یک شمع میتواند 🕯
بدون آنکه خاموش شود
هزاران شمع دیگر را روشن کند
مثل مهربانی که هیچ وقت با
تقسیم شدن کم نمیشود
زیباست ببینی کسی میخندد
و زیباتر اینکه بدانی خودت
باعث خنده اش شده ای🌸🍃
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_13 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _برو هر کار میخوای بکن. ظاهراً قراره چیز
#رمان_قلب_ماه
#پارت_14
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_بله. با اجازه تون.
با گفتن این حرف از اتاق خارج شد. رییس به معاونش نگاهی انداخت.
_آقای علیپور اطلاعاتی که می خوادو بهش بده. ما که مشاور نداریم. تا وقتی یکیو پیدا کنیم، بذار یه مدتی برای خودش خوش باشه. بلند پروازیش برام جالبه. می خوام به یه جوون فرصت برای کارورزی داده باشم.
ساعتی بعد آقای علیپور چشمهایش را ریز کرد و با تعجب نگاهی به لیستهای مریم انداخت.
_اولی لیست وسایل و امکانات مورد نیازه و دومی لیست اطلاعاتیه که لازم دارم. ممنون میشم اگه ممکنه اطلاعات زودتر مهیا بشه.
_باشه میگم همکارا براتون بفرستن. امکانات سیستم هم الان مهندس فناوری رو می فرستم. هر چی لازم دارید بهش بگین.
_ممنونم. لطف می کنید.
مریم درحالی که آقای علیپور هنوز به لیست ها خیره شده بود، دور شد و در حین رفتن به او فکر می کرد که آدمِ آرام و مطمئنی به نظر می رسید و وقتی با او صحبت می کرد، امنیت پدرانه اش حس می شد.
*
در راهروی منتهی به اتاق مریم که در همان طبقه ریاستِ شرکت واقع شده بود. یکی از کارمندها، خدمه آن طبقه را به حرف گرفت تا به اصطلاح خودش اطلاعاتش را بالا ببرد و به قول رییس حس فضولیش را ارضاء کند.
_این خانومه که میگن جای آقای ذبیح زاده اومده چه جوریه؟ تا حالا ندیدمش. بچه ها میگن خیلی عصا قورت داده و جدیه.
_یک هفته ست اومده منم فقط صبح به صبح میبینمش بعضی وقتا هم آخر وقت.
_مگه براش چایی نمیبری؟ نمیبینی چکار میکنه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_14 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _بله. با اجازه تون. با گفتن این حرف از ات
#رمان_قلب_ماه
#پارت_15
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_ای بابا دستور داده براش فلاکس آوردن. صبحا یه بار چایی رو با اون فلاکسِ آب جوش میبرم و والسلام. برای خودش قهوه آورده. چایی مارو تحویل نمیگیره. ناهار هم که خودش از خونه میاره. دیگه میخوای با من چکار داشته باشه. مگه پِیک و جابجایی چیزی باشه. کلاً خیلی کم از اتاقش بیرون میاد. البته بد اخلاق نیستا. خیلی با شخصیت و مودبه.
_چه عجیب؟ مگه میشه مگه داریم؟
خانم جهانی سرش را از اتاقش بیرون آورد و عصبانی داد زد.
_آقای کافی بازم که دوره برداشتی. دیگه داری نسخه کیو میپیچی؟
_من خانم؟ من چکارهام؟
_پس چی شد چایی؟
_چشم خانم الان میارم.
آقای کافی سری با ناراحتی تکان داد. در همین لحظه درِ اتاق مریم باز شد و بیرون آمد. آقای کافی در حالی که به طرف آبدارخانه میرفت، با اشاره چشم و ابرو به آن کارمند فهماند که این خانم همان است که در موردش حرف زده بودند. مریم از گوشه چشم متوجه اشارهها شد اما توجهش را روی برگههایی که در دست داشت دوخت تا وانمود کند چیزی ندیده است. سلامی گفت و به ادامه راهش تا اتاق رییس ادامه داد. با راهنمایی منشی وارد اتاق شد. رییس، معاونش و یک نفر دیگر نشسته بودند. آقای پاکروان نفر سوم را وکیل شرکت معرفی کرد. وکیل احوالپرسی کرد و با اشاره رییس مریم گوشه دیگر میز جلسه نشست.
_خانم صدری این جلسه به درخواست شما تشکیل شده. موضوع جلسه رو توضیح بدین؟
_بله. اول تشکر میکنم از شما که این وقتو برام گذاشتید. من توی این هفته وضعیت شرکت و بازارو بررسی کردم. حول چند محور باید صحبت بشه. اول از همه در مورد قراردادی به اسم متین. بخش امور مالیِ شما دقت نکرده که چند وقتیه سوددهی نداره و با کمترین نوسان بازارِ تقاضا، به ضرر میرسید. این قرارداد باید بازنگری بشه.
_چطور ممکنه؟ چیزی که هیچ کس نفهمیده، شما چطور فهمیدید؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌼نیکی به پـــدر و مــادر
🌱داستانی است
🌼که تو آن را می نویسی
🌱و فرزندانت آن را
🌼برایت حکایت می کنند
🌱پس خوب بنویس ...
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_15 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _ای بابا دستور داده براش فلاکس آوردن. صب
#رمان_قلب_ماه
#پارت_16
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_توی این برگه توضیحات جدول هزینه و سود هست و اونجاهایی که نقطه کوره و بهش توی هزینهها توجه نمیشه علامت گذاری کردم. شرایط بازار با دو سال قبل فرق کرده که کسی اونو در نظر نگرفته. پس باید بازنگری بشه.
_آقای علیپور این گزارشو بررسی کن اگه لازمه خبرشون کن برای تعامل.
_چشم قربان.
دوباره رو به مریم کرد.
_دیگه چی داری بگی؟
_لطفاً اجازه بدین یک هفته سهام بورسو واستون جابجا و مدیریت کنم.
_خجالت نکش بگو کلید شرکتم بدم خدمتتون.
_قربان حاضرم سفته بدم یا قرارداد امضاء کنم. توی این یک هفته اگه ضرر کردید من متعهد بشم.
رییس خندید:
_یعنی تو از جسارت گذشتی. فکر میکنم داری به حماقت میرسی. بچه جان بورس خونه خاله نیست که میخوای سود و ضررش رو تضمین کنی. ضمناً تو که مطالعه کردی لابد میدونی سهام ما توی بورس چقدره. اگه ضرر کنیم اینقدر داری بدی؟ اگه نداشتی بندازمت زندون؟ واقعاً که؟
_قرار نیست ضرر کنید. نمیدونم یادتون هست یا نه. پارسال وقتی یکی از شاخصایی که شما توش سرمایهگذاری کرده بودید به شدت افت کرد و یه کم بعد دوباره برگشت...
_معلومه که یادمه مگه میشه اون همه استرسی که بهمون وارد شدو فراموش کنم.
مریم نگاهی به بقیه انداخت و با لبخند کم رنگی رو به رییس کرد.
_با عرض پوزش باید بگم، اون موقع من برای کارورزی توی بورس مشغول بودم ازم خواسته شده بود یه تکون خوبی به وضعیت اون سهام خاص بدم. این یه تکنیک بود.
رییس با تعجب و اخم درهم کشیده به مریم نگاه کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_16 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _توی این برگه توضیحات جدول هزینه و سود هس
#رمان_قلب_ماه
#پارت_17
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_واقعاً؟ چه جوری میشه باور کرد؟ اگه درست باشه توی نیم وجب بچه میدونی چه فشاری به ما وارد کردی؟ حالا لابد توقع داری بزارم همون کارو تکرار کنی.
_قربان اون موقع شما نمیدونستید جریان چیه اما حالا در جریان همه چیز قرار میگیرید.
_پس تعهد بده. اگه ضرر کردیم، باید جبران کنی.
_من تعهد میدم اما اگه سود خوبی براتون داشت چی؟ چقدر مال من میشه؟
رییس چشم غرهای نثارش کرد که لبخند مریم را به دنبال داشت.
_لابد اینجام درصد میخوای؟
_بله. شما که توقع ندارید وقتی ضررتون رو متعهد میشم سودی نبرم. به هر حال شما ممکنه دو روز دیگه بگید به سلامت. یا شایدم اعتماد کنید و کارای دیگه بهم بسپرید. باید چیزی دستمو بگیره تا به تعهداتم عمل کنم خب.
