eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_44 رضا نگران دوستش از که بچه‌های دانشک
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _عقیده خوبیه. می‌خوای درباره‌ش صحبت کنیم؟ سری تکان دادم و لبخند زدم. _اگه دوست داشته باشی، چرا که نه. فقط بگو نظرت در مورد همین کار امروز که گرفتن سفارت آمریکاییاست چیه؟ _یه کار انقلابی و به نفع مردمه اما فکر می‌کنم یه حقه‌ای در کاره. آخه از یه عده آدم واپسگرا بعیده یه همچین کاری بکنن. ابرویم بالا پرید. نگاهش کردم. اشاره به مردمی که رو‌به رویمان جلوی جاسوسخانه صف کشیده بودند، کردم. _خدایی اونقدر بدبینی چیزی که با چشمت می‌بینی رو هم باور نمی‌کنی. هنوز کامل به در سفارت دید نداشتیم. ادامه دادم. _به هر حال من علاقه‌ای به بحث سیاسی این طوری ندارم. می‌خواستم نظرتو بدونم. فقط اگه چشم و گوش بسته‌ی حزبت نبودی، متوجه می‌شدی تا حالا کیا واقعاً جلوی ظلم و ظلم کننده‌ها ایستادن و مبارزه کردن. جوانکی مو فرفری، بازوبند به بازو با سرعت از بین ما رد شد. محمد هیکل قوی نداشت و تعادلش به هم خود. صدای اعتراضش که بلند شد، جوان برگشت و عذرخواهی کرد. نوشته بازوبندش حکایت از گروه فعال آن روز داشت. جزو دانشجویان پیرو خط امام بود. _ببخشید برادر. از بقیه جا موندم. باید برسم اون جلو تا در بسته نشده. محمد غری به جان او زد اما او نایستاده بود تا بشنود. سعی کردم باقی حرف بزنم تا کمی آرام شود. _ول کن اون بنده خدا رو‌. بیا از همون حرفای مورد علاقه بگیم. محمد، نظر شخصی خودتو می‌خوام بدونم. از وسط خیابان که دیگر پر از جمعیتِ پلاکارد و عکس به دست بود، کنار کشیدیم و در پیاده‌رو به حرکت ادامه دادیم. _خب هدف من، نابودی سلطه جهانیه که سرکرده‌شون آمریکا و سرمایه‌دارای بزرگ هستن. هدفم تکامل آدما و تلاش به نفع طبقه کارگر و زحمت‌کش جامعه‌ست. خب انجام مسئولیت واسه رسیدن به این هدفا شیرینه. به نزدیکی سفارت که رسیدیم صدای شعار‌ها باعث می‌شد صدایمان به هم نرسد. کمی بلندتر به صحبت ادامه دادیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_45 _عقیده خوبیه. می‌خوای درباره‌ش صحبت
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _این مسئولیتا رو کی بهت داده که محکم پاش وایستادی و ازش دفاع می‌کنی؟ چشمم به چند نفری افتاد که از دیوار جاسوس‌خانه بالا می‌رفتند. محمد بلندتر از من جواب داد. _هیچ کس. وقتی می‌بینم یه کارگر زحمت‌کش به نون شب و پول دوا و درمون زن و بچه‌ش محتاجه اگه آدم عاقلی باشم، از ناراحتیش ناراحت میشم، به هم می‌ریزم و علیه باعث و بانیش که طبقه حاکم جامعه‌ست شورش می‌کنم. _چرا ناراحت میشی؟ مگه چه نسبتی با هم دارین؟ اخمش دوباره گره شد و نگاه تندی انداخت. _کدوم آدم سالم و رنج‌کشیده‌ایه که از دیدن سختی دیگران ناراحت نشه و از شادی اونا خوشحالی نکنه؟ کمی سرک کشیدم. تعجب کرده بودم. فکر می‌کردم آنها که بالای دیوار رفتند، قصد پریدن به داخل جاسوس‌خانه را دارند. بالا ایستاده بودند اما همان زمان در باز شد و گروه‌هایی هم مرد و هم زن از دو جهت داخل می‌رفتند. با کمی دقت می‌شد فهمید گروهی عکس امام را به گردن داشتند و گروهی دیگر مانند آن پسر که عجله داشت، بازوبند بسته بودند. از تدبیرشان لبخندی به لبم نشست. نمی‌خواستند هیچ گروه دیگری بینشان نفوذ کند. دوباره توجهم را به دوست کناریم دادم. _میگم، تو وقتی سختی آدمای محرومو می‌بینی، ناراحتیت چه شکلیه؟ با جسمت ناراحتی و شادیو حس می‌کنی؟ اصلاً چی باعث میشه احساس مسئولیت کنی؟ _خب حس همدردی باهاشون دارم دیگه. با تمام وجودم درکشون می‌کنم. _اول اینکه جهان‌بینی حزبیت میگه چیزی که با پنج تا حس درک نشه وجود نداره و تو داری خلاف نظر مادی‌گرایی حزبت حرف می‌زنی. دوم اینکه همه هدفا و مسئولیت‌هایی که گفتی واسه آرامش خودته. اینا تا وقتی می‌تونن تو رو به حرکت در بیارن که آرامش و امنیت خودت به خطر نیافته. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفیق😭 روایت کنید تا در تاریخ بماند که چه عزیزانی پرپر شدند تا وطن بماند. روایت کنید تا آیندگان بدانند در این کشور گرگ‌هایی زوزه کشیدند و دریدند و خون به دل کردند تا راه هوس‌های آلوده‌شان باز شود. هشدار جای شهید و جلاد عوض نشود.
