#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_اول
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
با سرعتی که خودم را اتاق به آموزش میرساندم، فرزانه مجبور میشد دنبالم بدود. نفس نفس زنان خودش را به من رساند.
_هلیا تو رو خدا وایستا. دختر نری بزنی اونارو نابودشون کنی و ما رو بدبخت.
لحظهای ایستادم و با حالتی گنگ نگاهش کردم.
_مگه من روانیام؟ ها؟ بگو راحت باش.
با تعجب و کمی شیطنت به من خیره شد. لبخند کجی تحویلم داد.
_عزیزم آلزایمر که نداری خدا رو شکر. آخرین باری که آموزش بودی رو یادت رفته؟
با یادآوری ترم قبل لبخند محوی روی لبم نشست. به راهم ادامه دادم و فرزانه هم دنبالم کشیده شد.
_ اون به خاطر نمرهای بود که اشتباه داده بودن.
_خب اینم مثل اون دیگه. تو تعادل روانی نداری. میزنی میزشونو میاری پایین بیچاره میشیم.
سرعتم را کم کردم و به طرفش برگشتم.
_هیس. چی میگی تو؟ آبرو برام نذاشتی. من تعادل روانی ندارم؟ دخترهی...
_آقا ما غلط کردیم. بیا برو هر چی دلت میخواد سرشون بیار.
از عقب نشینیاش به خنده افتادم.
_من دلم میخواد به هفتاد قسمت مساوی تقسیمشون کنم. میشه؟
_اوف. بابا خشن، تو رو خدا رحم کن. البته نه به اونا ها. به خودت رحم کن. تو هنوز یه سال دیگه واحد باید بگذرونی. یه کم تحمل کن اخراجت نکنن.
به اتاق آموزش دانشکده رسیدیم. صدایم را صاف و لباسم را مرتب کردم و نفس عمیقی کشیدم تا با آرامش وارد شوم. فرزانه یا خدایی گفت و دنبالم به راه افتاد.
چند نفری در اتاق حضور داشتند. به میز خانم رستمی که زنی میانسال و کمی نامهربان بود نزدیک شدم. با سایهای که روی سرش افتاد، سرش را بلند کرد و پر سوال نگاهی انداخت. سلامی دادم و او سری تکان داد.
_خانوم رستمی میشه بگین چرا درس مبانی یک بسته شده؟
_خب لابد ظرفیتش تکمیل شده.
_خانوم نیم ساعته باز شده. تازه وقتی من شروع به انتخاب واحد کردم هنوز بیست نفر ظرفیت داشت توی پنج دقیقه میشه که پر شده باشه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_اول 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 با سرعتی که خودم را اتاق به آموزش میرساندم، فر
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_2
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
_ول کن دختر جون. لابد شده دیگه. من کارم زیاده برو بزار به کارم برسم.
_منم جزو کاراتونم. از اینجا نمیرم تا پیگیری نکردین ببینین چی شده. اگه این واحدو این ترم نگیرم، ترم بعد مبانی دو رو چه جوری بگیرم؟
نمیخوام به خاطر یه درس عمومی ترم اضافه بهم بخوره.
_ببین اون درسو خودم توی سامانه تعریف کردم. ظرفتشم تا چهل نفر بود. اگه پر شده مشکل شماست نه من.
به نقطهی جوش رسیده بودم. پوفی کردم. فرزانه که مرا می شناخت، بازویم را میکشید و با التماس نگاهم میکرد.
_من مطمئنم یه اشکالی این وسط هست. خواهش میکنم یه بررسی کنید. آسمون که به زمین نمیاد.
خانم رستمی که کلافه شده بود، با حرص نفسش را بیرون داد. سرش را در کامپیوترش فرو کرد و غر به جانم زد.
_ظرفیتو دو تا میبرم بالا. سریع انتخابش کنین تا کسی برنداشته. دوباره این کارو نمیکنما.