_عین پیرمردا حسابگری. مگه دخترم اینقدر حسابگر میشه؟ قبول. آقای حقانی تعهدنامه رو بنویس. ببینم ایشون به سود میرسه یا سر از زندون در میاره.
وکیل خواست اعتراض کند اما با اشاره رییس کوتاه آمد.
_برای قرارداد متین پیشنهادی داری؟
_بله شما بررسی کنید. اگه تأیید کردید قرارداد جدیدو تنظیم میکنم.
بعد از جلسه مریم دلشوره بدی گرفت. با خودش فکر میکرد.
-شاید واقعاً اعتماد به نفس کاذب گرفتم. اگه بازار اون جور که میخوام پیش نره، چی کار باید بکنم. من تحمل اینکه برم زندانو دارم؟ اصلاً آقای پاکروان این کارو میکنه. خیلی باید با احتیاط کار کنم. از استاد هم کمک بگیرم. خدایا من تمام تلاش و دقتمو به کار میگیرم بقیهشو خودت تضمین کن.
*
مریم در طول سه ماه، قراردادهای متفاوتی را اصلاح کرد، سر و سامانی به اوضاع سبد سهامِ شرکت در بورس داد و به کمک یکی از دوستان پدرش که کارخانهدار بود، قرارداد جدیدی برای صادرات فراهم کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡
رمانهای موجود کانال فرصت زندگی:
پارت اول رمان کامل شده
#رمان_حاشیه_پررنگ
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
پارت اول رمان کامل شده
#رمان_قلب_ماه
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_17 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _واقعاً؟ چه جوری میشه باور کرد؟ اگه درست
#رمان_قلب_ماه
#پارت_18
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
روبهروی خانم جهانی نشسته بود. منتظر بود تا رییس خبرش کند و نتیجه سه ماه کارش که ماندن در شرکت یا رفتن بود به او اعلام کند. اولِ جلسه مریم گزارشی از فعالیتهای سه ماههاش ارائه کرده بود. مانند همان روز اول پر اضطراب شده بود اما سعی میکرد طبیعی به نظر برسد. در ذهنش غوغا بود. خاطرات سه ماه اخیر را در ذهنش مرور میکرد. سه ماه شبانه روزی کار کرده بود و نتیجههای خوبی گرفت. حرفهای زیادی شنید، استرسهای فراوانی را به جان خرید و موفقیتهای قابل توجهی به دست آورد. از روز اول فهمیده بود رییس به عنوان مشاور قبولش نکرده؛ بلکه خواسته فرصتی برای تجربه به او بدهد. پس میبایست با تلاش بیوقفه توانمندیهایش را به همه ثابت میکرد تا آینده شغلیش را تضمین شود. مادرش برای درست شدن قراردادش نذر کرده بود و خودش بعد از هر کاری که به درستی پیش رفت، نماز شکر میخواند. از مادرش یاد گرفته بود که اگر میخواهد برکت و پیشرفت در کارهایش داشته باشد، باید به خاطر هر موفقیتی خدا را شکر کند.
با زنگ تلفن از خیالات بیرون آمد. منشی بفرماییدی گفت و بعد به مریم اشاره کرد که به اتاق رییس برود. خانم جهانی خیلی دلش میخواست که او را رد کنند تا دیگر مجبور نباشد مریم را ببیند و حرص بخورد. از نظر او مریم دختری مغرور و سمج بود که به هر طریقی میخواهد خودش را در شرکت جا کند و به لحاظ ظاهر هم تفاوتهای زیادی با هم داشتند؛ لذا دوست نداشت توسط دیگران با او مقایسه شود.
بر خلاف دلِ مریم که آشوب بود، جلسه آرام برگزار شد. مسئول مالی و حسابدار، گزارشی از سود سهام و بازخورد تغییرات در قراردادها را ارائه دادند. آقای علیپور هم که از کار و وقار مریم راضی بود، توضیح داد که این دختر علاوه بر تخصصش استعداد عجیبی در برقراری ارتباط تاثیرگذار و مقتدر در قراردادها دارد. در مواردی که قراردادها به روزرسانی شد هیچ کدام از طرفهای قرارداد حتی ذرهای در ادامه شراکت تردید نکردند و مجاب به قبول شرایط به نفع شرکت شدند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739