فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥زهره هراتیان تنها پزشک زن جام جهانی و منتخب 8 نفر نهایی فیفا
زن زندگی پیشرفت اقتدار حجاب
🔴 #بیداری_ملت 👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥برای آرتین...
برای هشتگ های ممنوعه...
برای دعای مادر...
برای مرد میهن آبادی...
برای زن زندگی آزادی...
🔴 #بیداری_ملت 👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_16 صدایش به زحمت بیرون میآمد. حالش ر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_17
چند روزی کار ویزیتوری را یک خط در میان انجام میدادم اما پول لازم که شدم، دوباره جدی به کار چسبیدم. پدر دیگر کار ثابت نداشت. باید بیشتر کار میکردم و کمک خرج او هم میشدم. به کارگری روزمزد بدون بیمه که اعتباری نبود.
از سر کوچه که وارد شدم، مبین زنگ زده بود و در مورد جشن نامزدی همکلاسیمان اصرار میکرد.
_مبین، یه بار دیگه بگی هر چی دهنمه بارت میکنما. نمیفهمی؟ میگم حال مادرم خوب نیست حوصله خودمم ندارم. پاشم بیام جشن؟
دوباره نوچی کرد و از سر گرفت. دیگر به در ساختمان رسیده بودم.
_آخه ببین، آدمو محبور میکنی یادت بیاره. پسرهی خل، چند بار بگم؟ از اونجایی این دختره قبلا تو نخ جنابعالی بوده، اگه نامزدیشون نیای هادی فکر میکنه واقعاً خبری بوده.
در ساختمان را پشت سرم بستم و به طرف آسانسور رفتم.
_به من چه کی تو نخ بوده و کی چی فکر میکنه. اصلا اون مدل مهمونیا تو خونم نیست. بیام فقط اعصاب خوردیه.
آسانسور رسید و سوار شدم.
_داداش، تو بیا خودی نشون بده و برو. قرار نیست بری وسط قر بدی که.
گفت و خندید. به در واحد رسیدم.
_خب حالا. یه فکری میکنم.
وارد خانه که شدم جمعی را دیدم. یک نگاه بینشان چرخاندم و فهمیدم نوبت گعده مسخره سلمان به خانه ما رسیده است. گروهی بودند که بحثهای عجیب و غریب میکردند. هر چند وقت در میان نوبت سلمان میشد تا میزبان باشد.
به طور معمول کاری با مهمانهایش نداشتم و از جمعشان فراری بودم اما این بار به خاطر لطفی که برای مادر کرده بود، تصمیم گرفتم کمکش باشم. سلامی به آنها دادم و کولهام را کنار آشپزخانه رها کردم. به آشپزخانه که رفتم، امین غرولندکنان به طرفم آمد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_17 چند روزی کار ویزیتوری را یک خط در م
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_18
_تو چرا اومدی اینجا؟ برو استراحت کن. اینا پرروتر از این حرفان. خودشون به خودشون میرسن.
لبخندی به چهره درهمش زدم.
_چیه باز آمپر چسبوندی؟ یه شب میان و میرن دیگه.
آرام زیر گوشم زمزمه کرد.
_بیان و برن اما حرفاشون واسم سنگینه. اگه بمونم یه چیزی میگم که سلمان بهش برمیخوره. واسه همین دارم میرم اتاق.
سلمان که وارد شد، او رفت. سلمان زیر کتری را خاموش کرد.
_برو بشین چاییو میریزم بعد صدات میکنم.
_واقعاً؟ آفتاب از کدوم طرف دراومده که مهربون شدی؟
مشغول برداشتن فنجانها و لیوانها از کابینت شدم. از خانه دانشجویی انتظار نمیرفت ظرف و وسایل کاملی داشته باشد.
_اگه ناراحتی بگو انجامش ندم.
لبش را کش آورد و ابرو بالا داد.
_غلط کردم آقا. انجام بده.
مشغول ریختن چای که شدم، سلمان رفت. مهیار هم گویا مثل هر دفعه از این جمع فرار کرده و در خانه نبود. صداهایشان راحت به گوش میرسید.
_آقا، تو که میگی هر چیز مادی رو یه ماده دیگه به وجودآورده، پس اون ماده اولیه رو کی به وجود آورده؟
_میشه یه خالقی واسه اون تصور کرد ولی بعدش دیگه سلسلهوار علتها به هم وصل شدن و دارن پیش میرن. دیگه به خدایی نیاز ندارن که.
چایها را که ریختم به سلمان اشاره زدم تا آنها را ببرد. خودم مشغول چیدن شیرینی در دیس شدم.
فرهاد، رفیق صمیمی سلمان ادامه حرفش را گرفت.
_ببین تو زمانای قدیم مردم علت خیلی چیزا رو نمیدونستن واسه همین از دین کمک میگرفتن و یه سری دلیلای ماوراءالطبیعه کنار هم میچیدن. بابا الان علم پیشرفت کرده. دلیل منطقی واسه اتفاقاتو داریم میبینیم. مگه میشه هنوز بگی رعد و برق صدای قهر خدائه؟
نفر سومی هم به میان آمد که نمیشناختمش.
_آره بابا. معنی نداره هی راه بریم بگیم یه خدایی یه امامی وجود داره که علت فلان چیزه و بهمان چیزه.
همان نفر اول پرسید.
_پس چطور شفا گرفتنو توضیح میدین؟
سوالش به جا بود. کنجکاو شدم ببینم جواب این سوال را چطور میخواستند بدهند که سلمان ظرف شیرینی را گرفت و بقیه را مخاطب قرار داد.
_بسه کشتین خودتونو. یه گلویی صاف کنین. یه چیزی بخورین.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
یکی به اون بیعقلی که میگه کار خودشونه بگه یه دلیل فقط یه دلیل بیاره که چرا باید حکومت یه بچه نه ساله رو بکشه.
