فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_15 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 نگاهش به من بود و جواب پدر را داد. _من واسه عذرخو
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_16
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
بعد از نصب دوربین روی پایه به تنظیم آن پرداختم به لحاظ نور و فضا سازی دو نقطه از خانه را مشخص کردم. از آزاد خواستم ژستی که میخواهد را بگیرد. چند حالت تکی از او گرفتم و بعد حلما و خانوادهی خاله شروع کردند به آویزان شدن از او برای عکس با سلبریتی محبوبشان. سفره در حال چیدن بود که کار من تمام شد. حلما دوربین را جدا کرد و مشغول دیدن عکسها شد. با ذوق از آنها تعریف میکرد. در آخر هم آن را به طرف دو دوست مهمانمان گرفت.
_بیاین ببینین. وقتی میگم عکسی که هلیا بگیره یه چیز دیگهست واسه اینه. عالی شده.
هر دو به دوبین خیره شدند. هر عکسی که ورق میخورد تعجب نگاهشان بیشتر میشد. آخر کار به هم نگاه کردند و رامین رو به من کرد.
_راستش عکسات فوقالعاده بود. ما یه عکاس واسه آلبوما و بعضی کنسرتا داشتیم. کارش نصف هنر تو نبود. تازگیا برامون کلاس گذاشته. میگه جای دیگه قرارداد بستم و نمیتونم کار شما رو انجام بدم. میشه ازت بخوام قبول کنی با تو قرارداد ببنیدیم؟ ها؟
با حالتی بهت زده نگاهش کردم.
_یعنی چی؟ من بشم عکاستون؟
_آره. مگه تو رشتهت عکاسی نیست؟ کارت همین نیست مگه؟ اصلا بیا یه مدت امتحانی باهامون کار کن. امیر خیلی روی عکساش حساسه. این که میگم، نه خیلی کار زیادی داره نه وقت گیره. گاهی گداریه ولی یه هنر بالا میخواد مثل اینا.
سکوت کردم. بین شک و دو دلیام، پدر واسطه شد.
_آقا رامین اجازه بدین دخترم یه سبک سنگینی بکنه بعد.
با حرف پدر با آرامش رو به او چشمانم را باز و بسته کردم. چه خوب حالم را درک میکرد. نه دوست داشتم با آنها و خصوصاً آدم مشهوری مثل آزاد کار و رفت و آمد داشته باشم، نه دلم طاقت میآورد پیشنهاد وسوسه انگیز عکاسی ترکیبی هنری و تبلیغاتی را از دست بدهم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_15 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _ای بابا دستور داده براش فلاکس آوردن. صب
#رمان_قلب_ماه
#پارت_16
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_توی این برگه توضیحات جدول هزینه و سود هست و اونجاهایی که نقطه کوره و بهش توی هزینهها توجه نمیشه علامت گذاری کردم. شرایط بازار با دو سال قبل فرق کرده که کسی اونو در نظر نگرفته. پس باید بازنگری بشه.
_آقای علیپور این گزارشو بررسی کن اگه لازمه خبرشون کن برای تعامل.
_چشم قربان.
دوباره رو به مریم کرد.
_دیگه چی داری بگی؟
_لطفاً اجازه بدین یک هفته سهام بورسو واستون جابجا و مدیریت کنم.
_خجالت نکش بگو کلید شرکتم بدم خدمتتون.
_قربان حاضرم سفته بدم یا قرارداد امضاء کنم. توی این یک هفته اگه ضرر کردید من متعهد بشم.
رییس خندید:
_یعنی تو از جسارت گذشتی. فکر میکنم داری به حماقت میرسی. بچه جان بورس خونه خاله نیست که میخوای سود و ضررش رو تضمین کنی. ضمناً تو که مطالعه کردی لابد میدونی سهام ما توی بورس چقدره. اگه ضرر کنیم اینقدر داری بدی؟ اگه نداشتی بندازمت زندون؟ واقعاً که؟
_قرار نیست ضرر کنید. نمیدونم یادتون هست یا نه. پارسال وقتی یکی از شاخصایی که شما توش سرمایهگذاری کرده بودید به شدت افت کرد و یه کم بعد دوباره برگشت...