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_46 _این مسئولیتا رو کی بهت داده که محک
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 نم بارانی شروع به باریدن کرد. کم بود؛ در حدی که زمین را خیس کند. زیر سایه‌بانی رو به جمعیت ایستادیم. محمد کمی عقب‌تر کشید تا خودش و اعلامیه‌هایی که هنوز فرصت پخشش را پیدا نکرده بود، خیس نشوند. _یعنی چی؟ چرا فکر می‌کنی واسه آرامش خودمه؟ _خب، تو میگی، شاد شدنت موتور محرک اینه که باعث شادی دیگران بشی یا برعکس؛ پس با این منطق، دلیلی نداره تو به خاطر شادی یکی دیگه خودتو زجر بدی یا کشته بشی. جایی که جونت به خطر می‌افته، دل سوزوندن توجیهی نداره. آدم عاقل، به خاطر لذت احساس مسئولیت، خودشو به زحمت نمی‌اندازه. این که نمیشه هدف. _کی گفته به خاطر لذته؟ _پس برای چی مبارزه می‌کنی و جوش می‌زنی؟ _هر کاری می‌کنم، به خاطر آزادی توده مردمه. نگاهم را از در بسته شده سفارت گرفتم و نگاهش کردم. _خب مبارزه، کشتن و کشته شدن داره. به خاطر رسیدن به آزادی یه عده از همونایی که براشون مبارزه می‌کنی، کشته میشن. ممکنه خودت هم کشته بشی. چه انگیزه‌ای واسه رفتن از این دنیا و نابود شدن داری؟ به چه دلیلی می‌خوای جهانو به ظالما بسپری و بری؟ حرفی نزد. کمی که به سکوت ما و شعارهای مردم گذشت، ادامه دادم. _ببین، اگه هدفت اونقدرا مقدس و بزرگ نباشه، لذت بردن و آرامش خودتم که نباشه، فایده اون جنگیدن و آسیب دیدن چیه؟ زندگی کردن مثل یه خائن یا جاسوس شاید بهتر هم باشه. فقط شاید یه کم وجدان درد داشته باشه که میشه چهار تا توجیه آورد و خلاص شد. اون وقت مثل خیلیای دیگه راحت و بی‌قید زندگی خودتو می‌کنی. نگاهش به زن‌هایی افتاد که بخشی از خیابان را پر کرده بودند و پلاکارد به دست با قدرت شعار می‌دادند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_47 نم بارانی شروع به باریدن کرد. کم بو
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _من نمی‌تونم مثل اون خیلیا، بی‌قید باشم. روح آزاده‌اش آرام نمی‌گرفت. نفس راحتی کشیدم. _دوست عزیز، اگه نمی‌‌تونی، پس باید فکر یه هدف بزرگ‌تر و یه نقطه اوج اون بالا بالاها باشی. مبارزه با ظلم درسته اما ظلمو باید از ریشه کَند. این غده رو باید از بدنه جامعه بیرون آورد. دستم را گرفت و با سر اشاره زد. _بیا یه کم بریم جلوتر؛ ببینیم چی کار می‌کنن. وقتی به کندن ریشه ظلم فکر می‌کردم، یاد ظلم و زورهای قبل از انقلاب ‌افتادم؛ یاد آن مرد حمامی بعد از انقلاب. برای سرکشی به اوضاع روستاهای اطراف میمه رفته بودیم. مردم روستا خبر دادند چند وقتی است که حمام را بسته‌اند و مردم گرفتار شدند. حمامی را که خبر کردم، گفت: یه بنده خدایی زده زیر گوشم و گفت باید حمومو خاموش کنی. دنبال آن بنده خدا که گفت فرستادم و به حمامی گفتم همان‌جا به تلافی ظلمی که دیده بود، زیر گوش مرد قلدر بزند و بعد حمام را روشن کند. مردم باید یاد می‌گرفتند که ریشه ظلم را بکَنند و آزاد بودن را تجربه کنند. دیگر روبه روی در ورودی اصلی بودیم. جنب و جوش و این طرف و آن طرف دویدن‌های دانشجوهای داخل سفارت را می‌شد دید. _می‌دونی؟ یه وقتایی ظلم اونقدر بهمون فشار میاره که به حالت انفجار می‌رسیم. می‌ایستیم و مبارزه می‌کنیم. اون وقت، حتی قانونا رو ندیده می‌گیریم و فقط می‌خوایم به هدفمون برسیم. بعد از پیروزی و شکست دادن ظالم، وقتی قدرت پیدا کردیم و حرصمون خوابید، از کجا معلوم خودمونم ظالم نشیم؟ چی می‌خواد جلوی تکرار ظلمو بگیره؟ حزبت میگه نوزایی اما ما میگیم تا کجا؟ آخرش که چی؟ خب چرا یه قانون شسته رفته حساب کامل نباشه تا با تکرار هرباره و آسیب مردم بی‌گناه نکشه؟ اونا که هر بار توی این دوره‌های نوزایی و شروع جامعه جدید کشته میشن چی؟ اونا چه سودی می‌برن؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🔴 این سه تصویر متعلق به کیست؟! سه شهیدی که در روز ۱۶ آذر ۱۳۳۲ به دستور محمد رضا شاه پهلوی در دانشگاه تهران با شلیک تیر مستقیم جنگی کشته شدند. این‌ها به روابطِ ایرانِ بعد از کودتا با انگلیس و آمریکا معترض بودند ... حالا ۱۶ آذر شده و ربع پهلوی، مردم را با حمایت همه جانبه انگلیس و آمریکا به خیابان‌ها فرامی‌خواند! 👈 دانشجوی عزیز حداقل بدان که ۱۶ آذر یک روز کاملاً ضد استکباری و ضد سلطنت است! 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
خاص‌ترین قشر جامعه؟ خاص‌ترین دوران زندگی؟ خاص‌ترین حس‌های عمر؟ آری امروز روز توئه روز تو که خاص‌ترین‌های خودت و اطرافت هستی. خاص‌ترین تبریک‌ها تقدیم به تو دانشجوی خاص.
یک سوال . تصاویر کمتر دیده شده از دانشجویان در ۱۶ آذر سال ۱۳۳۲ در اعتراض به کودتای علیه مصدق و سفر نیکسون معاون اول رئیس جمهور آمریکا به تهران! . در پیشانی جمعیت، دانشجویان دختر بی حجاب حضور دارند، غالبا یا عضو سازمان جوانان حزب توده بودند و یا از هواخواهان جبهه ملی و دکتر مصدق، البته که این دو جریان با یکدیگر هم اختلاف داشتند. اما پرسش این است: دختران جوان و دانشجو که در دوره پهلوی دوم آزادی پوشش و حجاب داشتند چرا به مخالفین سرسخت نظام پهلوی تبدیل شدند؟ امروز رسانه های سلطنت طلب وقتی میخواهند به آزادی در دوره پهلوی اشاره کنند به همین سطح آزادی روابط جنس مخالف، آزادی پوشش، آزادی حجاب، آزادی رقص و کاباره تاکید دارند تا نسل جوان را با این سطح نازل از مطالبه جذب کنند. ولی باید پرسید اگر اینها آزادی است و اگر این آزادی ها در آن زمان وجود داشت، پس چرا زنان و دختران بی حجاب به مخالفین سرسخت و مبارزین علیه پهلوی تبدیل شدند؟ 🔴 👇 @bidariymelat
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_48 _من نمی‌تونم مثل اون خیلیا، بی‌قید