به سرعت گوشی را از کیفم خارج کردم و سراغ سایت دانشگاه رفتم. به فرزانه هم سفارش کردم تا این کار را بکند. هنوز صفحه سایت باز نشده بود که با صدای داد خانم رستمی من و بقیه میخکوب شدیم.
_جهانیان، تو ظرفیت مبانی یکو نصف کردی؟
آقای جهانیان با مِن مِن و ترس جوابش را داد.
_مگه خودتون نگفتین استاد ولیزاده خواسته کلاس مبانی ۲۵ نفر بیشتر نشه.
_وای جهانیان چرا اینقدر گیجی لااقل بپرس بعد گند بزن. مبانی دو رو باید نصف میکردی.
چند دقیقه بعد به نگاه منتظر ما چشم دوخت و لبخند بیجانی زد.
_بچهها برین انتخاب کنین. ظرفیت باز شده.
_خانوم لطف کنین قبل از اینکه مطمئن بشین، مشکلو گردن دانشجوی بدبخت نندازین. ممنون از پیگیریتون.
از اتاق خارج شدم تا بیشتر حرصم را خالی نکرده باشم و دردسر ایجاد نشود. روی اولین صندلی نشستم و مشغول انتخاب آن درس شدم. کارم که تمام شد، سر بلند کردم. با دیدن فرزانه در کنارم و اینکه بیحرف مشغول انتخاب واحدش بود، زدم زیر خنده. متعجب نگاهم کرد.
_مرگ. واسه چی میخندی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋
مولا جان بیا پدرانه برای ما دعا کن. بیا و دعا کن چشممان به فرج روشن شود. آقا جان روزگارمان سخت می گذرد.
خدایا به حق پدر امت لباس فرج بر قامت این انتظار دردناک بپوشان.
روز مرد بر همهی مردهای مرد دنیا مبارک.
#روز_مرد
#روز_پدر
🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_2 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _ول کن دختر جون. لابد شده دیگه. من کارم زیاده برو
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_3
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
_آخه کارت خنده داره مثل جوجه اردک افتادی دنبال من. حرفا رو من میزنم؛ دعواهاشو من میکنم اما تو خوش و خرم کنارم میشینی و انتخاب واحدتو میکنی. اذیت نشی یه وقتی.
_مرسی گلم. تو الان به ملتی واسه انتخاب واحد کمک کردی. بابا پتروس، بابا دهقان فداکار. جامعهی دانشجویی ازت ممنونه.
_اَه خفه بابا. کارت تموم شد، پاشو بریم. امشب مهمون داریم. کلی کار مونده. دیر برسم خونه مامان اعدام انقلابیم میکنه.
_هلیا باورم نمیشه تو با این همه ادعا و تخسی، میری خونه و مثل کوزت کارِ خونه میکنی. مطمئنم اگه یه بار بیام از کار کردنت یه عکس هنری بگیرم عکس قرن میشه.
به حرفش خندیدم و دستش را کشیدم تا به کنار ماشینم رسیدم. سوار که شدیم دوباره شروع کرد.
_میگم هلیا بابات که واسه قبول شدنت توی دانشگاه دویست و شیش خریده، بگو واسه فارغ التحصیلیت یکی از اون خوشگل و مامانیای جدید برات بخره.
_حالا کو تا فارغ التحصیلی. اگه بخره به تو چی میرسه؟
_عقل نداری مگه؟ خب الان تقریباً سه ساله که من هر روز آویزونتم و دارم با این ماشین میام و میرم. دیگه دلمو زده. عوضش کن دیگه.
_خیلی روت زیاده دختر. این همه پررویی رو از کجا میاری؟
_استعداد ذاتیه عزیزم.
_استعدادت منو نکشه استعداد برتر.