_معلومه که یادمه مگه میشه اون همه استرسی که بهمون وارد شدو فراموش کنم.
مریم نگاهی به بقیه انداخت و با لبخند کم رنگی رو به رییس کرد.
_با عرض پوزش باید بگم، اون موقع من برای کارورزی توی بورس مشغول بودم ازم خواسته شده بود یه تکون خوبی به وضعیت اون سهام خاص بدم. این یه تکنیک بود.
رییس با تعجب و اخم درهم کشیده به مریم نگاه کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_15 _موقع انتخاب رشتهم شده. من دوست د
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_16
همه چیز را برایش تعریف کردم. نگران شد.
-از دست تو دختر. بدون اجازه میری خونه عزیزجون و آتیش میسوزونی؟ وقت کردی یه اجازهای هم بگیر.
-مامان، جای بدی که نرفتم. تازه خودت گفتی وقتی تدریس داری تماس نگیرم.
-پیام که میتونستی بدی.
صدای باز شدن در باعث شد حرف ادامه پیدا نکند. پدر بدون هیچ عکسالعملی که نشان دهنده حالش باشد جواب سلاممان را داد. دلشوره زیادی داشتم. به زحمت غذایم را فرو میبردم. بعد از تمام شدن ناهار، همین که از جا بلند شدم، پدر خواست بنشینم. آب دهانم را قورت دادم و نشستم. چشمم به دهانش بود.
_فردا صبح حدود ساعت ده آماده باش بریم ثبتنامت کنم. همون مدرسهای که گفتم میری اما رشتهای که خواستی. جلوی مادرت دارم میگم. یادت بمونه اگه رفتی و پشیمون شدی یا دانشگاه یه رشته به درد بخور قبول نشدی، برت میگردونم از همین کلاس دهم دوباره شروع کنی و تجربی بخونی. فهمیدی؟
از جا پریدم. دست دور گردنش انداختم و بوسیدمش.
_آره باباجون. عاشقتم. مرسی که اینقدر خوبی.
در حالی که سعی میکرد لبخندش را کمرنگ جلوه دهد. دستانم را از دور گردنش جدا کرد.
_بسه خفهم کردی. اگه اجازه نمیدادم باب میلت پیش بره، حتماً خیلی بد بودم. راستی، بار آخرت باشه واسه کاری عزیز جونو واسطه می کنیا.
_چشم بابا جون.
مادر هم با خوشحالی من خوشحال شد و نفس راحتی کشید. خندان میز را جمع کردم و به رفتن پدر و مادرم نگاه کردم. با رفتنشان به گروه دوستانم خبر جدید را پیام کردم. هر کدام تعجبشان را ابراز میکردند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_15 بیبی دستی به زانوهای پردردش کشید
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_16
روز قبل از حرکتشان پریچهر مشغول جمع کردن وسایل سفر طولانیش شد. هر چه گشت قاب عکس کوچکی که پدر و مادرش با هم بودند و عکس محبوبش هم به حساب میآمد، پیدا نکرد. ناچار به عمارت رفت تا از بیبی بپرسد. مطمئن بود بدون آن عکس طاقت نمیآورد.
عمارت در جدایی از پشت برای آشپزخانه داشت. هر وقت کارش با بیبی فوری بود، بیصدا از همان در سراغ او میرفت. وارد آشپزخانه شد. مریم خانم را دید که با آن هیکل تپلش پای گاز عرق میریخت و نمک خورش را تست میکرد. بیبیهم نشسته بود و سبزی پاک میکرد. کنارش توصیههای مادرانه در مورد آشپزی و بهتر شدن غذا میگفت.
از آن آشپزخانه خوشش میآمد. زیبا، بزرگ و مجهز بود. در کل طراحی عمارت به دلش مینشست. وقتی کوچکتر بود یکی دو باری به بقیه جاها سرک کشید اما هر بار سیمین خانم غر زد و اجازه نداد بیشتر دید بزند. خیلی دوست داشت بفهمد چرا از او خوشش نمیآید. سلامیکرد.
_سلام مادر. چرا اونجا وایستادی بیا ببینم چی شده اومدی اینجا.
جلو رفت و کنار بیبی ایستاد. جواب احوالپرسی گرم مریم خانم را هم داد. از آنچه دنبالش بود پرسید.
_حواست کجاست مادر؟ خودت اون دفعه که گردگیری میکردیم گذاشتیش توی کشوی لباسای من. گفتی توی کشوی خودت گم و گور میشه.
پریچهر خندید. یاد آن افتاد که به خاطر عادت بدش در به هم ریختن کشو قاب را آنجا نگذاشته بود.
_باشه بیبی. پس برم برش دارم. کاری نداری؟
برای بیرون رفتن هنوز قدمی برنداشته بود که صدای شادی را پشت سرش شنید.
_بیبی، فرنی پسرم آمادهست؟
به طرف او برگشت. چشم در چشم بودند. آن دختر نازپرورده بیشتر شبیه سیمین بود تا شاهرخ خان. قد متوسط، صورتی گرد و سفید با چشمانی عسلی البته تیره تر از چشمهای شاهین.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_15 دکتر تازه از ویزیت بیماران بیمارستا
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_16
صدایش به زحمت بیرون میآمد. حالش را درک میکردم. دست خالی و خرجی بزرگ که باید انجام میشد. زندگیش به آن بسته بود.
_عمل؟ کِی؟
صدای خانمی از اتاق تزریقات که همراه خانم جهانبین را صدا میزد، از برزخ نجاتم داد.
_بابا، دارن صدا میکنن. انگار سرم مامان تموم شده.
_عرفان عملش...
_بابا، حرف میزنیم حالا. درست میشه. فقط باید زود عمل بشه. من دیگه برم.
مادر را که به خانه رساندم، برای آخرین کلاس خود را رساندم. تمام روز ذهنم درگیر خرج عمل مادر و بیکاری پدر بود. خوب بود که دکتر برای گفتن وضعیت مادر، مرا از اتاق بیرون برد. در جواب سوالهای مادر فقط به لزوم عمل شدنش اشاره کردم.
مادر اصرار داشت به خانه برگردد. او خوب میدانست خرج عمل راحت جور نمیشود. معذب بودنش بین بچهها را هم حس میکردم. او را راهی کردم. با پدر هم حرف زدم. فاصله دو روز تا رسیدن مادر به اصفهان را به همه جا سر زده بود و درخواست داده بود اما دریغ از ذرهای امید.
از شرکت در خواست کردم مساعده یا وامی بدهند. به خاطر درآمد کمم جواب رد دادند.
هر روز حال مادر را میپرسیدم. به عارف و عارفه سفارش کرده بودم تا حواسشان به او باشد. خوره تودهای که در سر مادر رشد میکرد، مرا از زندگی ساقط کرده بود.
_آقای رودگر، اگه کلاس واست جذابیت نداره بفرما بیرون و به خیالاتت برس.
با حرف استاد، خودم را جمع و جور کردم.
_ببخشید استاد.
_این هفته خیلی حواس پرتی.
حرفی نزدم. از دغدغهام چه میگفتم؟ مبین قاشق نشسته شد و پرید وسط.
_استاد حال مادرش بَده. واسه همین حواسش نیست.
بچهها عکس العملهای متفاوتی داشتند. استاد نگاهی به من انداخت و سری تکان داد.
_خدا شفاش بده.
ذهنم درباره سیر کرد. اگر قرار بود شفا بدهد، چرا درد داد؟ چرا از اول مریضی داد؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