eitaa logo
فرصت زندگی
207 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_12 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم در حالی که سعی می‌کرد ذوقش را پنهان
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _برو هر کار می‌خوای بکن. ظاهراً قراره چیزای عجیب زیادی ببینم. منشی که از حجاب مریم خوشش نیامده بود، با حرفایی که در مورد گرفتن منشی زد، گویا سر رشته ناسازگاری را به دستش داده بود. اتاق را نشان داد و بی‌تفاوت‌، بدون هیچ توضیحی، برگشت. مریم وارد اتاق شد. اتاق بزرگ و مجهزی بود. باورش نمی‌شد قرار است آنجا اتاق کار او باشد. روی صندلی چرخ دار و راحتش نشست و کامپیوتر را روشن کرد. حس خوبی داشت. حس بچه‌ای که او را به شهر بازی برده بودند را داشت. باید به خودش هشدار می داد. -اینجا هم مثل شهر بازی پر از بازی‌های خطرناکه. اگه غفلت کنم با کوچکترین اشتباه به زمین پرت نمیشم، میرم ته چاه. دیگر فرضیه‌ها تموم شد. معاملات و پول و سرمایه ها واقعین. با صدای تلفن به خودش آمد. جواب داد. _آقای رییس گفتن بیاین اتاقشون‌. وقتی رسید، منشی اشاره کرد که وارد اتاق شود. وارد شد. مردی میانسال و موقر را دید که روبروی رییس نشسته و با دیدن او از جا بلند شد. رییس به مریم اشاره کرد. _آقای علیپور، خانم صدری اینجا هستند که به صورت موقت کار آقای ذبیح زاده رو انجام بدن. بعد در حالی که نگاهش به مریم بود به آقای علیپور اشاره کرد. _خانم صدری، آقای علیپور معاون شرکت هستند و امین بنده. هر سوالی در مورد شرکت داشتید یا چیزی نیاز داشتید به ایشون بگید. مریم در مصاحبه آقای علیپور را دیده بود. _سلام از آشنایی با شما خوشوقتم. امیدوارم خیلی باعث زحمت شما نشم. _سلام خانم. بنده هم خوشوقتم. لطفاً هر چی نیاز دارید لیست کنید و برام بفرستید. به سوال هاتون هم تا جایی که بتونم پاسخگو هستم. رییس با حالت پرسشی توام با تمسخر پرسید. _ حالا قراره چکار کنی که اوضاع ما رو متحول کنه؟ _کمی به من فرصت مطالعه روی شرایط و امکانات شرکتتونو بدین خدمتتون عرض می کنم. _باشه. ببینیم و تعریف کنیم. ضمناً شماره تلفن‌ها رو از خانم جهانی بگیرید. _بله. با اجازه تون. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک شمع میتواند 🕯 بدون آنکه خاموش شود هزاران شمع دیگر را روشن کند مثل مهربانی که هیچ وقت با تقسیم شدن کم نمیشود زیباست ببینی کسی میخندد و زیباتر اینکه بدانی خودت باعث خنده اش شده ای🌸🍃 ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_13 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _برو هر کار می‌خوای بکن. ظاهراً قراره چیز
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _بله. با اجازه تون. با گفتن این حرف از اتاق خارج شد. رییس به معاونش نگاهی انداخت. _آقای علیپور اطلاعاتی که می خوادو بهش بده. ما که مشاور نداریم. تا وقتی یکیو پیدا کنیم، بذار یه مدتی برای خودش خوش باشه. بلند پروازیش برام جالبه. می خوام به یه جوون فرصت برای کارورزی داده باشم. ساعتی بعد آقای علیپور چشم‌هایش را ریز کرد و با تعجب نگاهی به لیست‌های مریم انداخت. _اولی لیست وسایل و امکانات مورد نیازه و دومی لیست اطلاعاتیه که لازم دارم. ممنون میشم اگه ممکنه اطلاعات زودتر مهیا بشه. _باشه میگم همکارا براتون بفرستن. امکانات سیستم هم الان مهندس فناوری رو می فرستم. هر چی لازم دارید بهش بگین. _ممنونم. لطف می کنید. مریم درحالی که آقای علیپور هنوز به لیست ها خیره شده بود، دور شد و در حین رفتن به او فکر می کرد که آدمِ آرام و مطمئنی به نظر می رسید و وقتی با او صحبت می کرد، امنیت پدرانه اش حس می شد. * در راهروی منتهی به اتاق مریم که در همان طبقه ریاستِ شرکت واقع شده بود. یکی از کارمندها، خدمه آن طبقه را به حرف گرفت تا به اصطلاح خودش اطلاعاتش را بالا ببرد و به قول رییس حس فضولیش را ارضاء کند. _این خانومه که میگن جای آقای ذبیح زاده اومده چه جوریه؟ تا حالا ندیدمش. بچه ها میگن خیلی عصا قورت داده و جدیه. _یک هفته ست اومده منم فقط صبح به صبح می‌بینمش بعضی وقتا هم آخر وقت. _مگه براش چایی نمی‌بری؟ نمی‌بینی چکار می‌کنه؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_14 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _بله. با اجازه تون. با گفتن این حرف از ات
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _ای بابا دستور داده براش فلاکس آوردن. صبحا یه بار چایی رو با اون فلاکسِ آب جوش می‌برم ‌و والسلام. برای خودش قهوه آورده. چایی مارو تحویل نمی‌گیره. ناهار هم که خودش از خونه میاره. دیگه می‌خوای با من چکار داشته باشه. مگه پِیک و جابجایی چیزی باشه. کلاً خیلی کم از اتاقش بیرون میاد. البته بد اخلاق نیستا. خیلی با شخصیت و مودبه. _چه عجیب؟ مگه میشه مگه داریم؟ خانم جهانی سرش را از اتاقش بیرون آورد و عصبانی داد زد. _آقای کافی بازم که دوره برداشتی. دیگه داری نسخه کیو می‌پیچی؟ _من خانم؟ من چکاره‌ام؟ _پس چی شد چایی؟ _چشم خانم الان میارم. آقای کافی سری با ناراحتی تکان داد. در همین لحظه درِ اتاق مریم باز شد و بیرون آمد. آقای کافی در حالی که به طرف آبدارخانه می‌رفت، با اشاره چشم و ابرو به آن کارمند فهماند که این خانم همان است که در موردش حرف زده بودند. مریم از گوشه چشم متوجه اشاره‌ها شد اما توجهش را روی برگه‌هایی که در دست داشت دوخت تا وانمود کند چیزی ندیده است. سلامی گفت و به ادامه راهش تا اتاق رییس ادامه داد. با راهنمایی منشی وارد اتاق شد. رییس، معاونش و یک نفر دیگر نشسته بودند. آقای پاکروان نفر سوم را وکیل شرکت معرفی کرد. وکیل احوالپرسی کرد و با اشاره رییس مریم گوشه دیگر میز جلسه نشست. _خانم صدری این جلسه به درخواست شما تشکیل شده. موضوع جلسه رو توضیح بدین؟ _بله. اول تشکر می‌کنم از شما که این وقتو برام گذاشتید. من توی این هفته وضعیت شرکت و بازارو بررسی کردم. حول چند محور باید صحبت بشه. اول از همه در مورد قراردادی به اسم متین. بخش امور مالیِ شما دقت نکرده که چند وقتیه سوددهی نداره و با کمترین نوسان بازارِ تقاضا، به ضرر می‌رسید. این قرارداد باید بازنگری بشه. _چطور ممکنه؟ چیزی که هیچ کس نفهمیده، شما چطور فهمیدید؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼نیکی به پـــدر و مــادر 🌱داستانی است 🌼که تو آن را می نویسی 🌱و فرزندانت آن را 🌼برایت حکایت می کنند 🌱پس خوب بنویس ... ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_15 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _ای بابا دستور داده براش فلاکس آوردن. صب