با هم خندیدیم و به طرف خانه حرکت کردیم. از وقتی وارد دانشگاه شدم فرزانه بهترین دوستم بود و همیشه همراهم. من و او به لحاظ فرهنگی و اعتقادی به هم نزدیک بودیم. هر چند تفاوتهای رفتاری زیادی داشتیم. او دختری بود با چهرهای معمولی، چشم و ابرویی قهوهای تیره و صورتی گرد و تپل. اندام چاقی نداشت اما نسبت به من پرتر بود و شکموتر. بعد از رساندن او به خانه رفتم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_3 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _آخه کارت خنده داره مثل جوجه اردک افتادی دنبال من
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_4
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
ماشین را وارد حیاط کردم. حیاط خیلی بزرگی نبود اما ماشین من و پدر در آن جا میشد. باغچهی کوچکی هم داشت که به سلیقهی مادر پر از گل و سبزیِ خوردن شده بود. در سالن را که باز کردم، بوی غذاهایی که به دست هنرمند مادر برای مهمانی شب پخته شده بود، هوش از سرم برد و اشتهایم را تحریک کرد. از همان جلوی در شروع کردم به درآوردن لباسهایم، چادر لبنانی، مقنعه و مانتو... تا آشپزخانه رفتم اما مادر را ندیدم. سلام بلندی کردم.
_هوم چه بوی خوبی؟ کجایی یانگوم جان؟ دلم ضعف رفت.
مادر در حالی که موهایش را بین حوله میچلاند از حمام بیرون آمد. پوست سفیدش به خاطر حمام رفتن قرمز شده بود. مادر چشم و ابروی مشکی داشت با موهای مشکی فر و بلند. قد متوسط و هیکلی تپل که کسی جرات گفتن این کلمه را به او نداشت. با لبخند به طرفم آمد.
_سلام گل دختر. زودی لباس عوض کن که حسابی کار داریم.
صورتش را بوسیدم و به طرف اتاقم رفتم. خانه سالن بزرگی داشت با سه اتاق خواب. اتاق پدر و مادر جدا بود و اتاق من و خواهرم حلما کنار هم. آشپز خانه هم روبروی ورودی و وسط سالن بود.
_چشم مامان خانوم الان میرم لباس کوزتیم رو میپوشم و تا وقتی ژان وال ژان بیاد و نجاتم بده، در خدمتتم... مامان غذا رو رو که پختی پس کارت چیه؟
_تو بیا. قول میدم بیکار نمونی.
_اونو که مطمئنم. راستی اون دختر لوست کجاست؟ فقط من کوزتم و باید کمک کنم؟
_رفته کتابخونه. تو که میدونی کنکور داره مادر.
_مادرِ من، الان نزدیک یک سال مونده ها.
لباس که عوض کردم، دختر خوبی شدم و دیگر غر نزدم. تا شب به مادر که برای پذیرایی از مهمانهایش وسواس و استرس داشت، کمک کردم. با تمام شدن کار به اتاق رفتم تا لباس عوض کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
مولای غریب و تنهای من، با تو عهد میبندم که عهدم را نشکنم. عهدی که با تو بستم تا در همهی عمر یاورت باشم و تنها نگذارمت. عهد بستم تا دلت را به درد نیاورم.
شرمندهام از این همه عهدشکنی...
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_4 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 ماشین را وارد حیاط کردم. حیاط خیلی بزرگی نبود اما
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_5
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
در خانه برای مهمانیها پیراهنهای بلند و گشاد اما همیشه شیک و خوش دوخت میپوشیدم. شالم را هم هر بار به مدلی جدید میبستم. در آینه به بررسی خودم پرداختم. چهرهام از نظر خیلیها جذاب بود اما من فکر می کردم ابرو و موی قهوهای و صورتی تقربیا کشیده با پوستی نه چندان شیر برنج و لبی کوچک، چندان جذاب هم نیست؛ البته چشمان میشی و کشیدهام را خودم هم دوست داشتم. کمی خودم را برانداز کردم. نقصی ندیدم. بوسهای برای دختر درون آینه فرستادم و در دل خدا را خاطر این موجود بینقصی که خلق کرده بود، شکر کردم.
