eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴 سخنی با خواننده‌ی عزیز: به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقیست. با تموم شدن این رمان، می‌خوام ازتون خواهش کنم با ارسال نظرات و نقدهاتون منو مورد عنایت خودتون قرار بدین. @zeinta_rah5960 ضمناً این رمان قراره چاپ بشه پس نمی‌تونم زیاد بزارم توی کانال بمونه. بزرگوارایی که هنوز نخوندن یا تموم نکردن تا چند روز آینده این کار رو بکنن تا با پاک شدنش شرمنده‌شون نشم. 🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴🌹🌴 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
با تعجب دیدم که دختری با زیبایی خیره کننده و حدود هجده سال، جلوی پای امیرحسین زانو زد و اشکش جاری شد. _امیر، من... من عاشقتم... من سه ساله حتی آب خوردنتم دنبال می‌کنم. تمام اتاقم پر عکسای توئه. هر جا کنسرت داری خودمو می‌رسونم. الانم واسه برنامه‌ی تو اومدم اینجا اما بادیگاردا نذاشتن جلو بیام. به خدا دوسِت دارم. _خانوم، خودتونو کنترل کنید. بلند شین از اینجا زشته. چرا گریه می‌کنین؟ _خواهش می‌کنم منو درک کن. اونقدر هیجان‌زده‌ام که نمی‌تونم خودمو کنترل کنم. من... صدایش کم کم بالاتر می‌رفت. امیرحسین کلافه نگاهی به من انداخت. صدای رامین در آمد. _خانوم جمع کن خودتو. لابد می‌دونی که زن داره؛ این کارا چیه که می‌کنی؟ _مگه دست خودمه. دل لامصب که این چیزا نمی‌فهمه. حلما با حرص به او توپید. _خب به دل لامصبت بفهمون که اونی که دنبالشه صاحب داره. بسه. یه کم خجالت بکش. _شماها منو درک نمی‌کنین. رو به امیرحسین که به زمین خیره شده بود و با کفشش ضرب گرفته بود، کرد. _امیر به خدا اگه پسم بزنی، خودمو می‌کشم. قبل از عکس العمل امیرحسین که داشت از کوره در می‌رفت، بلند شدم و دستش را گرفتم. به هر زوری که بود بلندش کردم... 🎤🎸🎤🎸🎤🎸🎤🎸🎤🎸🎤🎸 زندگی دختری عکاس فراری از شهرت، با زندگی پسری خواننده که شهرتش گوش فلک را پر کرده گره می‌خوره... تلاقی این تضاد و کشمکش خواستن و نخواستن، رمانی پر هیجان خلق کرده که باید خوند. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
«قصه برگی از درخت» را از طاقچه دریافت کنید https://taaghche.com/book/88355
به سلامتی طاقچه نشین شدیم☝️
☘🦋☘🦋☘🦋☘🦋☘🦋☘ خداوندا راه و راهنما فرستادی اما راه خودم رد رفتم. کمک کن راهم به راه راهنمایت گره بخورد و سر به راه باشم. ☘🦋☘🦋☘🦋☘🦋☘🦋☘ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 با سرعتی که خودم را اتاق به آموزش می‌رساندم، فرزانه مجبور می‌شد دنبالم بدود. نفس نفس زنان خودش را به من رساند. _هلیا تو رو خدا وایستا. دختر نری بزنی اونارو نابودشون کنی و ما رو بدبخت. لحظه‌ای ایستادم و با حالتی گنگ نگاهش کردم. _مگه من روانی‌ام؟ ها؟ بگو راحت باش. با تعجب و کمی شیطنت به من خیره شد. لبخند کجی تحویلم داد. _عزیزم آلزایمر که نداری خدا رو شکر. آخرین باری که آموزش بودی رو یادت رفته؟ با یادآوری ترم قبل لبخند محوی روی لبم نشست. به راهم ادامه دادم و فرزانه هم دنبالم کشیده شد. _ اون به خاطر نمره‌ای بود که اشتباه داده بودن. _خب اینم مثل اون دیگه. تو تعادل روانی نداری. می‌زنی میزشونو میاری پایین بی‌چاره میشیم. سرعتم را کم کردم و به طرفش برگشتم. _هیس. چی میگی تو؟ آبرو برام نذاشتی. من تعادل روانی ندارم؟ دختره‌ی... _آقا ما غلط کردیم. بیا برو هر چی دلت می‌خواد سرشون بیار. از عقب نشینی‌اش به خنده افتادم. _من دلم می‌خواد به هفتاد قسمت مساوی تقسیمشون کنم. میشه؟ _اوف. بابا خشن، تو رو خدا رحم کن. البته نه به اونا ها. به خودت رحم کن. تو هنوز یه سال دیگه واحد باید بگذرونی. یه کم تحمل کن اخراجت نکنن. به اتاق آموزش دانشکده رسیدیم. صدایم را صاف و لباسم را مرتب کردم و نفس عمیقی کشیدم تا با آرامش وارد شوم. فرزانه یا خدایی گفت و دنبالم به راه افتاد. چند نفری در اتاق حضور داشتند. به میز خانم رستمی که زنی میان‌سال و کمی نامهربان بود نزدیک شدم. با سایه‌ای که روی سرش افتاد، سرش را بلند کرد و پر سوال نگاهی انداخت. سلامی دادم و او سری تکان داد. _خانوم رستمی میشه بگین چرا درس مبانی یک بسته شده؟ _خب لابد ظرفیتش تکمیل شده. _خانوم نیم ساعته باز شده. تازه وقتی من شروع به انتخاب واحد کردم هنوز بیست نفر ظرفیت داشت توی پنج دقیقه میشه که پر شده باشه؟ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_اول 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 با سرعتی که خودم را اتاق به آموزش می‌رساندم، فر