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 دهان باز کرد که حرفی بزند اما پشیمان شد. ماشین و موتورهایی از بین جمعیت راه باز می‌کردند و نزدیک می‌شدند. نگاهی به محمد کردم. برگه‌هایش را دست به دست می‌کرد. سر بلند کرد. -عدالت اجتماعی مگه هدف کوچیکیه؟ اگه منحرف بشه و مردم دوباره شورش کنن و از نو عدالت اجتماعی بخوان، منطقی نیست؟ -کم نیست اما هدف باید مقدس و بالاتر از عدالت اجتماعی باشه که وقتی عدالت برقرار شد، ساکن نشه. سقوط نکنه. در ضمن واسه رسیدن به عدالتی که میگی، جامع خیلی آسیب می¬بینه. همون موقع که تو مبارزه می‌کنی یه عده خوشگذرانیاشونو دارن و بی‌دغدغه می‌میرن و یه عده هم با شرایط سخت و گرسنگی. باید یه جایی باشه تا به حساب اون قلدرایی که بدون هیچ سختی مُردن برسن. نمیشه که جزای کارشونو نبینن. اینجائه که معاد معنی پیدا می‌کنه تا تقاص زمین مونده مظلوم گرفته بشه. اگه قبول کنی معادی واسه حسابرسی هست و جزای کارا، چه خیر و چه شر، داده میشه، اون وقت فداکاری، از خودگذشتگی و حتی تیکه تیکه شدن واسه عدالت اجتماعی معنی پیدا می‌کنه. روز معاد علاوه برظالم، من و تو و حتی اون مظلوم هم باید جواب پس بدیم بابت سکوت و ظلم‌پذیری. نیروهایی بیرون لانه جاسوسی ایستاده بودند و اوضاع را کنترل می‌کردند. در لحظه‌ای باز شد و چند نفری که از انگار مسئولان بودند، به کمک آن نیروها داخل رفتند. محمد همان طور که سرک می‌کشید تا بین هجوم جمعیت آن افراد را بشناسد، حرف هم می‌زد. -خب این چه خداییه که اجازه میده یه عده ظلم کنن، بعدش معادو میذاره؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_49 دهان باز کرد که حرفی بزند اما پشیمان
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 -آدما اختیار دارن. می‌تونن شکلی زندگی¬شونو انتخاب کنن اما خب اگه با وجود اینکه راه و چاهو نشون داده، خاکی بِرن تقصیر خودشونه. باید نتیجه تصمیم¬شونو ببینن؛ وگرنه عدالتش زیر سوال میره. - از نظر تو و دینت اون هدف مقدس چیه که جلوی انحراف جامعه رو بگیره و نذاره دوباره ظلمی بشه. مردم کم‌کم برمی‌گشتند. نگاهش کردم. این شک و سوالاها می‌گفت که روح پاک و حقیقت طلبی دارد. - هدف مقدسی که باید کنار مبارزه و کمک به خلق داشته باشیم، رسیدن به خود خدا و آرامشیه که با نزدیک شدن بهش، حتی توی بدترین شرایط، آرومت کنه. بهت جهت بده. وقتایی که درست و غلط کاریو نمی‌دونی، بری سراغشو بپرسی حالا چی کار کنم؟ با چشم گرد شده نگاهم کرد. -از خدا بپرسم؟ حالت خوبه؟ _آره خب. ببین عزیزم، خدا همیشه یه بسته از دستور روش زندگی و درست و غلطاشو با پیامبراش بهمون رسونده. کامل‌ترینشم داده به آخرین پیامبر. حالا دستور العمل دستمونه. این ماها هستیم که تصمیم می‌گیریم بریم سراغش یا نه. توی سردرگمیا گم بشیم یا دست خدا رو بگیریم و خلاص بشیم. وقتی بهمون اجازه داده باهاش رفیق بشیم و همیشه اونو کنارمون داشته باشیم، قشنگش اینه که فرصت قوی شدنو از دست ندیم. داشتم از آنچه عاشقش بودم، برای کسی که خودش را گم کرده بود، می‌گفتم. حال محمد هم عجیب شده بود. نگاه کوتاهی به من انداخت. چیزی نگفت. او و همه مردم را نشانه‌ای از معشوقم می‌دانستم. نشانه‌هایی که خدمت و محبت به آن‌ها مرا به معشوقم نزدیک‌تر می‌کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 حسرت می‌خورم. بگو چرا. آهی عمیق می‌کشم. بگو چرا. سال‌ها حسرت کشیده‌ام که چرا برای یاری بازو و روی کبود نبوده‌ام. امروز که غربت بدن‌های کبود را دیده‌ام درک می‌کنم که حسن علیه‌السلام چه‌ها کشید. سال‌ها آه از غربت حیدر کرار کشیده‌ام. امروز که شعار کار خودشان را شنیده‌ام، درک می‌کنم که چرا مولای خیبر شکنمان پرپر شدن گلش را دید و طومار کفتارها را در هم نپیچید. سلام‌الله https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
21.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رسید چه خوب آتش، لگد، حمله و چهل مرد دوره کرده را درک می‌کنیم امسال. روضه نخوانید دگر. ما روضه‌ها دیده‌ایم به چشم. سلام الله https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیام جالب یک کارگر به سلبریتی‌هایی مثل علی دایی و مهران مدیری
🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴 صداهای در: دخترک با صدای بلند کوبیده شدن در ترسید. گوشه‌ای کز کرد. مادر سعی کرد تا مانع بردن پدر شود. پدری که مامور به صبر بود. آتش که از در زبانه کشید، جسم کوچک دختر شروع به لرزش کرد. وقتی در با ضربه بر بدن مادر فرود آمد، او هم فرو ریخت. _مگه پدربزرگ نمی‌گفت کسی حق نداره مامانو اذیت کنه. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_50 -آدما اختیار دارن. می‌تونن شکلی زندگ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 از او به خاطر پرحرفی‌ام عذر خواستم. -اگه پرچونگی کردم منو ببخش البته حرفا به همین جا تموم نمیشه. اگه حوصله داشتی و حرفام منطقی بود، ایشاالله یه وقت دیگه بازم با هم صحبت می‌کنیم. دستم را بین دستش فشرود و لبخند کمرنگی زد. -حرفای خوبی بود. ممنون. باید در موردشون فکر کنم. شاید جوابی واسه‌شون پیدا کردم اما در کل حرفات واسم تازگی داشت. امیدوارم هر دوتامون به حقیقت برسیم. "ان‌شاءالله"ی گفتم. کمی دیگر آنجا ماندیم و بعد از هم جدا شدیم و من نفهمیدم او آخر آن اعلامیه‌ها را پخش کرد یا نه. به دانشگاه برگشتم. سراغ سلف سرویس رفتم اما خبری از غذا نبود. کلاس‌ها لغو شده بود. به مسجد دانشگاه رفتم و مشغول خدایی شدم که بعد آن حرف‌ها دلتنگش شده بودم. مشغول شدم تا دوباره نیرو بگیرم و لذت ببرم از نزدیک شدن به او. بارها به بچه‌ها گفته بودم ما مثل ماهی دریا هستیم. بس که غرق اوییم نمی¬فهمیم اگر یک لحظه از او جدا شویم دیگر وجود نخواهیم داشت. دلم به حال آن حزبی‌هایی می‌سوخت که سردمدارانشان برای رسیدن به هدفشان، خدا را ازآنها دریغ می‌کردند. چه مرده های متحرکی ساخته بودند. ترم دوم که شروع شد، چند باری به دانشکده حقوق رفتم و سراغ محمد را از دوستانش گرفتم. کسی از او خبر نداشت. دوستانش می‌گفتند مدتی است که به شهرش رفت اما برنگشت. نوروز آمد و فعالیت دوباره و زندگی نو طبیعت شروع شد. بعد از تعطیلات به دانشگاه برگشتم. باز هم دانشگاه پاتوق همیشگی آزادی‌خواه و ضد آزادگی، متدین و بی‌بند و بار بود و ما هم طبق روال عادی، برنامه درسی خود را شروع کردیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_51 از او به خاطر پرحرفی‌ام عذر خواستم.
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 تحویل و نو شدن سال فقط در لب‌های سرخ و لباس‌های چسبان و لغزان دخترهای دانشکده خودش را نشان داده بود. کمتر کسی عقیده داشت که باید تحولی در شیوه زندگی هم ایجاد کند. باز هم به دانشکده حقوق رفتم اما باز هم خبری از محمد نبود. هنوز یک ماهی از شروع کلاس‌ها در سال جدید نگذشته بود که دستور انقلاب فرهنگی داده شد. قرار شد این بار انقلاب اوضاع غرب‌زده دانشگاه‌ها را سامان دهد. غربال کردن متن دروس و اساتید لازم بود تا مراکز علمی هم طعم انقلابی اسلامی را بچشند. شورای انقلاب که پیام داد گروه‌های سیاسی باید از دانشگاه بروند، داغ فعالان سیاسی دوباره تازه شد و اوضاع دانشگاه و بیرونش را به آشوب کشاندند. نتیجه شعارهای دفاع از مردم رنج‌کشیده، آن شد که عده‌ای ایسم¬زده اسلحه به دانشگاه بردند و خلقی بی‌گناه را به نام حمایت از خلق به رگبار بستند. بیشتر ماندن در آن اوضاع درست نبود. تعجبم از محمد بود که حتی در اوج فعالیت¬های داغ حزبشان هم پیدایش نشد. وسایلم را در ساک می‌چیدم تا برگردم و با ماندنم در دانشگاه باعث تایید کار آن خلقی‌های خلق‌کُش نشوم. بقیه دوستان تشکل‌های اسلامی هم همین کار را کردند. رضا هم گوشه دیگر مشغول بود. وحید وارد اتاق شد. چشم گرد کرد. _ای بابا. جدی جدی دارین میرین؟ خب بمونین تا چهارده خرداد که قراره رسماً دانشگاه تعطیل بشه دیگه. این جوری این ترمتون از دست میره که. روی تخت کنار دستم نشست. نگاهی گذرا کردم. _بمونیم یعنی از وحشی‌گریای حزبیا حمایت کردیم. یعنی از کشتن مردم به بهونه آزادیشون راضی هستیم. دست‌هایش را تکیه‌گاه کرد و کمی سرش را عقب کشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
15.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 . ▪️دردُ دِل با حضرت زهرا سلام الله علیها 🥀 . "ما عشق را پشت در این خانه دیدیم زهرا در آتش بود حیدر داشت میسوخت😭" 🎙مهدی_رسولی 🥀 التماس دعا🙏
عاشقانه‌ترین صحنه عاشق و معشوق: یکی رو می‌پوشاند تا معشوق کبودی جفا را نبیند. و دیگری به معشوقه‌اش نمی‌گوید بیرون خانه کسی جواب سلامش را نمی‌دهد. سلام‌الله https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
شنیدین دم کلفت کرده‌های نظام دوباره پیدا شدن؟ الان واسه چی؟ واسه حمایت از لات و قمه‌کشا. واسه حمایت از اونا که مردمو ترسوندن و بهشون آسیب زدن. یکی بهشون بگه دم خروسشونو جمع کنن. مگه اینا نبودن می‌گفتن ما با مردم هستیم؟ الان چرا از مجازات کسایی که به جون و مال مردم حمله کردن ناراحتن؟ آخه یکی ازشون بپرسه اون روزا که این اراذل، آدم آتیش می‌زدن، گلو می‌بریدن و جوون مردمو تیکه تیکه می‌کردن چرا خفه شده بودن و داد حمایت نمی‌زدن؟ اگه اونا دوست دارن جنگلی زندگی کنن، ما دوست داریم توی جامعه مدنی زندگی کنیم. قانون شکنی و به هم زدن امنیت مردم جواب داره. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
عاشقانه‌ترین صحنه عاشق و معشوق: هر وقت به خانه می‌رسید، معشوقه مهربانش آن‌قدر غرق محبت و شور زندگی‌اش می‌کرد که خستگی و غم عالمی نامرد را از یاد می‌برد. سلام‌الله https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_52 تحویل و نو شدن سال فقط در لب‌های سرخ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 کمی سرش را عقب کشید. _نمی‌خواد که قاطی اونا بشین. برین کلاستون و برگردین. رضا نیم‌خیز به طرفش برگشت. _جناب، وقتی بریم دانشگاه نمیگن اینا با اونا فرق