤 #حسن_عطایی
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
🔴مرجع رسمی #مداحی های روز
♨️ @Maddahionlin 👈
عروس را میان هلهلهها به خانه بردند. شادی از آمدن بهترین دختر عالم به خانه جزء جزء بدن داماد را فرا گرفته بود.
پدر عروس که برای سپردن دخترش آمد، سر به زیر شد. با آنکه پیش همین مرد بزرگ شده بود، حیا میکرد.
_دخترم رو امانت سپردم دستت.
پدرانه یک کلام گفت اما همه وجود مردانه داماد تلاش شد تا آب در دل همسر محبوبش تکان نخورد.
امانت دار خوبی بود اگر دنیا طلبی بیصفتان امان میداد و او را شرمنده آن پدر نمیکرد.
#همسر_خوبم از من راضی باش
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_5 ناهار من تمام شده بود اما پدر هنوز م
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_6
آنلاین بود و سریع جواب داد.
_سلام عشقم. قاط نزن. جواب ندادی. میای بریم کوه؟ خیلیا هستن.
_سلام و ... من که گفتم فقط توی مجازی هستم. هیچ جایی با کسی نمیرم.
_خب چرا؟ یه بار پاشو بیا اگه حال نکردی، دیگه نیا. اصلاً هر چی خواستی بهم بگو.
_هر چی خواستمو الان بهت میگم ولی نمیام.
_چرا اینقدر ضد حالی دختر.
_همینه که هست. ناراحتی بزن به چاک.
_امروز اعصاب نداریا.
_ندارم. واقعاً ندارم. راستی، بحثو عوض کردی. یادت نره یه بار دیگه صبح پیام بدی بلاگت میکنم.
دو ماهی میشد که به اصرار نادیا کامی را پیدا کرده بودم و مشغول چت کردن با او شده بودم. به خاطر تنهاییهایم دنبال سرگرمی میگشتم. کامی که نمیشد فهمید اسم واقعی او چیست، آدم اعصاب خرد کنی بود. دنبال کسی میگشتم که بیدردسر وقتم را پر کند. چند روزی میشد که با فرید هم چت میکردم. آدم قابل تحملی بود. کمی به چت کردن، وب گردی و اینستاگردی گذشت تا خوابم برد.بیدار که شدم، کمی درس خواندم و بعد دوباره گوشی به دست مشغول شدم. عصرها که حامد بیدار بود، در سالن مینشستم و به کارهایم میرسیدم تا او تنها نباشد. این روند تا شب که پدر و مادر بر میگشتند، تقریباً کار هر روزم بود. مگر آخر هفتهها که هر بار برنامه جدیدی داشتیم. خلاف کل هفته، پنجشنبه و جمعهها را دوست داشتم. چون پدر و مادر سعی میکردند برای جبران روزهایی که نبودند، هر کاری که بخواهیم را انجام دهند.
زنگ تفریح اول که خورد، نادیا به من، سعیده و مهتاب اشاره کرد که جمع شویم. گوشهای به دور از گوشهای تیز بعضی همکلاسیها پچپچ کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_6 آنلاین بود و سریع جواب داد. _سلام عش
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_7
_ببینین بچهها آخر هفته تولدمه. میخوام شما رو دعوت کنم. مامانم اجازه داده امسال فقط دوستامو بگم و خودشم میخواد یه عروسی تو شهرشون بره. یادتون باشه توی مدرسه فقط به شما گفتما. حوصله بعضی بچه فضولا رو ندارم. میخوام راحت باشیم و بترکونیم. از این فرصتا کم گیر میاد. اوکی؟
مهتاب سریع موافقت خود را اعلام کرد اما من و سعیده گفتیم باید اجازه بگیریم. نادیا با دلخوری لبش را آویزان کرد.
_خیلی لوسین. اگه اجازه نگرفتین، نه من نه شما. دلم میخواد شمام باشید. به خاطر من ردیفش کنین. باشه؟
سری تکان دادیم و با صدای زنگ کلاس هر کدام سر جای خود نشستیم. من در فکر بودم که مادر اجازه خواهد داد یا نه. اجازه این امور دست مادر بود و مادر خیلی نکتهسنج. به مهمانی هم فکر کردم. نادیا خیلی قابل پیشبینی نبود. نمیدانستم بدون خانواده چه جور مهمانی خواهد گرفت. از طرفی اگر نمیرفتم متهم به بچه ننه بودن میشدم. حتی به این فکر کردم که اگر بروم چه لباسی باید بپوشم. معضل جدی ما دخترها برای مهمانی رفتن همین بود.
تجربه به من یاد داده بود، چیزهایی که میخواهم به پدر یا مادر بگویم را ظهرها بیان کنم چون شب آنقدر خسته بودند که تیرم به سنگ می خورد.
_مامان، دوستم نادیا پنجشنبه تولدشه. من و دوستامو دعوت کرده. میشه برم؟
_نه
لبم آویزان شد. گویی پنجر شدم.
_آخه چرا؟
_پنجشنبه میخوایم بریم خونه آقاجون. تا شب اونجاییم. همه هستن.
_خب من فقط دو سه ساعت میرم. بقیه شو هستم دیگه.
_ترنم میدونی اگه ببینن تو رو تنهایی مهمونی میفرستم، بهم گیر میدن. حوصله این حرفا رو ندارم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
41.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّیقَةِ فاطِمَةَ الزَّکِیَّةِ، حَبیبَةِ حَبیبِکَ وَنَبِیِّکَ، وَاُمِّ اَحِبّآئِکَ وَاَصْفِیآئِکَ ....
#کلیپ
○━━─❄❄❄─━━○
YEKNET.IR - zamine - fatemie 1399.10.06 - amir kermanshahi.mp3
9.84M
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴مرد که گریه نمیکنه
🌴حال تو خیلی آشوبه
🎤 #امیر_کرمانشاهی
⏯ #زمینه
👌 #پیشنهاد_ویژه
🔴مرجع رسمی #مداحی های روز
♨️ @Maddahionlin 👈
❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴
بانوی بیمثالم، امروز چشمانت را ندیدم. مگر قرار نداشتیم من تو را ببینم و آرامش بگیرم و تو مرا ببینی و امنیت ذخیره کنی؟
بشکند دستی که قرارهایمان را بیقرار کرد. قول پدرت نبود، به خواب نمیدیدند بتوانند تن ناموس من، ناموس شیر، را بلرزانند؛ چه رسد به جسارت و آسیب.
بانوی زخم خوردهام، برخیز و باز نگاهم کن. همهی دردهای بیکسیم را به یک لبخند گرمت بر باد بده. برخیز که بغضهای دست بستهام آوار شده روی سرم.
امان از آن لحظاتی که به جای چشمان معصومت چشمهای ناپاک بیحرمتکنندگانت را میبینم. و فقط خدا میداند هر بار چه داغی به دلم مینشیند.
#همسر_خوبم مایه آرامشم
#زندگی_فاطمی
#زینتا
❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_7 _ببینین بچهها آخر هفته تولدمه. می
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_8
_ترنم میدونی اگه ببینن تو رو تنهایی مهمونی میفرستم، بهم گیر میدن. حوصله این حرفا رو ندارم.
_مامان مگه من چقدر واسم این جوری پیش میاد که تنها برم؟ بهشون بگین خونهم. شب بیاین دنبالم بریم اونجا. من که شنبه امتحان دارم، همینو بهونه کنین دیگه. این وسطا دو سه ساعت مهمونی رو نمیفهمن که.
مادر کمی در سکوت فکر کرد.
_باید با بابات مشورت کنم. بعد بهت میگم.
پریدم دست دور گردنش گذاشتم و صورتش را بوسیدم. مرا هل داد تا از خود جدا کند.
_دختره گنده. بس کن این لوس بازیا رو. یادت باشه هنوز جوابی بهت ندادما.
_قربونت مامان. جواب میدی. میدونم میتونی.
فردای آن روز مادر موافقت خود و پدر را اعلام کرد. ذوق زده بودم. سریع با پیام به نادیا خبر دادم که برای جشن میروم. خیلی ابراز خوشحالی کرد. لباسهایم را کنار هم ردیف کردم و در گروهی که با سه دوستم داشتم عکسهایشان را فرستادم تا نظر بدهند. یکی دیگر از مشکلاتم همین بود. معمولاً کسی نبود تا از او نظر بخواهم. بعد از انتخاب لباس تازه یادم آمد که باید کادو هم بگیرم. شب با مادر صحبت کردم پیشنهاد مادر این بود که از یک فروشگاه آنلاین خرید کنم تا برایم به خانه بیاورند. فکر بدی نبود. تا آخر شب دنبال کادوی مورد نظرم گشتم. یک ست گردنبند و گوشواره نقره سفارش دادم. روز بعد ثریا خانم در خانه بود و از بابت دریافت آن خیالم راحت شد.
آخر هفته شد. قرار بود من با خانواده نروم تا بقیه به تولد رفتن من حساس نشوند اما عصر پدر برای رساندنم به محل تولد بیاید. از اینکه همراهیم کردند، خوشحال بودم. با ذوق زیاد آماده شدم. به خاطر همراهی پدر نمیتوانستم آرایش کنم. چرا که حتی برای بیرون انداختن موهایم تذکر میداد. سعی کردم حساسش نکنم و خیلی عادی باشم. وسایل آرایشم را با خودم برداشتم. کادو به دست، کنار پدر نشستم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_8 _ترنم میدونی اگه ببینن تو رو تنهای
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_9
در طول مسیر، پدر از نادیا و خانوادهاش میپرسید و من جوابهایی میدادم. بروز ندادم که خانوادهاش برای جشن در خانه نیستند.
وقتی رسیدم، باز هم با جیغ و سر و صدا با یکدیگر روبرو شدیم. به اتاقی رفتم و لباسم را مرتب کردم. بعد از آرایش صورت و مو به جمع پیوستم. با تعجب دیدم چندین دختر دیگر که بعضیها از ما بزرگتر بودند، هم آمدهاند. نادیا یکی یکی معرفی میکرد.
زیر گوش مهتاب پچ پچ کردم.
_مهتاب، اینا دیگه کین. نادیا چطور اینقدر دوستای عجیب داره؟
_به من و تو چه. ما رو که نمیخورن. نادیا زیادی اجتماعیه.
موافق حرفش نبودم. ادامه هم ندادم. پذیرایی انجام و بعد آهنگ شروع شد. یکی از دخترها همه را مجبور کرد برای رقص وسط بروند. در همان وضعیت زنگ در را زدند. پسری وارد شد. سریع شالم را برداشتم و سر کردم. با دلخوری به نادیا غر زدم.
_نادیا این دیگه کیه؟ همچین قراری نبود.
چشمغرهای رفت.
_کی گفته همچین قراری نبود؟
دست پسر را گرفت و رو به بقیه کرد.
_بچهها این دوست عزیزم پدرامه. بچهها پدرام. پدرام بچهها.
نیش پسر تا بناگوش باز بود و با اکثر دخترها دست میداد. گوشهای نشستم. نادیا راست میگفت. من ساده بودم و از او چیزی در این مورد نپرسیدم. هنوز از شوک پدرام در نیامده بودم که سه پسر دیگر هم وارد شدند. به وضوح صدای سوت سرم را میشنیدم. اگر خانوادهام آنها را میدیدند، در مورد من چه فکری میکردند؟ مهتاب که متوجه حال بدم شده بود، به طرفم آمد و کنارم نشست.
_ترنم چته؟ رنگت پریده.
_نمیبینی این بی... ورداشته پسرا رو آورده تو تولدش.
_خودت میگی تولدش. مگه باید از ما اجازه میگرفت؟
_اجازه نه ولی میتونست بگه تا یکی مثل من نیاد.
_با یکی مثل تو چی کار دارن؟ اینا هر کدوم دنبال دوست دختر خودشون اومدن. به من و تو کاری ندارن که.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
29.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜ آلبوم چادر خاکے
🖤 #فاطمیه ۱٤٤۳
⏯ #زمینه
🎶 روضه ی مادرو از مادر ها سوال کنید
🎤 #امیر_کرمانشاهے
⚜join 🔜 @heyatonlin313
❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴
بانوی بیمثالم، خبر از طفلانت نمیگیری؟
پرسیدهای آه بیگاه حسن کم شده یا نه؟
پرسیدهای حسین شبها عطش میکند یا نه؟
پرسیدهای دخترانت دست نوازش چشیدهاند یا نه؟
مادر عالم، با بیقراری کودکانت بگو چه کنم؟
کاش از خدا قراری برای دلشان طلب میکردی.
#همسر_خوبم
#زینتا
❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