پدر غروب، زودتر از هر روز به خانه برگشت. فروشگاه مواد غذایی داشت. مهربانترین و منطقیترین پدری بود که میشناختم. دختر دوست بود از آن بیشتر عاشق مادر. در که باز شد، خودم را به آغوشش پرت کردم. با خنده دادی زد.
_پدر صلواتی بزار برسم بعد. خیر سرت بیست و دو سالته. هنوزم مثل دوسالگیت وقتی میام میپری بغلم؟
مادر به طرف ما آمد. مرا به عقب هل داد و با پدر دست داد. سلام و احوال پرسی کرد.
_حامد جان بس که تحویلش میگیری هنوز لوس باقی مونده. اگه به یکی از اون خواستگاراش بله داده بود، الان باید میرفت استقبال شوهرش. حالا بازم میاد خودشو واست لوس میکنه.
با چشمان گرد شده دست به کمر زدم و جلوی مادر ایستادم.
_مامان؟ چطور میتونی اینقدر تابلو به دختر دردونهت حسودی کنی؟ یه جوری خودتو بین من و بابا میندازی فکر میکنم حتماً زن بابامی... به جون خودم.
رو به پدر کردم. و چهرهی مظلومی درست کردم.
_راستی ژال وال ژان عزیز چه خوب که اومدی منو نجات بدی. این خانوم تناردیه بس که از من کار کشیده کف دستام سابیده شده.
_از دست تو دختر آتیش پاره.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_5 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 در خانه برای مهمانیها پیراهنهای بلند و گشاد اما
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_6
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
در حالی که به ما میخندید، به طرف اتاقش رفت. تا بسته شدن در با شوق نگاهش کردم. بینهایت دوستش داشتم. مادر میگفت به این خاطر است که خیلی شبیه او هستم. راست میگفت جدا از شباهت چهره، قد و هیکلمان هم شبیه هم بود. قدی بلندتر از متوسط و سایز لارج تعریف دقیقی از من و پدرم بود. با نیشگونی که مادر از دستم گرفت به خودم آمدم.
_هوی دختر بسه نخوری شوهرمو.
دست روی جای نیشگون گذاشتم و نوازشش کردم.
_آخ مامان دردم گرفت. خداییش شانس آوردیم هوو نداریا. اگه داشتی یه روزه چشاشو در میآوردی.
_همین که شما دوتا هستین بسمه دیگه. مگه نشنیدی دختر هووی مادره.
از خندهی حرف مادر روی مبل ولو شدم. پدر که بیرون آمد، سراغ حلما را گرفت.
_حلمای بابا کجاست؟
حلما از اتاقش سلام کرد و خبر داد که در حال لباس پوشیدن است. او هم که آمد مثل من خودش را برای پدر لوس کرد و باز هم مادر حرصش را نشان داد. همه می دانستیم مادر برای شوخی این طور است و در دلش به خاطر محبت ما خدا را شکر می کند. حلما دختری احساساتی بود و از لحاظ ظاهر، کپی برابر اصل مادر. فقط نسخهی لاغر او به حساب می آمد.
خالهها، دایی و پدربزرگم قرار بود بیایند. با آمدن خاله زهره، مهمانداری ما هم شروع شد. البته حلما هم لطف کرد و برای کمک کردن خودش را رساند. خاله زهره یک پسر هفده ساله و دو دختر بیست و دوازده ساله داشت. بعد از آنها دایی رضا و همسرش آمدند و پدربزرگ هم همراشان بود. بعد از فوت مادربزرگ با پسرش زندگی میکرد. دایی سن زیادی نداشت. همسرش هم بسیار خونگرم بود. باردار بود و به سختی جابجا میشد اما هیچ وقت از بودن پدربزرگ گله نکرد.
خاله زبیا با خانواده دیرتر از همه رسیدند. پسرهای دوقلوی خاله هشت سال داشتند که با آمدنشان زلزله به پا کردند. دخترش هم با دخترِ کوچکِ خاله زهره جیغ جیغ را شروع کرد. مهمانی مثل همیشه در جمع صمیمی این فامیل به شادی تمام شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739