دارن. میگن این‌همه آدم میان؛ پس توهم هوادار به سرشون می‌زنه. وحید شانه‌ای بالا انداخت و لب گوشتی‌اش را پیچاند. _پسر، دانشگاه تعطیل بشه معلوم نیست چقدر دیگه طول بکشه تا دوباره راه بیافته. یه ترمم یه ترمه. کتاب‌ها را در ساک جدایی چیدم. چشمم به اورکت آویزان شده از جالباسی افتاد. آن را برداشتم و مشغول جا دادنش در ساک شدم. _وحید جان، کارای مهمی هست که این مدت بشه انجام داد اما الان وظیفه اینه که با موندمون آب به آسیاب کمونیسم و مارکسیسم و مجاهدین و پیکاریا نریزیم. باید نظام ببینه کی جلوش می‌ایسته تا تصمیم بگیره. از جا بلند شد و روی تخت خودش دراز کشید. _من برم شهرمون گرفتار خانواده میشم. شایدم واسم زن گرفتن که برنگردم. می‌مونم این ترمو تموم می‌کنم تا ببینم چی میشه. حالا شما کجا میرین؟ رضا جوش آوردن چند لحظه قبل را فراموش کرد و مثل بچه‌ها با لب‌های کش آمده، دست‌هایش را به هم کوبید. _وای، اگه بدونی. علی داره میره آموزش نظامی ببینه. خیلی هیجان داره. وحید دستش را تکیه سرش کرد و به طرفش برگشت. نگاه چپ‌چپی کرد. _آخه اینم ذوق داره؟ خب کسی که آموزش ببینه یه جاییم باید ازش استفاده کنه. اون موقعه که جونش به خطر می‌افته. رضا لبخندش را حفظ کرد و به جمع کردن وسایلش ادامه داد. _حواست کجاست برادر؟ این برادرمون رزمی‌کاره. در هر صورت می‌ایسته. حالا با اسلحه که بهتره. در مورد خطرم جهت اطلاعت بگم که بدونی ایشون از قبل انقلاب مبارز بوده. دوباره هیجان زده شد. رو به من کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_43 کمی سرش را عقب کشید. _نمی‌خواد که ق
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _علی، تو رو خدا ماجرای اون موقع که ژاندارما گرفتنتو بهش بگو. سری به تاسف تکان دادم. با سوابق من پز می‌داد و کِیف می‌کرد. ایستادم و دور اتاق چرخی زدم تا چیزی جا نماند. وحید نیم‌خیز شد و مشتاق نگاهم می‌کرد. _رضا بخواد بگه دق میده. خودت بگو دیگه. وقتی مطمئن شدم همه چیز را برداشتم، مشغول جا‌به جا کردن وسایل بین دو ساک شدم. آخر کار یادم آمده بود که قرار گذاشته بودم یک ساک را به اصفهان و خانه خواهرم بفرستم و با دیگری برای آموزش بروم. _خب من سال آخر دبیرستانو رفتم اصفهان که مدرسه حکیم سنایی درس بخونم. اعتراضا که به مدرسه کشیده شد، ما رو تعطیل کردن. برگشتم میمه. با دوستای مدرسه قبلیم صحبت کردم تا بی‌تفاوت نباشن. بهشون گفتم واسه دفاع از مردمی که بهشون ظلم میشه و واسه کوتاه کردن دست بیگانه‌ها حرکت کنن و مثل بقیه جاهای دیگه اعتراضشونو نشون بدن. دوستام قبول کردن. اولش از کلاس و سالن شروع کردن تا اینکه یه روز همه بچه‌ها رفتن توی حیاط و شعار دادن. با دوستام مراقب بودیم کسی جوگیر نشه و مثل مدرسه‌های اصفهان آسیبی نزنه. نباید اموال عمومی یا کسی تاوان ظلم¬ها و دادخواهی ما رو می‌دادند. یهو چشمم افتاد به در مدرسه. ژاندارمری نزدیک مدرسه بود. ماشینای بزرگ نظامی اومدن و باعث شد همه بترسن. بچه‌ها سعی کردن از دیوارا فرار کنن. تا جایی که می‌شد، کمکشون کردیم تا دست ژاندارما نیافتن. اون وسط چشمم به محمدحسین، داداشم، افتاد که سعی می‌کرد بره. از آخرین نفرا بود. اجازه نمی‌دادم دست مامورها بیافته. به اونم کمک کردم و سفارش کردم برگرده خونه. بعد از رفتن محمدحسین دست مامورا بهم رسید. با چند نفر دیگه ما رو بردن ژاندارمری. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_54 _علی، تو رو خدا ماجرای اون موقع که
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 از همون لحظه رسیدنمون شروع کردن به فحش و سر و صدا و تهدید که مثلاً ما چون سنمون کم بود، بترسیم و حرف بزنیم. بدی ماجرا این بود که فهمیدن من از اون مدرسه رفته بودم جای دیگه. روی من کلید کردن که بگو کی گفته و چرا بچه‌ها رو تحریک کردی. وحید از هیجان حرف‌هایم ایستاد و نزدیکم زانو زد. _چه وحشتناک! نترسیدی که چه جوری جوابشونو بدی؟ اگه می‌فهمیدن خودت تحریکشون کردی چی؟ انگار فیلم آلکاپونی می‌دید. همه تن گوش شده بود تا بشنود. _لازم نبود دروغ تحویلشون بدم اما یه جور جواب دادم که نه واسه خودم دردسر بشه و نه اونا رو جوش بیاره. یه کم که معطل شدن، بابام با یکی از ریش سفیدا پا شدن اومدن پاسگاه و یه جور تمومش کردن که واسم پرونده هم درست نشه. _اَه بابا، عجب شانسی داشتی. طرف اون موقع دوتا شعار داده الان واسه ما ژست انقلابی بودن می‌گیره. تو بازداشتم شدی که. رضا که وسایلش را جمع کرده بود، ایستاد و دستش را طرف وحید دراز کرد. _باز که مثل من جوگیر شدی. نمی‌خوای خداحافظی کنی؟ شاید دیگه همدیگه رو ندیدیما. با وحید ایستادیم. رضا او را در آغوش گرفت. وقتی جدا شدند، نگاه مهربانی که این مدت ندیده بودم، به هم انداختند. وحید به من اشاره کرد. _علیرضا میره آموزش؛ تو کجا میری؟ _بر‌می‌گردم شهرمون. شاید همون بلایی که تو می‌ترسی سرم اومد. _تو کله‌ت باد داره زن بگیر نیستی. خندیدیم. راست می‌گفت. لباسم را مرتب کردم و به طرف وحید رفتم. _ما داریم میریم داداش. ایشاالله عاقبت به خیر باشی. لبخند روی لبش مانده بود. به طرفم آمد و یکدیگر را در آغوش گرفتیم. جدا که شدیم سوالش را پرسید. _تو چی؟ می‌خوای زن بگیری؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_55 از همون لحظه رسیدنمون شروع کردن به
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 نگاهی انداختم و لبخند زنان با دو ساکم طرف در رفتم. _من یه عقدی با مبارزه‌‌هام بستم که جهیزیه‌ش شهادته. منتظر آماده شدن جهیزیه‌م. هر دو "اوه" کش‌داری گفتند. وحید ادامه داد. _کی میره این همه راهو. بابا تو که کله‌ت بدتر از رضا رو هوائه. امیدی بهتون نیستا. در را باز کردم و منتظر خارج شدن رضا ماندم. خداحافظی کرد و بیرون رفت. نوبت رفتن من شد. _خداحافظ رفیق. دوره آموزشی یک و نیم ماهه‌ام در پادگان امام حسین علیه السلام که تمام شد، برگشتم. اتوبوس برای اصفهان بود و فرصت خوبی برای دیدن خواهر عزیزم و بچه‌های دوست داشتنی‌اش. با دیدن خانه‌اش یاد روزهایی افتادم که برای درس آنجا زندگی می‌کردم. نزدیکی سن من و فاطمه باعث نزدیکیمان بود و این هم خانه شدن دلبستگی را بیشتر می‌کرد. محمدحسین هم هم‌سنم بود و خیلی‌جاها همراهم می‌شد اما سعی می‌کردم جاهایی که ممکن بود محبت‌های برادرانه‌مان عدالت را زیر سوال ببرد، فاصله بیاندازم. حتی در تیم فوتبالی که کاپیتانش بودم. زنگ در را زدم. صدای فاطمه آمد. جوابش را دادم. صدای دمپایی‌هایی که تند و تند روی زمین می‌خورد، خبر از دویدنش می‌داد. مثل همیشه برای دیدار برادر و خواهری عجله داشت. در را که باز کرد، فقط چادری دیدم که روی سینه‌ام نشست و دستی که حلقه شد. دلتنگیش را از صدای بغض‌دار قربان صدقه رفتنش می‌شد فهمید. بالاخره رضایت داد تا به خانه برویم. تا آمدن همسرش که مثل پدر در مخابرات میمه مشغول بود، پرسید و گفتم و با بچه‌ها بازی کردم. قرار شد آخر شب با دوستی که به میمه می‌رفت برگردم. نیمه های شب به درِ خانه پدری رسیدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