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _توی این برگه توضیحات جدول هزینه و سود هست و اونجاهایی که نقطه کوره و بهش توی هزینه‌ها توجه نمیشه علامت گذاری کردم. شرایط بازار با دو سال قبل فرق کرده که کسی اونو در نظر نگرفته. پس باید بازنگری بشه. _آقای علیپور این گزارشو بررسی کن اگه لازمه خبرشون کن برای تعامل. _چشم قربان. دوباره رو به مریم کرد. _دیگه چی داری بگی؟ _لطفاً اجازه بدین یک هفته سهام بورسو واستون جابجا و مدیریت کنم. _خجالت نکش بگو کلید شرکتم بدم خدمتتون. _قربان حاضرم سفته بدم یا قرارداد امضاء کنم. توی این یک هفته اگه ضرر کردید من متعهد بشم. رییس خندید: _یعنی تو از جسارت گذشتی. فکر می‌کنم داری به حماقت می‌رسی. بچه جان بورس خونه خاله نیست که می‌خوای سود و ضررش رو تضمین کنی. ضمناً تو که مطالعه کردی لابد می‌دونی سهام ما توی بورس چقدره. اگه ضرر کنیم اینقدر داری بدی؟ اگه نداشتی بندازمت زندون؟ واقعاً که؟ _قرار نیست ضرر کنید. نمی‌دونم یادتون هست یا نه. پارسال وقتی یکی از شاخصایی که شما توش سرمایه‌گذاری کرده بودید به شدت افت کرد و یه کم بعد دوباره برگشت... _معلومه که یادمه مگه میشه اون همه استرسی که بهمون وارد شدو فراموش کنم. مریم نگاهی به بقیه انداخت و با لبخند کم رنگی رو به رییس کرد. _با عرض پوزش باید بگم، اون موقع من برای کارورزی توی بورس مشغول بودم ازم خواسته شده بود یه تکون خوبی به وضعیت اون سهام خاص بدم. این یه تکنیک بود‌. رییس با تعجب و اخم درهم کشیده به مریم نگاه کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_16 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _توی این برگه توضیحات جدول هزینه و سود هس
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _واقعاً؟ چه جوری میشه باور کرد؟ اگه درست باشه توی نیم وجب بچه می‌دونی چه فشاری به ما وارد کردی؟ حالا لابد توقع داری بزارم همون کارو تکرار کنی. _قربان اون موقع شما نمی‌دونستید جریان چیه اما حالا در جریان همه چیز قرار می‌گیرید. _پس تعهد بده. اگه ضرر کردیم، باید جبران کنی. _من تعهد میدم اما اگه سود خوبی براتون داشت چی؟ چقدر مال من میشه؟ رییس چشم غره‌ای نثارش کرد که لبخند مریم را به دنبال داشت. _لابد اینجام درصد می‌خوای؟ _بله. شما که توقع ندارید وقتی ضررتون رو متعهد میشم سودی نبرم. به هر حال شما ممکنه دو روز دیگه بگید به سلامت. یا شایدم اعتماد کنید و کارای دیگه بهم بسپرید. باید چیزی دستمو بگیره تا به تعهداتم عمل کنم خب. _عین پیرمردا حسابگری. مگه دخترم اینقدر حسابگر میشه؟ قبول. آقای حقانی تعهدنامه رو بنویس. ببینم ایشون به سود میرسه یا سر از زندون در میاره. وکیل خواست اعتراض کند اما با اشاره رییس کوتاه آمد. _برای قرارداد متین پیشنهادی داری؟ _بله شما بررسی کنید. اگه تأیید کردید قرارداد جدیدو تنظیم می‌کنم. بعد از جلسه مریم دلشوره بدی گرفت. با خودش فکر می‌کرد. -شاید واقعاً اعتماد به نفس کاذب گرفتم. اگه بازار اون جور که می‌خوام پیش نره، چی کار باید بکنم. من تحمل اینکه برم زندانو دارم؟ اصلاً آقای پاکروان این کارو می‌کنه. خیلی باید با احتیاط کار کنم. از استاد هم کمک بگیرم. خدایا من تمام تلاش و دقتمو به کار می‌گیرم بقیه‌شو خودت تضمین کن. * مریم در طول سه ماه، قراردادهای متفاوتی را اصلاح کرد، سر و سامانی به اوضاع سبد سهامِ شرکت در بورس داد و به کمک یکی از دوستان پدرش که کارخانه‌دار بود، قرارداد جدیدی برای صادرات فراهم کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمان‌های موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/466 پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
چقدر خوشبختی می‌توانست معنی ساده‌ای داشته باشد و چقدر راحت می‌تون طعم شیرینش را حس کرد. جمله آخر رمان دختر مهتاب