نَگین واسه محبوب شدن که خندهداره. آخه نظامی که صدها هزار شهید پای نگه داشتنش ایستادن چه نیازی به این کار داره؟ این نظام محبوبیتش به خاطر امنیت بی نظیرشه.
این شمایین که برای باور دروغاتون به خون مظلوم نیاز دارین.
#ایذه
#امنیت
#سلبریتی_هار
#زینتا
27.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ تنها بود..
تقدیم به مادر شهید
سیدروح الله عجمیان
باصدای محمدعلیزاده
کاری از رسانه ماهین
20.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرایی واقعی از پشت پرده شعار زن، زندگی، آزادی
خانمی که از شوهر بهائیش فرار کرده و به پارک های اصفهان پناه آورده
فقط بگه مامان ...
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_18 _تو چرا اومدی اینجا؟ برو استراحت کن
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_19
در دلم لعنتی بر خرمگس معرکه فرستادم. دیگر کسی پی جواب آن سوال را نگرفت و ذهنم با حرفهایشان در مورد خدا و دین درگیر شد.
مبین کار خودش را کرد و در خانه بست نشست تا مرا با خودش به آن نامزدی مسخره ببرد. کت تکم را روی تیپ اسپرت همیشگیم پوشیدم و کفش مخصوص مراسم مهیار را قرض کردم. به چاپلوسی های مبین در مورد تیپ و چهرهام هم توجه نکردم.
وارد مهمانی که شدم، چشمم گرد شد. نگاهی به مبین انداختم. از دیدن چهره شوکهام، پقی زد زیر خنده. قبل از رسیدن میزبان، پسگردنی نثارش کردم تا دلم خنک شود.
_خاک تو سرت. این جشن نامزدیه یا پارتی؟ مغز منو خوردی که بیام اینجا؟
از بین هاله دود مردی میانسال جلو آمد و بعد از احوالپرسی خودش را برادر عروس معرفی کرد. با راهنماییش به قسمتی از سالن که میز چیده بودند رفتیم. صدای آهنگ با هیاهوی مهمانها در هم میشد و این کلافهام میکرد. مبین بین جمعیت دنبال بقیه هم کلاسیها میگشت. چند تایی از آنها همان وسط سالن به قول مبین مشغول قر دادن بودند.
سعی کردم سرم را به گوشی گرم کنم تا اوضاع اسفبار دخترها اذیتم نکند. با دیدن تیپ مردها و مقایسهاش با زنها پوزخندی روی لبم نقش گرفت. عجب همجنسهای جنس خرابی داشتم و عجب جنس مخالف سادهلوهی بودن اینها. مردها پوشیده بودند زنها بیپوشش و این یعنی لقمه مفت برای چشمچرانهای همجنسم. چقدر هم این زنها از تعریف و تمجدیدهای مردها خوشحال میشدند. سری به تاسف تکان دادم. ساده بودند که مرضچشمها را نمیفهمیدند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_19 در دلم لعنتی بر خرمگس معرکه فرستادم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_20
مبین سر تکان دادنم را که دید، بلند خندید. خوب بود که صدا به صدا نمیرسید. سرش را جلو آورد و داد زد.
_یه مدت ببینیشون عادت میکنی. اینا زیادی راحتن.
پوزخند دوبارهای نقش گرفت.
_میخوام صد سال دیگه عادت نکنم. کدومشون راحتن؟ همهشون ناراحتن. یکی داره خودشو میکشه به چشم بیاد، یکی داره سعی میکنه مخ اونو بزنه، اون یکی داره به کنار دستیش خیانت میکنه و به روبهروییش نخ میده. اینا راحتن؟
مبین دوباره خندید و مشتی به بازویم زد.
_خوبه یه دور نگاه کردیا آمار همه رو در آوردی. آقا راحت من و تو هستیم که یار نداریم و غم یار نداریم.
_این هادی کجائه؟ میخوام تبریک بگم و برم. اعصاب این چرک بازیا رو ندارم.
خیاری را بدون پوست گرفتن گاز زد و به میز و میوه و شیرینیاش اشاره کرد.
_بگیر یه چیز بخور. جوش نزن شیرت خشک میشه. الان میان دیگه.
چشمم به پلههای وسط سالن افتاد. هادی با نامزدش دست در دست هم پایین میآمدند. مثلا رمانتیک بازی درآورده بودند. پایین پلهها تبریکها به راه بود. ایستادم و همین که به میز ما رسیدند، تبریک گفتم و با یک عذرخواهی همان جا خداحافظی کردم. مبین را هم بین معترضهای رفتنم جا گذاشتم. بیرون که رفتم، نفس عمیقی کشیدم. فقط به دلم مانده بود که کاش از اول نرفته بودم.
پدر خبر داد که خانه را برای فروش گذاشته. میخواست زیر قیمت و فوری بفروشد تا عمل عقب نیافتد. زمان برای پیدا کردن مشتری دست به نقد هم کم بود. مشتریهایی که برای خانه نقلی و قدیمیمان میآمدند، وضعیتی بهتر از ما نداشتند. پول نقدشان کجا بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💢کی بود میگفت کوه به کوه نمیرسه؟ بهش بگید تو ایران ما، ⛰کوه هم به کوه میرسه🏔
🔹تصویری از ملاقات مادر شهید آرمان علی وردی با مادر شهید سید روح الله عجمیان!
✊ #المومن_کالجبل_الراسخ
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای #پایان_مماشات
🏡به خانوادۀ مبلغان بپیوندید👇
🌐https://eitaa.com/khanevademoballeghan
🌐http://mobaleghankhanvade.ismc.ir