eitaa logo
فرصت زندگی
210 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_12 فاصله‌مان کم شد. آغوشش برای من که ق
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _باشه عزیزم. بچه‌ها غذا آماده کردن. میریم خونه شام بخوریم. چشمانش را بست و سرش را به بازویم که پشت گردنش بود تکیه داد. _عرفان جان، پول دکترو از کارت بابات دادی؟ _مامان؟ الان بیست باره می‌پرسی. کارتو دادی گفتم چشم دیگه. نمی‌خواستم بفهمد و فکرش درگیر خرج کردنم شود. وقتی به خانه رسیدیم، بچه‌ها به طرز غیر منتظره‌ای مودب برخورد کردند. با رسیدنمان سفره انداختند. مادر فقط چند لقمه از گلویش پایین رفت؛ بعد از کیفش قرص‌های رنگارنگی در آورد و خورد. دلم به درد آمد. معلوم بود حالش خوب نیست. مهیار با اشاره فهماند که مادر را به اتاق مشترکم با او ببرم. به اتاق که رفتیم، جا انداختم و برای آوردن آب از اتاق خارج شدم. بچه‌ها متوجه حال بد مادر شده بودند. از نتیجه دکتر رفتن پرسیدند. برایشان توضیح دادم و از رفتار غیرمنتظره‌شان هم تشکر کردم. وقتی به اتاق برگشتم، مادر دو طرف سرش را ماساژ می‌داد. مرا که دید دست برداشت. نگران نشستم. _مامان، حالت خیلی بده؟ بریم درمانگاهی، دکتری، جایی؟ صاف نشست و دست به دو طرف صورتم گذاشت. _نه دورت بگردم. الان قرص خوردم. خوب میشه حالا. _پس اگه دیدی خوب نشد، بهم بگو. باشه؟ _باشه مادر. بگیر بخواب حسابی خسته شدی. کمک کردم تا دراز بکشد. مانتوی پلو‌خوریش را که به خاطر حفظ آبروی من پوشیده بود، با تونیک گل‌دارش عوض کرده بود. عاشق لباس‌های پر نقش و نگار بود. مانتوهای ساده را از سر ناچاری می‌پوشید. _چشم می‌خوابم. فقط صبح زود باید بریم واسه عکس. کنارش دراز کشیدم. مثل بچگی‌هایم سر در آغوشش فرو بردم و او نوازشم کرد. دل‌نگران همه بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_13 _باشه عزیزم. بچه‌ها غذا آماده کردن.
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _میگم؛ توی این اتاق غیر از تو هم کسی بود. مگه نه؟ _آره. مهیار هم‌ اتاقم بود. همون لاغره که موهاش یه کم بلند بود. سرش را کمی عقب کشید و با کمک نورِ خیابان ابروی درهم‌شده‌اش را دیدم. _ ای وای. مادر جان، الان کجا می‌خوابه. _نگران نباش عزیزم. مهیار نمیذاره بهش بد بگذره. با نوازش‌های مادر خوابم برد و با لگدی از خواب پریدم. گیج و مات به اطراف نگاه کردم. چشمم به مهیار افتاد. هنوز هوا روشن نشده بود. نگاه به جای مادر کردم. نبود. _وحشی، چرا این طوری بیدارم می‌کنی؟ مامانم کو؟ چی شده؟ _خاک تو سر خوش‌خوابت کنن. مادرت از کی خواب نداره. انگار حالش خوب نیست. نمی‌دونست من تو سالن خوابیدم. مثلا اومده اونجا که تو بیدار نشی. چشمم را مالیدم و نگاهی به قیافه خواب‌زده‌اش انداختم. ژولیده بود و یقه تیشرت و پاچه شلوارش هر کدام به طرفی می‌رفت. دلم برایش سوخت. _شرمنده داداش. جاتو که اشغال کردیم. خوابم حرومت شد. دوباره لگدی به پایم نثار کرد. _جمع کن خودتو. این تعارفا بهت نمیاد. خودم را به سالن رساندم. روی تک کاناپه سالن نشسته بود. همین که چشمش به من افتاد، جمع و جور نشست. کنارش نشستم. _مامان، چرا خودتو اذیت می‌کنی؟ چرا بهم نگفتی؟ پاشو آماده شو بریم درمانگاه. _نمی‌خواد مادر. چند وقته این جوریه. شروع که میشه طول می‌کشه تا ول کنه. حتما به خاطر خستگیه. _دم صبحه. تا بخوایم بریم و برسیم، مرکز عکس باز شده. کمکش کردم تا آماده شود. راهی شدیم. گرفتن عکس رنگی به خاطر صداهای زمان عکس‌برداری حال مادر را بدتر کرد. دکتر آدرس بیمارستانی که صبح‌ها می‌رفت را داده بود. سریع مادر را رساندم تا دکتر چاره‌ای کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥صحبت‌های مادر شهیدان خالقی‌پور خطاب به ملی‌پوشان فوتبال ▪️مادر شهیدی که پیراهن شماره ۷ تیم ملی را هدیه گرفته بود، در گفت‌وگویی کوتاه خطاب به شاگردان کی‌روش گفت:من این لباس قشنگ شما که می‌خواهید با آن آبرو کسب کنید را روی کفنم می‌گذارم تا با خودم ببرم. ▪️ما در ایران یک خانواده بزرگیم و در داخل کمبودهایی هم داریم اما به من قول بدهید همانطور که زیبا بازی می‌کنید حرف‌های داخل خانواده را به بیرون نبرید. 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_14 _میگم؛ توی این اتاق غیر از تو هم کس
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 دکتر تازه از ویزیت بیماران بیمارستان خلاص شده بود. قبل از آنکه وارد درمانگاه آنجا شود، جلویش را گرفتم. شرایط را گفتم. ما را به اتاقش راهنمایی کرد. مشغول بررسی عکس‌ها شد. چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت و من بی‌قرارتر شدم. جلوی تزریقات نشسته بودم تا سرم مادر تمام شود. عرق سرد در آن سرما لرز به جانم انداخت. مادر باید عمل جراحی می‌شد. توده داخل سرش در حال پیشروی بود و زمان تنگ. از آن بدتر هم احتمال کامل نشدن درمانش بود. یعنی ممکن بود تمام نشود. عمل سختی پیش رو داشت. عرق سردم از هزینه‌ای بود که دکتر برای عمل گفته بود. چشم بستم تا کمی آرام شوم اما هجوم فکر‌ و دغدغه‌ها ناجوانمردانه بود. خوب می‌دانستم پدر به این سادگی نمی‌توانست از عهده‌اش برآید. تنها فکرم به آن وامی بود که پدر درخواستش را برای تعمیر خانه به کارخانه داده بود. صدای زنگ گوشی بلند شد. نگاهی کردم. پدر بود. چطور باید برایش می‌گفتم. سلام و احوالپرسی کردیم. _عرفان، مامانت پیشته؟ _نه پیشم نیست. چی شده؟ _بهش نگو. حالش خوب نیست؛ بدتر میشه. نگرانیم بیشتر شد. از جا بلند شدم. _چی شده بابا؟ بچه‌ها چیزیشون شده؟ _نه. ببین. کارخونه در کل ورشکست شده. درشو تخته کردن. خدا ازشون نگذره اینقدر وارد کردن که بیچاره شدیم. الان این همه آدم بیکار شدیم رفت. نمی‌دونم چه خاکی به سرم بریزم. عرفان؟ _بله بابا. _مادرتو بردی دکتر؟ _آره بردم. _خب؟ یک دور دور خودم چرخیدم. نمی‌دانستم با آن اوضاع چطور باید شرایط مادر را بگویم. آب دهانم را قورت دادم. _خب، دکتر میگه ... میگه باید عمل بشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_15 دکتر تازه از ویزیت بیماران بیمارستا