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _ول کن دختر جون. لابد شده دیگه. من کارم زیاده برو بزار به کارم برسم. _منم جزو کاراتونم. از اینجا نمیرم تا پیگیری نکردین ببینین چی شده. اگه این واحدو این ترم نگیرم، ترم بعد مبانی دو رو چه جوری بگیرم؟ نمی‌خوام به خاطر یه درس عمومی ترم اضافه بهم بخوره. _ببین اون درسو خودم توی سامانه تعریف کردم. ظرفتشم تا چهل نفر بود. اگه پر شده مشکل شماست نه من. به نقطه‌ی جوش رسیده بودم. پوفی کردم. فرزانه که مرا می شناخت، بازویم را می‌کشید و با التماس نگاهم می‌کرد. _من مطمئنم یه اشکالی این وسط هست. خواهش می‌کنم یه بررسی کنید. آسمون که به زمین نمیاد. خانم رستمی که کلافه شده بود، با حرص نفسش را بیرون داد. سرش را در کامپیوترش فرو کرد و غر به جانم زد. _ظرفیتو دو تا می‌برم بالا. سریع انتخابش کنین تا کسی برنداشته. دوباره این کارو نمی‌کنما. به سرعت گوشی را از کیفم خارج کردم و سراغ سایت دانشگاه رفتم. به فرزانه هم سفارش کردم تا این کار را بکند. هنوز صفحه سایت باز نشده بود که با صدای داد خانم رستمی من و بقیه میخ‌کوب شدیم. _جهانیان، تو ظرفیت مبانی یک‌و نصف کردی؟ آقای جهانیان با مِن مِن و ترس جوابش را داد. _مگه خودتون نگفتین استاد ولی‌زاده خواسته کلاس مبانی ۲۵ نفر بیشتر نشه. _وای جهانیان چرا اینقدر گیجی لااقل بپرس بعد گند بزن. مبانی دو رو باید نصف می‌کردی. چند دقیقه بعد به نگاه منتظر ما چشم دوخت و لبخند بی‌جانی زد. _بچه‌ها برین انتخاب کنین. ظرفیت باز شده. _خانوم لطف کنین قبل از اینکه مطمئن بشین، مشکلو گردن دانشجوی بدبخت نندازین. ممنون از پیگیریتون. از اتاق خارج شدم تا بیشتر حرصم را خالی نکرده باشم و دردسر ایجاد نشود. روی اولین صندلی نشستم و مشغول انتخاب آن درس شدم. کارم که تمام شد، سر بلند کردم. با دیدن فرزانه در کنارم و اینکه بی‌حرف مشغول انتخاب واحدش بود، زدم زیر خنده. متعجب نگاهم کرد. _مرگ. واسه چی می‌خندی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋 مولا جان بیا پدرانه برای ما دعا کن. بیا و دعا کن چشممان به فرج روشن شود. آقا جان روزگارمان سخت می گذرد. خدایا به حق پدر امت لباس فرج بر قامت این انتظار دردناک بپوشان. روز مرد بر همه‌ی مردهای مرد دنیا مبارک. 🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_2 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _ول کن دختر جون. لابد شده دیگه. من کارم زیاده برو
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _آخه کارت خنده داره مثل جوجه اردک افتادی دنبال من. حرفا رو من می‌زنم؛ دعواهاشو من می‌کنم اما تو خوش و خرم کنارم می‌شینی و انتخاب واحدتو می‌کنی. اذیت نشی یه وقتی. _مرسی گلم. تو الان به ملتی واسه انتخاب واحد کمک کردی. بابا پتروس، بابا دهقان فداکار. جامعه‌ی دانشجویی ازت ممنونه. _اَه خفه بابا. کارت تموم شد، پاشو بریم. امشب مهمون داریم. کلی کار مونده. دیر برسم خونه مامان اعدام انقلابیم می‌کنه. _هلیا باورم نمیشه تو با این همه ادعا و تخسی، میری خونه و مثل کوزت کارِ خونه می‌کنی. مطمئنم اگه یه بار بیام از کار کردنت یه عکس هنری بگیرم عکس قرن میشه. به حرفش خندیدم و دستش را کشیدم تا به کنار ماشینم رسیدم. سوار که شدیم دوباره شروع کرد. _میگم هلیا بابات که واسه قبول شدنت توی دانشگاه دویست و شیش خریده، بگو واسه فارغ التحصیلیت یکی از اون خوشگل و مامانیای جدید برات بخره. _حالا کو تا فارغ التحصیلی. اگه بخره به تو چی می‌رسه؟ _عقل نداری مگه؟ خب الان تقریباً سه ساله که من هر روز آویزونتم و دارم با این ماشین میام و میرم. دیگه دلمو زده. عوضش کن دیگه. _خیلی روت زیاده دختر. این همه پررویی رو از کجا میاری؟ _استعداد ذاتیه عزیزم. _استعدادت منو نکشه استعداد برتر. با هم خندیدیم و به طرف خانه حرکت کردیم. از وقتی وارد دانشگاه شدم فرزانه بهترین دوستم بود و همیشه همراهم. من و او به لحاظ فرهنگی و اعتقادی به هم نزدیک بودیم. هر چند تفاوت‌های رفتاری زیادی داشتیم. او دختری بود با چهره‌ای معمولی، چشم و ابرویی قهوه‌ای تیره و صورتی گرد و تپل. اندام چاقی نداشت اما نسبت به من پرتر بود و شکموتر. بعد از رساندن او به خانه رفتم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739