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 صدایش به زحمت بیرون می‌‌آمد. حالش را درک می‌کردم. دست خالی و خرجی بزرگ که باید انجام می‌شد. زندگیش به آن بسته بود. _عمل؟ کِی؟ صدای خانمی از اتاق تزریقات که همراه خانم جهان‌بین را صدا می‌زد، از برزخ نجاتم داد. _بابا، دارن صدا می‌کنن. انگار سرم مامان تموم شده. _عرفان عملش... _بابا، حرف می‌زنیم حالا. درست میشه. فقط باید زود عمل بشه. من دیگه برم. مادر را که به خانه رساندم، برای آخرین کلاس خود را رساندم. تمام روز ذهنم درگیر خرج عمل مادر و بیکاری پدر بود. خوب بود که دکتر برای گفتن وضعیت مادر، مرا از اتاق بیرون برد. در جواب سوال‌های مادر فقط به لزوم عمل شدنش اشاره کردم. مادر اصرار داشت به خانه برگردد. او خوب می‌دانست خرج عمل راحت جور نمی‌شود. معذب بودنش بین بچه‌ها را هم حس می‌کردم. او را راهی کردم. با پدر هم حرف زدم. فاصله دو روز تا رسیدن مادر به اصفهان را به همه جا سر زده بود و در‌خواست داده بود اما دریغ از ذره‌ای امید. از شرکت در خواست کردم مساعده‌ یا وامی بدهند. به خاطر درآمد کمم جواب رد دادند. هر روز حال مادر را می‌پرسیدم. به عارف و عارفه سفارش کرده بودم تا حواسشان به او باشد. خوره توده‌ای که در سر مادر رشد می‌کرد، مرا از زندگی ساقط کرده بود. _آقای رودگر، اگه کلاس واست جذابیت نداره بفرما بیرون و به خیالاتت برس. با حرف استاد، خودم را جمع و جور کردم. _ببخشید استاد. _این هفته خیلی حواس پرتی. حرفی نزدم. از دغدغه‌ام چه می‌گفتم؟ مبین قاشق نشسته شد و پرید وسط. _استاد حال مادرش بَده. واسه همین حواسش نیست. بچه‌ها عکس العمل‌های متفاوتی داشتند. استاد نگاهی به من انداخت و سری تکان داد. _خدا شفاش بده. ذهنم درباره سیر کرد. اگر قرار بود شفا بدهد، چرا درد داد؟ چرا از اول مریضی داد؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥زهره هراتیان تنها پزشک زن جام جهانی و منتخب 8 نفر نهایی فیفا زن زندگی پیشرفت اقتدار حجاب 🔴 👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥برای آرتین... برای هشتگ های ممنوعه... برای دعای مادر... برای مرد میهن آبادی... برای زن زندگی آزادی... 🔴 👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_16 صدایش به زحمت بیرون می‌‌آمد. حالش ر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 چند روزی کار ویزیتوری را یک خط در میان انجام می‌دادم اما پول لازم که شدم، دوباره جدی به کار چسبیدم. پدر دیگر کار ثابت نداشت. باید بیشتر کار می‌کردم و کمک خرج او هم می‌شدم. به کارگری روزمزد بدون بیمه که اعتباری نبود. از سر کوچه که وارد شدم، مبین زنگ زده بود و در مورد جشن نامزدی هم‌کلاسی‌مان اصرار می‌کرد. _مبین، یه بار دیگه بگی هر چی دهنمه بارت می‌کنما. نمی‌فهمی؟ میگم حال مادرم خوب نیست حوصله خودمم ندارم. پاشم بیام جشن؟ دوباره نوچی کرد و از سر گرفت. دیگر به در ساختمان رسیده بودم. _آخه ببین، آدمو محبور می‌کنی یادت بیاره. پسره‌ی خل، چند بار بگم؟ از اونجایی این دختره قبلا تو نخ جنابعالی بوده، اگه نامزدیشون نیای هادی فکر می‌کنه واقعاً خبری بوده. در ساختمان را پشت سرم بستم و به طرف آسانسور رفتم. _به من چه کی تو نخ بوده و کی چی فکر می‌کنه. اصلا اون مدل مهمونیا تو خونم نیست. بیام فقط اعصاب خوردیه. آسانسور رسید و سوار شدم. _داداش، تو بیا خودی نشون بده و برو. قرار نیست بری وسط قر بدی که. گفت و خندید. به در واحد رسیدم. _خب حالا. یه فکری می‌کنم. وارد خانه که شدم جمعی را دیدم. یک نگاه بینشان چرخاندم و فهمیدم نوبت گعده مسخره سلمان به خانه ما رسیده است. گروهی بودند که بحث‌های عجیب و غریب می‌کردند. هر چند وقت در میان نوبت سلمان می‌شد تا میزبان باشد. به طور معمول کاری با مهمان‌هایش نداشتم و از جمعشان فراری بودم اما این بار به خاطر لطفی که برای مادر کرده بود، تصمیم گرفتم کمکش باشم. سلامی به آن‌ها دادم و کوله‌ام را کنار آشپزخانه رها کردم. به آشپزخانه که رفتم، امین غرولند‌کنان به طرفم آمد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_17 چند روزی کار ویزیتوری را یک خط در م
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _تو چرا اومدی اینجا؟ برو استراحت کن. اینا پرروتر از این حرفان. خودشون به خودشون می‌رسن. لبخندی به چهره درهمش زدم. _چیه باز آمپر چسبوندی؟ یه شب میان و میرن دیگه. آرام زیر گوشم زمزمه کرد. _بیان و برن اما حرفاشون واسم سنگینه. اگه بمونم یه چیزی میگم که سلمان بهش بر‌می‌خوره. واسه همین دارم میرم اتاق. سلمان که وارد شد، او رفت. سلمان زیر کتری را خاموش کرد. _برو بشین چاییو میریزم بعد صدات می‌کنم. _واقعاً؟ آفتاب از کدوم طرف دراومده که مهربون شدی؟ مشغول برداشتن فنجان‌ها و لیوان‌ها از کابینت شدم. از خانه دانشجویی انتظار نمی‌رفت ظرف و وسایل کاملی داشته باشد. _اگه ناراحتی بگو انجامش ندم. لبش را کش آورد و ابرو بالا داد. _غلط کردم آقا. انجام بده. مشغول ریختن چای که شدم، سلمان رفت. مهیار هم گویا مثل هر دفعه از این جمع فرار کرده و در خانه نبود. صداهایشان راحت به گوش می‌رسید. _آقا، تو که میگی هر چیز مادی رو یه ماده دیگه به وجودآورده، پس اون ماده اولیه رو کی به وجود آورده؟ _میشه یه خالقی واسه اون تصور کرد ولی بعدش دیگه سلسله‌وار علت‌ها به هم وصل شدن و دارن پیش میرن. دیگه به خدایی نیاز ندارن ‌که. چای‌ها را که ریختم به سلمان اشاره زدم تا آن‌ها را ببرد. خودم مشغول چیدن شیرینی در دیس شدم. فرهاد، رفیق صمیمی سلمان ادامه حرفش را گرفت. _ببین تو زمانای قدیم مردم علت خیلی چیزا رو نمی‌دونستن واسه همین از دین کمک می‌گرفتن و یه سری دلیلای ماوراءالطبیعه کنار هم می‌چیدن. بابا الان علم پیشرفت کرده. دلیل منطقی واسه اتفاقاتو داریم می‌بینیم. مگه میشه هنوز بگی رعد و برق صدای قهر خدائه؟ نفر سومی هم به میان آمد که نمی‌شناختمش. _آره بابا. معنی نداره هی راه بریم بگیم یه خدایی یه امامی وجود داره که علت فلان چیزه و بهمان چیزه. همان نفر اول پرسید. _پس چطور شفا گرفتنو توضیح میدین؟ سوالش به جا بود. کنجکاو شدم ببینم جواب این سوال را چطور می‌خواستند بدهند که سلمان ظرف شیرینی را گرفت و بقیه را مخاطب قرار داد. _بسه کشتین خودتونو. یه گلویی صاف کنین. یه چیزی بخورین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا